. . .

متروکه رمان ثانیه هایی که بی تو گذشت | mahru

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
به نام نام اعظمش« بسم الله الرحمن الرحیم»
نام رمان: ثانیه‌هایی که بی تو گذشت
ژانر: عاشقانه
نویسنده: mahru
ناظر: @Laluosh

مقدمه:
بیشتر ما، آدم های دقیقه نودیم!
قدر خوبی کسی که عاشقمون بود رو وقتی
می فهمیم که چمدان به دست میره،
دقیقه نود یاد کارهایی که می تونستیم بکنیم و نکردیم می افتیم،
دقیقه نود یاد حرف ها و کارهایی می افتیم که حالا مثل (چیز)... به خاطر گفتن و انجام دادنشون پشیمون هستیم،
اما زندگی بازی فوتبال نیست که در وقت های اضافی از روی شانس گل بکاریم،
زندگی در همین لحظه ی دوست داشتنه،
بخشیدن و دل کندن و مرهم روی زخم بودن رو به لحظه ی بعد نذاریم،
دل خوش نکنیم به دقیقه ی نود،دل خوش نکنیم به وقت های اضافه،
دل شکسته، عشق دیده نشده، یه عمر هم کمه مثل روز اولش بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mahru

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1401
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
50
امتیازها
73

  • #2
پارت اول:
گذشته:
- بدو دیگه مهدیار، بدو بریم توپ بازی کنیم دیگه
- باشه بریم به شرطی که گل خوردی گریه نکنی‌ها
- باشه، باشه قول قول قول
داشتیم توی حیاط سرسبز و بزرگ خونه آقاجون اینا که یه جورایی حیاط خونه خودمون هم به حساب می‌اومد با رایحه بازی می‌کردیم، انگار همین دیروز بود که تـوی حیاط دنبال هم می‌کردیم و صدای خندهامون کل خونه رو بر می‌داشت...
- مهدیار بده توپ و بیاد دیگه بدو
-بگیر که اومد
شوت محکمی به توپ زدم و آخ! صدای گریه‌های رایحه بود که توی گوشم طنین انداز شد و قلب کوچولو‌ی من رو به لرزه انداخت اصلاً نفهمیدم یهو چه جوری توپ خورد به صورت مثل ماهش، اون جیغ می‌زد و من همین‌طور مات و مبهوت وایساده بودم و نگاهش می‌کردم، اونقدر گریه کرد و جیغ کشید که مامان و زن دایی منیره اومدن طرفمون و وقتی صورت برافروخته و بینی خونی رایحه رو دیدن سری به سمتش دوییدن...
مامان: وایی مهدیار چیکار کردی؟! الهی بمیرم واست عروس قشنگم ببین چه بلایی سر صـورتش آوردی!
«عروس قشنگم» هه چه بی‌خبر بود مادرم از بازی سرنوشت

حال:
با صدای داد و فریادهای نیما از گذشته دل کندم



ادامه دارد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mahru

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1401
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
50
امتیازها
73

  • #3
پارت دوم:
- چته نیما هی ور ور می کنی بغل گوشم
- هیچ معلومه کجایی مهدیار؟ یک ساعت دارم صدات می‌زنم!
- خب بگو کارت رو.
- میگما حالا جدی جدی می‌خوای برگردی ایران؟
- آره باید برم کارای شرکت بابا رو جفت و جور کنم و برگردم
- یعنی فقط واسه شرکت می‌خوای برگردی دیگه؟!
- منظورت چیه نیما؟
- هیچی داداش بی‌خیال، راستی از بهار خبر داری؟
- اهوم دیروز زنگ زده بود، نمی‌دونم این دختر چرا دست از سرم برنمی‌داره.
- واسمون دردسر نشه مهدیار می‌دونی که باباش از اون کله گنده‌ها است!
- آره بابا خبر دارم...
- میگما خب چرا می‌خوای ازش جدا بشی؟ بمون باهاش دختر خوبی به نظر میاد.
-من اگه دنبال این چیزا بودم الان بچه‌ام اندازه تو بود!
همین لحظه بود که صدای آیفون اومد
- ای قربون دستت پاشو درو باز کن نیما
- واای جون مهدیار بی‌خیال حسش نیست بلند شم به خدا.
با لگد زدم به پاش و با یه آخ از رو مبل بلند شد
- من نمی‌دونم تو این خونه من چه نقشی دارم هر چی کاره نیما، غذا نیما کوفت نیما...
یهو حرف تو دهنش موند و با چشمای گرد شده گفت:
- چه حلال زاده تشریف دارن خانم خانم‌ها!
- نگو که بهاره!
_ دقیقاً درست گفتی خود پدرسوختشه
با دوتا دست‌هام زدم رو سرش و گفتم:
- این اینجا چیکار می‌کنه هان؟!
- وا چرا میزنی خب من چه بدونم!
- زهرمار من چه بدونم! اتفاقاً تو بهتر از هر کسی می‌دونی! غیر تو کی راپورت منو به دخترا میده!
- جون داداش فقط یه بار واسش کروکی کشیدم فکرش رو نمی‌کردم اینقدر باهوش باشه
- گمشو خراب کاریت رو درست کن بیا، ضمناً از من خبر نداری ها!
- منو با این جونور در ننداز مهدیار از پسش بر نمیام
به طرف در هولش دادم:
- تنها کار خودته...
آیفون رو روشن کردم به تصویر بهار نگاه کردم به اینکه چقدر منو یاد تو می‌انداخت، همه چیزش شبیه تو، حتی اون خنده‌‌هاش، چشم‌هاش...



ادامه دارد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mahru

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1401
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
50
امتیازها
73

  • #4
پارت سوم:
شاید یه دلیل واسه اینکه باهاش کات کرده بودم شباهت زیادش به تو بود، خب نباید این‌قدر منو یاد تو می انداخت!
نیما راست می‌گفت بهار دختر خوبی بود بدون شک هر کسی باهاش ازدواج می کرد مرد خوشبختی بود درسته پدرش از اون کله گندها بود و بهار تو این کشور بزرگ شده بود ولی خانم بار اومده بود همیشه سنگین بود و حد خودش رو رعایت می کرد خب منم پامو از گلیمم دراز تر نذاشته بود ولی این رو خوب می‌دونم که قلب پاکش رو بدجوری شکستم؛ تو این چند سال خیلی عوض شدم به جایی رسیدم که خودمم دیگه این مهدیار رو
نمی‌شناختم، نبودنت چه بلایی سرم آورده بود که اینقدر سنگ و بی رحم شدم؟ تاوان کدوم گناه رو ازم گرفته بودی؟همین طور تو فکر بودم که نیما صدام زد
- ای بابا تو هم که همش تو فکری! چته پسر داری از دست میری ها...
- چی شد رفت؟
- اوهوم گفت باهاش تماس بگیری کار مهمی داره.
- اوف از دستش.
- خیلی مظلومه به خدا اگه سرم شلوغ نبود می‌گرفتمش
بالش رو مبل و به سمتش پرت کردم و گفتم
- برو گمشو نیما تو هم با اون شلوغی دورت هر کی ندونه فک می کنه...
- خب دروغ میگم مگه این همه کشته دادم تا حالا تو که شاهدی...
- حیف اون دخترا که واسه تو مردن،‌ تا یه دوش می‌گرم یه چیز آماده کن بخوریم مردم از گشنگی.
- بیا باز حس نوکر بودن من بهت دست داد، یه وقت این همه زحمت می کشی خسته نشی ها...
غرغرهای نیما رو پشت گوش انداختم و به سمت اتاقم رفتم یه دوش سرسری گرفتم؛ حتی حوصله حموم کردن هم نداشتم...
موهام رو خشک کردم و یه دست لباس راحتی پوشیدم و زدم از اتاق بیرون که گوشیم زنگ خورد، بله مامان جون
- سلام بر یکی یک دونه قلب مهدیار
- سلام داداشی جونم خوبی؟
- به! سلام بر ته تغاری خانواده چطوری بلا؟
- اوم داداش!خوبم.
(اه بذار می‌خوام با داداش حرف بزنم مامان)
خندیدم و گفتم:
- باز چه خبری داری مامان نمی ذاره بگی؟!
- رایحه...
- سلام مهدیارم خوبی؟
- سلام بر مهربان‌ترین مادر دنیا شما خوب باشین منم خوبم، پدر خوبن؟
- خداروشکر پسرم هی اونم همون جوریه حالش
- چرا نمی‌ذاری بچه حرفش رو بزنه مادر من!
- این بچه زیادی فضوله به خاطر اون
(ماهک:نخیرم فضول نیستم دارم خبرا‌های دست اول رو به داداش میدم خب)
- چه خبرایی مادر؟
- چی بگم والا...
(ماهک: رایحه داره جدا میشه)
- ای تو ذلیل نمیری بچه حالا نه به داره نه به باره شایعه می سازی چرا! برو تو اتاقت تا نیومدم حسابت رو نرسیدم!
دیگه صدای ماهک نی‌اومد حتماً فرار کرده بود از دست مامان.
- مامان ماهک راست میگه؟
- هنوز دقیق مشخص نیست ولی به احتمال زیاد آره...
- آخه واسه چی؟
- مثل اینکه شوهرش رو با یک نفر دیگه دیده مادر... دوره زمونه بدی شده جوون‌ها به یکی قانع نیستن...
- حالا انشاالله که دروغ باشه، خب دیگه چه خبر مریم خانم!
- کی میای اینجا مادرجان! کارهای شرکت بابات خیلی بهم ریخت است.
- به همین زودی‌ها میام...
- باشه پسرم مراقب خودت باش به نیما جان هم سلام برسون.
-چشم شما هم مراقب باشین به همگی سلام برسون به بابا هم بگو نگران شرکت نباشه میام درستش می‌کنم.
- باشه گل پسرم خدافظ.
- می‌بوسمت مریم بانو خدا نگهدارت
ته دلم خالی شد این همون آدمی بود که واسه خاطرش زدی زیر همه‌ی قول و قرار بچگیمون،
می‌بینی رایحه آدم‌ها همیشه اونی که فکر
می کنن نمیشه، زندگی بالا و پایین زیاد داره، دست بالای دست زیاده،نمی‌خوام بگم آه من دامن گیر زندگیت شد چون واست همیشه از خدا خوشیت رو خواستم به بزرگیش قسم یه ثانیه هم نخواستم بد به زندگیت بیاد.

.

.

.

ادامه دارد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mahru

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1401
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
50
امتیازها
73

  • #5
پارت چهارم:
_کی بود مهدیار
+ مامانم بود سلام رسوند بهت
_ چقدر دلم واسه زن عمو مریم تنگ شده،راستی وروجک خونتون چطوره،عمو چی؟
+ اونم خوبه،پدرم که هنوز همون جوریه هیچ تغییری نکرده وضعیتش، مامان گفت باید بیای اوضاع شرکت و سروسامون بدی از وقتی پدر سکته کرده افتاده رو تخت همه چیز بهم ریخته
_ حالا کی برمی گردی
+ یکم اینجا کار دارم تموم شد میرم
_ اوکی،ماهک چی می گفت می خندیدی هی
+ هیچی بابا خبرای جدید داشت مامان نمیذاشت بگه اخرش از دور دادو فریاد زنان گفت
_ اتفاقی افتاده!
+ مثل اینکه بین رایحه و شوهرش اختلاف افتاد
_ پس یه شام عروسی افتادیم ایول
+ واسه اختلاف مردم خوشحالی نکن
_ واسه عروسیتون خوشحالم
به طرف آشپزخونه رفتم و
+ از این خبرا نیست، چی درست کردی بالاخره!
_ من که اخرش نفهمیدم تو رایحه رو می خوای یا نه
+ طبق معمول املت، مردیم از بس تخم مرغ ریختیم تو معدمون نیما جان
_ آشپز سراغ دارما، یعنی داف،از اون هلو بپر تو گلوهاست بگم بیاد
+ تو ابروی ما رو با اون دافات نبر آشپزی پیشکش
مشغول خوردن غذا شدیم..درسته بیشتر وقت ها غذاهای تکراری نیما رو باید می خوردیم ولی هر چی بود از فست فودهایی که نمی دونستیم داخلش گوشت حیوونه یا آدمیزاد بهتر بود...(همون جور که دیدین مریم جون مادر بندست و پدرمم که آقای هاشم مولایی بزرگ که الان چند وقتیه به دلیل سکته ای که کرده با یه دست و یه پای
بی حس و از دست دادن تکلم توی خونه بستری هستش و ماهک هم همون ته تغاری خونمون یا به قولی گفتنی وروجک)
_ می گما مهدیار آخرش نمی خوای واسم جریان رایحه رو کامل تعریف کنی
نفسی از ته دلم کشیدم و
+ تعریف گذشته چه فایده وقتی دیگه چیزی ازش نمونده
_ تو یکی این جوری نگوکه میدونم هنوزم واست اون گذشته باارزش ترین چیزه توی دنیا
(راست میگفت گذشته واسم واقعاً با ارزش ترین چیز بود درکل هر چیزی که به تو مربوط میشد واسم ارزش داشت حتی اون شاخه گلی که آخرین هدیه روز تولدم بود و هنوز داشتم و ساعتها نگاش می کردم به یاد اون روزها )
_ هویی کجا رفتی باز من به گوشم شروع کن

ادامه دارد
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mahru

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1401
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
50
امتیازها
73

  • #6
پارت پنجم:
تاحالا عاشق شدی؟
_ شاید
+ اما من شدم،از همون روزای بچگی،از همون روزایی که تو شکم زن دایی بود،از همون روزیی که مامان گفت دایی داره صاحب یه دختر میشه
بغضمو قورت دادم و
یادمه دستمو می ذاشتم رو شکم زن دایی و کلی تو دلم باهاش حرف می زدم اونم انگار متوجه
می شد وهی تکون تکون می خورد زن دایی
می گفت چی به دخترم میگی شیطون و بعد
می خندید و منم مثل دخترا سرخ و سفید
می شدم، وقتی به دنیا اومد و آوردنش خونه یه روز از تو باغچه عزیزجون یه شاخه گل قرمز چیدم و رفتم خونه دایی، توی گهواره گذاشته بودنش و خواب بود،زن دایی گفت بیا مهدیار جان بیا ببین دخترمو چ نازه،همونی هستش که تو شکمم بود باهاش حرف میزدیا، بیا ببینش
یذره بود مثل عروسکا، موهای خرمایی فرش با صورت سفیدش چقدر به دلم می نشست
روزها می رفت و ما بزرگ و بزرگ تر شدیم علاقم بیشتر شد تا جایی که اونقدر روش حساس شده بودم که گاهی سر کارهای الکی که می کرد باهاش دعوا می کردم، یادمه حتی یه روز از مدرسه اومد و موهاش نصف بیرون ریخته بود کلی سرش داد و فریاد زدم و این شد شروع بی محلیاش، دیگه عوض شد، حتی دیگه درد و دلاشم با من نمی کرد
دیگه کاملا بزرگ شده بودم آخرای دانشگاه ام بود و تو شرکت باباکار می کردم یه جورایی دستم تو جیب خودم بود یه روز تصمیم گرفتم به مامان بگم با زن دایی صحبت کنه واسه خواستگاری مامان صحبت کرد و گفت رایحه مخالفه میگه مهدیار جای داداشمه نه بیشتر نه کمتر، خیلی عصبی شدم رفتم دم خونشون و ازش خواستم بیاد تو حیاط زیر درخت بیدومجنون حرف بزنیم وقتی اومد چهره اش گرفته بود گفت کاری داشتی داداشی
+من داداشتم رایحه،منه مهدیار داداشتم هان
تو چشام نگاه کرد
_ ببین مهدیار چرا دل خوش کردی به حرفای بچگی
ما الان بزرگ شدیم زمین تا آسمون دنیامون باهم فرق می کنه،عقایدمون باهم فرق می کنه،حتی شاید تو زندگیمون یکی دیگه باشه
با این حرفش انگارخون تو رگام خشک شد
توپیدم بهش
+ یعنی چی یکی دیگه، یکی دیگه بود الان مامان و می فرستادم
_ اشتباه نکن داداشی من حسم جز خواهرانه هیچ حسی بهت نیست
+رایحه اون رومو بالا نیار هیچ می فهمی چی میگی اون همه خاطره یعنی هیچی،این قدر واست بی ارزش هست حسمون؟!
اشک تو چشمای دریاییش جمع شد و تیر خلاص و زد
_ من یکی دیگه رو دوس دارم آخر هفته هم میان خواستگاری دست از سرم بردار برو پی زندگیت، امیدوارم یه دختر خوب قسمتت بشه تو لایق بهترین هایی داداش مهدیارم
و بعدشم رفت سمت خونه
رفت اما همه دنیامو با خودش برد،رفت و نگاه نکرد چه بلایی سر مهدیار اومد
نیما دستشو گذاشت رو شونم و گفت
_ هیچ کاری نکردی!؟
اشک هایی که همیشه راه خودشون و بلد بودن از رو صورتم پاک کردم
چند بار دیگه مامان و فرستادم، با دایی حرف زدم،حتی رفتم سراغ اون پسره اما فایده ای نداشت انگار واقعا من براش فقط یه داداش بودم، شب نامزدیش چمدون به دست از خونه زدم بیرون، برام فرق نمی کرد کجا برم، فقط می خواستم از اون خونه، از بچگی هام،از عشق ویران شدم ، از غرور له دور شم، نمی دونی نیما چقدر سخته توی یه شب همه زندگیت رو سرت خراب شه، صدای خندهای یارو با یارش بشنوی و حلقه تو دستاشونو ببینی و نتونی کاری کنی....


ادامه دارد
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mahru

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1401
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
50
امتیازها
73

  • #7
پارت ششم:
از روی صندلی بلند شدم و
_ من میرم بخوابم شب بخیر
_ زیاد بهش فک نکن داداش داغون می شی،شب خوش
هه کجای کار بود نیما من سالهاس دارم بهش فک می کنم دیگه از این بیشتر می خواستم داغون شم، داشتم به 30سالگی نزدیک می شدم و نتونسته بودم یکی دیگه رو کنار خودم قبول کنم، دلم و عقلم،همه وجودم رایحه رو فریاد می زد ولی کاری ازم بر نمی اومد 4سال بود این فریادو توی خودم خفه کرده بودم تا صداش گوش کسی رو اذییت نکنه، 4سال ریختم تو خودم همه چیز و ل*ب به شکایت باز نکردم، اما این حق من از زندگی نبود، این سنگی و مغرورشدن به مهدیار شاد و شنگول نمی اومد
داخل اتاقم شدم و رو تخت دراز کشیدم هندزفری رو به گوشی وصل کردم و اولین اهنگ رو پلی کردم
می دونم که این آخرین فرصته
واسه گفتن هر چی تو قلبمه
می دونم تو بی من میتونی بری
می دونم واست خیلی چیزا کمه
نمی خوام بیاد هیچ کسی جای تو
نمی خوام دیگه هیچ وقت عاشق بشم
نفس بودی و پر زدی از هوام
همینه که من سخت نفس می کشم
دلی که به تو مبتلا بوده رو
چجوری بدون تو خوبش کنم؟
چقدر به حال روزم می اومد انگار خواننده داشت از زبون من می خوند
تو میری و فردا دوباره میاد
ولی من نمی خوام شروعش کنم
می سوزم تو آتیش دوس داشتنت
دیگه حس خوبی تو این فصل نیست
دلم هر جا باشم برای توئه
ولی زندگیمون به هم وصل نیست
برو فکر این بی پناه و نکن
می تونم رو پای خودم وایستم
من آواره ی کوچه ی عشقتم
من عاشق شدم چون خودم خواستم
راست می گفت دلم هرکجا باشم برای تویه ولی زندگیمو بهم وصل نیست...



ادامه دارد
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mahru

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1401
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
50
امتیازها
73

  • #8
پارت هفتم:
با صدای موزیک از خواب بیدار شدم،درد شدیدی توی سرم احساس می کردم این هم تاوان گریه های دیشب بود، سخته مرد باشی و بغض و گریه رو توی خودت خفه کنی...
به طرف سرویس بهداشتی رفتم و یه آبی به دست و صورتم زدم، با همون لباس که تنم بود از اتاق رفتم بیرون،نیما مشغول آماده کردن صبحانه بود و همون جوری با آهنگ می خوند و می رقصید،چقدر به حال خوبش حسودیم می شد...چقدر دلم
می خواست یه بارم که شده مثل قدیم از ته دلم بخندم
_ چه خبره باز اینجوری خوشحالی
_ به سلام صبح شماهم بخیر
_ سلام صبح بخیر، می بینم که صبح زود بیدار شدی!
_ سحرخیز باش تا کام روا شوی رفیق
_ نه بابا تازه یادت اومده سحرخیز باشی یا بازم خبریه؟!
_ یه قرار خیلی مهم دارم دیرتر میام شرکت
_ باز چه نقشه ای داری؟
_ هیچی جون داداش فقط واسه یه عصرونه دعوت شدم
یه استکان چای ریختم و روی صندلی نشستم با پوزخند نگاش کردم و گفتم
_ خدا کنه خیرباشه نه شر
بعداز خوردن صبحانه به اتاقم رفتم و یه دست کت و شلوار سرمه ای تنم کردم و کیفمو برداشتم از خونه زدم بیرون به شرکت رسیدم و خانم اکبری با دیدنم بلند شدو با لوندی گفت
_ سلام رئیس صبح بخیر
اخم ریزی کردم و به سرتاپاش نگاه کردم انگار اومده بود عروسی
_ پرونده های شرکت احمدی رو بیار واسم به ناصری هم بگو بیاد کارش دارم،ضمناً اینجا محله کاره نه عروسی
یکم خودشو جمع و جور کرد
_ ببخشید،چشم
داخل اتاق شدم
_ بفرمائید رئیس امر دیگه
_ مرخصی
مشغول نگاه به پرونده ها بودم که صدای در اومد اجازه ورود دادم و ناصری داخل شد
_ سلام جناب مولایی کوچیک صبح بخیر، اکبری گفت کارم داری!؟
_ مزه نریز ناصری، یه نگاه به اینا بنداز
_ اینا که زیر نظر نیماست
_ اره اون که از پسش برنمیاد همش تو فکرخوش گذرونی هاشه
_ اوکی
یه نگاهی دوباره به پرونده ها کرد
_ این احمدی فک کرده خیلی زرنگه..یه سری چیزارو دست کاری کردن ببین
راست می گفت دست کاری شده بود، با دستم روی میز زدم
_ به وکیل بگو پیگیری کنه،خودتم ببین جریان چیه
_ چشم حتماً، کاری نیست دیگه
_ به سلامت
توی دلم کلی فحش به نیما دادم اگه همه چیزو به عهدش بذارم زود ورشکسته میکنه مارو
دفترکارهام رو چک کردم و با زدن آخرین امضا از روی صندلی بلند شدم دیگه حوصله موندن توی شرکت و نداشتم به طرف خونه به راه افتادم


ادامه دارد
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
778
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین