. . .

متروکه رمان سپید مثل برف | چکاوک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
نام رمان: سپید مثل برف
ژانر: عاشقانه، فانتزی، علمی تخیلی
به قلم: چکاوک
شخصیت های اصلی:اَلِکسا،جَک
ناظر: @نویسنده پشت شیشه
زمان شروع:۱۴۰۰/۱۱/۱۴
مقدمه: او برایم بیشتر از یک انسان بود، شاید یک پری یا یک جن بود … نمی دانم او چه بود، هر چه بود کسی بود که تا به حال هیچ کس همانندش را هرگز ندیده بود و در عین حال هر چیزی بود که هر کسی تا به حال خواسته است و من در یک لحظه در پرتگاه عشق بلعیده شدم.!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
884
پسندها
7,387
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #1
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​
بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #2

#1

خمیازه‌ی بلندی کشیدم و توی جام نیم‌خیز شدم، کیه که صبح زود اینطوری داره صدام میزنه؟! حتما باز دایانا شوخیش گرفته.
کله‌م رو از پنجره بردم بیرون که ببینم این ادم مزاحم کیه که نذاشت دو دقیقه بخوابم که بله خودش بود، البته به همراه جَکسون بود،تا منو دید نیشش رو برام باز کرد.
- سلام خانوم تنبل زود بیا پایین می‌خوایم بریم برف بازی با بچه‌ها چقد می‌خوابی!
بازم معلوم نیست دیشب کجا مونده بود که نیومده بود کمک من و دایه سَرما، من تا نصفه شب بیدار موندم و کمک کردم الانم بلبلی می‌خوند واسم.
- برو گمشو همون جایی که دیشب بودی، من تا نصف شب بیدار بودم اونوقت توقع داری سحرخیز هم باشم!
جکسون که تا الان نگاهمون می‌کرد خنده بلندی سر داد و گفت:
- از دست شما منم معطل خودتون می‌کنین اگ نمیاین من برم?
دایانا میون حرفش پرید وگفت:
- نه نه جکسون خواهش می‌کنم منو الکسا هم میایم صبر کن.
منم از دور داد زدم:
- من نمیام تازه از خواب بیدار شدم و کلی کار دارم شما میتونید برید بسلامت.
دایانا لب و لوچه شو اویزون کرد و گفت:
- باشه نیا ولی غروب بیا بریم تماشای اسمان پرنور.
چشمام برقی زد عاشق اسمون سرزمینم بودم البته اون شب که اسمش آسمون پرنور بود با کمک دایه سرما و بقیه قبیله‌های دیگه پر از نورها و شفق‌های قطبی میشد و دهکده کوچیک‌ما به تماشای این نور های زیبا می‌رفتن.
هرساله فقط یک بار این اتفاق رخ می‌داد و همه رو شگفت زده می‌کرد.
هرکسی یک ستاره یا شهاب و چیزهای زیادی به آسمون هدیه می‌داد و اسمون هم پر از هدیه‌های ما می‌شد.
من الکسا هستم از قبیله زمستان، این اسم رو دایه سرما روی قبیله‌ما گذاشته، من هفده سالمه البته غروب آسمون پر نور ۱۸ساله میشم و به گفته‌ی دایه سرما منم به نیروی اصلی خودم میرسم.
پدر و مادرم رو از دست دادم و پیش دایه سرما زندگی می‌کنم، دایه سرما هزار سالشه و بزرگ‌تر همه‌ی ماست
اون سرپرستی منو قبول کرد و من الان کنارش تجربه‌های زیادی از جادوگری رو یاد گرفتم.
هر قبیله‌ی ما از یک نژاد تشکیل میشه و هرکس دهکده‌ی خودش رو داره مثلا قبیله گرگینه‌ها و خون آشام‌ها و ما که جادوگر هستیم.
بعد از صبحونه مفصل دایه سرما بلند شدم تا برای مهمانی شب و صدالبته تولدم از جنگل میوه‌های تازه بیارم، ما فقط یک فصل داریم اونم فصل زمستانِ پس در این فصل با جادوی دایه سرما درخت‌ها میوه میدن
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #3
#2

بالاخره بعد از پوشیدن لباس‌های گرم و نیم بوت‌هام اماده شدم تا به جنگل برم.
صدام رو انداختم پس سرم و داد زدم.
- دایه سرما من دارم میرم جنگل برای شب میوه بیارم کاری نداری؟
برخلاف اسمش صدای گرم و دلنشینش رو شنیدم، این زن من رو از مرگ نجات داد‌ و به سرپرستی گرفت.
درحالیکه همه من رو بچه‌ی نحس می‌نامیدند.
- نه عزیزم برو فقط مواظب خودت باش!
همیشه از اینکه ازم حمایت کرد و پشتم وایساد ازش ممنونم من پدر و مادرم رو در حمله سیلیون‌ها از دست دادم.
اونا به گفته‌ی دایه سرما عاشق هم بودن، همون شبی که من به دنیا اومدم سیلیون‌ها به ما حمله کردن و تقریبا نیمی از مردم مارو کشتن و به اسارت خودشون دراوردن در این بین من و تعداد اندکی از مردمم و دایه سرما زنده موندیم.
بعد از اون حمله همه من رو نحس می دونستن و خواستار مرگ من بودن، تا اینکه دایه سرما به همشون میگه:
- چیزی در این دختر وجود داره که هیچکدوم از ما نداریم اون روزی قوی‌ترین زن جادوگر میان ما میشه.
و به گفته خودش تمام حرف‌هاش حقیقت داره و من رو از مرگ احتمالی نجات میده.
با فکر به گذشته تقریبا نصف راه رو امده بودم،تا اینکه به چشمه‌ی خروشان رسیدم این چشمه هیچ‌وقت یخ نمی‌بست و همیشه اب زلالی داشت. در چشمه نگاهی به خودم انداختم.
من اندامی بسیار زیبا با موهای به سفیدی برف و چشم‌های طوسی داشتم و همین من رو از بقیه متمایز می‌کرد.
نگاهی به درخت‌ها انداختم که پر از میوه‌های زیبا و
خوش طعم بودن، فورا به سمت درختا رفتم و سبدم رو با احتیاط و وسواس خاصی پر از عطر بهاریشون کردم.
من هیچ‌وقت به کسی نگفته بودم اما واقعا دلم می‌خواست یک بار بهارو ببینم و تجربه کنم چون چیزی که از بهار شنیده بودم یه فصل بسیار سبز و پر از گل بود که من در نقاشی‌ها و داستان‌ها فقط دیده بودم.
دایه سرما می‌گفت بعد از حمله سیلیون‌ها به اینجا نفرینی از خودشون به جا گذاشتن که مارو از بین ببره اون نفرین سرما و زمستان بوده، اما بزرگان‌ما راه‌حلی برای این نفرین پیدا کردن و اون رو مهار کردن.
مثلا ما در زمستان میوه داریم و اب چشمه‌هامون یخ نمیبنده همه‌ی این هارو با جادو حل کردیم و زندگی رو تقریبا ممکن کردیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #4
#3

بعد از چیدن میوه‌ها تصمیم گرفتم به پناه‌گاه مخفی که در کودکی اونجا رو پیدا کرده بودم برم، اون پناه‌گاه امن‌ترین و زیباترین جایی بود که تاحالا دیده بودم.
نمیدونم چرا اما اونجا بهم یه حس ارامش عجیبی رو میداد یه حس فوق‌العاده خوب که حالم رو خوب می‌کرد.
به منظره‌ی روبه‌رو خیره شدم درختان کاج سفید پوش سر به فلک کشیده و جویباری زیبا که من اسمش رو اب‌های نقره‌ای گذاشته بودم، این جویبار بسیار اب درخشان و زلالی داشت و بخاطر همین من اسمش رو اب‌های نقره‌ای گذاشتم.
زمین پوشیده از برف و کلبه‌ای که خودم ساخته بودم
همه و همه زیبایی و ارامش زیادی به من منتقل می‌کرد.
رفتم جلو و دستم رو توی اب بردم، آب خنکی که از لابه‌لای انگشتام عبور می‌کرد حس شوق زیادی رو به من منتقل می‌کرد.
از اینکه قرار بود شب من هم یک نیروی جادوی داشته باشم هیجان زده می‌شدم.
صدای قدم های فردی رو شنیدم یعنی کی می‌تونست به حریم آرامشبخش من راه پیدا کرده باشه؟!
اروم بلند شدم و بین درخت‌هارو نگاه کردم ولی چیزی نبود.
ولی بازم صدای خش‌خشی اومد که منو ترسوند فوراً رفتم و چوب بزرگی برداشتم تا حداقل سلاحی واسه‌ی دفاع از خودم داشته باشم.
چشمامو ریز کردم و بیشتر به اطراف دقت کردم که
گرگ سفید رنگی با چشم های آبی دیدم.
چ گرگ زیبایی بود! یعنی ممکنه از قبیله گرگینه‌ها باشه؟
اروم به طرفش قدم برداشتم و گفتم:
- هی تو بیا بیرون! دیدمت گرگ سفید.
قلبم تند تند به قفسه‌ی سینه‌م می‌خورد یعنی ممکنه بهم حمله کنه؟
گرگ سفید آروم آروم از پشت درختا اومد بیرون ولی نگاه خیره‌شو از روم بر نداشت.
یدفعه به طرفم حمله کرد جیغ بلندی زدمو دستامو گذاشتم روی صورتم،همینطوری می‌لرزیدم و جیغ می‌زدم که دستی روی دستم نشست و اون رو از روی صورتم برداشت.
بعد گفت:
- نترس من کاری باهات ندارم.
یکمی آروم شده بودم و به صورتش نگاه کردم.
پسر قدبلند با چشمای آبی و صورتی سفید و موهای طلایی رنگی داشت،اینقدر بهم نزدیک بودیم که نفس هاش به صورتم می‌خورد.
یکم ازش فاصله گرفتم.
- تو ک.. کی هستی؟
وقتی دید هنوز ازش می‌ترسم دستمو کشید و روی
تخت سنگی نشست منم کنار خودش نشوند و گفت:
- نمی‌دونستم یه نفر به خودش جرات داده و تا نزدیکی دهکده ما اومده اونم یه دختر، بعد نگاهی بهم انداخت.
- تو کی هستی اینجا رو من اول پیدا کردم.
پوزخندی زد و گفت:
- من برایانم و تو دخترک مو سفید نزدیک دهکده‌ما هستی، میدونی اگه پیت بفهمه زندت نمیزاره!
چشمام گرد شد یعنی چی اخه مگه من چیکار کرده بودم؟!
قبل از اینکه من سوالی کنم گفت:
- بزرگان ما باهم پیمان بستن که هیچ‌وقت به مرز‌‌های همدیگه نرن تا جنگی پیش نیاد بین قبیله‌ها.
بالاخره اجازه حرف زدن بهم داد و سریع گفتم:
- ولی من زیاد به اینجا اومدم تقریبا از ده سالگی تا الان
ولی تورو ندیدم؟!
بازم پوزخندشو غلیظ تر کرد و گفت:
- درسته منم تورو ندیدم البته شانس زیادی داشتی اگه به جای من پیت اینجا بود فقط استخون‌هات باقی می‌موند.
خیلی بهم برخورد، چهرم رو درهم کردم و بلند شدم
پسره‌ی روانی داشتم تند تند می‌رفتم که با صدای بلندی گفت:
- من تورو می‌شناسم الکسا، تو همون دختر بچه‌ی نحسی که همه از زیباییش میگن!
یه لحظه وایسادم ولی برنگشتم، حتی اون گرگینه‌ی ع×و×ض×ی هم میدونست همه من رو نحس خطاب کردن. بازم به حرفاش ادامه داد:
- بهتره که دیگه به اینجا نیای چون دیگه جونت رو
تضمین نمی‌کنم حالا هم میتونی بری.
پسره‌ی خودخواه چه طور جرات میکنه باید با دایه سرما حرف بزنم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #5
#4

با حرص تندتند قدم برمی‌داشتم تا اینکه رسیدم دم در خونه تند در زدم که صدای دایانا اومد.
دایانا هم مثل من یتیم بود و پیش ما زندگی می‌کرد. اونم مثل من پدر و مادرش رو در جنگ از دست داده بود و دایه سرما ازش محافظت می‌کرد.
در رو باز کرد و با غر غر گفت:
- چته روانی چرا مثل احمقا در میزنی؟ این چه وضعشه؟!
بی حوصله از جلوی در کنارش زدم و رفتم توو.
- دایه سرما، دایه سرما...
چندبار صداش کردم که بالاخره صداشو شنیدم.
- بله دخترم باز چی شده؟
با عصبانیتی که اون گرگینه ع×و×ض×ی به جونم انداخته بود گفتم:
- چرا به من نگفتین همه قبیله‌ها منو نحس و شوم می‌نامند.
چند لحظه صدای ازش نیومد و بعد چهرش رو در کمال ارامش دیدم که داشت نگاهم می‌کرد.
- بیا بشین معلوم نیس اون بیرون باز چی شده که اومدی اینجا قشقرق به پا کردی!
با حرص نگاهی به دایانا انداختم که داشت ریز ریز می‌خندید.
دایانا چهره‌ای معمولی داشت موهای بور و چشم‌های عسلی در کل دختر زیبایی بود.، با حرص نگاه ازش گرفتم و گفتم:
- مرض رو آب بخندی،بعدشم دایه سرما اون گرگینه‌ی ع×و×ض×ی حالمو بد کرد.
دایه سرما و دایانا بلافاصله رنگ از رخشون پرید و دایه سرما با عجله به سمتم اومد و در دوقدمیم ایستاد و نگاه تیره‌شو به چشمام دوخت و گفت:
- تو چیکار کردی دختر؟ تو کجا بودی؟! مگه نگفتی میری باغ؟گرگینه توی باغ بود آره؟اسمش چی بود؟
کلافه شدم، دایه سرما همینجوری داشت پشت سر هم سوال می‌کرد.
- اولاً که من به باغ رفتم، بعد از اون رفتم به جایی که از بچگی مال من بود ولی یه گرگ دیونه اومد و همه چیز رو به هم ریخت.
دایه سرما چشماش گرد شد و گفت:
- کدوم مکان! تو به دهکده اونا رفتی؟ چرا به من نگفتی؟اگه بلایی به سرت میاوردن چی؟
- یه مکان که شما نیومدین. اسمش برایان بود،
و می‌گفت نزدیک دهکده‌شون شدم و اون من رو می‌شناخت، بهم گفت تو الکسا همون بچه‌ی نحس هستی.
اشک در چشم‌هام حلقه زد، چرا منم نمی‌تونستم مثل دایانا زندگی عادی داشته باشم.
- اشکالی نداره دخترم حالا که نرفتی داخل دهکده مجازاتی ندایم،و اما من برایان رو می‌شناسم گرگینه‌‌ی سفید برادر پیت الفاشون،توام نیاز نیست نگران بشی درسته اونا فک میکنن تو نحسی اما مشکلی برات پیش نمیاد در این دهکده من ازت محافظت می‌کنم.
اما من احساس زندانی رو داشتم که گیر افتاده بود بدون هیچ جرمی،همه میگفتن اگه من برم سرزمینشون با خودم نحسی می‌برم شاید به خاطر اون برایان نگاه های تحقیر امیزی بهم می‌نداخت.
دایه رفت و دایانا منو بغل کرد اونقدر تو بغل دایانا گریه کردم که اشکم دیگه خشک شدن.
دایانا اروم می‌گفت:
- آروم باش دختر به شب فکر کن که قراره نیروی جدید به دست بیاری.
راست می‌گفت من باید فقط به شب فکر کنم و بس.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #6
#5


از دایانا جدا شدم و به سمت اتاقم حرکت کردم، باید یه دوش حسابی می‌گرفتم تا هم حالم رو جا بیاره و هم برای شب کمتر کار داشته باشیم.
بعد از بیرون اومدن از حموم لباس راحتی پوشیدم،رفتم تا میکاپ ترو تمیزی روی صورتم پیاده کنم.
جلوی میز آرایشم که از یخ درست شده بود نشستم. شروع کردم، چیزی به غروب نمونده بود باید سریع اماده می‌شدم.
لباس طرح‌دار بلند آبی رنگی که تا روی زانوم بود و شنل بلندی با طرح‌های برف انتخاب کردم.
نگاهی از توی یخ براق میز آرایش به خودم انداختم، میکاپم فوق‌العاده بود.
البته لوازم آرایش‌های من همه از گل‌های یخی درست شده بود و با جادوگری رنگ گرفته بودن، موهام رو آزادانه دورم رها کرده بودم.
بعد از اینکه از سر وضع خودم راضی شدم بالاخره تصمیم گرفتم به طبقه پایین برم.
خونه‌ی ما دوطبقه بود، و سه تا اتاق داشت و کلبه‌ی زیبایی وسط یه جنگل بزرگ پر از یخ بود.
به طبقه پایین که رسیدم دایانا رو دیدم، یه لباس بلند سفید پر از گل‌های آبی تنش بود و میکاپ فوق‌العاده‌یی روی صورتش کار کرده بود که چشماش رو درشت‌تر نشون میداد، لبخند جذابی زد و اومد روبه روم وایساد.
_ به به خانوم خوشگل کردی! چه‌خبره؟! نکنه با نامزدت قرار داری!?
بعد خنده‌ی موزیانه‌ی سر داد، نگاه چپ چپی حواله‌ش کردم.
_ بسه کم خودت رو لوس کن بهتره بریم پیش دایه سرما و باهم به مهمونی بریم تا دیر نشده.
خندش رو جمع کرد و گفت:
_ بفرمایید پرنسس از این‌طرف، و به طرف پذیرایی هدایتم کرد.
روی کاناپه نشستم و منتظر موندیم تا دایه سرما بیاد،
بالاخره اومد و بعداز کلی تحسین و شوخی‌های دایانا به مهمونی رفتیم.
قبیله خون آشام‌ها از جمله سر کرده‌شون و هاردین که چندی پیش درخواست ازدواج به من داده بود هم حضور داشتن.
به محض ورودمون نگاه خیره‌شو روی خودم حس می‌کردم، اما من علاقه‌ای بهش نداشتم و به گفته دایه خوب نبود با قبیله‌شون وصلتی صورت بگیره، بخاطر همون و اینکه علاقه‌ای بهش نداشتم بهشون جواب منفی دادیم.
تالار رو به نحوه‌ احسنت تزئین کرده بودن و دور تادورش رو با کرم شب تاب‌ها و پریان ریز جسه که نورهای رنگی رو درس می‌کردن ایجاد شده بود.
میز‌های گرد یخی رو با گل‌های یخی تزیین کرده بودن
و انواع نوشیدنی‌ها و خوراکی‌ها رو با سلیقه خاصی روی میز چیده بودن.
محو زیبایی اطراف شده بودم که دایانا بازومو کشید و دور میزی که نزدیک میز پریان بود نشستیم. دختر پری دور میز کناری روی صندلی نشسته بود.
لباسی به رنگ مشکی، که طرح بال‌های سفید رنگ در پارچه کار شده بود اون رو بسیار زیبا کرده بود.
همینجور محو دخترک بودم که نگاهم از پشت اون پری به چهره‌ی برایان خورد،چشمام گرد شد. اون اینجا چیکار می‌کرد؟!
وقتی دید دارم بروبر نگاهش می‌کنم نیشخند غلیظی زد و روشو اونور کرد، ضایع شدم.
الان فکر میکنه عاشق چهره‌ش شدم که نگاهش می‌کنم،اه گندت بزنن.
لباس سفید رنگی با شلوار مشکی پوشیده بود که حسابی اندام ورزیده‌ش رو به نمایش گذاشته بود.
با حرص نگاه ازش گرفتم، اون پسره یه خل چل بود باید دیگه نگاش نکنم تا برداشت بد از نگاه کردنم نگیره.
البته که اوناهم به این مهمونی میان، من زیادی حساس شدم.
در این مهمونی همه‌ی قبیله‌ها از هر گوشه‌ای از این سرزمین به تماشای جشن میومدن.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #7
#6

بالاخره خودم رو با یه نوشیدنی سرگرم کردم،که صدای سزما از قبیله هابیت‌ها به گوش رسید.
پیرزن مهربانی بود و به همه توجه داشت الخصوص من که در اون زمان نحس نامیده می‌شدم، همیشه اون در کنار دایه سرما از من پشتیبانی می‌کرد.
سزما:
- خب همه ساکت شین، امشب شب مهمی برای‌ما خواهد بود، ما هجدهمین مراسم رو اجرا می‌کنیم و جوانان تازه‌ای به نیروهای خودشون میرسند، امشب دخترک زیبای سَرما هم به تولد هجده سالگیش میرسه.
همه به من نگاه کردن و دست زدن، نگاهم یک لحظه به برایان خیره موند که بیخیال داشت نوشیدی می‌خورد.
نگاهم رو به سِزما دادم که داشت سخنرانی می‌کرد.
- همه‌مون در سال های قبل شاهد اتفاقات ناگواری بودیم که سیلیون‌های خائن بر سر ما آوردن،اونها پدر و مادر این دخترک رو کشتن، اما ما چیکار کردیم این دخترک رو نحس دونستیم.اخه یک طفل در اون زمان چه کاری می‌تونست برای ما انجام بده؟!
اشک به چشم‌هام راه پیدا کرد و روی گونه‌هام جاری شد،واقعا من چه گناهی داشتم؟
سزما به ادامه‌ی سخنرانیش پرداخت.
- ما امشب و در همین مکان نیرویی فراتر از نیروی این دختر بهش منتقل می‌کنیم چون اون بهترین گزینه برای پادشاهی سرزمین‌های ماست، اون سیلیون‌ها رو شکست میده و قدرتمندترین خواهد شد.
ترس تمام وجودم رو در بر گرفت، یعنی چی؟ نکنه بلایی به سرم بیاد!؟
دایه سرما که تا اونموقع ساکت بود به حرف اومد.
- دخترم تو باید قوی باشی اونا میخوان بهترین کارو برای تو بکنن چون تو با همه‌ی ما متفاوتی و بعد لبخند دلگرم کننده‌ای حواله‌ی صورت یخ‌ زده از هیجانم کرد.
سزما:
- من الکسا و دایه سرما رو به اینجا فرا می‌خونم.
با زور و لرزیدن بلند شدم و با دایه سرما پیش سزما رفتیم.
سزما لبخند دل گرم کننده‌ای بهم زد و آروم پلک‌هاشو به نشونه‌ی اطمینان به هم زد و دوباره بحرف‌اومد،سزما:
- من رئیس قبیله‌هارو برای انجام این جادو به اینجا فرا می‌خونم.
همه‌ی رئیس‌ها بدون چون و چرا بلند شدند و پیش‌ما اومدن، سزما رو به من کرد و گفت:
- خب دخترم بشین روی این صندلی.
به جمعیت نگا کردم، چهره‌ی هاردین مضطرب به نظر می‌اومد اما برایان بیخیالیش رو نشون میداد،جکسون دوست چند ساله‌ی‌ما و در کنارش دایانا بهترین خواهر و رفیقم نگران بودن.
بالاخره روی صندلی جای گرفتم و سزما گفت:
- هرچی که ما میگیم رو تکرار کن و بعد شروع کردن. یکی یکی تمام رئیس‌ها هر کدوم یه کلمه گفتن و من هم تکرار کردم،اما در پایان هیچ اتفاقی نیفتاد!
گیج بودم چند ثانیه مکث شد بعد یهویی سقف شروع به لرزیدن کرد و باز شد.
نگاهم با آسمان که امشب عجیب می‌درخشید تلاقی کرد.
همه مهمان‌ها بلند شدن و هر کدوم ستاره‌ای به آسمان هدیه دادن.
آسمان پر از نورها، ستاره‌ها، شهاب‌ها و... شده بود که بسیار زیبا بود.
همینطور داشتم نگاه می‌کردم که صدایی درون مغزم بهم هشدارگونه گفت: بلند شو الان وقت حرکته...
صدا بارها و بارها درون مغزم تکرار شد داشتم کلافه می‌شدم، کجا باید برم که این صدا قطع شه؟!
یهو فلشی در آسمان با ستاره‌ها درست شد و زیرش با نوشته‌ای ریز نوشته بودند:
- به سمت آب های نقره‌ای الکسا.
تند تند پیراهن دایه سرما رو گرفتم و کشیدم وقتی برگشت گفتم:
- دایه شما هم اون فلش رو در اسمان می‌بینین؟
دایه به آسمان نگاه کرد و گفت:
- خل شدی الکسا اونجا فقط ستاره‌ها هستن.
سزما با ناراحتی گفت:
- شاید تو نیرویی نداشته باشی الکسا.
اما من این‌طور فکر نمی‌کردم اون فلش حتما سرنخی برای به دست آوردن نیروم بود.
با عجله از اونجا دور شدم و خودمو به بیرون تالار رسوندم و به سمت آب‌های نقره‌ای حرکت کردم
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #8
#7

وقتی رسیدم از خودم تعجب کردم!
من نصفه شب اومده بودم بیرون؟ منی که از سایه‌ی خودم هراس داشتم!؟
دوباره به آسمون نگاه کردم بلکه یه نشونه‌ی دیگه بهم بده، و درست همون موقع دوباره نوشته‌ی ریز دیگه‌ی با ستاره‌ها نمایان شد.
وقتی با دقت بهش نگاه کردم دیدم نوشته شده، برو داخل جنگل الکسا...
تند‌تند به سمت جنگل قدم برداشتم و به دنبال غاری که هیچ‌وقت انگار وجود نداشت می‌گشتم.
وارد جنگل که شدم، دیدم بله درسته یه غار کوچیک وسط صخره‌ها نمایان بود، به همون طرف قدم تند کردم.
روی دیواره‌های غار پر از نوشته‌های عجیب‌غریب بود که انگار به یه زبان دیگه نوشته شده بود.
شکلک عجیبی که بسیار به گردنبند من شباهت داشت روی دیواره‌ی غار وجود داشت،به گفته‌ی دایه سرما این گردنبندرو مادرم بهم هدیه داده بود.
دستی به گردنبندم کشیدم و اون رو از گردنم در آوردم و به شکلک روی دیوار نزدیک کردم،وقتی گردنبند رو روی نیمه‌ی دیگر قلب ترک خورده‌ی روی دیوار گذاشتم باهاش یکی شد و نور سرخی در فضا پخش شد،رفته رفته نور در فضا بیشتر شد واحساس می‌کردم داره من رو میبلعه.
نفس در سینه‌م حبس شد،قلبم تند در قفسه‌ی سینه‌م میکوبید،احساس می‌کردم دارم در نور حل میشم و دیگه نفهمیدم چی شد.

پلک‌هام رو بهم زدم و با احساس سر‌درد عجیبی از خواب بیدار شدم.
من کجام؟چرا هیچ جایی از این اتاق برام آشنا نیست!؟در همین افکار به‌سر می‌بردم که به در اتاق کوبیدن.
نیم‌خیز شدم تا در رو باز کنم که سردردم بیشتر شد و آخ کوچکی از بین لب‌هام در رفت.
هنوز در اون حالت وایستاده بودم که در تقی باز شد و چهر‌ی یه خانوم تقریبا پنجاه ساله در چارچوب در نمایان شد، کمی بهم خیره موندیم که به حرف اومدم.
_من کجام؟ اینجا کجاست که من رو آوردین؟!
زن که تا اون لحظه ساکت بود بهم نگاهی انداخت و با خوش‌رویی گفت:
_اینجا نروژه دخترم، پسرم تو رو دیروز داخل جنگل پیدا کرده بود، تو گم شدی؟!
جنگل! جنگل چرا؟
کم کم داشتم چیزهایی رو به یاد می‌اوردم‌؛ نور‌، گردنبند، غار...
همه و همه به یکباره به ذهنم حجوم آوردن، یعنی من الان توی یه دنیای دیگه هستم؟!
نه‌نه امکان نداره نباید اینطور شده باشه.
اما تمام واقعیت‌ها مثل پتک به ذهنم کوبیده شدن، آره واقعیت داشت! اسم سرزمین من کوهستان یخ بود نه نروژ، من حتی یک بارم این اسم رو نشنیده بودم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #9
#8

نه امکان نداره من دیونه شدم! حتما اینجا یه قبیله‌ی دیگه‌ست.
پیرزن خوش‌رو وقتی که دید گیج هستم دستی روی شونم گذاشت و گفت:
- نگران نباش حتما خانوادت پیدات میکنن، من به پلیس گزارش دادم.
نگاه گیجم رو دوباره به چهرش انداختم.
- پلیس! پلیس دیگه چیه؟
در کسری از ثانیه چشماش گرد شد، و به تته‌پته افتاده بود.
- من... منظورت چیه! پلیس دیگه نکنه شوخیت گرفته؟!
نخیر این‌طور نمیشه این خانوم معلوم نیس چشه!
باید خودم کاری بکنم، ببینم کجا گیر افتادم و باید چیکار بکنم.

بلند شدم و به سمت در حرکت کردم، دستم رو روی دستگیره‌ی در گذاشتم که تقی باز شد و محکم با صورتم برخورد کرد.
صدای آخ بلندم کل فضارو در بر گرفت.
- آخ... آخ مگه کوری؟ زدی دماغم رو داغون کردی!
وقتی نگاهم رو بالا کشیدم پسر قدبلند‌ی با چهر‌ی نگران و البته کمی عصبانی نگاهم می‌کرد.
چهرش خیلی جذاب بود، فکی زاویه‌دار و چشم‌هایی به رنگ شب داشت، موهای مشکی یکدست با پوست سفید که تضاد خاصی رو با چشماش درست کرده بود.

وقتی دید بروبر دارم نگاه‌ش می‌کنم بشکنی جلوی صورتم زد و گفت:
- نه پس حالت خوبه!
چشمام گرد شد و با عصبانیت گفتم:
- چی‌چی رو حالم خوبه، زدی دماغم رو ناکار کردی.
پوزخندی زد.
- اهل اینجا هستی؟ اخه یکم لهجه داری!
قدم زنان رفت و روی کاناپه نشست، نگاه حرصی بهش انداختم.
- به تو ربطی نداره، من فقط می‌خوام از این جهنم برم.
پیرزن که تا اونموقع نظاره‌گر دعوای بین ما دوتا بود با جمله‌یی من و این پسره‌رو تنها گذاشت.
- من برم به کارام برسم، از دست این جوون‌ها

بعد از رفتن پیرزن نگاهی به پسره انداختم، وقتی نگاهم رو دید پوزخندی زد و بلند شد،درفاصله‌ی چند قدمیم ایستاد، طوری که هرم نفس‌های داغش به صورتم برخورد می‌کرد.
- من تورو نصفه‌ شب داخل جنگل پیدا کردم بیهوش بودی، پس اگه گم شدی بهتره به تک‌تک سوالاتم جواب بدی فهمیدی؟
اینقدر لحنش جدی بود که سرم رو به علامت باشه براش تکون دادم.

- خوبه! اهل کجایی و نصفه شب اونجا چیکار می‌کردی؟

- اسمم الکساست و در سرزمین کوهستان یخ زندگی می‌کنم، اون شب مراسم آسمان پرنور بود که سر از اینجا درآوردم.

گوشه‌ی لبش به لبخندی کج شد.
- فکرکنم فیلم سینمایی زیاد نگاه می‌کنی؟

فیلم سینمایی! چشمام گرد شد و پرسیدم.
- فیلم سینمایی دیگه چیه؟ من باید برم تو باید کمکم کنی.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #10


نگاهی از گوشه‌ی چشم بهم انداخت و گفت:
- نه مثل اینکه واقعا حالت بده! باید با یه دکتر راجبت حرف بزنم.
با عصبانیت بهش توپیدم.
- من حالم خوبه فهمیدی؟فقط می‌خوام برگردم به خونه‌م منو برگردون به جنگل.
بعد با عصبانیت شروع کردم به‌طرف در حرکت کردن، از پذیرایی گذشتم و وارد حیاط شدم.
اوووه خدای من! اینجا پر از سبزه و گل بود، نکنه من مُردم و از خودم خبر ندارم! بلافاصله چند سیلی حواله‌ی صورت هیجان زده‌م کردم.

- چیکار می‌کنی دیونه! نکنه عقلت رو از دست دادی؟ چرا به خودت سیلی میزنی؟
صدای پسره منو از خلسه دراورد، نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- این سبزه‌ها وا... واقعی هستن؟
- منظورت چیه؟ معلومه که واقعی هستن، تو چته چرا اینقدر عجیب غریبی؟!
- اخه ما اصلا بهار نداریم و من اولین باره که دارم گل‌ و گیاه می‌بینم.
نگاه گیجی بهم انداخت، انگار زبونش بند اومده بود که حرفی نمی‌زد.
- میشه بهشون دست بزنم؟
با این سوالم انگار کمی باور کرد که من از سرزمینی دیگه به اینجا اومدم، سرش رو به علامت باشه برام تکون داد.
به طرف اون گل‌های زیبا در کنار حیاط که رنگ‌های زیبا و بویی وسوسه کننده داشتن قدم برداشتم؛ دستم رو با احتیاط دور یکیشون که اسمش هم نمی‌دونستم گذاشتم. غنچه بود، بلافاصله بعد از اینکه انگشتام حصاری دورش ایجاد کردن نور زیبایی به رنگ طلایی همه جای غنچه رو دربر گرفت و رفته رفته باز شد.
پسره که اسمش هم ازش نپرسیده بودم با هیجان و شاید کمی ترس به من اون غنچه که حالا توسط من باز شده بود نگاهی اندخت، خودمم از کاری که کرده بودم در تعجب بودم!

- تو چطور اون کارو انجام دادی؟ نکنه تردستی؟!
- تردست دیگه چیه؟ اگه منظورت جادوگره باید بگم بله‌، من از قبیله‌ی زمستان هستم.
- قبیله؟ نکنه واقعا تو از جای دیگه اومدی! منظورم دنیای دیگه‌ست؟!
- تا چندی پیش منم داشتم به این موضوع فکر می‌کردم بخاطر همین گفتم من رو برگردونی به جنگل! ولی قبلش باید خودتو بهم معرفی کنی من نمیدونم تو کی هستی؟

از زبان جَک***

دختر مو سپیدی که دیده بودم واقعا فوق‌العاده و در عین حال عجیب بود! وقتی اون کار رو با غنچه کرد مطمعن شدم که یا تردسته، یا جادوگر...
اما هرچیزی که بود خیلی خاص بود و من مثلش رو تاحالا ندیده بودم.
یعنی ممکن بود که از دنیای دیگه‌ی باشه؟ ولی این امکان نداشت، نکنه من هم مثل خودش خُل کرده؟!
- اسم من جَک ویلیامِ، من باید تو رو به یه دکتر نشون بدم متوجهی؟
- منظورت طبیبه؟ باشه من مشکلی ندارم.
نه جدی جدی انگار واقعا از جایی دیگه اومده.
بالاخره به این بحث خاتمه دادم و به سمت بیرون برای رفتن به دکتر یا همون"طبیب"هدایتش کردم.
وقتی رسیدیم دم در و نگاهش به ماشین خورد تعجب و ترس رو تونستم در اون چشم‌های طوسی رنگ درشتش ببینم.

- ای... این دیگه چیه؟! نکنه میخوای بلایی به سرم بیاری؟
چی! بلایی به سرش بیارم؟ اون فقط یه ماشین بود.
- هی زده به سرت، اون فقط یه ماشینه!
- ما... ماشین دیگه چیه؟

اینقدر ترسیده بود که رنگش رو به کبودی می‌رفت، یه لحظه ترسیدم، نکنه بلایی به سرش بیاد.
برای همین خیلی آروم نزدیکش شدم و به حریم بازوهام راه دادم، زیر دستام به شدت می‌لرزید.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
23
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
43

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین