. . .

انتشاریافته رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۰۶_۱۷۱۲۵۵_pe0a_ad3f.png

نام رمان: گمشده
نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر:ماجراجویی
ناظر: @نویسنده پشت شیشه
خلاصه:
همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
یک شب با یک عابر مرموز آشنا می‌شوی و فردا اسلحه به دست می‌گیری!
وارد جنگی می‌شوی که مرگ را در آن درک می‌کنی؛ اما شاید چیزی فراتر از درک کردن... .
مرگ را با جان‌ و دل لمس می‌کنی!
مقدمه:
گمشده بود و حتی خودش هم این را نمی‌دانست!
قرار نبود زندگی‌اش این‌طور شود؛ اما عاقبت تقدیر او را به جایگاه واقعی‌اش برگرداند، جایگاهی که هرگز آن را نمی‌خواست؛ ولی در آخر تسلیم سرنوشت بی ثباتش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #101
فصل یازدهم: نفوذی
آوا روی صندلی‌اش جابه‌جا شد و به تمام استادان و مدیر که روبه‌رویش نشسته بودند نگاه کرد؛ اما سریع نگاهش را دزدید، تحمل رو در رو شدن با آن‌ها بسیار سخت بود.
به زور توانسته بود هر کدام از بچه‌ها را از گوشه‌ و کناری پیدا کند و به این‌جا بیاورد، همه‌ی آن‌ها با ترس و تردید قبول کرده بودند تا بیایند و حالا با استرس، مدام روی صندلی‌هایشان جابه‌جا می‌شدند و آب دهانشان را قورت می‌دادند.
مدیر به دقت همه‌ی آن‌ها را از نظر گذراند و بعد گفت:
- حتماً کمی تعجب کردین که چرا باز شما نه نفر به این‌جا احضار شدین.
آوا نفسی گرفت و روی صندلی‌اش صاف نشست.
- خب باید بگم زیاد نگران نباشید اتفاق مهمی نیفتاده.
آوا ناخودآگاه لبخندی زد و کمی از درون آرام گرفت.
- فقط این‌که ما تصمیم گرفتیم شما رو به عنوان نفوذی به گروه مقابلمون بفرستیم!
لبخند روی لبانش ماسید و هر چه تا الان آرامش در درونش جمع شده بود بیرون ریخت و ترس به چهره‌اش دوید.
آوا من من کنان پرسید:
- چ... چی؟ ن... نفوذ... نفوذی؟!
مدیر به خیال خودش لبخند آرامش‌بخشی زد و گفت:
- آوا، تو و دوستانت توانایی‌های خودتون رو نشون دادید و به ما فهموندین که از پس خیلی کارها برمیاین و حالا ما با توجه به مهارت‌هایی که در این چند وقت به دست آوردین و البته توانایی‌های بسیارتون، تصمیم گرفتیم شما رو به عنوان نفوذی به پایگاه دشمن بفرستیم تا بتونیم اطلاعاتی به دست بیاریم.
ذهنش قفل کرد و زبانش بی اراده شروع به حرف زدن کرد.
- نه، نه، نه! شما نمی‌تونین این کار رو بکنید؛ شما حق ندارید جون ما رو به خطر بندازید.
آوا سرش را به تندی تکان می‌داد و همان‌طور که پشت سر هم حرف میزد صدایش بالا و بالاتر می‌رفت.
- ما این کار رو نمی‌کنیم. چرا باید از شما اطاعت کنیم؟
مدیر دستش را روی میز کوبید که باعث شد همه تقریباً از جا بپرند.
- کافیه خانم پارکر! لطفاً به حرف‌هام گوش کنید.
هانا بی مقدمه بلند شد و به تندی گفت:
- نه تو گوش کن. نه تو می‌تونی ما رو به این کار وادار کنی، نه این زیردست‌های احمقت.
و با گستاخی به تمام استادان اشاره کرد و بعد ادامه داد:
- همتون یه مشت احمقین که فقط قصدتون خون و خونریزیه.
استاد الدورانت فریاد زد:
- خفه شو دختره‌ی گستاخ.
مدیر هم با عصبانیت از جا بلند شد و بلندتر از تمام فریادهای درون اتاق داد زد:
- بسه! تمومش کنید.
آوا شوکه شده بود، به شدت می‌لرزید و هیچ حرفی برای گفتن نداشت.
مدیر چند نفس عمیق کشید تا آرام شود و بعد ادامه داد:
- متأسفم که همگی این‌طور با این قضیه برخورد کردید؛ اما باید بگم که این موضوع در هر صورت به قوت خود باقیه!
آوا با ترس و نفس نفس زنان با چشمان گرد شده و با حالتی التماس‌گونه به مدیر چشم دوخت و اجازه داد برای اتفاق ناگوار پیش رویشان قطره اشکی بریزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #102
اشک ریختن دیگر فایده‌ای نداشت، مدیر تصمیمش را گرفته بود و هیچ راه فراری هم نبود.
همه با وحشت سر جاهایشان نشسته بودند و بی هیچ چاره‌ای به حرف‌های مدیر گوش می‌کردند.
مدیر سعی می‌کرد مهربان‌تر از قبل برخورد کند:
- متأسفم که این حرف رو می‌زنم؛ ولی شما مجبورید به این مأموریت زود هنگام برید، چون ما به چیزی نیاز داریم که فقط شماها می‌تونید اون رو برامون بیارید.
آوریلا با عصبانیت گفت:
- حالا اون چیزی که قراره به خاطرش جونمون رو از دست بدیم چیه؟
مدیر با این‌که معلوم بود عصبی است، با لحنی آرام گفت:
- خانم آوریلا باید بگم که کسی قرار نیست جونش رو از دست بده. سوال خوبیه و توضیح خوبی هم داره!
اندرو زیر لب گفت:
- امیدوارم.
آوا سعی کرد بر ترسش غلبه کند و به حرف‌های مدیر خوب گوش کند.
مدیر ادامه داد:
- چیزی که قراره برین دنبالش، اسنادیه که همه‌ی اطلاعات مورد نیاز از پایگاه شورشی‌ها رو داره و به ما کمک می‌کنه تا با استفاده از اون نقشه‌ای بکشیم که شاید حتی منجر به شکست همیشگی اون‌ها بشه!
آوا با چشمان گرد شده به مدیر چشم دوخت و گفت:
- اما همچین چیزی به این راحتی‌ها به دست کسی نمی‌افته، چه‌طور از ما توقع دارید همچین چیزی رو بدزدیم؟ اصلاً چه‌طور وارد پایگاهشون بشیم؟
بلاخره بعد از مدتی استاد بانو لیا به حرف آمد و با لبخند‌ گوشه‌ی لبش گفت:
- فکر این‌جاش رو هم کردیم! پایگاه اون‌ها تازه نیروی جدید می‌گیره و مثل ما در تلاشه که بچه‌هایی مثل شما رو آموزش بده، شماها به عنوان کارآموزهای جدید وارد پایگاه می‌شید، البته نفوذی و یه جورایی جاسوس ما هم هستید.
بانو لیا چشمکی زد و ساکت شد؛ اما لبخند شیطنت بارش همچنان گوشه‌ی لبش خودنمایی می‌کرد.
مدیر تأیید کرد.
- بله درسته، وقت زیادی هم نمی‌خواد، فقط دو یا سه روز فرصت دارید و البته سامانتا هم به عنوان هدایت‌گر شما در این عملیات به شما کمک می‌کنه.
اما آوا هنوز هم تردید داشت، این کار بسیار سخت بود و طبق گفته‌ی مدیر، همچین سندی اگر هم وجود داشته باشد حتماً بسیار محافظت شده‌ است و دزدیدنش به این راحتی‌ها نیست که چند نفر بروند داخل و آن‌را بردارند و بعد خیلی راحت برگردند.
اویریلا با لرزی که در صدایش مشخص بود گفت:
- ولی اگه گیر بی‌افتیم چی؟ اون‌ها چه بلایی سرمون میارن؟!
میشل خیلی ناگهانی زیر گریه زد و هق هق کنان گفت:
- ما می‌میریم! حتماً می‌میریم.
مدیر سعی کرد فضا را آرام کند؛ اما به این راحتی‌ها نبود:
- خواهش می کنم آروم باشید. قبلاً هم گفتم که کسی قرار نیست جونش رو از دست بده یا بمیره، شما حتی اگه نتونید مأموریتتون رو انجام بدین، صحیح و سالم به پایگاه برمی‌گردین. نیروهای ما از دور مراقب شما هستن، پس جای نگرانی نیست!
اندرو پوزخندی زد و گفت:
- جای نگرانی نیست؟ شما دارید ما رو می‌فرستید توی دل دشمن و بعد خیلی راحت می‌گین جای نگرانی نیست؟ واقعاً که مسخره‌ست!
مدیر گلویش را صاف کرد و گفت:
- ما اقدامات محافظتی رو انجام دادیم و از همه نظر شماها رو تحت پوشش قرار دادیم، پس باید به ما مطمئن باشید که قرار نیست برای کسی اتفاقی بیفته.
اندرو نفسش را محکم بیرون داد؛ اما حرفی نزد.
مدیر چند لحظه به آن‌ها نگاه کرد تا مطمئن شود کسی سوال دیگری ندارد و بعد گفت:
- پس حالا با توافق همه، شما همین امروز برای رفتن به پایگاه شورشی‌ها آماده می‌شید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #103
حتی دیگر ترسیدن هم فایده‌ای نداشت، این بار واقعاً قضیه مرگ و زندگی بود و میشد گفت فقط یک قدم با مرگ فاصله دارند!
توافقی از طرف آن‌ها صورت نگرفته بود؛ اما برای مدیر و استادان مهم نبود، همه چیز برنامه‌ریزی شده بود و جای هیچ مخالفتی هم وجود نداشت، آن‌ها باید می‌رفتند، همین امروز!
آوا تا به حال اشک ریختن هیچ پسری را ندیده بود، شاید وقتی خیلی کوچک بود در مدرسه دیده بود؛ اما مطمئن بود بعد از آن هیچ پسری را ندیده که این‌طور زار بزند.
واران چنان گریه می‌کرد که آوا مطمئن بود قبل از این‌که به پایگاه برسند همین‌جا سکته می‌کند و از دست می‌رود. اریک و جیمز سعی می‌کردند او را آرام کنند؛ اما اصلاً فایده‌ای نداشت. بقیه بچه‌ها هم حال چندان خوشی نداشتند که بخواهند به او دلداری بدهند، پس فقط گوشه‌ای کز کرده بودند و بی هیچ حرفی به آینده وحشتناک نه چندان دور خود فکر می‌کردند؛ این فکر که قرار بود چند دقیقه‌ی دیگر وارد جایی شوند که تمام افرادش تشنه به خونشان هستند و بی هیچ درنگی آن‌ها را سر به نیست می‌کنند واقعاً وحشتناک بود، شاید هم چیزی فراتر از وحشتناک که قابل توصیف نبود؛ فقط همین فکر که مدام در سرشان می کوبید "قرار نیست زنده برگردین" کافی بود تا از ترس قالب تهی کنند.
آوا با تمام این افکار منفی و آشوب درونش سعی می‌کرد آرام باشد؛ اما گریه‌های بی امان واران اعصابش را به هم می‌ریخت و نمی‌گذاشت درست و حسابی تمرکز کند.
تمام احساساتش بر او غلبه کردند و ناگهان طغیان کرد:
- واران، یا خفه میشی یا قبل از این‌که اون شورشی‌های وحشی بکشنمون خودم خفت می‌کنم!
تهدیدش تأثیر خیلی سنگینی گذاشت و نه تنها باعث شد واران خفه شود، بلکه باعث شوکه شدن همه از جمله هانا هم شد.
خودش هم شوکه شده بود، هیچ وقت تا به این حد عصبانی نبوده که بخواهد یکی از دوستانش را تهدید به مرگ کند؛ اما این‌بار حال خودش را هم درک نمی‌کرد و فقط نیاز به کمی سکوت و آرامش داشت تا کمی فکر کند.
همه بچه‌ها با تعجب به او نگاه می‌کردند و این بیشتر از همه باعث اعصاب‌خوردیش می‌شد.
بدون توجه به آن‌ها با قدم‌های محکم و سریع کمی از آن‌ها دور شد تا خونسردی‌اش را باز یابد، هیچ کس دنبالش نیامد؛ ولی مهم نبود!
محوطه به جز دوستانش خالی از رفت‌ و آمد بود و فقط گه‌گاهی بادی می‌وزید و درختان را تکان می‌دادآ به آن‌ها گفته بودند در محوطه منتظر باشند تا مقدمات رفتن حاضر شود تا بعد راه بیفتند.
آوا آهسته قدم برمی‌داشت و همان‌طور که به کفش‌هایش زل زده بود پشت سر هم نفس‌های عمیق می‌کشید تا آرام شود، از اول هم می‌دانست مدیر و استادان نقشه‌های شومی برایشان در سر دارند و حالا قرار بود آن‌ها قربانی جنگ احمقانه بین این دو گروه شوند؛ جنگی که در آخر هزاران نفر کشته و زخمی می‌داد و هیچ کدامشان به هدف‌های احمقانه خود نمی‌رسیدند.
جنگی که یک‌بار یکی از دوستانش را از او گرفته بود و این‌بارهم همه آن‌ها را تهدید به مرگ می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #104
- زود باشین، باید حرکت کنیم.
آوا برگشت و مردی را دید، تقریباً جوان بود و سر تا پا مشکی‌پوش و قیافه‌ای جدی داشت.
- چرا وایستادین؟ زود باشین دیگه.
بچه‌ها با تردید به دنبال مرد راه افتادند و آوا هم با کمی فاصله از آن‌ها قدم‌های سریعی برمی‌داشت تا از آن‌ها جا نماند.
مرد تند تند قدم برمی‌داشت و همان‌طور که از محوطه می‌گذشت توضیحاتی هم می‌داد:
- سندی که قراره برین دنبالش خیلی مهم و محافظت شده‌ست. اون رو توی کتابخونه‌ی اصلیشون نگهداری می‌کنند که راه یافتن به کتابخونه هم یکم سخته.
آوا حرصش گرفته بود، واقعاً داشتند دستی دستی خودشان را به کشتن می‌دادند؛ ولی هیچ‌کس اهمیتی نمی‌داد.
به دروازه خروج رسیدند و مرد اشاره کرد که در باز شود. آخرین بار وقتی از این دروازه رد می‌شدند وقتی بود که تازه به پایگاه آمده بودند و حالا قرار بود دوباره بیرون بروند و شاید هم دیگر برنگردند.
دروازه با صدای قژ قژ بلندی باز و دنیای پشت این دروازه نمایان شد، بیرون پایگاه ماشین سیاه رنگی پارک شده بود که مرد یک راست به طرف آن رفت.
- همگی سوار شین.
بچه‌ها یکی یکی در حال بالا رفتن بودند که اندرو به کنارش آمد و آرام گفت:
- این‌که همه‌ی احساساتت رو سر یه نفر خالی کنی اصلاً درست نیست.
- می‌‌دونم، می‌دونم، می‌دونم!
آوا اصلاً حالش خوب نبود؛ اما اندرو آرام نشان می‌داد، شاید هم سعی می‌کرد آرام به نظر برسد، در هر صورت این آرام بودن و خونسردی‌اش باعث میشد آوا بیش‌تر حرص بخورد.
- آوا اگه تو آروم نباشی... .
آوا به تندی گفت:
- بس کن!
اندرو تسلیم نشد؛ اما مرد به آن‌ها اشاره کرد و گفت:
- الان وقت حرف زدن نیست، سریع سوار شین.
آوا به تبعیت از حرف او سریع سوار شد و حتی نیم نگاهی هم به کسی نینداخت، البته بیش‌تر به این خاطر بود که از آن‌ها خجالت می‌کشید، از رفتارش، از حرف‌هایش و حتی از حالی هم که داشت خجالت می‌کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #105
چند دقیقه‌ی اول در سکوت سپری شد تا این‌که مرد به حرف آمد و گفت:
- حتماً تا الان همه‌ی توضیحات رو بهتون دادن؛ ولی من باز تکرار می‌کنم.
آوا نمی‌خواست او باز هم تکرار کند؛ اما مگر مهم بود؟!
- شما نه نفر کارآموزهای جدید هستین، پس چیزی نمی‌دونید و کاملاً ترسیدین و گیج شدین. متوجهین؟
مرد از آیینه به آن‌ها نگاه کرد تا تأیید را از طرف آن‌ها بگیرد، همه تقریباً سر تکان دادند.
مرد دوباره حواسش را به رانندگی‌اش داد و گفت:
- خب، هیچ آموزشی هم ندیدین و چیزی بلد نیستین.
ماشین تکانی خورد که باعث شد همه روی هم بیفتد و مرد ناسزایی گفت و دوباره کنترل را به دست گرفت.
آوا در جایش جابه‌جا شد و زیر لب از اندرو عذرخواهی کرد، تقریباً او را زیر کرده بود؛ اما اندرو چیزی نگفت، شاید هنوز از دستش ناراحت بود.
- داشتم می‌گفتم.
لحن مرد کمی عصبی شده بود، انگار از وضعیت فعلی راضی نبود.
- به هرکدومتون گوشی‌ای داده میشه که در صورت لزوم ازش استفاده کنید، وقتی به پایگاه رسیدیم و به اتاق‌هاتون رفتین، اون‌ها رو روشن می‌کنید و یه جایی در لباس‌هاتون پنهان می‌کنید که دیده نشن تا بعداً سامانتا، هدایتگرتون باهاتون تماس بگیره.
مرد ساکت شد و همان‌طور که یک دستش روی فرمان ماشین بود و آن را هدایت می‌کرد، آن یکی دستش را به طرف داشبورد برد و پاکتی تقریباً بزرگ درآورد و از پشت آن را به عقب داد، آوریلا پاکت را گرفت و گفت:
- این چیه؟
- گوشی‌هاتون.
آوریلا پاکت را باز کرد و چند گوشی هوشمند به علاوه گوشی‌هایی کوچک که در گوش جا می‌شدند در آورد و بین همه‌ی آن‌ها تقسیم کرد.
همان‌طور که داشتند گوشی‌ها را دست به دست می‌کردند مرد گفت:
- سه روز فرصت دارید که سند رو بیارید؛ ولی اگه نیاز شد که مطمئنن نمیشه وقت اضافی هم به شما داده میشه.
جیمز که حواسش حسابی جمع حرف‌های مرد بود پرسید:
- بعد از تموم شدن کار چه‌طوری میایم بیرون؟
مرد جاده‌ای را پیچید که باعث شد هر چه خاک بود بلند شود و از پشت به هوا برود.
- سوال خوبیه. قایمکی!
اریک و جیمز همزمان گفتند:
- چی؟
آوا هم با تعجب گفت:
- یعنی چی قایمکی؟ مگه الکیه!
- خب وقتی کارتون تموم شد به ما علامت می‌دین و ما شبانه مأمور‌هامون رو می‌فرستیم دنبال شما و بعد هم قایمکی از پایگاه می‌زنین بیرون.
اندرو با حرص گفت:
- به همین راحتی؟!
مرد از آیینه به اندرو نگاه کرد و با نیشخند گفت:
- دقیقاً به همین راحتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #106
آوا به مرد چشم غره‌ای رفت و همه ساکت شدند، گوشی‌اش را در جیب شلوارش پنهان کرد و امیدوار بود کسی مچش را نگیرد.
از پنجره به بیرون نگاه کرد، خیلی وقت بود که دنیای بیرون از پایگاه را ندیده بود و دلش برای این برف‌هایی که آرام روی زمین می‌نشستند تنگ شده بود، البته زمستان رو به پایان بود؛ ولی انگار می‌خواست تا آخرین روزش ببارد و خودش را خالی کند، آوا هم دلش می‌خواست درست مانند این برف‌ها ببارد و خودش را خالی کند.
همان‌طور که به بیرون خیره شده بود به یاد یکی از خاطره‌هایش افتاد، وقتی خیلی کوچک‌تر بود و برف آن‌قدر باریده بود که حتی جایی برای راه رفتن هم نبود، آوا و پدر و مادرش به بیرون رفته بودند، آن موقع خیلی خوشحال بودند و با وجود سرمایی که آدم را از پا درمی‌آورد برف بازی می‌کردند و آدم برفی می‌ساختند.
وقتی آن‌‌قدر سردش میشد که گونه‌هایش قرمز و دست‌هایش بی حس می‌شدند مادرش بغلش می‌کرد و می‌گفت:
- می‌دونی پنگوئن‌ها چه‌طوری خودشون رو گرم می‌کنن؟
آوا با صدای بچه‌گانه‌اش پاسخ می‌داد:
- نه نمی‌دونم.
مادر لبخند میزد و به پدر اشاره می‌کرد که نزدیک‌تر بیاید و بعد رو به‌ آن‌ها می‌گفت:
- اون‌ها هم‌دیگه رو بغل می‌کنن.
آوا با خوشحالی می‌خندید و مادرش را بیش‌تر از قبل در آغوش می‌کشد، آن روز با وجود سرما و یخبندان تنها نبودند، آن‌ها هم‌دیگر را داشتند و با گرمای محبت و عشقشان هم‌دیگر را گرم می‌کردند؛ اما امروز و در این لحظه هیچ عشقی برای آوا وجود نداشت. او تنها در ماشینی غریبه و در سرمایی سوزناک به سمت سرنوشتی نامعلوم حرکت می‌کرد و با چشمانی خیس از پشت پنجره‌ به برف‌ها نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #107
فصل دوازدهم: ورود
ماشین از حرکت ایستاد، مرد رو به آن‌ها برگشت و گفت:
- خب دیگه رسیدیم.
انگار در دلش رخت می‌شستند، وحشت دوباره روبه‌رو شدن با شورشی‌ها به همه‌ی آن‌ها سرایت کرده بود؛ اما دیگر هیچ راه برگشتی وجود نداشت.
آوا آب دهانش را قورت داد و با حواس پرتی پرسید:
- حالا چی؟
مرد نفسی گرفت و به بیرون از پنجره‌ی ماشین نگاه کرد و گفت:
- مأمور‌های ما یه جایی همین نزدیکی‌ها پنهان شدن تا مراقب شما باشن و البته منتظر علامتتون برای اتمام کار هستن.
اویریلا پرسید:
- چه‌طوری باید علامت بدیم؟
- این هم سوال خوبیه. مأمور‌های ما به کل پایگاه، البته فقط محوطه‌ها... .
دستش را با بی تفاوتی در هوا تکان داد و ادامه داد:
- دید کامل دارن و فقط کافیه یه نفرتون بیاد درست وسط محوطه بایسته و به خودش کش‌وقوسی بده که زیاد تابلو نباشه. گرفتین؟
هیچ کس جواب نداد، بنابراین مرد با شک به تک تک آن‌ها نگاه کرد و بعد آهی کشید و گفت:
- خیله خب، پس یادتون باشه بی خودی وسط نیاین و کش‌وقوس ندین، فقط در صورت اتمام کار، وگرنه هممون رفتیم اون دنیا.
هانا پوزخندی زد و گفت:
- نگران این موضوع نباشید بزودی همتون می‌رین!
همه با شوک به او نگاه کردند و اویریلا پرسید:
- منظورت چیه؟
هانا با بی حوصلگی جواب داد:
- حوصله‌ی توضیح برای تو رو ندارم.
البته این حرفش از نظر آوا بیش‌تر بحث عوض کردن بود تا جواب.
مرد حرف‌هایشان را قطع کرد و سریع گفت:
- پیاده شین.
هانا خیز برداشت که برود که یک‌دفعه میشل گفت:
- وایستین.
همه به او نگاه کردند.
میشل من‌ من‌کنان گفت:
- ح... حتماً همتون می... می‌دونید که ما همون‌طوری که وارد پ... پایگاه می‌شیم، همون... همون‌طوری هم خارج نمی‌شیم.
میشل سعی داشت حرفش را غیر مستقیم به آن‌ها بفهماند.
هانا با جدیت به او نگاه کرد و گفت:
- هیچ وقت هیچ چیز اون طوری که ما می‌خوایم نمی‌مونه.
لحظه‌ای نگاهش به آوریلا خورد و بعد خیلی سریع پیاده شد.
جیمز با طعنه گفت:
- واقعاً؟!
آوا به همه‌ی آن‌ها نگاه کرد و گفت:
- بچه‌ها ما دفعه قبل جون سالم به در بردیم؛ ولی یکی از دوستانمون رو از دست دادیم؛ اما حالا ما می‌ریم و موفق می‌شیم؛ ولی اجازه نمی‌دیم این بار کسی رو ازمون بگیرن. باشه؟
همه یک‌صدا گفتند:
- آره!
آوا با چشمانی که با لایه‌ای از اشک خیس شده بود به آن‌ها لبخند زد و در دل برای همه‌یشان آرزوی موفقیت کرد.
- پس بزنین بریم.
همه با هم از ماشین پیاده شدند و این بار مصمم برای پیروزی بدون هیچ از دست دادن یا پشیمانی‌ای، فقط یک چیز در ذهن آن‌ها در چرخش بود و آن این بود که "ما موفق می‌شیم"
اما نمی‌دانستند که همیشه نمی‌توانی به آن چیزی که می‌خواهی دست پیدا کنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #108
همگی به سمت دروازه بزرگ حرکت کردند که با اشاره مرد جلوی دروازه ایستادند، مرد سرش را بالا گرفت و کارتی را بالا برد و بعد در باز شد.
جالب بود، پس آن‌ها تنها نفوذی‌های این‌جا نبودند.
مردی که به نظر می‌رسید نگهبان باشد جلو آمد و گفت:
- این‌ها کی هستن؟
و به آن‌ها اشاره کرد.
مرد گفت:
- کارآموز جدید آوردم.
آوا اصلاً حس خوبی نداشت، حس می‌کرد هر لحظه ممکن است گیر بیفتند؛ به خاطر همین فکرها حالت تهوع گرفته بود و هر لحظه ممکن بود روی این نگهبان بالا بیاورد!
نگهبان با نگاه نافذش همه‌ی آن‌ها را از نظر گذراند و بعد گفت:
- ببرشون پیش چارلی.
مرد تأیید کرد و رو به آن‌ها گفت:
- راه بیفتید.
به تبعیت از او پشت سرش قدم برمی‌داشتند و سعی داشتند به نگهبان که بدجوری به آن‌ها زل زده بود نگاه نکنند.
اویریلا کنار دستش بود و به شدت می‌لرزید و حتی آوا می‌توانست صدای ضربان قلبش را که مدام به سینه‌اش می‌کوبید بشنود، آوا آرام دستش را گرفت و فشار خفیفی به آن وارد کرد.
اویریلا به او نگاه کرد، چشمانش از اشک پر شده بود و مانند ژله در حدقه می‌لرزید. آوا سعی کرد لبخند دلگرم کننده‌ای بزند، اما زیاد موفق نبود؛ ولی بهتر از هیچی بود و حداقل او را کمی آرام می‌کرد.
وقتی از محوطه می‌گذشتند، همه با اخم آن‌ها را نگاه می‌کردند و تا چند دقیقه همان‌طوری بهشان زل می‌زدند و این باعث میشد بچه‌ها معذب شوند و حتی بیش‌تر از قبل بترسند.
پایگاه شورشی‌ها از پایگاه خودشان بزرگ‌تر و کمی هم زیبا‌تر بود، این‌جا ساختمانی نبود و فقط سالن‌هایی با راهروهای زیاد و پیچ در پیچ داشت که اگر بلد نبودی حتماً گم می‌شدی. به نظر می‌رسید مرد همه جا را خوب بلد است، چون بدون هیچ مکثی راهروها را طی می‌کرد و هر از گاهی هم به پشت سرش نگاه می‌کرد تا مطمئن شود آن‌ها پشت سرش هستند و همراهی‌اش می‌کنند.
در یکی از راهرو‌ها ایستادند، راهروی تقریباً بزرگی بود و پر از در و خیلی هم خلوت، البته از نظر رفت و آمد؛ اما از نظر دکور تکمیل بود، تابلوهایی بسیار زیبا بر روی دیوارها خودنمایی می‌کردند و گلدان‌هایی طلایی رنگ با طرح‌های مختلف بر روی میز‌هایی با چوب‌هایی گران‌بها در گوشه‌های راهرو توجه‌ها را جلب می‌کردند، همه‌چیز بسیار زیبا و ظریف بود و حتی هوای راهروها بوی خوشی می‌داد و این زیبایی و ظرافت کاملاً برعکس کاری بود که در این‌جا انجام می‌دادند.
مرد آرام زمزمه کرد:
- از این‌جا به بعد کارتون شروع میشه پس حواستون باشه شما تازه واردین و نباید خیلی راحت یا عادی به نظر بیاین، باید ترسیده باشین.
هانا تک خنده‌ای کرد و سریع آن را جمع و جور کرد.
مرد به او چشم غره‌ای رفت و ادامه داد:
- به محض این‌که وارد اتاق‌هاتون شدید حتماً گوشی‌هاتون رو روشن کنید. حواستون حسابی جمع باشه که بتونید در مورد اون سند اطلاعاتی به دست بیارید و یه راه ورود به کتابخونه‌ی اصلی پیدا کنید و در آخر مراقب باشید که کار اشتباهی نکنید، وگرنه هممون گیر می‌افتیم. فهمیدین؟
همه تأیید کردند.
مرد گفت:
- خیله خب، پس... .
آوا بی مقدمه وسط حرفش پرید و گفت:
- تو هنوز اسمت رو بهمون نگفتی.
مرد مکثی کرد و بعد گفت:
- ویلیام. حالا دنبالم بیاین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #109
ویلیام رو به دری ایستاد و در زد.
آوا نفسش را حبس کرد، نمی‌دانست بعد از ورودشان چه اتفاقی می‌افتد.
مردی جواب داد:
- بیا داخل.
ویلیام به آن‌ها اشاره کرد که در نقششان فرو بروند، هر چند که نیازی به نقش بازی کردن نبود.
آرام در را باز کرد.
مردی پشت میزی نشسته بود که خیلی وحشتناک بود! سمت چپ صورتش کاملاً خراش برداشته بود، انگار با تیزی‌ای آن را بریده بودند و نصف ابرو هم نداشت؛ ولی ظاهری کاملاً مرتب داشت.
میشل با دیدنش تقریباً جیغ کشید و سریع دستش را روی دهانش گذاشت.
- ویلیام؟ باز هم کارآموز جدید؟
ویلیام همه را به داخل راهنمایی کرد و در را بست و گفت:
- قربان، این‌ها آخرین نفرات هستن.
مرد یا همان چارلی که نگهبان جلوی در صدایش زده بود، ابروی سالمش را بالا انداخت و گفت:
- ولی ما الانشم به اندازه کافی کارآموز داریم!
جوری حرف میزد که انگار آن‌ها عروسکی برای بازی بودند.
آوا دندان‌هایش را بهم سایید و زبان به دهان گرفت تا حرف اشتباهی نزند.
ویلیام با کمی دستپاچگی گفت:
- قربان این‌ها خیلی باهوش‌ هستن! قبلاً در موردشون تحقیق شده، حتماً به دردتون می‌خورن.
چارلی به تک تکشان نگاه کرد و بعد رو به جیمز کرد و گفت:
- تو پسر! اسمت چیه؟
جیمز با سردرگمی دور و اطرافش را نگاه کرد و بعد دوباره به چارلی چشم دوخت و پرسید:
- من؟
چارلی دستش را تکان داد و با بی حوصلگی گفت:
- آره تو.
ویلیام سریع گفت:
- قربان همه چیز توی پرونده‌شون ثبت شده، می‌تونید مطالعه‌اش کنید.
چارلی با عصبانیت گفت:
- ویلیام من از تو سوالی پرسیدم؟
ویلیام سرش را به زیر انداخت و گفت:
- خیر قربان.
چارلی پوزخند زد و گفت:
- پس الان چی بود؟ الان سوالی نکردم؟
آوا فکر کرد چارلی آن‌ها را به مسخره گرفته!
ویلیام با سردرگمی گفت:
- بله قربان.
چارلی زیر لب گفت:
- احمق.
آوا آب دهانش را قورت داد، کم کم داشت از چارلی بدش می‌آمد.
- خیله‌خب پرونده‌هاشون رو بیار و ببرشون پیش بچه‌های کانتی، اون‌ها همه‌چیز رو نشونشون میدن.
ویلیام سری تکان داد و گفت:
- چشم قربان.
چارلی با دست اشاره کرد که بروند.
ویلیام رو به آن‌ها کرد و آرام گفت:
- بیاین.
بچه‌ها به دنبال ویلیام از اتاق بیرون رفتند.
چارلی رو به آوا که آخرین نفر بود گفت:
- همیشه نقشه‌هامون جواب نمیدن، باید بیش‌تر تلاش کرد!
آوا با سردرگمی به او خیره شد و منتظر ماند تا بیش‌تر توضیح بدهد؛ اما چارلی فقط به او لبخند کمرنگی زد و ساکت ماند.
آوا که منظورش از این حرف را نفهمیده بود گفت:
- متوجه نشدم.
چارلی فقط خندید که باعث شد بدنش مور مور شود.
می‌خواست آب دهانش را قورت بدهد؛ اما دیگر دهانش خشک شده بود.
با کمی ترس و سردرگمی از اتاق بیرون آمد و به جمع بقیه‌ی بچه‌ها پیوست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #110
ویلیام منتظر ماند تا همه بیرون بیایند و بعد گفت:
- از این‌جا به بعد من باید برم، پس خوب مراقب باشید و کارتون رو سریع و درست انجام بدین، وقت زیادی هم ندارین.
آوا با کمی استرس گفت:
- من احساس می‌کنم یه چیزی اشتباهه، انگار یه چیزی از چشممون دور مونده.
ویلیام به او نگاه کرد ‌و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- نگران نباشید همه‌ی کارها برنامه‌ریزی شده و فقط منتظریم شما مأموریتتون رو به پایان برسونید، پس بریم که شروع کنیم.
اما آوا هنوز شک داشت، نمی‌دانست چرا؛ اما هر چه فکر می‌کرد به جایی نمی‌رسید. در آخر تسلیم شد و به راهروها توجه کرد.
از چند راهروی دیگر گذشتند و بعضی‌ها را هم پیچیدند.
جیمز و اویریلا آرام با هم پچ پچ می‌کردند، میشل به اریک و واران ابراز نگرانی می‌کرد و آوریلا هم سخت در تلاش بود هانا را که از وقتی به پایگاه آمده بودند لام تا کام حرف نزده بود، به حرف بیاورد.
اندرو به او نگاه کرد و بعد کنارش آمد، آوا نگاهی سریع به او انداخت و منتظر شد مانند همیشه شروع به حرف زدن کند؛ اما بعد از مدتی فهمید که اندرو قصد حرف زدند ندارد.
دوباره به او نگاه کرد که یک‌دفعه نگاهشان درهم گره خورد، آوا آب دهانش را قورت داد و بی توجه به ضربان قلبش که کمی بالا رفته بود پرسید:
- چرا هیچی نمیگی؟
اندرو با حالت خاصی به او خیره شده بود که باعث میشد بیش‌تر ضربان قلبش بالا برود.
- حرفی ندارم فقط می‌خوام کنارت بمونم.
آوا احساساتش درهم پیچید، نمی‌فهمید حالا خوشحال است، ترسیده، ناراحت است یا سردرگم؟
فقط در این لحظه به او خیره شده بود و حرفش را در ذهنش بارها و بارها مرور می‌کرد.
آوا بلاخره توانست نگاهش را از او بگیرد و بی هیچ حرفی در کنار اندرو به راه افتاد، هیچ کدام چیزی نگفتند؛ اما همین سکوت هم حس خوبی به هردویشان می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
67
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
524

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین