. . .

متروکه رمان سپید مثل برف | چکاوک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
نام رمان: سپید مثل برف
ژانر: عاشقانه، فانتزی، علمی تخیلی
به قلم: چکاوک
شخصیت های اصلی:اَلِکسا،جَک
ناظر: @نویسنده پشت شیشه
زمان شروع:۱۴۰۰/۱۱/۱۴
مقدمه: او برایم بیشتر از یک انسان بود، شاید یک پری یا یک جن بود … نمی دانم او چه بود، هر چه بود کسی بود که تا به حال هیچ کس همانندش را هرگز ندیده بود و در عین حال هر چیزی بود که هر کسی تا به حال خواسته است و من در یک لحظه در پرتگاه عشق بلعیده شدم.!
 
آخرین ویرایش:

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #21
#20


از زبان الکسا*

جک این روزها هرکاری می‌کرد تا من بخندم، برای اینکه دلش نشکنه می‌خندیدم ولی درونم پر از غم بود، دلم برای سرزمین برفی‌م تنگ شده، درسته اونجا آرزوم بود یه روزی بهار رو ببینم؛ اما با این حال من زاده‌ی اونجام و دلم برف و سرما می‌خواد. توی وان حموم بی صدا اشک می‌ریختم و از ته دل می‌خواستم دوباره دایه و دایانا رو ببینم، اینجا باهام مهربون بودن؛ ولی بازم احساس غریبی می‌کردم.
- خانوم خانوما! حوله‌ت رو آوردم.
- مرسی جک، لطفاً بزارش دم در.
- زود بیا می‌خوام ببرمت بیرون.
- باشه میام حرف می‌زنیم.
جدا از دلتنگی، چند وقته حس می‌کنم قلبم آرامش نداره. جک باعث تپش قلبم می‌شد، یعنی ممکنه من عاشقش شده باشم؟ سریع افکارمو پس زدم، نه نمی‌تونه همچین چیزی باشه، اون یک انسانِ و من یک جادوگر حتی اگر منم بخوام اون نمی‌خواد.
سریع خودم رو شستم و حوله‌رو دورم پیچیدم و رفتم داخل اتاق، یه دست لباس صورتی ست که با جک گرفتیم رو تنم کردم و از پله ها سرازیر شدم.
- خانوم خوشگله سه ساعته حمومی چی‌کار میکنی اون توو؟!
لبخندی زدم، مادر جک بود ویکتوریا، خیلی زن مهربونی بود، با اینکه من غریبه بودم ولی مثل دختر خودش با من رفتار می‌کرد و این باعث می‌شد کم‌تر احساس غریبی کنم.
- مامان جان! این چه سوالیه، می‌خوای بیاد تک به تک کارای که توی حموم می‌کنن رو بگه.
- لطفا شما مزه نریز.
- الکسا باور کن من همیشه فکر می‌کنم که از پرورشگاهی جایی آوردنم.
زدم زیر خنده، پسره‌ی دیونه.
- به حرفاش توجه نکن دخترم، یه کمی خلِ.
- نه اینجوری نگین جک خیلی خوبه...
همه ساکت شدن یهویی، رنگم سرخ شد، این چه حرفی بود تو زدی اخه دختر! مامانش یه چشمک بهم زد و اومد در گوشم گفت:
- اوهوم دیگه وقتشه زنش بدیم.
وقتی منظورش رو گرفتم سریع پاشدم و گفتم:
- ام... من میرم استراحت کنم.
- کجا دخترم؟ مگه نهار خوردی؟
- نه میل ندارم.
داشتم از گرسنگی می‌مُردم ولی دیگه روم نمی‌شد پیششون باشم. جک نگاهی بهم انداخت و گفت:
- میخوای بریم داخل حیاط غذا بخوریم؟
وای خدایا! چه گیری دادن مادر و پسر.
- ام... نه زحمت میش...
ویکتوریا پرید وسط حرفم و گفت:
- وای خیلی وقته تو حیاط غذا نخوردیم، بریم...
همه جمع و جور کردیم و رفتیم داخل حیاط تا نهار بخوریم.
- من عاشق اینم توی فضای باز غذا بخورم.
جک بود که داشت از عشق و علاقه حرف می‌زد، ناخودآگاه حواسم بهش پرت شد، وقتی می‌خندید چال گونه‌هاش نمایان می‌شد، باد موهای مشکیش رو به هر طرف می‌برد، چشماش! اون چشمای به رنگ شبش فوق‌العاده می درخشید.
- درسته خوشگلم خانومی، ولی تموم میشما...
- خدای اعتماد به نفس...
مامان جک خندید و گفت:
- جک یکم کمک بده.

بعد از اینکه غذا رو تموم کردیم، جک به من گفت برم حاضر شم که باهم بریم بیرون. توی چارچوب در نمایان شد و گفت:
- من حاضرم شما چی؟
- منم یکم دیگه حاضر می‌شم.
- امان از دست خانوما.
- راستی یه سوال؟
- جانم بگو!
- چی به سر هانا اومد؟
- هیچی رفته توی شبکه‌های مجازی جنجال به پا کرده که من با یه جادوگرم؛ ولی همه دیونه خطابش کردن.
خندیدم و گفتم:
- جک من هیچ‌وقت اهنگ‌های تورو گوش ندادم، میشه برام آهنگ بخونی.
خندیدو اومد چند قدمیم وایساد، یقه‌ی پیراهنم رو درست کرد و گفت:
- یه شب با هم میریم کنسرت خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- آره خوبه، حاضرم می‌خوای منو ببری کجا؟
- کتاب خونه! باید بریم دنبال کتاب تخیلی، جادوگری... چیزی بگردیم.
- اوکی بریم.
رفتیم سوار ماشینش شدیم و راه افتادیم.
 

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #22
#21

تقریباً نصفی از کتابخونه‌های شهر رو گشتیم؛ ولی کتاب خاصی پیدا نکردیم. داشتم از نا می‌فتادم.
- برگردیم چیز خاصی پیدا نشد.
- نه الکسا! بریم پیش یه آشنا که دارم شاید اون بتونه کمک کنه.
باشه بریم.
راه افتادیم به سمت همون کتابخونه‌ای که آشنای خانوادگی جک اینا بود، تو این چهار یا پنج روزی که با جک آشنا شدم خیلی اتفاقات عجیبی برام افتاد؛ اما در عین حال همشون لذت بخش بودن.
- الکسا؟
- بله.
- اگه جور بشه و تو بتونی بری پیش خانوادت، بازم بر می‌گردی اینجا؟
توی فکر فرو رفتم، یعنی اگه من برگردم سرزمین خودم دلم برای اینجا تنگ نمیشه؟ شاید! بهتره بگم دلم برای جک تنگ نمیشه؟
- نمیدونم... ممکنه اصلا بر نگردم.
دمغ شد یه جورایی، انگار دلش نمی‌خواست من از پیشش برم، شایدم خل شدم. رسیدم کتابخونه و ماشین رو نگه داشت.
- پیاده شدو.
پیاده شدم و راه افتادیم به سمت همون کتابخونه، وارد که شدیم با یه فضای زرد رنگ و پر از میزهای گرد چوبی و قفسه‌های بزرگ کتاب روبه رو شدیم. نوشته‌های انسان‌ها با وردهای ما خیلی متفاوت بود و من خوندن بلد نبودم.
یک مرد خوش پوشی با عجله به سمت ما اومد و با جک همدیگرو بغل کردن.
- سلام جک ویلیام خوش اومدی، خواننده‌ی ما هوس مطالعه کرده؟
- چطوری فرانک؟ راستش نه ولی خب واجب بود بیام.
- معرفی نمی‌کنی.
- الکسا هستن از دوستانم.
- اوه پسر فک کردم سرت به سنگ خورده زن گرفتی.
بعد با همدیگه شروع به خندیدن کردن. فرانک رو به من کرد و گفت:
- به هرحال خوشبختم الکسا.
- ممنون منم خوشبختم از دیدنت.
- از من چه کمکی بر میاد؟
این بار جک به جای من جواب فرانک رو داد.
- اومدیم یه کتاب تخیلی یا نقشه‌ای که به اسم سرزمین کوهستان یا جادوگرها باشه رو برامون پیدا کنی.
- اوه پسر، اینجا پر از کتابِ، ولی قدیمی میخوای یا جدید؟
- قدیمی باشه بهتره.
- اوکی من میرم می‌گردم، شما هم برین پیش پدر بزرگم بشینین، اوناهاش.
و به میز بزرگی که متفاوت بود اشاره کرد، به سمت میز گام برداشتیم و جک شروع به احوال پرسی شد، بعد از آشنایی باهاش سر صحبت رو باز کرد.
- خب جوونا اینجا دنبال چه کتابی می‌گردین؟
جک جواب داد.
- راستش دنبال یه کتاب تخیلی.
- حالا چرا تخیلی؟
- ام... چون راجب سرزمین کوهستان شنیدم کنجکاو شدم ببینم داستانش چجوریه.
پیرمرد خیلی متعجب شد و با بهت پرسید.
- سرزمین کوهستان؟
این بار به جای جک من جواب دادم.
- بله سرزمین کوهستان، شما چیزی راجبش می‌دونین.
- ام... راستش آره، اون یه کتاب خیلی قدمیه که به قلم ویستون نوشته شده.
چشمام گرد شد، ویستون! ویستون فرمانروای سرزمین‌های غربی بوده.
- میشه بیشتر راجبش توضیح بدین.
- من اون کتاب رو خوندم، راستش رمز و رازهای زیادی داره، بهتره یه کتاب دیگه بردارین.
اما دیر شده بود، نوه‌ش کتاب به دست به این سمت می‌اومد.
- خب بچه‌ها اول از همه باید بگم که، این یک کتاب بسیار ارزشمنده و باید ازش به خوبی محافظت کنید. اینم کتاب "سپید مثل برف"
با بهت کتاب رو ازش گرفتم، یعنی ممکنه این کتاب من رو به دنیای خودم ببره؟ می‌خواستم بازش کنم که جک مانع شد.
- دستتون درد نکنه، ما می‌بریمش و بعد از اتمامش برش می‌گردونیم همین جا.
فرانک و پدر بزرگش با ما خداحافظی کردن و رفتیم سوار ماشین شدیم.
 

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #23
#22


- چرا نذاشتی بازش کنم؟
- الکسا این یه کتاب قدیمیه، باید یه جای مطمئن و آروم بازش کنیم و با آرامش ببینیم راه‌حلی چیزی نوشته توش یا نه...
سرم رو سمت شیشه ماشین برگردوندم و تا خونه دیگه باهم حرفی نزدیم. رسیدیم و به سمت خونه راه افتادیم.
- مامانت رو چی‌کار کنیم؟
- مسئله مهم تر از مامانم اینه که من شب یه کنسرت خیلی مهم دارم که حتما باید بریم، چند وقته کلا شغلم رو کنار گذاشتم و اسپانسر برنامه‌م صداش در اومده.
- ام... کنسرت چیه؟
- یه جایی که طرفدارام میان و من براشون یکی از اهنگ‌هام رو می‌خونم.

*از زبان جک*

وقتی ازم یه سوالی می‌پرسید، مثل بچه‌ها می‌شد، تو دل برو. درست حدس زدم مامان اومد سد راهمون شد.
- رفتین کتاب بخرین؟
به کتاب توی دستام اشاره زد. نمی‌دونستم توی این وضعیت باید جواب مامان رو چی بدم.
- ام... آره خاله جون، من اصرار کردم کتاب مورد علاقه‌م رو بخریم جک هم مجبور شد.
الکسا خوب جمعش کرده بود، مامان گوشه‌ی لبش چین خورد و گفت:
- برین داخل کتابخونه، چیزی هم نیاز داشتین بهم بگین.
- چشم مامان.
بالأخره رفتیم کتابخونه، الکسا خیلی کنجکاو بود. راستش دلم نمی‌خواست بازش کنم، اگه بازش می‌کردم و سرنخی توش بود که الکسا رو ببره پیش خانواده‌ش چی؟ اصلا دلم نمی‌خواست حالا که احساس می‌کردم وابسته‌ش شدم از پیشم بره.
دور میز نشستیم و من خیره به کتاب نمی‌دونستم چی‌کار کنم.
- جک چرا دست‌دست میکنی؟ بازش کن.
یه نگاه به چشمای طوسی رنگش انداختم، دلم گرفت. من چطور می‌تونم فراموشش کنم، شاید! شاید عاشقش شدم.
- جک باتوام.
نمی‌دونم چم شده بود که یه دفعه این سوال رو ازش پرسیدم.
- الکسا بری بازم میای این‌جا؟
رنگ نگاهش تغییر کرد، انگار نمی‌دونست باید چی رو انتخاب کنه، از اینکه دودلیش رو می‌دیدم یه جورایی خوشحال بودم.
- اگه بشه آره.
- یعنی چی اگه بشه؟
- فکر نکنم خانواده‌م دوباره اجازه‌ی همچین ریسکی رو بهم بدن.
قلبم به شدت توی سینه‌م میزد، اگه می‌رفت و دیگه نمی‌دیدمش که دیونه می‌شدم. آره، الان که به موهای برفیش با اون چشمای خوش‌رنگش نگاه می‌کنم با جرأت می‌تونم بگم که عاشق شدم، عاشق یه جادوگر دل‌ربا.
- مگه مهمه برگشتن من؟
چی می‌گفتم؟ اعتراف می‌کردم به عاشق شدنم؟ فعلا زوده، باید دلش رو به دست می‌آوردم بعد بهش ابراز علاقه کنم. باورم نمیشه! این منم که دارم از عشق و عاشقی اونم نسبت به یه دختر که از جنس انسان نیست دم می‌زنم.
- ام... نمی‌دونم، گفتم شاید خوشت بیاد برگردی.
سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت، چرا حس می‌کردم می‌خواد یه چیزی بهم بگه!
- میشه بازش کنی ببینیم چی نوشته؟
کتاب جلد عجیبی داشت، انگار جلدش از جنس سنگ بود، یه شکلک‌های عجیب روش کشیده شده بود. به آرومی درش رو باز کردم که یه باد سفید رنگ عجیب با سرعت به صورتم برخورد کرد.
- جک خوبی؟
- خوبم... انگار خیلی کتاب هیجانیِ.
الکسا لبخند آرومی زد و به آرومی نزدیک‌ تر شد بهم.
- سال۱۹۰۷میلادی، زیر آسمان غم گرفته‌ی دهکده‌ی ماسیمو...
الکسا نوشته‌ی بزرگ روی صفحه اول کتاب رو خوند و با تعجب گفت:
- ماسیمو... انگار اسمش رو شنیدم.
 
آخرین ویرایش:

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #24
#23


کسانی که در این کتاب رو باز می‌کنند بدونن که شعله های آتش کمکشان می‌کند.
- جک کتاب داره یه چیزهایی رو به ما می‌فهمونه.
- درسته بهتره با دقت کتاب رو بخونیم.
با دقت شروع کردم به خوندن کتاب.
(در دهکده‌ی زیبای ماسیمو من و همسرم زندگی پر از آرامشی داشتیم، هر روز یک خبر خوش یُمن می‌شنیدم تا زمانی که پدرم پیله کرد که باید حتما بچه دار بشید، آناستازیا همسرم مشکل داشت و نمی‌تونست بچه دار بشه و من چون عاشقش بودم این رو از همه مخفی کرده بودم؛ اما پدرم یک وارث می‌خواست برای سرزمینش. اونا بالأخره فهمیدن آناستازیا مشکل داره و ما نمی‌تونیم بچه دار بشیم، پدرم شروع کرد به ناسزا گفتن به من که چرا همچین زنی که مشکل داره رو برای ازدواج انتخاب کردم، آناستازیا اون روزها خیلی حالش بد بود و افسرده شده بود، پدرم تصمیم گرفت زن جوانی دیگر برای من انتخاب کنه؛ ولی من نمی‌تونستم آناستازیا رو از دست بدم. در یک شب مخوف در مهمانی بالأخره پدرم کار خودش رو کرد و دختر دیگه‌ای رو به نام سوفیا برام خاستگاری کرد، من و سوفیا با هم ازدواج کردیم و صاحب فرزندی به اسم لکسی شدیم، من عاشق دخترم و آناستازیا بودم ولی به سوفیا توجه خاصی نشون نمی‌دادم؛ اما رفته رفته تغییراتی رو در چهره و رفتار آناستازیا متوجه شدم. در یک شب طوفانی که در دهکده سیل به راه افتاده بود و نصفی از مردم خونه‌هاشون رو از دست داده بودن، مجبور شدم خودم هم به کمک سربازها به کمک مردم بریم؛ اما وقتی به خونه برگشتم سوفیا به طرز عجیبی کشته شده بود و لکسی هم گم شده بود، بعد از طوفان تمام دهکده و اطراف رو گشتیم؛ اما لکسی و آناستازیا نبودن، کم‌کم برام خبر آوردن که آناستازیا به جادوگری مخوف و ترسناک تبدیل شده و از من تنفر پیدا کرده و در دهکده‌ی سیوا به همراه دخترم لکسی زندگی میکنه.
تصمیم گرفتم که به اونجا برم و هرطور که شده دخترم رو نجات بدم و برش گردونم پیش خودم. به اون دهکده رفتم و با آناستازیا ملاقات کردم، نسبت به قبل خیلی لاغر و زشت شده بود و قدرت‌های عجیبی پیدا کرده بود، وقتی دلیل اینکه چرا لکسی رو دزیده ازش پرسیدم گفت:
- خودت باعث شدی من شرور بشم، من عاشقت بودم؛ اما تو زن دیگری گرفتی و به من توجهی نداشتی.
ما حرف‌های زیادی زدیم و به نتیجه نرسیدیم، من تصمیم گرفتم باهاش بخاطر دخترم بجنگم و اونم قبول کرد. جنگ آغاز شد و ما به دهکده‌ی سیوا حمله کردیم، کشتار عظیمی به وجود اومد و من تونستم دخترم رو از اون جادوگر پس بگیرم و آناستازیا رو بکشم.
لکسی روز به روز رشد می‌کرد و مثل نسل ما نبود، وقتی تمام جادوگران رو خبر کردم گفتن که دخترت نیروی عجیبی پیدا کرده و منشأ این نیرو آناستازیا بوده. اون قدرتش رو به دخترم لکسی داده بود و این من رو می‌ترسوند.
دخترم چشمانی طوسی رنگ و موهایی به رنگ برف داشت، من زندگیش رو جاودانه کردم و شیشه‌ی عمرش رو به زن و شوهری مهربون دادم تا در آینده ازش محافظت کنن. من نقشه‌ای در این کتاب کشیدم که شمارو به اون می رسونه، پایان.)
با کنجکاوی تمام صفحه‌هارو زیر و رو کردم اما نقشه‌ای نبود. الکسا عجیب تو فکر بود، بشکنی جلوی صورتش زدم و گفتم:
- حالت خوبه؟ چرا تو فکری؟ نقشه‌ای اینجا وجود نداره.
- مشخصات دخترش چرا اینقدر شبیه به من بود؟
توی فکر فرو رفتم راست می‌گفت.
- ام... اون یه داستانه فقط زیادی خودت رو درگیرش نکن.
- آره راست میگی نباید خودم رو درگیر کنم، شاید زیادی حساس شدم.
لبخندی به روش پاشیدم و آروم گفتم:
- هر اتفاقی بیفته من کنارتم...
 

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #25
#24

از زبان الکسا***


سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم، نمی‌دونم چرا جک تازگی‌ها عوض شده، یه جورایی نگاهش نسبت به من تغییر کرده، بیشتر هوامو داره. منم کم‌کم دارم بهش وابستگی پیدا می‌کنم، این اصلاً خوب نیست، من باید فقط وقت خودم رو برای پیدا کردن خانواده‌م بزارم.
- ام... بهتره بری برای شب دوش بگیری و حاضر بشی، لباس‌های خواهرم زیاده می‌تونی از اونا بپوشی.
- باشه توام بهتره بری حاضر بشی.
جک بلند شد و مکث کرد و انگار می‌خواست یه چیزی بهم بگه.
- چیزی شده؟
- میشه امشب تو رو به عنوان...
می‌دونستم منظورش چیه؛ اما من نمی‌خواستم بیشتر از این بهش رو بدم و احساس راحتی کنه کنارم چون بیشتر بهش وابسته می‌شدم و این باعث می‌شد رفتن برام سخت بشه، پس پریدم وسط حرفش و گفتم:
- اوه نه! من نمی‌تونم.
- باشه... مجبورت نمی‌کنم.
بعد از گفتن حرفش رفت بیرون و کتاب هم با خودش برد، منم حوله‌م رو برداشتم و رفتم حموم.

از حموم خارج شدم و یه حوله‌ی کوتاه دور کمرم بستم که بلندیش تا بالای زانوم بود، داشتم به سمت کمد می‌رفتم که در یه دفعه باز شد و جک سریع پشتش رو به من کرد.
- اوه... خیلی متأسفم، اصلا یادم نبود در بزنم.
اولش شکه شدم و جیغ کوتاهی کشیدم؛ ولی بعدش خنده‌ام گرفته بود و زدم زیر خنده، جک هم معلوم بود خندش گرفته و آروم می‌خندید.
با خنده گفت:
- چرا می‌خندی؟
با خنده گفتم:
- میشه بری بیرون، لباس بپوشم.
سرشو تکون داد و بیرون رفت. دیونه!
یه دکلته‌ی کوتاه بنفش با کفش و کیف ستش انتخاب کردم چون به پوست سفیدم می‌اومدن، موهامو خشک کردم و لباس رو پوشیدم.
یه میکاپ لایت روی صورتم کار کردم و موهام رو دم اسبی بستم چون چشمام رو کشیده تر می‌کرد.
وقتی حاضر شدم رفتم بیرون که برم اتاق جک؛ اما اون پشتش به من بود و کنار نرده‌ها وایساده بود.
- جک... من حاضر شدم، بریم؟
جک برگشت و به سرتا پام نگاهی انداخت و روی چشمهام زوم کرد.
- شاید گفتنش درست نباشه؛ اما نمیدونم بعد از رفتنت چطوری با نبودنت کنار بیام.
گفتن این حرفش چه معنی می‌تونست داشته باشه؟ یعنی اونم بهم حسی داره! قلبم به شدت به قفسه‌ی سینم برخورد می‌کرد، جوری که حس می‌کردم جک هم می‌تونه صداش رو بشنوه. جک وقتی دید خشکم زده و هیچی نمی‌تونم بگم موهاش رو چنگ زد و گفت:
- بهتره بریم دیر شده.
راه افتادیم و به طبقه‌ی پایین رفتیم که مادر جک اومد جلو و با لبخند بهمون خیره شد.
- عزیزای دلم... مطمئنم امشب خیلی بهتون خوش می‌گذره.
جک جلو رفت و دست مادرش رو بوسید و آروم در گوشش یه چیزی پچ زد که ویکتوریا لبخندش عریض تر شد.
دلم برای خانواده‌م خیلی تنگ شده بود، باید هرچه زودتر یه فکری راجبش بکنیم. به سمت ماشین حرکت کردیم، اندام ورزیده جک داخل اون لباس اسپرت شیکش فوق‌العاده شده بود، موهاش رو به بهترین شکل ممکن بالا زده بود که تارهای سمجی از لابه‌لای موهاش روی پیشونیش ریخته بود و جذاب ترش کرده بود. رفت و در سمت شاگرد فراری قرمز رنگ جذابش رو برام باز کرد و با سر به داخل ماشین اشاره کرد و گفت:
- بفرما لیدی جذاب.
آروم خندیدم و گفتم:
- نیازی به این کارا نیست بلد شدم درش رو باز کنم.
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- خواستم جنتلمن بازی در بیارم؛ اما گویا شما خیلی کار دارین تا مثل ما انسان‌ها بشی.
چشمام گرد شد و گفتم:
- جتلنم چیه...
زد زیر خنده، طوری می‌خندید که ترسیدم ویکتوریا بیاد بیرون و مارو اینطوری ببینه. دوید سمتم و با یه حرکت منو از زمین جدا کرد که جیغم به هوا رفت و ترسیده به صورت خندونش خیره شدم. با ته مایه‌های خنده‌ش گفت:
- کاش هیچ... هیچوقت از پیشم نری.
 

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #26
#25

آروم و با احتیاط من رو گذاشت توی ماشین و خودش هم نشست پشت ماشین و یه نگاه معنادار بهم کرد، هنوز صدای کوبش بی امان قلبم رو می‌شنیدم و خیره بودم توی جفت چشم‌های مشکیش که ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم به سمت کنسرت جک ویلیام.
***

با هم پا گذاشتیم داخل سالن که چند نفر به سرعت به سمتون اومدن و با کلی تحسین و احوال پرسی با من جک رو بردن تا گریمش کنن و منم موندم تنها داخل سالن. رفتم یه گوشه‌ای نشستم، حوصله‌م حسابی سر رفته بود و نمی‌دونستم چی‌کار کنم که یه پسر قد بلند با موهای بور و چشم‌های عسلی اومد و جفت من روی صندلی کناریم نشست.
- سلام مادمازل افتخار آشنایی باهاتون رو دارم. البته جک بفهمه پوستمو میکنه...
بعد شروع کرد به خندیدن، پسر جذابی بود و معلوم بود جک رو می‌شناسه پس خودم رو معرفی کردم.
- سلام من الکسا هستم دوست جک و اینکه شما جک رو می‌شناسید.
یکم پشت سرش رو به حالت نمایشی خاروند و گفت:
- معلومه جک زیاد راجب رفقاش بهت نمیگه که نمیشناسی، من فرانک هستم دوست صمیمیش.
- اوهوم خوشبختم فرانک.
- منم همین‌طور...شنیدم قراره نامزد بشین!
با بهت سر چرخوندم و به صورت شیطونش نگاهی انداختم و گفتم:
- نه...نه اصلاً همچین چیزی نیست...هرکی گفته شوخی کرده.
پقی زد زیر خنده که در همون حین جک هم بیرون اومد، با دیدنش دلم ضعف رفت برای ابهت و جدیدتش و شاید مهربونی ذاتیش، همین‌طور غرقش بودم که با صداش من رو از افکارم بیرون کشید.
- به چی هر‌هر می‌خندی فرانک، نکنه اومدی سیرک.
فرانک میون خنده‌ش شروع کرد به صحبت کردن.
- چقدر بانمکه دوست دخترت. اخلاقش عین خودته، زود باور.
- پاشو الکسا کنار این نشین این روانیه توام روانی میکنه.
بلند شدیم و باهم به سمت سالن رفتیم که کل مهمان‌ها داخلش نشسته بودند، من و فرانک به سمت سالن رفتیم، جک و یکی دیگه از دوستاش هم به سمت پشتی سالن که از اونجا روی سکو می‌رفتن حرکت کردند.
فرانک به سمت صندلی‌های جلو هدایتم کرد و روی دوتا صندلی نشستیم که آهنگ ملایمی پخش شد و جک میکروفن به دست وارد شد. همه به احترامش بلند شدن و شروع کردن به دست زدن و سوت کشیدن، جک به نشانه‌ی احترام خم شد و شروع کرد به حرف زدن.
- خیلی خیلی خوش اومدین به کنسرت امشب و امیدوارم حال همتون خوب باشه.
باز همه شروع کردن به دست زدن.
- امشب یه آهنگ جدید رو قراره براتون اجرا کنم و قراره تقدیمش کنم به یه نفر...
یهو کل سالن توی سکوت رفت، داشتم به جک نگاه می‌کردم که بفهمم می‌خواد کی رو انتخاب کنه که نگاه مرموز و معنادارش رو به من انداخت و با صدای بلندی گفت:
- به الکسای عزیزم.
خشکم زد، اخه چرا من؟ چرا باید آهنگشو به کسی که هیچ جایگاهی توی زندگیش نداره تقدیم کنه! همه شروع کردند به دست زدن و فرانک ازم خواست بلند شم، بلند شدم و به نشانی احترام اول به مردم بعد به جک که اون بالا با صورتی خندون نگاه ازم نمی‌گرفت خم شدم.
لبام از شدت ذوق کش اومده بود و قدرت کنتر کردن لبخندم رو نداشتم که جک شروع کرد به خوندن آهنگش.
 

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,861
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #27
#26


Oh darling, just dive right in
اوه عزیزم فقط در عشق شیرجه بزن.

And follow my lead
و دنبالم بیا.

Well, I found a girl
خب، من یه دختر پیدا کردم.

Beautiful and sweet
زیبا و شیرین.

به اینجای اهنگش که رسید کل مردم شروع کردن به دست زدن و منم از شدت هیجان جلوی دهانم رو گرفته بودم که نا آرامی‌های قلب بی قرارم رو نشون ندم.
Oh, I never knew you were the someone
هیچوقت نمیدونستم تو کسی هستی که.

Waitin’ for me
منتظرمی.

‘Cause we were just kids when we fell in love
چون ما وقتی عاشق هم شدیم فقط دو تا بچه بودیم.

کل جمعیت داخل سالن باهاش شروع کردن به خوندن، به خودم جرات دادم و منم باهاش همرامی کردم، نگاه‌های طولانیش رو از روم کنار نمی‌کشید انگار که دقیقا داشت با من حرف می‌زد.
Not knowin’ what it was
نمیدونستیم این احساس چیه.

I will not give you up this time
این بار نمیخوام بیخیالت بشم.

But darling, just kiss me slow
اما عزیزم منو آروم لمس کن.

این بار نتونستم تحمل کنم رو شروع کردم به دویدن کنارش و محکم میون بازو‌های تنومندش پریدم.
Your heart is all I own
قلب تو تنها چیزیه که دارم.

And in your eyes, you’re holding mine
و تو چشمات (میبینم که) تو هم قلب من رو داری.
باهم شروع کردیم به خوندن که جلوم زانو زد و بعد از اتمام آهنگش با صدای رسا و زیباش گفت:
- الکسای من با من ازدواج میکنی؟
شکه شده به صورت زیباش و اون موهای مشکیش که دل هرکسی رو می‌برد نگاه می‌کردم، دستام برای جلوگیری از اینکه از شدت هیجان جیغ نزنم رو جلوی دهنم گذاشته بودم انگار که اون لحظه لال شده بودم که هیچ حرفی نمی‌زدم.
جک آروم انگشتای ظریفمو میان دستش گرفت، جمعیت همه خیره به ما بودن و دست میزدن، همگی توی بهت بودن که جک آروم زمزمه کرد.
- از وقتی که این صورت مهتابی و موهای برفیت رو دیدم یک دل نه صد دل عاشقت شدم، الکسا من برای تو از همه چیزم می‌گذرم حتی شده از کشورم دل می‌کنم و باهات میام به دنیای تو... می‌خوام نظرت رو راجب خودم بودنم!
قلبم پایکوبی می‌کرد و مدام می‌گفت:
- من می‌خوامش، من مال اونم، زود باش جواب بله رو بده.
اما عقلم یاری نمی‌کرد و می‌گفت:
- تو یه جادوگری هیچ‌وقت نمیتونی مال یک انسان باشی اینو بفهم.
در میان جدال عقل و قلبم، یکیشون رو انتخاب کردم!
- باهات ازدواج می‌کنم.
و این قلبم بود که حاکمیت رو در دست گرفت، بلند شد و بعد از انداختن انگشتر میان انگشت ظریفم قلوه‌ای‌های بی نظیرش رو روی لب‌هام گذاشت و یک دل سیر ازشون کام گرفت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
27

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین