#1
خمیازهی بلندی کشیدم و توی جام نیمخیز شدم، کیه که صبح زود اینطوری داره صدام میزنه؟! حتما باز دایانا شوخیش گرفته.
کلهم رو از پنجره بردم بیرون که ببینم این ادم مزاحم کیه که نذاشت دو دقیقه بخوابم که بله خودش بود، البته به همراه جَکسون بود،تا منو دید نیشش رو برام باز کرد.
- سلام خانوم تنبل زود بیا پایین میخوایم بریم برف بازی با بچهها چقد میخوابی!
بازم معلوم نیست دیشب کجا مونده بود که نیومده بود کمک من و دایه سَرما، من تا نصفه شب بیدار موندم و کمک کردم الانم بلبلی میخوند واسم.
- برو گمشو همون جایی که دیشب بودی، من تا نصف شب بیدار بودم اونوقت توقع داری سحرخیز هم باشم!
جکسون که تا الان نگاهمون میکرد خنده بلندی سر داد و گفت:
- از دست شما منم معطل خودتون میکنین اگ نمیاین من برم?
دایانا میون حرفش پرید وگفت:
- نه نه جکسون خواهش میکنم منو الکسا هم میایم صبر کن.
منم از دور داد زدم:
- من نمیام تازه از خواب بیدار شدم و کلی کار دارم شما میتونید برید بسلامت.
دایانا لب و لوچه شو اویزون کرد و گفت:
- باشه نیا ولی غروب بیا بریم تماشای اسمان پرنور.
چشمام برقی زد عاشق اسمون سرزمینم بودم البته اون شب که اسمش آسمون پرنور بود با کمک دایه سرما و بقیه قبیلههای دیگه پر از نورها و شفقهای قطبی میشد و دهکده کوچیکما به تماشای این نور های زیبا میرفتن.
هرساله فقط یک بار این اتفاق رخ میداد و همه رو شگفت زده میکرد.
هرکسی یک ستاره یا شهاب و چیزهای زیادی به آسمون هدیه میداد و اسمون هم پر از هدیههای ما میشد.
من الکسا هستم از قبیله زمستان، این اسم رو دایه سرما روی قبیلهما گذاشته، من هفده سالمه البته غروب آسمون پر نور ۱۸ساله میشم و به گفتهی دایه سرما منم به نیروی اصلی خودم میرسم.
پدر و مادرم رو از دست دادم و پیش دایه سرما زندگی میکنم، دایه سرما هزار سالشه و بزرگتر همهی ماست
اون سرپرستی منو قبول کرد و من الان کنارش تجربههای زیادی از جادوگری رو یاد گرفتم.
هر قبیلهی ما از یک نژاد تشکیل میشه و هرکس دهکدهی خودش رو داره مثلا قبیله گرگینهها و خون آشامها و ما که جادوگر هستیم.
بعد از صبحونه مفصل دایه سرما بلند شدم تا برای مهمانی شب و صدالبته تولدم از جنگل میوههای تازه بیارم، ما فقط یک فصل داریم اونم فصل زمستانِ پس در این فصل با جادوی دایه سرما درختها میوه میدن