. . .

متروکه رمان بی تو مگر می‌شود؟! | رمیصا.پکس کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
w963771_.gif
نام کتاب: بی تو مگر می‌شود؟! (جلد دوم رمان عشق به سبک شیطونک‌ها)
به قلم: رمیصا.پَکس
ژانر: عاشقانه؛ طنز
ناظر: @Lady Dracula
خلاصه: در جلد اول پی بردید که شیطونک‌ها به واسطه‌ی ازدواجی اجباری درگیر زندگی مشترک شدند؛ اما این برهه از زندگیشان نیز بدون حضور خانوادشان است. با این حال باز هم سر پا هستند؛ زندگی را می‌گذرانند. هر چند که زندگیشان پر از خلا است اما باز هم خود را محکم نشان می‌دهند و نمی‌گذارند سختی‌های زندگیشان را فوتبالیست‌هایی که اکنون جزو مهمی از زندگیشان است بفهمند. در این جلد به رازهایی از رمان پی خواهیم برد که پاسخگوی سوالات زیادیست. چرا پدربزرگ دخترها از آن‌ها متنفر است؟ چرا مادربزرگ دخترها پدربزرگ‌شان را ترک کرده؟ و...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,235
امتیازها
619

  • #2

a28i_negar_20201204_151610.md.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #3
مقدمه:
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ، ﺩﻝ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ می‌خندد ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍنه
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﻏﻢ، ﻏﻢ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ برمن
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ می‌خندد ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑر ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ می‌خندد ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺗﻮ، ﺗﻮ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ می‌خندیم ﻫﺮ ﺩﻭ ﭼﻮ ﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ، ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ می‌خندیم ﺩﻝ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ!
شاعر: وحشی بافقی
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #4
(مهسا)
بعد از خوردن صبحانه، ظرف هارو گذاشتیم توی ماشین ظرفشویی و به پذیرایی رفتیم. نشستیم رو مبل‌ها؛ پریسا خم شد از روی میز، پاکت اهدایی آقاجعفر رو برداشت و بازش کرد. نشست کنارمون و کاغذایی که تو دستش بود رو تکون داد و گفت:
-وا! ما برای امشب پرواز داریم. به جزیره بورا بورای فرانسه.
همه با تعجب به هم نگاه کردیم و دخترا همه با هم داد زدیم:
-چی؟
همه نگاهی به چهره های متعجب هم کردیم و یک‌هو مثل دیوونه‌ها بلند شدیم و دویدیم سمت پله‌ها. پسرها از ما هم بیشتر عجله داشتن و هول شده بودن.
پسرها وارد اتاق‌های خودشون شدن و ما هم وارد اتاق مشترکمون شدیم. مستقیم به سمت کمد رفتیم. چمدون‌های نسبتا کوچیک مسافرتیمون رو بیرون کشیدیم و مشغول جمع کردن لباس‌ها برای سفر شدیم.
بیشتر وسایل ضروری می‌ذاشتیم چون به پیشنهاد مدیسا قرار بود اونجا کلی خرید کنیم، پس لازم نبود کلی لباس بذاریم.
بعد از دو ساعت بالاخره جمع کردن وسایل تموم شد. همه چمدون هامون رو بسته؛ برداشتیم و گذاشتیم کنار در.
همه از اتاق خارج شدیم و از پله ها پایین رفتیم؛ مهرسا موهای بلندش رو ریخت پشتش و با اشاره‌ای به پله های زیر زمین، گفت:
-بریم یکم والیبال، بازی کنیم؟
همه موافقت کردیم و به سمت زیر زمین رفتیم، از پله ها پایین رفتیم و با باز کردن در وارد زیر زمین بزرگ عمارت که حکم سالن والیبال رو داشت شدیم. توپ رو برداشتیم؛ من و مهرسا و رمیصا رفتیم یه طرف زمین، رویسا پریسا و مدیسا هم رفتن اون طرف زمین. رمیصا با یه سرویس قوی بازی رو شروع کرد از اونطرف هم رویسا با یه پنجه ضربه رمیصا رو به سختی مهار کرد، سرگرم بازی شدیم.
بعد از دو ساعت بازی کردن ع×ر×ق از سر و روم می‌چکید، توپ رو که رویسا با پنجه فرستاده بود با ساعد جواب دادم و توپ رو به طرف رمیصا پرت کردم. رمیصا هم یه اسپک زد و توپ رو به طرف مهرسا انداخت توپ از طرف مهرسا با ساعد به اون طرف زمین رفت، مدیسا با نفس نفس توپ رو گرفت و خسته روی زمین نشست و گفت:
-آی! بسه بابا تلف شدم.
همه ولو شدیم کف سالن. کف دستم رو روی پیشونی ع×ر×ق کردم کشیدم و غر زدم:
-همه جام خیس ع×ر×ق شد. ای تو روحت مهرسا آخه اینم پیشنهاد بود تو دادی؟
رمیصا خندید و همونطور که با دست خودش رو باد می‌زد گفت:
-ولی خیلی چسپید پس زر بیخود نزن.
خواستم جوابش رو بدم که بلند شد و همونطور که موهای بلند و مشکی رنگش رو باز می‌کرد دوید سمت پله ها و داد زد:
-اول من می‌رم حموم.
چشم هام گرد شد و در حالی که با عجله بلند می‌شدم بلندتر از خودش داد زدم:
-هوی رمیصا می‌کشمت! وایسا ببینم. هوی!
آخرین پله رو هم بالا رفت و با خنده گفت:
-اول خودم، پس بیخود دنبالم نیا مهسا بد می‌بینی!
از پله‌ها بالا رفتم و همونطور که دنبالش می‌دویدم داد زدم:
-رمیصا تو که می‌دونی من غیر از حموم اتاق خودمون توی بقیه حموم‌ها نمی‌رم وایسا دیگه نامرد.
پسرا توی سالن طبقه‌ی پایین نشسته بودن که با شنیدن سر و صدای ما با تعجب نگاهمون کردن. بی‌توجه به اونا داد زدم:
-هوی وایستا دیگه خر!
یک‌هو رمیصا با خنده نشست رو پله‌ها و در حالی که آرنج دست‌هاش رو روی زانوهاش می‌ذاشت با خنده گفت:
-اوکی بیا برو. فقط چون دلم برات سوخت اجازه می‌دم اول بری.
رسیدم بهش با خنده خم شدم و در یک حرکت ناجوان‌مردانه دندونام رو روی گونش گذاشتم و گونش رو گاز نسبتا محکمی گرفتم و قبل از اینکه بتونه بگیرتم تندتند پله‌ها رو بالا رفتم. صدای جیغش از پشت سرم بلند شد و داد زد:
-دندونات بریزه خر!
خندیدم و وارد اتاق شدم و در رو بستم.
( رمیصا )
گونم رو مالیدم و همونطور که از پله‌ها پایین می‌اومدم زیر لب مهسا رو فحش بارون کردم. نگاهم به نگاه متعجب پسرا خورد؛ بی‌تفاوت نگاه ازشون گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم.
یه لیوان برداشتم و در یخچال رو باز کردم؛ پارچ آب رو بیرون آوردم و لیوانم رو پر کردم، پارچ آب روی توی یخچال گذاشتم و درش رو بستم. آب توی لیوان رو یه نفس سر کشیدم و لیوان رو آب کشیدم و سر جاش گذاشتم و از آشپزخونه خارج شدم.
دخترا با خنده از زیر زمین بیرون اومدن و مهرسا در حالی که نگاه خندونش به گونم بود که مطمئنم قرمز شده بود، گفت:
-چیشد؟
گونم رو مالیدم و با حرص گفتم:
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #5
-منه احمق گذاشتم اول اون بره اون نامرد هم گونم رو مثل خر گاز گرفت.
پریسا خندید و در حالی که دستش رو به معنی خاک تو سرت تکون می‌داد گفت:
-حقته. تا تو باشی به اون مارموز خوبی نکنی. ولی خدایی این گاز حق مهرسا بود نگاه همه جامون خیس عرقه.
سری تکون دادم و نشستم رو مبل، چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم. صدای خندون مدیسا اومد که گفت:
-اوه اوه. جای دندون هاش رو ببین.
با حرص چشم هام رو باز کردم و در حالی که باز گونم رو می‌مالیدم گفتم:
-اگه تلافیش رو سرش درنیارم رمیصا نیستم.
مهرسا با خنده نشست کنارم و بقیه هم روی مبل های خالی دیگه نشستن. پریسا گفت:
-اوه! ساعت یکه ظهره.
رمیصا سری تکون داد و گفت:
-اهوم. یعنی بازیمون دو ساعت طول کشید.
اخمی کردم و دستی رو شکمم کشیدم و گفتم:
-من گشنمه.
مدیسا بلند شد و در حالی که به سمت تلفن عمارت می‌رفت گفت:
-پیتزا سفارش بدم؟
همه‌مون سری تکون دادیم. مدیسا به پسر ها که ساکت نشسته بودن نگاه کرد و گفت:
-برای شما ها چی؟
آرسام شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
-ما هم همون پیتزا.
مدیسا سری تکون داد و مشغول شماره‌گیری شد. بازوم تیر کشید دستی روش کشیدم و با اخم کمرنگی گفتم:
-وای بازوم درد می‌کنه.
رویسا با خنده نگاهم کرد و گفت:
-حال کردی ضربه رو کاپیتان؟
با حرص نگاهش کردم. وسط بازی با ساعد توپ رو جواب داد و توپ محکم به شونه و بازوم برخورد کرد اون موقع بدنم گرم بود زیاد حسش نکرده بودم ولی الان داشت تیر می‌کشید. پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
-خیلی خری!
نوچی کرد و در حالی که با شیطنت ابرو هاش رو تند تند بالا می‌نداخت گفت:
-نفرمایید استاد دست پرورده‌ایم. شرمندم می‌کنی.
خندم گرفت و خیلی ناگهانی خیز برداشتم سمتش. جیغ خفه‌ای کشید و خیلی فرز بلند شد و پرید اونور مبل. با خنده دستاش رو تکیه داد به مبل و در حالی که کمی به سمت مبل خم شده بود گفت:
-نچ نچ! خیلی بی اعصاب شدیا. رمیصا عزیزم کمی خودت رو کنترل کن. نمی‌خوای که باز ببرمت تیمارستان؟
جیغ خفه‌ای کشیدم که باعث شد خنده‌اش شدت بگیره. افتادم دنبالش و گفتم:
-اگه مردی وایسا.
باز اونور مبل ایستاد. الان جاهامون عوض شده بود. اشاره‌ای به هیکل ظریف و بی‌نظیرش کرد و با ناز گفت:
-وا رمی! به من میاد مرد باشم؟
حرصی چشم هام رو براش لوچ کردم و گفتم:
-نه بیشتر به مار ماهی و اینا شبیهی دختره خر!
با خنده لبش رو گاز گرفت و با اشاره‌ای به پسرا که داشتن با خنده نگاهمون می‌کردن گفت:
-عه زشته بی ادب! یکم آبرو داری کن. نفهمن ما داریم با چه موجود خری زندگی می‌کنیم.
از حواس‌پرتیش استفاده کردم و با یک پرش بلند از روی مبل رد شدم و محکم دستش رو گرفتم. با چشم های گرد شده نگاهم کرد. دستش رو پیچوندم و کنار گوشش با خنده‌ای که سعی می‌کردم کنترلش کنم گفتم:
-خب داشتی می‌گفتی؟
خودش رو هول نشون داد و در حالی که لحن ترسیده‌ای به صداش داده بود گفت:
-چی؟ کی؟ من؟ نه بابا. من چیزی گفتم؟ نه من چیزی نگفتم عزیزم. فقط داشتم می‌گفتم آقایون کم کم می‌فهمن ما چه فرشته‌ای تو خونمون داریم. به جان مدیسا همین رو گفتم.
مدیسا از اونور در حالی که تلفن رو قطح می‌کرد گفت:
-هوی از خودت مایه بذار بی‌وجود!
همه خندیدن و رویسا خودش رو مظلوم کرد و گفت:
-رمی عزیزم ولم کن دیگه. گوناخ دالم تولوخدا!
خندیدم هولش دادم. افتاد رو زمین و منم زود نشستم رو شکمش. با بهت نگاهم کرد و باز صدای خنده‌ی بقیه بلند شد.
-داری چی‌کار می‌کنی بیشعور؟ پاشو از روم ببینم می‌خوای لهم کنی؟ عه پاشو ببینم گراز!
خندیدم و در حالی که دستم رو نواز‌ش‌وار روی پهلو هاش می‎کشیدم با شیطنت گفتم:
-نه عزیزم می‌خوام کمی شادت کنم!
با ترس نگاهم کرد و در حالی که آب دهنش رو پر سر و صدا قورت می‌داد گفت:
-شاد؟ نه بابا شاد چیه من شادی دوست ندارم. رمیصا، جون بابابزرگ بیخیال شاد کردن من شو اصلا پریسا چیز خورد.
پریسا کوسن مبل رو برداشت و پرت کرد سمت رویسا که صاف خورد تو صورتش و پریسا گفت:
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #6
-من تورو نمی‌خورم.
وقتی دید التماس هاش کار ساز نیست؛ خودش رو تکون داد و داد زد:
-آیی! پاشو از روم شامپانزه. پاشو!
لبخند حرص دراری زدم و دستام و گذاشتم رو پهلوهاش و شروع به قلقلک دادنش کردم. از اونجایی که خیلی قلقلکی بود و اصلا جنبه قلقلک نداشت جیغی کشید و بلند بلند شروع به خندیدن کرد. هی من قلقلک می‌دادم و اون التماس می‌کرد ولش کنم.
-آیی! باشه رمیصا غلط کردم بسه. وای مردم!
دوباره بلند قهقهه زد. خندیدم و سیلی آرومی به گونه های قرمز شدش زدم و در حالی که بلند می‌شدم گفتم:
-چون به غلط کردن تو عادت کردم، این‌دفعه رو هم می‌بخشمت.
روی مبل نشستم و رویسا همونطور که روی پارکت های کف سالن ولو بود با ته مونده خندش گفت:
-ای بر پدرت!
نیم‌خیز شدم باز به سمتش برم که خندید و گفت:
-باشه باشه نیا شوخی بود!
خندیدم و باز سرجام نشستم. مدیسا با خنده نشست کنارم و رویسا در همون حالت درازکش، چشم هاش رو بست و دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت:
-وای دل‌درد گرفتم خدا ازت نگذره رمیصا.
خندیدم و گفتم:
-خیلی خب پاشو بدن درد می‌گیری.
بی‌حال از خنده هایی که کرده بود نشست رو زمین و دستی به موهاش کشید. نگاهم به مهسا افتاد که داشت از پله‌ها می‌اومد پایین. سریع به پریسا که روی مبل رو به روی پله ها نشسته بود نگاه کردم. اون هم داشت نگاهم می‌کرد با ابرو به مهسا اشاره کردم و بعد به پاهام اشاره کردم. سریع گرفت و با خنده سری تکون داد. عادی نشستم و نگاهم رو به رویسا دوختم. صدای پریسا اومد که گفت:
-مهسا عزیزم بیا اینجا.
مهسا سری تکون داد و همونطور که موهای خیسش رو با دست تکون می‌داد به سمت پریسا اومد و همون موقع که داشت از جلوی من رد می‌شد براش زیر پایی گرفتم و درست وقتی که آرشام بلند اسمش رو صدا زد مهسا شلپ! خورد زمین. از شدت خنده سرم به عقب پرت شد و مهسا با حرص داد زد:
-تف تو ذاتت رمیصا.
با خنده ابروهام رو تند تند براش بالا انداختم و گفتم:
-این هم تلافی وحشی بازی‌هات.
نشست و مشغول مالیدن زانوش شد. صدای آیفون بلند شد و مدیسا از کنارم بلند شد و به سمتش رفت. گوشی ایفون رو برداشت و رو به ما گفت:
-پیتزا هارو آوردن یکی بره تحویل بگیره.
بعد توی گوشی گفت:
-سلام خیلی ممنون... بله چند لحظه صبر کنید.
آرمان بلند شد و همونطور که به سمت در می‌رفت گفت:
-من می‌رم.
( مهرسا )
بعد از خوردن ناهار که همون پیتزا ها بودن، بدون هیچ حرفی بلند شدم و به سمت پله ها رفتم. صدای بلند و حرصیِ مهسا از پشت سرم بلند شد که گفت:
-خر! زود از زیر کار ها در رفت.
خندیدم و در حالی که از پله ها بالا می‌رفتم گفتم:
-سخت نگیر دیگه. همش دوازده تا لیوانن بابا.
بدون اینکه منتظر جوابش باشم وارد اتاق شدم. حوله‌ام رو برداشتم و وارد حموم شدم.
بعد از یک ربع از حموم اومدم بیرون. همونطور که داشتم موهام رو خشک می‌کردم به سمت کمد رفتم که در باز شد و دخترا یکی یکی اومدن داخل و در رو بستن. در کمد رو باز کردم و مشغول انتخاب لباس شدم. و خطاب به دخترا گفتم:
-نظرتون چیه با سارا اینا بریم بیرون؟
صدای رمیصا اومد که گفت:
-اونوقت نمی‌گن روز اول ازدواجتون پیش ما چه غلطی می‌کنین؟
همه خندیدن و پریسا گفت:
-یعنی‌ها رمی! برای اولین بار توی عمرت یه حرف درست و حسابی زدی.
صدای رمیصا از حموم اومد که گفت:
-خفه!
دخترا خندیدن و رویسا و پریسا و مدیسا حوله هاشون رو برداشتن و از اتاق رفتن بیرون. یک شلوار پارچه‌ای گشاد که تا بالای مچ پام می‌رسید و رنگش صورتی کمرنگ بود، بیرون آوردم. یه تیشرت لشی سفید که طرح یک قلب بزرگ صورتی رنگ داشت هم بیرون آوردم. لباس هارو تنم کردم و تیشرت رو انداختم زیر شلوار آخه مدلش اینجوری بود. یک مانتوی کوتاه جلوباز که حریر بود و رنگش همرنک شلوارم بود بیرون کشیدم و روی لباسام پوشیدم. موهای بلندم رو شونه کردم و محکم بالای سرم بستم و فرق باز درستش کردم. شال سفید صورتیمم بیرون کشیدم و سرم کردم. آرایشم مثل همیشه خط چشم، ریمل و یک رژ بود. پاپوش هام رو پام کردم و با برداشتن کفش و گوشیم از اتاق خارج شدم. مهسا هم دنبالم اومد اون هم تیپی مشابه من زده بود فقط اون رنگ لباساش بنفش و زرد بود.
هر دو به طبقه پایین رفتیم. پسرا همچنان نشسته بودن و در حال بگو و بخند بودن. آرمان با دیدن من ابرویی بالا انداخت. بی‌توجه بهش روی مبل نشستم و کفش‌هام رو گذاشتم کنارم.
-کجا به سلامتی؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #7
با تعجب سر بلند کردم و به پسرها که داشتن نگاهمون می‌کردن نگاه کردم و در آخر با تعجب بیشتر به آرمان که اون سوال رو پرسیده بود نگاه کردم. با دیدن چشم‌های گرد شدم چشمکی زد و سوالی سری تکون داد. پوزخندی روی لبم نشست و خونسرد تکیه دادم به مبل و گفتم:
-به تو مربوط نیست.
خیلی احمقانه‌ست اگه قول و قرارهامون رو یادشون رفته باشه. نه؟ خواست چیزی بگه که لبخندی زدم و گفتم:
-میدونی منو یاد مهام... برادرم می‌ندازی.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-عه از چه لحاظ؟
خندیدم و بیخیال گفتم:
-اونم یه احمقه.
مهسا زد زیر خنده و پسرها هم مشخص بود خندشون گرفته ولی جلوی خودشون رو می‌گرفتن. آرمان اخمی کرد و گفت:
-مگه خیار دیدی اینهمه نمک می‌پاشی نمکدون؟
چشم هام رو گرد کردم و اشاره‌ای به تیشرت سبز تنش کردم و گفتم:
-قبول کن شبیهشی.
با حرص نگاهم کرد و چیزی نگفت. خندیدم و گفتم:
-خیلی خب حالا. حرص نخور همینجوری نمی‌تونم تحملت کنم دیگه وای به حال اینکه زشت بشی.
دخترا از پله ها پایین اومدن. اون‌ها هم لباس بیرون پوشیده بودن. مهسا بلند شد و رو به پسرها گفت:
-ما داریم می‌ریم بیرون. شما نمی‌آین؟
آرشام خیلی سریع سری تکون داد و رو به پسر ها گفت:
-بریم؟
اون ها هم سری تکون دادن و بلند شدن به سمت پله‌ها رفتن تا آماده بشن. همه با حرص به مهسا نگاه کردیم. وقتی نگاه حرصی مارو دید؛ خودش رو زد به کوچه علی چپ و خیره شد به سقف و انگار داره اتم می‌شکافه با دقت نگاه می‌کرد و گاهی هم سوت می‌زد.
رمیصا چشم غره‌ای بهش رفت و به سمت حیاط رفت. ما هم دنبالش راه افتادیم. رمیصا همونطور که داشت به سمت یکی از ماشین ها می‌رفت گفت:
-بریم پارک ژوراسیک.
همه سری تکون دادن. من و مدیسا هم دنبال رمیصا رفتیم و سوار ماشین شدیم. مهسا و پریسا و رویسا هم سوار یکی دیگه از ماشین ها شدن که همون موقع هم پسر ها اومدن بیرون. مهسا از اونور بهشون گفت که داریم کجا می‌ریم و اون ها هم با تکون دادن سرشون به سمت دو تا از ماشین های خودشون رفتن.
رمیصا ماشین رو روشن کرد و به سمت پارک ژوراسیک راه افتاد.
بعد از یک ساعت رسیدیم. ماشین ها رو پارک کردیم و همه پیاده شدیم. به سمت داخل پارک راه افتادیم.
( مدیسا )
همه داشتیم با خنده مسخره بازی داخل پارک می‌چرخیدیم و گه‌گاهی هم با شکلک های مسخره با حیوانات مصنوعی اونجا عکس می‌گرفتیم. یک‌‌هو مهسا با ذوق ایستاد و بلند گفت:
-وای آرشام!
همه با تعجب نگاهش کردیم که آرشام با خنده گفت:
-جانم؟
این‌بار همه متعجب به اون نگاه کردیم. حتی مهسا هم تعجب کرده بود ولی به روی خودش نیاورد و با اشاره به جایی گفت:
-ببین این چقدر بهت شبیهه.
همه برگشتیم و به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردیم که با دیدن گوریل مصنوعی اونجا همه زدیم زیر خنده. آرشام با حرص به مهسا نگاه کرد و لب‌هاش رو روی هم فشار داد. خنده‌مون با دیدن صورت حرصی آرشام بیشتر شد و مهسا وسط خنده گفت:
-الان ازش یه عکس می‌گیرم و می‌ذارم روی شمارت. روشم می‌نویسم ورژن جدید آرشام.
آرشام هم همونطور که با حرص به مهسا نگاه می‌کرد به جایی اشاره کرد و گفت:
-اتفاقا این هم خیلی به تو شبیهه. هوم؟
همه با اون سمت نگاه کردیم که با دیدن گوره خر های متحرک خندمون از سر گرفته شد. مهسا خندید و یکی زد تو سر آرشام و گفت:
-خر خودتی بیجور. ( بیشعور)
همه خندیدن و آرشام گفت:
-تا تو باشی منو دست نندازی.
تا ساعت هشت شب کلی گشتیم و کل کل کردیم و خندیدیم. راستش حضور پسر ها اون قدرها هم که فکر می‌کردیم بد نبود. پسرهای باحال و پایه‌ای بودن و پا به پای ما می اومدن و خوش می‌گذروندن.
همه سوار ماشین‌ها شدیم و به سمت پل طبیعت راه افتادیم تا شام رو اونجا بخوریم و بعدش بریم فرودگاه.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #8
ماشین‌هارو توی پارکینگ فرودگاه پارک کردیم و وارد فرودگاه شدیم. همونطور که چمدون‌هارو دنبال خودمون می‌کشیدیم به سمت پله برقی رفتیم.
همه نشستیم روی صندلی های توی سالن، آرسام کنارم نشست و پا روی پا انداخت. نگاهی به دوازده تامون کردم. خیلی ضایع بودیم. آخه کی توی شب عینک آفتابی می‌زنه؟
بالاخره شماره پرواز ما رو خوندن همه بلند شدیم و به سمت گیت بازرسی رفتیم. مامور ها کلی با پسر ها و البته ما عکس گرفتن و بالاخره بعد از بازرسی بدنی اجازه دادن بریم.
همه سوار هواپیما شدیم. چمدونم رو تحویل زنی که مسئول اونجا بود دادم و کنار آرسام روی یکی از صندلی های سمت چپ نشستم. دخترها هم همه کنار پسرها نشسته بودن.
همه کمربندها رو بستیم. آرسام آیپدش رو بیرون آورد و مشغول بازی کردن شد. انقدر بازیش جالب بود که داشتم خیره خیره و با اشتیاق نگاهش می‌کردم.
نیم ساعتی گذشته بود و انقد آرسام بازی کرد و من نگاهش کردم که حرصم گرفت. آیپد رو از دستش بیرون کشیدم. سر بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد. پشت چشمی براش نازک کردم و خودم مشغول بازی کردن شدم.
تند تند انگشتم رو به صفحه آیپد می‌کوبیدم تا توپه از مسیر زیگ زاگی رد بشه. بازی جالب و هیجان آوری بود.
نمی‌دونم چقدر سرگرم بازی بودم که کم کم چشم‌هام گرم شد و خوابم برد.
با تکون هایی که به بدنم وارد می‌شد و پشت بندش صدای آرسام آروم چشم هام رو باز کردم.
-مدیسا... مدیسا بلند شو ده دقیقه دیگه هواپیما فرود میاد.
گیج و منگ بودم ولی یه سوال عجیب برام پیش اومد که چرا اسمم از زبونش انقدر قشنگه؟! یک‌هو به خودم اومدم. سری تکون دادم و کش و قوسی به بدنم دادم. شالم رو روی سرم مرتب کردم و صاف سر جام نشستم.
( پریسا )
با اینکه ساعت تقریبا پنج صبح بود ولی باز همه جا چراغونی بود و منظره‌‌ی بی‌نظیری به وجود اومده بود.
رمیصا با ذوق به اطراف نگاه کرد و گفت:
-اینجا خیلی قشنگه!
همه سری در تایید حرفش تکون دادیم. راهنمایی که باهامون بود ما رو به سمت پل های روی آبی که در راست و چپش کلبه های چوبی وجود داشت راهنمایی کرد. نسیم آروم و خنکی می‌وزید و حس قشنگی به آدم انتقال می‌داد. در یک کلمه جزیره‌ی بورا بورا محشر بود!
جلوی در یکی از کلبه ها ایستادیم. کلبه نسبتا بزرگی بود که سقف شیروونی داشت و رنگ کلبه طوسی بود. چندتایی هم پنجره داشت. اطراف کلی کلبه‌های این شکلی وجود داشت و یعنی ما همسایه داشتیم.
بین دخترا من و مدیسا فرانسوی بلد بودیم. البته دخترا هم در حد سلام و عیلک و این‌ها بلد بودن. بین پسرها هم فک کنم آرسام بلد بود فقط. بقیه هم همون سلام و احوال پرسی این‌هارو بلد بودن.
من و آرتام، با رویسا و امیرسام توی یک کلبه بودیم. و بقیه هم توی اون دو تا کلبه‌ی دیگه. کف کلبه به طرز باورنکردنی‌ای شیشه بود و ما زیر آب رو می‌دیدیم. ماهی‌ها گیاهان زیر آب، حس خیلی خوبی به آدم می‌دادن. کلبه دو تا اتاق داشت من و رویسا رفتیم تو یکی از اتاق‌ها و پسرها هم رفتن تو اون یکی اتاق.
جزیره بورا بورا خیلی عالی و رویایی بود؛ جوری که من عاشقش شده بودم، قبلا یکی دوباری برای مسابقه اومده بودیم فرانسه ولی اینجا نه!
بعد از تعویض لباس‌هامون دراز کشیدیم رو تخت و من خیلی زود خوابم برد.
با صدای جیک جیکی آروم چشم هام رو باز کردم. سقف چوبی‌ای که با گل تزئین شده بود جلو چشم‌هام بود. اخمی روی پیشونیم نشست که با یادآوری اینکه کجا هستیم از بین رفت. با هیجان نشستم رو تخت و جیغی کشیدم. رویسا که کنارم خواب بود با جیغ من با وحشت روی تخت نشست و تند تند گفت:
-چی‌شد؟ کجا آتیش گرفت؟ کی مُرد؟
خندم گرفت. یکی زدم تو سرش و در حالی که بلند می‌شدم با خنده گفتم:
-چیزی نشده بابا. راستی صبح بخیر!
اخم هاش رفت تو هم و در یک حرکت ناجوانمردانه یکی محکم کوبید پس گردنم و گفت:
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #9
-اگه چیزی نشده چرا جیغ می‌کشی خر؟ صبح خودت هم بخیر.
خندیدم و گردنم رو مالیدم، نگاهی به ساعت کردم ده صبح رو نشون می‌داد. از اتاق بیرون رفتم. یک سرویس بهداشتی توی راهرو بود؛ واردش شدم. کف سرویس رو پارکت‌های سه بعدی طرح ماهی پوشونده بود که یک پل چوبی هم از روش رد می‌شد و تا وان بیضی شکلی که توی حموم قرار داشت، ادامه داشت.
دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون. باز وارد اتاق خودمون شدم. رویسا هم رفت تا دست و صورتش رو بشوره. چمدونم رو باز کردم و یک پیراهن مدل ساحلی بیرون آوردم و پوشیدم. آستین هاش کوتاه بود و تا روی بازوم می‌رسید؛ رنگ پیراهن سفید بود و گل‌های آفتابگردان روش بود. موهام رو کامل صاف کردم و یک کلاه لبه‌دار زرد رنگ که پاپیون مشکی رنگی داشت سرم کردم. یک جفت کفش انگشتی سفید رنگ از چمدون بیرون آوردم و پام کردم. یک رژ برداشتم و خواستم بزنم که در باز شد و رویسا در حالی که صورتش رو با حوله خشک می‌کرد اومد داخل؛ با دیدن من ابرویی بالا انداخت و سوتی زد. حوله رو انداخت روی تخت و در حالی که به سمتم می‌اومد با لحن چندشی گفت:
-اوه لَه‌لَه. شماره بدم جیگر؟
خندیدم و یک مشت به شونش کوبیدم و گفتم:
-مسخره.
رژم رو به لب‌هام مالیدم و نشستم رو به روی آینه، لاک زرد رنگی برداشتم و مشغول لاک زدن به ناخن‌هام شدم، رویسا هم مشغول لباس پوشیدن شد. لباس رویسا هم یک پیراهن مدل ساحلی شنلی بود که رنگش آبی آسمانی بود و گل های ریز سرمه‌ای داشت.
بعد از تموم شدن کارمون، با رویسا از اتاق اومدیم بیرون. از پله های کوتاه و مارپیچی که چوبی بود پایین رفتیم. آرتام و امیرسام، توی طبقه پایین روی مبل‌هایی که مدل چوبی بود نشسته بودن و داشتن حرف می‌زدن که با پایین اومدن ما ساکت شدن و با تعجب بلند شدن. رویسا خندید و در حالی که دامن لباسش رو با دو انگشت شصت و اشاره هر دو دستش گرفته بود چرخی زد و گفت:
-خوشگل شدیم؟
امیرسام نگاهی از سر تا پا به رویسا کرد و با همون اخمای همیشگی بدون هیچ حرفی، بیرون رفت. رویسا با حرص به مسیر رفتنش نگاه کرد و در حالی که دهنش رو کج کرده بود گفت:
-خر!
آرتام که خندش گرفته بود، سری تکون داد و در حالی که بهمون اشاره می‌کرد گفت:
-آره خوشگل شدین، فقط کاش دستاتون لخت نبود دیگه.
خندیدم بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
-بیخیال بابا! اینجا انقد لخت و مخت هست که کسی مارو حتی نگاه هم نمی‌کنه.
همه خندیدیم و از کلبه بیرون رفتیم.
(رویسا)
از دست اون امیرسام احمق کلی حرصم گرفته بود. اه پسره بیشعور میمرد بگه خوشگل شدم؟ من احمق رو بگو از اون مجسمه ابولهول نظر می‌خوام.
لبم رو گاز گرفتم و با حرص نگاهش کردم، داشت بیخیال به اطراف نگاه می‌کرد و اون اخم کوفتی هم رو پیشونیش بود. من اگه رویسا باشم حالت رو بدجور می‌گیرم، وایسا و ببین.
رمیصا اینا بهمون نزدیک شدن؛ مشغول سلام صبح‌ بخیر گفتن شدیم. اون‌ها هم مثل ما لباس پوشیده بودن. نگاهی به لباس پسرها کردم. اون‌ها هم تی‌شرت و شلوار جین تنشون بود.
برای خوردن صبحانه همه به سمت یکی از آلاچیق‌های انتهای پل، به راه افتادیم. یک‌جورهایی مثل رستوران بود با این تفاوت که کوچیک‌تر بود و به شکل آلاچیق درستش کرده بودن. همه نشستیم پشت یک میز دوازده نفره و صبحانه سفارش دادیم.
بعد از خوردن صبحانه، همه از اونجا اومدیم بیرون و قدم زنان راه افتادیم و مقصدمون هم ساحل بود.
آب که به پاهام می‌خورد قلقلکم می‌اومد و مثل بچه‌ها بلند می‌خندیدم. از خنده‌ها من همه به خنده افتاده بودن، نگاهی به امیرسام که زیر یک درخت بزرگ نارگیل دراز کشیده بود نگاه کردم. عینک آفتابی به چشماش زده بود و خیلی ریلکس به نظر می‌رسید. چشم غره‌ای بهش رفتم و با فکر اینکه چشم غره‌ام رو ندید هم خندم گرفت و هم حرصی شدم. چشم چرخوندم و خواستم به داخل آب برگردم که با دیدن نارگیل های بزرگ بالای درخت که هر کدوم فکر کنم پونصد گرم تا یک کیلویی می‌شدن و نردبون بلندی که به درخت تکیه‌ش داده بودن، فکری به ذهنم رسیده و نتیجه‌ش لبخندی روی لب‌هام شد. بدون جلب توجه آروم از آب‌ بیرون اومدم و لی‌لی کنان به سمت نردبون رفتم.
همونطور که همه حواسم به امیرسام بود که متوجه من نشه، از نردبون بالا رفتم. یکی از نارگیل‌ها رو با هزار بدبختی چیدم و زیر بغلم گذاشتمش و سعی کردم برم پایین. پوست دستم از زبری پوست نارگیل کمی خراشیده شده بود و درد می‌کرد ولی باز بیخیال نمی‌شدم.
بالاخره از نردبون پایین اومدم. نارگیل رو از زیر بغلم درآوردم و با تک خنده‌ای محکم بوسیدمش که این‌دفعه پوست لبم از زبریش کمی درد گرفت.
با فاصله‌ی دو سه متر، از امیرسام ایستادم. نارگیل رو بالا بردم و با نیم‌نگاهی به بچه‌ها که حواسشون بهم نبود، باز به امیرسام نگاه کردم؛ اگه می‌کوبیدمش به کله‌ی پوکش میمرد منم از شرش راحت می‌شدم ولی نه من که قاتل نبودم، پس از خیر کشتنش گذشتم و به سمت سینش نشونه رفتم. در یک حرکت نارگیل رو محکم به سمت امیرسام پرت کردم و با هیجان منتظر شدم ببینم چی می‌شه. نارگیل با سرعت تو هوا می‌چرخید و منم با هیجان و چشم‌های گشاد شده داشتم نگاهش می‌کردم. نارگیل محکم به قسه‌ی سینه‌ش خورد و همزمان شلیک خنده‌ی من فریاد پر درد اون هم به هوا رفت. توجه بچه‌ها بهمون جلب شد و همه با بهت بهمون نزدیک شدن. من هم‌چنان داشتم می‌خندیدم که با فریاد امیرسام خنده رو لبم ماسید و با لب‌های جمع شده به صورت کبود شده از حرص و چشمای قرمز شدش نگاه کردم و زیر لب آروم گفتم:
-اوپس.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #10
از روی تخت چوبی که روش دراز کشیده بود افتاده بود زمین و داشت با غضب به من نگاه می‌کرد، باز خنده‌م گرفت ولی جلوی خودم رو گرفتم و آروم شونه‌ای بالا انداختم. بچه‌ها دورش رو گرفته بودن و داشتن حالش رو می‌پرسیدن، دستی توی هوا تکون دادم و با خنده گفتم:

-یوهو! امیرسام، حال کردی نشونه گیری رو؟

با این حرفم، مثل گاو وحشی شد که از سوراخ بینی و گوش‌هاش دود بلند می‌شد، با دادی که زد مثل فشنگ از جا پریدم و دو قدم به عقب برداشتم. دستم رو روی قلبم گذاشتم و با تعجب و هیجان نگاهش کردم؛ از روی زمین بلند شد چشم‌هام گرد شد و غقب عقب رفتم که داد زد:

-می‌کشمت دختره روانی!

ناخودآگاه جیغی کشیدم و شروع به دویدن کردم و اون هم داشت با تمام سرعت به سمتم می‌دوید. هی من می‌دویدم اون دنبالم می‌اومد و بقیه هم دنبال اون می‌دویدن.

-وایسا می‌گم دختره دیوونه، تو اصلا عقل داری؟

خندیدم و "برو بابا"یی گفتم. جری‌تر شد و در حالی که تندتر دنبالم می‎‌‌اومد داد زد:

-وایسا تا نشونت بدم تاوان دیوونه بازیات چیه!

دیگه آخرای پل بود و منم نفسم بالا نمی‌اومد، وایستادم کنار لبه پل و در حالی که نفس نفس می‌زدم خطاب به امیرسامی که چند متر باهام فاصله داشت گفتم:

-عه بسه دیگه یه شوخی بود، انقد بی‌جنبه نباش.

وایستاد و با حرص تی‌شرت لیمویی رنگش رو بالا داد، اشاره‌ای به شکم شیش تیکش که کبود شده بود و هاله‌ای قرمز رنگ دور کبودی‌ها رو گرفته بود، کرد و گفت:

-بی‌جنبه؟ آخه تو به این میگی شوخی؟

نگاه از کبودی شکمش گرفتم و در حالی که سعی داشتم جلوی خندم رو بگیرم، دست به کمر زدم و حق به جانب گفتم:

-حقته! تا تو باشی واسه من اخم نکنی.

چشم‌های کشیده و قهوه‌ای رنگش که دورش رو مژه های بلند مشکی رنگش، پوشونده بود، گرد شد و با تعجب گفت:

-اوه خدا! چون بهت اخم کردم این بلا رو سرم آوردی؟

چشم چرخوندم و با نادیده گرفتن چشم های خوشگلش، با خنده گفتم:

-بلا؟ تو به این میگی بلا؟ هنوز مونده بلا سرت بیارم. بعدشم پَ نَ پَ چون خیلی آناناس دوست داشتی مثل میمون از درخت بالا رفتم برات چیدم.

اخمی کرد و در حالی که تی‌شرتش رو درست می‌کرد گفت:

-اولا آناناس نبود نارگیل بود بعدشم خیلی دیوونه‌ای.

شونه‌ای بالا انداختم و با پررویی گفتم:

-حالا هر چی.

چشم غره‌ای بهم رفت و خواست چیزی بگه که بقیه هم در حالی که نفس نفس می‌دن بهمون رسیدن و کنارمون ایستادن. مهسا دقیق نگاهم کرد، چونم رو گرفت و چندبار صورتم رو این‌ور اون‌ور کرد و بعد با حرص رو به امیرسام گفت:

-هنوز که زندست.

همه با تعجب نگاهش کردیم و من با بهت گفتم:

-مگه قرار بود بمیرم؟

چشم غره‌ای به امیرسام رفت و بدون توجه به حرفم گفت:

-اونجوری افتادی دنبالش فکر کردم می‌خوای مارو از شرش راحت کنی نگو وایستاده داره با خانم گل می‌گه و گل می‌شنوه.

همه زدن زیر خنده، با حرص دست به کمر زدم و رو بهش گفتم:

-نکنه تو هم دلت نارگیل می‎خواد؟

خودش رو الکی هول نشان داد، به خودش اشاره کرد و با تعجب ساختگی گفت:

-من؟ من؟ من دلم نارگیل بخواد؟ من به گور بابابزرگ بخندم، دلم نارگیل بخواد. اصلا امیرسام تو چرا افتادی دنبال خواهرم؟ بزنم قطح نخاحت کنم؟

همه خنده‌شون شدت گرفت، در حالی که می‌خندیدم به سمت پیرمردی که کنار لبه‌ی پل داشت، داخل نارگیل های نصف شده نی می‌ذاشت تا بفروشتشون رفتم. ازش دوازده تا خریدم و به سمت بچه‌ها برگشتم و سینی که نارگیل‌ها روش بود به سمتشون گرفتم. هر کدوم یکی برداشتن و تشکر کردن. سری تکون دادم و مال خودمم برداشتم و سینی رو به پیرمرد برگردوندم.

نارگیل رو توی دستم گرفتم و کنار لبه پل ایستادم. نگاهی به آب‌ها گرفتم و با هیجانی ساختگی برای اجرای نقشم رو به امیرسام گفتم:

-وای امیرسام بیا این رو ببین.

لبخند آرومی روی لبش نشست و در حالی که نارگیلش توی دستش بود به سمتم اومد. نگاهش به من بود که باز با همون هیجان ساختگی به آب اشاره کردم و گفتم:

-ببین.

بی‌حواس سری تکون داد و خم شد تا داخل آب رو ببینه سریع خم شدم و با تمام قدرت نارگیل رو به آب کوبیدم. آب با شدت بالا اومد و تمام سر و صورت امیرسام خیس شد. از شدت خنده ولو شدم رو کف چوبی پل و دست‌هام رو روی دلم گذاشتم. نگاه حرصی امیرسام و سر و صورت خیسش، هم باعث شدت گرفتن خندم می‌شد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
8
بازدیدها
538
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
124
پاسخ‌ها
22
بازدیدها
1K
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
564
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
213

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین