#1
الینا پچ پچ کنان گفت: « دفتر خاطرات عزیزم، حالگیری از این بیشتر؟ تو رو داخل صندوق عقب جگوار جا
گذاشتم و الان ساعت دو صبحه.» انگشتش را بر روی لباس خوابش فشرد انگار که خودکار داشته باشد و مشغول
گذاشتن نقطه باشد. پیشانیش را به پنجره چسباند و با صدایی آهسته تر زمزمه کرد:« و حالا هم میترسم برم
بیرون... توی تاریکی... که تو رو بیارم. میترسم!» با دستش ضربه دیگری زد و سپس اشک هایی را که از گونه
هایش جاری بودند، حس کرد، با بی میلی موبایلش را روشن کرد تا شروع به ضبط کند. باتریش را به صورت
احمقانه ای تلف می کرد اما چاره ای نداشت. به این کار نیاز داشت.