. . .

انتشاریافته داستان چسب پاره | آرمیتا حسینی - فاطمه فرخی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. فانتزی
  3. معمایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #2
negar_۲۰۲۲۰۸۰۸_۰۳۵۲۰۱_lmgd_77qy.jpg



چسب پاره

نویسندگان: @فندوق کوشولو:) و @نویسنده♛غیرعادیـღ♛✐ فاطمه فرخی و آرمیتا حسینی

ژانر: معمایی - تخیلی - فانتزی

خلاصه: داستان، چند ماجرا را به یک‌دیگر چسب می‌زند. اولی، شخصی که سال‌هاست که مرده؛ اما دروازه آسمان به رویش بسته است! باید ابتدا اشتباه گذشته‌اش را درست کند، آن‌گاه، برود. دومی، شخصی که جسمی شکار می‌کند و باعث می‌شود برایان، از جسم خود، بیرون رانده شود و به شکل روحی در شهر، سرگردان بماند. سومی ، مسافری که به خانه سیاه می‌‌رود تا اعضای خانواده را از طلسم پنهانی نجات دهد. در این خانه، دروغی بزرگ نشسته است! شاید هم پنهان‌کاری! تمام اعضای خانواده، در اتاق خود زندگی جدایی دارند و بانو، با تمام تلاش خود، سعی دارد خانواده را به یک‌دیگر چسب بزند؛ اما این چسب پاره می‌شود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #2
گاهی باید برگردی
به طوفانی که پشت سرت به پا شده
و آسمون رو زخمی کرده،
نگاه کنی!
گاهی باید به هنگام صعود،
به زمین خیره بشی؛
جایی که قبلاً انسانیت رو توش بدنام کردی!
اون‌موقع نمی‌فهمیدی! انگار خواب‌زده بودی!
سرت رو به در و دیوار اشتباه،
در و دیوار گناه و ظلم،
می‌کوبیدی؛
اما الان بیداری!
یک پارچ آب یخ روی صورتت ریخته
و جای گناهایی که کردی، درد می‌کنه! حالا که بیداری، بدنت درد می‌کنه!
انگار روی تیغی از گناه، خواب بودی؛
حالا روحت زندونی شده تو آسمون تاریک زمین!
مثل ماهی که وقتی برسه، نوری نیست،
نمی‌تونه خورشید رو ببینه
یا ابری که برای خیس کردن تن زمین، متولد شده! بدون سفیدی و نور؛
اما می‌تونی تغییرش بدی!
وقتی می‌فهمی می‌تونی تغییرش بدی،
برمی‌گردی زمین؛
به کلبه‌ی طلسم شده!
برمی‌گردی،
برمی‌گردی؛ اما برگشت به سوی نور یا تاریکی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #3
به نام خدای کهکشان‌ها

مشت‌هایم را به آسمان‌ کوبیدم. ژله تیز و سفتی، نقاب آسمان شده بود و اجازه نمی‌داد از زمین عبور کنم و به آن‌سوی آسمان بروم. نمی‌توانستم به شهر درونی سفر کنم. با خشم، سرم را به آسمان کوبیدم و ناامید، به زمین تیره و تاری که پایین بود، خیره شدم. در مرز بین زمین و آسمان ماندن، بدترین حسی بود که میشد داشت. نه می‌دانستم کجا بروم، نه می‌دانستم چه کنم! بلاتکلیف! ماموریت من در زمین، پایان یافته بود؛ اما نمی‌توانستم از آسمان عبور کنم. خشمگین، دوباره خود را به آسمان کوبیدم که ندایی به گوشم رسید.
- تو نمی‌تونی عبور کنی آتاش! هنوز یک ماموریت داری که باید تو زمین انجام بدی!
- اما من مُردم! چرا نمی‌ذارین برم اون دنیا؟
- اگر از آسمون رد شی، آتیش میشه خونه تو. باید گناهت رو جبران کنی. چی کار می‌کنی بالاخره؟ درِ آسمون رو باز کنم؟
- نه. فقط بگو باید چی کار کنم؟
***
باران با شدت می‌بارید و رعد و برق، نیشی به تن عریان و خیس زمین، میزد. بوی درختان سوخته و دودی که از جنگل به پا شده بود، فضای تاریک جنگل را ناامن‌تر نشان می‌داد. برایان با کفشی پاره ، پا در گِل کرده و خود را به زور می‌کشید . بالاخره از دور، توانست خانه بزرگی را ببیند. درِ میله‌ای که با وزش باد، باز و بسته میشد را، با دستش کامل باز کرد و وارد محوطه شد. هرچند این خانه در تاریکی، وحشتناک‌تر از جنگل بود؛ اما باید به جایی پناه می‌برد. به خانه‌ای که درخت‌ها و علف‌ها، محاصره‌اش کرده بودند و دیواره‌های خانه را در خود فرو برده بودند، نزدیک‌تر شد و از چند پله بالا رفت. با نگاهی به سر و وضع گِلی و نامناسب خود و کفش یک لنگه خود، شرمنده شد؛ اما چاره‌ای نبود. چند تقه محکم به در زد و منتظر ماند. بعد از مدتی، زنی در را باز کرد. برایان با دیدن چشمان یشمی او، لحظه‌ای خود را گم کرد؛ اما سپس سریع دلیل مزاحمتش را توضیح داد.
- سلام. من مسافرم و مسیرم رو گم کردم. اگر میشه امشب من رو توی خونتون جا بدین. هرچقدر پول بخواین بهتون میدم.
آن زن ابتدا مدتی در سکوت، به پسر خیس مقابلش خیره شد. با صدای بسیار آرامی گفت:
- نمیشه.
برایان دستانش را به حالت التماس ، مقابل صورتش گرفت و گفت:
- خواهش می‌کنم! قول میدم زیاد مزاحم نشم. من واقعاً خستم.
- باشه. بیا تو. مطمئنم از آوردنت به این‌جا، پشیمون میشم.
برایان با لبخند وارد شد و چندبار تشکر کرد.
- اسم شما چیه؟
بانو، نگاهی به برایان انداخت و درحالی‌که سمت پله‌ها می‌رفت، گفت:
- ژاکلین!
برایان همان‌طور که پشت سر ژاکلین، راه‌رو را طی می‌کرد، از نرده، طبقه پایین را تماشا می‌کرد. این خانه بیش‌تر شبیه خانه متروکه بود تا محل زندگی! گویا به هیچ‌چیز این خانه، دست زده نشده بود. گرد و خاک، و بوی نم چوب، مویرگ‌های دماغ برایان را، می‌سوزاندند و او تا مرز سرفه کردن می‌رفت؛ اما از خجالت، سرفه خود را نگه می‌داشت. زمانی که از ده در عبور کردند و به انتهای راه‌رو رسیدند، ژاکلین، درِ یازده را باز کرد و گفت:
- امشب این‌جا بخواب. از اتاقت نباید بیای بیرون. کاری داشتی زنگ طلایی رو بزن. فقط بخواب و صبح، برو.
قبل از این‌که برایان تشکری کند، بانو ژاکلین، به سرعت دور شد. برایان وارد اتاق شده و نگاهی اجمالی به اتاق انداخت. فقط یک کمد و آویز، با تختی سفید، در اتاق به این بزرگی، گذاشته شده بود. احتمالاً یک اتاق اضافی بود و به کسی تعلق نداشت. برایان روی تخت نشست و با لبخند، به فردا فکر کرد. او فردا قرار نبود از این‌جا برود؛ هنوز خیلی کارها داشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #4
***
- نترس برایان! نترس! فقط میری اون خونه مشکوک و دربارش تحقیق می‌کنی. تازه سازمان قول داده پول زیادی بهت بده. تو که می‌دونی مردم خرافاتین و الکی می‌ترسن؛ صددرصد اون خونه، هیچی واسه ترسیدن نداره. میرم و با اهالیش آشنا میشم، تحقیق می‌کنم. فقط خودم رو باید مسافر معرفی کنم.
برایان همان‌طور که به خود دل‌داری می‌داد و حرکت می‌کرد، صدایی از لابه‌لای برگ درختان شنید و لحظه‌ای، ایستاد. با دقت تماشا می‌کرد. هوا گرگ و میشی بود و جنگل، نمناک. اندکی وحشت به جانش افتاد و باعث شد، تنش به لرزه بیفتد. تمام عضلات بدنش منقبض شده و پاهایش قفل زمین شده بودند و ذهنش نیز، دیگر فرمان نمی‌داد. خودش را به آغوش کشید و لـ*ـبش را، گاز گرفت.
- کی اون‌جاس؟
وقتی صدا از میان لـ*ـب‌هایش جدا شد، قدم‌هایی را دید که روی خاک خیس، حرکت می‌کردند. با چشمانی درشت، به رد پایی که روی خاک، حرکت می‌کرد و بدنی نداشت، خیره بود. نمی‌دانست باید چه کند. هنگ کرده و گمان می‌کرد توهم زده. فقط لحظه‌ای طول کشید تا باد سوزانی، او را از جسمش بیرون بیندازد و در جسمش بنشیند. برایان که روی خاک افتاده بود، به جسمش که سرپا بود، نگاه می‌کرد.
- من... یعنی... یعنی چی؟
برایان سریع بلند شد و سمت جسمش رفت؛ اما از جسم خود، عبور کرد.
- ببین پسر! فقط برای مدت کوتاهی بدنت رو قرض می‌گیرم. دوباره بهت پسش میدم. باشه؟
- تو من رو کشتی؟
- نه. فقط برای مدتی وارد بدنت شدم.
- من حالا چی کار کنم؟
- هرکاری که دوست داری. روح بودن لذت‌بخشه. می‌تونی ذهن بقیه رو بخونی، هرجا دلت خواست بری، پرواز کنی. البته اگر این کارو دو سال بکنی، خیلی تکراری و بد میشه. من دوسال روح بودم، اونم زندونی توی زمین.
- جسمم رو بهم نمیدی؟
- یک هفته بعد میدم. یا دو هفته.
برایان که باور نمی‌کرد مرده باشد و کسی جسم او را گرفته باشد، سعی کرد به خود سیلی‌ای بزند؛ اما جسمی نبود.
- هی پسر! بهش عادت می‌کنی. قول میدم جسمت رو برگردونم. فکر کن داری خواب می‌بینی، برو حالش رو ببر.
قبل از این‌که دوباره برایان سوالی بپرسد، جسمش دور و دورتر شد. باید چه می‌کرد؟ شاید همین خوب بود. وارد داستان فانتزی شده و برای یک مدتی قرار است نقش روح را بازی کند؛ اما کارش چه؟ او باید راز آن خانه را می‌فهمید. کم کم، چندین دلار را صاحب میشد و می‌توانست ویلای جدیدی بخرد. سه روز بعد هم تولد دخترش بود!
- باید کمی بیخیال شم. یکم از روح بودن لذت ببرم. شایدم تو جنگل افتادم، سرم خورده به سنگ و خوابم برده.
***
برایان از خواب بیدار شد و کمی چشمانش را مالید. توی اتاق مهمان، روی تخت سفید بود. اتاقی که پنجره‌ای نداشت. با پوشیدن لباس‌های مرتبی که روی زمین، کنار تخت بودند، از اتاق خارج شد. حال که داشت خانه را در نور کامل می‌دید، آن ترس و وحشت دیشب نبود؛ اما هم‌چنان این خانه، مانند یک خانه دست‌نخورده‌ای بود که کسی انگار آن‌جا ساکن نبود.
برایان با دیدن پسر قدبلندی که از اتاق پنج خارج شد و نقاب اژدها به صورت داشت، از روی احترام سلامی کرد و سرش را به پایین، خم کرد. پسر با تعجب سمت برایان آمد و گفت:
- سلام. می‌تونم بپرسم خونه ما چی کار دارین؟
بانو که داشت آرام به این‌سو می‌آمد، جواب پسر را داد.
- ایشون دیشب مهمون ما بودن. الان دیگه قراره برن.
برایان که دنبال بهانه‌ای برای ماندن بود، به فکر فرو رفت و چیزی نگفت.
- البته بعد صبحانه! ما مهمون رو گرسنه ول نمی‌کنیم. بیاین سر سفره.
ژاکلین بعد گفتن سخنش، آرام از پله‌ها پایین رفت.
- اسم شما چیه؟
برایان کنجکاو، منتظر پاسخ او ماند. اشیر ، نقاب اژدها را از روی صورت خود برداشت و با خوش‌رویی گفت:
- اشیر.
برایان با دقت به پوست سفید و چشمان درشت و سیاه اشیر خیره بود. او برای یک جسم بودن، زیادی شفاف و نورانی، سفید و زیبا بود. برایان با این‌که موهای اشیر را لمس نکرده؛ اما می‌دانست بسیار نرم است. این پسر که گویا بیست سال داشت، انگار شوخ‌طبع هم بود. با لحن طنزی، کنار گوش برایان گفت:
- ما زیاد غذا نمی‌خوریم. امروز عجیبه که می‌خوایم دور هم صبحانه بخوریم.
برایان؛ اما اصلاً تعجب نکرده بود. آهی کشید و فقط سرش را تکان داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #5
برایان، وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست. ژاکلین، روی صندلی‌ای که در راس میز بود، نشست و مشغول دعا شد. برایان، با دقت به اعضای خانواده نگاه می‌کرد. پسر بیست ساله‌ای که کنارش نشسته بود و با شوق، درباره فیلم اژدها تعریف می‌کرد و اشخاص دیگر. انگار اشیر علاقه زیادی به اژدها داشت. برایان لحظه‌ای به بانویی که او را به خانه راه داده بود فکر کرد. به نظر انسان عجیبی بود. کم حرف و مرموز. حتی سخنانش هم معمایی بودند. جوری نشان می‌داد که انگار از غریبه‌ها می‌ترسد و فقط می‌خواهد سریع برایان را بیرون بیندازد. شاید چیزی مخفی کرده بود و از پا گذاشتن غریبه‌ها به این خانه و کنجکاوی کردنشان، وحشت داشت. البته در عین حال انسان با سیاستی بود و همه‌چیز را طبیعی جلوه می‌داد؛ اما برایان می‌دانست هیچ‌چیز طبیعی نیست و برای همین نقشه کشیده بود که به این خانه بیاید.
درحالی که همه چشمان خود را بسته بودند و دعا می‌خواندند، برایان فقط آن‌ها را تماشا می‌کرد.
به مردی که انگار چهل سال داشت، خیره شد. پوست تیره و موهای سیاهی داشت و ابروان پرپشتش، او را مردانه‌تر، جلوه می‌دادند. ظاهراً همه چیز درباره او عادی بود؛ اما نه کاملاً! غم عجیبی در سکوت و حرکاتش دیده میشد که انگار از باور نشدن به دست می‌آمد. شاید کسی نبود که او را بفهمد.
در آخر، برایان به دختری خیره شد که سرش را پایین انداخته بود و لـ*ـب‌هایش را آرام برای دعا خواندن تکان می‌داد و چشمانش را به غذای مقابلش دوخته بود.
ژاکلین: خب... می‌تونین بخورین.
برایان قبل خوردن غذا گفت:
- میشه من مدتی که توی این شهرم، تو خونه شما زندگی کنم؟ یک هفته فقط. قول میدم تمام هزینه‌ها و پول‌ها رو بدم و مزاحمتی برای کسی ایجاد نکنم.
اشیر: فکر خوبیه. چرا که نه! اتفاقاً ما هم از تنهایی در میایم.
ژاکلین درحالی‌که چشمان خود را ریز کرده بود و موشکافانه و مشکوک، برایان را نگاه می‌کرد، چیزی نگفت. نانسی، آهی کشید و از پشت میز بلند شد.
- من باید برم اتاقم. گرسنه نیستم.
ژاکلین: این یک نوع بی‌احترامی نیست؟
نانسی، نگاه ساکتش را به ژاکلین دوخت و دوباره پشت میز نشست. نمی‌دانست چرا؛ اما از فاش شدن راز خانواده نزد یک غریبه دیگر، هراس داشت. نمی‌خواست توسط شخص دیگری هم مسخره شود. این فرد احتمالاً فقط دنبال جمع کردن اخبار و مسخره کردن این‌ها بود. ژاکلین، نگران، نگاهی به نانسی انداخت و گفت:
- آروم باش.
نانسی نگاهی به دستانش انداخت که داشت تغییر شکل می‌داد. نفس عمیقی کشید و لبخندی زد تا همه‌چیز درست شود. برایان که دست‌پاچه شده بود، گفت:
- متاسفم!
آریس، خانواده سرد و خشک سفره را، با لحن گرم خود، جمع کرد.
- بیاین صبحانه بخوریم. برایان بهتر نیست بعد صبحانه درباره خودت بیش‌تر بهمون بگی؟
برایان سری برای اطاعت تکان داد و مشغول خوردن شد. بعد اتمام غذا، از پشت میز بلند شدند و به پذیرایی رفتند. انگار پذیرایی تمیز شده بود و دیگر خبری از پارچه‌های سفید بی‌روح روی مبل و آن گرد و غبار، نبود. همه‌چیز به شکل منظم و مرتب دیده میشد. احتمالاً همه این‌کارها به دست بانو انجام شده بود. بعد نشستن همه، نانسی جمع را ترک کرد و سمت اتاق رفت. بانو هم با یک بهانه، از ویلا خارج شد و به باغ رفت.
- من قرار بود سفر علمی داشته باشم. دشیب رعد و برق زد و مسیرم رو گم کردم. فکر کنم برای برقراری ارتباط با دوستام، باید یک هفته صبر کنم تا اون‌ها به این منطقه برسن؛ چون من زودتر از بقیه حرکت کردم. در این مدت گفتم اگر میشه، این‌جا بمونم. راستش من دانشجوی زمین‌شناسی هستم.
اشیر که به نظر جذب موضوع شده بود، با خوشحالی گفت:
- عالیه! درباره فسیل اژدها چیزی داری بگی؟ اطلاعاتی هست که بهم بدی؟
- البته! ما فسیل زیادی پیدا کردیم. بیش‌تر در بخش جنوبی زمین.
آریس روی مبل صاف نشست و گفت:
- راستش خوشحال میشم اگر بمونی؛ اما این‌جا، تصمیم نهایی همه‌چیز با بانوئه.
- فکر کنم از من خوشش نمیاد.
آریس اندکی به فکر فرو رفت و گفت:
- اخلاق بانو همین‌طوره. زیاد دوست نداره با کسی صحبت کنه و ارتباط بگیره.
- آهان متوجهم؛ ولی به هرحال ممنونشون هستم که دیشب من رو به خونه راه دادن.
با آمدن صدای ژاکلین، همه برگشتند و به اویی که سبد میوه در دست داشت، خیره شدند.
ژاکلین: البته شما می‌تونین این‌جا بمونین. فقط گفتم شاید دوست نداشته باشین چنین جای عجیبی باشین. درباره خونه ما چیزی شنیدین؟
برایان وانمود کرد که متوجه نشده. ژاکلین لبخند راضی‌ای زد و گفت:
- این‌جا یک سری قوانین داره. اگر رعایتش کنین می‌تونین یک هفته مهمان ما باشین. اول، شب نباید از اتاق بیاین بیرون. دوم، کنجکاوی زیاد رو ما دوست نداریم و سوم، هرگز به زیرزمین نمی‌رین!
ژاکلین با لبخند، میوه‌ها را روی میز گذاشت و رفت . آریس از روی مبل بلند شد و گفت:
- من دیگه باید برم استراحت کنم. از خودتون پذیرایی کنین.
اشیر آمد، کنار برایان نشست و گفت:
- میشه درباره اژدها بیش‌تر بهم بگی؟ راستش من بچه که بودم، یکی از اون‌ها رو دیدم. البته اهالی میگن همشون کشته شدن؛ ولی من می‌دونم هنوزم هستن. تو که اطلاعات داری، چی فکر می‌کنی؟
برایان همان‌طور که حدس میزد، اعضای این خانواده در دروغی محض زندگی می‌کردند و اصلاً نمی‌دانستند که واقعیت چیست! با اندوه، به لبخند اشیر چشم دوخت. اشیر واقعاً هیچ نمی‌دانست. وقتش بود این خانواده را از خواب بیدار کند.
- خب راستش... شاید بعضی از اون‌ها زنده باشن؛ اما مطمئنم این‌جا نیستن. یک دنیای جدیدی واسه خودشون ساختن، دور از آدم‌ها.
اشیر ابروانش را درهم پیچیده و پرسید:
- کجا؟
برایان، با لحنی مرموز گفت:
- در بُعدی دیگه. می‌فهمی؟
- نه.
- خوابت میاد؟
اشیر آرام خندید و گفت:
- من نمی‌خوابم. فکر کنم این یک نوع قدرته؛ اما همیشه وانمود می‌کنم که خوابم تا بانو عصبانی نشه. اون وقتی می‌بینه ما داریم عجیب رفتار می‌کنیم، خیلی عصبانی میشه.
برایان دوست نداشت خود را کنجکاو نشان دهد. برای همین فقط سرش را تکان داد؛ اما اشیر خودش ادامه داد. انگار از پیدا کردن یک هم صحبت، راضی بود.
- ما زیاد مثل آدمای عادی نیستیم؛ اما بانو نمی‌خواد این رو قبول کنه. هر وقت کار عجیبی ازمون ببینه، ما رو مجبور می‌کنه بریم کتابخونه و تمام قوانین رو دوباره بخونیم. میگه باید مثل انسان عادی رفتار کنیم وگرنه مجبور می‌شیم بریم. هیچ‌وقت نمی‌فهمم چی میگه. راستش فکر می‌کنم داره پیر و خرفت میشه!
برایان درحالی‌که به کتابخانه و قوانین فکر می‌کرد، گفت:
- به نظرت حرفاش چرت و پرتن؟
- آره. غیرعادی بودن باعث میشه از زمین بریم؟ یعنی چی؟ مگه بچه‌ایم که ما رو می‌ترسونه.
- شاید واقعی باشه.
اشیر که از لحن جدی برایان جا خورده بود، گفت:
- چی؟
- وقتی میگی کارای عجیب می‌کنین، یعنی چیزای عجیب زیادی ممکنه اتفاق بیفته. تو چه نیرویی داری؟
اشیر با ذوق و خنده، دستی به صورتش کشید و موهای سیاهش را عقب راند.
- راستش من به هیچی نیاز ندارم. نه خواب، نه غذا. یادم نیست از کی اینطور شدم؛ اما فکر کنم یک اتفاق بزرگی این‌جا افتاده. ما یک خانواده‌ایم؛ اما از هم دوریم. حتی کمی با هم حرف نمی‌زنیم. انگار فقط مجبوریم هم‌خونه هم‌دیگه باشیم و قانون بانو رو رعایت کنیم. چندبار خواستم فرار کنم و مستقل زندگی کنم؛ اما دوباره برگشتم.
- چرا برگشتی؟
- می‌خوابیدم و وقتی بیدار می‌شدم، می‌دیدم توی اتاقم هستم!
- فکر می‌کنی این اتفاق برای بقیه هم میفته؟
- گفتم که ما باهم حرف نمی‌زنیم. فکر کنم نباید این‌ها رو بهت بگم؛ اما...
برایان با لحن شوخ و با نشاط، سخن اشیر را قطع کرد و سعی کرد، اعتماد او را جلب کند.
- نه! می‌تونی بهم اعتماد کنی. ما هم از این رازها زیاد داریم. منم عادی نیستم. می‌خوام یک راز بزرگ از زمین بیرون بکشم پسر؛ اما این‌ها رو به هرکسی بگم باور نمی‌کنه. ما هم‌دیگه رو می‌فهمیم.
اشیر چشمکی زد و گفت:
- فقط این‌ها رو به بانو نگو!
برایان سری به نشانه تایید تکان داد.
- می‌تونم برم حموم؟ خیلی کثیف شدم.
اشیر به طبقه بالا اشاره کرد و گفت:
- البته! برو بالا. کنار اتاق آریس، حموم هست.
- ممنون!
برایان بلند شد و با لبخند، اشیر را ترک کرد. درحالی‌که پذیرایی را ترک می‌کرد، به شکل خانه توجه دقیقی نشان داد. حالت خانه به شکلی پیچ در پیچ بود و این پیچ‌ها، به راحتی خیلی چیزها در خود مخفی می‌کردند. اولین پیج، وارد پذیرایی چند تکه میشد. پذیرایی با طرح تیره و قهوه‌ای، با چیدن مبل‌‎های دایره و سه پله پایین‌تر، پذیرایی دیگری بود که بیش‌تر شبیه سینما بود. پیچ بعدی، آشپزخانه. یک پیچ، به راه‌روی پایین می‌رسید که چند در داشت؛ اما همه درها قفل بودند و بعد پله به طبقه بالا. البته معلوم نبود دیگر چه پیچ‌هایی بوده باشند که برایان ندیده بود.
وقتی از مقابل درب اتاق آریس رد میشد، صدای عجیبی شنید؛ اما سعی کرد هنوز کنجکاوی نکند. برای همین وارد حمام شد و روی وان، دراز کشید. آب را هم‌چنان باز گذاشته بود و به صدای قلوپ قلوپ برخورد آب، با سرامیک، گوش می‌داد. سرش را زیر آب فرو برد و بعد از چندثانیه، بالا آمد. کف‌های روی وان را به صورتش زد و صورتش را شست. اندکی در همان حال ماند و احساس کرد، خستگی از تنش بیرون رفته. البته در این دو سال، خیلی وقت بود طعم خستگی را نچشیده بود.
حال که جسم برایان واقعی را از او گرفته بود، مثل انسان‌ها، خسته میشد.
برایان، ذهنش را کمی سمت سخنان اشیر برد. شاید قدرت‌های فراطبیعی که با آن پیوند خورده بود، باعث این همه قدرت و بی‌نیازی در اشیر شده بود. او بدنش مثل همه به خواب و غذا نیاز داشت؛ اما به دلیل بالا رفتن ناگهانی قدرت و جابه‌جا شدن هورمون انسانی و اژدهایی، او کمتر به این عوامل نیاز پیدا می‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #6
برای او بازگشت به حالت قبلی سخت بود؛ اما در پایان این ماجرا و خوابیدن این هیاهو، باید بر می‌گشت! روح بودن شاید برای بقیه افراد جالب و پر از هیجان باشد؛ ولی برای اویی که دو سال روح بوده کسل‌کننده‌ است.
چشمانش را باز و بسته کرد و افکار ضد و نقیضش را پس زد. فرصت برای این فکرهای نسبتاً چرت زیاد بود؛ الان کار مهم‌تری داشت! کاری که به‌خاطرش به این مکان منحوس فرستاده شده بود.
نفس خسته‌اش را صدادار بیرون فرستاد که حس کرد صدای قدم‌های آهسته‌ای را می‌شنود. آن‌قدر آرام راه می‌رفت که به زور شنیده میشد.
انگار یک نفر وارد اتاق شده و داشت چیزی را بررسی می‌کرد. صدای زمزمه‌ای که دعایی می‌خواند در گوشش طنین انداخت و باعث شد بیش‌تر گوش تیز کند تا بفهمد چه کسی این‌جاست و چه می‌خواهد!
تمام بدنش گوش شده بود. گویا صدای راه رفتن قطع شده بود. بی‌خیال از روی وان بلند شد و حوله را به تن کرد .
بدون آن‌که در حمام را ببندد، روی تخت خزید و چشمان سرخش را بست.
طولی نکشید که خواب او را در آغوشش کشید و ذهنش را خاموش کرد. عـ*ـرق کرده‌بود؛ انگار او را درون کوره‌ای از آتش انداخته‌بودند و تنش می‌سوخت.
تمام بدنش درد می‌کرد و قادر به باز کردن چشمانش نبود؛گویی که به پلک‌هایش وزنه صد کیلویی آویزان کرده‌اند. نفس‌هایش نامنظم و قفسه سینه‌اش سنگینی می‌کرد.
گلویش مانند کویر شده‌ بود و برای یک بازدم عذاب می‌کشید! بوی مرطوب و زننده‌ای بینی‌اش را سوزاند و چنگ انداخت به دامن حال بدی‌اش و عین مار به خود پیچید! حس می‌کرد کسی دارد روی بدنش خراش ایجاد می‌کند؛ ولی نمی‌توانست از خود دفاعی کند. حتی توان ناله کردن و کمک خواستن هم نداشت. گمان می‌کرد این حال بدش مربوط به صدای پایی باشد که به اتاق او نفوذ کرده بود. شاید کسی در اتاق او کاری کرده که اکنون چنین حالی داشت! راستش از این خانواده بعید نبود. کمی غلت زد و گوشه کاغذی را دید که زیر فرش جا داده شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #7
کاغذ را باز کرد و از نوشته‌هایش سر در نیاورد. با تلاش بسیار از روی تخت بلند شده و کاغذ را به باغچه پشت پنجره پرت کرد. با شنیدن زمزمه‌های بلند، از روی تخت بلند شد و سمت راه‌رو رفت. صدا از اتاق آریس به گوش می‌رسید. کنجکاو نزدیک به در ایستاد و به صداها گوش سپرد. اولین صدا متعلق به آریس بود.
- بسه! دیگه دوست ندارم مدام این بحث رو بکنیم. عزیزم! می‌دونم من رو دوست داری؛ اما تو مردی و من زندم! نمی‌تونم خودم رو بکشم و بیام باهات ازدواج کنم.
برایان ابروانش را درهم پیچید و ذهنش سمت همسر مرده آریس پر کشید. همانی که روز عروسی مرده بود. یا بهتر بگوییم، کشته شده بود! شاید موضوع مرگ همسر آریس برای خیلی‌ها مشکوک باشد؛ اما برای برایان، این‌طور نبود. او تمام ماجرای آن شب را به یاد داشت و همه چیز را مو به مو می‌دانست.
- من نمی‌تونم خودم رو بکشم و بیام پیشت.
- چی؟ چرا داری این حرف‌ها رو می‌زنی؟
برایان هرچه دقت کرد، فقط توانست صدای آریس را بشنود. صدای روح، انگار جز به گوش آریس، به گوش دیگری نمی‌رسید. برایان صاف ایستاد و نفس عمیقی کشید. سپس چند تقه به در زد و بعد از مدتی، آریس آهسته، اجازه ورود را صادر کرد. برایان آرام در را باز کرد و وارد اتاق شد. اتاقی که سرتاسر وسایلش، سیاه و سفید بود و روی دیوارها، نقاشی یا عکس‌های زیادی از یک دختر بسیار زیبای چشم سبز دیده میشد. برایان این عکس‌ها را می‌شناخت! دردآور بود! مگر نه؟
آریس: سلام برایان! کاری داشتی؟
برایان لبخندی زد و روی تخت نشست.
- تو همسرت رو می‌بینی؟
اخم‌های آریس، درهم فرو رفت. سمت پنجره رفت تا پرده سیاه را کنار بکشد و حین این کار، به فکر این بود که آیا حقیقت را به برایان بگوید، یا نه! آریس برگشت و روی مبل چرمی که پایین آن پاره شده بود، نشست. انگار سگی مبل را پاره کرده و پشمش را بیرون ریخته باشد.
- نه. نمی‌بینم. چطور؟
برایان آستین لباسش را بالا زد و چانه خود را روی کف دست گذاشت. گمان می‌کرد باید شخصیت قوی و تاثیرگذاری داشته باشد. با نیمچه لبخند و لحن آرامش‌بخشی گفت:
- من باورش می‌کنم. معتقدم ما هم می‌تونیم ارواح رو ببینیم؛ اما شرایط خاصی داره. باید روح و قلب ما، خیلی به هم نزدیک باشه تا بتونیم این کار رو بکنیم.
آریس، چشمانش را در اتاق چرخاند و چیزی نگفت.
- می‌دونم باهاش حرف زدی. شاید بقیه باور نکنن چون اون‌ها سطح فکر پایینی دارن. آدما ضعیفن و خیلی چیزها براشون غیرممکن تلقی میشه؛ اما این واقعاً به معنای غیرممکن بودنش نیست.
آریس پوزخندی زد و گفت:
- می‌خوای ازم حرف بکشی و بعد ننگ دیوونگی بهم بزنی؟
- تو هم مثل بقیه آدم‌هایی.
- چی؟
- تو هم باور نمی‌کنی. پس چرا انتظار داری مردم باورت کنن؟
آریس آهی کشید و از جلد سرسخت خود بیرون آمد. درحالی‌که پوست لبش را می‌کند، به فکر فرو رفت. او حق داشت که اعتماد یا باور نکند. بسیاری این‌گونه نزدیکش شده و از او کلی خبر منتشر کرده بودند.
- درسته؛ اما من مقصر نیستم.
- همه همین رو میگن. پس مقصر زمینه؟
- من زنم رو می‌بینم و باهاش حرف می‌زنم. هیچ‌کس این رو نمی‌فهمه.
- بهت گفته چطوری مرده؟
آریس آهی کشید و از پنجره، به بیرون خیره شد.
- نه! میگه اگر بهت بگم، زندگیت رو خراب می‌کنی. اون هیچی بهم نمیگه.
- شاید چون از آیندت باخبر میشه. دوست نداره حس انتقام داشته باشی.
آریس سریع سمت برایان برگشت و با لحن مشکوکی پرسید:
- یعنی کسی اون رو کشته؟ تو می‌دونی؟
برایان که اندکی ترسیده بود، سعی کرد ماجرا را جمع کند.
- نه! حدس زدم.
آریس که انگار قانع شده بود، سرش را تکان داد. برایان بلند شد و سمت در رفت .
- همیشه می‌تونی با من حرف بزنی.
آریس بلند شد و دست روی شانه برایان گذاشت. به نظر، این پسر می‌فهمید و او این روزها به کسی نیاز داشت که بفهمد.
- راستش زنم این روزها چیزای عجیبی بهم میگه.
برایان منتظر ادامه سخن آریس ماند؛ اما او فقط سرش را به چپ و راست تکان داد و با لبخندی، بحث را تمام کرد.
- بیخیال. برو استراحت کن رفیق!
برایان با همان احساس کنجکاوی، اتاق را ترک کرد. نگران بود همسر آریس، چیزی به آریس گفته باشد؛ اما اگر واقعاً آریس را دوست داشت، باید می‌گذاشت برایان همه چیز را درست کند چون او با نیت بدی این‌جا نیامده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #8
***
پنج سال پیش

- من این روزها درگیرم پس کم‌تر هم‌دیگه رو می‌بینیم.
آتاش دختر زیبای مقابلش را خیره نگاه می‌کرد و در بیش‌تر مواقع، نمی‌فهمید که او چه می‌گوید. میان نخل‌های طلایی او، گیر کرده و نمی‌دانست به کدام سو برود. با ذوق و شوق، سمت سبزه‌زار چشمانش می‌رفت و دراز می‌کشید و به رنگین کمان لبخند او نگاه می‌کرد. سرخی گونه‌های او را از درخت چیده و گاز میزد! او در جنگل «مانای» خود، گشت میزد و دانه دانه عشق می‌کاشت. می‌خواست این دختر را بگیرد و آن‌قدر در آغوشش فشار دهد تا هردو در عشق بمیرند! حتی طاقت یک قدم دوری از او را نداشت. وقتی مانا، مقابل چشمان آتاش بالا و پایین پرید، آتاش از خیالات خود بیرون آمد.
- چرا گوش نمیدی؟
- جانم عزیزم؟ ببخشید حواسم نبود.
- هیچ‌وقت بهم توجه نمی‌کنی! هیچ وقت حواست بهم نیست!
- نه فقط... .
- من میرم.
- مانا! وایسا.
آتاش، ناامید ایستاد و به مانایی که همراه چتر رنگی، زیر باران، او را تنها می‌گذاشت، خیره شد. هیچ‌گاه نمی‌توانست ابراز احساسات کند. همیشه مانا را دلخور می‌کرد؛ اما واقعاً از درون، برای مانا آتش می‌گرفت و می‌مرد و زنده میشد. دیوانه‌وار او را می‌خواست؛ اما در ظاهر، یک مجسمه خشکی بود که نه حرف میزد و نه کاری می‌کرد.
لعـ*ـنتی به شانس خود فرستاد و حرکت کرد. در آیینه ماشین، دستی به موهای سیاه خود کشید و چشمان قهوه‌ایش را باز و بسته کرد تا خواب از سرش بپرد. با دیدن گونه‌های سرخ خود، فهمید دیگر سیلی زدن به گونه، کفایت نمی‌کند. بهتر بود بخوابد و بعد دنبال مانا برود.
***
مانا همراه با دوستش نانسی، وارد خانه آن‌ها شد. معذب، نگاهی به خانه انداخت و گفت:
- بهتر نیست من نیام؟
نانسی اخم کرده و مانا را به داخل خانه هل داد. درهمان لحظه، آریس که مشغول بررسی تیپ و کت خود بود، با دیدن مانا، درجا میخکوب چشمان سبز و چهره گیرای او شد. مانا لبش را جویید و به نانسی اشاره کرد تا او را از این وضعیت نجات دهد.
نانسی: میری بیرون؟
آریس: نه. یعنی آره میرم.
آریس با شتاب از کنار آن‌ها گذشت و درب را بست. نانسی چشمکی به مانا زد و گفت:
- ازت خوشش اومد!
- چرت نگو.
رفت و آمد مانا به خانه نانسی آن‌قدر زیاد شده بود که دیگر آریس هر روز مانا را می‌دید. آن روز آریس روی تخت دراز کشیده بود و با خود کلنجار می‌رفت که در اتاق، کوبیده شد. آریس سریع بلند شده و در را باز کرد و با دیدن مانا، شرمنده نگاهی به اتاق کثیف خود انداخت.
- ببخشید مزاحم شدم. نانسی خونه نیست؟
- الان میاد.
- آهان.
همان‌طور که مانا در چارچوب در ایستاده بود و آریس هم به او خیره بود، از ذهن هردو یک چیز عبور می‌کرد؛ با اندکی تفاوت. آریس کمی سرش را چرخاند و به بیرون خیره شد و ماشین نانسی را در حیاط دید؛ اما قبل از این‌که مانا برود، سریع مانا را به داخل اتاق کشید و درب را بست.
- میشه با من... یعنی من با تو... .
- میشه!
آریس با تعجب به مانا خیره شده بود و نمی‌دانست چه بگوید!
- متوجه منظورم شدین؟
مانا لبخندی زد و گفت:
- میشه با من ازدواج کنی؟
آریس در بهت باقی ماند و مانا از اتاق خارج شد؛ اما آریس قصد ازدواج نداشت، فقط می‌خواست دوست او شود. حال نمی‌دانست این ماجرا را چگونه جمع کند؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود. از آن روز به بعد، همه چیز به شکل عجیبی رسمی شد و فقط یک هفته تا عروسی باقی مانده بود!
***
- چی میگی؟ دیوونه شدی؟
- ببین آتاش! دیگه نمی‌خوام ببینمت.
- من... .
- تو حتی یک بار هم نگفتی دوستم داری!
- ولی دارم!
- ببین! حتی الانم نمی‌تونی بگی.
آتاش با خشم دستی به موهایش کشید و قبل از این‌که بخواهد چیزی بگوید، سیلی محکمی به گونه‌اش خورد.
نانسی: مزاحم دوست من نشو! یا بهتر بگم، زن داداشم.
آتاش دستش را روی گونه‌اش گذاشت و به مانا خیره شد. درکمال حیرت، مانا به جای پشتیبانی از آتاش، گفت:
- بریم نانسی؛ خودت رو ناراحت نکن به خاطر یک مزاحم بی‌خاصیت.
آتاش آتش گرفت! آتشی که دودمان زمانه را سوزاند. آتشی که بیش‌تر از همه، خود او را به آتش کشید.
***
- بخند دیگه! خوشحالی که ترکم می‌کنی؟
- بانو! من شاد نیستم که بخندم!
- چرا؟
- این ازدواج اجباریه. فقط به خاطر این‌که دل مانا نشکنه، باهاش ازدواج می‌کنم. من اصلاً اهل ازدواج نیستم. عشق من فقط شمایی!
- واقعاً؟
مانا که پشت در ایستاده بود و صدای آریس را می‌شنید، لباس عروسیش را در دست گرفت و اشک‌هایش را با کف دست، پاک کرد. ناباورانه، آن لحظه را به یاد آورد که نگذاشت آریس چیزی بگوید. اصلاً آریس حرفی از ازدواج نزده بود. با سینه‌ای که بالا و پایین میشد و اشک‌های آتشین، قدم تند کرد و از سالن دور شد. در خیابان شروع کرد به دویدن و با صدای بلندی، هق هق کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #9
***
زمان حال
برایان وارد باغ شد و کنار باغچه کوچک گوجه فرنگی نشست. احساس می‌کرد ماجرا، کند پیش می‌‌رود. او باید زودتر همه چیز را تمام می‌کرد و می‌رفت. دیگر از این زمین و خاک و جسم، خسته بود. البته امروز اولین روزی بود که در این خانه حضور داشت؛ اما با این حال، زمین طعم میله آهنی‌ای را می‌داد که به دورش پیچیده بود و هوا را از گلویش دور ساخته بود. آن معنای طراوت و شادابی و آن هوای واقعی و خوش عطر، این‌جا پیدا نمیشد! برایان زمانی که حضور نانسی را احساس کرد، کمی پاهای خود را جمع کرده و بدنش را منقبض کرد. از این دختر خاطره‌های بدی داشت؛ اما گمان می‌کرد او تاوانش را پس داده.
نانسی: چرا اومدی این‌جا؟ تو یک مسافر عادی نیستی.
برایان آهی کشید و لبخند نصف و نیمه‌ای زد.
- من کیم؟
نانسی کنار برایان، روی علف‌های کوتاه دور باغچه، نشست و پاهایش را دراز کرد.
- نمی‌دونم؛ اما عادی نیستی. آدم‌های عادی نمی‌تونن بیان این‌جا. بانو اجازه نمیده!
- مگه شما عادی نیستین؟
موهای بنفش نانسی در دستان باد، بالا و پایین می‌پرید و گاهی لـ*ـب‌های کوچکش باز می‌شدند تا نفس عمیقی، لابه‌لای هیاهوی باد بکشد. چهره زیبا و خوفناکی داشت. موهای بنفش و رژ سیاه! با خط چشمی که دورتادور چشمانش را درون سیاه‌چال انداخته بود.
- نه زیاد عادی نیستیم؛ اما حس می‌کنم قبلاً عادی بودیم.
- به نظرت چه اتفاقی افتاده که غیرعادی شدین؟ شما که یک خانواده ساده و عادی بودین.
نانسی اخم کرد و آدامسی که به سقف دهانش چسبانده بود را بیرون آورد و با آدامس دیگری تعویض کرد. برایان که متوجه شد نانسی قصد ندارد چیزی بگوید، بیش از این چیزی نپرسید.
- میشه خونتون رو بهم نشون بدی؟ خیلی جای زیباییه!
نانسی که به نظر از این پیشنهاد خوشش آمده بود، سریع بلند شد و خاک را از چین دامن کوتاهش، پاک کرد.
- فکر خوبیه. اول حیاط رو نشونت میدم. دنبالم بیا.
برایان همراه با نانسی، از باغچه‌های میوه که تعداد کمی هم نداشتند، عبور کرد. به محوطه‌ای رسیدند که درختان خمیده‌ای داشتند. درختانی که موهایشان به هم گره خورده بود و سایه‌بانی بالای سر برایان ساخته بودند. این قسمت پر از گل‌های رنگی بود. برایان نفس عمیقی کشید و آن هوای معطر را لحظه‌ای احساس کرد. نانسی خیره به نیم‌رخ برایان بود؛ برایانی که سرش را بالا گرفته و چشمانش را بسته و نفس می‌کشید. نانسی لحظه‌ای به این فکر کرد که مژه‌های سیاه و بلند برایان را لمس کند و لبش را روی موهای برایان بکشد؛ اما این کار را نکرد. او بعد از سال‌ها، یک پسر غریبه می‌دید! پسری زیبا و دل‌فریب. سال‌ها بود که بانو اجازه نمی‌داد آن‌ها با مردم بیرون ارتباط داشته باشند و این زندگی کسل‌کننده، دیگر داشت مزه زهرمار می‌داد. هرچند او شبانه بیرون می‌رفت و کسی باخبر نمیشد؛ اما حتی وقتی بیرون بود، دیگران به او توجهی نداشتند.
- حیاط تموم شد؟
نانسی که در افکار خود بود، لحظه‌ای به خود آمد و به پل کوچکی که آن‌سو بود، اشاره کرد.
- نه. اون ور هم هست؛ اما ما کمتر می‌ریم اون‌جا. چیز خاصی نداره.
- دوست دارم ببینمش!
نانسی سرش را آرام تکان داد و از پل چوبی کوچکی که بالای نهر بود، عبور کرده و به آن‌سو رفت. برایان با تعجب به اطراف خیره بود و این همه زشتی را نمی‌توانست باور کند. این‌سوی باغ و آن‌سو کاملاً، فرق داشتند. چوب درخت‌های سوخته روی زمین پخش بود و هیچ گیاهی این طرف رشد نکرده بود. فقط خاک بود. خاکی بی‌کیفیت و سیاه رنگ! مثل قیر!
- این‌جا چرا این‌طوریه؟!
- نمی‌دونم. بانو از این طرف خوشش نمیاد و میگه ما هم این‌جا نیایم. رفتن به اون‌جا هم ممنوعه.
- کجا؟
نانسی به دریچه‌ای که با پله رو به پایین می‌رفت و در انتهای آن، دری چوبی قفل شده وجود داشت، اشاره کرد و گفت:
- زیرزمین.
- باشه. بهتره برگردیم تا بانو عصبانی نشه.
نانسی پوکر به برایان خیره شد و گفت:
- البته من دوست دارم قانون شکنی کنم و برم اون‌جا! خیلی وقته دوست دارم این‌کار رو بکنم. از قوانین بانو خستم.
برایان که احساس خطر می‌کرد و گمان می‌برد نانسی او را امتحان می‌کند، گفت:
- تو می‌تونی بعداً قانون‌شکنی کنی. من مهمون این خونم و چنین اجازه‌ای ندارم.
نانسی لبخندی زد و گفت:
- خوشم اومد! پس بیا بریم بقیه جای خونه رو نشونت بدم.
برایان پشت سر نانسی وارد خانه شد. اولین پیچ که همان پذیرایی بود. پله‌ها را به پایین رفت و وارد راه‌رویی شد که سه در قفل شده داشت. نانسی با تمسخر نگاهی به درها انداخت و گفت:
- فقط کلید یکی از درها رو داریم و می‌تونیم واردش بشیم که اونم کتاب‌خونست. بقیه قفل هستن.
نانسی کلید را درون قفل فرو برد و در را باز کرد. با ورودشان به کتابخانه، بوی کتاب‌های نم‌دار و گرد و خاک، مشام برایان را سوزاند. فضا غبارآلود و تاریک و از قضا، چراغ کتاب‌خانه خراب بود. فقط اندکی نور از دریچه بالای کتاب‌خانه فضا را روشن می‌کرد. برایان به قفسه‌های بلندی که دور تا دور کتاب‌خانه را محاصره کرده بودند، نگاه می‌کرد و می‌خواست راز این کتاب‌خانه را بفهمد. نمی‌شود که بدون راز و عادی باشد. یعنی این‌جا فقط کتاب‌خانه ساده بود؟ شک داشت!
- می‌تونم کتاب بردارم و ببینم؟
نانسی روی میز چوبی دایره نشست و شانه‌هایش را بی‌اهمیت بالا فرستاد. برایان همان‌طور که سمت قفسه‌ها می‌رفت، زیرچشمی به نانسی خیره شد که داشت گردنش را می‌خاراند. این دختر درعین حال که خشن و بی‌تفاوت بود، به نظر مهربان می‌آمد. برایان یکی از کتاب‌ها را برداشت و باز کرد؛ اما سفید و خالی بود. دیگری را هم برداشت و هر کتابی باز می‌کرد، خالی از نوشته بود. مشکوک، نگاهی به نانسی انداخت و پرسید:
- چرا همه کتاب‌ها سفیدن؟
- نیستن. تو نمی‌تونی ببینیش.
- تو می‌تونی؟
- جز اعضای خانواده، کسی نمی‌بینه.
- چرا؟
- نمی‌دونم. البته جز نوشته به هم ریخته‌ی بی‌معنی، چیزی نداره. فقط بانو میاد این‌جا.
کتاب را سر جایش گذاشت و سمت نانسی رفت.
- خسته نشدی از این اوضاع؟ همه‌چی دست بانوئه. حس نمی‌کنی یک چیزی مشکوکه؟ شما رو زندونی کرده و خودت می‌دونی که.
- تو مهمونی پس دخالت نکن.
نانسی همین را گفت و از روی میز پایین پرید.
- دیگه جای خاصی نداره. همینا بود.
درحالی‌که نانسی، برایان را تنها می‌گذاشت، لبخند تلخی زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #10
***
ساعت سه شب

ژاکلین، آرام، در راه‌روی ساکت و تاریک حرکت می‌کرد. اولین در را باز کرد و به نانسی که روی تخت دراز کشیده و نفس عمیق می‌کشید، نیمچه نگاهی انداخت و درب را بست. در بعدی را باز کرد و آریس را دید که برعکس روی تخت دراز کشیده. در بعدی برای اشیر بود که طبق معمول، پنجره اتاقش باز بود و تخت خالی. به هرحال فردا صبح، دوباره روی تختش بود. ژاکلین سری از روی تاسف تکان داد و در را بست. با قدم‌هایی آهسته، سمت اتاق برایان رفت و لحظه‌ای پشت در ماند. با کمی تعلل، آرام در را باز کرد و وارد اتاق تاریک و مهتابی برایان شد. به نظر برایان با خستگی تمام، روی تخت دراز کشیده و خوابیده بود. ژاکلین وردی که در دست داشت را روی صورت برایان فوت کرد و آرام زیر بالشتش گذاشت. با لبخندی به چهره بی‌خبر برایان خیره شد و درحالی‌که سمت در می‌رفت، گفت:
- متاسفم؛ اما کسی نباید از راز خانواده ما باخبر بشه. هرکی بیاد این‌جا، می‌میره. البته در اثر بیماری!
ژاکلین، آرام از اتاق خارج شد و به قسمت پایینی خانه رفت. کلید را از جیبش بیرون کشید و در اتاق اولی را باز کرد. وارد اتاق که شد، آیینه عزیزش را دید که به دیوار تکیه زده بود. با دستمال، سمت آیینه رفت و چهره او را از غبار پاک کرد. مثل همیشه، از اتفاقات و روزمرگی‌های امروز برای آیینه گفت. بعد از پاک کردن آیینه، دستی به سر و گوش اتاق کشید و پنجره را هم باز کرد تا بوی گل‌های باغچه، به اتاق سرازیر شود. مقابل آیینه ایستاد و به چهره خود خیره شد. چین و چروک‌های ریز و درشت پنهانی، افتادگی چشمان درخشان یشمیش و چهره سفید بی‌روح و خشن، همه در یک آن از مقابل چشمانش عبور کردند. چقدر افتاده شده بود. او تمام این ظاهر را با چسب زخم به یک‌دیگر چسبانده و پابرجا نگه داشته بود.
- سلام آیینه من! امروز اومدم دوباره امتحانش کنیم.
آیینه عطسه‌ای کرد و با تاج بالای سرش، دماغش را خاراند.
- از این‌که هرروز خودت رو چسب بزنی و بازسازی کنی، خسته نشدی؟ چرا ظاهر عادیت رو حفظ نمی‌کنی؟ هر روز میای و برای خودت و بچه‌ها ورد می‌خونی و می‌دونی؟ این درسته که باعث میشه ظاهر انسانی اون‌ها و جوونی تو، حفظ بشه و بتونین باز تو کره زمین زندگی کنین؛ اما عوارضش روز به روز بیش‌تر میشه. تا کی این راز رو می‌خوای نگه داری؟
بانو ژاکلین، دستی به موهای بلند و پرکلاغی خود کشید و گفت:
- من رو منعکس کن. الان من ظاهرم چطوره؟ زیبا و جوونم؟
- آره تو هنوز یک انسان زیبایی.
- خوبه. خانوادم باید هنوز تو زمین بمونن. باید انتقام اون شب عروسی رو بگیرم.
آیینه، بی‌رمق، سکوت کرد و چیزی نگفت. ژاکلین دستش را روی صورت آیینه کشید و گفت:
- اگر بچه‌ها رو بیارم، اون‌ها رو می‌تونی منعکس کنی؟
- نه، تو آدمی؛ اما اون‌ها... .
- هیس! همین «نه» کافی بود.
- البته تو اصولاً باید زن هشتاد ساله پیر باشی؛ اما با این وردها، هنوز خودت رو یک زن جوون نگه داشتی.
- بهتره استراحت کنی.
ژاکلین مشعل را برداشت و از اتاق بیرون رفت. در اتاق را قفل کرد و در اتاق دیگر را باز کرد. با ورود به اتاق، میزها و شیشه‌هایی که درونشان ورد بود، مقابل چشمانش، قرار گرفت. چندبار سرفه کرد تا این بوهای کثیف شیطانی، از گلویش بیرون برود. سپس سمت میز رفت و وردهایی که نوشته بود را درون ظرف بزرگ پر از آب ریخت و مشغول هم‌ زدن شد. همان‌طور که هم میزد، وردها را می‌خواند. در آخر، آن‌ها را درون شیشه‌های کوچیک انداخت و در کیسه سیاهی که به همراه خود داشت، گذاشت.
- ای الهی! بذار امروز هم با من بمونن.
- تو هر شب این رو میگی. کارت دیگه داره توی زمین تموم میشه. می‌فهمی؟
- تقاضام رو قبول کنین.
- باشه.
- بذار عوارض رو بهت شرح بدم.
برایان که پشت در ایستاده بود، با دقت به چیزهایی که می‌شنید، گوش سپرد. با وحشت، آن‌جا را ترک کرد و به سرعت سمت اتاق خود رفت. پس برای همین هنوز این طلسم پابرجا بود. تا الان باید همه‌چیز تمام میشد و هرکس به دنیای خود می‌رفت؛ اما این زن، تمام نیرو را جذب کرده بود تا خانواده را به زور به یک‌دیگر چسب بزند و برایان این‌جا بود تا این کابوس‌ها را تمام کند. به سرعت سمت بالشت رفت و ورد را دوباره از پنجره سمت باغچه گل‌های زرد رنگ انداخت و پنجره را بست. سینه‌اش با شدت بالا و پایین میشد و خشم عجیبی او را در بر گرفته بود. این زن هنوز دنبال انتقام بود؟ نمی‌دانست کسی که می‌خواهد از او انتقام بگیرد، مرده!
چطور نفهمیده بود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین