. . .

تمام شده نقد و تعیین سطح داستان چسب پاره | آرمیتا حسینی- فاطمه فرخی

تالار نقد رمان و داستان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مدیر نقد

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
1521
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
123
نوشته‌ها
495
راه‌حل‌ها
7
پسندها
938
امتیازها
308

  • #1
img_20210903_154342_706_rjie_rds9.jpg


نام داستان: چسب پاره
نویسندگان: @فندوق کوشولو:)

@نویسنده♛غیرعادیـღ♛✐ فاطمه فرخی و آرمیتا حسینی

ژانر: معمایی، تخیلی، فانتزی

خلاصه: داستان، چند ماجرا را به یکدیگر، چسب می‌زند. اولی شخصی که سال‌ها است که مرده، اما دروازه آسمان به رویش بسته است. باید ابتدا اشتباه گذشته‌اش را درست کند آنگاه ، برود. دومی، شخصی که جسمی شکار می‌کند و باعث می‌شود برایان، از جسم خود، بیرون رانده شود و به شکل روحی در شهر سرگردان بماند. سومی ، مسافری که به خانه سیاه می‌‌رود تا اعضای خانواده را از طلسم پنهانی نجات دهد. در این خانه، دروغی بزرگ، نشسته است! شاید هم پنهان‌کاری. تمام اعضای خانواده، در اتاق خود زندگی جدایی دارند و بانو، با تمام تلاش خود، سعی دارد خانواده را به یکدیگر چسب بزند اما... این چسب پاره می‌شود...
لینک اثر:


منتقد: @Nil@85
تاریخ تحویل: ۱۷ خرداد ۱۴۰۱
مهلت اتمام: ۲۴ خرداد ۱۴۰۱
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
راه‌حل
نقد و تعیین سطح داستان چسب پاره

مدتی قبل، داستانی خوندم که خیلی جذبم کرد و تخیل نویسنده باعث حیرتم شد. این‌که بچه‌های ما با سن کمشون قدرت خلاقه‌ی بالایی دارن و می‌تونن داستانی با این حجم از جذابیت بنویسن؛ اون هم با کمترین امکانات و آموزش‌ها در زمینه نویسندگی، بدون اغراق، شگفتی آوره. برای همین من تصمیم گرفتم روی اثری که خوندم نقدی داشته باشم و تا جایی که می‌تونم کمکی باشم برای این که دوستان نویسنده، نقاط ضعف و قوتشون رو بشناسن و در آینده قویتر از این که هست ظاهر بشن. اسم: داستانی که خوندم چسب پاره‌‌ست؛ به نویسندگی آرمیتا حسینی و فاطمه فرخی، ماجراش در مورد یه خانواده‌ی مرموز و شخصیه که وارد محل زندگی اون خانواده میشه. در واقع با یه ماجرای مرموز و سوال برانگیز مواجهیم که از همون ابتدا و با...

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,563
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,557
امتیازها
650

  • #2
نقد و تعیین سطح داستان چسب پاره

مدتی قبل، داستانی خوندم که خیلی جذبم کرد و تخیل نویسنده باعث حیرتم شد. این‌که بچه‌های ما با سن کمشون قدرت خلاقه‌ی بالایی دارن و می‌تونن داستانی با این حجم از جذابیت بنویسن؛ اون هم با کمترین امکانات و آموزش‌ها در زمینه نویسندگی، بدون اغراق، شگفتی آوره. برای همین من تصمیم گرفتم روی اثری که خوندم نقدی داشته باشم و تا جایی که می‌تونم کمکی باشم برای این که دوستان نویسنده، نقاط ضعف و قوتشون رو بشناسن و در آینده قویتر از این که هست ظاهر بشن. اسم: داستانی که خوندم چسب پاره‌‌ست؛ به نویسندگی آرمیتا حسینی و فاطمه فرخی، ماجراش در مورد یه خانواده‌ی مرموز و شخصیه که وارد محل زندگی اون خانواده میشه. در واقع با یه ماجرای مرموز و سوال برانگیز مواجهیم که از همون ابتدا و با دیدن اسمش ذهن، پر از سؤالات مختلف میشه. داستانی در ژانر فانتزی و معمایی که طبق ژانرش ما رو وارد فضایی غیر عادی می‌کنه، با اژدها و جادو و ارواح رو به رو و با طرح معما و سوال به خودش جذبمون می‌کنه. درست همون‌‌طور که یه داستان تخیلی، فانتزی و معمایی باید باشه. جذابیتش از همون ابتدا، با انتخاب یه اسم مناسب شکل گرفته و باید اعتراف کنم عنوان داستان، واقعاً جذابه و به خوبی تمام ماجرا رو پوشش داده. به چسب پاره میشه از زوایای مختلف نگاه کرد. این اسم، می‌تونه اشاره به روابطی داشته باشه که از هم گسسته شدن و زندگی افرادی رو روایت کنه که گر چه زیر یه سقف، در حال زندگی کردن هستن، سر یه میز میشینن و توی یه فضای مشترک نفس می‌کشن؛ اما هیچ کدوم دیگری رو نمی‌شناسه و حتی با وجودی که به هم به زور چسبونده شدن؛ باز هم سرانجامشون رفتن و جداییه. آرامش دروغین این افراد با ورود فرد به ظاهر بیگانه‌ای به هم می‌خوره و کم، کم پارگی چسبی که اونها رو به هم متصل کرده، نمایان میشه و دوباره این خانواده‌ی دروغین (که قبلاً از هم گسیخته بوده) از هم می‌پاشه و البته خود خلاصه هم به این از هم گسیختگی اشاره کرده( خونه و ساکنانش حتی می‌تونن نماد یه جامعه‌‌ی رو به فروپاشی باشن) و به نظر من خلاصه‌ی: داستان، چیزی رو را که باید بگه گفته؛ بدون هیچ کم و کاستی و بی اینکه اصل محتوا رو لو بده، کنجکاوی برانگیزه و باعث میشه مخاطب، توی ذهنش سوال ایجاد بشه که آتاش، در گذشته چه اشتباهی کرده؟ چرا دروازه آسمان به روش بسته شده و بهش اجازه‌ی ورود نمیدن؟ و بعد خواننده از خودش می‌پرسه سرنوشت برایان که از جسمش رونده شده چی میشه؟ اما بیشترین کنجکاوی رو نویسنده، با گفتن از خانواده‌ای ایجاد می‌کنه که اعضاش از هم جدا هستن و یه نفرشون می‌خواد به زور اونها رو کنار هم نگه داره. با این حال اشکال کوچیکی توی این خلاصه‌ وجود داره: به محض ورود خواننده‌ی ریزبین و حواس‌ جمع به داستان، اون می‌فهمه که در واقع توی خلاصه خیلی چیزا لو داده شده و مخاطب می‌تونه با دقت نظر، موارد زیادی رو حدس بزنه؛ ولی شاید هم نویسنده به عمد این کار رو کرده باشه! در هر صورت چه عمدی و چه غیر عمدی، این به جذابیت اثر صدمه‌ای نمیزنه و خواننده تا آخر ماجرا پیش می‌ره:
داستان، چند ماجرا را به یکدیگر، چسب می‌زند. اولی شخصی که سال‌ها است که مرده، اما دروازه آسمان به رویش بسته است. باید ابتدا اشتباه گذشته‌اش را درست کند آنگاه ، برود. دومی، شخصی که جسمی شکار می‌کند و باعث می‌شود برایان، از جسم خود، بیرون رانده شود و به شکل روحی در شهر سرگردان بماند. سومی ، مسافری که به خانه سیاه می‌‌رود تا اعضای خانواده را از طلسم پنهانی نجات دهد. در این خانه، دروغی بزرگ، نشسته است! شاید هم پنهان‌کاری. تمام اعضای خانواده، در اتاق خود زندگی جدایی دارند و بانو، با تمام تلاش خود، سعی دارد خانواده را به یکدیگر چسب بزند اما... این چسب پاره می‌شود..
مخصوصاً که درست بعد از اسم و خلاصه با شروعی: سوال برانگیز( هر چند آروم) مواجه میشه:
مشت‌هایم را به آسمان‌ کوبیدم. ژله تیز و سفتی، نقاب آسمان شده بود و اجازه نمی‌داد از زمین عبور کنم و به آن سوی آسمان بروم. نمی‌توانستم به شهر درونی، سفر کنم. با خشم ، سرم را به آسمان کوبیدم و ناامید، به زمین تیره و تاری که پایین بود، خیره شدم. در مرز بین زمین و آسمان ماندن، بدترین حسی بود که می‌شد، داشت. نه می‌دانستم کجا بروم، نه می‌دانستم چه کنم! بلاتکلیف. ماموریت من، در زمین پایان یافته بود اما نمی‌توانستم از آسمان عبور کنم. خشمگین دوباره خود را به آسمان کوبیدم که ندایی به گوشم رسید.
- تو نمی‌تونی عبور کنی آتاش. هنوز یک ماموریت داری که باید تو زمین انجام بدی!
- اما من مُردم. چرا نمی‌ذارین برم اون دنیا؟
- اگر از آسمون رد شی، آتیش میشه خونه تو. باید گناهت رو جبران کنی. چی کار می‌کنی بالاخره؟ درِ آسمون رو باز کنم؟
- نه. فقط بگو باید چی کار کنم.

داستان با مشت زدن آتاش، به آسمون شروع میشه و نویسنده سعی می‌کنه خشم و ناامیدی این شخصیت رو نشون بده که به خاطر اشتباهش، اجازه‌ی ورود نداره؛ با این آغاز و ماموریتی که به روح خاطی داده میشه، خواننده‌ی کنجکاو، به دنبال داستان کشیده میشه تا هم بفهمه چه اتفاقی در گذشته رخ داده و هم این‌که قراره در آینده چه اتفاقی بیفته.
پس این آغاز، با طرح معما و ایجاد سوالات زیاد در ذهن مخاطب، شروع خوبیه، یه ویژگی دیگه هم که داره اینه که انگار یه جور آرامش قبل از طوفان توی خودش داره و اگه تمامش رو بخونیم، متوجه میشیم مثل یه تیکه‌‌ست که با چسب به بقیه‌ی داستان چسبوندنش. در حقیقت نه تنها بخش ابتدایی، بلکه بخش‌های دیگه هم، انگار از همدیگه جدا هستن و با در کنار هم قرار گرفتن، ماجرایی کامل رو به وجود آوردن. خلاقیت نویسنده در به کار بردن همچین ایده‌ای تحسین برانگیزه و جای تبریک داره؛ ولی یه موردی اینجا وجود داره که توی ذوق میزنه؛ برای توصیف چیزی که مانع آتاش در ورود به دنیای دیگه شده، نویسنده نوشته ژله تیز و سفت. اصولاً ژله می‌تونه سفت باشه؛ ولی منظور از تیز بودن، اینجا مشخص نیست. چون معمولاً صفت تیزی به چیزی مثل ژله داده نمیشه. چیزایی مثل سنگ، چاقو، آهن و از این قبیل اشیاء سخت می‌تونن چنین صفتی رو به دنبال خودشون بکشونن؛ ولی برای یه چیز ژله مانند، این توصیف جالب و خوبی نیست:

مشت‌هایم را به آسمان‌ کوبیدم. ژله تیز و سفتی، نقاب آسمان شده بود و اجازه نمی‌داد از زمین عبور کنم و به آن سوی آسمان بروم.
ایراد بعدی هم اینه که وقتی آتاش، جسم برایان رو‌ می‌گیره و میره، برایان به راحتی با این مسئله کنار میاد و روح بودنش رو می‌پذیره. فکر می‌کنم این تا حدودی، زیادی اغراق آمیزه و ممکنه خواننده هم حسش کنه. اون طور که مشخصه چون داستان برای مسابقه بوده پیش اومدن چنین مواردی هم اجتناب ناپذیره؛ اما در هر صورت به عنوان یه نقطه ضعف، بهش نگاه میشه و آدم با خودش میگه این برایان دیگه زیادی بی خیاله:

- باید کمی بیخیال شم. یکم از روح بودن هم لذت ببرم. شایدم تو جنگل افتادم سرم خورده به سنگ و خوابم برده.
ولی می‌شد با پرداختن بیشتر به شخصیتش و دادن ویژگی بی خیالی بهش، نقصی رو‌ که گفتم پوشوند. ضمن این‌که بعضی قسمت‌ها، مثل پارت اول، خیلی سریع پیش میره و این سرعت باعث میشه خواننده به یک نحو عالی با داستان ارتباط برقرار نکنه.‌
مورد بعدی مورد
زمانه: داستان در یه خط مستقیم پیش نمیره؛ یعنی سعی شده اون روایت خطی، توش شکسته بشه.
توالی زمان که توی داستان‌های با روایت خطی وجود داره اینجا نیست و شکسته شده، چرا این رو میگم؟ چون می‌بینم که توی پارت اول، آتاش اجازه‌ی ورود به آسمون رو پیدا نمی‌کنه و بعد هم که به خونه‌ی مورد نظر میرسه و در قسمت بعدی، وارد جسم برایان میشه و در ادامه هم این شکست زمان رو شاهدش هستیم. این یکی از نقاط قوت داستانه و کار جالبیه. یه داستان تیکه تیکه که نقطه‌ی اتصالی داره و انگار با چسب متصل شده. پس یه روایت غیر خطی داره: یه نوع روایت در ادبیات داستانی که توی اون ترتیب یا سیر زمانی وقایع به هم می‌ریزه و بیشتر برای نشون دادن ساز و کار ذهن افراد و یادآوری خاطرات کاربرد داره؛ ولی میشه جاهای دیگه هم ازش استفاده کرد. مورد بعدی که پرداختن بهش ضروریه گفت‌وگوئه.

گفت‌وگو: یکی از عناصر مهم داستانه، باعث میشه پیرنگ، گسترش پیدا کنه، شخصیت‌ها رو معرفی می‌کنه، داستان رو پیش می‌بره و درون‌مایه‌‌ رو به نمایش میذاره. علاوه بر این‌ها، به داستان قدرت میده. توی زندگی روزمره، ما همیشه مکالمه‌های اطرافیانمون رو میشنویم و هر چند ممکنه بعضی وقتا شخصی رو که داره حرف میزنه و دست بر قضا غریبه هم هست نبینیم؛ ولی از طرز صحبت کردنش می‌فهمیم از چه قماش آدماییه و حتی امکان داره به نوع شخصیتش هم پی ببریم. مثلاً نحوه صحبت کردن استاد دانشگاه با طرز حرف زدن یه فروشنده مغازه فرق داره یا یه لات، شیوه حرف زدن خاص خودش رو داره و از واژه‌های خاصی استفاده می‌کنه. این یعنی گفت و گو باید اولا معرف شخصیت‌های داستان باشه و در ثانی با موقعیت و زمان و مکان و فضا هم هماهنگ باشه؛ حالا با توجه به توضیحاتی که دادم اگه این مورد توی داستان چسب پاره بررسی بشه؛ می‌بینیم که نحوه‌ی حرف زدن شخصیت‌ها خاص خودشونه. سردی ژاکلین رو به راحتی از طرز حرف زدنش میشه حس کرد؛ یا شور و جوانی اشیر، معترض بودن نانسی و حتی افسردگی آریس رو؛ ولی مشکل اینه که گفت‌وگوها در یه سری قسمت‌ها به داستان و فضاش نمی‌خورن:
- ببین عمویی من روحم... روح که می‌دونی چیه؟
یا:
_ نه گلم، من بهت آسیبی نمی‌زنم فقط می‌خوام یک چند روزی دوستت باشم، میشه؟
استفاده از کلماتی مثل عمویی یا گلم توی این گفت‌و‌گوها واسه ما ایرانیا عمومیت داره؛ اما برای فضای یه داستان خارجی درست نیست. این روی فضاسازی: داستان هم تاثیر منفی میذاره و ممکنه باعث بشه خواننده نتونه چنین چیزی رو بپذیره، چرا میگم روی فضا سازی تاثیر منفی میذاره؟ چون گفت‌وگو یکی از عناصریه که واقعاً روی فضاسازی اثرگذاره. درست مثل صحنه و توصیفات. در واقع همینایی که ذکر کردم هستن که اون حال و هوای خاص داستانی رو به وجود میارن. وقتی ما فضای خاصی رو برای نوشتن داستان یا رمانی در نظر می‌گیریم با توجه به اون، نحوه‌ی گفت‌وگو، لباس پوشیدن، غذا خوردن، اسامی و خیلی موارد دیگه باید متناسب با همون فضای خاص باشن تا قابل قبول و منسجم به نظر برسه.
توی گفته‌هام اشاره کردم که
صحنه: روی فضاسازی تاثیرگذاره و به نظرم بهتره بیشتر بهش بپردازم و قبلش یه تعریفی ازش داشته باشم:
تعریف صحنه: به زمان و‌ مکانی که عمل داستانی در اون اتفاق میفته صحنه میگن که البته توی هر داستان هم متفاوته و حتی ممکنه نویسنده از خلق صحنه‌ها توی داستانش منظور خاصی داشته باشه. داستان، جایی و در زمان خاصی اتفاق میفته و همین توجه به مکان و زمان بهش اعتبار می‌بخشه و قابل قبولش می‌کنه. پس برای اینکه خواننده بتونه باورش کنه، مکان و زمانش باید طبیعی و واقعی به تصویر کشیده بشن حتی اگه خیالی باشه.
توی داستان چسب پاره، ما با یه خونه مواجهیم. خونه‌ی عجیبی که محل زندگی شخصیت‌های اصلیه و وقتی در ابتدا با این محل مواجه میشیم، نویسنده به خوبی تونسته صحنه رو از جنگل تا جلوی در خونه به تصویر بکشه و بسیار عالی از پس انتخاب کلمات مناسب و چینش اون‌ها در کنار هم برای ساختن یه صحنه‌ی رازآلود بر بیاد( طوری که روی زیبایی متن هم تأثیر خیلی خوبی گذاشته) :

باران با شدت می‌بارید و رعد و برق، نیشی به تن عریان و خیس زمین، می‌زد. بوی درختان سوخته، و دودی که از جنگل به پا شده بود، فضای تاریک جنگل را ناامن‌تر نشان می‌داد. برایان با کفشی پاره ، پا در گِل کرده و خود را به زور می‌کشید . بالاخره از دور، توانست خانه بزرگی را ببیند. درِ میله‌ای که با وزش باد، باز و بسته می‌شد را، با دستش، کامل باز کرد و وارد محوطه شد. هرچند این خانه در تاریکی، وحشتناک‌تر از جنگل بود، اما باید به جایی پناه می‌برد. به خانه‌ای که درخت‌ها و علف‌ها، محاصره‌اش کرده بودند و دیواره‌های خانه را، در خود فرو برده بودند، نزدیک‌تر شد و از چند پله بالا رفت. با نگاهی به سر و وضع گِلی و نامناسب خود، و کفش یک لنگه خود، شرمنده شد اما چاره‌ای نبود. چند تقه محکم به در زد و منتظر ماند. بعد از مدتی، زنی در را باز کرد. برایان با دیدن چشمان یشمی او، لحظه‌ای خود را گم کرد اما سپس سریع دلیل مزاحمتش را توضیح داد.
و فضای داخل خونه رو تا حدی که مخاطبش بتونه تصوری از اون در ذهنش ایجاد کنه توصیف کرده:
این خانه بیشتر شبیه خانه متروکه بود تا محل زندگی. گویا به هیچ چیز این خانه، دست زده ، نشده بود. گرد و خاک، و بوی نم چوب، مویرگ‌های دماغ برایان را، می‌سوزاندند و او تا مرز سرفه کردن می‌رفت اما از خجالت، سرفه خود را نگه می‌داشت.
ولی یه تناقضی که موقع توصیف فضای اتاق برایان متوجهش شدم این بود که وقتی صبح بیدار میشه اتاق پنجره نداره:
برایان از خواب بیدار شد و کمی چشمانش را ، مالید. توی اتاق مهمان، روی تخت سفید بود. اتاقی که پنجره‌ای، نداشت.
و شب‌های بعد:
کاغذ را باز کرد و از نوشته‌هایش سر در نیاورد. با تلاش بسیار از روی تخت بلند شده و کاغذ را به باغچه پشت پنجره پرت کرد.
اتاق پنجره دار میشه. ممکنه خیلیا حواسشون به این تناقض نباشه؛ اما بعضی از خواننده‌ها هم هستن که خیلی به جزییات توجه می‌کنن و امکان داره یه جاهایی مچ نویسنده رو بگیرن.
یه توضیح دیگه‌ای که باید در مورد صحنه بدم اینه که سه تا کار باید انجام بده:
۱: محلی باشه برای زندگی شخصیت‌ها و اتفاقاتی که در طول داستان میفته: که توی چسب پاره، این وظیفه رو به خوبی انجام داده.
۲: حال و هوا و فضای خاصی رو که با موضوع داستان هم مرتبط باشه ایجاد کنه. مثلاً یه فضای شاد، غم انگیز، شوم و ترسناک یا... ایجاد کنه. نویسنده‌ی چسب پاره یه فضای تاریک ایجاد کرده که با موضوع داستان ارتباط تنگاتنگ داره. از این نظر هم خوب عمل کرده.
۳: محیطی رو به وجود بیاره که روی رفتار شخصیت‌ها و حوادثی که اتفاق میفته و نتیجه، تأثیر بذاره: اینجا هم نویسنده کارش رو درست انجام داده و می‌بینیم که خونه‌ی مورد نظر چه تأثیری توی تمام داستان داره. کاملاً مرتبط با کل داستانه.
یکی دیگه از عناصری که به ایجاد فضای مناسب با موضوع کمک می‌کنه،
لحنه: و می‌تونه شکل‌های مختلفی به خودش بگیره؛گریه‌آور و غم‌انگیز، جلف، جدی و طنز یا... توی داستان مورد نظرمون، لحن با موضوع و شخصیت‌هاش هماهنگی لازم رو داره و چون یه ماجرای عجیب، معمایی و رازآلود داره، با یه لحن مرموز نوشته شده:
باران با شدت می‌بارید و رعد و برق، نیشی به تن عریان و خیس زمین، می‌زد. بوی درختان سوخته، و دودی که از جنگل به پا شده بود، فضای تاریک جنگل را ناامن‌تر نشان می‌داد. برایان با کفشی پاره ، پا در گِل کرده و خود را به زور می‌کشید . بالاخره از دور، توانست خانه بزرگی را ببیند. درِ میله‌ای که با وزش باد، باز و بسته می‌شد را، با دستش، کامل باز کرد و وارد محوطه شد. هرچند این خانه در تاریکی، وحشتناک‌تر از جنگل بود، اما باید به جایی پناه می‌برد. به خانه‌ای که درخت‌ها و علف‌ها، محاصره‌اش کرده بودند و دیواره‌های خانه را، در خود فرو برده بودند، نزدیک‌تر شد و از چند پله بالا رفت. با نگاهی به سر و وضع گِلی و نامناسب خود، و کفش یک لنگه خود، شرمنده شد اما چاره‌ای نبود. چند تقه محکم به در زد و منتظر ماند. بعد از مدتی، زنی در را باز کرد. برایان با دیدن چشمان یشمی او، لحظه‌ای خود را گم کرد اما سپس سریع دلیل مزاحمتش را توضیح داد.
- سلام . من مسافرم و مسیرم رو گم کردم. اگر میشه امشب من رو توی خونتون جا بدین. هرچقدر پول بخواین بهتون میدم.
آن زد ابتدا مدتی در سکوت، به پسر خیس مقابلش خیره شد. با صدای بسیار آرامی، گفت:
- نمیشه.

و این درست همون کاریه که نویسنده‌‌ش خیلی خوب از پسش براومده؛ همچنین موفق شده لحن و آهنگ بیانش رو ثابت نگه داره و از به هم ریختگیش جلوگیری کنه؛ بنابراین خواننده می‌تونه خیلی خوب، پر رمز و راز بودن داستان رو حس کنه:
نانسی کلید را درون قفل فرو برد و در را باز کرد. با ورودشان به کتابخانه، بوی کتاب‌های نم‌دار و گرد و خاک ، مشام برایان را سوزاند. فضا غبارآلود و تاریک و از قضا چراغ کتابخانه خراب بود. فقط اندکی نور از دریچه بالای کتابخانه فضا را روشن می‌کرد. برایان به قفسه‌های بلندی که دورتادور کتابخانه را محاصره کرده بودند، نگاه می‌کرد و می‌خواست راز این کتابخانه را بفهمد. نمی‌شود که بدون راز و عادی باشد. یعنی اینجا فقط کتابخانه ساده بود؟ شک داشت.
- می‌تونم کتاب بردارم و ببینم؟
نانسی روی میز چوبی دایره نشست و شانه‌هایش را بی اهمیت بالا فرستاد.

مورد دیگه‌ای که توی داستان چسب پاره توجهم رو جلب کرد زاویه دیدش: بود.
چسب پاره از دید شخصیت‌های مختلف روایت شده( دانای کل مطلق) ولی وقتی از زاویه دید یکی از شخصیت‌ها نوشته میشه، دید اون فرد محدوده و نویسنده قضاوتی در مورد فضا و بقیه شخصیت‌ها نمی‌کنه( دانای کل نامحدود) و از گمانه‌زنی هم استفاده میشه:
این پسر که گویا بیست سال داشت، انگار شوخ‌طبع، هم بود. با لحن طنزی، کنار گوش برایان گفت( دانای کل محدود) و البته قسمتی از اون هم به وسیله اول شخص مفرد روایت شده. همین باعث میشه داستان بین اول شخص و بیشتر سوم شخص محدود و دانای کل مطلق در نوسان باشه که خودش یه اشکاله. زاویه دید یا کانون روایت، ارتباط نویسنده رو با داستان نشون میده و اغلب ثابته؛ ولی امکان داره توی یه رمان، نویسنده بیاد توی هر فصلی، از کانون روایت متفاوتی استفاده کنه؛ اما این که توی داستانی با حجم چسب پاره چنین به هم ریختگیی وجود داشته باشه، قابل قبول نیست. البته زاویه دید روی عناصری مثل شخصیت‌پردازی و صحنه پردازی و... تاثیر زیادی داره و برای همین خیلی مهمه. در کل، سازمان بندی داستان بستگی به این عنصر داستانی داره. توی داستان‌هایی که زاویه دیدشون سوم شخصه، این نویسنده‌ست که مثل یه گوینده همه چیز رو به مخاطب توضیح میده و می‌تونه همه جا سرک بکشه و همه چیز رو از افکار و احساسات تمام شخصیت‌ها تا پیشینه‌ی اون‌ها و مکان‌های مختلف، به خواننده اطلاع بده و خواننده هم این رو ازش به شرطی که به حاشیه نره و زیاده گویی نکنه می‌پذیره؛ اما توی زاویه دید دانای کل محدود این اتفاق نمیفته و هر چند از ضمیر سوم شخص استفاده میشه؛ ولی داستان از دید یکی از شخصیت‌ها روایت میشه که همین محدودیت به وجود میاره. به عبارت دیگه، هر اتفاقی که توی داستان با زاویه دید سوم شخص محدود میفته از چشم یه نفر دیده میشه. پس نویسنده توی داستان چسب پاره باید یکی از این‌ها رو به کار می‌برد و از به هم ریختگی کانون روایت داستانش جلوگیری می‌کرد؛ یا اول شخص( که برای همچین داستانی کارایی لازم رو نداره) یا دانای کل مطلق و یا سوم شخص محدود.
زاویه دید، روی عناصر داستان تاثیر زیادی میذاره. یکی از این عنصرها،
شخصیت‌پردازیه: که قبل از بررسیش توی داستان مورد نظرمون، بهتره تعریفش کنم: اشخاصی رو که نویسنده توی داستانش خلق می‌کنه بهشون میگن شخصیت و وقتی بهشون ویژگی‌های خاص رفتاری و روحی، روانی و جسمی میده تا مثل افراد واقعی به نظر برسن، به این کار میگن شخصیت‌پردازی و حتی اگه افرادی که نویسنده خلق می‌کنه عجیب و غریب باشن و حرکات عجیبی ازشون سر بزنه، خالقشون باید اون‌قدر توانایی داشته باشه که همین شخصیت‌های عجیب رو‌ قابل تجسم و واقعی خلق کنه تا مخاطب اونها رو بپذیره. این اتفاق توی داستان چسب پاره افتاده؛ اینجا ما با وجود ضعف‌هایی که توضیح دادم و در موردشون گفتم، باز هم می‌بینیم شخصیت‌ها( به جز برایان) به خوبی پرداخت شدن و قابل قبول و باور پذیر هستن؛ حتی با وجود اینکه رفتارهای عجیب از خودشون نشون میدن و غیر عادی هستن: روح آتاش که وارد جسم برایان شده رو مای خواننده می‌پذیریم و پسش نمیزنیم؛ این خیلی خوبه و یه نقطه‌ی قوت توی کار نویسنده‌ست. سردی و مرموز بودن ژاکلین کاملاً حس میشه و‌ همین‌طور باقی افراد حاضر در داستان همون‌طور که قبلاً هم اشاره کردم قابل لمس و باور پذیر هستن.
اما برسیم به بحث
کشمکش در داستان که به طور کلی میشه اون رو به چهار نوع تقسیم کرد:
۱: جسمانی: وقتی که دو تا شخصیت با هم به صورت فیزیکی درگیر بشن۲: ذهنی: زمانی که دو تا فکر دارن با هم مبارزه می‌کنن مثل دو تا شطرنج باز که با هم بازی می‌کنن ۳: عاطفی: وقتی شخصیتی در درونش درگیری احساسی پیدا می‌کنه. ۴: اخلاقی: موقعی که شخصیت داستان با یه سری اصول اخلاقی مشکل داشته باشه و باهاشون مخالفت کنه. توی داستان چسب پاره ما هم کشمکش جسمانی داریم:

شخصی با سرعت روی کمر او افتاد. برایان با دهن توی خاک رفت و کشیده شدن تنابی را روی گلویش، احساس کرد. هرچه دست و پا می‌زد تا تناب را از دور گلویش باز کند، موفق نمی‌شد. با آخرین توان به دستی که تناب را به او پیچانده بود، مشت کوبید و چنگ زد تا دست بالاخره رهایش کرد. برایان بلافاصله بلند شد و موهای پریشان وز و چشمان خونی ژاکلین را دید. با برداشتن چوب بزرگی، و کوبیدن آن به سر ژاکلین، خلاص شد.
و:
ژاکلین سمت درب رفت اما نانسی با سرعت به سوی او هجوم آورد.
- بسه دیوونه شدی؟
درحالی‌که نانسی روی شکم ژاکلین افتاده بود و با ناخنش، صورت او را خونی می‌کرد، ژاکلین چاقو را از جیبش بیرون کشید و چهاربار به بدن نانسی کوبید.
- ولم کن لعـ*ـنتی!
هنگامی که نانسی روی زمین افتاد، ژاکلین وحشت‌زده، به چاقو و جنازه روی زمین، خیره شد. او نانسی را کشت! اشیر که با صدای فریاد، سمت اتاق آمده بود، با دیدن این حادثه، انگشت اتهام را سمت ژاکلین گرفت و با فریاد، گفت:
- ت... تو... قاتلی... قاتل!

هم عاطفی:
ژاکلین خشمگین از اتاق خارج شد بدون آنکه در آن را قفل کند، سمت باغ رفت. اصلاً آن موجود که احضار کرده بود، همیشه قوانین مسخره می‌گذاشت! فقط عواقب و عواقب. به دیواری تکیه داد و روی زمین افتاد. او خانواده‌اش را می‌خواست، با زور چنگ و دندان آنها را جمع کرده بود، نمی‌توانست تنها در این خانه زندگی کند! با خاطراتی شیرین و دود شده! او قاتل بود، همه آنها را او کشته بود، چطور می‌توانست تنهایی و بدون خانواده‌اش، آن هم با یک قاتل، در این خانه زندگی کند؟ نقاب سختش شکست و اشک‌هایش فرو ریخت. قلبش زیر و رو می‌شد و بالا و پایین می‌آمد، گلویش می‌لرزید و چشمانش، چشمه جوشانی شده بود که داغ این درد را روی گونه‌هایش، می‌پاشید. این نفس نفس زدن‌های کوتاه میان گریه، نمی‌توانست آبی روی آتش باشد. این غم تازه داشت سر باز می‌کرد.
و اخلاقی:
اصولی که ژاکلین توی خونه انتظار داره دیگران رعایت کنن و دیگران، مخصوصا اشیر سعی می‌کنن اون‌ها رو زیر پا بذارن.
و به نظرم کشمکش ذهنی هم می‌تونیم ببینیم: بخش‌هایی که شخصیت‌ها دلشون می‌خواد افکار هم رو‌بخونن.
این درگیری‌ها باعث ایجاد
تعلیق: و جذابیت بیشتر در داستان میشن و بیشترین نقطه قوت نویسنده هم همین‌جاست. اون کنجکاوی خواننده رو بر انگیخته و اشتیاقش رو برای دنبال کردن ماجرا با ایجاد تعلیق و هول و ولا بیشتر کرده، تونسته همدردی ما رو نسبت به شخصیتهایی مثل آریس، نانسی و آشیر و افراد دیگه‌ای که به وسیله‌ی ژاکلین کشته شدن برانگیخته کنه و ما رو علاقه‌مند به سرنوشت افراد داخل خونه کنه. همین علاقه‌مندی، مای مخاطب رو در یه حالت انتظار نگه میداره و مشتاقمون می‌کنه که داستان رو ادامه بدیم. ما به عنوان خواننده می‌خوایم بدونیم در گذشته‌ی این خانواده چه رازی وجود داره و بعد چه اتفاقی قراره براشون بیفته، می‌خوایم بدونیم روح آتاش موفق میشه اشتباهش رو جبران کنه و آیا جسم برایان رو بهش برمی‌گردونه و ژاکلین از کارش پشیمون میشه؟ کنجکاویم که ژاکلین چه چیزی رو از بقیه پنهان می‌کنه و نویسنده، داستانش رو طوری پیش می‌بره که هر چه بیشتر انتظار رسیدن به پایانش رو بکشیم تا گره‌ها باز بشن و ماجرا به سرانجام برسه و بالاخره وقتی داستان به نقطه‌ی اوج میرسه، نقطه‌ای که در اون بحران به نهایت خودش میرسه:
هنگامی که نانسی چشمانش را باز کرد، دست و پایش به تخت بسته شده بود. تمام بدنش را پرهای سفید در برگرفته و تنها عضو سالم انسانیش، لـ*ـب و دست و پاهایش بود. شاید اکنون اگر سرش را در آیینه می‌دید، دوباره غش می‌کرد
***
یک فشار دیگر کافی بود تا زنجیرهای سیاهی که به دست و پای اشیر بسته شده بودند، درهم شکنند. حال اشیر، یک اژدهای بزرگ و غول‌پیکر بود. هیچ زنجیری نمی‌توانست او را در خود نگه دارد. یک فشار دیگر، دوباره فشار وارد کرد و این‌بار، با آتش دهانش، زنجیرها را ذوب کرد.
***
ژاکلین مقابل آیینه نشست و گفت:
- راهی هست؟ دوباره می‌تونم چسب رو تجدید کنم؟
آیینه اخم کرد و گفت:
- نه.
- اگر نگی، می‌شکنمت. من تو رو با ورد و جادو، زنده کردم که از دنیای هوش و استعداد آیینه، بهم اطلاعات بدی. من برای این به تو جون دادم که راه ارتباط بین من و علم شهر آیینه باشی! اگر هیچی نگی، می‌کشمت.
آیینه، ناچار، گفت:
- یک راه هست. اما راه خوبی نیست. وقتی خواستی روح خانوادت رو برگردونی چی کار کردی؟ باید دوباره همون کار رو بکنی. به سه تا آدم نیاز داره

و به گره‌گشایی: کشیده میشه و یکی پس از دیگری رازهای ناگفته‌‌ی ماجرا آشکار میشن، در آخر، شخصیت های داستان به موقعیت خودشون آگاهی پیدا می‌کنن و سرنوشتشون همون‌طور که باید و منطقی به نظر میرسه تعیین میشه. هر چند این سرنوشت چیزی جز مرگ براشون به ارمغان نمیاره و بالاخره مخاطبی که در حال خوندن داستان بوده کاملاً راضی از داستانی که خونده، اون رو به پایان می‌رسونه. همین نشون میده نویسنده کارش رو تا حد خیلی زیادی درست انجام داده حتی در پایان:
- خب آقای برایان. از اینکه نامه نوشتین و درباره خونه کامل توضیح دادین، خیلی ممنونیم. تصمیم گرفتیم اون خونه رو تبدیل به یک مکان گردشگری و باستانی کنیم.
برایان با تعجب، به کاغذی که با دست خط او نوشته شده بود، نگاهی انداخت و چیزی نگفت.
- خب. من پول رو نقد تحویلتون میدم. می‌تونین برین مرخصی می‌دونم خسته شدین.
- من... ممنونم
- تشکر لازم نیست. این پول حق شماست. ما از شما ممنونیم که این ماموریت سخت رو قبول کردین!
برایان چگونه باید این همه اتفاق را باور کند؟ اکنون که در جسمش است، دوران روح بودن مثل خواب می‌ماند.

پایان، همون جاییه که رضایت خواننده باید بعد از فهمیدن و رسیدن به پاسخ سؤالاتش جلب بشه؛ ولی با این حال یه سری اشتباهات هم توی داستان وجود داشتن که بیشتر املایی و اشتباهات تایپی بودن( مطمئنم خود نویسنده هم متوجهشون شده) فکر می‌کنم به یه ویرایش اساسی نیازه.
بنابراین با توجه به توضیحاتی که دادم داستان چسب پاره از نظر من می‌تونه سطح طلایی بگیره چون واقعاً ارزش خوندن رو داره. با آرزوی موفقیت برای دوستان نویسنده‌ی این اثر:

سطح طلایی

@مدیر نقد
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

مدیر نقد

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
1521
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
123
نوشته‌ها
495
راه‌حل‌ها
7
پسندها
938
امتیازها
308

  • #3
نقد و تعیین سطح داستان چسب پاره

مدتی قبل، داستانی خوندم که خیلی جذبم کرد و تخیل نویسنده باعث حیرتم شد. این‌که بچه‌های ما با سن کمشون قدرت خلاقه‌ی بالایی دارن و می‌تونن داستانی با این حجم از جذابیت بنویسن؛ اون هم با کمترین امکانات و آموزش‌ها در زمینه نویسندگی، بدون اغراق، شگفتی آوره. برای همین من تصمیم گرفتم روی اثری که خوندم نقدی داشته باشم و تا جایی که می‌تونم کمکی باشم برای این که دوستان نویسنده، نقاط ضعف و قوتشون رو بشناسن و در آینده قویتر از این که هست ظاهر بشن. اسم: داستانی که خوندم چسب پاره‌‌ست؛ به نویسندگی آرمیتا حسینی و فاطمه فرخی، ماجراش در مورد یه خانواده‌ی مرموز و شخصیه که وارد محل زندگی اون خانواده میشه. در واقع با یه ماجرای مرموز و سوال برانگیز مواجهیم که از همون ابتدا و با دیدن اسمش ذهن، پر از سؤالات مختلف میشه. داستانی در ژانر فانتزی و معمایی که طبق ژانرش ما رو وارد فضایی غیر عادی می‌کنه، با اژدها و جادو و ارواح رو به رو و با طرح معما و سوال به خودش جذبمون می‌کنه. درست همون‌‌طور که یه داستان تخیلی، فانتزی و معمایی باید باشه. جذابیتش از همون ابتدا، با انتخاب یه اسم مناسب شکل گرفته و باید اعتراف کنم عنوان داستان، واقعاً جذابه و به خوبی تمام ماجرا رو پوشش داده. به چسب پاره میشه از زوایای مختلف نگاه کرد. این اسم، می‌تونه اشاره به روابطی داشته باشه که از هم گسسته شدن و زندگی افرادی رو روایت کنه که گر چه زیر یه سقف، در حال زندگی کردن هستن، سر یه میز میشینن و توی یه فضای مشترک نفس می‌کشن؛ اما هیچ کدوم دیگری رو نمی‌شناسه و حتی با وجودی که به هم به زور چسبونده شدن؛ باز هم سرانجامشون رفتن و جداییه. آرامش دروغین این افراد با ورود فرد به ظاهر بیگانه‌ای به هم می‌خوره و کم، کم پارگی چسبی که اونها رو به هم متصل کرده، نمایان میشه و دوباره این خانواده‌ی دروغین (که قبلاً از هم گسیخته بوده) از هم می‌پاشه و البته خود خلاصه هم به این از هم گسیختگی اشاره کرده( خونه و ساکنانش حتی می‌تونن نماد یه جامعه‌‌ی رو به فروپاشی باشن) و به نظر من خلاصه‌ی: داستان، چیزی رو را که باید بگه گفته؛ بدون هیچ کم و کاستی و بی اینکه اصل محتوا رو لو بده، کنجکاوی برانگیزه و باعث میشه مخاطب، توی ذهنش سوال ایجاد بشه که آتاش، در گذشته چه اشتباهی کرده؟ چرا دروازه آسمان به روش بسته شده و بهش اجازه‌ی ورود نمیدن؟ و بعد خواننده از خودش می‌پرسه سرنوشت برایان که از جسمش رونده شده چی میشه؟ اما بیشترین کنجکاوی رو نویسنده، با گفتن از خانواده‌ای ایجاد می‌کنه که اعضاش از هم جدا هستن و یه نفرشون می‌خواد به زور اونها رو کنار هم نگه داره. با این حال اشکال کوچیکی توی این خلاصه‌ وجود داره: به محض ورود خواننده‌ی ریزبین و حواس‌ جمع به داستان، اون می‌فهمه که در واقع توی خلاصه خیلی چیزا لو داده شده و مخاطب می‌تونه با دقت نظر، موارد زیادی رو حدس بزنه؛ ولی شاید هم نویسنده به عمد این کار رو کرده باشه! در هر صورت چه عمدی و چه غیر عمدی، این به جذابیت اثر صدمه‌ای نمیزنه و خواننده تا آخر ماجرا پیش می‌ره:
داستان، چند ماجرا را به یکدیگر، چسب می‌زند. اولی شخصی که سال‌ها است که مرده، اما دروازه آسمان به رویش بسته است. باید ابتدا اشتباه گذشته‌اش را درست کند آنگاه ، برود. دومی، شخصی که جسمی شکار می‌کند و باعث می‌شود برایان، از جسم خود، بیرون رانده شود و به شکل روحی در شهر سرگردان بماند. سومی ، مسافری که به خانه سیاه می‌‌رود تا اعضای خانواده را از طلسم پنهانی نجات دهد. در این خانه، دروغی بزرگ، نشسته است! شاید هم پنهان‌کاری. تمام اعضای خانواده، در اتاق خود زندگی جدایی دارند و بانو، با تمام تلاش خود، سعی دارد خانواده را به یکدیگر چسب بزند اما... این چسب پاره می‌شود..
مخصوصاً که درست بعد از اسم و خلاصه با شروعی: سوال برانگیز( هر چند آروم) مواجه میشه:
مشت‌هایم را به آسمان‌ کوبیدم. ژله تیز و سفتی، نقاب آسمان شده بود و اجازه نمی‌داد از زمین عبور کنم و به آن سوی آسمان بروم. نمی‌توانستم به شهر درونی، سفر کنم. با خشم ، سرم را به آسمان کوبیدم و ناامید، به زمین تیره و تاری که پایین بود، خیره شدم. در مرز بین زمین و آسمان ماندن، بدترین حسی بود که می‌شد، داشت. نه می‌دانستم کجا بروم، نه می‌دانستم چه کنم! بلاتکلیف. ماموریت من، در زمین پایان یافته بود اما نمی‌توانستم از آسمان عبور کنم. خشمگین دوباره خود را به آسمان کوبیدم که ندایی به گوشم رسید.
- تو نمی‌تونی عبور کنی آتاش. هنوز یک ماموریت داری که باید تو زمین انجام بدی!
- اما من مُردم. چرا نمی‌ذارین برم اون دنیا؟
- اگر از آسمون رد شی، آتیش میشه خونه تو. باید گناهت رو جبران کنی. چی کار می‌کنی بالاخره؟ درِ آسمون رو باز کنم؟
- نه. فقط بگو باید چی کار کنم.

داستان با مشت زدن آتاش، به آسمون شروع میشه و نویسنده سعی می‌کنه خشم و ناامیدی این شخصیت رو نشون بده که به خاطر اشتباهش، اجازه‌ی ورود نداره؛ با این آغاز و ماموریتی که به روح خاطی داده میشه، خواننده‌ی کنجکاو، به دنبال داستان کشیده میشه تا هم بفهمه چه اتفاقی در گذشته رخ داده و هم این‌که قراره در آینده چه اتفاقی بیفته.
پس این آغاز، با طرح معما و ایجاد سوالات زیاد در ذهن مخاطب، شروع خوبیه، یه ویژگی دیگه هم که داره اینه که انگار یه جور آرامش قبل از طوفان توی خودش داره و اگه تمامش رو بخونیم، متوجه میشیم مثل یه تیکه‌‌ست که با چسب به بقیه‌ی داستان چسبوندنش. در حقیقت نه تنها بخش ابتدایی، بلکه بخش‌های دیگه هم، انگار از همدیگه جدا هستن و با در کنار هم قرار گرفتن، ماجرایی کامل رو به وجود آوردن. خلاقیت نویسنده در به کار بردن همچین ایده‌ای تحسین برانگیزه و جای تبریک داره؛ ولی یه موردی اینجا وجود داره که توی ذوق میزنه؛ برای توصیف چیزی که مانع آتاش در ورود به دنیای دیگه شده، نویسنده نوشته ژله تیز و سفت. اصولاً ژله می‌تونه سفت باشه؛ ولی منظور از تیز بودن، اینجا مشخص نیست. چون معمولاً صفت تیزی به چیزی مثل ژله داده نمیشه. چیزایی مثل سنگ، چاقو، آهن و از این قبیل اشیاء سخت می‌تونن چنین صفتی رو به دنبال خودشون بکشونن؛ ولی برای یه چیز ژله مانند، این توصیف جالب و خوبی نیست:

مشت‌هایم را به آسمان‌ کوبیدم. ژله تیز و سفتی، نقاب آسمان شده بود و اجازه نمی‌داد از زمین عبور کنم و به آن سوی آسمان بروم.
ایراد بعدی هم اینه که وقتی آتاش، جسم برایان رو‌ می‌گیره و میره، برایان به راحتی با این مسئله کنار میاد و روح بودنش رو می‌پذیره. فکر می‌کنم این تا حدودی، زیادی اغراق آمیزه و ممکنه خواننده هم حسش کنه. اون طور که مشخصه چون داستان برای مسابقه بوده پیش اومدن چنین مواردی هم اجتناب ناپذیره؛ اما در هر صورت به عنوان یه نقطه ضعف، بهش نگاه میشه و آدم با خودش میگه این برایان دیگه زیادی بی خیاله:

- باید کمی بیخیال شم. یکم از روح بودن هم لذت ببرم. شایدم تو جنگل افتادم سرم خورده به سنگ و خوابم برده.
ولی می‌شد با پرداختن بیشتر به شخصیتش و دادن ویژگی بی خیالی بهش، نقصی رو‌ که گفتم پوشوند. ضمن این‌که بعضی قسمت‌ها، مثل پارت اول، خیلی سریع پیش میره و این سرعت باعث میشه خواننده به یک نحو عالی با داستان ارتباط برقرار نکنه.‌
مورد بعدی مورد
زمانه: داستان در یه خط مستقیم پیش نمیره؛ یعنی سعی شده اون روایت خطی، توش شکسته بشه.
توالی زمان که توی داستان‌های با روایت خطی وجود داره اینجا نیست و شکسته شده، چرا این رو میگم؟ چون می‌بینم که توی پارت اول، آتاش اجازه‌ی ورود به آسمون رو پیدا نمی‌کنه و بعد هم که به خونه‌ی مورد نظر میرسه و در قسمت بعدی، وارد جسم برایان میشه و در ادامه هم این شکست زمان رو شاهدش هستیم. این یکی از نقاط قوت داستانه و کار جالبیه. یه داستان تیکه تیکه که نقطه‌ی اتصالی داره و انگار با چسب متصل شده. پس یه روایت غیر خطی داره: یه نوع روایت در ادبیات داستانی که توی اون ترتیب یا سیر زمانی وقایع به هم می‌ریزه و بیشتر برای نشون دادن ساز و کار ذهن افراد و یادآوری خاطرات کاربرد داره؛ ولی میشه جاهای دیگه هم ازش استفاده کرد. مورد بعدی که پرداختن بهش ضروریه گفت‌وگوئه.

گفت‌وگو: یکی از عناصر مهم داستانه، باعث میشه پیرنگ، گسترش پیدا کنه، شخصیت‌ها رو معرفی می‌کنه، داستان رو پیش می‌بره و درون‌مایه‌‌ رو به نمایش میذاره. علاوه بر این‌ها، به داستان قدرت میده. توی زندگی روزمره، ما همیشه مکالمه‌های اطرافیانمون رو میشنویم و هر چند ممکنه بعضی وقتا شخصی رو که داره حرف میزنه و دست بر قضا غریبه هم هست نبینیم؛ ولی از طرز صحبت کردنش می‌فهمیم از چه قماش آدماییه و حتی امکان داره به نوع شخصیتش هم پی ببریم. مثلاً نحوه صحبت کردن استاد دانشگاه با طرز حرف زدن یه فروشنده مغازه فرق داره یا یه لات، شیوه حرف زدن خاص خودش رو داره و از واژه‌های خاصی استفاده می‌کنه. این یعنی گفت و گو باید اولا معرف شخصیت‌های داستان باشه و در ثانی با موقعیت و زمان و مکان و فضا هم هماهنگ باشه؛ حالا با توجه به توضیحاتی که دادم اگه این مورد توی داستان چسب پاره بررسی بشه؛ می‌بینیم که نحوه‌ی حرف زدن شخصیت‌ها خاص خودشونه. سردی ژاکلین رو به راحتی از طرز حرف زدنش میشه حس کرد؛ یا شور و جوانی اشیر، معترض بودن نانسی و حتی افسردگی آریس رو؛ ولی مشکل اینه که گفت‌وگوها در یه سری قسمت‌ها به داستان و فضاش نمی‌خورن:
- ببین عمویی من روحم... روح که می‌دونی چیه؟
یا:
_ نه گلم، من بهت آسیبی نمی‌زنم فقط می‌خوام یک چند روزی دوستت باشم، میشه؟
استفاده از کلماتی مثل عمویی یا گلم توی این گفت‌و‌گوها واسه ما ایرانیا عمومیت داره؛ اما برای فضای یه داستان خارجی درست نیست. این روی فضاسازی: داستان هم تاثیر منفی میذاره و ممکنه باعث بشه خواننده نتونه چنین چیزی رو بپذیره، چرا میگم روی فضا سازی تاثیر منفی میذاره؟ چون گفت‌وگو یکی از عناصریه که واقعاً روی فضاسازی اثرگذاره. درست مثل صحنه و توصیفات. در واقع همینایی که ذکر کردم هستن که اون حال و هوای خاص داستانی رو به وجود میارن. وقتی ما فضای خاصی رو برای نوشتن داستان یا رمانی در نظر می‌گیریم با توجه به اون، نحوه‌ی گفت‌وگو، لباس پوشیدن، غذا خوردن، اسامی و خیلی موارد دیگه باید متناسب با همون فضای خاص باشن تا قابل قبول و منسجم به نظر برسه.
توی گفته‌هام اشاره کردم که
صحنه: روی فضاسازی تاثیرگذاره و به نظرم بهتره بیشتر بهش بپردازم و قبلش یه تعریفی ازش داشته باشم:
تعریف صحنه: به زمان و‌ مکانی که عمل داستانی در اون اتفاق میفته صحنه میگن که البته توی هر داستان هم متفاوته و حتی ممکنه نویسنده از خلق صحنه‌ها توی داستانش منظور خاصی داشته باشه. داستان، جایی و در زمان خاصی اتفاق میفته و همین توجه به مکان و زمان بهش اعتبار می‌بخشه و قابل قبولش می‌کنه. پس برای اینکه خواننده بتونه باورش کنه، مکان و زمانش باید طبیعی و واقعی به تصویر کشیده بشن حتی اگه خیالی باشه.
توی داستان چسب پاره، ما با یه خونه مواجهیم. خونه‌ی عجیبی که محل زندگی شخصیت‌های اصلیه و وقتی در ابتدا با این محل مواجه میشیم، نویسنده به خوبی تونسته صحنه رو از جنگل تا جلوی در خونه به تصویر بکشه و بسیار عالی از پس انتخاب کلمات مناسب و چینش اون‌ها در کنار هم برای ساختن یه صحنه‌ی رازآلود بر بیاد( طوری که روی زیبایی متن هم تأثیر خیلی خوبی گذاشته) :

باران با شدت می‌بارید و رعد و برق، نیشی به تن عریان و خیس زمین، می‌زد. بوی درختان سوخته، و دودی که از جنگل به پا شده بود، فضای تاریک جنگل را ناامن‌تر نشان می‌داد. برایان با کفشی پاره ، پا در گِل کرده و خود را به زور می‌کشید . بالاخره از دور، توانست خانه بزرگی را ببیند. درِ میله‌ای که با وزش باد، باز و بسته می‌شد را، با دستش، کامل باز کرد و وارد محوطه شد. هرچند این خانه در تاریکی، وحشتناک‌تر از جنگل بود، اما باید به جایی پناه می‌برد. به خانه‌ای که درخت‌ها و علف‌ها، محاصره‌اش کرده بودند و دیواره‌های خانه را، در خود فرو برده بودند، نزدیک‌تر شد و از چند پله بالا رفت. با نگاهی به سر و وضع گِلی و نامناسب خود، و کفش یک لنگه خود، شرمنده شد اما چاره‌ای نبود. چند تقه محکم به در زد و منتظر ماند. بعد از مدتی، زنی در را باز کرد. برایان با دیدن چشمان یشمی او، لحظه‌ای خود را گم کرد اما سپس سریع دلیل مزاحمتش را توضیح داد.
و فضای داخل خونه رو تا حدی که مخاطبش بتونه تصوری از اون در ذهنش ایجاد کنه توصیف کرده:
این خانه بیشتر شبیه خانه متروکه بود تا محل زندگی. گویا به هیچ چیز این خانه، دست زده ، نشده بود. گرد و خاک، و بوی نم چوب، مویرگ‌های دماغ برایان را، می‌سوزاندند و او تا مرز سرفه کردن می‌رفت اما از خجالت، سرفه خود را نگه می‌داشت.
ولی یه تناقضی که موقع توصیف فضای اتاق برایان متوجهش شدم این بود که وقتی صبح بیدار میشه اتاق پنجره نداره:
برایان از خواب بیدار شد و کمی چشمانش را ، مالید. توی اتاق مهمان، روی تخت سفید بود. اتاقی که پنجره‌ای، نداشت.
و شب‌های بعد:
کاغذ را باز کرد و از نوشته‌هایش سر در نیاورد. با تلاش بسیار از روی تخت بلند شده و کاغذ را به باغچه پشت پنجره پرت کرد.
اتاق پنجره دار میشه. ممکنه خیلیا حواسشون به این تناقض نباشه؛ اما بعضی از خواننده‌ها هم هستن که خیلی به جزییات توجه می‌کنن و امکان داره یه جاهایی مچ نویسنده رو بگیرن.
یه توضیح دیگه‌ای که باید در مورد صحنه بدم اینه که سه تا کار باید انجام بده:
۱: محلی باشه برای زندگی شخصیت‌ها و اتفاقاتی که در طول داستان میفته: که توی چسب پاره، این وظیفه رو به خوبی انجام داده.
۲: حال و هوا و فضای خاصی رو که با موضوع داستان هم مرتبط باشه ایجاد کنه. مثلاً یه فضای شاد، غم انگیز، شوم و ترسناک یا... ایجاد کنه. نویسنده‌ی چسب پاره یه فضای تاریک ایجاد کرده که با موضوع داستان ارتباط تنگاتنگ داره. از این نظر هم خوب عمل کرده.
۳: محیطی رو به وجود بیاره که روی رفتار شخصیت‌ها و حوادثی که اتفاق میفته و نتیجه، تأثیر بذاره: اینجا هم نویسنده کارش رو درست انجام داده و می‌بینیم که خونه‌ی مورد نظر چه تأثیری توی تمام داستان داره. کاملاً مرتبط با کل داستانه.
یکی دیگه از عناصری که به ایجاد فضای مناسب با موضوع کمک می‌کنه،
لحنه: و می‌تونه شکل‌های مختلفی به خودش بگیره؛گریه‌آور و غم‌انگیز، جلف، جدی و طنز یا... توی داستان مورد نظرمون، لحن با موضوع و شخصیت‌هاش هماهنگی لازم رو داره و چون یه ماجرای عجیب، معمایی و رازآلود داره، با یه لحن مرموز نوشته شده:
باران با شدت می‌بارید و رعد و برق، نیشی به تن عریان و خیس زمین، می‌زد. بوی درختان سوخته، و دودی که از جنگل به پا شده بود، فضای تاریک جنگل را ناامن‌تر نشان می‌داد. برایان با کفشی پاره ، پا در گِل کرده و خود را به زور می‌کشید . بالاخره از دور، توانست خانه بزرگی را ببیند. درِ میله‌ای که با وزش باد، باز و بسته می‌شد را، با دستش، کامل باز کرد و وارد محوطه شد. هرچند این خانه در تاریکی، وحشتناک‌تر از جنگل بود، اما باید به جایی پناه می‌برد. به خانه‌ای که درخت‌ها و علف‌ها، محاصره‌اش کرده بودند و دیواره‌های خانه را، در خود فرو برده بودند، نزدیک‌تر شد و از چند پله بالا رفت. با نگاهی به سر و وضع گِلی و نامناسب خود، و کفش یک لنگه خود، شرمنده شد اما چاره‌ای نبود. چند تقه محکم به در زد و منتظر ماند. بعد از مدتی، زنی در را باز کرد. برایان با دیدن چشمان یشمی او، لحظه‌ای خود را گم کرد اما سپس سریع دلیل مزاحمتش را توضیح داد.
- سلام . من مسافرم و مسیرم رو گم کردم. اگر میشه امشب من رو توی خونتون جا بدین. هرچقدر پول بخواین بهتون میدم.
آن زد ابتدا مدتی در سکوت، به پسر خیس مقابلش خیره شد. با صدای بسیار آرامی، گفت:
- نمیشه.

و این درست همون کاریه که نویسنده‌‌ش خیلی خوب از پسش براومده؛ همچنین موفق شده لحن و آهنگ بیانش رو ثابت نگه داره و از به هم ریختگیش جلوگیری کنه؛ بنابراین خواننده می‌تونه خیلی خوب، پر رمز و راز بودن داستان رو حس کنه:
نانسی کلید را درون قفل فرو برد و در را باز کرد. با ورودشان به کتابخانه، بوی کتاب‌های نم‌دار و گرد و خاک ، مشام برایان را سوزاند. فضا غبارآلود و تاریک و از قضا چراغ کتابخانه خراب بود. فقط اندکی نور از دریچه بالای کتابخانه فضا را روشن می‌کرد. برایان به قفسه‌های بلندی که دورتادور کتابخانه را محاصره کرده بودند، نگاه می‌کرد و می‌خواست راز این کتابخانه را بفهمد. نمی‌شود که بدون راز و عادی باشد. یعنی اینجا فقط کتابخانه ساده بود؟ شک داشت.
- می‌تونم کتاب بردارم و ببینم؟
نانسی روی میز چوبی دایره نشست و شانه‌هایش را بی اهمیت بالا فرستاد.

مورد دیگه‌ای که توی داستان چسب پاره توجهم رو جلب کرد زاویه دیدش: بود.
چسب پاره از دید شخصیت‌های مختلف روایت شده( دانای کل مطلق) ولی وقتی از زاویه دید یکی از شخصیت‌ها نوشته میشه، دید اون فرد محدوده و نویسنده قضاوتی در مورد فضا و بقیه شخصیت‌ها نمی‌کنه( دانای کل نامحدود) و از گمانه‌زنی هم استفاده میشه:
این پسر که گویا بیست سال داشت، انگار شوخ‌طبع، هم بود. با لحن طنزی، کنار گوش برایان گفت( دانای کل محدود) و البته قسمتی از اون هم به وسیله اول شخص مفرد روایت شده. همین باعث میشه داستان بین اول شخص و بیشتر سوم شخص محدود و دانای کل مطلق در نوسان باشه که خودش یه اشکاله. زاویه دید یا کانون روایت، ارتباط نویسنده رو با داستان نشون میده و اغلب ثابته؛ ولی امکان داره توی یه رمان، نویسنده بیاد توی هر فصلی، از کانون روایت متفاوتی استفاده کنه؛ اما این که توی داستانی با حجم چسب پاره چنین به هم ریختگیی وجود داشته باشه، قابل قبول نیست. البته زاویه دید روی عناصری مثل شخصیت‌پردازی و صحنه پردازی و... تاثیر زیادی داره و برای همین خیلی مهمه. در کل، سازمان بندی داستان بستگی به این عنصر داستانی داره. توی داستان‌هایی که زاویه دیدشون سوم شخصه، این نویسنده‌ست که مثل یه گوینده همه چیز رو به مخاطب توضیح میده و می‌تونه همه جا سرک بکشه و همه چیز رو از افکار و احساسات تمام شخصیت‌ها تا پیشینه‌ی اون‌ها و مکان‌های مختلف، به خواننده اطلاع بده و خواننده هم این رو ازش به شرطی که به حاشیه نره و زیاده گویی نکنه می‌پذیره؛ اما توی زاویه دید دانای کل محدود این اتفاق نمیفته و هر چند از ضمیر سوم شخص استفاده میشه؛ ولی داستان از دید یکی از شخصیت‌ها روایت میشه که همین محدودیت به وجود میاره. به عبارت دیگه، هر اتفاقی که توی داستان با زاویه دید سوم شخص محدود میفته از چشم یه نفر دیده میشه. پس نویسنده توی داستان چسب پاره باید یکی از این‌ها رو به کار می‌برد و از به هم ریختگی کانون روایت داستانش جلوگیری می‌کرد؛ یا اول شخص( که برای همچین داستانی کارایی لازم رو نداره) یا دانای کل مطلق و یا سوم شخص محدود.
زاویه دید، روی عناصر داستان تاثیر زیادی میذاره. یکی از این عنصرها،
شخصیت‌پردازیه: که قبل از بررسیش توی داستان مورد نظرمون، بهتره تعریفش کنم: اشخاصی رو که نویسنده توی داستانش خلق می‌کنه بهشون میگن شخصیت و وقتی بهشون ویژگی‌های خاص رفتاری و روحی، روانی و جسمی میده تا مثل افراد واقعی به نظر برسن، به این کار میگن شخصیت‌پردازی و حتی اگه افرادی که نویسنده خلق می‌کنه عجیب و غریب باشن و حرکات عجیبی ازشون سر بزنه، خالقشون باید اون‌قدر توانایی داشته باشه که همین شخصیت‌های عجیب رو‌ قابل تجسم و واقعی خلق کنه تا مخاطب اونها رو بپذیره. این اتفاق توی داستان چسب پاره افتاده؛ اینجا ما با وجود ضعف‌هایی که توضیح دادم و در موردشون گفتم، باز هم می‌بینیم شخصیت‌ها( به جز برایان) به خوبی پرداخت شدن و قابل قبول و باور پذیر هستن؛ حتی با وجود اینکه رفتارهای عجیب از خودشون نشون میدن و غیر عادی هستن: روح آتاش که وارد جسم برایان شده رو مای خواننده می‌پذیریم و پسش نمیزنیم؛ این خیلی خوبه و یه نقطه‌ی قوت توی کار نویسنده‌ست. سردی و مرموز بودن ژاکلین کاملاً حس میشه و‌ همین‌طور باقی افراد حاضر در داستان همون‌طور که قبلاً هم اشاره کردم قابل لمس و باور پذیر هستن.
اما برسیم به بحث
کشمکش در داستان که به طور کلی میشه اون رو به چهار نوع تقسیم کرد:
۱: جسمانی: وقتی که دو تا شخصیت با هم به صورت فیزیکی درگیر بشن۲: ذهنی: زمانی که دو تا فکر دارن با هم مبارزه می‌کنن مثل دو تا شطرنج باز که با هم بازی می‌کنن ۳: عاطفی: وقتی شخصیتی در درونش درگیری احساسی پیدا می‌کنه. ۴: اخلاقی: موقعی که شخصیت داستان با یه سری اصول اخلاقی مشکل داشته باشه و باهاشون مخالفت کنه. توی داستان چسب پاره ما هم کشمکش جسمانی داریم:

شخصی با سرعت روی کمر او افتاد. برایان با دهن توی خاک رفت و کشیده شدن تنابی را روی گلویش، احساس کرد. هرچه دست و پا می‌زد تا تناب را از دور گلویش باز کند، موفق نمی‌شد. با آخرین توان به دستی که تناب را به او پیچانده بود، مشت کوبید و چنگ زد تا دست بالاخره رهایش کرد. برایان بلافاصله بلند شد و موهای پریشان وز و چشمان خونی ژاکلین را دید. با برداشتن چوب بزرگی، و کوبیدن آن به سر ژاکلین، خلاص شد.
و:
ژاکلین سمت درب رفت اما نانسی با سرعت به سوی او هجوم آورد.
- بسه دیوونه شدی؟
درحالی‌که نانسی روی شکم ژاکلین افتاده بود و با ناخنش، صورت او را خونی می‌کرد، ژاکلین چاقو را از جیبش بیرون کشید و چهاربار به بدن نانسی کوبید.
- ولم کن لعـ*ـنتی!
هنگامی که نانسی روی زمین افتاد، ژاکلین وحشت‌زده، به چاقو و جنازه روی زمین، خیره شد. او نانسی را کشت! اشیر که با صدای فریاد، سمت اتاق آمده بود، با دیدن این حادثه، انگشت اتهام را سمت ژاکلین گرفت و با فریاد، گفت:
- ت... تو... قاتلی... قاتل!

هم عاطفی:
ژاکلین خشمگین از اتاق خارج شد بدون آنکه در آن را قفل کند، سمت باغ رفت. اصلاً آن موجود که احضار کرده بود، همیشه قوانین مسخره می‌گذاشت! فقط عواقب و عواقب. به دیواری تکیه داد و روی زمین افتاد. او خانواده‌اش را می‌خواست، با زور چنگ و دندان آنها را جمع کرده بود، نمی‌توانست تنها در این خانه زندگی کند! با خاطراتی شیرین و دود شده! او قاتل بود، همه آنها را او کشته بود، چطور می‌توانست تنهایی و بدون خانواده‌اش، آن هم با یک قاتل، در این خانه زندگی کند؟ نقاب سختش شکست و اشک‌هایش فرو ریخت. قلبش زیر و رو می‌شد و بالا و پایین می‌آمد، گلویش می‌لرزید و چشمانش، چشمه جوشانی شده بود که داغ این درد را روی گونه‌هایش، می‌پاشید. این نفس نفس زدن‌های کوتاه میان گریه، نمی‌توانست آبی روی آتش باشد. این غم تازه داشت سر باز می‌کرد.
و اخلاقی:
اصولی که ژاکلین توی خونه انتظار داره دیگران رعایت کنن و دیگران، مخصوصا اشیر سعی می‌کنن اون‌ها رو زیر پا بذارن.
و به نظرم کشمکش ذهنی هم می‌تونیم ببینیم: بخش‌هایی که شخصیت‌ها دلشون می‌خواد افکار هم رو‌بخونن.
این درگیری‌ها باعث ایجاد
تعلیق: و جذابیت بیشتر در داستان میشن و بیشترین نقطه قوت نویسنده هم همین‌جاست. اون کنجکاوی خواننده رو بر انگیخته و اشتیاقش رو برای دنبال کردن ماجرا با ایجاد تعلیق و هول و ولا بیشتر کرده، تونسته همدردی ما رو نسبت به شخصیتهایی مثل آریس، نانسی و آشیر و افراد دیگه‌ای که به وسیله‌ی ژاکلین کشته شدن برانگیخته کنه و ما رو علاقه‌مند به سرنوشت افراد داخل خونه کنه. همین علاقه‌مندی، مای مخاطب رو در یه حالت انتظار نگه میداره و مشتاقمون می‌کنه که داستان رو ادامه بدیم. ما به عنوان خواننده می‌خوایم بدونیم در گذشته‌ی این خانواده چه رازی وجود داره و بعد چه اتفاقی قراره براشون بیفته، می‌خوایم بدونیم روح آتاش موفق میشه اشتباهش رو جبران کنه و آیا جسم برایان رو بهش برمی‌گردونه و ژاکلین از کارش پشیمون میشه؟ کنجکاویم که ژاکلین چه چیزی رو از بقیه پنهان می‌کنه و نویسنده، داستانش رو طوری پیش می‌بره که هر چه بیشتر انتظار رسیدن به پایانش رو بکشیم تا گره‌ها باز بشن و ماجرا به سرانجام برسه و بالاخره وقتی داستان به نقطه‌ی اوج میرسه، نقطه‌ای که در اون بحران به نهایت خودش میرسه:
هنگامی که نانسی چشمانش را باز کرد، دست و پایش به تخت بسته شده بود. تمام بدنش را پرهای سفید در برگرفته و تنها عضو سالم انسانیش، لـ*ـب و دست و پاهایش بود. شاید اکنون اگر سرش را در آیینه می‌دید، دوباره غش می‌کرد
***
یک فشار دیگر کافی بود تا زنجیرهای سیاهی که به دست و پای اشیر بسته شده بودند، درهم شکنند. حال اشیر، یک اژدهای بزرگ و غول‌پیکر بود. هیچ زنجیری نمی‌توانست او را در خود نگه دارد. یک فشار دیگر، دوباره فشار وارد کرد و این‌بار، با آتش دهانش، زنجیرها را ذوب کرد.
***
ژاکلین مقابل آیینه نشست و گفت:
- راهی هست؟ دوباره می‌تونم چسب رو تجدید کنم؟
آیینه اخم کرد و گفت:
- نه.
- اگر نگی، می‌شکنمت. من تو رو با ورد و جادو، زنده کردم که از دنیای هوش و استعداد آیینه، بهم اطلاعات بدی. من برای این به تو جون دادم که راه ارتباط بین من و علم شهر آیینه باشی! اگر هیچی نگی، می‌کشمت.
آیینه، ناچار، گفت:
- یک راه هست. اما راه خوبی نیست. وقتی خواستی روح خانوادت رو برگردونی چی کار کردی؟ باید دوباره همون کار رو بکنی. به سه تا آدم نیاز داره

و به گره‌گشایی: کشیده میشه و یکی پس از دیگری رازهای ناگفته‌‌ی ماجرا آشکار میشن، در آخر، شخصیت های داستان به موقعیت خودشون آگاهی پیدا می‌کنن و سرنوشتشون همون‌طور که باید و منطقی به نظر میرسه تعیین میشه. هر چند این سرنوشت چیزی جز مرگ براشون به ارمغان نمیاره و بالاخره مخاطبی که در حال خوندن داستان بوده کاملاً راضی از داستانی که خونده، اون رو به پایان می‌رسونه. همین نشون میده نویسنده کارش رو تا حد خیلی زیادی درست انجام داده حتی در پایان:
- خب آقای برایان. از اینکه نامه نوشتین و درباره خونه کامل توضیح دادین، خیلی ممنونیم. تصمیم گرفتیم اون خونه رو تبدیل به یک مکان گردشگری و باستانی کنیم.
برایان با تعجب، به کاغذی که با دست خط او نوشته شده بود، نگاهی انداخت و چیزی نگفت.
- خب. من پول رو نقد تحویلتون میدم. می‌تونین برین مرخصی می‌دونم خسته شدین.
- من... ممنونم
- تشکر لازم نیست. این پول حق شماست. ما از شما ممنونیم که این ماموریت سخت رو قبول کردین!
برایان چگونه باید این همه اتفاق را باور کند؟ اکنون که در جسمش است، دوران روح بودن مثل خواب می‌ماند.

پایان، همون جاییه که رضایت خواننده باید بعد از فهمیدن و رسیدن به پاسخ سؤالاتش جلب بشه؛ ولی با این حال یه سری اشتباهات هم توی داستان وجود داشتن که بیشتر املایی و اشتباهات تایپی بودن( مطمئنم خود نویسنده هم متوجهشون شده) فکر می‌کنم به یه ویرایش اساسی نیازه.
بنابراین با توجه به توضیحاتی که دادم داستان چسب پاره از نظر من می‌تونه سطح طلایی بگیره چون واقعاً ارزش خوندن رو داره. با آرزوی موفقیت برای دوستان نویسنده‌ی این اثر:

سطح طلایی

@مدیر نقد

نویسندگان: @نویسنده♛غیرعادیـღ♛✐ @پرنسس کوشولو🦋💫
منتقد: @Nil@85

اختصاصی: است
سطح: طلایی

@Nil֎֎far
@مدیر تایپ
 
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,081
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #4
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین