. . .

متن داستان دوستی عجیب موش و گربه

تالار داستان‌های کودکانه

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #1
توی جنگل قصه ی ما گربه ی پشمالویی بود که به خاطر رنگ پوستش بهش می گفتند عسلی. عسلی اون روز خیلی خوشحال بود . آخه روز تولدش بود و هر حیوانی که اون رو میدید تولدش رو بهش تبریک می گفت و براش آرزوهای خوب می کرد. عسلی با اینکه گربه شیطون و بازیگوشی بود ولی قلب مهربونی داشت و به همه حیوانات کمک می کرد.

فیل خاکستری در حالی که یک شاخه بزرگ پر از موز توی دستهاش بود کنار خونه عسلی رسید و گفت:” تولدت مبارک گربه عسلی! برات بهترین آرزوها رو دارم!” عسلی با خوشحالی به جلوی در اومد و گفت:” ممنونم فیلی! چرا انقدر زحمت کشیدی” بعد هم خرس بزرگ که از اونجا رد میشد گفت:” تولدت مبارک گربه پشمالو” عسلی با خوشحالی گفت:” سلام خرسی، تو از کجا می دونستی امروز تولد منه ؟”

خرس خندید و گفت:” همه حیوانات جنگل میدونند که امروز تولد عجییب و غریب ترین دوستهای جنگله ، یعنی تولد گربه عسلی و موش کوچولو!”

با شنیدن این جمله لبخند بزرگی به صورت گربه عسلی اومد. آخه بچه ها جون! خرسی درست می گفت امروز روز تولد صمیمی ترین دوست عسلی یعنی موش کوچولو هم بود. شما هم تعجب کردید نه؟ این موش و گربه ی قصه ما نه تنها با هم بد نبودند بلکه خیلی هم با هم دوست بودند و بازی می کردند و خوش می گذروندند.

همون موقع مامان عسلی اون رو صدا کرد وعسلی هم به خونه برگشت. مامان به عسلی گفت: ” خواستم بهت بگم که پدرت می خواد برای شام تولدت، برات یک غذای هیجان انگیز درست بکنه ” عسلی با اشتیاق پرسید:” مامان میشه لطفا بگی چه غذایی؟”

مامان لبخندی زد و گفت:” منم نمی دونم پسرم ، ولی مطمینم که دوستش داری!” عسلی گفت:” باشه مامان پس میرم به دوست صمیمی ام سر بزنم چون امروز روز تولد اون هم هست. ولی زود بر می گردم..”

مامانش گفت:” میشه بگی دوست صمیمی ات کیه؟” عسلی گفت:” نه مامان الان نمی تونم بهتون بگم، من عصری براتون یک سورپرایز دارم و دوستم رو بهتون معرفی می کنم!” و بعد هم با عجله به سمت خونه موش کوچولو دوید.

موش کوچولو همراه پدر و مادر و خواهر و برادرش داخل سوراخی لـ*ـب رودخانه زندگی می کردند. اون کنار رودخانه منتظر گربه عسلی بود و وقتی همدیگه رو دیدند از خوشحالی جیغ کشیدند و همدیگه رو بـ*ـغل کردند. و هر دو همزمان گفتند :” تولدت مبارک، تولدت مبارک”

موش کوچولو گفت:” بیا بریم، مادر و پدرم از صبح منتظرت هستند. مامانم شیرینی مورد علاقت رو درست کرده” مامان موش کوچولو گفت:” تولدت مبارک عسلی، امروز تولد هر دوی شماست. امیدوارم که همیشه دوستهای خوب هم باقی بمونید..”

عسلی گفت:” ممنونم ،شما خیلی مهربونید که شیرینی مورد علاقه مو درست کردید. متشکرم” بعد هم رو کرد به موش کوچولو و گفت:” هی موش کوچولو ،بدو بریم بیرون بازی کنیم!”

گربه عسلی و موش کوچولو انقدر غرق بازی شدند که یادشون رفت بعد از ظهر شده. عسلی به موش کوچولو گفت:” من دیرم شده دوستم ، باید زودتر به خونه برگردم . پدرم منتظرمه و قراره برام یک غذای خوشمزه درست بکنه . شما هم حتما باید به خونه ما بیایید و حسابی خوش بگذرونیم” . بعد هم با هم خدا حافظی کردند و گربه عسلی به طرف خونشون دوید.

عسلی فکر می کرد که پدرش به خاطر اینکه اون دیر به خونه برگشته حتما ناراحته ولی وقتی پدرش اون رو دید با محبت بـ*ـغلش کرد. عسلی گفت:” پدر جون، غذای مخصوصی که قراره برام درست کنی چیه؟ من دوستهام رو دعوت کردم که همشون امروز به خونمون بیان”

پدرش گفت:” این یه سورپرایزه پسرم ، اگر بهت بگم دیگه مزه ای نداره! صبر کن خودت متوجه می شی. حتی مادرت هم چیزی در موردش نمیدونه . حالا برو با دوستهات بازی کن تا من ترتیب کارها رو بدم..”

عسلی قبول کرد و به آشپزخونه رفت تا شیر بخوره، وقتی که می خواست برای بازی به بیرون بره حرفهای پدر و مادرش رو شنید که در مورد شام تولد حرف می زدند.

پدر عسلی داشت به مامانش می گفت:” من میخوام برای شام تولد چند تا موش کوچولو رو برای عسلی شکار کنم، ما گربه ها عاشق خوردن موشیم پس حتما عسلی هم خوشحال میشه ! چند تا موش توی سوراخی کنار رودخونه زندگی می کنند بهتره به سراغ اونها برم..”

عسلی از شنیدن حرفهای پدرش حیرت زده شد. پدرش تصمیم داشت خانواده صمیمی ترین دوستش رو شکار کنه و این خیلی وحشتناک بود. عسلی باید هر چه زودتر کاری می کرد.

اون یه کم فکر کرد بعد از مادرش اجازه گرفت و از خونه بیرون رفت. عسلی سریع به سمت خونه موش کوچولو رفت و همه جریان رو به اون و پدر و مادرش گفت. بعد هم ازشون معذرت خواهی کرد و خواست که حسابی مراقب خودشون باشند. عسلی گفت:” واقعا متاسفم که به خاطر من توی این دردسرها افتادید. کاش میتونستم بهتون بیشتر کمک بکنم..”

مادر موش کوچولو عسلی رو در آ*غو*ش گرفت و گفت:” تو تمام تلاش خودت رو کردی و ممنون که به ما خبر دادی! حالا برو و نگران ما نباش..”

عسلی با ناراحتی به خونه برگشت و گوشه ای نشست. پدر با دیدن قیافه ناراحت عسلی گفت:” تو حالت خوبه پسرم؟ چرا نارحتی؟ تا یک ساعت پیش که خیلی خوشحال و هیجان زده بودی”

عسلی چیزی نگفت. پدر دوباره گفت:” حتما یه چیزی شده، پسرم با من راحت باش و حرفت رو بزن” عسلی تصمیم گرفت هر طور شده شجاع باشه و حرفش رو بزنه . به همین خاطر با من من گفت:” پدر! شما چقدر منو دوست دارید؟”

پدر گفت:” بیشتر از هر چیزی توی دنیا..” عسلی گفت:” پدر امروز تولد منه! اگر امروز اتفاقی برای من بیفته شما چه احساسی دارید؟” همون موقع مامان حرف عسلی رو قطع کرد و گفت:” شما نباید از این حرفها بزنی! اگر اتفاقی برات بیفته ما نمی تونیم تحمل بکینم..”

عسلی گفت:” پس من می خوام یک چیزی رو بهتون بگم” پدر لبخندی زد و گفت:” هر چیزی که دلت می خواد رو می تونی بگی” با شنیدن این حرف عسلی گفت:” موشهایی که کنار رودخونه زندگی می کنند دوستهای من هستند و موش کوچولو بهترین و صمیمی ترین دوست منه! من بدون اون احساس تنهایی می کنم. پدر خواهش می کنم که اونها رو شکار نکنید!”

پدر و مادر عسلی از دیدن عشق و علاقه عسلی به موش کوچولو و خانوادش هم خیلی تعجب کردند و هم خیلی خوشحال شدند. پدر عسلی بهش قول داد که هیچ وقت به اونها آسیبی نزنه و گفت:” خوب حالا برو و به دوستت و خانوادش و بقیه دوستهات بگو که بیان اینجا تا تولد هر دوتون رو جشن بگیریم. همه موجودات حق دارند که شاد و خوشحال زندگی کنند و از آزادی شون لـ*ـذت ببرند.”

اینطوری بود که اون شب گربه ی پشمالو و موش کوچولو با خنده و شادی تولدشون رو جشن گرفتند و کلی خوش گذروندند.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین