(مهسا)
همه داشتن میخندیدن و امیرسام رو مسخره میکردن. آرشام کنارش وایستاده بود و داشت مسخرهش میکرد. لبخند موذیای رو لبم نشست و آروم آروم از پشت سر نزدیکش شدم، دستام رو گذاشتم رو کمرش و همزمان با فریاد پسرها که آرشام رو صدا میزدن محکم هلش دادم... شلپ افتاد داخل آب و مجددا صدای خندهی دخترها به هوا رفت. کمی خم شدم و در حالی که با خنده نگاهش میکردم گفتم:
-داشت خیلی بهت خوش میگذشت، نگران شدم که نکنه از اینهمه خنده دلدرد بگیری برای همین گفتم یکم رو به راه بشی.
با حرص مشت آبی به سمتم پرت کرد و در حالی که به سر و صورتش دست میکشید به سمت پله های چوبی داخل آب رفت و ازشون بالا اومد. با دخترها برگشتیم سمت بارمان، آرسام، آرتام و آرمان. همشون با ترس ساختگی آب دهنشون رو قورت دادن و در حالی که دستهاشون رو بالا برده بودم آروم آروم، عقب عقب رفتن. با دیدن حالتشون باز همه زدیم زیر خنده. شاید برای اولین بار خندههایی از ته دل!
***
یک شلوار جین یخی رنگ، با یک شومیز سفید رنگ و بدون آستین پوشیدم. کفش های آلاستارم رو پام کردم و موهام رو محکم بالای سرم بستم. یک رژ جیگری رنگ زدم و با برداشتن کلاه کپم از اتاق رفتم بیرون.
دخترها هم مثل من لباس پوشیده بودن، قرار بود امروز بریم دوچرخه سواری برای همین هممون اینجوری لباس پوشیدیم تا راحت باشیم.
همه از کلبه بیرون رفتیم، پسرها جلوی در وایستاده بودن و داشتن حرف میزدن. اونها هم شلوارک و رکابی های رنگی پوشیده بودن.
همه راه افتادیم سمت جایی که دوچرخه اجاره میدادن.
دوچرخهها همه دو نفره بودن، من و آرشام یک دوچرخه برداشتیم؛ و بقیه هم زوج زوج دوچرخهها رو برداشتن. نشستم روی صندلی جلو و فرمون دوچرخه رو گرفتم. آرشام هم پشت سرم نشست و به جای گرفتن فرمون کمر من رو گرفت. لبخندی زدم و راه افتادیم.
(رمیصا)
بارمان، رو صندلی جلو نشسته بود و منم پشت سرش، از قسمت شنی گذشتیم و وارد جادهی آسفالت شده شدیم. جادهی خیلی قشنگی بود سراشیبی داشت و اطرافش کلا چمن مصنوعی داشت.
از سراشیبی که پایین میرفتیم، ناخودآگاه محکم کمر بارمان رو گرفتم و با دخترها همزمان جیغ کشیدیم. بارمان سری با خنده تکون داد و بلند گفت:
-رکاب زدن رو یادتون نره دخترها وگرنه با مخ میخوریم زمین.
با هیجان، تقریبا جیغ کشیدم:
-باشه!
خندید و گفت:
-خیلی خب حالا چرا جیغ میکشی؟ یه وجبم باهات فاصله ندارم که.
خندیدم و پهلوهاش رو با انگشتهام فشار دادم و گفتم:
-هیجان زده شدم خب!
سری تکون داد و خواست چیزی بگه که آرسام همونطور که رکاب میزد گفت:
-نظرتون با یه مسابقه چیه؟
با دخترها همزمان جیغ کشیدیم و پسرها هم همزمان صورتشون درهم شد و آرسام گفت:
-جیغ جیغوها!
مدیسا با خنده مشتی به شونهش کوبید و گفت:
-خودتی. بعدشم همه موافقن بیاین مسابقه پس!
همهی زوجها با دوچرخههامون وایستادیم کنار یک سنگ و امیرسام گفت:
-تا رسیدن به ساحل، اوکی؟
همه موافقت کردن و به حالت آماده باش دراومدیم و با شمارش آرشام شروع کردیم به رکاب زدن.
همه ع×ر×ق از سر و رومون چکه میکرد. مهرسا و آرمان از همه جلوتر بودن. همونطور که محکم رکاب میزدم، مثل بچه ها نقی زدم و گفتم:
-بارمان زودباش باید ببریم.
سری تکون داد و گفت:
-اوکی تندتر رکاب بزن.
سرعت رکاب زدنام رو بیشتر کردم و آرسام از اونور با نفس نفس گفت:
-بچهها سه نفر اول داریم؟
آرتام سری تکون داد و گفت:
-داریم داداش، داریم.
از مهرسا و آرمان جلو زدیم، با ذوق بازوی بارمان رو فشار دادم و گفتم:
-داریم میبریم بارمان زودباش!
خندید و گفت:
-مگه داریم تو المپیاد شرکت میکنیم دختر؟
با خنده دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: