***
زمان حال
برایان وارد باغ شد و کنار باغچه کوچک گوجه فرنگی نشست. احساس میکرد ماجرا، کند پیش میرود. او باید زودتر همه چیز را تمام میکرد و میرفت. دیگر از این زمین و خاک و جسم، خسته بود. البته امروز اولین روزی بود که در این خانه حضور داشت؛ اما با این حال، زمین طعم میله آهنیای را میداد که به دورش پیچیده بود و هوا را از گلویش دور ساخته بود. آن معنای طراوت و شادابی و آن هوای واقعی و خوش عطر، اینجا پیدا نمیشد! برایان زمانی که حضور نانسی را احساس کرد، کمی پاهای خود را جمع کرده و بدنش را منقبض کرد. از این دختر خاطرههای بدی داشت؛ اما گمان میکرد او تاوانش را پس داده.
نانسی: چرا اومدی اینجا؟ تو یک مسافر عادی نیستی.
برایان آهی کشید و لبخند نصف و نیمهای زد.
- من کیم؟
نانسی کنار برایان، روی علفهای کوتاه دور باغچه، نشست و پاهایش را دراز کرد.
- نمیدونم؛ اما عادی نیستی. آدمهای عادی نمیتونن بیان اینجا. بانو اجازه نمیده!
- مگه شما عادی نیستین؟
موهای بنفش نانسی در دستان باد، بالا و پایین میپرید و گاهی لـ*ـبهای کوچکش باز میشدند تا نفس عمیقی، لابهلای هیاهوی باد بکشد. چهره زیبا و خوفناکی داشت. موهای بنفش و رژ سیاه! با خط چشمی که دورتادور چشمانش را درون سیاهچال انداخته بود.
- نه زیاد عادی نیستیم؛ اما حس میکنم قبلاً عادی بودیم.
- به نظرت چه اتفاقی افتاده که غیرعادی شدین؟ شما که یک خانواده ساده و عادی بودین.
نانسی اخم کرد و آدامسی که به سقف دهانش چسبانده بود را بیرون آورد و با آدامس دیگری تعویض کرد. برایان که متوجه شد نانسی قصد ندارد چیزی بگوید، بیش از این چیزی نپرسید.
- میشه خونتون رو بهم نشون بدی؟ خیلی جای زیباییه!
نانسی که به نظر از این پیشنهاد خوشش آمده بود، سریع بلند شد و خاک را از چین دامن کوتاهش، پاک کرد.
- فکر خوبیه. اول حیاط رو نشونت میدم. دنبالم بیا.
برایان همراه با نانسی، از باغچههای میوه که تعداد کمی هم نداشتند، عبور کرد. به محوطهای رسیدند که درختان خمیدهای داشتند. درختانی که موهایشان به هم گره خورده بود و سایهبانی بالای سر برایان ساخته بودند. این قسمت پر از گلهای رنگی بود. برایان نفس عمیقی کشید و آن هوای معطر را لحظهای احساس کرد. نانسی خیره به نیمرخ برایان بود؛ برایانی که سرش را بالا گرفته و چشمانش را بسته و نفس میکشید. نانسی لحظهای به این فکر کرد که مژههای سیاه و بلند برایان را لمس کند و لبش را روی موهای برایان بکشد؛ اما این کار را نکرد. او بعد از سالها، یک پسر غریبه میدید! پسری زیبا و دلفریب. سالها بود که بانو اجازه نمیداد آنها با مردم بیرون ارتباط داشته باشند و این زندگی کسلکننده، دیگر داشت مزه زهرمار میداد. هرچند او شبانه بیرون میرفت و کسی باخبر نمیشد؛ اما حتی وقتی بیرون بود، دیگران به او توجهی نداشتند.
- حیاط تموم شد؟
نانسی که در افکار خود بود، لحظهای به خود آمد و به پل کوچکی که آنسو بود، اشاره کرد.
- نه. اون ور هم هست؛ اما ما کمتر میریم اونجا. چیز خاصی نداره.
- دوست دارم ببینمش!
نانسی سرش را آرام تکان داد و از پل چوبی کوچکی که بالای نهر بود، عبور کرده و به آنسو رفت. برایان با تعجب به اطراف خیره بود و این همه زشتی را نمیتوانست باور کند. اینسوی باغ و آنسو کاملاً، فرق داشتند. چوب درختهای سوخته روی زمین پخش بود و هیچ گیاهی این طرف رشد نکرده بود. فقط خاک بود. خاکی بیکیفیت و سیاه
رنگ! مثل قیر!
- اینجا چرا اینطوریه؟!
- نمیدونم. بانو از این طرف خوشش نمیاد و میگه ما هم اینجا نیایم. رفتن به اونجا هم ممنوعه.
- کجا؟
نانسی به دریچهای که با پله رو به پایین میرفت و در انتهای آن، دری چوبی قفل شده وجود داشت، اشاره کرد و گفت:
- زیرزمین.
- باشه. بهتره برگردیم تا بانو عصبانی نشه.
نانسی پوکر به برایان خیره شد و گفت:
- البته من دوست دارم قانون شکنی کنم و برم اونجا! خیلی وقته دوست دارم اینکار رو بکنم. از قوانین بانو خستم.
برایان که احساس خطر میکرد و گمان میبرد نانسی او را امتحان میکند، گفت:
- تو میتونی بعداً قانونشکنی کنی. من مهمون این خونم و چنین اجازهای ندارم.
نانسی لبخندی زد و گفت:
- خوشم اومد! پس بیا بریم بقیه جای خونه رو نشونت بدم.
برایان پشت سر نانسی وارد خانه شد. اولین پیچ که همان پذیرایی بود. پلهها را به پایین رفت و وارد راهرویی شد که سه در قفل شده داشت. نانسی با تمسخر نگاهی به درها انداخت و گفت:
- فقط کلید یکی از درها رو داریم و میتونیم واردش بشیم که اونم کتابخونست. بقیه قفل هستن.
نانسی کلید را درون قفل فرو برد و در را باز کرد. با ورودشان به کتابخانه، بوی کتابهای نمدار و گرد و خاک، مشام برایان را سوزاند. فضا غبارآلود و تاریک و از قضا، چراغ کتابخانه خراب بود. فقط اندکی نور از دریچه بالای کتابخانه فضا را روشن میکرد. برایان به قفسههای بلندی که دور تا دور کتابخانه را محاصره کرده بودند، نگاه میکرد و میخواست راز این کتابخانه را بفهمد. نمیشود که بدون راز و عادی باشد. یعنی اینجا فقط کتابخانه ساده بود؟ شک داشت!
- میتونم کتاب بردارم و ببینم؟
نانسی روی میز چوبی دایره نشست و شانههایش را بیاهمیت بالا فرستاد. برایان همانطور که سمت قفسهها میرفت، زیرچشمی به نانسی خیره شد که داشت گردنش را میخاراند. این دختر درعین حال که خشن و بیتفاوت بود، به نظر مهربان میآمد. برایان یکی از کتابها را برداشت و باز کرد؛ اما سفید و خالی بود. دیگری را هم برداشت و هر کتابی باز میکرد، خالی از نوشته بود. مشکوک، نگاهی به نانسی انداخت و پرسید:
- چرا همه کتابها سفیدن؟
- نیستن. تو نمیتونی ببینیش.
- تو میتونی؟
- جز اعضای خانواده، کسی نمیبینه.
- چرا؟
- نمیدونم. البته جز نوشته به هم ریختهی بیمعنی، چیزی نداره. فقط بانو میاد اینجا.
کتاب را سر جایش گذاشت و سمت نانسی رفت.
- خسته نشدی از این اوضاع؟ همهچی دست بانوئه. حس نمیکنی یک چیزی مشکوکه؟ شما رو زندونی کرده و خودت میدونی که.
- تو مهمونی پس دخالت نکن.
نانسی همین را گفت و از روی میز پایین پرید.
- دیگه جای خاصی نداره. همینا بود.
درحالیکه نانسی، برایان را تنها میگذاشت، لبخند تلخی زد.