. . .

متروکه داستان چترم را به من برگردان | فاطمه سالاری

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
به نام خالق عشق

اسم داستان: چترم را بهم برگردان
نویسنده: فاطمه سالاری /Artist girl
ژانر: عاشقانه

خلاصه: دختری که در روز بارانی با غریبه ای آشنا میشود عاشق میشود اما... .

مقدمه : تو همان چتری که در روز های بارانی بالای سرم باز می شوی
بیا و چترت را بهانه ای برای دیدنت بگذار
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,367
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2


سلام خدمت نویسنده گرامی؛ متشکریم از انتخاب انجمن رمانیک جهت انتشار دل نویسه‌‌هایتان!


لطفا قبل از تایپ اشعارتان قوانین زیر را با دقت مطالعه بفرمایید:
قوانین و چگونگی ایجاد تاپیک فی البداهه


پس از ارسال حداقل پانزده پارت از فی البداهه‌‌ی خود، می‌توانید طبق قوانین تاپیک زیر برای اثر خود درخواست جلد دهید.
درخواست طراحی جلد فی البداهه


با اتمام فی البداهه خود، برای درخواست نقد و تعیین سطح اثرتان، از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست نقد و تعیین سطح فی البداهه


پس از اتمام تایپ مجموعه شعر، در تاپیک زیر اعلام کنید.
اعلام پایان تایپ فی البداهه


پس از اعلام اتمام تایپ، برای ویراستاری و ارسال اثر شما روی سایت، طبق موارد گفته شده در لینک زیر اقدام کنید.
درخواست ویراستاری مجموعه شعر


متشکریم از همکاری شما با انجمن رمانیک!


با آرزوی موفقیت‌های روز افزون شما
|کادر مدیریت انجمن رمانیک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Artist girl

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1364
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
15
پسندها
68
امتیازها
53

  • #2
باز هم دعواهای همیشگی، چقدر خوبه که جایی به نام مدرسه داریم وقتی تحمل چیزی را نداریم، به بهانه ی مدرسه بیرون میرویم و به آن پناه میبریم. جلوی دوستانمان تظاهر به داشتن زندگی خوب را میکنیم و داشتن زندگی آن ها را آرزو میکنیم و فقط برایمان ای کاش ها میمانند ...
زندگی آن چیزی نبود که وقتی بچه بودم برایش هیجان زده بودم.
زندگی سخت بود،دلگیر و غمگین.
به ساعت دیواری روبه رویم نگاهی انداختم یک ساعت دیگه مدرسه ام شروع میشد باید خودم را به ایستگاه اتوبوس میرساندم
کوله پشتی بنفش رنگم را به دوش انداختم و از خانه بیرون زدم. به آسمان نگاه میکنم و با خود میگویم که امروز بارون نمیاد پس نیازی به چتر ندارم و به راه میافتم ...
باد سرد که به صورتم میخورد باعث میشد لرز به تنم بیوفتد و افکارم را رها کنم و پالتوی سیاه رنگم را به خود بچسبانم.
همیشه در راه رسیدن به مدرسه حالم خوب بود نه اینکه به درس خواندن علاقه داشته باشم، فقط دلم میخواست از خانه بیرون بزنم تا صداهایشان را نشنوم. به اطرافم نگاه میکنم مردم سخت در حال مشغول رسیدن به کارهای خود بودند. بعضی ها حتی خود را با کار کردن هم فراموش کردند .
به ایستگاه که رسیدم همان موقع اتوبوس رسید مردم با عجله از صندلی ایستگاه بلند شدند و خود را به در اتوبوس رساندند شاید عجله ی رسیدن به جایی را داشتند یا شاید هم جایی را برای نشستن بگیرند اما برای من مهم نبود که جایی را داشته باشم یا زود به جایی برسم
من فقط دلم کمی آرامش میخواست.
وقتی همه سوار شدند من آخرین نفر سوار اتوبوس شدم به سمت نزدیک ترین پنجره رفتم و تکیه دادم.
اتوبوس ها را دوست داشتم آرام حرکت میکنند و می توانستی منظره ی بیرون را ببینی یا برای بعضی ها شروع دوستی جدید.
من دلم میخواست برای کسی مهم باشم اگر نباشم نگران باشد دنیای کسی باشم اما این آرزویی بیش نبود ...


۱۴۰۰/۹/۲۴
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Artist girl

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1364
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
15
پسندها
68
امتیازها
53

  • #3
زنگ خانه که خورد بچه های کلاس با عجله وسایلشان را جمع میکردند انگار برای رسیدن به خانه ذوق داشتند اما من عجله ای برای رسیدن به آن خانه نداشتم میگفتند هیچ جا خانه ی آدم نمی شود اما برای من آنطور نبود. با فکر کردن به اینکه قرار باز هم به خانه بروم و دعواکردنشان را تماشا کنم دپرس شدم‌. بعد از جمع کردن وسایلم زیپ کوله پشتی ام را میبندم و از کلاس بیرون می آیم نگاهی به اطرافم میکنم
بعضی ها پدرو مادرشان به دنبالشان می آیند، بعضی ها هم با سرویس به خانه بر میگشتند ،اما من حتی کسی در خانه هم منتظرآمدنم نبود . تصمیم گرفتم پیاده به خانه برگردم
قدم زنان خیابان ها را طی میکردم و به مردم نگاه میکردم
همان موقع قطره آبی روی صورتم افتاد نگاهی به آسمان دل گرفته ی شهرم می کنم و در دل خودم را سرزنش کردم که چرا چترم را با خودم نیاوردم کلاه پالتویم را روی سرم می گذارم و پاهایم را تند میکنم تا خیس نشوم قطرات باران هم کم کم زیادتر میشد..
از روی چاله های آب میپریدم که باعث شد یاد زمان بچگی هام بیافتم آن موقع که با بچه ها تو کوچه بازی میکردم از روی چاله های آب میپریدیم فقط فرقش این بود که آن موقع خوش حال بودم و هیچ غمی نداشتم ای کاش در آن زمان میماندم و هیچوقت بزرگ نمی شدم همانطور که از چاله ی آب میپریدم ناگهان...


۱۴۰۰/۹/۲۵
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین