بخش اول|دامنه
نخست که پرویز و مهشید نیامدند ، چند سری کلاس های تذهیب را یکی در میان رفت. بعد دید دستش به خودکار و مداد و قلمو که می خورد ، همین که بقیه حرف می زنند ، همین که کاری را _ باید _ که انجام دهد از نفس می افتد. مغزش ول نمی کرد. نمی فهمید با این همه ولوله می خواهد چه غلطی کند.
به درد کاری نمی خورد. به درد زندگی کردن نمی خورد. این همه روز ها را تحمل کرده بود به ناامیدی ، به تحمل ، به صبر ، به امید و حالا بی انصافی بود که دستش ، زندگی اش ، شخصیتش این همه خالی باشد. یادش به تمام درز های زندگی اش می افتاد. کارش درست پیش نمی رفت. همین که تذکره در پشت مغزش شکل می گرفت خط ها و شکل ها هیچ کدامشان هیچ چیزی نبودند. از خودش بدش می آمد. اگر مهشید و پرویز می آمدند شاید اینطوری نمی شد؛ نیامدند. اگر می آمدند هم شکل دیگری از همین بود. گریز در گریختن گم می شد.
دوره ای هم مهشید را بی همراه گذاشته بود. خودش هم روزی دردی را تنها گذاشت که در میان جمعیت رم می کرد.
مهشید می فهمید. گفته بود اشکالی ندارد و مجبور است برود، چه با او و چه بی او. باید تذهیب را تمام می کرد تا سبک شود. این اعتبار ها را می فهمید و سعی می کرد که بفهمد اما باز هم گمان می کرد چیزی خراب شده. درک کردن ، پایداری اش به حرف هاش و چیز های دیگری هم بود که این مرتبه در چندمین بار تکرار شدن، به تردید می رسید. شاید اصلا تمام این ها حقش بود. اینکه خاموش و بی فروغ شود، اینکه دور انداخته شود، اینکه در تکه ی براق چشم ها حقیر دیده شود. شاید این ها همه حق و سهمش بود. و شاید هم موضوع این بود که دنیا داشت نامنصفانه رفتار ناعادلی، خشنی، سراسر تحقیر و خشم و کینی نشانش می داد.
کسی زبانش را نمی فهمید. حرف هایش فهم نمی شد؛ گاهی به شک افتاد که تنها دارد گمان می کند حرف بقیه را می فهمد و خودش هم زبان کسی را نمی فهمد. به خودش شک آورده بود. به زبان و کلمه ها و عبارات بیش تر از خودش شک داشت.
و آن روزی که پذیرفت نمی تواند هیچ غلطی کند دیگر کمتر حرفی برای زدن در وجودش بود.
تذهیب را که رها کرد به مهشید و پرویز گفت نمی تواند از خانه بیرون بیاید. گفت نمی تواند تمرکز کند؛ بیرون خانه کلافه می شود و انگار دستی کل مغزش را می خراشد و له می کند و از هم می کَند. گفت هراس خفه اش می کند؛ می خواهد چند وقتی هیچ کاری نکند. همه این ها را پشت تلفن برای هر کدام جدا و کم و بیش گفت.
مهشید این میان سعی کرد درک کند. پیش از این ها گمان می کرد وقتی کسی با دردی یکی می شود و زندگی اش شانه می گذارد زیر تابوت یک درد، می تواند روحی که از همان درد عاجز شده را به آغوش بکشد؛ برایش کاری کند.
فهمیدن جریان داشتن بود. از چیزی به چیزی دیگر. آن مدت متوجه شد آدم ها می توانند بدانند و نخواهند که دست شوند.
مهشید زبان حرف هایش را می فهمید؛ می فهمید از چه حرف می زند؛ می فهمید چه می کشد ، اما فقط و فقط می فهمید.
مهشید سعی می کرد از چیزی فرار کند. شاید از این درد که بعد سختی های زیاد داشت مقابلش استقامت و استقلال به خرج می داد. شاید می خواست که دور شود. و گاه شاید تنها خودش بود که مهشید را تعبیر می کرد، با قضاوتش همنشین می شد و فریب فاصله ی واقعیت تا حقیقت و ریسمانی که مرتبه ی پیش بر او افکندند و مار بود را می خورد. هزار مرتبه در خودش می مرد و انکار می کرد و حقیر می شد و از ژرفایی دلهره شکل فرو می افتاد. هم سرد بود و هم در آتش؛ جایی میان زمین تا روان.
با قدم های پیش رو، با تلاش هاش قمار می کرد. با قمار این توهم مداوم تاریک تر می شد.
با مهشید حرف می زد. کلمه ها را می گذاشت زیر آفتابی که بسوزند. دهان باز می کرد و می فهمید تنهایی چقدر از خودش بزرگ تر است. دید آرزو دارد دیگر با هیچ کس هیچ وقت، دیگر در هیچ لحظه ای یکی نشود. دید آخرین امیدش به همزبانی، به نجات، به اعجاز، به خدا و زیستن و جامعه سقوط کرده است. ته دلش خالی نشده بود؛ کاملا با پشیمانی مالامال بود. عاجز بود. احساس می کرد که عاجز است. دیگر خسته نبود، در واقع دیگر هیچ نبود. هر چه می کرد به همین درد می رسید. دردی بود به دردی دیگر.
با کسی حرفی نداشت. حتی با خودش هم. حتی با مهشید هم. زندگی اش حرفی نداشت برای زدن.
به کلمه ها، به حرف ها، به وجود داشتن ها، نگاه ها، صداها، حتی دیگر به اعتماد ، اعتماد نداشت. چیزی مثل ایمان ذوب شده بود و ته باور داشتن را می سوزاند.
وقتی آن واقعه سر رسید _که مداوم از رخ دادنش در هراس بود، میان احتمال و امکان هایی که قطعیت آن واقعه داشتند گم و گور شده بود و چیزی توی سرش فروریخت_به وضوح درک کرد که تهی شده. از خودش و بعد از خدا و بعد از امید و بعد زندگی. زندگی ماجرایی بود بی قواره و بی معنا و بی هویت. سهم هیچ.
«و ما در رودی گیر کردیم به عرض کویر». داشت باور می کرد که انسان نمی تواند از تکرار زیستن برحذر شود. داشت می فهمید زیستن و زندگی کردن و مرگ از او خالی ست. داشت باور می کرد که « ما تنها، آدم هایی بودیم که نمی مردیم».
نمی خواست خودش را بکشد. نمی خواست خودکشی کند. همیشه میان جنگ بود. جنگی بدون خونریزی، جنگی که در ضربه هاش لشکری آدم می کشت. جنگی که هزار «من» درش زیر تیغ بود. دلش می خواست چیزی که درونش بود را بکشد. از تصویر بیهودگی تکرار، کدام درس می توانست عاید آدم شود. می خواست همه چیز دیگر این بار، در این درد نامحترم تکراری متوقف شود. تنها زجر می کشید. سرطانی در وجودش بود که تشخیص سختی داشت. می خواست آینده را از این تجربه و خودش خالی کند. می خواست بمیرد و اگر نمرد خودش کاری کند. طناب دار خودش بود و مرگ فاصله ای دور داشت. و بعد به یاد می آورد که خودکشی مرگ را حقیر می کند. تحقیر مرگ حقیر کردن زندگی بود. حقیر کردن زندگی پایداری تحقیر بود. اگر خودش را می کشت فراموش نمی شد؛ می ماند و مانند دردی در حافظه ها و نگاه ها ادامه می یافت. می خواست بمیرد تا اینکه خودش را بکشد. می خواست بمیرد. با انتهای وجود التماس می کرد که بمیرد. می خواست زندگی اندکی به هم بریزد. می خواست چیزی که یک عمر تحملش کرده بود یکبار او را تحمل کند. تحمل نداشت یکبار دیگر هم _ همانطور که داشت تجربه می کرد_ باز این درد در سرش بپیچد. «این جا هیچ نبود جز تنها رنج». اینجا هیچ نداشت جز درد اندوه ، فقدان، گناه، خشم، فریاد، بی عدالتی. دردِ زندگی. داشت در فشاری که روی شانه هاش بود می شکست. داشت در استخوان هاش مچاله می شد. مقوای روی میز را پس زد و کنار لیوان آب رنگ، کاغذِ خیسیده ای را پس کشید:
« با ابد چه باید کرد؟»