به نام خدا
مقدمه
کودکی کردیم و نبخشیدیم، جیغ کشیدیم، فریاد زدیم، به در و دیوار زدیم و آن قدر پا به زمین کوبیدیم تا خسته شدیم. نشستیم و فکر کردیم،دو دوتا چهارتا کردیم، من اگر او بودم، او اگر من بود، تو اگر ما بودی... .
دو دوتا چهارتای دیروز جواب امروز را ندادن، همگی در بیست سوالیهای؛ من، او، شما، کی، کجا ماندیم.
چه شد تا اینجا رسیدیم، کجای کارمان گره افتاد، گیر کردیم بین راه، بین خرمن خرمن بغض و نفرت و شاید کمی،فقط کمی هم دلتنگی در کنج دل... و جلو نرفتیم.
کودکیهایمان یادش بخیر بازی لیلی بود و گرگم به هوا.
حیف، بازیهای کودکانهمان چه زود آیینه سیاه روزگار و آیینه عبرت آینده شد.
یادمان رفت اگر گرگ بودیم و دریدیم زمانی هم بره هستیم و غافل و شاید دریده شویم. بره هم گاهی هوس پوشیدن لباس گرگ و انتقام میکند؛ و امان از این انتقام بی صدا.
یادمان رفت این دنیا، دنیای چرخ و فلک است؛ گاهی بالا میرود، گاهی پایین.
اگر بالا بودیم در اوج چرا به پایین نگاهی نکردیم، چرا دستی که امیدوارانه داراز شده بود را نگرفتیم. مگر بنی آدم اعضای یک پیکر نیستند پس چه شد؟ عهدهای دیروز یادمان رفت؟ چرا؟ چون غفلت کردیم یا مغرور شدیم؟
و یادمان رفت دیگر بچه نیستم، دیگر شکلاتی آن ته مهای جیب نداریم تا هدیه بدهیم و آشتی آشتی جایزه بگیریم چون دیگر نه ما آن آدم سابقیم نه دلها محبت گذشته را دارند.