پارت 9
_ تو روحی؟!
_ اوم، آره فکر میکنم روح باشم.
شمشیرش رو غلاف کرد:
_ پس خطری نداری.
برگشت که بره.
_ هی هی صبر کن. میخوام یه سؤال بپرسم.
بدون اینکه برگرده جواب داد:
_ من عجله دارم. از یکی دیگه سؤالت رو بپرس.
پشت سرش دویدم و دستم رو روی شونهاش گذاشتم که همزمان به شکل دود سیاه غلیظی دراومد و در هوا ناپدید شدیم. هنوز دستم رو شنل سیاه رنگ رو دوشش بود. عجیب احساس سبکی میکردم و انگار به جلو کشیده میشدم. به دقیقه هم نکشید و بعد خودم رو رو به روی در بزرگ طلا کاریِ زیبا و با شکوهی دیدم.
_ واااو.
تازه متوجّهام شد. سرش رو به عقب چرخوند:
_ چطوری اومدی این جا؟
_ من خُب خُب...
متفکّر به دستم روی شونهاش نگاه کرد. فوری دستم رو برداشتم. سرش رو با تأسف تکون داد:
_ نیازی نیست جواب بدی خودم فهمیدم. همین جا بمون و جایی نرو، الاً کار مهمی دارم که باید انجام بدم ولی زود میام و برت میگردونم.
دستپاچه چتریهای کوتاهم رو زیر کلاه هودی هل دادم:
_ خیالت راحت همین جا میمونم تا برگردی.
سرش رو تکون داد و با قدمهای سنگین به سمت در رفت. شنل بلند سیاهش با هر حرکت موج میخورد. حالا که دقت میکردم لباسی که پوشیده بود هم سیاه و از جنس چرم بود. نگهبانان بعد از تعظیم دو لنگه در پر نقش و نگار طلایی رو باز کردن. سالن بزرگی نمایان شد. کنجکاو سَرک کشیدم و از بین در درحال بسته شدن رد شدم. در چپ و راست سالن ردیف طولانی از مردان ردا پوش ایستاده و به نشانه احترام خم شده بودن. ردای همگی آبی تیره بود.مرد سیاه پوش جلوی تخت مجلل طلایی ایستاد و کمی سرش رو خم کرد:
_ درود بر پادشاه تایتس، پادشاه سرزمین آدونیس.
_ درود بر تو فرمانده لوگان. بگو مأموریت چطور پیش رفت؟
لوگان صاف ایستاد:
_ خبرهای خوبی ندارم.
پادشاه تایتس که تاج جواهر نشان روی سر داشت و ردایی سفید همراه شنل طلایی پوشیده بود یکدفعه از جا بلند شد:
_ نگرانم کردی سریع بگو چه اتفاقی افتاده؟