. . .

متروکه رمان بی تو مگر می‌شود؟! | رمیصا.پکس کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
w963771_.gif
نام کتاب: بی تو مگر می‌شود؟! (جلد دوم رمان عشق به سبک شیطونک‌ها)
به قلم: رمیصا.پَکس
ژانر: عاشقانه؛ طنز
ناظر: @Lady Dracula
خلاصه: در جلد اول پی بردید که شیطونک‌ها به واسطه‌ی ازدواجی اجباری درگیر زندگی مشترک شدند؛ اما این برهه از زندگیشان نیز بدون حضور خانوادشان است. با این حال باز هم سر پا هستند؛ زندگی را می‌گذرانند. هر چند که زندگیشان پر از خلا است اما باز هم خود را محکم نشان می‌دهند و نمی‌گذارند سختی‌های زندگیشان را فوتبالیست‌هایی که اکنون جزو مهمی از زندگیشان است بفهمند. در این جلد به رازهایی از رمان پی خواهیم برد که پاسخگوی سوالات زیادیست. چرا پدربزرگ دخترها از آن‌ها متنفر است؟ چرا مادربزرگ دخترها پدربزرگ‌شان را ترک کرده؟ و...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #11
(مهسا)

همه داشتن می‌خندیدن و امیرسام رو مسخره می‎‌کردن. آرشام کنارش وایستاده بود و داشت مسخره‌ش می‌کرد. لبخند موذی‌ای رو لبم نشست و آروم آروم از پشت سر نزدیکش شدم، دستام رو گذاشتم رو کمرش و همزمان با فریاد پسرها که آرشام رو صدا می‌زدن محکم هلش دادم... شلپ افتاد داخل آب و مجددا صدای خنده‌ی دخترها به هوا رفت. کمی خم شدم و در حالی که با خنده نگاهش می‌کردم گفتم:

-داشت خیلی بهت خوش می‌گذشت، نگران شدم که نکنه از این‌همه خنده دل‌درد بگیری برای همین گفتم یکم رو به راه بشی.

با حرص مشت آبی به سمتم پرت کرد و در حالی که به سر و صورتش دست می‌کشید به سمت پله های چوبی داخل آب رفت و ازشون بالا اومد. با دخترها برگشتیم سمت بارمان، آرسام، آرتام و آرمان. همشون با ترس ساختگی آب دهنشون رو قورت دادن و در حالی که دست‌هاشون رو بالا برده بودم آروم آروم، عقب عقب رفتن. با دیدن حالتشون باز همه زدیم زیر خنده. شاید برای اولین بار خنده‌هایی از ته دل!

***

یک شلوار جین یخی رنگ، با یک شومیز سفید رنگ و بدون آستین پوشیدم. کفش های آل‌استارم رو پام کردم و موهام رو محکم بالای سرم بستم. یک رژ جیگری رنگ زدم و با برداشتن کلاه کپم از اتاق رفتم بیرون.

دخترها هم مثل من لباس پوشیده بودن، قرار بود امروز بریم دوچرخه سواری برای همین هممون اینجوری لباس پوشیدیم تا راحت باشیم.

همه از کلبه بیرون رفتیم، پسرها جلوی در وایستاده بودن و داشتن حرف می‌زدن. اون‌ها هم شلوارک و رکابی های رنگی پوشیده بودن.

همه راه افتادیم سمت جایی که دوچرخه اجاره می‌دادن.

دوچرخه‌ها همه دو نفره بودن، من و آرشام یک دوچرخه برداشتیم؛ و بقیه هم زوج زوج دوچرخه‌ها رو برداشتن. نشستم روی صندلی جلو و فرمون دوچرخه رو گرفتم. آرشام هم پشت سرم نشست و به جای گرفتن فرمون کمر من رو گرفت. لبخندی زدم و راه افتادیم.

(رمیصا)

بارمان، رو صندلی جلو نشسته بود و منم پشت سرش، از قسمت شنی گذشتیم و وارد جاده‎‌ی آسفالت شده شدیم. جاده‌ی خیلی قشنگی بود سراشیبی داشت و اطرافش کلا چمن مصنوعی داشت.

از سراشیبی که پایین می‌رفتیم، ناخودآگاه محکم کمر بارمان رو گرفتم و با دخترها همزمان جیغ کشیدیم. بارمان سری با خنده تکون داد و بلند گفت:

-رکاب زدن رو یادتون نره دخترها وگرنه با مخ می‌خوریم زمین.

با هیجان، تقریبا جیغ کشیدم:

-باشه!

خندید و گفت:

-خیلی خب حالا چرا جیغ می‌کشی؟ یه وجبم باهات فاصله ندارم که.

خندیدم و پهلوهاش رو با انگشت‌‍‌هام فشار دادم و گفتم:

-هیجان زده شدم خب!

سری تکون داد و خواست چیزی بگه که آرسام همونطور که رکاب می‎‌زد گفت:

-نظرتون با یه مسابقه چیه؟

با دخترها همزمان جیغ کشیدیم و پسرها هم همزمان صورتشون درهم شد و آرسام گفت:

-جیغ جیغوها!

مدیسا با خنده مشتی به شونه‌ش کوبید و گفت:

-خودتی. بعدشم همه موافقن بیاین مسابقه پس!

همه‌ی زوج‌ها با دوچرخه‌هامون وایستادیم کنار یک سنگ و امیرسام گفت:

-تا رسیدن به ساحل، اوکی؟

همه موافقت کردن و به حالت آماده‌ باش دراومدیم و با شمارش آرشام شروع کردیم به رکاب زدن.

همه ع×ر×ق از سر و رومون چکه می‌کرد. مهرسا و آرمان از همه جلوتر بودن. همونطور که محکم رکاب می‌زدم، مثل بچه ها نقی زدم و گفتم:

-بارمان زودباش باید ببریم.

سری تکون داد و گفت:

-اوکی تندتر رکاب بزن.

سرعت رکاب زدنام رو بیشتر کردم و آرسام از اونور با نفس نفس گفت:

-بچه‌ها سه نفر اول داریم؟

آرتام سری تکون داد و گفت:

-داریم داداش، داریم.

از مهرسا و آرمان جلو زدیم، با ذوق بازوی بارمان رو فشار دادم و گفتم:

-داریم می‌بریم بارمان زودباش!

خندید و گفت:

-مگه داریم تو المپیاد شرکت می‌کنیم دختر؟

با خنده دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #12
-من این چیزها حالیم نیست زودباش.

خندید و دوتامون سرعت رکاب زدن‌هامون رو بالاتر بردیم. بالاخره رسیدیم کنار ساحل، من و بارمان نفر اول بودیم. دوچرخه رو نگه داشتیم و با ذوق پیاده شدم. پریسا و آرتام هم رسیدن و پیاده شدن، با پریسا کف دست‌هامون رو بهم کوبیدیم، بارمان سری تکون داد و گفت:

-نامرد من هم‌تیمت بودم‌ها.

خندیدم و دست‌هام رو بالا بردم و گفتم:

-اوکی حق با توئه بیا بزن قدش.

دست‌هاش رو بالا آورد و کف دست‌هاش رو آروم به کف دست‌هام کوبید. لبخندم عمیق شد و اونم در حالی که با لبخند خاصی به چشم‌هام نگاه می‌کرد خیلی بی‌ربط گفت:

-چشم‌هات... چشم‌هات خیلی خوشگلن.

لبخندم‌ عمیق‌تر شد و با ناز پلکی زدم و با شیطنت گفتم:

-بله به صاحبشون رفتن.

خندید و خم شد، جلوی چشم‌های بهت زده‌ی من آروم گونم رو بوسید و بدون توجه به حضور آرتام و پریسا تو گوشم گفت:

-عجب صاحب اعتماد به سقفی هم دارنا!

خندیدم و خواستم چیزی بگم که با جیغ پریسا، سریع از بارمان جدا شدم و به زوج سوم که آرمان و مهرسا بودن نگاه کردم ومنم جیغی از شدت هیجان کشیدم. با ذوق دویدم سمتشون و سه تایی همدیگه رو بغل کردیم. و جیغ کشیدیم. شاید عجیب باشه ولی من این همه ذوق و هیجان رو حتی وقتی توی مسابقات والیبال هم برنده می‌شیم نداشتم و شواهد امر نشون می‎‌دن دخترها هم مثل من هستن.

آرمان، خندید و گفت:

-برای یک مسابقه ساده اینجوری می‌کنین، حتما توی زمین بازی از سر و کول هم بالا می‌رین.

همه خندیدن و مهرسا یک مشت به بازوی آرمان کوبید و گفت:

-تو زیاد نطق نکن عه.

بقیه هم رسیدن، مهسا با اخم از دوچرخه پیاده شد و رو به آرشام با حرص گفت:

-واقعا که ما باختیم بیجور!

آرشام با خنده شونه‌ای بالا انداخت و گفت:

-تو هم تیمیم بودی دیگه. خوبه فقط باختم و نمردم. باید صدقه بدم.

همه زدن زیر خنده و مهسا با حرص چشم غره‌ای به آرشام رفت و گفت:

-از خدات هم باشه من هم‌تیمیت باشم بوزینه.

آرسام سری تکون داد و گفت:

-خب حالا بیخیال این بحث‎‌ها. بیاین بریم بستنی بخوریم که الان به شدت می‌چسپه.

همه موافقت کردیم و باز سوار دوچرخه ها شدیم و به سمت کلبه ها به راه افتادیم.

(مهرسا)

بعد از خوردن بستنی که به قول آرسام حسابی چسپید، همه نشستیم کنار دریا. از اون‌جایی که ما نمی‌تونستیم یک دقیقه جایی بند بشیم، رویسا گفت:

-نظرتون با کیبل اسکی چیه؟

امیرسام، سری تکون داد و گفت:

-خوبه، من موافقم.

آرمان نوچی کرد و گفت:

-به نظرم جت اسکی بیشتر خوش‌ می‌گذره.

سری تکون دادم و گفتم:

-اهوم منم جت اسکی رو بیشتر دوست دارم.

آرمان چشمکی زد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:

-پس بریم.

با تعجب نگاهش کردم، بدون توجه به چشم‌های متعجب من، بلند شد و به سمت مسئول وسایل راه افتاد.

سوار جت های مخصوص اسکی روی آب شدیم، دو نفره بود من جلو نشسته بودم و آرمان پشت سرم نشسته بود؛ دست‌هاش رو از پهلوهام رد کرد و فرمون جت رو گرفت. لبخندی زدم و نامحسوس نفس عمیقی کشیدم. مسئول جت‌ها، جت رو روشن کرد و راه افتادنش، همزمان شد با جیغ من و خنده‌ی بلند آرمان.

جت با سرعت توی آب پرش های کوتاه می‌زد و من هر دفعه جیغ می‌کشیدم. آرمان چونه‌ش رو روی شونه‌م گذاشت، یک لحظه نفسم بند اومد و جیغ کشیدن یادم رفت. این بی‌جنبه بازی‌ها تقصیر خودم نبود، این اولین باری بود که یک پسر تا این حد بهم نزدیکه و فکر می‌کنم عادی باشه عکس‌العملم. صدای آرمان تو گوشم پیچید که آروم گفت:

-ترسیدی؟

سرم رو چرخوندم و مثل خودش آروم تو گوشش گفتم:

-از چی؟

خندید و گفت:

-از سرعت جت؟

شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:

-البته که نه، فقط هیجان زده می‌شم با سرعت و پرش هاش.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #13
با لبخند شیطونی سری تکون داد و سرعت جت رو بیشتر کرد؛ جیغ بلندی کشیدم و بلند خندیدم. خندید و گفت:
-انقد جیغ نکش کر شدم مهرسا!
حس شیرینی از مهرسا گفتنش توی وجودم پیچید. هر چند به اشتباه، اما باز هم نمی‌تونستم منکر حس خوبی که از حضورش می‌گرفتم بشم پس همه‌ی افکار منفی رو پس زدم و باز بلند خندیدم.
(مدیسا)
رویسا و امیرسام برای کیبل اسکی رفتن، رمیصا و بارمان و مهسا و آرشام هم سوار اسکی جت شدن. پریسا و آرتام هم رفتن سوار فلای بورد بشن. آرسام برگشت سمتم و با اشاره‌ای به مسیر رفتن پریسا و آرتام گفت:
-ما هم بریم فلای بورد؟
کمی می‌ترسیدم اما گفتم:
-اوکی بریم.
همون‌طور که به چشم‌هام نگاه می‌کرد گفت:
-جرئتش رو داری کوچولو؟
حرصم گرفت ولی با پوزخندی مثل خودش، گفتم:
-نکنه خودت می‌ترسی می‎‌خوای منو بهونه کنی؟
پوزخندش از بین رفت و با حرص مچ دستم رو محکم گرفت و همونطور که راه می‌رفت من رو هم دنبال خودش می‌کشید. نیشگونی از دستش گرفتم و گفتم:
-وحشی هستی دیگه. ول کن دستم رو بیشعور.
بدون توجه بهم، دستم رو محکم‌تر گرفت و به سمت مسئول فلای بورد ها رفت.
***
دهنم رو مثل خر باز کرده بودم و داشتم با تمام توان جیغ می‌کشیدم و آرسام و جد و آبادش رو فحش می‌دادم.
آرسام داشت بیخیال می‌خندید و با اون فشار آبی زیر پاهاش این‌ور اون‌ور می‌رفت. با دیدن خندش بلندتر جیغ کشیدم و داد زدم:
-تف تو ذاتت خر، آیی بیا من رو بیار پایین. آرساام الان سکته می‌کنم لعنتی!
خندید و خیلی خونسرد بهم نزدیک شد، دست دراز کرد و کمرم رو گرفت؛ آروم من رو کشید تو بغلش، ابروهام بالا پرید و با تعجب بهش نگاه کردم. خندید و روی موهام رو بوسید. چشم‌هام بسته شد و نفسم سنگین از سینم بیرون اومد. چقدر ندید بودم. چقدر عقده‌ی محبت داشتم. بغضی که می‌اومد تو گلوم بشینه رو پس زدم و نفس عمیقی کشیدم که آروم تو گوشم گفت:
-آروم باش بابا! ببین از اینجا بیوفتی هم می‌افتی توی آب و چیزیت نمی‌شه پس آروم باش و لذت ببر.
بازوش رو چنگ زدم و گفتم:
-بیوفتم پدرتو درمی‌ارم.
خندید و درحالی که باز داشت پاهاش رو تکون می‌داد گفت:
-باشه پدربزرگمم دربیار اگه افتادی.
سری تکون دادم و طبق گفتش، بدنم رو تکون دادم ولی هنوز دستاش رو محکم گرفته بودم تا مبادا بیوفتم.
(پریسا)
انقد کل روز رو خسته شده بودم که شب سرم، به بالشت نرسید که خوابم برد. یک خواب یدون رویا و سراسر سفید!
با شنیدن صدای رویسا کنار گوشم، آروم چشم‌هام رو باز کردم و زیر لب "هوم" گفتم. صدای خندش اومد و گفت:
-پاشو بابا چقدر می‌خوابی مثلا اومدیم ماه عسل.
دوباره غش غش خندید؛ متعجب از خندیدنش‌هاش، چشم‌هام رو کامل باز کردم و نشستم رو تخت. با دیدن من که بیدار شده بودم، با ذوق دست‌هاش رو کوبید بهم و گفت:
-پاشو آماده شو می‌خوایم بریم سوار حباب های سرسره آبی بشیم.
هنوز گیج و خواب‌آلود بودم، سری تکون دادم و از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
بعد از شستن دست و صورتم، باز وارد اتاق شدم و به سمت چمدون رفتم. یک شلوار جین صورتی چرک با یک تیشرت لانگ زرشکی بیرون آوردم و پوشیدمشون. کفش‌هاش اسپرت مشکی رنگم رو هم پام کردم و موهایمو طلایی رنگم رو شونه کردم و محکم بالای سرم بستم. چشم های آبی رنگم کشیده‌تر شد و حالت شیطونی به چهره‌م داد. چتری‌هام رو کج تو صورتم ریختم و یک رژ زرشکی هم به لبای نسبتا کوچیکم زدم و با رویسا که تیپی مشابه من داشت از اتاق رفتیم بیرون.
بعد از خوردن صبحانه تو همون آلاچیق روز قبل، همه بلند شدیم و به سمت شهربازی آبی‌ای به راه افتادیم.
اول از همه آرشام و مهسا وارد حباب شدن، موقع پایین رفتنشون، صدای جیغ بلند مهسا رو حتی من هم شنیدم. خندیدم و گفتم:
-اوه حتما خیلی خوش می‌گذره.
آرتام برگشت و نگاهم کرد، سری تکون داد و گفت:
-از این‌ها توی کیش هم هست، نرفتین تا حالا؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
-چندباری برای مسابقه رفتیم ولی وقت، برای تفریح نشد.
وارد حباب شدیم، آرتام متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:
-دوست و خانواده چی؟ با اونام نرفتین؟
خنده رو لبم ماسید و به آنی چشم‌هام پر از اشک شد؛ زود سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #14
-نه... نرفتیم.
لبم رو محکم گاز گرفتم و نفسم رو حبس کردم، این بغض لعنتی چی بود الان نشست تو گلوم؟ نفسم رو بریده بریده بیرون دادم و سر بلند کردم و به خلاف جهت آرتام نگاه کردم، یک‌هو دست‌های آرتام دور کمرم حلقه شد و محکم من رو کشید تو بغلش، هر چند تعجب کردم، اما حتی این تعجب هم حس بی‌نظیری که بهم دست داد رو از بین نبرد. چشم‌های خیس از اشکم رو بستم که آروم گفت:
-اشکالی نداره حالا وقت هست با هم می‌ریم یک روز.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم. حقیقتا نمی‌تونستم چیزی بگم. یک‌هو حبابی که ما توش بودیم پرت شد پایین، از ناگهانی بودنش، جیغی کشیدم و محکم بازوی آرتام رو فشار دادم؛ آرتام محکمتر بغلم کرد و گفت:
-آروم باش چیزی نیست.
سر بلند کردم و به مسیر رنگارنگ سرسره نگاه کردم. حباب داشت با سرعت توی آب حرکت می‌کرد و به سمت پایین می‌رفت. یک‌هو یا سرعت از یک شیب بالا رفتیم و از سرسره خارج شدیم، افتادیم توی آب های دریا، با خجالت از بغل آرتام بیرون اومدم و چتری‌هام رو از روی چشم‌هام کنار زدم. نگاهی به اطراف کردم با دیدن آب‌های دریا که هرچند از این تو کمی تار دیده می‌شد لبخند ذوف زده‌ای رو لبم نشست و به آرتام که کلا ولو شده بود تو حباب نگاه کردم. داشت خیره خیره نگاهم می‌کرد و لبخند قشنگی هم رو لبش بود. نگاه از چشم‌هاش گرفتم و با هیجان گفتم:
-خوش گذشت‌ها.
سری تکون داد و در حالی که سعی می‌کرد با دست و پا زدن به سمت بقیه بره گفت:
-آره خیلی... بیا بریم پیش بقیه.
(رویسا)
همه با خنده و شوخی از حباب‌ها رفتن بیرون، امیرسام بیرون حباب وایستاده بود و دستش رو به سمتم دراز کرده بود تا کمک کنه. لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و از حباب اومدم بیرون.
همه داشتیم کنار دریا قدم می‌زدیم، صدای امواج دریا و صدای مبهم افرادی که داشتن حرف می‌زدن آرامش خاصی داشت و آدم رو به خلسه‌ی شیرینی فرو می‌برد؛ خلسه‌ای که کوتاه بودنش حس می‌شد.
-اونجا چه‌خبره؟
با شنیدن صدای رمیصا از فکر بیرون اومدم و به جایی که اشاره کرده بود، نگاه کردم. جمعیت زیادی دور چیزی جمع شده بودن، آرشام سری تکون داد و گفت:
-می‌رم ببینم.
هه سری تکون دادن و آرشام به سمت جمعیت به راه افتاد. بعد از ده دقیقه آرشام با چندتا کاغذ تو دستش برگشت پیشمون. مهسا اشاره‎‌ای به کاغذها کرد و با کنجکاوی گفت:
-این چیه؟
آرشام چشمکی زد و گفت:
-امشب توی کشتی نامزدی یه دختر پسره. بعد اینام همه‌ی مردم جزیره رو دعوت کردن... ما هم بریم؟
بعد کاغد توی دستش رو که همون دعوت نامه بود چند بار توی هوا تکون داد. همه نگاهی به ه کردن امیرسام شونه‎‌‌ای بالا انداخت و گفت:
-اگه دوست دارین می‌ریم خب.
همه موافقت کردن، آرشام مجددا دعوتنامه هارو تکون داد و گفت:
-اوکی پس بریم آماده بشیم کشتی تا دو ساعت دیگه حرکت می‌کنه.
همه سری تکون دادیم و به سمت کلبه‌ها به راه افتادیم.
با پریسا وارد اتاق خودمون توی کلبه شدیم و مستقیم سراغ چمدون‌ها رفتیم. یک لباس شب کالباسی که دامن پرنسسی داشت برداشتم و جلوی آینه ایستادم، رنگش رو دوست داشتم و مدلش هم مناسب امشب بود. آستین‌هاش حلقه‌ای بود و یقه‌ش هم فرنچ بود و روی قسمت سینه‌ش سنگ دوزی شده بود.
بعد از پوشیدن لباس، موهای طلایی رنگم رو کاملا صاف و شلاقی کردم و چتری‌هام رو کج تو صورتم ریختم. یک گل سر خوشگل کالباسی رنگ از بین وسایل‌هام بیرون آوردم و روی موهام گذاشتم. کفش های عروسکی سفید رنگم رو پام کردم، نشستم روی صندلی جلوی آینه، از آینه نیم‌نگاهی به پریسا که مشغول آماه شدن بود کردم و وسایل آرایش رو برداشتم. چشم‌هام رو آرایش عروسکی کردم یک رژ گونه و یک رژ کالباسی هم زدم و کارم تموم شد. به پریسا که داشت کفش‌هاش رو می‌پوشید نگاه کردم، عالی شده بود. یک لباس شب بلند دامن پرنسسی پوشیده بود؛ یقه لباسش هالتر بود و رنگ آبی آسمونی لباس خیلی به پوست سفیدش می‌اومد.
آرایششم تقریبا مثل من بود؛ هر دو از اتاق خارج شدیم و به طبقه‌ی پایین کلبه رفتیم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #15
پسرها جلوی در کلبه ایستاده بودن و به معنای واقعی کلمه عالی شده بودن؛ تیپشون اسپرت بود و هیکل ورزشکاریشون رو خوب نشون می‌داد.
امیرسام که تا اون موقع سرش پایین بود؛ سر بلند کرد و با دیدن من در وهله اول خشکش زد ولی زود به خودش اومد و ابرویی بالا انداخت.
پریسا با ناز کمی دامن لباسش رو جمع کرد و رو به آرتام که خشک شده بهش خیره شده بود گفت:
-چطور شدم؟
آرتام محکم پلکی زد و همراه با تکونی آرومی که خورد لبخند نصف و نیمه‌ای زد و گفت:
-مثل همیشه عالی!
پریسا خندید و گونه‌هاش کمی قرمز شد؛ چشم‌هام گرد شد و در حالی که با تعجب نگاهش می‌کردم با خودم گفتم این کی خجالت کشیدن یاد گرفت و من بی‌خبرم؟ امیرسام با همون اخم‌های مادرزادیش؛ بازوش‌رو جلو آورد، نیم نگاهی به بازوش کردم و آروم دستم‌رو دورش حلقه کردم و به سمت بقیه که جلوتر از ما ایستاده بودن به راه افتادیم.
تیپ دخترها مشابه ما بود و فقط رنگ لباس‌هاشون فرق داشت. همه با خوش و بش کوتاهی به سمت دریا راه افتادیم.
کمی دامن لباسم‌رو جمع کردم و نیم نگاهی به دست دراز شده‌ی امیرسام که برای کمک کردن به من برای بالا رفتن از کشتی دراز شده بود، کردم. لبخند کمرنگی زدم و آروم دستش رو گرفتم و با کمکش بالا رفتم.
جمعیت زیادی روی عرشه کشتی بودن؛ رمیصا نگاهش رو از اون‌ها که در حال بگو بخند بودن گرفت و خواست چیزی بگه که مرد قد بلند و خوشتیپی کنارمون ایستاد که زنی شیک‌پوش و خوشگل کنارش بود؛ با لبخند بهمون خوش‌آمد گفتن و مارو به سمت قسمتی که مبل‌های گرد داشت راهنمایی کرد.
همه نشستیم؛ بعد از حدود بیست دقیقه‌ای کشتی راه افتاد و همون مرد که به مهمونا مِن جمله ما خوش آمد می‌گفت؛ رفت روی سکوی کوچیکی ایستاد و میکروفنی به دست گرفت، همه‌ی توجه‌ها به اون جلب شد که با لبخند توی میکروفن گفت:
-سلام و شب‌ بخیر می‌گم به همه عزیزانی که با اومدنشون مارو در این شب زیبا تنها نذاشتن؛ مجددا تشکر می‌کنم و از همین ابتدا عذر خواهی می‌کنم اگر کم و کاستی‌ای وجود داشت. خوش بگذره.
همه دست زدن و اون مرد هم به سمت گروهی زن و مرد که کنار هم ایستاده بودن رفت. ناگفته نماند که فرانسوی حرف می‌زد و من فقط بعضی‌ جاهاش رو متوجه می‌شدم؛ بقیه‌ش رو هم مدیسا یا پریسا برامون ترجمه می‌کردن. آرشام کمی از نوشیدنیش خورد و در حالی که نگاهش رو بینمون می‌چرخوند گفت:
-چطوره که همتون فرانسوی بلد نیستین؟
مهسا خندید و با شیطنت گفت:
-همونطور که شما همتون بلد نیستید.
همه خندیدن و آرشام گفت:
-ما اصلا حوصله یادگیری نداشتیم.
همه با تعجب نگاهشون کردیم و رمیصا گفت:
-ها؟
آرسام خندید و گفت:
-یکم انگلیسی دست و پا شکسته بلدیم البته من فرانسوی و بارمان هم ایتالیایی رو مسلطیم.
همه سری تکون دادیم؛ آرتام که نگاهش به پریسا بود گفت:
-شماها هم مثل ما؟
پریسا ابروهاش‌رو انداخت بالا و با لبخند کمرنگی گفت:
-ما هممون به جز انگلیسی به زبان‌های مورد علاقمون هم مسطلیم. من که مشخصه فرانسوی.
مهسا شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
-منم ایتالیایی.
آرمان ابرویی بالا انداخت و گفت:
-یعنی همتون به جز انگلیسی یه زبون دیگه هم بلدین؟
همه سری به نشونه‌ی مثبت تکون دادیم که آرشام دستش رو گذاشت رو سرش و با لودگی گفت:
-وای بسه شکست نفسیم کردیم لعنتیا!
همه خندیدن و آرمان گفت:
-نه خیلی عالیه. دمتون گرم!
کسی چیزی نگفت و همه مشغول نگاه کردن به زوج‌هایی که داشتن وسط می‌رقصیدن؛ شدیم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
8
بازدیدها
568
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
158
پاسخ‌ها
22
بازدیدها
1K
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
570
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
218

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین