. . .

انتشاریافته رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۰۶_۱۷۱۲۵۵_pe0a_ad3f.png

نام رمان: گمشده
نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر:ماجراجویی
ناظر: @نویسنده پشت شیشه
خلاصه:
همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
یک شب با یک عابر مرموز آشنا می‌شوی و فردا اسلحه به دست می‌گیری!
وارد جنگی می‌شوی که مرگ را در آن درک می‌کنی؛ اما شاید چیزی فراتر از درک کردن... .
مرگ را با جان‌ و دل لمس می‌کنی!
مقدمه:
گمشده بود و حتی خودش هم این را نمی‌دانست!
قرار نبود زندگی‌اش این‌طور شود؛ اما عاقبت تقدیر او را به جایگاه واقعی‌اش برگرداند، جایگاهی که هرگز آن را نمی‌خواست؛ ولی در آخر تسلیم سرنوشت بی ثباتش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #121
پسرک با آن موهای مشکی و پرپشت پریشان و عینک گرد با قاب سیاه رنگش بانمک به نظر می‌رسید، او لاغر اندام و قد کوتاه بود و با آن چشمان درشت سیاه رنگش به در کلاس چشم دوخته بود.
آوا چند ضربه آرام به میز او زد تا توجه او را به خود جلب کند.
پسر برگشت و با ترس به او خیره شد.
آوا لبخندی زد و گفت:
- ام... نمی‌خوای بری ببینی چی شده؟
و به در کلاس اشاره کرد.
پسر سرش را به چپ و راست تکان داد.
آوا همان‌طور ماند و زیر لب گفت:
- لعنتی.
دستانش را باز کرد و سریع و دستپاچه گفت:
- منظورم این بود که این‌جا خطرناکه، مطمئنی نمی‌خوای بری؟
و به پسر چشم دوخت به این امید که راضی شود و بگذارد و برود؛ اما پسر آرام لب گشود و گفت:
- اگه... خطرناکه پس... چرا خودتون هنوز نرفتین؟
آوا دهانش را باز کرد که جواب دهد؛ اما ذهنش خالی از هر جوابی بود، بنابراین دهانش را دوباره بست و با درماندگی رو به دوستانش برگشت.
اریک سعی کرد درستش کند:
- خب آخه بیرون هم خطرناکه.
و سرش را به تأیید تکان داد.
اویریلا با کف دست بر پیشانی‌اش کوبید.
آوا چشمانش را در حدقه گرداند و دوباره به پسر نگاه کرد و قیافه ترسان او را دید که به او زل زده بود.
برگشت و به بچه‌ها پیوست و آرام جوری که فقط خودشان بشنوند گفت:
- باید یه جوری بفرستیمش بره، وقت نداریم! هر لحظه ممکنه برسن.
هانا پیشنهاد کرد:
- خب بهتره با یه مشت بیهوشش کنم و بعد هم می‌بندمش و ما هم می‌زاریم و می‌ریم!
همه به او زل زدند.
اویریلا با حرص گفت:
- هانا! بهتره قبل از این‌که مشت‌هات رو به کار بگیری یکمم از ذهنت کمک بگیری.
و با عصبانیت خیره‌اش شد.
هانا چشم‌هایش را برای او تنگ کرد و دهان باز کرد که به او تشر بزند؛ اما آوا قبل از این‌که دعوا راه بیفتد دست‌هایش را بالا برد و گفت:
- آروم باشید. به نظرم بهتره از این فکر صرف نظر کنیم، هوم؟
و به هانا نگاه کرد، هانا بدون نگاه کردن به او غرید:
- باشه.
اویریلا با نفرت چشم از او گرفت.
جو کمی متشنج شده بود و همه با نگرانی سعی داشتند فکری را ارائه کنند؛ اما بچه‌ها پشت سر هم آن‌ها را رد می‌کردند و دوباره به فکر فرو می‌رفتند.
ناگهان واران بشکنی زد و گفت:
- فهمیدم!
اویریلا با هیجان گفت:
- خب زود باش بگو.
همه با انتظار به او چشم دوخته بودند.
واران گفت:
- مجبوریم با خودمون ببریمش!
اویریلا بلند گفت:
- چی؟
بقیه با تعجب و درماندگی خیره به او مانده بودند.
آوا آهی کشید و گفت:
- نه واران به نظرم این فکر چندان هم... .
اندرو حرفش را قطع کرد و متفکرانه گفت:
- واران درست میگه.
اویریلا با بی‌قراری گفت:
- چتون شده شماها؟ دیوونه شدین؟ ما چطوری اون رو با خودمون ببریم؟ مثل این‌که قراره یه مأموریت انجام بدیم‌ها.
آوا هم تأیید کرد:
- درسته خیلی خطرناکه.
اندرو سرش را تکان داد و گفت:
- نه، ما نمی‌تونیم این‌جا ولش کنیم، اون خیلی ساده‌‌ست و ممکنه لومون بده؛ حتی نمی‌تونیم بزنیمش و در بریم ممکنه بعداً پیداش کنن و اون‌جوری بدتر توی دردسر می‌افتیم؛ تنها راه همینه، باید با خودمون ببریمش.
آوا کمی فکر کرد و با این‌که مخالف این فکر بود؛ اما به قول اندرو تنها راه بود.
- فکر کنم اندرو درست میگه باید ببریمش.
همه برگشتند و به پسر نگاه کردند، پسرک با ترس به آن‌ها چشم دوخته بود، با صدایی لرزان پرسید:
- چی‌شده؟
هانا نیشخندی زد و با حالتی مرموز گفت:
- قراره با ما بیای، کلی خوش می‌گذره!
چشم‌های پسر بیش‌ از پیش گرد شد و در حدقه لرزید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #122
پسر با این‌که بسیار ترسیده بود و به شدت مخالف آمدن با آن‌ها بود؛ اما هر‌طور شده او را با خود به بیرون از کلاس کشیدند.
- من نمی‌خوام بیام ولم کنید.
صدای فریادهای او با صدای جیغ و داد کارآموزها در هم آمیخته می‌شد و اجازه نمی‌داد کسی به آن‌ها توجه کند.
اندرو گفت:
- ساکت باش.
پسر دوباره تقلا کرد از چنگ اندرو خلاص شود؛ اما اندرو و اریک او را سفت چسبیده بودند.
- ولم کنید چی از جونم می‌خواین؟!
هانا با عصبانیت رو به او داد زد:
- اگه یه بار دیگه صدات دربیاد خودم زبونت رو از حلقومت می‌کشم بیرون.
ناگهان انگار پسر لال شد و بلاخره زبان به دهان گرفت؛ اما آن‌قدر ترسیده بود که نزدیک بود پس بیفتد.
اندرو سعی کرد آرامش کند:
- ببین... اسمت چیه؟
پسر بریده بریده گفت:
- پ... پی.. پیتر.
اندرو ادامه داد:
- ببین پیتر ما کاری باهات نداریم، فقط داریم یه جورایی از خودمون محافظت می‌کنیم، پس نگران نباش و لطفاً دیگه جیغ و داد هم نکن، باشه؟
پیتر آب دهانش را قورت داد و سرش را تکان داد.
اندرو به اریک اشاره کرد که بازوان پیتر را رها کند و خودش هم کمی عقب کشید و گفت:
- خیلی خب. حالا جیمز کجا مونده؟
کسی جوابی نداشت.
آوا برگشت و به انتها‌ی راهرو که حالا خالی شده بود نگاه کرد، راهرو فضای پریشانی داشت که نشان می‌داد همین چند دقیقه پیش این‌جا اتفاق ناگواری پیش آمده، همه وسایلات تزئینی راهرو پخش و پلا شده بودند و بعضی‌هایشان هم شکسته و آثارشان بر روی زمین پخش شده بود.
اویریلا خرده شیشه‌های گلدانی را با پا زیر و رو کرد و گفت:
- مثل این‌که همه حسابی ترسیدن.
هانا با کلافگی گفت:
- تا کی باید منتظرش بمونیم؟ شاید اصلاً گیر افتاده باشه و نیاد، از اون دست‌ و پا چلفتی بعید نیست.
اویریلا عصبانی شد و به او تشر زد:
- خفه شو هانا! جیمز دست‌و و پا چلفتی نیست و حتماً هم برمی‌گرده.
اشک در چشمان اویریلا حلقه زد و با بغض به راهرو خیره شد.
هانا با تعجب ابروهایش را بالا انداخت.
آوا دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
- نگران نباش اویریلا، مطمئنم برمی‌گرده.
و به هانا چشم غره رفت.
اندرو گفت:
- بهتره شماها توی پیچ راهرو منتظر باشین. اگه اومد ما هم میایم پیشتون، این‌جوری امنیتش بیش‌تره.
آوا هم تأیید کرد:
- درسته، بیا اویریلا، بیا بریم اون‌ها حتماً میان.
اویریلا می‌خواست مخالفت کند که ناگهان صدای پایی را از دور شنیدند که در راهرو‌ها می‌پیچید و به سرعت به آن‌ها نزدیک می‌شد.
اویریلا با ترس گفت:
- اون چیه؟
آوا با چشمانی گشاد شده به پیچ راهرو نگاه کرد. سایه‌ای روی دیوار افتاده بود و فردی را نشان می‌داد که دوان دوان به طرف آن‌ها می‌آمد.
اندرو هشدارگونه گفت:
- همگی سریع راه بیفتین، زود باشین.
بچه‌ها پا تند کردند که فرار کنند، آوا بلند گفت:
- صبر کنید.
اندرو ایستاد و گفت:
- چی؟ چی‌کار می‌کنی آوا، بیا بریم.
آوا به سایه‌ای که حالا تبدیل به جیمز شده بود اشاره کرد و گفت:
- اون جیمزه، جیمز برگشته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #123
اویریلا با خوشحالی به طرف او‌ دوید، جیمز ایستاد، خم شد و دست‌هایش را روی زانوانش گذاشت و نفس نفس زد.
- جیمز! خوشحالم سالم برگشتی.
جیمز سرش را بالا آورد و گفت:
- منم خوشحالم که سالمین.
بچه‌ها به طرفش رفتند، اندرو دستش را به پشت جیمز کشید و لبخند زنان گفت:
- چی‌کار کردی رفیق؟!
آوا هم به او لبخند زد و گفت:
- خیلی نگرانت شدیم.
جیمز به همه آن‌ها نگاه کرد و چند لحظه روی پیتر مکث کرد و بعد گفت:
- مچکرم بچه‌ها؛ ولی میشه بگین ایشون کی هستن؟
و به پیتر اشاره کرد.
پیتر با تعجب به همه آن‌ها نگاه می‌کرد و هنوز هم ترسیده بود.
آوا به پیتر نگاهی کرد و بعد دوباره به جیمز چشم دوخت و گفت:
- فکر کنم یه عضو جدیده.
جیمز چند دقیقه با تعجب نگاهش کرد و بعد از تجزیه و تحلیل حرف او به پیتر لبخند زد و گفت:
- پس خوش اومدی!
پیتر جوابی نداد و فقط هراسان نگاهش کرد.
جیمز با سردرگمی ابروهایش را درهم کشید.
اویریلا با هیجان و کمی بی قراری گفت:
- نگفتی چطوری اون صدا رو تولید کردی؟
جیمز به او نگاه کرد و بعد خندید و گفت:
- توی یکی از اتاق‌ها یه میز بزرگ آهنی پیدا کردم، به زور کشون کشون بردمش جلوی پنجره... .
خندید و ادامه داد:
- خوشبختانه پنجره‌های این‌جا این‌قدر بزرگن که یه میز به اون بزرگی هم ازش رد میشه.
اریک با تعجب پرسید:
- واقعاً یه میز آهنی بزرگ رو خودت تنهایی بلند کردی و بعد پرتش کردی بیرون؟
جیمز با خجالت خندید، سرش را خاراند و گفت:
- آره.
هانا سرفه‌ای کرد و گفت:
- خب حالا که گپ و گفتتون تموم شد میشه راه بیفتیم؟!
آوا که کمی حواسش پرت شده بود گفت:
- وای آره زود باشید بچه‌ها، هنوز باید آوریلا رو هم پیدا کنیم.
یک‌دفعه صدایی از پشت سرشان گفت:
- لازم نیست زحمت بکشید.
آوا چرخید و آوریلا را دید که دست به سینه ایستاده و به آن‌ها نگاه می‌کند.
ظاهرش آشفتگی قبل را نداشت؛ اما چندان بهتر هم نشده بود.
آوا سرش را خم کرد و گفت:
- آوریلا کجا بودی؟
آوریلا با چند قدم به آن‌ها پیوست و گفت:
- مهم نیست.
با سر به پیتر اشاره کرد و گفت:
- این دیگه کیه؟
اندرو سریع گفت:
- یه عضو جدید.
آوریلا با سردرگمی گفت:
- چی؟
اندرو سرش را به نشانه این‌که "مهم نیست" تکان داد و گفت:
- قضیه‌اش مفصله حالا بعداً بهت میگم، فعلاً راه بیفتین.
آوا به تک تک بچه‌ها نگاه کرد و بعد برای اطمینان به آن‌ها لبخندی زد و به کنار اندرو رفت.
همگی در کنار هم و در دو صف تشکیل شده حرکت می‌کردند و به طرف خطر واقعی قدم پیش می‌گذاشتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #124
سعی داشتند در دیدرس دوربین‌ها نباشند و از کناره‌های دیوارها راه می‌رفتند.
صدای بلندگوها پخش شد:
- کارآموزهای عزیز لطفاً آرامش‌ خودتون رو حفظ کنید، اتفاقی نیفتاده! فقط متأسفانه میزی از پنجره به بیرون پرت شده. خواهش می‌کنیم همگی آروم باشید!
آوریلا تک خنده‌ای زد و گفت:
- احمق‌ها.
هانا بدجوری به او زل زد؛ اما یا آوریلا حواسش نبود یا اصلاً توجهی به او نمی‌کرد، در هر صورت آوریلا به کنار دیواری چسبید و از آن‌جا سرک کشید.
- کسی نیست بیاین.
آوا و بقیه بچه‌ها چسبیده به دیوار با قدم‌هایی آرام و با راهنمایی آوریلا راه می‌رفتند.
پیتر با صدایی لرزان گفت:
- می... میشه م... من نیام؟
آوا با کلافگی چشم‌هایش را بست و سرش را تکان داد، عصبانی شد و تقریباً با صدای بلندی گفت:
- پیتر لطفاً درک کن که ما الان شرایط خوبی نداریم و نمی‌تونیم تو رو هم ول کنیم، پس لطفاً ساکت باش.
پیتر مانند بچه‌ی دوساله بغض کرد و با قیافه‌ای که از ترس و بغض درهم رفته بود از او رو برگرداند.
آوا سرش را به نشانه تأسف تکان داد و آهی کشید و رو به دوستانش گفت:
- بریم.
وقتی نفرات زیاد باشند و بخواهی بدون دیده شدن، دوربین‌ها را دور بزنی و در راه هم با کسی برخورد نکنی واقعاً سخت‌ترین کار دنیا می‌شود، به علاوه کسی مانند پیتر که مدام پاهایش پیچ می‌خورد و هر دفعه نزدیک بود به زمین بیفتد، کارشان را سخت‌تر می‌کرد.
همان‌طور که راه می‌رفتند آوریلا دستش را بالا آورد و آرام زمزمه کرد:
- وایستین.
همه ایستادند و آوا آرام به کنار آوریلا رفت و از کنار دیوار چشم گرداند، دو مأمور مسلح در راهرو راه می‌رفتند و با هم بحث می‌کردند.
آوا کنار کشید و گفت:
- باید صبر کنیم تا برن.
بچه‌ها در سکوت تأیید کردند و همان‌طور چسبیده به دیوار باقی ماندند.
حال گروه بد بود، بوی ترس را می‌شد تا چند کیلومتری پایگاه حس کرد، انگار گرد مرگ را بر در و دیوار راهروها پاشیده بودند.
بچه‌ها با هر قدم لرزانی که برمی‌داشتند چهار ستون بدنشان می‌لرزید و با چشم‌های ترسانشان همه جا را از نظر می‌گذراندند.
با هر مأمور و یا دوربینی که می‌دیدند خشک می‌شدند و نفس‌هایشان را حبس می‌کردند، تا به حال این همه ترس را که تمامی هم نداشت تجربه نکرده بودند.
همیشه فکر می‌کردند روزی که به پایگاهشان حمله شد بدترین اتفاق بود و آن روز وحشتناک‌ترین روز زندگیشان؛ اما حالا در پایگاهی که حاضر بودند آن‌ها را تیکه تیکه کنند قدم برمی‌داشتند و می‌خواستند پنهانی به کتابخانه‌ی اصلی نفوذ کنند.
تا حالا همگی فکر می‌کردند خیلی خوش شانس هستند که تا به این‌جا جان سالم به در بردند؛ اما خطر خیلی نزدیک‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کردند.
خطر درست بیخ گوششان بود و هیچ‌کدام با این حال متوجه او نبودند.
فقط یک هدف داشتند، زنده ماندن!
اما زنده ماندن به چه قیمتی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #125
فصل چهاردهم: راه مخفی
بیرون آمدن از آن راهرو فقط بخش کوچکی از شروع مأموریتشان بود و حالا مهم‌ترین بخش آن باقی مانده بود.
بچه‌ها به رهبری آوریلا که راه کتابخانه اصلی را بلد بود، پنهانی از محوطه می‌گذشتند و بی‌سرو و صدا قدم برمی‌داشتند.
محوطه بسیار شلوغ بود؛ اما خوش‌شانسی آن‌ها این بود که جمعیت دور از راهی بودند که آن‌ها قرار بود طی کنند.
آوا به جلو خیره شده بود و گه‌گاهی هم پشت سرش را نگاه می‌کرد و هر لحظه نگران بود کسی پیدایشان کند، می‌توانست صدای کارآموزهای هراسان و افراد دیگری که با هم بحث می‌کردند را بشنود؛ اما همه این صداها دور بودند، حتی صدای را‌ه رفتن‌های خودشان هم برایش دور بود. احساس دلشوره و اضطراب یک لحظه رهایش نمی‌کرد، حس می‌کرد نبضش در گوش‌هایش می‌تپد و قلبش آرام نمی‌گرفت.
هر کدام از بچه‌ها حس دلشوره داشتند و این احساس در همه‌ آن‌ها مشترک بود، حسی که آن‌ها را به حرف نزدن و بیش از حد سکوت کردن وا داشته بود.
آوا نمی‌خواست حالا به خودش اجازه دهد بترسد و دلشوره درونش را فرا گیرد، آب دهانش را قورت داد و به بچه‌ها نگاه کرد. همگی با چهره‌هایی سخت راه می‌رفتند و انگار آن‌ها هم تصمیم داشتند نگذارند حس ترس بر آن‌ها غلبه کند.
آوا سکوت هراس برانگیز به وجود آمده را شکست و گفت:
- چه‌قدر مونده برسیم؟
آوریلا چند لحظه فقط نگاهش کرد و بعد که انگار صدای او تازه به گوش‌هایش رسیده گفت:
- کم، زیاد نه.
سرش را تکان داد تا نشان دهد راه زیادی نمانده.
آوا با سر تأیید کرد.
محوطه را که دور زدند و به دری آهنی و قدیمی رسیدند، در به مرور زمان زنگ زده و قر شده بود.
آوریلا گفت:
- همینه.
و دستش را به طرف قفل و زنجیر روی در برد که همان‌جا متوقف شد، با چشمانی گشاد شده گفت:
- قفل شکسته!
آوا دلیل تعجب آوریلا را نفهمید، طبیعی بود وقتی در آهنی این‌قدر خراب و زنگ زده می‌شود قفلی هم که معلوم نیست چند سال پیش حواله‌اش کردند شکسته یا خراب شود.
میشل که از تعجب او تعجب کرده بود پرسید:
- مشکلی پیش اومده آوریلا؟
آوریلا آب دهانش را قورت داد و گفت:
- راستش اولین باری که این در رو دیدم قفلش درست و حسابی بود حالا به نظر میاد شکستنش.
هانا او را عقب کشید و گفت:
- برو عقب، شماها همه‌چی رو سخت می‌گیرین، از کجا معلوم تو اشتباه ندیده باشی؟
و بدون انتظار برای جواب سوالش قفل را کشید و بیرون آورد و به گوشه‌ای پرت کرد، جیمز که سر راه هانا بود سریع عقب کشید و از قفلی که به طرفش پرتاب می‌شد جاخالی داد.
هانا در را با تمام توانش کشید، در با صدای قژ‌قژ گوش‌خراشی باز شد و بعد همان‌طور نصفه باز ماند.
خاکی که به نظر می‌آمد سال‌ها پشت این در بوده به هوا بلند شد و در چشم‌ها و گلویشان فرو رفت.
همه به سرفه افتادند و سعی کردند با دست گرد و خاک را از خود دور کنند.
آوا چند بار پلک زد تا خاک را از چشم‌هایش بیرون کند، دیدش تار بود.
خاک آن‌قدر زیاد بود که مانند مه‌ای هرآن‌چه که پشت در بود را پنهان کرده و در خود فرو برده بود.
اویریلا با صدایی که از سرفه زیاد خش‌دار شده بود گفت:
- بریم داخل؟
آوا به اندرو نگاه کرد که به دقت به درون مه تشکیل شده از خاک خیره شده بود و سعی داشت داخلش را ببیند، وقتی متوجه نگاه او شد اخم‌هایش را باز کرد و برای او سری تکان داد.
آوا به طرف بچه‌ها برگشت و گفت:
- بریم.
و اولین قدم را به سمت در مخفی کتابخانه گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #126
گرد و خاک را با دست کنار زد تا دیدش به کتابخانه بهتر شود، وارد کتابخانه شد و به فضای آن چشم دوخت، قبل از ورودش فکر می‌کرد کتابخانه‌ای قدیمی با کلی تار عنکبوت و کتاب‌های پوسیده آن پشت است؛ اما این‌جا با همه‌ی تصوراتش فرق می‌کرد.
کتابخانه اصلی پر از قفسه‌های زیبا با تراشکاری‌های مدرن بود که کتاب‌هایی رنگ‌ و وارنگ در طبقات آن‌ها چیده شده بودند و هر کدامشان با آن جلدها و رنگ‌ها و مخصوصاً عنوان‌هایشان خودنمایی می‌کردند.
آوا از بین قفسه‌ها می‌گذشت و تند تند سرش را به همه طرف می‌گرداند تا خوب همه‌جا را ببیند، می‌توانست صدای قدم‌های دوستانش را هم پشت سرش بشنود.
کتابخانه پر از میزها و صندلی‌‌هایی بود که با همان طرح‌های قفسه در بین قفسات چیده شده بودند، صدای قژ‌قژ در آهنی دوباره بلند شد، آوا برگشت و هانا را دید که در را دوباره بست و پا به کتابخانه گذاشت.
آوریل آرام زمزمه کرد:
- مراقب باشید یکم جلوتر یه در دیگه هست که در ورودیه، اون‌جا دوتا نگهبان داره که از این‌جا محافظت می‌کنند.
آوا ایستاد و رو به آوریلا آرام گفت:
- آوریلا می‌دونی ممکنه سند توی کدوم قفسه باشه؟
آوریلا به دور و اطراف نگاهی کرد و گفت:
- شاید توی بخش اسناد مهم باشه، فکرکنم اون قفسه رو اون‌ورتر دیدم.
آوا سرش را تکان داد و گفت:
- خیلی خب نشونمون بده.
آوریلا جلو افتاد و بچه‌ها هم پشت سرش به راه افتادند، از کنار چند قفسه با مضمون تاریخ، أمور، مأموریت‌ها و چند قفسه دیگر.
هوای کتابخانه کمی گرفته و تاریک بود و هنوز بوی خاک در مشامشان باقی مانده بود.
پیتر زیر لب زمزمه کرد:
- خیلی خوفناکه!
میشل با سر تأیید کرد و آب دهانش را قورت داد.
آوریل راه می‌رفت تا قفسه مورد نظر را پیدا کند؛ اما ناگهان جلوی قفسه‌ای ایستاد و با چشمان گشاد شده به آن زل زد، دست‌ و پاهایش نامحسوس شروع به لرزیدن کردند.
آوا با نگرانی به سمتش رفت و صدایش کرد:
- آوریلا؟
اما او جوابی نداد و انگار در دنیایی دیگر غرق شده بود.
آوا به اسم قفسه نگاه کرد که با این مضمون بود.
"پرونده مأموران"
آوا اخمی کرد و دوباره اسمش را صدا کرد:
- آوریلا؟ خوبی؟
آوریل کنارشان آمد و دستش را محکم روی شانه آوریلا گذاشت و با صدای بلندی که آوا ترسید نکند لو بروند، گفت:
- آوریلا!
آوریل لرزید و سریع برگشت، تته پته کنان گفت:
- م... من نمی... نمی‌دونم.
یک‌دفعه ساکت شد و دهانش را بست.
آوا با تعجب و سردرگمی پرسید:
- حالت خوبه؟ چیزی شده؟
و به قفسه‌ای که رو به آن خشک شده بود اشاره کرد.
آوریلا ناخودآگاه به سمت هانا برگشت و نگاهی ترسان حواله‌اش کرد.
هانا با جدیت به آوریلا خیره شد، انگار چشمانشان با هم ارتباط برقرار می‌کردند.
آوریل سریع چشم از او گرفت و همان‌طور که به راه می‌افتاد تا برود سرش را تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
- نه، نه... نه، نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #127
آوا به مسیری که آوریلا از آن رفت نگاه کرد و بعد سرش را برگرداند و با شک به هانا خیره شد.
هانا که داشت مسیر رفتن آوریلا را نگاه می‌کرد با نگاه او چشم برگرداند و سرش را بالا آورد و با جدیت به چشمانش زل زد، با چند قدم نزدیکش شد و بعد صورتش را نزدیک آورد و پوزخندی تحویلش داد و با تنه‌ای به او رد شد و رفت.
آوا کمی تلو‌تلو خورد و سریع تعادلش را حفظ کرد، نفسی عمیق از روی عصبانیت کشید و آرام زیر لب غرید:
- برین دنبال قفسه.
و بدون نگاه کردن به باقی بچه‌ها دور زد و به دل تاریکی کتابخانه فرو رفت، با چشمانش همه عنوان‌های قفسه‌ها را نگاه می‌کرد و به دنبال قفسه‌ای که آوریلا نام برده بود می‌گشت.
ذهنش به دو بخش تقسیم شده بود که هر کدام درگیر مسئله متفاوتی بودند.
قسمتی از مغزش به شدت به دنبال قفسه و سندی بود که به نظر می‌رسید برای گروه G.L بسیار مهم است و به خاطر همین آن‌ها را وارد همچنین جای وحشتناکی کرده‌ بودند.
اما قسمت دیگر مغزش هم مشغولِ رفتارهای عجیب آوریلا و پریشانی امروز صبحش بود، به نظر می‌رسید به شدت از مسئله‌ای رنج می‌برد و باز با این حال آن را با هیچ‌کس درمیان نمی‌گذاشت؛ اما آوا حس می‌کرد یک سر این قضیه به هانا هم مربوط میشد، او کسی بود که رفتارهایش از همان اول هم عجیب و غیرقابل پیش‌بینی بود و تا همین حالا هم آوا مطمئن بود خیلی چیزها هست که در مورد او پنهان است، حتی شک داشت در پرونده کارآموزی‌اش در پایگاه G.L هم اطلاعات دقیقی از زندگی و گذشته او وجود داشته باشد.
کنار قفسه‌ای ایستاد و به آن تکیه کرد تا ذهنش را از هر افکار نامربوط در این لحظه خالی کند.
چشمانش را بست و بوی خاک زمین را استشمام کرد و به بینی‌اش کشاند، دلش می‌خواست در دنیای خودش غرق شود و تمام این لحظات و فکرهای درهم‌ و‌ برهم را فراموش کند، گاهی اوقات با خودش فکر‌ می‌کرد چه میشد اگر در مکان و جایگاه دیگری با دوستانش آشنا میشد، چه میشد اگر همگی در فضایی امن در کنار هم خوش می‌گذراندند و از دوستی با هم لذت می‌برند؟
صدای میشل رشته افکارش را پاره کرد که با ذوق می‌گفت:
- پیداش کردم، قفسه رو پیدا کردم!
ذهنش او را به جایی بیرون از این‌جا برده بود، جایی امن و زیبا و سرشار از زیبایی و دوستی‌های فراموش نشدنی؛ اما هیچ وقت نمی‌شد از لحظه فرار کرد، آن‌ها این‌جا بودند و فعلاً هیچ راه برگشتی نداشتند.
تکیه‌اش را از قفسه برداشت و از درز کوچکی که بین قفسات به وجود آمده بود به میشل نگاه کرد که با هیجان به قفسه اشاره می‌کرد و بچه‌ها به دور آن جمع شده بودند و هرکدام سعی داشتند سند را پیدا کنند.
عقب رفت و پا تند کرد، قفسات را دور زد تا به دوستانش بپیوندد.
به اندرو نگاه کرد و اندرو به عنوان قفسه اشاره کرد، ناخودآگاه چشمش به سمت آن سوق برداشت و عنوان را در ذهنش مرور کرد.
"قفسه اسناد مهم"
با جدیت به بچه‌ها که به دنبال سند بودند خیره شد و با بی‌قراری سعی کرد از لابه‌لای آن‌ها نگاهی به اسنادها بیندازد؛ اما بی فایده بود چون همگی آن‌ها جلوی عنوان‌های اسناد را گرفته بودند و هر کدام به دنبال سند می‌گشتند.
آوا ناامید شد و عقب کشید و اجازه داد بچه‌ها به جستجوی خود بپردازند، امیدوار بود به نتیجه‌ای برسند و هرچه زودتر سند را پیدا کنند و از کتابخانه خاک گرفته بیرون بروند.
هانا کنار قفسه دست به سینه ایستاده بود و جنب‌و‌جوش بچه‌ها را نگاه می‌کرد، آوریلا هم کنار اندرو ایستاده و هردو با دست عنوان‌ها را دنبال می‌کردند، جیمز و اویریلا هم در کنار هم روی دوپا به زمین نشسته بودند و همان‌طور که باهم پچ‌پچ می‌کردند سند را هم جستجو می‌کردند.
اریک، واران و میشل هم درهم می‌‌پیچیدند تا آن‌ها هم کمکی کنند.
آوا پاهایش را تکان می‌داد و به آن‌ها خیره شده بود که ناگهان حس کرد صدایی از درون تاریکی‌های کتابخانه شنیده، چشم تیز کرد تا منبعش را پیدا کند؛ اما چیزی ندید.
با تردید به تاریکی زل زد و با شک رو برگرداند، بی آن‌که بفهمد چند قدم از دوستانش دور شده بود، سریع برگشت و به اندرو گفت:
- چی شد؟
اندرو سرش را با کلافگی تکان داد و گفت:
- این‌جا این‌قدر سند و کتاب داره که فکر نکنم تا الان نصفش رو هم بررسی کرده باشیم؛ ولی نگران نباش بلاخره پیداش می‌کنیم.
آوا سرش را تکان داد و دوباره عقب رفت و به نقطه تاریکی که صدا را از آن‌جا شنیده بود زل زد، اصلاً حس خوبی نداشت و هر لحظه نگران‌تر و بی قرارتر از قبل می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #128
میشل غر‌غر کنان گفت:
- چرا این‌قدر سند این‌جا هست؟ نمی‌شد یه جای مشخص‌تری می‌ذاشتنش؟!
اریک همان‌طور که چشمش به قفسه بود گفت:
- چرا باید سند به این مهمی رو جلو دست بزارن آخه؟ یکم عقلت رو به کار بنداز و کم غرغر کن!
میشل با بدخلقی از او رو برگرداند و با قیافه‌ای درهم به قفسه چشم غره رفت.
آوا به طرفشان رفت تا خودش دست به کار شود؛ اما بچه‌ها جلوی قفسه را گرفته بودند و راهی برای او نمانده بود، با اشاره به پیتر گفت:
- برو اون‌ور.
پیتر کمی هول شد و عقب عقب رفت و به میز پشت سرش برخورد کرد که باعث شد چراغ روی میز، روی زمین بیفتد و تیکه تیکه شود.
صدای خرد شدن شیشه همه را هراسان کرد، پیتر هم که از این خرابکاری ترسیده بود عقب عقب رفت و به قفسه برخورد و چند کتاب سنگین را به زمین انداخت، خاک به هوا بلند شد و همه را به سرفه انداخت.
آن‌قدر سر و صدا تولید کرده بودند که آوا مطمئن بود گیر می‌افتند.
ناگهان صدایی داد زد:
- کی اون‌جاست؟
آوا با چشمانی گرد شده رو به دوستانش برگشت و با ترس گفت:
- ساکت باشین، ساکت باشین!
همگی با بهت و ترس نفس‌هایشان را در سینه حبس کردند و هر لحظه آماده دویدن شدند.
صدای باز شدن در به گوش رسید و بعد همان فرد دوباره گفت:
- گفتم کی اون‌جاست؟ خودت رو نشون بده.
ضربان قلبش ناگهان بالا رفت و جریان آدرنالین در رگ‌هایش به جوش آمد.
جیمز هراسان بلند شد و لب زد:
- پیدا کردم.
همه به چیزی که در دست داشت زل زدند، سند مورد نظرشان بود.
آوا آب دهانش را قورت داد و زمزمه‌وار گفت:
- عجله کنید!
همه بچه‌ها با اضطراب قدم‌های سریع و بی صدا برمی‌داشتند تا هر چه زودتر از در مخفی کتابخانه بیرون بزنند.
صدای پایی را که سریع قدم برمی‌داشت و هر لحظه به آن‌ها نزدیک‌تر می‌شد را می‌شنیدند و ترسشان بیش‌تر می‌شد.
- بیاین بیرون موش‌ها!
آوا سرعتش را بیش‌تر کرد و به پشت سرش نگاه کرد، سایه مردی که به دنبال آن‌ها بود را دید و با دست جلوی دهانش را پوشاند.
آوریلا سریع به طرف در دوید و با تمام زوری که داشت آن را باز کرد و با دست سریع اشاره کرد که بیرون بروند، بچه‌ها دوان دوان خارج می‌شدند و بیرون می‌رفتند.
آوا آخرین نفر با آوریلا خارج شد و کمک کرد که دوباره در را ببندد.
در که بسته شد روی دو زانو خم شد و نفس نفس زد، خطر از بیخ گوششان رد شده بود.
اویریلا که به شدت از هیجان چند لحظه قبل می‌لرزید گفت:
- باید سریع بریم، باید بریم و علامت بدیم تا زودتر از این پایگاه بزنیم بیرون، حالا بیش‌تر مشکوک میشن.
هانا گفت:
- من میرم و علامت میدم، شماها هم منتظرم باشین.
آوریلا سریع گفت:
- من هم میام.
آوا چند قدم جلو رفت و گفت:
- و همین‌طور من.
هانا چشم‌هایش را در حدقه گرداند و گفت:
- برای این‌کار یک نفر هم کافیه، لازم نیست شماها دنبالم بیاین.
آوریلا سرش را تکان داد و مخالفت کرد:
- نه من اجازه نمیدم تنها بری.
هانا با عصبانیت گفت:
- مگه من بچه‌ام، خودم می‌تونم انجامش بدم.
آوا قبل از این‌که بحثشان بالا بگیرد گفت:
- هانا ما می‌دونیم تو تنهایی از پسش برمیای؛ ولی بهتره ما هم کنارت باشیم.
اندرو با نگرانی گفت:
- ولی خیلی خطرناکه مطمئنی می‌خوای بری؟
آوا رو به او برگشت و لبخند زد و گفت:
- نگران نباش مشکلی پیش نمیاد. شما هم یه جا پنهان بشین تا ما برگردیم!
اما اندرو هنوز نگران بود، باقی بچه‌ها هم با چهره‌هایی که از نگرانی و ترس درهم رفته بود به آن‌ها نگاه می‌کردند.
اندرو گفت:
- پس مراقب خودت باش.
آوا لبخند کمرنگی زد و گفت:
- شما هم مراقب خودتون باشید.
بچه‌ها سر تکان دادند و اویریلا با چشمانی که از اشک خیس شده بود گفت:
- منتظرتونیم.
آوا همان‌طور که لبخند به لب داشت سرش را تکان داد و رو به آوریلا و هانا کرد و گفت:
- بریم!
آوریلا تأیید کرد و هانا هم سریع رو برگرداند و با قدم‌های آرام به راه افتاد.
آوا بار آخر به دوستانش نگاه کرد و بعد به دنبال آن دو رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #129
فصل پانزدهم: تله مرگ
بچه‌ها کنار در مخفی کتابخانه باقی ماندند؛ چون آن‌جا فعلاً تنها جای امن بود. اویریلا با اضطراب مدام قدم میزد و ناخن‌هایش را می‌جوید.
اندرو سند را در دست گرفته بود و به اویریلا نگاه می‌کرد.
کاری از دست او برنمی‌آمد؛ اما از دست جیمز چرا، جیمز که بی‌قراری او را دید بلند شد و به طرفش رفت و گفت:
- اویریلا آروم باش، مطمئنم اونا سالم برمی‌گردن و بعد همگی از این‌جا می‌ریم بیرون.
اویریلا سرش را تکان داد و گفت:
- یه حس دلشوره افتاده به جونم، مطمئنم قراره یه اتفاقی بیفته.
اندرو که حواسش به آن‌ها پرت شده بود، سند از دستش به زمین افتاد و چند برگش درآمد، خم شد تا آن‌ها را جمع کند.
جیمز با آرامش گفت:
- نه اویریلا قرار نیست اتفاقی بیفته این‌قدر خودت رو با این فکرها اذیت نکن.
اویریلا از فرط نگرانی زیاد، عصبی شده بود:
- نه جیمز متوجه نیستی انگار... انگار یه اتفاقی افتاده، نمی‌دونم یا شاید قراره بیفته؛ ولی مطمئنم یه چیزی درست نیست.
اندرو کاغذها را از روی زمین جمع کرد و دوباره بلند شد، می‌خواست کاغذها را سر جایشان بگذارد که یک‌دفعه مکث کرد، به کاغذی که در دست داشت خیره شد و با تعجب پشت و رویش کرد؛ اما برگه خالی از هر کلمه‌ای بود!
سریع سند را باز کرد و کاغذها را تند تند ورق زد؛ اما همه آن‌ها خالی بودند، خیره به کاغذها مانده بود و نمی‌دانست چه‌کار کند.
سریع سند را بست و جلد رویش را آورد که با مهر و امضاء نوشته شده بود:
"سند اطلاعات"
چند لحظه با شک خیره‌اش شد، انگشت شصتش را روی اثر مهر کشید، لحظه‌ای مکث کرد و بعد دستش را برداشت و به جوهر مهر که روی جلد سند پخش شده بود خیره شد.
جیمز هنوز در تلاش بود اویریلا را آرام کند:
- نه اویریلا گفتم که نگران... .
اندرو حرفش را قطع کرد و همان‌طور که به سند و جوهر پخش شده خیره شده بود گفت:
- نه اویریلا درست میگه.
جیمز سریع رو به او برگشت و با تعجب گفت:
- چی؟
بچه‌ها همگی با تعجب و نگرانی به اندرو نگاه کردند و منتظر ماندند به آن‌ها جوابی بدهد.
اندرو به انگشت شصت رنگی شده‌اش نگاه کرد و گفت:
- سند جعلیه!
اویریلا با ترس پرسید:
- منظورت چیه؟
اندرو نفس لرزانی‌ کشید و به دور دست جایی که آوا و بقیه از آن‌جا رد شده بودند نگاه کرد و گفت:
- یعنی ما گول خوردیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #130
آوا، آوریلا و هانا به سرعت قدم برمی‌داشتند و دور و اطراف را زیر نظر داشتند.
آوا حس بدی داشت؛ اما این احساسات برایش طبیعی شده بود، محوطه به طرز عجیبی خلوت و سوت‌ و کور بود، هیچ بادی نمی‌وزید و حتی پرنده‌ای هم پر نمیزد، سکوت وهم آوری کل محوطه را در برگرفته بود، انگار زمان را متوقف کرده بودند چون تنها چیزی که حرکت می‌کرد خودشان سه نفر بودند.
این حس و حال برایش عجیب بود و دلیلش را نمی‌دانست، به آوریلا نزدیک شد و پرسید:
- به نظرت یه چیزی عجیب نیست؟
آوریلا به اطراف نگاهی کرد و گفت:
- نه مثلاً چی؟
آوا می‌خواست از حس عجیبی که داشت بگوید؛ اما پشیمان شد و گفت:
- هیچی.
و دوباره سرجایش برگشت، آوریلا چند دقیقه نگاهش کرد و به حرفش فکر کرد؛ اما سرش را تکان داد و حواسش را به راهش داد.
هانا جلوتر از همه راه می‌رفت و آوریلا هم تقریباً کنارش، آوا هم پشت سر آن‌ها بود و هنوز با احساساتش دست و پنجه نرم می‌کرد.
سکوت پایگاه باعث شده بود ضربانش بالا برود و چشمانش بیش‌تر به دنبال خطر احتمالی بگردد، ذهنش مغشوش بود، پس از آن صدایی که تولید کرده بودند و بعد فرارشان از کلاس‌ها و در رفتن از دست یکی از مأمورین آن هم در کتابخانه اصلی هیچ کس را مشکوک نکرده بود؟ یعنی حالا همگی سرکلاس‌ها بودند و هیچ کس خبری از اتفاقات اخیر نداشت؟!
کم‌کم داشت مشکوک میشد، هانا ایستاد و گفت:
- وایستین.
ناگهان همه سوالاتش به یک باره پرید و با تعجب از هانا پرسید:
- چی شده؟
هانا به هردوی آن‌ها نگاه کرد و گفت:
- چند لحظه این‌جا صبر کنید تا برگردم.
آوریلا چند قدم به طرفش برداشت که هانا بهت‌زده کمی عقب رفت؛ اما سریع خودش را جمع و جور کرد.
- کجا می‌خوای بری هانا؟
هانا آب دهانش را قورت داد و گفت:
- برمی‌گردم.
و قبل از این‌که کسی فرصت کند بپرسد کجا می‌رود و چه می‌خواهد بکند، دور شد.
آوریلا به نظر ناراحت و نگران بود، رویش را از مسیری که هانا از آن رفت، برگرداند و چند قدمی از آوا فاصله گرفت.
آوا با استرس اطراف را از نظر گذراند؛ اما تنها چیزی که می‌‌دید درختان و سالن‌ها بودند انگار با جادویی تمام افراد پایگاه را غیب کرده بودند.
آوریلا برگشت و به آوا چشم دوخت. دهان باز کرد که چیزی بگوید؛ اما پشیمان شد و دوباره سرش را پایین انداخت، مردمک چشمانش به شدت تکان می‌خورد و مدام جابه‌جا می‌شد، آوا با شک به او خیره شد، حس می‌کرد آوریلا چیز مهمی را می‌خواهد بگوید؛ ولی خودش را از گفتنش منع می‌کند؛ با تردید از او رو برگرداند و با دلشوره منتظر هانا شد. نمی‌دانست او حالا در این وضعیت کجا گذاشته و رفته.
آوریلا که طاقتش تمام شده بود با قدم‌هایی سریع به طرفش آمد و با لحنی ملتمس گفت:
- آوا یه چیزی رو باید بهت بگم.
حس پشیمانی در چشمانش موج میزد، آوا با تعجب گفت:
- چی شده؟
آوریلا آب دهانش را قورت داد و من‌من‌کنان گفت:
- می‌دونی... من... من، آوا متأسفم زودتر از این‌ها باید بهت می‌گفتم.
آوا نگران شد و گفت:
- چی شده آوریلا؟
آوریلا از اضطراب زیاد سینه‌اش بالا و پایین میشد و نگاه لرزانش یک لحظه ثابت نمی‌ماند.
- من خودمم تازه فهمیدم آوا... ولی... ولی نمی‌دونم چطور شد، اصلاً نفهمیدم.
آوا حالا واقعاً ترسیده بود و مطمئن بود اتفاق بدی افتاده، یک لحظه حس کرد تمام حدس‌هایش درست بوده، با صدایی لرزان گفت:
- چی رو فهمیدی؟ چی رو باید زودتر می‌گفتی آوریلا؟!
آوریلا در شرایط روحی بدی بود و به نظر می‌رسید زیر بار حرفی که نمی‌توانست بزند دارد خرد می‌شود.
- آوا من... من... .
مکث کرد و بعد با التماس و پشیمانی گفت:
- من فهمیدم جاسوس کیه!
ناگهان شوکی به آوا وارد شد، توقع هر حرفی را از زبان آوریلا داشت؛ اما این را نه، ذهنش قفل کرد و تته پته کنان پرسید:
- اون... ک... کیه؟
نمی‌دانست دلش می‌خواهد جواب این سوال را بداند یا نه؛ اما با چشمانی گشاد چشم به لب‌های آوریلا دوخته بود.
آوریلا که تحت فشار بود دهان باز کرد که جوابش را بدهد؛ اما جز صداهایی نامفهوم حرف دیگری بیرون نیامد.
ناگهان صدایی از پشت سرشان گفت:
- اون منم!
هردو شوک‌زده برگشتند و هانا را دیدند که اسلحه‌ای را به سمتشان نشانه گرفته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
67
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
531

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین