باز هم دعواهای همیشگی، چقدر خوبه که جایی به نام مدرسه داریم وقتی تحمل چیزی را نداریم، به بهانه ی مدرسه بیرون میرویم و به آن پناه میبریم. جلوی دوستانمان تظاهر به داشتن زندگی خوب را میکنیم و داشتن زندگی آن ها را آرزو میکنیم و فقط برایمان ای کاش ها میمانند ...
زندگی آن چیزی نبود که وقتی بچه بودم برایش هیجان زده بودم.
زندگی سخت بود،دلگیر و غمگین.
به ساعت دیواری روبه رویم نگاهی انداختم یک ساعت دیگه مدرسه ام شروع میشد باید خودم را به ایستگاه اتوبوس میرساندم
کوله پشتی بنفش رنگم را به دوش انداختم و از خانه بیرون زدم. به آسمان نگاه میکنم و با خود میگویم که امروز بارون نمیاد پس نیازی به چتر ندارم و به راه میافتم ...
باد سرد که به صورتم میخورد باعث میشد لرز به تنم بیوفتد و افکارم را رها کنم و پالتوی سیاه رنگم را به خود بچسبانم.
همیشه در راه رسیدن به مدرسه حالم خوب بود نه اینکه به درس خواندن علاقه داشته باشم، فقط دلم میخواست از خانه بیرون بزنم تا صداهایشان را نشنوم. به اطرافم نگاه میکنم مردم سخت در حال مشغول رسیدن به کارهای خود بودند. بعضی ها حتی خود را با کار کردن هم فراموش کردند .
به ایستگاه که رسیدم همان موقع اتوبوس رسید مردم با عجله از صندلی ایستگاه بلند شدند و خود را به در اتوبوس رساندند شاید عجله ی رسیدن به جایی را داشتند یا شاید هم جایی را برای نشستن بگیرند اما برای من مهم نبود که جایی را داشته باشم یا زود به جایی برسم
من فقط دلم کمی آرامش میخواست.
وقتی همه سوار شدند من آخرین نفر سوار اتوبوس شدم به سمت نزدیک ترین پنجره رفتم و تکیه دادم.
اتوبوس ها را دوست داشتم آرام حرکت میکنند و می توانستی منظره ی بیرون را ببینی یا برای بعضی ها شروع دوستی جدید.
من دلم میخواست برای کسی مهم باشم اگر نباشم نگران باشد دنیای کسی باشم اما این آرزویی بیش نبود ...
۱۴۰۰/۹/۲۴