. . .

متروکه رمان سپید مثل برف | چکاوک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
نام رمان: سپید مثل برف
ژانر: عاشقانه، فانتزی، علمی تخیلی
به قلم: چکاوک
شخصیت های اصلی:اَلِکسا،جَک
ناظر: @نویسنده پشت شیشه
زمان شروع:۱۴۰۰/۱۱/۱۴
مقدمه: او برایم بیشتر از یک انسان بود، شاید یک پری یا یک جن بود … نمی دانم او چه بود، هر چه بود کسی بود که تا به حال هیچ کس همانندش را هرگز ندیده بود و در عین حال هر چیزی بود که هر کسی تا به حال خواسته است و من در یک لحظه در پرتگاه عشق بلعیده شدم.!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #11
#10

بالاخره بعد از مدت کوتاهی کم کم آروم شد و گفتم:

- بهتری؟ اون یه وسیله‌ست! برای رفتن به مسافت‌های طولانی فهمیدی؟
- اون به من صدمه نمیزنه؟
- نه معلومه که بهت صدمه نمیزنه.
کم کم ازم جدا شد و با لپ‌های سرخ که از سر خجالت رنگ عوض کرده بودن نگاهم کرد. خنده‌م گرفته بود، وقتی خجالت میکشید بامزه می‌شد.
- حالا بهتره بریم سوار بشیم.
آروم آروم رفت طرف ماشین و رفت روی کاپوتش!
- چیکار می‌کنی دیونه؟
- مگه نگفتی سوار بشیم! خب، سوار شدم دیگه.
نتونستم جلوی خنده‌م رو بگیرم و غش‌غش می‌خندیدم.

از زبان اَلِکسا***

چشمام گرد شد این یارو چرا اینجوری میکنه! خودش گفت سوار‌شو، خب منم سوار شدم دیگه.
رفت در اون وسیله که اسمش ماشین بود رو باز کرد و گفت:
- بفرمایید از این‌طرف، باید اینجوری سوارش بشی.
بعد آروم نشست توی ماشین و درش‌ رو بست.
- حالا تو بیا بشین.
و به من اشاره کرد، راستش یکم می‌ترسیدم نکنه بخواد بهم آسیبی بزنه! ولی بازم که بهش فکر می‌کردم، اون تنها شخصی بود که من الان می‌تونستم بهش اعتماد کنم. رفتم جلو و آروم نشستم.
جک‌ هم اومد و نشست کنارم، داشتم به تک‌تک حرکاتش نگاه می‌کردم. آروم یه شئ که برام ناآشنا بود رو توی سوراخ کوچکی فرو برد و بعد صدایی ازش اومد، جیغ بلندی کشیدم و خودم رو پرت کردم بغل جک.
- آروم باش! چیزی نیست، این صدا رو از خودش تولید میکنه تا روشن بشه.
معلوم بود خنده‌ش گرفته ولی جلوش رو گرفته، آروم دوباره نشستم کنارش و موهای بهم ریخته‌م رو درست کردم.
- معذرت می‌خوام! ما تاحالا همچین وسیله‌ای نداشتیم و با گاری و اسب به محل‌های دیگه می‌رفتیم.
- اشکالی نداره، حالا بزار کمربندت رو ببندم.
خم شد روم نمی‌خواستم دوباره سوتی پیشش بدم بخاطر همین ساکت موندم تا کارش رو بکنه.
وقتی کمربند رو بست، شروع به حرکت کردیم.
خیلی وسیله‌ی باحالی بود از گاری خیلی بهتر بود. جک دستش رو برد و روی یه دکمه زد، بلافاصله صدایی از ماشین پخش شد که خیلی آرمشبخش بود.
- چطوری این کارو کردی؟!
- این یه آهنگه، به همه‌ی انسان‌ها آرمش زیادی میده و در مواقعی مثل؛ درس خوندن، کار کردن، توی ماشین و جاهای زیاد دیگه کاربرد داره.
چه جالب! پس اینا از قبیله‌ی انسان‌ها هستن. چه چیزهای جالبی دارن.
- ما جادوگر هستیم و توانایی‌های زیادی داریم اما تاحالا همچین چیزهایی رو کشف نکردیم.
- جادوگرها چه کارهایی میکنن؟
- خب! خیلی کارها، یه نمونه‌ش رو امروز دیدی.
- آره راست میگی، مثل باز کردن یه غنچه.
- من چطوری می‌تونم به سرزمینم برگردم؟ دلم برای خانواده‌م تنگ شده.
- نگران نباش! بعد از اینکه از پیش دکتر برگشتیم میریم جنگل.

خوشحال شدم کاش زودتر تموم بشه، اما اینجام جای باحالیه.
فکرکنم بالاخره رسیدیم چون جک ماشین رو متوقف کرد.
- پیاده‌شو رسیدیم.
نمی‌دونستم چطور پیاده بشم پس آروم منتظر موندم تا خودش بیاد کمکم کنه، ولی در ماشین رو بست و به‌طرف خونه‌ای به راه افتاد، فک کنم میونه راه من رو به یاد آورد، چون برگشت و در سمت من رو باز کرد و گفت:
- اوه! ببخشید، یه لحظه حواسم پرت شد.
- اشکالی نداره.
پیاده شدم و به طرف اون ساختمون حرکت کردیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #12
#11

وقتی داخل ساختمون شدم دهنم یه متر باز موند،اینجا دیگه چجور جاییه خیلی باحاله! روی دیواره‌هاش تصویرهای متحرک وجود داشت.
- جک، اسم این تصویرهای متحرک چیه؟
نگاهی روی دیوارها انداخت و با خنده سر تکون داد.
- دختر تو تا منو نکشی ول کن نیستی. اونا تلوزیون هستن، یه ابزاری که میتونه تصویرهای جاهای دور هم نشون بده.
چه جالب! کاش ماهم از اینا داشته باشیم.
- میشه یکی از اونا داشته باشم؟
خنده‌ای کرد و گفت:
- خب، فکر نکنم شما برق داشته باشین چون اونا با برق کار میکنن.

از زبان جک***

وقتی با اون نگاه‌های معصومش داشت این‌طرف و اون‌طرف رو نگاه می‌کرد، آدم دلش ضعف می‌رفت واسه‌ش. دختر به این نابی ندیده بودم تاحالا. بالاخره بعد از اینکه منشی وقت گرفتیم و با سؤال‌های الکسا که مغرورترین آدما رو هم به خنده می‌انداخت رفتیم پیش دکتر و ازش خواستم که چکاپ کاملی از کل بدنش بکنه، برای اطمینان از اینکه یه وقت گولم نزنه.
من از این آدما زیاد دیده بودم که بخاطر پول از این اداها در میاوردن.
بعد از اینکه از کل بدنش آزمایش گرفتن و سیتی‌اسکن انجام دادن، اقای دکتر نزدیک به من شد و گفت:
- جناب، همسرتون هستن؟
موندم چی جوابش رو بدم تا شک نکنه.
- ام؛ خب آره، نامزدمه.
الکسا که کاملا گیج به نظر میومد، سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت:
- نامزد چیه؟!
فکر کنم دکتر شنید چون با چشم‌های گرد شده به الکسا نگاه کرد.
- بعدا بهت میگم.
آروم سر تکون داد و من به اقای دکتر گفتم:
- خب، نتیجه آزمایش‌هاتون چی شد؟
دکتر دستی به عینکش زد و گفت:
- خب ما تموم کارایی که باید انجام می‌دادیم رو انجام دادیم و... میشه با خودتون تنها صحبت کنم؟
- بله چندلحظه صبر کنین لطفا.
الکسارو بردم داخل راه‌رو و گفتم:
- همین‌جا بشین الان میام.
آروم سر تکون داد و منم وارد اتاق دکتر شدم، در رو بستم و اون شروع کرد:
- خب، ما طی آزمایش‌هامون به این نتیجه رسیدیم که خانوم شما یک عضو اضافه در بدنش داره.
خب، پس احتمالم به یقین تبدیل شد. اون واقعا از یه دنیای دیگه بود.
دکتر هی حرف میزد و از اینکه احتمالا طومار یا بیماری دیگه باشه حرف میزد اما من به الکسا فکر می‌کردم که چجوری برش گردونم به دنیای خودش، من یه جورایی بهش قول داده بودم.
از دکتر خداحافظی کردم و با الکسا به خونه برگشتیم.
- میتونی بری لباس‌هاتو در بیاری، از لباس‌های خواهرم بپوش داخل کمد طوسی رنگِ.
سر تکون داد و رفت. مامان داخل آشپزخونه بود، وارد آشپزخونه شدم.
- به‌به مامان خانوم چه کردی! پاستا درست کردی؟
- آره عزیزم، بیا بشین سر میز تا برات بکشم. پس الکسا کجا رفت؟ امروز رفتین کجا؟
-رفت لباس عوض کنه، امروز رفتیم دوردور.
مامان خنده‌ای کرد و گفت:
- جک شیطونی نکنی، اون مهمونه.
خندیدم و گفتم:
- نگران نباش فعلا بهش دست درازی نکردم.
باخنده سرتکون داد و در همون حین الکسا وارد آشپزخونه شد.
لباس قرمز آتیشی کوتاهی به تن کرده بود که عجیب با پوست سفیدش هماهنگ بود، هیچ آرایشی روی صورتش نداشت ولی فوق‌العاده می‌درخشید. اون موهای عجیب و در عین‌حال زیباش رو دُم اسبی روی سرش جمع کرده بود، محو زیباییش بودم که مامان خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- امان از دست مردها، دختر این چه لباسیِ پوشیدی.
متوجه تیکه‌ش شدم و سریع روم رو این‌ور کردم و مشغول خوردن شدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #13
#12

از زبان الکسا***

وقتی وارد آشپزخونه شدم جک روم زوم شده بود و پلک‌هاشم تکون نمی‌داد.
وقتی مادرش اون حرف رو زد دلم می‌خواست از خجالت بمیرم، دیگه حتی به هیچ‌کدوم‌شون نگاه نکردم و رفتم سر میز نشستم.
از غذاهایی که روی میز چیده بود تاحالا اصلا نخورده بودم. آروم پرسیدم:
- اسم این غذاها چیه؟!
جک فورا جواب داد.
- تاحالا نخوردی؟ پاستا.
سرم رو به علامت منفی براش تکون دادم، مادرش شروع کرد به حرف زدن.
- مگه میشه! این غذاهارو همه خوردن؛ شما چی می‌خورین پس؟! اهل کجایی؟
وقتی این سوال رو پرسید جک به شدت شروع کرد به سرفه کردن، رنگ خودمم پریده بود. می‌گفتم چی؟ از کجا اومدم؟ از یه دنیای دیگه.!
مادرش براش آب آورد و کمی بهتر شد.
- مامان الان وقت این حرفا نیست بزارین غذاشو بخوره.
مادرش در جوابش سرتکون داد و گفت:
- خیلی خب؛ اسم من ویکتوریا‌ست، اگه کمک خواستی به من بگو.
- بله ممنونم.
بعد از نهار همه رفتیم استراحت کوتاهی بکنیم و بعدازظهر قرار بود جک من رو به جنگل ببره.
اتاقی که ویکتوریا بهم داده بود وسایل‌های عجیبی داشت، خانواده جک به گفته‌ی خودش سه نفره بود.جک،مادرش و خواهرش که من هیچ‌وقت ندیده بودمش؛ جک می‌گفت خواهرش آلمان رفته برای تحصیلات که من معنیش رو نفهمیدم. آروم به طرف تخت حرکت کردم و همه‌جارو نگاه می‌کردم. روی تخت نشستم و دستم رو بردم سمت وسیله‌ای که صفحه سیاهی داشت، روش ضربه زدم انگار روشن شد چون صدایی ازش اومد و بعد یکی می‌گفت:
- الو جک الو! چرا جواب نمیدی عزیزم.
واو خدای من، فورا سرم رو نزدیکش بردم اون شئ جک رو می‌شناخت، صدای یک زن بود.
- جک جواب بده عزیزم!
- تو کی هستی؟
چند دقیقه صدایی نیومد ولی انگار یدفعه منفجر شده باشه گفت:
- هی احمق تو کی هستی؟ گوشی جک دست تو چیکار میکنه؟
خیلی بدم اومد اما گوشی چیه؟ شاید همین شئ باشه. اون گفت تو کی هستی؟ چی بگم؟ اها جک پیش دکتر گفت من نامزدشم.
- من نامزدش هستم، تو چی هستی؟
وقتی این حرف رو بهش زدم انگار آب روغن قاطی کرد چون هرچی فحش توی دنیا بلد بود بارم کرد، دستم رو روی شئ تند‌تند کوبیدم تا صدای اون زنیکه قطع بشه و همینطور هم شد، صداش دیگه نیومد.
یدفعه در اتاق باز شد و جک داخل چارچوب در نمایان شد.
- ببخشید یدفعه اومدم توو می‌خواستم گوشیم رو بردارم.
اگه بفهمه بهش دست زدم کله‌مو میکنه پس هیچی نگفتم تا خودش اومد و برش داشت، پس اسم اون شئ گوشی بود. انسان‌ها چه چیزای عجیب‌غریبی دارن.
وقتی رفت روی تخت دراز کشیدم و چشمامو آروم بستم، به ثانیه نکشید که خوابم برد.

از زبان جک***

گوشیم مدام زنگ می‌خورد، اه اینکه هاناست الان اصلا حوصله‌شو ندارم. گوشیم رو سایلنت کردم اما باز هم زنگ می‌خورد. هانا هم دانشگاهیم بود و یه جواریی به زور خودش رو نامزدم معرفی می‌کرد اما من علاقه‌ای بهش نداشتم.
- سلام هانا بگو!
- به‌به بالاخره صدای خواننده‌مون رو بعد از قرن‌ها شنیدیم.
- زنگ زدی همینارو بگی؟
- نه زنگ زدم بهت تبریک بگم.
- وقت ندارم هانا بازی در نیار،تبریک بابت چی؟
- همیشه واسه من وقت نداشتی، تبریک بابت نامزدیت. نگفته بودی نامزد کردی!؟
چشمام گرد شد، این چی داشت می‌گفت!
-منظورت چیه؟ نامزدی چی؟
خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- الکی خودت رو به اون راه نزن نامزد جونت همه‌چی رو بهم گفت.
داشتم کلافه می‌شدم معلوم نبود کی بهش زنگ زده مزخرف گفته.
- هانا بس کن من خیلی خسته‌م هرچی شنیدی مزخرف بوده، فهمیدی؟
- پس گوشیت دست اون زنیکه چیکار می‌کرد؟
اوه خدای من! نکنه الکسا بهش دست زده و این حرفارو گفته؟ حتما من توی بیمارستان پیش دکتر گفتم نامزدمه فکر کرده واقعا نامزدمه. لبامو توی دهنم جمع کردم خنده‌م گرفته بود دختره‌ی خنگ.
- ام... هانا بعدا باهم حرف می‌زنیم.
بعد گوشی رو روش قطع کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #14
#13


از زبان دایانا***

الکسا گم شده بود، تمام سوراخ سمبه‌های دهکده رو گشتیم ولی اثری ازش پیدا نکردیم. همه‌مون الخصوص دایه سرما و هاردین نگران بودن نکنه بلایی به سرش اومده.
- دایانا، شب می‌مونی پیش دایه سرما؟
- وقت گیر آوردی جَکسون؟ دایه سرما داره از نگرانی میمیره اون‌وقت تو به فکر این هستی من شب کجا می‌خوابم؟!
- ببخشید خب! این روزا خیلی حساس شدی.
من و جکسون عاشق‌هم شدیم، شاید وقتی که شونزده سالم بود، من به الکسا نگفته‌ بودم تازه می‌خواستم بهش بگم که گم شد. این روزا حال همه‌مون بد بود.
- بهتره برگردیم به خونه، هاردین اونجاست؟
- اره گفت میمونه پیش دایه.
- خوبه اسب‌هارو بیار.
*
وقتی برگشتیم خونه دایه سرما کنار آتیش خواب بود، آروم رفتم و پتویی که از اتاقش آورده بودم رو روش انداختم و برگشتم پایین پیش بچه‌ها.

هاردین: من نمی‌دونم جکسون، اون باید پیدا بشه باید!
جکسون: آروم باش رفیق، ما تمام سعی خودمون رو برای پیدا کردنش می‌کنیم.

دایانا: چه‌ خبرتونه خونه‌رو گذاشتین رو سرتون، دایه سرما تازه خوابیده.
می‌دونستم چقدر فشار روی هاردینِ اون عاشق الکسا بود،چند ساله که داره پشت سرهم ازش خواستگاری میکنه ولی الکسا بهش حسی نداشت.
هاردین: معلوم نیس کجا رفته! اون شب لعنتی باعث شد الکسای من گم بشه می‌فهمین؟
تمام حرفاشو با بغض بیان می‌کرد، ناخودآگاه منم بغضم گرفت، الکسا بهترین خواهر دنیا بود.

از زبان جک*

ساعت چهار عصر بود؛ بالاخره بیدار شدم، باید برم الکسا رو هم بیدار کنم.
آروم رفتم توی اتاقش، رفتم کنار تختش و روش نشستم. پلک‌هاشو بسته بود، می‌تونستم گیرایی اون چشمای طوسیش رو با پلک‌های بسته‌شم ببینم.
خم شدم روی صورتش و آروم صداش کردم.
- الکسا، بیدار شو باید به جنگل بریم.
آروم غلتی زد و با دست‌های ظریفش چشماشو مالید و بهم نگاهی انداخت.
- ام... باشه بیدار شدم.
یهو یادم افتاد ازش بپرسم.
- تو به گوشی من دست زدی؟
یه لحظه ترس و بهت رو تونستم توی چشماش ببینم.
- ببخ... ببخشید! من نمی‌دونستم اون گوشی شماست، ولی خیلی بی ادبه کلی فحش داد.
بعد اخماشو توی هم کرد، چنان قهقه می‌زدم که مامانمم اومده بود توی چارچوب در اتاق وایستاده بود و هاج‌واج مارو نگاه می‌کرد.
- دخت... دختره‌ی دیونه...
مامانمم کم‌کم لبخند روی لباش اومد و گفت:
- از دست تو دختر‌، چقدر شیطونی! هیچ‌وقت جک رو ندیدم این‌طوری بخنده.

بالاخره بعد از کلی شوخی و خنده به سمت جنگل راهی شدیم.
- جک، مطمعنی من رو اینجا پیدا کردی؟
- اره نگران نباش.
بردمش دقیقا جایی که اون‌شب روی زمین افتاده بود، یکم اطراف رو نگاه کرد و گفت:
- این اطراف باید غاری وجود داشته باشه مگه نه!؟
- نه این اطراف هیچ غاری وجود نداره!
- اما من از یه غار اومدم، گردنبندم رو توی تیکه‌ی شکسته‌ی قلب اون شکلک روی غار گذاشتم!
- مطمعنی؟
- آره مطمعنم.
یکم اطراف رو گشتیم اما هیچ غار تونل یا همچین چیزی پیدا نکردیم.
- حالا چیکار کنیم؟
بغض کرده بود، رفتم نزدیکش و گفتم:
- هی دختر خوب! آروم باش، ما اون غار رو پیدا می‌کنیم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #15
#14

از زبان الکسا *

یعنی چی آخه، مگه میشه! من اون غار رو دیدم.
حتی گردنبندم رو روش گذاشتم، نمی‌دونستم دیگه باید چیکار کنم واقعا، دیگه نمی‌کشیدم.(کنایه از غصه خوردن زیاد)
- شاید اون غار ناپدید شده، حتما باید وردی، جادوی، چیزی باشه که پیداش کرد.
- نمی‌دونم واقعا گیج شدم.
گوشی جک زنگ خورد و رفت اون‌طرف تا باهاش حرف بزنه، من از جک حتی نپرسیده بودم چند ساله‌شِ، خودمم در تعجب بودم که چطوری تونستم بهش اعتماد کنم.
- پاشو الکسا باید بریم.
- کجا؟ پس غار چی میشه؟!
- خودت دیدی که زیادی دنبالش گشتیم اما غاری وجود نداره پس بهتره برگردیم خونه، شب یه مهمونی کوچیک دعوتیم.
یاد شب مهمونی افتادم، من قدرتی نداشتم واقعا؟ بایه طی یه زمان مناسب امتحانش کنم.
- بجنب دختر کوچولو، باید راه بیفتیم تا دیر نشده، می‌خوام برات لباس بخرم.
بعد یه چشمک‌هم حواله‌ی حرفاش کرد، پوف! حالا کی بره مهمونی.
***
- بنظرت این خوبه؟
تازه از اتاق پرو اومدم بیرون، البته بعد از صدمین بار ولی آقا خوشش نمی‌اومد، دست به سینه وایستاده بود و با اشاره می‌گفت خوب نیست.
- نه جلفِ جلوش زیادی بازه، تو که نمی‌خوای می...
- هی هی! اوکی میرم عوضش کنم.
خنده‌ی کرد، پسره‌ی دیونه اگه جلوش رو نمی‌گرفتم قصد داشت همش‌رو بگه. یه لباس آستین پفکی صورتی که تا کمی بالای زانوم بود و یه کمربند می‌خورد و پارچه‌ش شاین بود رو داد دستم.
- این بنظرم بهتر باشه، رنگش به صورتت میاد.
از دستش گرفتمش و وارد اتاق پرو شدم، خودمم از این مدل رو رنگ خیلی خوشم اومد. پوشیدمش و رفتم بیرون.
- خوبه؟
پشتش بهم بود داشت چندتا لباس دیگه‌م چک می‌کرد.
- مطمعنم اونم به تنت نمی...
وقتی برگشت کاملا لال شد، انگار هیچ چیزی نمی‌دید. محو لباس شده بود یا من؟!
- ازت پرسیدم خوبه! همین رو برداریم من دیگه حوصله لباس عوض کردن ندارم.
بالاخره به خودش اومد و نگاه ازم گرفت.
- ام... عالیه همین رو بیار، می‌خوای چندتا دیگه‌م بگیری مثل اینا...
دستش رو گرفت بالا و من با چشم‌های گرد شده به اون لباس‌های زیـ... بهتره ادامه ندم چون این یارو رد داده مطمعنم.
- همین یکی خوبه، میرم درش بیارم.
- باشه پس، منم برم حساب کنم.

بعد از اون خرید که جک نزدیک بود منو دیونه کنه، الان تو راه برگشت به خونه‌ایم.
- ام... جک می‌تونم چندتا سوال ازت بکنم؟
- بله بانو بفرما!
- میشه از خودت یکم بیشتر برام بگی؟
- ام... باشه، ولی بعدش نوبت توعه.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه حالا بگو.
- خب من بیست و هفت سالمه و یه خواننده‌م، یعنی اینکه مثل همین آهنگ‌های که تو ماشین گوش میدی منم آهنگ می‌خونم.

اوه چه جالب! باز ادامه داد:
- هانا، راستش من علاقه‌ی بهش ندارم اما یه جورایی به زور می‌خواد وارد زندگیم بشه.
- هانا کیه؟
- همونی که اونروز به گوشی من زنگ زده بود و جنابالی گفته بودی نامزدمی...
- اهان، همون دختر بی ادبه. اصلا ازش خوشم نمیاد.
خندید و گفت:
- خانمی اصلا میدونی معنی نامزد چیه؟
- آره همون دوستِ که شاید به زبون شما بشه نامزد.
- از دست تو دختر، نخیرم! نامزد یعنی اینکه دونفر
با هم ازدواج کنن یا همون جفت بشن.
اوه خدای من! چه سوتی بزرگی داده بودم، بخاطر همین می‌خواست تیکه تیکه‌م کنه.
- اما تو خودت پیش دکتر گفتی من نامزدتم.
- آره اون بخاطر این بود که یه وقت بهمون گیر نده.
چه غلطی کرده بودم، حالا اگه هانا منو بببینه میکشه.
- خب منم تازه وارد هجده سالگی شدم، امسال قرار بود که جادوگر بشم اما نمی‌دونم چرا هیچ قدرتی پیدا نکردم و این نگران کننده‌س.من خانواده‌م رو از دست دادم و پیش دایه سرما و دایانا زندگی می‌کنم.
- اوه متاسفم!شاید توی دنیای ما بتونی کشفش کنی.
- امیدوارم.
- خب خب! بهتره تو بری آرایشگاه و منم برم یکم به خودم برسم. حموم رفتی؟
- آره دیشب رفتم، آرایشگاه چیه؟
- آرایشگاه واسه‌ی خانوم‌هاست که لبو برن هلو برگردن.
منکه از حرفاش سر در نیاوردم، وقتی چشمای گرد شده‌م رو دید خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- برو جای بدی نیست، اینا خوشگلت میکنن.
- باشه، زود بیا.
- اوکی، فقط بهشون بگو موهاتو با صورتت رو خوشگل کنه، بیا اینم پول.
انسان‌ها واقعا عجیب بودن، اخه کی با یه مشت کاغذ میره خرید. ما که از ورد، طلا یا الماس خرید می‌کنیم.
پیاده شدم و رفتم توی آرایشگاه.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #16
#15

اوه! اینجا چه خبره؟ نزدیک سی نفر داشتن آرایش می‌کردن، اما با لوازم آرایشی‌های عجیب و غریب.
- بفرمایید خانوم خوش اومدین.
- سلام... راستش اومدم موهام و صورتم رو آرایش کنین.
- بله عزیزم روی یکی از این صندلی‌ها بشین تا بگم بیان برای اصلاح.
- باشه.
یه خانوم تقریبا بیست ساله به طرفم اومد.
- سلام خانمی اول باید صورتت رو اصلاح کنم، اجازه هست.
نمی‌دونستم اصلاح به چی میگه اما اگه می‌پرسیدمم شک می‌کرد.
- بله بفرمایید.
یه مایع سبز رنگی رو روی صورتم گذاشت و شروع کرد با یه کاردک کوچیک پخش کردنش روی صورتم بعد یه دفعه از صورتم جداش کرد. صدای اخ بلندم بود که سکوت آرایشگاه رو بهم زد.
- اوه خدای من! خیلی درد داره.
با ناز خندید و گفت:
- اولین بارتِ؟
- آره، میگم نیازه موهای صورتم رو بردارید؟ خیلی درد داره!
- اره عزیزم نیازه تا آرایشت روی صورتت خوب بنظر بیاد.
همون کار رو دوباره تکرار کرد؛ خلاصه دو ساعتی میشد که دو نفر صورت و موهام رو درست می‌کردن، بالاخره صدای یکیشون رو شنیدم.
- چقدر خوشگل شدی دختر! چشاتو باز کن از تو آینه خودت رو ببین.
چشمامو آروم باز کردم، قبل از اینکه خودم رو توی آینه ببینم نگاهم به خود آینه افتاد، اینا چقدر شفافن! نگاهی به خودم انداختم واقعا تغییر کرده بودم، یه میکاپ دخترونه روی صورتم کار کرده بودن و موهامو جمع کرده بودن، جلوی موهامو یه وری توی صورتم ریخته بودن.
خلاصه از خودم راضی بودم، لباس‌هارو همونجا پوشیدم با یه جفت کفش پاشنه بلند صورتی که بند هاش تا روی مچ پام بسته میشد. پول آرایشگاه رو حساب کردم و منتظر جک موندم تا بیاد. بعد از کلی انتظار حالا در رو آروم باز کرد و اومد توو.
چقدر خوشتیپ شده بود، موهاشو به سمت بالا درست کرده بود و یه دست کت و شلوار مشکی جلیقه‌دار پوشیده بود.

از زبان جک***

وقتی نگاهم بهش افتاد واقعا یه لحظه طولانی خیره‌ش موندم، کارهام دست خودم نبود اون زیادی زیبا شده بود. اومد جلو خنده‌ی دلبرانه‌ی کرد و گفت:
- خوشگل ندیدی؟ اقای خوشتیپ!
بالاخره به خودم اومدم.
- اوم... دیدم ولی زشت ندیده بودم تاحالا
اخم کوچیکی از روی شوخی کرد و اومد چند قدمیم ایستاد، عطر تنش داشت منو به آتیش می‌کشوند؛ این دختر داشت با من چیکار می‌کرد.
دستشو بند کراواتم کرد و نزدیک‌تر شد بهم.
- باشه حالا من زشت آقای مغرور، حالا بریم ضعف کردم اینقدر موهامو کشیدن.
دوست نداشتم از اون حالت در بیایم برخلاف میلم گفتم:
- اوکی، بریم سوار بشیم.
آروم و با ناز از کنارم گذشت و رفت سوار شد. وقتی از آرایشگرا تشکر کردم خودمم سوار شدم.
- خانمی حالا چی میخوری بگیرم برات؟
- نمی‌دونم منکه از غذاهای شما سر در نمیارم.
خندیدم، راست می‌گفت بیچاره؛ چه سوالای می‌کنم ازش.
- باشه پس بریم یه رستوران خوب، فعلا دوساعتی مونده به مهمونی، وقت داریم.
- باشه.
به طرف رستوران حرکت کردم، یه سوالی خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود.
- ام... راستی الکسا میشه یه سوالی ازت بکنم؟
نگاهی بهم کرد و گفت:
- آره بپرس!
لبامو توی دهنم جمع کردم،نمی‌دونستم بپرسم یانه! بالاخره بعداز هر جون کندی بود گفتم:
- تو نامزد داری؟
لبش به لبخندی باز شد ولی زود جمعش کرد و گفت:
- نه ولی خواستگار دارم، از قبیله‌ی خون‌آشام‌هاست.
نمی‌دونم چرا ولی هیچ خوشم نیومد، اخمامو توی هم کردمو گفتم:
- میخوای باهاش ازدواج کنی؟ ‌
از چشماش شیطنت می‌بارید.
- شاید! فعلا تصمیم نگرفتم.
اخمام بیشتر درهم شد.
- بنظر من یه خون‌آشام هیچ احساسی نداره، ام... حتی اسمشون هم چندشه.
بعد ادای عق زدن رو دراوردم و گفتم:
- و تو که سنی نداری، بهتره برای ازدواجت زود تصمیم نگیری.
- ممنون از پیشنهاداتت، ولی من خودم می‌تونم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
دختره‌ی پرو! حرف‌های من عین حقیقت بود، اصلا به من چه به جهنم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #17
#16

از زبان الکسا***

نمی‌دونم چرا! اما فکر می‌کردم با این کارم حرصش می‌گیره پس بهش ادامه دادم.
صورتش وقتی داشت حرص می‌خورد خیلی با نمک شده بود.
- خب رسیدیم، پیاده شو.
پیاده شدم و باهم به رستوران رفتیم. اوه! چه جای باحال و شیکی بود، نشستیم دور یه میز و یه نفر به سمتمون اومد.
- چی میل دارید براتون بیارم؟ این منوی‌ماست.
جک منو رو از دستش گرفت و بعداز اینکه نگاهی بهش انداخت گفت:
- دوتا پیتزا به همراه مخلفات و نوشیدنی.
وقتی مرده رفت گفت:
- نگران نیستی یه وقت خدایی نکرده رژ لبت پاک بشه؟
نگاه چپ چپی بهش انداختم و گفتم:
- نخیر، از اون دختر نازک نارنجی‌هاس نیستم. پاکم بشه باز رژ می‌زنم.
- ام... خوبه!
وقتی سفارش‌هامون رو آوردن دلم می‌خواست زودتر شروع کنم چون هم گرسنه بودم و هم می‌خواستم ببینم مزه‌ش چطوره.
- فقط بگم که روی لباست نریزی چون حوصله ندارم ببرمت خونه دوباره؛ اوکی؟
- اوکی، حالا شروع کنم؟
خنده‌ای روی لباش اومد و گفت:
- شروع کن.
اول به جک نگاه کردم ببینم چطوری می‌خوره آبروم پیشش نره. یه برش از پیتزا برداشت روش یه مایع قرمز رنگ ریخت و شروع کرد به خوردن، حالا منم اینکارو می‌کنم. یه برش از پیتزارو برداشتم و روش از اون مایع رو ریختم ولی فک کنم یکم زیاد شد! اشکالی نداره خوشمزه تر میشه. برش رو گاز نسبتا محکمی بهش زدم و شروع کردم به جویدن، نمی‌دونم چرا هرچی بیشتر می‌گذشت دهنم داغ تر می‌شد و انگار داشتم آتیش می‌گرفتم. به سرفه کردن افتادم و جک شروع کرد به ضربه زدن پشتم.
- دختر چیکار کردی با خودت؟ ای بابا، چرا اون‌همه سس ریختی روش؟
- آ.. آب می‌خوام!
به شدت سرفه می‌کردم، فورا رفت و یه لیوان آب برام ریخت و داد بهم. یکم آروم تر شدم و از اون مزه‌ی وحشتناک فاصله گرفتم.
- شما انسان‌ها چطور از این غذاها می‌خورین اخه؟
- ما مثل آدم می‌خوریمش؛ باید سس کم می‌ریختی روش.
- من دیگه نمی‌خورم.
نگاهی به صورتم انداخت و شروع کرد به خندیدن.
- اشکالی نداره بدون سس بخور.
- مزه‌ش تند نیست؟
- نه شروع کن.
شروع کردم به خورن، ام... مزه‌ش اینجوری خیلی بهتره. با دهن پر گفتم:
- مزه... مزه‌ش خوشمزه تره.
- نوش جان، با دهن پر حرف نزن.

بالاخره بعد از اینکه جک کلی تذکر بهم داد که این کارو نکن و اون کارو بکن غذا رو کوفت کردیم و الان تو راه مهمونی هستیم. مهمونی‌های ما خیلی با آرامش و آوازهای پریان انجام می‌شد، دوست دارم ببینم اینا چجور جشن می‌گیرن.
- پس کی می‌رسیم؟
- ده دقیقه دیگه.
- خوبه، چقدر راهش دوره.
- آره مهمونی بیرون از شهر گرفتن اخه.
بالاخره رسیدیم و یه مرد قدبلند جلومون ظاهر شد.
- سلام اقای ویلیام، خوش اومدید.
- ممنون کارن در رو باز کن لطفا.
مرد رفت و در رو برامون باز کرد، وارد حیاط بزرگی شدیم. دهنم نیم متر باز موند چه جای خوشگلی بود. یه باغ بزرگ و پر از گل و درخت و گیاه، که به نحوه احسنت تزئین شده بود و یه دریاچه‌ی خوشگل که به صورت یه دلفین درست شده بود و از دهنش آب می‌زد بیرون.
- جک، اون دریاچه رو نگاه کن.
جک به اون سمتی که اشاره کرده بودم نگاه کرد و خنده‌ی بلندی کرد.
- از دست تو! اون یه آب‌نماست.
آب‌نما! چه باحال.
 
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #18
#17



بالاخره رسیدیم دم در و وارد سالن شدیم، صدای آهنگ بلندی پخش می‌شد و نصفی از مهمون‌ها ریخته بودن وسط می‌رقصیدن اما نه مثل ما. روی میز‌ها انواع نوشیدنی و خوراکی‌ها چیده بودن و چند نفر مشغول پذیرایی از مهمون‌ها بودن. یه مرد جوون جلو اومد با جک دست داد.
- سلام جک خوشحالم از دیدنت.
- اوه پائولو منم همین‌طور.
- این لیدی زیبا رو معرفی نمی‌کنی.
- الکسا هستن از دوستانم.
پسره لبخندی زد و گفت:
- خوشبختم بانو.
- ام... منم خوشحالم از دیدنت.
- یه دور افتخار میدین.
دستشو جلوم گرفت متوجه منظورش نشدم ولی جک انگار اتیشش زده باشن تند گفت:
- ما تازه اومدیم پائولو.
بعد لبخندی که بیشتر به نیشخند شبیه بود تحویلش داد و منو کشوند سمت میزهای ته سالن.
- گوش کن الکسا، امشب هرکس اومد بهت گفت با من برقص یا از اینجور مزخرفات ردش می‌کنی فهمیدی؟
سرم رو براش تکون دادم، مشغول خوردن یکی از اون شربت‌ها شد. به اطراف نگاهی انداختم، واقعا مهمونی مزخرفی بود، دخترا که هی پیچ و تاب می‌خوردن و جلب توجه می‌کردن و پسرام که به هر کدومشون نگاه می‌کردی یا سر تکون میدادن یا... خلاصه مزخرف بود. مهمونی‌های ما با آرامش برگزار می‌شد و همین فوق‌العاده‌ش کرده بود.
- میشه برگردیم؟
- چرا؟ حوصله‌ت سر رفته!؟
- آره سرم داره درد میگیره.
- میخوای بریم برقصیم؟
- من بلد نیستم.
- بیا بریم نشونت میدم.
بلند شدم و از بین جمعیت به وسط سالن رفتیم، جک برای یه نفر سر تکون داد و اونم یه آهنگ ملایم پخش کرد. کم‌کم فاصله‌ی بینمون به صفر رسید و باهم همراه آهنگ رقصیدیم.


I still come home from a long day·.¸¸.·♩♪
هنوزم بعد روزای سخت و طولانی برمی گردم خونه
So much to talk about, so much to say
با کلی حرف برای گفتن ، با کلی موضوع که بخوایم راجبش بحث کنیم
I love to think that we’re still making plans
دوست دارم این شکلی فکر کنم که انگاری هنوزم داریم برای آینده نقشه می کشیم
In conversations that’ll never end
تو مکالمه هایی خیالی که باهات دارم و دوست ندارم تموم شن
In conversations that’ll never end
تو مکالمه هایی خیالی که باهات دارم و دوست ندارم تموم شن
Courage, don’t you dare fail me now
دل شیر پیدا کردم ، الان به سرت نزنه که بخوای منو پس بزنی
I need you to keep away the doubts
ازت میخوام که شک و شبهه ها رو بریزی دور
I’m staring in the face of something new
خیره میشم تو چشمای یه آدم جدید
You’re all I got to hold on to
تو تنها چیزی هستی که می تونم وابستش باشم
So, courage, don’t you dare fail me now
دل شیر پیدا کردم ، الان به سرت نزنه که بخوای منو پس بزنی
Not one to hide from the truth, I know
از اون آدما نیستم که از حقیقت فرار کنم
It’s outta my hands but, I won’t let you go
هر چند از توان من خارجه ولی تلاشمو خواهم کرد تا نری
There’s no replacing the way you touched me
هیچ جایگزینی برای جوری که لمسم میکردی وجود نداره
I still feel the rush
اون هیجان هنوز برام قابل لمسه
Sometimes it drowns me ’til I can’t breathe
بعضی اوقات تا جایی که نفسم بند بیاد خفم میکنه
Thinking it’s only in our memories
فکر میکنم همش فقط تو حافطه مون دفن شده
But, then I talk to you like I did then
ولی بعدش درست مثل سابق باهات حرف میزنم
Courage, don’t you dare fail me now
دل شیر پیدا کردم ، الان به سرت نزنه که بخوای منو پس بزنی
I need you to keep away the doubts
ازت میخوام که شک و شبهه ها رو بریزی دور
I’m staring in the face of something new
خیره میشم تو چشمای یه آدم جدید·.¸¸.·♩♪♫
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #19
#18

وقتی آهنگ تموم شد تازه به خودم اومدم و دیدم دورمون جمعیت ایستادن وه به ما نگاه میکنن، همه شروع کردن به دست زدن. موهامو زدم پشت گوشم و خجالت زده یه گوشه ایستادم.
- به‌به افرین، رقص قشنگی بود...
یه دختر چشم آبی بود، نمی‌شناختمش بخاطر همون در گوش جک گفتم:
- این دخترِ کیه؟
- ام بزار خودم معرفی کنم عزیزم! من هانام دوست دختر جک.
جک عصبانی شد و غضب آلود گفت:
- مزخرف نگو هانا، من و تو فقط یه دوست معمولی هستیم، اینو دارم برای هزارمین بار بهت می‌گم.
- نکنه عاشق این دختره‌ی روانی شدی؟! معلوم نیس چشه اصلا‌ً...
جک دستم‌رو ول کرد و رفت جلوش وایستاد، درست توی چند قدمیش بعد بهش توپید.
- آره... عاشقش شدم! جرمه؟ کار بدی کردم؟
چی؟ چی داشت می‌گفت واسه خودش. هانا خنده هیستریکی کرد و گفت:
- می‌دونستم...! می‌دونستم این دختره‌ی پا پَتی شده همه چیزت.
بعد شروع کرد به داد زدن و جلب توجه کردن.
- هی... همه گوش بدین، خواننده‌ی مشهور ما جناب جک ویلیام عاشق شده! اونم عاشق یه دختره‌ی روانی که انگار آلزایمر گرفته...
خیلی بهم برخورد، دختره‌ی احمق هرچی از دهنش بیرون اومد بارم کرد، ساکت واینستادم و منم مثل خودش داد زدم.
- درست حرف بزن دختره‌ی ترشیده، فک کردی کی هستی که به زور می‌خوای خودتو به یکی دیگه قالب کنی.
انگار خیلی عصبانیش کردم چون به سمتم حمله‌ور شد، جک خواست جلوش رو بگیره ولی تنه‌ی محکمی بهش زد و اومد سمتم، توی چند قدمیم وایستاد و گفت:
- چی داشتی بلغور می‌کردی هان...! من ترشیده‌م؟
بعد ناگهانی با پاش یه ضربه‌ی محکم کوبید به شکمم، دستم و گذاشتم روی شکمم و به خودم پیچیدم، جک سریع اومد سمتم و خم شد.
- ای وای! چیکار کردین؟ حالت خوبه الکسا؟ بلند شو ببینم؟
عصبانی بودم در حد انفجار دوست داشتم تیکه‌تیکه‌ش کنم، دستام برق می‌زدن، وجودم رو انگار چیزی در بر گرفته باشه داغ بود، داشتم گُر می‌گرفتم. بلند شدم و ایستادم، کف دستام یدفعه مثل زبانه‌های آتش گُر گرفت. همه ترسیده بودن و جیغ می‌کشیدن، هانا چشماش گرد شده بود و به دستام نگاه می‌کرد، انقد حس نفرت و خشم و شایدم کمی دلتنگی وجودم رو گرفته بود که دستم رو روبه آنا گرفتم و یه وردی خودبه خود به مغزم هجوم آورد، جک داد بلندی زد.
- نه الکسا! نه...
ولی من ورد رو خوندم و دورتا دور هانارو یخ‌هایی عظیم در بر گرفت، جک دهنش مثل ماهی باز و بسته می‌شد و هیچی نمی‌تونست بگه...!
هانا جیغ می‌کشید و داد می‌زد، شوکه شده بودم یعنی... یعنی من! قدرتم برف بود و یخ؟
اون ورد چطور تونست بیاد توی مغزم، تموم مهمونا فرار کرده بودن و این خیلی بد بود.
- باید نجاتش بدی؟ بای... باید این یخ‌هارو آب کنی! یه کاری کن الان جمعیت می‌ریزن توی سالن و بدبخت می‌شیم زود باش.
- باشه باشه... ام! صبر کن تمرکز کنم.
هرچقدر تلاش کردم ولی فایده نداشت، باید چی‌کار می‌کردم؟
 
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #20
#19

یهو یه وردی که دایه سرما بهم نشون داده بود رو به یاد آوردم، اسمش باطل بود، یعنی باطل کننده‌ی وردها.
به سرعت خوندمش؛ اما اثری نداشت، یعنی چی اخه؟!
- زود باش الکسا تو می‌تونی، فقط باید سریع عمل کنی.
دو سه بار خوندمش و بعد بوم! نور سفید رنگی توی سالون ساطع شد، همه‌مون جلوی چشمامون رو گرفتیم. کم‌کم فضا آروم شد و وقتی چشمم رو باز کردم همه جا عادی بود.
- دختره‌ی عفریته‌، تو یه جادوگری.
با این همه بلایی که به سرش آورده بودم باز هم از رو نرفته بود.
- برو گمشو، چون این بار جونت رو تضمین نمی‌کنم.

از زبان جک*
اوه خدای من؟ از اون چیزی که فکر می‌کردم قدرتمندتر بود.
- می‌خوام برگردیم.
- باشه بریم سوار ماشین بشیم.
این دختر تضاد عجیبی داشت با روحیه‌ی آروم و خشنش، یک لحظه می‌دیدی آرومه و لحظه‌ی بعد وحشی.
- راجب سرزمینم چیزی پیدا نکردی؟ سرنخی! راهی، مکانی...
- نه متاسفانه، سپردم به دوستام بگردن راجب کتابی یا نقشه‌ای.
- جک خسته شدم! می‌خوام برگردم پیش خانواده‌م.
بغض کرده بود، دلم به حالش سوخت. وقتی تعریف کرد چطوری وارد اینجا شده فکر کردم دختر تخسیِ، ولی الان مظلوم‌تر از هر زمانی بود. آروم از زمین بلندش کردم و به طرف ماشین حرکت کردم.
متوجه‌ی خیس شدن پیرهنم شدم، داشت اشک می‌ریخت.
- آروم باش! بالاخره برمی‌گردی پیش خانوادت، سخته؛ اما بهت قول می‌دم.
پیرهنم رو سفت گرفت و سرشو بیشتر بهم فشرد. گذاشتمش توی ماشین و خودمم نشستم و ماشین‌رو روشن کردم و حرکت کردیم.
این دختر داشت با من چی‌کار می‌کرد، منی که احساساتم درحد یه خوش گذرونی ساده بود؛ اما... اما الان حس می‌کنم فراتر از حد تصورمه، حس می‌کنم...
- دوست دارم.
تعجب کردم، دهنم نیم متر باز مونده بود. پرید وسط افکارم و دوست دارم؟ با من بود؟! نگاهش کردم؛ اما انگار خواب می‌دید؛ ولی با کی بود؟ شاید نامزد داشته باشه، باید دیگه به این دخترک مو سپید فکر نکنم.
رسیدیم و ریموت در رو زدم، خداروشکر امشب به خوبی تموم شد، خیلی خسته شدم.
وارد پارکینگ شدیم و ماشین رو پارک کردم، برگشتم صداش بزنم که دیدم غرق در خوابه، آروم و بی سرو صدا بلندش کردم و تا اتاق خوابش بردمش. گذاشتمش روی تخت و آروم برگشتم توی اتاقم، خیلی خسته بودم باید بخوام. روی تخت دراز کشیدم و به ثانیه نرسید که خوابم برد.

***
صداهای آرومی رو اطرافم می‌شنیدم.
- جک بیدار شو، چطوری برم حموم؟ وای خدا یکی بیاد اینو بیدار کنه!
خنده‌م گرفته بود، پقی زدم زیر خنده. اولش ترسید؛ ولی کم‌کم نیش خودشم وا شد.
- مامانت خونه نیست، توام خوابی همش! چطوری برم حموم؟ حمومتون چرا اینجوریه؟
- چجوریه؟ می‌خوای من ببرمت حموم؟
بالشت رو برداشت و کوبوند فرق سرم.
- اخ دختر... درد بگیری، دردم گرفت.
- تا تو باشی یاد بگیری از این حرفا نزنی.
- خو پس خودت برو اگه بلدی! چرا لنگ صبح اومدی منو از خواب نازم بیدار کردی؟
یکمی سرشو خاروند و گفت:
- ام... بیا نشونم بده چی‌کار کنم؟ بلد نیستم.
- باشه بریم.
رفتیم داخل حموم و آب سرد و گرم رو براش تنظیم کردم و داخل وان رو پر از شامپو و خوشبوکننده ریختم و پرش کردم.
- لباساتو بلدی در بیاری؟ می‌خوای من...
چنان جیغی زد که در گوشامو گرفتم و قهقه کنان در رفتم، چقدر خوبه سربه سرش گذاشتن.
- خاک به سرم جک چی‌کار کردی دختر مردم‌رو؟
مامانم بود، دوست داشتم یکم سربه سر مامان هم بزارم.
- هیچی حموم بودیم.
- حموم بودین؟ چند نفر؟ چرا؟ وای خدا.
- چند نفر ساکن داره اینجا مامان جان؟ بعدشم بخاطر صرفه جویی از آب وگرنه این وصله‌ها به من نمی‌چسپه!
فهمید زر می‌زنم با دمپایی افتاد دنبالم. همچنان که فرار می‌کردم و می‌خندیدم گفتم:
- مامان جان! من خواننده‌ی این مملکتم کسی من رو این‌جوری ببینه چه فکری میکنه؟
- برو گمشو...
خنده کنان وارد اتاقم شدم و درو بستم.
 
  • لایک
  • جذاب
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
41
بازدیدها
389
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین