. . .

قصه شب

  1. Alex

    متن قصه رنگین کمان من

    سال‌ها پیش, وقتی که من هم کودک بودم روزی وقتی که از مهدکودک به خانه آمدم. مادرم در خانه نبود. از مادر بزرگم پرسیدم : ” مامانم کجاست؟ ” مادربزرگم جواب داد : ” یادت رفت؟ مگر امروز صبح مادرت به تو نگفت که می‌خواهد به یک سفر کوتاه برود؟ ” یادم آمد که صبح با مادرم خداحافظی کرده بودم. ولی از همان...
  2. Alex

    متن قصه مورچه و کک

    مورچه ای و ککی، زن و شوهر بودند. روزی مورچه رفت و یک دانه برنج آورد. آن را تمیز کرد و به کک داد تا بپزد. کک هم دانه برنج را بار گذاشت و همان طور که دور و بر آتش میپلکید ناگهان در دیگ افتاد و شروع کرد به دست و پا زدن. مورچه هرچه صبر کرد دید خبری از زنش نشد. وقتی به سر دیگ رفت دید که کک در دیگ...
  3. Alex

    متن قصه هندوانه یلدا

    یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. هندوانه یلدا ای بود که خیلی مغرور بود. چون که او از همه ی میوه های شب یلدا زیباتر و بزرگ تر و خوش رنگ تر بود. به همین دلیل او همیشه پز می داد! نام او لپلپی بود. او از همه ی میوه ها چاق تر، تپل تر و از همه میوه ها پرخورتر بود. به خاطر همین اسم او لپلپی...
  4. هاویر

    متن دوستان عیاش از قصه های قدیمی کوتاه

    در روزگاران قدیم مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت می‌کرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجی‌ها بردار که دوست ناباب بدرد نمی‌خورد و این‌ها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی‌کرد تا اینکه مرگ پدر می‌رسد پدر می‌گوید فرزند با تو وصیتی دارم من از...
  5. هاویر

    متن داستان پادشاه پرندگان

    یکی بود یکی نبود ، در یک جنگل سرسبز و پر از دار و درخت که حیوانات زیادی اونجا کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردن، گروهی از پرنده های زیبا و آوازه خوان هم بودن که سال های زیادی بود توی جنگل سرسبز و قشنگ قصه ی ما زندگی می کردن. با بیشتر شدن تعداد پرنده ها مشکلات اونا هم مثل ساختن لونه روی درخت...
  6. هاویر

    متن داستان لانه ی تو تو

    یکی بود یکی نبود ، یک روز توتوی پرنده به فکر ساختن یک لونه ی قشنگ برای خودش افتاد.اون شروع به پرواز کرد و بعد از مدتی گشتن باغی رو در ساحل رودخونه ای در کنار جنگل قصه ی ما پیدا کرد.توتو از دیدن انواع مختلفی از گیاهان و درختان و حیوانات و پرندگان توی باغ حسابی خوشحال و شاد شد.توتو با ساکنان اون...
  7. هاویر

    متن داستان دوستی عجیب موش و گربه

    توی جنگل قصه ی ما گربه ی پشمالویی بود که به خاطر رنگ پوستش بهش می گفتند عسلی. عسلی اون روز خیلی خوشحال بود . آخه روز تولدش بود و هر حیوانی که اون رو میدید تولدش رو بهش تبریک می گفت و براش آرزوهای خوب می کرد. عسلی با اینکه گربه شیطون و بازیگوشی بود ولی قلب مهربونی داشت و به همه حیوانات کمک می...
  8. هاویر

    متن داستان کوتاه بره ابر سفید

    یک بادبادک بود که دنبال دوست می‌گشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند. یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبه‌ای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند. بادبادک خیلی خوش‏حال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان...
  9. هاویر

    متن قصه کوتاه شب موش کوچولو و مامان

    به نام خدای مهربون یه روز مامان موشی داشت برای موش کوچولو غذا درست می‌کرد که موش کوچولو امد سر صدا کرد مامان موش به موش کوچولو گفت که یه گوشه بشینه اما موش کوچولو فقط شیطونی می‌کرد مامان هم به موش موشی توجه نکرد موش کوچولو لبانش روی هم انداخت رفت و رفت رسید به سنجاقک و گفت: سنجاقک مهربون...
  10. Alex

    متن قصه زیر قارچ

    روزی مورچه ای برای خودش گردش می کرد که ناگهان باران آمد، چه بارانی تند و تند. مورچه با خودش گفت: “کجا بروم تا باران خیسم نکند؟ ” او در میان چمنزار قارچ کوچکی دید. به طرف قارچ دوید و زیر کلاهک آن پنهان شد. مورچه زیر کلاهک قارچ نشسته بود تا باران بند بیاید، اما باران شدیدتر می شد. پروانه ای که او...
  11. Alex

    متن قصه راپونزل

    روزگاری زن و شوهری زندگی می کردند که خیلی دلشان می خواست فرزندی داشته باشند. پنجره کلبه کوچک آنها به روی باغی زیبا، پر از گیاهان و گل های شاداب گشوده می شد. اما این باغ را دیوارهای بلندی پوشانده بود و هیچکس جرات نداشت پا به درون آن بگذارد. این باغ مال جادوگر بدجنسی بود که همه از او می ترسیدند...
  12. Alex

    متن قصه زیبای خفته

    در روزگاران قدیم پادشاه و ملکه ای بودند که فرزندی نداشتند و هر روز آرزو می کردند که صاحب فرزندی شوند. یک روز که ملکه در کنار یک رودخانه مشغول پیاده روی بود، قورباغه ای را از زیر یک سنگ بزرگ نجات داد. قورباغه که نجات پیدا کرده بود به ملکه گفت: «ای ملکه! حالا که به من کمک کردی، من هم یکی از...
  13. Alex

    متن قصه اولین پرواز

    در لانه ای، میان پیچک های قدیمی کنار باغ، گنجشک کوچولو سر از تخم درآورد. او در روشنایی روز، چهار خواهر و برادر هم شکل خودش را دید. مدتی نگذشت که پرهای نرم گنجشک کوچولو ریخت و به جای آن پرهای محکم قهوه ای درآمد. او کم کم یاد گرفت بالهایش را تکان دهد و آنها را بالا و پایین ببرد. روزی مادرش به او...
  14. Alex

    متن قصه تبر و درخت سپیدار

    روزی تبر در جنگل گردش می کرد. به هر درختی که می رسید. ضربه ای می زد و به آنها می گفت: ” اینجا، من اربابم! اگر دلم بخواهد، همه شما را می برم.” همین طور که می رفت و حرف می زد، چشمش به درخت سپیدار زیبایی افتاد. دلش خواست او را اذیت کند. ایستاد و گفت : ” آهای درخت سپیدار! خیلی به خودت می نازی...
  15. هاویر

    متن داستان کودکانه سنجاب کوچولو و نی نی

    سنجاب کوچولو و نی نی یک قصه کودکانه جدید هست. یکی بود یکی نبود. در جنگل سرسبز همیشه بهار روی یک درخت بزرگ سنجاب کوچولو با پدر و مادرش با خوبی و خوشی زندگی می کردند. چند روز پیش مامان سنجابه یک نی نی کوچولو به دنیا آورده بود و حالا سنجاب کوچولو یک برادر ریزه میزه داشت. سنجاب کوچولو از این اتفاق...
  16. هاویر

    متن قصه ی آشنایی با صدای ماشین ها

    یک روز آقای راننده داشت می رفت سر کارش. همین طوری که داشت می رفت و می رفت و می رفت، یک دفعه حواسش پرت شد و خورد به یک ماشین دیگه. گفت ای بابا! حالا چه کار کنم؟ از ماشینش پیاده شد. دید راننده اون یکی ماشین یه خانومه که انگشتش زخم شده. یک کمی که صبر کردند، دیدند یه صدایی میاد: بَه بو بَه بو...
  17. هاویر

    متن قصه ی مسواک بی دندون

    یک مسواک بود کوچولو و بی دندون! صبح تا شب توی جامسواکی می نشست تا دندون ها بیایند و او تمیزشان کند؛ اما هیچ دندونی پیش او نمی آمد هر دندونی که می آمد، پیش مسواک خودش می رفت. یک روز مسواک بی دندون از آن همه نشستن خسته شد. گفت: «من دیگر از اینجا ماندن خسته شدم. هیچ دندونی من را دوست ندارد، من...
  18. Alex

    متن قصه اژد‌های سیاه و هواپیما

    پسر کوچولویی با مادرش سوار هواپیما شده بود. او به همراه مادرش می خواست به شهری برود که مادربزرگش در آن زندگی می کرد. پسرک خیلی دوست داشت سوار هواپیما شود. او کنار پنجره نشسته بود و از آن به بیرون نگاه می کرد. مادر پرسید: “خوشت می آید؟” پسرک گفت: ” اوه، خیلی قشنگ است. من هواپیما را خیلی دوست...
  19. Alex

    متن قصه ای وای و های

    یکی بود، یکی نبود. یک پسر روستایی بود که عاشق دختر پادشاه شده بود. پسر آن قدر به پدر و مادرش اصرار کرد که به خواستگاری دختر پادشاه بروند که آنها هم مجبور شدند و به خواستگاری رفتند. پادشاه هم به آنها گفت دخترش را به کسی می دهد که بازی عجیبان غریبان را بلد باشد. پسر آن قدر برای یادگیری بازی...
  20. Alex

    متن قصه صد آرزو

    امید توی اتاق کنار سفره هفت سین نشسته بود و به چیزهایی که توی سفره بود نگاه می کرد. خیلی قشنگ بودند. توی سفره تنگ ماهی بود، سیب بود، شیرینی و تخم مرغ بود، آینه و شمع هم بود. حتی توی یک کاسه چند سکه پول بود. فقط امید کنار سفره نشسته بود. مادر، پدر و خواهر بزرگتر و حتی مادربزرگ مشغول کار بودند...
بالا پایین