. . .

انتشاریافته رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۰۶_۱۷۱۲۵۵_pe0a_ad3f.png

نام رمان: گمشده
نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر:ماجراجویی
ناظر: @نویسنده پشت شیشه
خلاصه:
همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
یک شب با یک عابر مرموز آشنا می‌شوی و فردا اسلحه به دست می‌گیری!
وارد جنگی می‌شوی که مرگ را در آن درک می‌کنی؛ اما شاید چیزی فراتر از درک کردن... .
مرگ را با جان‌ و دل لمس می‌کنی!
مقدمه:
گمشده بود و حتی خودش هم این را نمی‌دانست!
قرار نبود زندگی‌اش این‌طور شود؛ اما عاقبت تقدیر او را به جایگاه واقعی‌اش برگرداند، جایگاهی که هرگز آن را نمی‌خواست؛ ولی در آخر تسلیم سرنوشت بی ثباتش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #111
فصل سیزدهم:کارآموزان رسمی
ویلیام آن‌ها را به زنی سپرد و بعد با نگاهش به آن‌ها فهماند که دیگر کارخودشان است و بعد گذاشت و رفت.
زنی که حالا عهده‌دارشان شده بود، کانتی نام داشت، همان کسی که چند دقیقه قبل چارلی نام برده بود، او زنی میانسال بود و قدی کوتاه داشت و البته صورتی خشن و جدی.
موهای سیاه و کوتاهی داشت که به دورش ریخته بود و چشمان سیاهش می‌گفت که اگر می‌توانست حتماً بلایی به سرشان می‌آورد، غیر از این‌ها نگاهای عجیبی هم به هانا می‌کرد.
با صدای خش‌داری شروع کرد به حرف زدن:
- بچه‌ها بهتون همه جا رو نشون میدن، پس سوال بی‌خود نباشه. هر کدومتون یه اتاق دو نفره می‌گیرید و همین‌طور یونیفرم‌هاتون، فردا هم کلاس‌ها برگزار میشه؛ پس حالا برید که دیگه نمی‌خوام چشمم بهتون بیفته!
در اتاقی را باز کرد و با فریاد گفت:
- بچه‌ها بیاین این‌ها رو ببرین.
و بعد بدون هیچ حرفی آن‌ها را تنها گذاشت و رفت.
آوا با تعجب به زن نگاه کرد و زیر لب گفت:
- حالش خوب بود؟!
قبل از این‌که کسی فرصت جواب دادن پیدا کند سه نفر از اتاق بیرون آمدند، دو پسر و یک دختر که تقریباً هجده، بیست ساله به نظر می‌رسیدند.
دختری لاغر اندام و بور که از رنگ پریدگی زیاد نزدیک بود غش کند و یکی از پسرها هم که درست شبیه دختر بور و سفید مانند شبح بود!
پسر دوم کاملاً با آن‌ها در تضاد بود و این‌قدر سیاه بود که به تیرگی شب میزد.
دختر با لحنی بی‌روح گفت:
- من آنابلم و این‌ها هم نیل و بریان هستن.
نیل پسر جن‌زده و بریان هم تاریکی شب بود!
- حالا دنبال ما بیاین تا با همه جا آشناتون کنیم.
هانا نیشخندی زد و به دنبال آنابل و پسرها به راه افتاد.
آوریلا سرش را کج کرد و گفت:
- اسمش کاملاً مناسبشه!
اویریلا با تمسخر سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
اریک با استرس گفت:
- بریم؟
آوا فقط گفت:
- اوهوم.
و به دنبال آن‌ها رفت، همان‌طور که پشت سر هر سه‌تایشان راه می‌رفتند، همه جا را با چشم‌هایشان رصد می‌کردند تا بلکه نشانی از کتابخانه‌ی اصلی ببینند.
آنابل به خشکی ادامه داد:
- برنامه‌ی کلاسی فردا داده میشه، پس فعلاً نگرانش نباشین.
آوا با خود فکر کرد که حالا تنها نگرانی آن‌ها مأموریتشان است که درست انجامش بدهند.
- و اتاق‌هاتون هم که این‌جاست.
و به چند در که کنار هم ردیف شده بودند اشاره کرد، نیل پسر جن‌زده برای اولین بار به حرف آمد و گفت:
- حالا تصمیم بگیرین و دو نفر دو نفر یه اتاق رو انتخاب کنید.
میشل سریع گفت:
- من با اویریلا.
اویریلا با ناراحتی به آوا نگاه کرد و بعد کنار میشل رفت و گفت:
- باشه.
اریک و واران هم با هم افتادند و در آخر هم با کمی تردید آوریلا هم با هانا افتاد.
سه نفر باقی ماندند، آوا، اندرو و جیمز.
نیل گفت:
- برای یه نفرتون یه اتاق تک نفره هست، کی... .
اندرو حرفش را قطع کرد و با قاطعیت گفت:
- من و آوا.
و با جدیت به او خیره شد.
آوا با تعجب به او نگاه کرد؛ اما قبل از این‌که بتواند اعتراضی بکند نیل گفت:
- خب درست شد، پس تو هم باید بری یه اتاق تک نفره.
جیمز چشم‌هایش را در حدقه گرداند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #112
نیل گفت:
- خب راه بیفتین و به اتاق‌هاتون برین.
نیل جوری که انگار داشت چند مرغ را هدایت می‌کرد دست‌هایش را باز کرد و گفت:
- برین، برین، برین!
آوا کمی بین بچه‌ها لولید و بعد به سمت اتاق مشترکش با اندرو رفت، نمی‌دانست چرا از شانسش او باید با اندرو می‌افتاد.
هیچ‌کس نتوانست با دیگری صحبت کند، چون نیل، آنابل و پسر تیره پوست یا همان بریان خیلی مصمم بودند آن‌ها را به اتاق‌هایشان بفرستند و از شرشان راحت شوند.
آوا وارد اتاق شد. این‌جا مانند اتاق‌های خودشان پذیرایی یا آشپزخانه نداشت، فقط یک اتاق بود با یک تخت دو طبقه و یک دستشویی و حمام که کنارش بود و یک میز تحریر، البته یک قفسه کتاب هم داشت که تقریباً خالی بود.
اندرو وارد شد و بعد از نگاهی به دور و بر گفت:
- بدک نیست.
آوا به او نگاه کرد، خوابیدن با او در یک اتاق کمی معذبش می‌کرد؛ اما سعی می‌کرد توجهی نکند.
به دور و بر اتاق رفت و همه جا را خوب نگاه کرد، راستش چندان هم جالب نبود.
به دستشویی رفت تا آبی به دست و صورتش بزند، جلوی آیینه دستشویی ایستاد و به خودش نگاه کرد، یک لحظه جا خورد، حس می‌کرد در این چند وقت خیلی عوض شده، قیافه‌اش جدی‌تر و سخت‌تر به نظر می‌رسید، انگار حوادث اخیر اثرشان را روی او گذاشته بودند.
موهای سیاه رنگش را باز کرد، موهایش که باز شد دور صورتش ریخت و رنگ طوسی چشمانش را بیش‌تر نشان داد.
با جدیت به خودش خیره شده بود که ناگهان به یاد چهره پدر و مادرش افتاد و فکر عجیبی به سرش زد، چرا آن‌قدر با پدر و مادرش فرق داشت؟
هردوی آن‌ها موهایی قهوه‌ای و چشمانی هم رنگ داشتند و خیلی با او تفاوت داشتند، حالا این تفاوت عجیب را حس می‌کرد، هیچ‌وقت این‌طور به آن فکر نکرده بود.
اندرو در زد و گفت:
- هی آوا مشکلی پیش اومده؟
آن‌قدر غرق در فکر بود که زمان از دستش در رفته بود، خودش را جمع و جور کرد و به سمت در رفت و بازش کرد، اندرو با سردرگمی پشت در ایستاده بود که با دیدن او چند لحظه خیره‌اش شد و بعد گفت:
- خیلی طول کشید.
آوا سرش را تکان داد و بی هیچ حرفی به سمت تختش رفت و همان‌ طبقه‌ی پایین را انتخاب کرد و دراز کشید.
به بالای سرش و سقف آهنی تخت بالا خیره شد، هنوز ذهنش درگیر بود.
اندرو به او نگاه کرد و در تلاش بود بداند او در چه فکری است که حتی او را هم تحویل نمی‌گیرد.
بی نتیجه به سمت کلید برق رفت و قبل از این‌که چراغ را خاموش کند گفت:
- شب بخیر.
جوابی نیامد.
آهی کشید و چراغ را خاموش کرد و به سمت تختش رفت و جیر جیر‌کنان به طبقه‌ی بالا رفت.
آوا به پهلو چرخید و پتو را تا زیر گردنش بالا کشید و به دیوار روبه‌رویش خیره شد، افکارش را از ذهنش پاک کرد تا کمی بخوابد؛ اما هر کاری می‌کرد باز هم ذهنش به طرف همان فکر پرت میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #113
صبح با صدای اندرو از خواب بیدار شد، حتی بلد نبود چه‌طور کسی را بیدار کند، چون صدایش شبیه لالایی بود که آدم را بیش‌تر وا می‌داشت تا بخوابد و از این صدا لذت ببرد.
- آوا... بلند شو دیر شده، آوا؟
واژه آوا را آن‌قدر زیبا بیان می‌کرد که آدم دلش می‌خواست همیشه اسمش را از زبان او بشنود.
آرام چشم‌هایش را باز کرد و اندرو را دید که بالای سرش ایستاده و به او لبخند می‌زند.
- صبح بخیر.
آوا بلند شد و با لبخندی خواب‌آلود گفت:
- از کی تا حالا یاد گرفتی این‌قدر قشنگ اسمم رو صدا کنی؟
اندرو با شیطنت خندید و گفت:
- بلد بودم؛ ولی گذاشته بودم به موقعش.
آوا خندید و آرام گفت:
- صدات قشنگه!
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
- به دل می‌شینه.
جوابی از اندرو نگرفت، آرام سرش را بالا آورد و اندرو را دید که با طرح لبخند کوچکی روی لبش به او خیره شده.
- چیه؟
اندرو سرش را کج کرد و گفت:
- وقتی موهات رو باز می‌کنی قشنگ‌تر میشی، مخصوصاً شب‌ها.
آوا با کمی حیرت به او نگاه کرد، داشتند چه کار می‌کردند؟
امروز روز وحشتناکی بود و ممکن بود هر لحظه گیر بیفتند، حالا اول صبحی این‌جا بودند و داشتند از هم‌دیگر تعریف می‌کردند؟!
عقلش می‌گفت واقعاً که احمقند؛ اما قلبش می‌خواست این لحظه تا ابد کش پیدا کند و هیچ وقت تمام نشود، چون خوب می‌دانست دیگر به این راحتی‌ها همچین لحظه‌ای گیرش نمی‌آید؛ اما در آخر تسلیم عقلش شد و با غوغای درونش جنگید و گفت:
- فکر کنم داره دیر میشه.
و سریع بلند شد تا به دستشویی برود و صورتش را بشورد.
خنده اندرو را پشت سرش حس کرد، حتماً به دستپاچگی او می‌خندید.
***
با هم از اتاق بیرون زدند و دیگر بچه‌ها را دیدند که به سمت کلاس‌هایشان حرکت می‌کردند؛ اما فعلا اثری از خودی‌ها نبود.
اندرو به اطرف چشم چرخاند و گفت:
- بهتره فعلاً ما بریم، اون‌ها هم میان.
آوا شانه‌ای بالا انداخت و به سیل بچه‌ها خیره شد و تک تک چهره‌هایشان را از نظر گذراند.
اندرو او را کشید و با خود به سمت غذاخوری برد، این‌جا همیشه اول صبح‌ها صبحانه را با هم می‌خوردند و بعد کلاس‌ها آغاز می‌شد و مثل این‌که برای روز اول سخنرانی هم آماده شده بود.
میزی را انتخاب کردند و پشتش نشستند تا صبحانه را بیاورند.
همان‌طور که منتظر بودند، آوا هم به بچه‌های بیش‌تری نگاه می‌کرد که آینده نامعلومی برایشان رقم خورده بود و مشخص نبود تهش چه می‌شود.
آیا همگیشان به سرنوشت آدلی و رانای بی‌چاره دچار می‌شدند یا آن‌قدر منتظر می‌ماندند تا بلاخره در یکی از همین مأموریت‌ها بمیرند؟
دست اندرو به طرف دستش دراز شد و گفت:
- هیچ کدوم آوا، ما می‌تونیم.
به راستی که او یک غیب‌گو بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #114
یک لحظه حضور بچه‌ها را حس کرد، سریع خودش را از کنار اندرو عقب کشید و به آن‌ها سلام کرد.
چیزی که اول از همه به چشم می‌خورد آشفتگی آوریلا بود، قیافه‌اش داشت داد میزد که حالش خیلی بد است؛ اما آوا دلیلش را نمی‌فهمید. دیروز که همه‌چیز خوب بود و لااقل اتفاقی نیفتاده بود، امروز هم که هنوز شروع نشده بود که بخواهد اتفاقی بیفتد.
هانا نبود؛ ولی باقی بچه‌ها با حس و حال‌های نه چندان خوبی پشت میز نشستند، هیچ‌کس جز دو کلمه "سلام" و "صبح بخیر" چیزی نگفت، اویریلا هم به خاطر حال عجیب آوریلا پکر بود.
آوا به اندرو نگاه کرد و او شانه‌ای بالا انداخت، با نگرانی به جلو خم شد و گفت:
- آوریلا مشکلی پیش اومده؟
حتی ظاهرش هم آشفته بود، موهایش درهم رفته، روی صورتش ریخته بودند، چشمانش از کم خوابی کمی گود رفته بودند و خودش هم که رنگ به صورت نداشت.
سرش را بالا آورد و با آن چشمان غمگین از لای موهایش به او خیره شد.
- یه چیزی بگو دیگه!
اویریلا عصبانی شده بود و با نگرانی زیاد به خواهرش که یک شبه عوض شده بود نگاه می‌کرد.
آوا دوباره گفت:
- آوریلا دیشب خوب نخوابیدی؟
هر چند که اگر هم خوب نخوابیده بود این بلا به سرش نمی‌آمد.
همه بچه‌ها با نگرانی منتظر بودند تا او به حرف بیاید، با صدای خش‌داری گفت:
- دیشب رفته بودم دنبال هانا که کتابخونه رو پیدا کردم.
دوباره ساکت شد و سرش را پایین انداخت که باز موهایش کل چهره‌اش را پوشاند.
آوا با سردرگمی و کمی هیجان پرسید:
- هانا؟ مگه دیشب کجا رفته بود؟
جوابی دریافت نکرد.
اندرو بلندتر گفت:
- آوریلا حرف بزن، کتابخونه کجاست؟ دیشب چه اتفاقی افتاد؟
آوریلا با صدای اندرو کمی ازجا پرید و دوباره به حرف آمد:
- باید ببرمتون اون‌جا. فکر کنم یه راه مخفیانه هم برای ورود پیدا کردم.
صندلی‌اش را عقب کشید و بلند شد و تلو تلو خوران و بدون هیچ حرف دیگری دور شد.
اویریلا به مسیر رفتن او نگاه کرد و بعد گفت:
- حالش خیلی بده. از صبح تا حالا هم این اولین باره به حرف اومده.
با عصبانیت دستش را روی میز کوبید و گفت:
- همش تقصیر اون دختره هاناست، نمی‌دونم چرا آوریلا خودش رو این‌قدر به خاطر اون ناراحت می‌کنه.
آوا آرام دستش را گرفت و گفت:
- آروم باش اویریلا اون خوب میشه، فکر کنم به خاطرِ این که اومده این‌جا یکم نگرانه، همین.
هر چند که خودش هم حرف‌هایش را باور نداشت.
میشل گفت:
- حالا هانا این وسط کجاست؟ اصلاً شب‌ها کجا میره؟ چرا همیشه این‌جور وقت‌ها نیست؟!
آوا می‌خواست حرفش را تأیید کند که ناگهان هانا ظرف غذایش را روی میز کوبید و همان‌طور که می‌نشست، لقمه‌ای در دهانش گذاشت و گفت:
- دقیقاً چه وقت‌هایی؟
همه با تعجب به او زل زدند، میشل با تته پته گفت:
- م... منظورم... منظورم این بود که، هیچی من سیر شدم میرم!
و بدو بدو سالن غذاخوری را ترک کرد.
هانا پوزخندی زد و بعد متفکرانه لقمه‌‌اش را جوید.
با آمدن او جو کمی سنگین شد و همه بدون این‌که بتوانند از او چشم بردارند به حرکاتش نگاه می‌کردند.
هانا وسط خوردن متوقف شد و با نگاهی به آن‌ها که خیره به او خشک شده بودند گفت:
- اگه خیلی گشنتونه بگم براتون بیارن؟!
آوا به خودش آمد و گفت:
- نه، نه! تو ادامه بده من میرم سر کلاس‌ها.
و بلند شد برود که اندرو هم گفت:
- منم میام.
آوا سرش را برای او تکان داد و باز می‌خواست برود که این‌بار اویریلا گفت:
- منم میام.
اریک و واران تأیید کردند و میشل هم گفت:
- منم همین‌طور.
هانا بدون این‌که به آن‌ها نگاه کند گفت:
- سلام من رو به استادها برسونید!
آوا به او نگاه کرد و آهی کشید و گفت:
- بریم بچه‌ها.
نیم نگاهی به هانا کرد که باز به جان غذایش افتاده بود، چشم گرداند و همگی به سمت کلاس‌ها به راه افتادند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #115
ذهنش درگیر حرف‌های آوریلا شده بود، نمی‌دانست چرا باید با پیدا کردن کتابخانه این همه بهم بریزد، یعنی ممکن بود دیشب اتفاق دیگری هم افتاده باشد؟
آوریلا گفته بود دیشب به دنبال هانا رفته که یعنی هانا باز غیبش زده بوده، هیچ دلیلی هم برای این غیبت‌های مکرر و عجیب او وجود نداشت.
همه‌چیز عجیب بود؛ اما آوا می‌خواست آوریلا را پیدا کند و جواب سوال‌هایش را از او بگیرد.
سرش را بالا آورد و به بچه‌ها گفت:
- همین امروز باید بریم سراغ کتابخونه.
اریک شوک‌زده گفت:
- چی؟
آوا ادامه داد:
- آوریلا گفت دیشب نشونیش رو پیدا کرده و حتی یه راه مخفی هم داره، پس جای نگرانی نیست. امروز می‌ریم و برش می‌داریم و بعد هم از این جهنم دره خلاص می‌شیم.
جیمز پرسید:
- بهتر نیست شبونه بریم تا بهمون مشکوک نشن؟
اویریلا حرفش را تأیید کرد.
آوا سرش را تکان داد و گفت:
- نه نیازی نیست تا شب صبر کنیم، همین حالا هم فقط یه روز وقت داریم، پس بهتره بعد از کلاس‌ها بریم و سریع کار رو تموم کنیم.
اندرو تأیید کرد و گفت:
- آره این‌جوری هم بهتره، کسی هم شک نمی‌کنه.
میشل گفت:
- پس هانا چی؟
آوا که منظورش را نفهمیده بود گفت:
- هانا چی؟
میشل آب دهانش را قورت داد و گفت:
- خب اون عجیبه و از اول هم بوده. رفتارش آدم رو می‌ترسونه، مخصوصاً چشم‌هاش.
مکث کرد و بعد دوباره گفت:
- قضیه غیب شدن‌هاش، حال پریشون امروز آوریلا و بی تفاوتی خودش، فکر کنم آوریلا یه چیزی می‌دونه؛ ولی داره پنهون می‌کنه.
آوا کمی فکر کرد. حق با او بود؛ ولی کسی جوابی برای این پرسش‌های او نداشت.
واران سکوت را شکست و گفت:
- شاید ما خیلی خودمون رو درگیر کردیم، شاید موضوع خاصی نباشه. هوم؟
همه به او زل زدند، معلوم بود داشت بحث را می‌پیچاند.
واران شانه بالا انداخت و گفت:
- خب حداقل من که نمی‌خوام خودم رو درگیر کنم، الانم بهتره بریم، چون دیگه دیر شده.
و به سالن تقریباً خالی اشاره کرد.
آوا نفسی گرفت و گفت:
- درسته، بریم که بعدش مأموریت سختی در پیش داریم.
هیچ‌کس علاقه‌ای به حرف او نشان نداد؛ اما همه بدون رغبتی برای رفتن به راه افتادند و سالن را ترک کردند.
همان‌طور که انتظار می‌رفت سخنرانی در پیش بود و همه برای این امر جمع شده بودند، آوا و دوستانش تقریباً در جلوی صف ایستادند و به مردی که از سکو بالا می‌آمد نگاه کردند، او چارلی بود.
همان مرد نصفه صورت داغون و نصفه ابرو، چارلی بدترکیب!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #116
- ورودتون رو خوش‌آمد می‌گم کارآموزان عزیزم.
آوا با بی‌قراری به چارلی نگاه می‌کرد و فقط منتظر بود این سخنرانی لعنتی تمام شود.
بچه‌ها‌ی زیادی دورشان بودند؛ اما کمتر از صد نفر می‌شدند و تقریباً جمع کوچکی نسبت به کارآموزان پایگاه خودشان بود.
آوا به یاد روزهای اول ورودشان افتاد که زیاد هم از آن زمان نگذشته بود؛ ولی انگار همین دیروز بود که با وحشت وارد پایگاه شد و ذهنش پر از سوال‌های درهم و برهم بود.
حالا با دیدن این بچه‌ها که با وحشت و بی قراری به حرف‌های چارلی گوش‌ می‌دادند تا بلکه از آن‌ها سر دربیاورند به یاد آن روز می‌افتاد و دلش به حالشان می‌سوخت.
چارلی با غرور و لبخندی احمقانه ادامه داد:
- این‌جا ماجراجویی‌های جالبی در انتظارتونه و قراره کلی هیجان داشته باشیم.
آوا حرصش گرفت، جوری حرف میزد که انگار وارد بازی‌ای شده‌اند و باید ببرند، چرا هیچ کدام از این افراد حالشان را درک نمی‌کردند؟
جیمز ابرو درهم کشید و آرام گفت:
- چرا داره چرت و پرت میگه؟
هیچ‌کس جوابی نداشت.
- مأموریت‌های جذاب و کلی کلاس‌های باحال داریم که مطمئنم ازش خوشتون میاد!
اویریلا با بی حوصلگی گفت:
- نمیشه زودتر بریم سر کلاسمون؟
همه موافق بودند؛ اما فعلاً چاره‌ای جز این‌جا ماندن و گوش کردن به چرندیات چارلی نداشتند، چارلی بعد از آن همه چرت و پرت‌گویی کمی هم به توضیحات درست پرداخت و تقریباً همان حرف‌هایی را که قبلاً درروز اول ورودشان به گروهG.L شنیده بودند تحویلشان داد و در آخر هم آرزوی موفقیت برای همه کرد و بعد از سکو پایین آمد.
میشل غر‌غر کنان گفت:
- چه‌فدر ور‌ ور کرد، سرم درد گرفت!
آوا با کسلی به سکو نگاه کرد که حالا کس دیگری جای چارلی را پر کرده بود، او زنی تقریباً جوان بود و چهره‌ای اعصاب خورد کن داشت.
- کلاس‌ها با فاصله ده دقیقه آغاز میشه، لطفاً آماده بشید.
آوا نفسش را با پوفی بیرون داد و برگشت و کمی قدم زنان دور شد، بچه‌ها با فاصله کمی به دنبالش بودند و با هم بحث می‌کردند.
آوا ناگهانی برگشت و گفت:
- وای! من یادم رفت با سامانتا تماس برقرار کنم، هیچ کدوم از شما این کار رو کرد؟
بچه‌ها به هم نگاه کردند و سر تکان دادند.
آوا با کف دست بر پیشانیش کوبید و گفت:
- گند زدیم.
اما فعلاً نمی‌توانستند به اتاق‌هایشان برگردند و تلفن‌هایشان را بردارند، مجبور بودند صبر کنند، شاید اصلاً فرصت نمی‌کردند تلفن‌هایشان را روشن کنند.
اندرو گفت:
- نگران نباش، اتفاقی نمی‌افته بعداً باهاشون تماس می‌گیریم، فعلاً باید روی مأموریتمون تمرکز کنیم.
جیمز تأیید کرد:
- درسته، کسی آوریلا رو ندیده؟
اویریلا دمق گفت:
- دنبالش نگرد، برای ور ورهای چارلی که نیومد شک دارم سر کلاس‌ها هم حاضر بشه.
آوا نگران آوریلا بود، هنوز چهره پریشان و حرف‌هایش مانند زنگ خطری در مغزش می‌کوبید و خودش هم احساس ترس می‌کرد؛ اما هنوز هم سر در نمی‌آورد.
سعی کرد مطمئن به نظر برسد که تقریباً هم موفق شد:
- بعداً پیداش می‌کنیم و ازش می‌پرسیم چه خبر شده.
بچه‌ها سر تکان دادند.
زن جوان دوباره برگشت و گفت:
- کارآموزها لطفاً سر کلاس‌ها حاضر بشید.
آوا آهی کشید، کاش می‌شد یک جوری کلاس‌ها را دور زد و از این فرصت برای رسیدن به سند استفاده کرد، با بی میلی قدم به سوی کلاس‌ها گذاشت که یک‌دفعه حضور ناگهانی هانا را در کنار خودش احساس کرد، احتمالاً با چشمان گرد شده به او خیره شده بود، چون هانا زیر چشمی نگاهش کرد و بعد سرش را بالا آورد و گفت:
- چشم‌هات درنیان!
آوا با بی‌تفاوتی چشم از او گرفت و به راهش دوخت که بسیار شلوغ و پر از همهمه بچه‌ها شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #117
وارد کلاس شدند، کلاس تقریباً بزرگی بود با کلی میز و صندلی برای کارآموزها و همین‌طور میزی هم برای استاد.
پنجره‌ای هم گوشه‌ی کلاس بود که آن‌قدر بزرگ بود که یک نفر به راحتی می‌توانست در چارچوبش جا بگیرد.
تابلوی وحشتناکی هم به دیوار وصل شده بود که صحنه‌ای از جنگ‌های گروه‌ها را نشان می‌داد که سال‌ها پیش اتفاق افتاده بوده!
آوا سعی کرد تا می‌تواند چشمش به آن تابلو نیفتد، میزی را انتخاب کرد که ته کلاس باشد و زیاد هم دید نداشته باشد که تقریباً نزدیک پنجره هم بود. بچه‌ها هم با کمی فاصله نزدیک به او نشستند و با هم نگاهی رد و بدل کردند، فعلاً کاری از دستشان برنمی‌آمد جز این‌که این‌جا بنشینند.
همه‌ی کارآموزها سر جاهایش نشستند و با پچ‌پچی که از سر ترس بود از هم سوال می‌پرسیدند که هیچ‌کدام هم جوابی دریافت نمی‌کردند.
آوا هنوز هم در فکر بود که کلاس‌ها را دور بزنند، چون فقط این موقع بود که همه‌ی کارآموزها و بعضی از استادها سرشان گرم بود.
در ضمن باید هر چه زودتر از این پایگاه بیرون می‌رفتند، چون معلوم نبود هویت‌های جعلی‌شان چه‌قدر دوام می‌آورد.
ذهنش را از هر فکری خالی کرد تا بلکه نقشه‌ای بریزد؛ اما متأسفانه درست همان موقع استاد از راه رسید.
مردی بود با قیافه‌ای عادی که هیچ‌ چیزش توجه آدم را جلب نمی‌کرد، شاید اگر کمی جذاب یا حداقل بی‌ریخت بود مورد توجه قرار می‌گرفت؛ اما خب عادی بودن هم خوبی‌هایی داشت.
لاغر و تقریباً کوتاه قد بود و لباس راحتی هم به تن داشت.
سریع وارد شد و به سمت میزش رفت و گفت:
- سلام کارآموزان عزیز من.
لحنش بی‌حوصلگی را جار میزد؛ اما احتمالاً مجبور بوده امروز تدریس کند.
ناگهان فکری به سرش زد که خیلی هم خوب نبود؛ اما فعلاً تنها نقشه‌ای بود که به ذهنش می‌رسید.
به دوستانش نگاه کرد که روی صندلی‌هایشان جابه‌جا می‌شدند و به استاد جدیدشان نگاه می‌کردند، هیچ‌کس حواسش به او نبود.
استاد گفت:
- من استاد قانون و اصل مأمور بودن هستم.
آوا آب دهانش را قورت داد. دلش به هم می‌پیچید و نمی‌دانست عاقبت نقشه‌اش چه می‌شود؛ اما باید اجرایش می‌کردند، چون تنها راه بود.
سعی کرد توجه اویریلا را به خود جلب کند؛ اما او اصلاً حواسش نبود و با استرس ناخن‌هایش را می‌جوید.
استاد درس را شروع کرد.
آوا بی‌خیال او شد و این‌بار تمام تلاشش را کرد که با سرفه، دست تکان دادن یا زل زدن زیادی به اندرو بفهماند کارش دارد.
اما به جای اندرو توجه دختری که کنار دستش بود را جلب کرد، آوا به او نگاه کرد و آرام پرسید:
- مدادی چیزی داری؟
دختر سرش را تکان داد.
آوا آهی کشید، نمی‌دانست چه کار کند، اصلاً چرا هیچ کدامشان او را نگاه نمی‌کردند؟
دختر به شانه‌اش زد و منتظر ماند تا او برگردد و بعد گفت:
- این به دردت می‌خوره؟
و گیره‌ی سر کوچکی را به دستش داد که فلزی بود، آوا به او لبخند زد و گفت:
- آره همینه، ممنون.
دختر هم لبخند کمرنگی زد و آرام سرش را تکان داد و دوباره به حرف‌های استاد گوش سپرد.
آوا به گیره‌ی سر کوچک نگاهی کرد، امیدوار بود این جواب دهد، چون دیگر چیز دیگری برای پرتاب نداشت.
شانه‌ی اندرو را نشانه گرفت و همان‌طور که حواسش بود توجه استاد را جلب نکند گیره‌ی سر را پرت کرد که خوشبختانه درست به هدف خورد.
اندرو برگشت و دستش را روی شانه‌اش گذاشت، به او نگاه کرد و چهره درهم کشید و با اشاره پرسید:
- چیه؟
آوا لبخند مرموزی تحویلش داد و با سر به پنجره اشاره کرد و لب زد:
- می‌ریم بیرون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #118
اندرو با بهت به او خیره شد، آوا به قیافه‌ی هراسان او خندید و لب زد:
- باید توضیح بدم.
اندرو سرش را با سردرگمی تکان داد و او هم آرام لب زد:
- چه‌جوری؟
آوا اشاره کرد که او بیاید و کنارش بنشیند، صندلی‌ای خالی کنارش بود.
اندرو به استاد نگاه کرد که سرگرم درس دادنش بود و هیچ‌کدام از بچه‌ها هم حواسشان به آن‌ها نبود.
آرام بلند شد و سریع در کنار آوا جا گرفت، آوا خندید و گفت:
- ترسیدی؟
اندرو از این‌همه خوشحالی او سر درنمی‌آورد، با حالتی دفاعی گفت:
- نه! چی می‌خواستی بگی؟
و با استرس دور و بر را نگاه کرد.
استاد یک لحظه با شک به آن‌ها نگاه کرد، اندرو رو به او سیخ شد و با ترس خیره شد.
آوا به زور می‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، اندرو زیادی از این استاد می‌ترسید؛ اما در واقع گول زدن او زیاد کاری نداشت.
استاد بی‌خیالشان شد و دوباره رو به کلاس برگشت و به ادامه حرف‌هایش در مورد این‌که "یک مأمور واقعی کیست" پرداخت.
آوا ضربه‌ای به شانه اندرو زد و گفت:
- گوش کن.
توجه اویریلا به آن دو معطوف شد و با اشاره پرسید:
- چی‌کار می‌کنید؟
آوا هم لبخندی زد و اشاره کرد:
- بعداً میگم.
اویریلا ابرو درهم کشید و چند دقیقه نگاهشان کرد و بعد شانه‌ای بالا انداخت و دوباره حواسش را به استاد داد.
اندرو با عجله گفت:
- بگو دیگه!
آوا کمی به جلو خم شد و گفت:
- نقشه فرار رو پیدا کردم.
اندرو بلند گفت:
- چی؟
آوا سریع برگشت و وانمود کرد اندرو با او نبوده!
استاد رو به اندرو گفت:
- متوجه حرفم نشدید؟
اندرو نگاهش را از آوا گرفت و همان‌طور که آب دهانش را قورت می‌داد به استاد نگاه کرد و گفت:
- خیر استاد متوجه شدم!
- مطمئنی؟
اندرو تند تند سرش را تکان داد، استاد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خیلی خب، داشتم می‌گفتم... .
اویریلا دوباره چند لحظه نگاهشان کرد، به نظر می‌رسید بدجوری دلش می‌خواهد از این قضیه سر دربیاورد.
آوا دوباره به جلو خم شد و گفت:
- حواست رو جمع کن.
اندرو هوفی کرد و گفت:
- داشتی می‌گفتی نقشه داری؟!
و به او اشاره کرد.
آوا سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و گفت:
- می‌دونم شاید زیاد خوب نباشه؛ ولی تنها راهه.
اندرو با بی قراری گفت:
- حالا تو بگو!
آوا به پنجره نگاه کرد و بعد گفت:
- باید یه نفر از پنجره بره بیرون و بعد توی راهرو سر و صدا راه بندازه.
اندرو حرفش را قطع کرد و پرسید:
- چه‌جوری؟
آوا چهره درهم کشید و گفت:
- صبر کن به اون‌جا هم می‌رسیم.
دوست نداشت کسی توی حرفش بپرد.
- می‌گفتم... باید صدا اون‌قدر زیاد باشه که توجه استاد و بچه‌ها رو به خودش جلب کنه و اون‌ها رو بیرون بکشه، بعد هم ما قایمکی از کلاس می‌زنیم بیرون و یک‌راست می‌ریم سراغ کتابخونه!
اندرو کمی فکر کرد و گفت:
- شدنیه!
آوا با خوشحالی گفت:
- واقعاً!
و سریع جلوی دهانش را با دستش پوشاند، چون این‌بار او بود که بلند حرف زده بود.
استاد برگشت و به او خیره شد، آوا دستش را آرام پایین آورد و لبخندی دستپاچه و زورکی تحویلش داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #119
فصل سیزدهم: عضو جدید!
آوا به اندرو چشم دوخته بود که داشت پنهانی نقشه را برای بقیه بازگو می‌کرد، آوا هم یک‌جورایی وظیفه نگهبانی داشت تا اتفاقی نیفتد، خوشبختانه استاد پشتش به آن‌ها بود و داشت چیزهایی را روی تخته می‌نوشت و برای بچه‌ها توضیح می‌داد، بقیه کارآموزها هم یا سرشان گرم بود یا آن‌قدر ترسیده بودند که به هیچ‌چیز توجه نمی‌کردند، بعضی‌ها هم با این‌که گفت‌گوی پنهانی‌شان را می‌دیدند؛ اما باز هم چیزی نمی‌گفتند.
آوا فقط می‌توانست واکنش‌های بچه‌ها را ببیند، اریک و واران قیافه هراسانی داشتند و میشل هم با بهت به اندرو خیره شده بود.
اویریلا و جیمز هم به دقت گوش می‌کردند و فقط این هانا بود که به نظر می‌رسید چیزی برایش مهم نیست.
به نظر می‌رسید حرفشان تمام شده، چون بچه‌ها سری تکان دادند و کمی هم پچ‌پچ کردند، اندرو رو به او چرخید و انگشت شصتش را به نشانه‌ی موافقت بالا آورد.
آوا لبخندی زد و منتظر شد اندرو فرد داوطلب برای بیرون رفتن از پنجره را پیدا کند.
اندرو هم درست همین کار را کرد، برگشت و رو به بچه‌ها کرد و زمزمه‌وار گفت:
- خب حالا کی از پنجره میره بیرون؟
بچه‌ها فقط به هم‌دیگر نگاه کردند.
- بچه‌ها این کار خیلی مهمیه، پس باید یه نفرتون بره و سر و صدا راه بندازه
اویریلا سرش را تکان داد و آرام گفت:
- من واقعاً نمی‌تونم برم، نه از پنجره می‌تونم بیرون برم و نه سر و صدا راه بندازم، پس فقط گند می‌زنم. بهتره یه نفر دیگه بره.
اندرو به هانا نگاهی کرد، هانا با جدیت خیره به او شد و انگار منتظر بود اندرو حرفی را که همه می‌دانستند چیست به زبان بیاورد تا بعد خفه‌اش کند.
اندرو بی‌خیال او شد و با نگاهی به بقیه به جیمز اشاره کرد و گفت:
- جیمز تو می‌تونی بری؟
جیمز شوک‌زده گفت:
- چی؟
اویریلا دستش را بالا آورد و گفت:
- هیس! درسته بهتره تو بری، مطمئنم از پسش برمیای.
جیمز آب دهانش را قورت داد و دهانش را باز کرد که مخالف کند؛ اما همه تأیید کردند و اندرو گفت:
- خوبه! جیمز آماده شو الان به آوا هم میگم.
و بلند شد و به سمت آوا آمد.
آوا به استاد اشاره کرد و گفت:
- داره کم‌کم شک می‌کنه.
- جیمز قبول کرد بره، حالا باید قایمکی ردش کنیم بره.
آوا با تعجب گفت:
- واقعاً؟ باشه بگو بیاد این‌جا، شماها هم سعی کنید حواس استاد رو چند دقیقه پرت کنید تا من بتونم بفرستمش بیرون.
اندرو سرش را تکان داد و گفت:
- باشه پس موفق باشی.
آوا لبخندی زد و گفت:
- شما هم همین‌طور.
اندرو دوباره بلند شد و دور از چشم استاد به جای قبلی‌اش برگشت و رو به جیمز زمزمه کرد:
- برو پیش آوا. ما سر استاد رو گرم می‌کنیم و تو هم سریع در برو.
هانا تک خنده‌ای کرد و سرش را تکان داد و گفت:
- خیلی باحالین!
اویریلا به او چشم غره رفت؛ اما بقیه ترجیح دادند توجهی به او نکنند.
جیمز بلند شد و با استرس دور و بر را نگاه کرد و بعد با قدم‌های تند کنار آوا نشست، درست همان لحظه استاد برگشت و یک لحظه به آن دو خیره شد و آمد حرفی بزند که اندرو دستش را بالا گرفت و گفت:
- استاد یه سوال داشتم.
استاد رو به او برگشت و گفت:
- بپرس.
اندرو کمی ام و اوم کرد و بعد گفت:
- اصلاً چرا ما باید همچین کارهایی رو که گفتید انجام بدیم؟ ما که مسئولیتی در قبال دیگران نداریم.
استاد شروع کرد به توضیح دادن، آوا از این فرصت استفاده کرد و به جیمز گفت:
- همین حالا!
اندرو سر استاد را با سوال‌های احمقانه‌اش گرم کرده بود و به نظر می‌رسید استاد هم عاشق سخنرانی و توضیحات است.
جیمز به طرف پنجره رفت و آرام آن را باز کرد و خیز برداشت که برود که یک‌دفعه پسری عینکی که تقریباً هم نزدیک آن‌ها بود کتابی را به زمین انداخت و صدای آن باعث شد استاد به طرف آن‌ بچرخد که شوربختانه این نقطه درست به جایی که جیمز ایستاده بود دید داشت.
جیمز سریع نشست و پشت صندلی‌ای پنهان شد، اویریلا هم به سرعت ازجا پرید و گفت:
- استاد؟
صدایش آن‌‌قدر بلند بود که همه ناخودآگاه به طرفش برگشتند و همه‌ی حواس‌ها معطوف او شد.
استاد با اخم به او خیره شد و گفت:
- بله؟
آوا برگشت و زمزمه‌وار گفت:
- برو، برو، برو!
جیمز از پشت صندلی سرکی کشید، سریع به طرف پنجره رفت، یک پایش را از آن رد کرد، بعد پای بعدی و بعد هم بدنش را کلاً بیرون برد و خیلی طول نکشید که پشت پنجره غیبش زد.
آوا به درگاه خالی پنجره نگاه کرد و بعد نفسی از سر آسودگی کشید و رو به اندرو سرش را به نشانه تأیید تکان داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #120
اویریلا همچنان داشت با سوالات پی‌در‌پی‌اش سر استاد و کارآموزها را به درد می‌آورد.
اندرو به او اشاره‌ای کرد و اویریلا از گوشه‌ی چشم آن را دید و سریع لبخندی ساختگی تحویل استاد داد و گفت:
- مچکرم استاد دیگه سوالی ندارم!
استاد از قطع شدن ناگهانی سوالات او تعجب کرد و با همان حالت ابروهایش را بالا برد و گفت:
- خوشحالم که تموم شد.
و بعد برگشت و رو به کلاس ایستاد، دستانش را در پشت به هم حلقه کرد و در جلوی کلاس شروع کرد به راه رفتن، مدام می‌رفت و دوباره راه رفته را باز می‌گشت.
آوا منتظر علامتی از طرف جیمز بود، تا الان باید یک کاری می‌کرد، نگران شد نکند گیر افتاده باشد یا این‌که یک‌دفعه وسط انجام دادن مأموریتش مچش را گرفته باشند.
ناگهان گوش‌هایش تیز شد و صدای کشیده شدن چیزی فلزی بر روی زمین را از دور دست شنید؛ اما این صدایی نبود که آن‌ها منتظرش بودند.
با بی قراری پاهایش را تکان می‌داد و ناخن‌های دستان لرزانش را می‌جوید، در این چند وقت دلشوره‌های زیادی را تجربه کرده بود؛ اما دلشوره داشتن هیچ‌وقت عادی یا تکراری نمی‌شد.
به بیرون از پنجره چشم دوخت، فاصله‌اش نه زیاد بود و نه کم؛ اما باز با این‌حال نمی‌توانست محوطه را ببیند.
با نگاهی به بچه‌ها متوجه شد او تنها کسی نیست که نگران شده، همه آن‌ها ترسیده بودند و آوا نگران شد نکند جا بزنند، حداقل می‌توانست برای اریک و واران نگران شود، چون آن دو بیش‌تر از بقیه بچه‌ها از چند دقیقه‌ی دیگر هراس داشتند و آوا خوب می‌فهمید که از وقتی وارد پایگاه شورشی‌ها شده‌اند آن‌ها بیش‌ از پیش ترسیده و نگرانند.
سرش را برگرداند و به گوشه صندلی‌اش خیره شد، آهی لرزان کشید، چشمانش با لایه نازکی از اشک پوشیده شد و تند تند پلک زد تا سرازیر نشوند.
دهانش خشک شد و قلبش تندتر از حد معمول شروع کرد به تپیدن، حالا واقعاً دیگر دیر شده بود.
تحملش تمام شد، می‌خواست بلند شود که ناگهان صدایی بسیار بلند مانند بمبی گوش‌هایش را به درد آورد، یک‌دفعه در کلاس غوغا شد و همه شروع به جیغ کشیدن کردند، بچه‌ها با وحشت صندلی‌هایشان را به این طرف و آن طرف ول می‌کردند تا هر چه زودتر به در خروج برسند، استاد در این هیاهو مدام داد میزد و سعی داشت بگوید که چیزی نیست؛ اما هیچ یک از بچه‌ها حتی لحظه‌ای درنگ نمی‌کردند تا صدای او را بشنوند.
آوا با صدای وحشتناک به لرزه افتاد و یک لحظه فکر کرد واقعاً بمبی ترکیده؛ اما بعد به یاد جیمز افتاد، باورش نمیشد که این صدا واقعاً کار جیمز باشد، چه‌طور ممکن بود؟
سرش را تکان داد تا از این افکار بیرون بیاید، دندان‌هایش را از این همه صدای جیغ و داد که حالا به نظر می‌رسید برای کلاس‌های بغلی هم هست روی هم سایید و سعی کرد حواسش را جمع کند، وقتش بود آن‌ها دست به کار شوند.
دوستانش هم ترسیده بودند؛ اما همگی منتظر بودند تا همه از کلاس بیرون بروند.
خیلی طول نکشید که همه با وحشت از صدای تولید شده و جیغ کشان کلاس را ترک کردند.
آوا ترس چند دقیقه قبلش را فراموش کرد و ناخودآگاه لبخندی روی لب‌هایش نشست و با هیجان گفت:
- ما موفق شدیم!
اویریلا روی شانه‌اش زد و با قیافه‌ای جدی سرفه‌ای کرد.
آوا منظورش را نفهمید اخم‌هایش را درهم کشید و پرسید:
- چی؟
اویریلا با قیافه‌ای عبوس خیره‌اش شد و لب‌هایش را غنچه کرد، با ابرو‌هایش به آن‌طرف اشاره کرد و دوباره به او چشم دوخت.
آوا با سردرگمی برگشت و ناگهان خشک شد، پسری ریز نقش و عینکی روی تنها صندلی ثابت مانده در کلاس نشسته بود و با تعجب به در کلاس خیره شده بود.
آوا سرش را تکان داد و آرام زیر لب گفت:
- نه، نه، نه!
برگشت و به دوستانش نگاه کرد، اندرو نفس لرزانش را با هوفی بیرون داد و با درماندگی به پسر نگاه کرد، پاهای اریک شل شد و روی صندلی‌ای افتاد.
هانا کنار پنجره باز مانده دست به سینه شد و پاهایش را روی هم انداخت.
آوا با نگاه به هرکدام از آن‌ها دستگیرش شد که خودش باید یک کاری کند، وگرنه ممکن بود گیر بیفتند، در ضمن وقتی هم نمانده بود و ممکن بود بقیه هر لحظه از راه برسند.
نفسی کشید و گلویش را با سرفه‌ای باز کرد و به طرف پسر قدم برداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
67
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
528

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین