. . .

متروکه داستان کوتاه من بودم | Nivan

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. فانتزی
نام داستان: من بودم
نام نویسنده: nivan
ژانر: تخیلی، فانتزی
خلاصه: در مورد یه دختر به اسم هانا ست که بعد از فوت پدر و مادرش همراه پدربزرگ و مادربزرگ پدریش زندگی میکنه و روزمره معمولی خودشو داره تا اینکه یه همسایه جدید پا به محله شون میذاره و باقی ماجرا...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,279
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

R-M

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
95
راه‌حل‌ها
4
پسندها
741
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #2
به نام خدا​
مقدمه
کودکی کردیم و نبخشیدیم، جیغ کشیدیم، فریاد زدیم، به در و دیوار زدیم و آن‌ قدر پا به زمین کوبیدیم تا خسته شدیم. نشستیم و فکر کردیم،دو دوتا چهارتا کردیم، من اگر او بودم، او اگر من بود، تو اگر ما بودی... .
دو دوتا چهارتای دیروز جواب امروز را ندادن، همگی در بیست سوالی‌های؛ من، او، شما، کی، کجا ماندیم.
چه شد تا این‌جا رسیدیم، کجای کارمان گره افتاد، گیر کردیم بین راه، بین خرمن خرمن بغض و نفرت و شاید کمی،فقط کمی هم دلتنگی در کنج دل... و جلو نرفتیم.
کودکی‌‌هایمان یادش بخیر بازی لی‌لی بود و گرگم به هوا.
حیف، بازی‌های کودکانه‌مان چه زود آیینه سیاه روزگار و آیینه عبرت آینده شد.
یادمان رفت اگر گرگ بودیم و دریدیم زمانی هم بره هستیم و غافل و شاید دریده شویم. بره‌ هم گاهی هوس پوشیدن لباس گرگ و انتقام می‌کند؛ و امان از این انتقام بی صدا.
یادمان رفت این دنیا، دنیای چرخ و فلک است؛ گاهی بالا می‌رود، گاهی پایین.
اگر بالا بودیم در اوج چرا به پایین نگاهی نکردیم، چرا دستی که امیدوارانه داراز شده بود را نگرفتیم. مگر بنی آدم اعضای یک پیکر نیستند پس چه شد؟ عهدهای دیروز یادمان رفت؟ چرا؟ چون غفلت کردیم یا مغرور شدیم؟
و یادمان رفت دیگر بچه نیستم، دیگر شکلاتی آن ته مهای جیب نداریم تا هدیه بدهیم و آشتی آشتی جایزه بگیریم چون دیگر نه ما آن آدم سابقیم نه دل‌ها محبت گذشته را دارند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

R-M

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
95
راه‌حل‌ها
4
پسندها
741
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #3
پارت 1
(هانا)
- پری! بدو، الاً می‌بازی ها.
دستم و محکم به دیوار زدم.
- هوراااااااااا من بردم، هوراااااااااامن برددددددم.
پری نفس نفس زنان کنار دیوار پهن شد.
پری- خلی تو به خدا، مگه بچه‌ای آخه، یکی نیس بگه خرس گنده هجده سالته مسابقه دادنت چیه آخه؟ کدوم آدم عاقلی سه بعد از ظهر مسابقه میده؟ دیوانه‌ای تو آیا؟
بغلش کردم.
- هرچی می‌خوای غر بزن یه پری بیشتر که نداریم ما.
پری_ برو اونور خفه‌م کردی، اَه. می‌دونی خوشم نمیاد هی زرت و زرت بغلم کن.
با نیش باز ولش کردم، می‌دونستم خوشش نمیاد کسی بغلش کنه، من هم نیتم فقط اذیت کردنش بود. نگاهی به کوچه خالی انداختم.
- لعنتی سگم پر نمیزنه.
چپکی نگاهم کرد:
- اونوقت ما دوتا حکم چی رو داریم این وسط؟
نیشم باز شد:
_ من و تو فرشته‌ایم، ماهیم ، یدونه‌ایم کلاً هم فقط برای نمونه‌ایم...
پری- بسه بسه جمع کن بساط زبون بازیت رو. پاشو بریم به مامانم گفتم دو ساعت دیگه خونه‌ایم. بلند شد و خاک لباس‌شو تکوند.
پری- این بار حتماً میرم داخل اون خونه باغ نفرین شده، من اگه امروز نرم اون تو رو ببینم شب خوابم نمی‌بره.
پوفی کشیدم پاشدم لباسم رو تکوندم و پشت سر پری راه اُفتادم.
من- میگن خونه هه جن‌زده است، بیا برگردیم، می‌ترسم جن بگیرتمون بدبخت بشیم. کی دختر جن‌زده‌ی دیوونه میوونه رو می‌گیره؟ بی شوهر می‌مونیم می‌ترشیم ها. حالا از من گفتن بود.
جلوی در آهنی یک لنگه و آهنی که نصفش داخل زمین بود ایستادیم. نکته خیلی عجیب در نقاشی‌ها و نوشته‌های کشیده شده روی در بود که خیلی ترسناکش می‌کرد. درسته نمی‌فهمیدم به چه زبونیه و معنی‌شون چیه ولی حتی نگاه کردن بهشون وهم عجیبی رو به دلم می‌انداخت.
پری- من تصمیم رو گرفتم می‌خوام برم اون تو. ولی بگم نامرد و نارفیقی اگه تنهام بذاری. حالا میخوای برو.
محکم بغلش کردم.
- خیلی بی انصافی. می‌خواستم تنها بذارمت تا این‌جا نمی‌یومدم که آجی جونم.
پری هم متقابلاً بغلم کرد.
پری- خیلی خوبه یه آجی داشته باشی پایه همه دیونه بازی‌هات باشه.
من- آره حس خوبیه.پس قدرم رو بیشتر بدون مثل من رو دیگه نمی‌تونی پیدا کنی.
پری چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند.
- پرو نشو دیگه، جو گرفتم یه چیزی پروندم.
چرخیدیم سمت در. پری متفکر قفل کتابی رو در توی دست گرفت.
پری- حالا چجوری بازش کنیم؟
- به فرض قفل رو باز کردی در رو چجوری می‌خوای باز کنی؟ ببین نصفش تو زمینه.
پری- چند هفته پیش از این‌جا رد می‌شدم دیدم درش بازه. فقط کمی خم میشی بعد راحت میری داخل. حالا بیا یه فکری برای باز کردن قفل بکنیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

R-M

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
95
راه‌حل‌ها
4
پسندها
741
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #4
پارت 2
سرم رو به اطراف چرخوندم. بشکنی زدم.
- فهمیدم چجوری بازش کنیم.
پری- چجوری؟
- با سنگ می‌زنیم قفل رو می‌شکونیم. به همین راحتی.
پری خوشحال دست‌هاش رو بهم زد.
- همینه، همین کار رو می‌کنیم.
سنگی پیدا کردیم و قفل رو شکوندیم. قفل رو انداختم روی زمین و انگشتام رو تکون دادم.
- سِِ سِ می! باز شو...
پری خندید و در یک لنگه رو هل داد لولاهای زنگ زده قرچ قُروچ کردن و کمی بین در باز شد. سرم رو بین در نیمچه باز بردم.
- حیاطش مثل این فیل ترسناک‌ها می‌مونه پر خاک و خله.
پری نگاهی بین در انداخت.
- راست میگی. وییییی موهای تنم سیخ شد از ترس.
نگاهی به هم دیگه انداختیم. همزمان شمردیم. یک، دو، سه...
محکم در رو هل دادیم، در با صدای خیییلی بدی باز شد و هر دو پخش زمین شدیم.
- آخ، مامان جون! به فنا رفتم.
پری- بلند شو از روم، تمام امحا و احشای داخل بدنم له شد.
- کو، کجا رو زدم ناقص کردم؟
پری- عجب رویی داری زدی باسنم رو صاف کردی ، حالا می‌خوای شاهکارت رو ببینی؟
پری که دید خیره و منتظر نگاهش می‌کنم، چشم غره‌ای رفت.
پری-چیه چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی.
- می‌خوام ببینم نزده باشم شل و پل بشی، بیوفتی وبال گردنم.
پری_ خوب خوبم.
-خود دانی.
عین لشکر شکست خورده لنگ لنگان پاشدیم و راه اُفتادیم. با دیدن نمای بیرون خونه رنگم پرید یه نگاه به خونه و یه نگاه به پری که با اشتیاق خیره‌ی خونه بود انداختم و ترسیده آب دهنم رو قورت دادم، اونطور که من می‌دیدم بیشتر شبیه خرابه بود تا خونه. یعنی اوضاعش جوری داغون بود که می‌ترسیدم برم داخل سقف رو سرم خراب بشه، نه دری، نه پنجره‌ای حتی دیوارش هم ریخته بود و می‌تونستی داخل خونه رو از جای ریخته رو دیوار ببینی. سعی کردم پری رو منصرف کنم.
- اوم، پری دخت گلم، میشه...
پری- یعنی بگی داخل خونه نمیام، به جان خودم سرم رو می‌کوبم به این دیوار.
- چرا حرص الکی می‌خوری؟ می‌خواستم بگم اگه میشه، من اول برم داخل خونه. همین.
پری چشم‌هاش برقی زد. دستش رو سمت خونه گرفت و کمی خم شد.
- چرا نشه، بفرمایید اول شما برید داخل هانا جان. تعارف نکن. برو داخل، برو.
پری با لبخند خبیثی به جلو اشاره کرد. به اندازه کافی آبروم رو جلوی پری برده بودم و دیگه نمی‌خواستم کم بیارم. پس لبخند شل وِلی زدم و مردد به داخل خونه رفتم. وسط خونه ایستادم. سعی کردم با اعتماد بنفس باشم و کم نیارم.
- اون قدرا هم ترسناک نیستش پری (چند بار دور خودم چرخیدم) از دور شبیه خانه ارواح، وحشتناکه ولی در اصل یه خونه خرابه بیشتر نیست.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

R-M

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
95
راه‌حل‌ها
4
پسندها
741
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #5
پارت 3
صدایی از پری نیومد. برگشتم جایی که ایستاده بود. پری نبود!قلبم انگار دیگه نزد.
- پری کجا رفتی؟
هیچ صدایی از پری نیومد. حالا که تنها شده بودم، خونه خیلی ترسناک شده بود، برام مثل هیولا بود منم تو دهن اون هیولا ایستاده بودم، عین یه لقمه آماده بلعیدن، تمام چهار ستون بدنم با این فکر لرزید. با تمام توانم سمت خروجی دویدم، قدم اول رو برنداشته به مانعی برخورد کردم و پرت شدم عقب.
- آخ! این دیگه چه کوفتی بود؟
دست راستم رو تکیه‌گاه کردم و نشستم. گیج به اطرافم نگاه کردم، پنج نقطه قرمز نورانی دور تا دورم بود، تقریباً اندازه یه سکه. بلند شدم. خط باریکی به همون رنگ از نقطه اول جدا شد و نقطه دوم، سوم، چهارم و پنجمی رو بهم وصل کرد و یه پنج ضلعی درست کردن، منم درست وسط اون پنج ضلعی بودم. حس بدی داشتم، جریان انرژی منفی رو اطرافم حس میکردم. می‌دونستم اتفاق بدی داره میوفته خیلییییی بد (حس ششمم می‌گفت) با این‌که فایده ای نداشت شروع کردم کوبیدن خودم به اطراف و دادزدم:
-کمکککککک، تو رووووو خداااااااااا، یکی کمکممممم کنهههههه.
دیگه اشکم در اُومده بود، شروع کردم مشت زدن.
- پررررری! آجیییی پررررری!
حرارت از زمین زیر پاهام بیرون میزد و هوا رو داغ و گرفته کرده بود، جوری که بسختی می‌شد نفس بکشم. عـ*ـرق و اشک قاطی شده رو صورتم رو با آستین لباسم پاک کردم.
- کمکککک، آجی پررررری! کجاییییی، آجیییی.
زمین لرزید و پر از ترک‌های قرمز شد، آتیش از هر ترک بیرون می‌زد. خودم رو یه گوشه جمع کردم، به دایره بزرگی از زمین که آتیش ذوب کرده بود نگاه کردم، اون پایین کاملاًدیده می‌شد، فقط آتیش بود و آتیش. صورتم رو برگردوندم، داشتم سکته می‌کردم از ترس.
با بیچارگی جیغ زدم.
- کمکککک، کسی تووووو این خراب شدددده نیستتتتت؟ به دادم برسیییید.
دایره ریخته شده از زمین به نوک پاهام رسیده بود. هر تیکه از سنگی که می افتاد پایین گدازه‌ها و مواد مذاب رو به اطراف پرت می‌کرد.
- پری دددددخت! جون هرکییییی دوست دارییییییی، کمکم کنننن الاً می‌اُفتم پااااااایین.
دستام رو دو طرف چسبوندم، حرارت و داغی آتیش رو با تمام پوست و استخونم حس می‌کردم.
دیگه امیدی نداشتم، دست‌هام عـ*ـرق کرده بود، یکدفه دست راستم سر خورد نتونستم تعادلم رو خوب حفظ کنم و به سمت پایین پرت شدم.
چشم‌هام رو بستم و از ته دل جیغ زدم.
- خدا.
انتظار سوختن تو آتیش و مواد مذاب رو داشتم، اما هیچ اتفاقی نیوفتاد. با حس اینکه رو هوا معلقم چشم‌هام رو باز کردم، ناباور به گرد باد سیاهی که دورم می‌چرخید نگاه کردم، یک دفعه سرعت چرخیدنش زیاد شد، با سرعت زیادی می‌چرخید و همزمان من رو هم می‌چرخوند، اونقدر چرخید و چرخید تا سرم گیج رفت و بعد سیاهی مطلق و دیگه چیزی نفهمیدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

R-M

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
95
راه‌حل‌ها
4
پسندها
741
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #6
پارت 4
بوی چمن تازه زیر بینیم پیچید. دستامو رو زمین کشیدم یکدفه سرجام سیخ نشستم. به اطراف نگا کردم تا چشم کار می‌کرد دشت بود. یه دشت وسیع که ته نداشت. من این جا چی‌کار می‌کنم؟ چی شد سر از این جا در اوردم هیچی یادم نمیومد. یادم نمیومد چرا این‌ جام. یعنی چطور سر از این جا در اوردم؟ پس چرا چیزی یادم نمیاد اصلا این‌جا کجاست؟ پری کجاست؟ ما با هم بودیم می‌خواستیم بریم... میخواستیم بریم... اَه! چرا... چرا یادم نمیاد؟ سرم رو بین دست‌هام گرفتم. چرا هیچی یادم نمیاد؟ فکرکن... فک کن... کم کم صحنه هایی از یه خرابه تو ذهنم اومد. آره داره یادم میاد. خاطرات کم کم روشن شدن و مثل یه قطار سریع و سیر از جلوی چشم‌هام رد شدن. پری... خودم... اون خونه لعنتی... داخل رفتن مون... ناپدید شدن پری... پری... پری کجاست؟ از جا بلند شدم رو یه تپه نه چندان بلند بودم دادزدم.
_ پرریییی! پرییییی! کجایی؟
عقب چرخیدم و همزمان فریاد زدم.
_ پرییییی!
با دیدن غریبه‌ای که یک وجبیم ایستاده غافلگیر تلوتلو خوردم و عقب رفتم.
_ تو دیگه از کدوم جهنمی یکهو پیدات شد؟
پسر اخم‌هاش رو توهم کشید و دست به سینه شد.
_ خودت صدام کردی؟
با انگشت اشاره به خودم اشاره کردم.
_ من؟! من چرا باید تو رو صدا بزنم؟ اصلاً تو کی هستی؟
پسر دستی تو موهاش کشید. انگار تیک عصبی داره.
_ توضیحش کمی سخته. ببین بعد از این که تو رو اوردم این جا...
چی؟ کسی که من رو اورده این جا اینه؟ جیغ زدم.
_ توضیح بخوره تو سرت. دارم میگم پری کجاست؟ نکنه بلایی سرش اوردین؟ پریییی!پریییی!
_ آروم باش. این قدر جیغ نزن. الاً میگم پری کجاست.
_ منتظرم. بگو سالمه؟ اره؟ حالش خوبه؟
_ الاً جلوت ایستاده!
نگاهی به دور و ور انداختم.
_ کو؟ کجاست؟
جوابم رو نداد و فقط سفیهانه نگاهم کرد. مردد نزدیک تر رفتم و به پشت سرش سرک کشیدم. نه! انگار من رو اسکل کرده ع×و×ض×ی. روبه روش ایستادم به چشمای خاکستری رنگش نگاه کردم به موهای نقره ایش که زیر نور خورشید برق میزد، به هیکل عضلانی که داشت تی شرت سفید رنگش رو جـ×ر میداد به شلوار ارتشی سیاه و طوسی رنگش و کفش‌های کالج سفید سیاه. دوباره نگاهم رو روی صورتش دقیق کردم. نمی‌دونم چه برداشتی از نگاه خیره ام کرد که لبخندی کنج لب‌هاش نشست. به خودم اومدم، کف دست‌هام رو محکم کوبیدم تخت سینه‌اش چون انتظارش رو نداشت چند قدم به عقب رفت. فاصله رو سریع پر کردم و لگد محکمی به زانوش زدم. اخمام رو تو هم کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

R-M

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
95
راه‌حل‌ها
4
پسندها
741
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #7
پارت 5
_ ع×و×ض×ی فکر کردی میتونی با من بازی کنی؟ زود باش بگو با پری چی‌کار کردی؟ زود باش. مچ هردو دستم رو گرفت تا مانع حمله دوباره‌م بشه.
_ آخ ولم کن وحشی روانی. دستم رو محکم کشیدم که ولش کرد. به پشت خوردم زمین. هنگ کردم. فوری کنارم روی زانو نشست و نگران دست روی شونه ام گذاشت.
_ چیزیت که نشد؟ بذار کمک کنم بلند بشی.
بازو رو گرفت بلندم کنه. پسش زدم.
_ به من دست نزن ع×و×ض×ی! به من دست نزن! برو عقب. ازمن فاصله بگیر. تسلیم دست‌هاش رو گرفت بالا و دور شد. بلند شدم. فکر کنم لگنم شکست. مچم رو ماساژ دادم و قطره اشکی از چشمم چکید. نمی‌دونستم برای کدوم دردم اشک بریزم. صورتم به آنی خیس شد و هق هقم بلند شد. پسر که پشت به من ایستاده بود کلافه دستی رو صورتش کشید و برگشت سمت من.
_ الاً چرا داری گریه میکنی؟ چی شد باز؟
خواست قطره اشک روی گونه ام رو بگیره که جیغ زدم.
_ برو کنار. همش تقصیر تواِ. تقصیر تو.
عین بچه ها پام رو کوبیدم زمین.
_ باشه باشه تقصیر منه. آروم باش.
_ تو من رو دزدیدی. زود باش برم گردون. ازت شکایت می‌کنم. می‌ندازمت هلفدونی پشت میله های زندان اب خنک بخوری.
_ باشه هر کجا بخوای میبرمت.
هقی زدم و گفتم:
_ من رو ببر پیش پری.
حرصی دست تو موهاش کشید و رو به من داد زد:
_ کدوم پری؟ پری دیگه وجود نداره. پری مرد فراموشش کن. فاتحه (کف دست‌هاش رو بهم زد) تمام.
_ پری مرده؟!
نفهمیدم چی شد یه لحظه به خودم اومدم دیدم با مشت و لگد افتادم به جونش و دارم می‌زنمش. اونم سعی داره محارم کنه.
_ قاتل تو کشتیش. نامرد ع×و×ض×ی مگه چیکارت کرده بود؟
هردو بازوم رو گرفت و تو صورتم منفجر شد:
_ آره. مرده یه ماهه که مرده. توی خواب سکته کرد، میدونی بعدش چی شد؟بعد من بدنش رو تسخیر کردم. اونی که یه ماهه داری شب و روز باهاش زندگی می‌کنی منم! دختری که فکر می‌کردی صمیمی ترین دوستت هست، که اونقدر بهش اعتماد داشتی که تمام رازهات رو دونه به دونه بهش بگی اون من بودم.
_ ناباور سرم رو تکون دادم دروغ میگی! همه حرف‌هات دروغه.
ولم کرد ادامه داد:
_ خیلی وقته زیر نظرت داریم. اونا تورو انتخاب کردن. من مجبور بودم بهت نزدیک بشم باید اعتمادت رو جلب می‌کردم. پری مریض بود، بیماری فلبی داشت. اون شب با بابای معتادش دعواش شد به قلبش فشار اومد اون قدر بخاطر حرف‌های پدرش حال روحیش بد شد که یادش رفت قرصش رو قبل خواب بخوره، هیچ کس نفهمید توخواب قلبش گرفت، پدرش همون موقع دعوا خونه رو ول کرد به امان خدا و رفت.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

R-M

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
95
راه‌حل‌ها
4
پسندها
741
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #8
پارت 6
تا صبح کسی بهش سر نزد. من اتفاقی رد میشدم وقتی رسیدم که مرده بود نفس نمی‌کشید. پری همسن و سال خودت بود. برای همین گزینه خوبی بود. تسخیرش کردم. رفتم پیش مادر پری گفتم که با پدرم دعوام شده دیگه نمی‌خوام برگردم. اونم از خدا خواسته قبول کرد. از خونه قبلی بلند شدیم طبق نقشه قبلی راضیش کردم خونه خالیه محله شما رو رهن کرد و شدیم همسایه. بعد همکلاسی، خیلی زود شدم صمیمی ترین دوستت تو مدرسه اونقدر تو نقشم خوب فرو رفتم که حتی پدر بزرگ و مادر بزگت شیفته‌ام شدن خیلی راحت اجازه میدادن تا هر وقت خواستی خونمون بمونی منم کشوندمت تو اون خونه همه چیز از قبل اماده بود. وقتی تنها رفتی داخل خونه منم جسم پری رو ول کردم دیگه نیازی بهش نبود. یه گوشه نظاره‌گر مراسم بودم. نمیدونم یهو چی شد ولی پشیمون شدم خیلی وقت بود زندگی انسانیم رو فراموش کرده بودم. اره، منم قبلاً انسان بودم، خانواده داشتم. مادر و پدر، خوهر و برادر داشتم. اون یه ماه باعث شد یادم بیاد زنده بودن چه حسی داره، دوست داشتن و دوست داشته شدن چه حسی داره. نتونستم تو رو دو دستی تقدیم شون تا قربانی مراسم‌شون بشی. لحظه اخر کشیدمت بیرون می‌خواستم ببرمت یه جای امن ولی جلوم رو گرفتن اونا از من خیلی قوی تر بودن. نتونستم نجاتت بدم متاسفم، سعیم رو کردم میخوام باور کنی همه تلاشم رو کردم نجاتت بدم.
خشک شده بدون هیچ حرفی خیره اش شدم گفت پری وجود نداره گفت تمام این یه ماه ازم سواستفاده کرده به من دروغ گفته فقط می‌خواسته اعتمادم رو به دست بیاره، که چی بشه؟ چی به دست میورد سرم رو تو دست گرفتم. چند قدم عقب و جلو رفتم.
_ گفتی متاسفی نتونستی نجاتم بدی منظورت دقیقا چی بود؟ چه بلایی سرم اوردین؟
_اونا پس گرفتنت، تو چنگشون بودی. مجبور شدم روحت رو از جسم جدا کنم. راه دیگه‌ای نداشتم متأسفم.
یعنی چی؟ نگاهی به خودم انداختم. هودی صورتی پرزدار با قلب قرمز وسطش که قبل از رفتن به اون خونه پوشیده بودم هنوز تنم بود و شلوار جین زغالی رنگم. دست و پاهام هم تا اونجایی که میدیدم سالم بود. نمیدونستم یه روح دقیقاً چه شکلیه ولی من کاملاً طبیعی بودم. مشکوک به پسر غریبه نگاه کردم.
_ دروغ میگی. همه حرف‌هات دروغه.
دستش رو یکدفعه بلند کرد و قبل از اینکه عکس العمل نشون بدم روی صورتم پایین اومد، در کمال ناباوری دستش از من رد شد. خیره نگاهم کرد.
_ من بهت دروغ نگفتم. هر حرفی که زدم عین واقعیت بود.
از شدت فشار روحی همه بدنم می‌لرزید.
_ چه چه بلایی سرم اومده؟
_ تو الاً یه روحی، یعنی وجودت مادی نیست. ببین لازم نیست بترسی بهت قول میدم همه چیز رو درست می‌کنم.
خودم رو جمع و جور کردم. اعتماد دوباره به این شخص؟ جواب صد در صد یک نه محکمه.از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشم.
_ هر کاری دلت میخواد بکن. فقط از من فاصله بگیر، بهت اعتماد ندارم .
راه افتادم به سمتی که نمیدونستم به کجا میرسه. جلوم ظاهر شد هیچ حسی از این کارش بهم دست نداد شاید اتفاقات پیش اومده اونقدر شکه ام کرده بود که کاملاً بی حس شده بودم
_ الاً تنها کسی که میتونه کمکت کنه منم.
نیشخندی زدم.
 
  • لایک
  • عجب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

R-M

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
95
راه‌حل‌ها
4
پسندها
741
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #9
پارت 7
سرم رو کج کردم:
_ ازکجا معلوم این هم نقشه جدیدت نباشه ( دور زدمش) نه ممنون شما شر مرسان خیرت پیشکش.
_ پس بذار آخرین کمکم رو بهت بکنم.
سرم رو به طرفش بر گردوندم.
_ گفتم که...
هر دو دستش رو با فاصله دو طرف صورتم نگه داشت. جریان سردی از صورتم شروع و به تمام نقاط بدنم سرایت کرد. فقط چند ثانیه طول کشید. کمی فاصله گرفت.
_ تو این بُعد لازمت میشه.
_ بُعد؟! من رو اوردی تو یه بُعد دیگه؟
توجهی به سوالم نکرد. به چشم‌هام خیره شد:
_ خیلی زود میام دنبالت.
خیره به چشم ‌هام کم‌کم محو شد.
_ صبر کن...
اما دیر شده بود.لگدی به هوا زدم.
_ لعنت. لعنت. (بلند داد زدم) لعنتی ع×و×ض×ی.
حالا من چطور برگردم؟ من این جا دووم نمیارم، باید یه راهی پیدا کنم بتونم برگردم به بُعد خودم. نوک انگشتم رو به چونه‌ام کشید، بالاخره یه شهری این نزدیکی‌ها هست. اگه بتونم یه شهر پیدا کنم میتونم از یه نفر کمک بخوام. برگشتم و راه افتادم. اونقدر رفتم و رفتم که دشت تموم شد و زمین کاملاً پوشیده از سنگ و بی آب و علف شد. کمی دیگه که جلو رفتم به صخره‌های خیلی بلند سنگی رسیدم. صدای نعره به گوشم رسید پشت تخته سنگی قایم شدم و به اون طرف سرک کشیدم. کپ کردم، این دیگه چیه؟ هیولای زشت و بزرگ سیاه رنگی که از کمر به پایین به شکل عنکبوت بود و شش‌تا پا داشت از روی صخره پرید روی یه مرد. پنجه‌های بلند سیاهش رو به سر و گردن مرد افتاده روی زمین میزد. مرد فریاد بلندی زد. با لگد محکمی اون رو پرت کرد کنار. جونور در حالی که از صخره ای بلند بالا میخزید دندون‌های تیزش رو نشون داد و به سمت مرد که تازه بلند شده بود پرید. مرد فوری شمشیر سیاهش رو از روی زمین برداشت و با یک حرکت پای راست هیولا رو قطع کرد، سریع چرخید و پای چپش رو هم قطع کرد هیولا نعره‌ای زد و روی زمین افتاد. مرد شمشیر رو بلند کرد دو لبه شمشیر به رنگ قرمز آتشی می‌درخشید با یک حرکت سر هیولا رو قطع کرد. سر قطع شده در هوا چرخید و جلوی من افتاد. اصوات نامفهومی از بین ارواره‌های در حال باز و بسته شدن هیولا خارج شد. بعد شروع به سوختن کرد و خاکستر شد. صورتم رو با چندش جمع کردم و روم رو برگردوندم، دیدم مرد شکمش رو گرفته و روی زمین ولو شده بود.
 
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

R-M

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
95
راه‌حل‌ها
4
پسندها
741
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #10
پارت 8
دویدم بالای سرش نشستم. تکونش دادم.
_ هی آقا هه! مُردی یا زنده‌ای؟
جواب نداد. دستش رو از زخم کنار زدم. با چشمای گردشده به زخم نگاه کردم، به جای خون دود سیاه غلیظی از زخم بیرون می زد. مرد تکون خورد و ناله کرد، لای پلک چشمش کمی باز شد، چشم‌هاش همرنگ موهاش مشکی بود. زخم شکمش آروم آروم در حال بسته شدن بود. به زحمت به شمشیرش تکیه زد و بلند شد. چون فهمیده بودم یه آدم معمولی نیست فوری چند قدم به عقب برداشتم. می‌خواستم بدوم و فرار کنم ولی نگاهش که با مرموزی تک‌تک حرکاتم رو دنبال می‌کرد دو به شکم کرده بود. بالاخره روی هر دو پا ایستاد انگار نه انگار چند تا زخم عمیق رو بدنش داشت همه خوب شده بودن و حالا بدون هیچ خط و خشی با اخمای درهم داشت رصدم می‌کرد.
من_ پیش من نیست.
اخمش عمیقتر شد:
_ چی پیش تو نیست؟
_ ارثیه باباتو که گم کردی رو میگم، پیش من نیست.
تو صدم ثانیه دیدم دو قدمیم ایستاده نوک شمشیرش رو زیر چونه‌ام زد و سرم و بالا داد.
_ خوب حالا بلبل زبونی رو تموم کن و دقیق به سوالم جواب بده وگرنه (نوک شمشیر رو حرکت داد و روی گردنم خط فرضی کشید) گردنت رو میزنم.
آب دهنم و قورت دادم و پلکم و محکم باز و بسته کردم.
_ حواست رو جمع کن، نه یک کلمه بیشتر نه کمتر فقط بگو برای کی داری جاسوسی منو می‌کنی؟ اسم اربابت رو بگو، زود باش.
شمشیر رو کمی فاصله داد و تونستم راحت حرف بزنم.
_ من، من...
نوک شمشیر رو بیشتر فشار داد که دردم گرفت. چی؟ من که روحم چرا دردم میگیره؟ نفس عمیقی کشیدم. زیر لب گفتم:
_ تمام این حس‌ها تلقینه هانای احمق. اون نمیتونه بهت صدمه بزنه.
انگار حرف زیر لبم رو شنید مشکوک گفت:
_ فکر می‌کنی نمیتونم بهت صدمه بزنم؟ می‌خوای امتحان کنیم؟
تو یک حرکت شمشیر رو روی گردنم کشید. شکه شدم فکرشم نمی‌کردم بخواد حرفش رو عملی کنه. شمشیر از گردنم رد شد. بهت زده به من نگاه کرد و حرکتش رو دوباره تکرار کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین