. . .

متروکه رمان گربه سیاه | laloush

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. تاریخی
  4. تراژدی
  5. جنایی
  6. علمی_تخیلی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_(1)_0w40.png

*******. *******

نام رمان:گربه سیاه
نام نویسنده:laloush
ژانر:علمی-تخیلی، عاشقانه، تراژدی، ماجراجویی، جنایی، معمایی


خلاصه:
در دنیایی که جنسیت، ملیت، فرهنگ و اقلیت‌های هر فرد و انسان‌ها دیگه معنایی نداره مردم به دسته‌های منحصر به فردی تقسیم شدن.
در طول تاریخ بشریت در ابتدا انسان‌ها به این نتیجه رسیده بودن که قوی برتر از ضعیف هست و مردم به واسطه زور و قدرت دسته بندی می‌شدند، در اواسط تاریخ چندین هزار سالهٔ بشر بشریت به سمت پایه گذاری فاصله اجتماعی بر حسب مقام جایگاه اجتماعی سوق پیدا کرد، این امر ادامه داشت تا سیستمی بنا شد و بشریت به درک واقفی از دسته بندی مردم رسید!
که نه تنها در این درک واقف خبری از زور آزمایی و جایگاه اجتماعی نبود؛ بلکه خبری از نژاد و قومیت های گوناگون هم نبود و همه‌چیز از دسته بندی منحصر به ژن و ژنتیک شروع می‌شد. این دسته بندی قانع کننده است اما منصفانه نیست!
ماجرایی از گرگ‌هایی در لباس میش و بره‌هایی در لباس گرگ

مقدمه:
به دیوار‌های سرد و آجری تکیه زدم، روان از هم گسیخته‌ام ارتباط مستقیمی با ضعف کهنه و قدیمیِ درون تار و پود وجودم داشت، ضعفی که بزرگ‌ترین دشمنم شده بود...
سرمایی مثل یخبندان و صدای جیغ‌ها و ناله‌های پیاپی، بوی اسکناس‌های آغشته به خون و فساد، بوی امعإ و احشإ، صدای پارس طاقت فراسای سگ‌ها و در نهایت حس مسموم کالا بودن!
هیچ‌وقت یادم نمیره همه این‌ها کیفره‌ی دسته‌بندی نحس منه...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 46 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #111
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت صد و هشتم: کلیشه
.....................
لئونارد: الیزابت اون‌ها دارن میان
به قیافه شوک زده الیزابت خیره شدم و با ترس چند قدمی عقب رفتم
الیزابت: لئونارد بچه‌ها!
همون‌طور که اشک می‌ریخت بابا دست لای موهای بهم ریخته‌اش می‌برد، ناگهان به خودش اومد به سمت کشوی میز خیز برداشت و از درونش اسلحه‌ای در آورد تا اون زمان کلت رو فقط توی فیلم‌ها دیده بودم، به سمتم اومد و شونه‌ام رو گرفت
- این رو بگیر...یادت نره تو لنور الکسیف هستی تو و داداشت رایلی همیشه مال خانواده الکسیف باقی می‌مونید هر اتفاقی هم که بیوفته
به اسلحه توی دستم نگاهی انداختم و بعد نگاهم رو به نگاه خاکستری رنگش دوختم
لئونارد: اگه لازم شد ازش استفاده کن
- ولی تو همیشه بهم می‌گفتی که بهش دست نزنم
- الانم این رو بهت میگم...تنها فرقش اینکه اجازه داری موقع نیاز ازش استفاده کن...
با صدای انفجار تند از جاش بلند شد محکم مامان رو بغل کرد
- الیزابت...باید بری
مامان با گریه ازش فاصله گرفت و بابا به سمت در ورودی می‌دوید مامان تند رایلی رو بغل کرد و دستم رو گرفت توی تمام اون هیاهو صدای زمزمه مامان رو می‌شنیدم که می‌گفت
- لئونارد من دوست دارم!
وارد اتاق شد به اطرف نگاهی انداخت از روی میز کلیدی رو به دستم داد و رایلی رو که خمار بود و در حالت نیمه خواب به سر می‌برد به بغلم داد به اطراف نگاه کرد در کمد رو باز کرد و به سمت کمد کشوندم و داخل کمد جاسازم کرد
- گوش کن عزیزدلم...می‌دونم خیلی کلیشه‌ای میشه اگه این رو بهت بگم ولی ازت خواهش می‌کنم هر صدایی شنیدی و هر اتفاقی افتاد بیرون نیای
همون‌طور که پریشون اشک می‌ریخت محکم بغلم کرد
- مامان دوستت داره...لنور رایلی مامان رو ببخشید...
با صدای در با عجله در کمد رو تند بست با ترس و اشک‌هایی که دونه دونه از روی صورتم روی صورت غرق خواب رایلی می‌افتاد از لای در کمد به مامان خیره شدم
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #112
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت صد و نهم: ناشناس
........................
صدای مامان توی همه اتاق پیچید
الیزابت: چه بلایی سر لئونارد آوردین؟
ناشناس: همون‌طور که لازم بود ساکت شد
صدای گریه مامان توی تمام اتاق پیچید چرا مامان باید با فردی که همچین صدای دلنشینی داره انقد بد صحبت کنه؟ متمرکز به فرد ناشناسی که صدای دلنشینی داشت گوش کردم
ناشناس: لنور الکسیف کجاست؟
هیچ‌وقت مامان رو تا این حد عصبانی ندیده بودم
الیزابت: خفه شو؛ حتی اگه بمیرم هم بهت نمیگم!
با برخورد جسم میله‌ای شکلی به پای مامان و جیغ مامان محکم چشم‌هام رو روی هم گذاشتم صدای فرد ناشناس توی محیط پخش شد
- نیازی نیست که بمیری! فقط کافیه به حرف بیای...و خب... می‌دونی من متخصص به حرف آوردن افرادم...لازمه پای دیگه‌ات هم بشکنم یا به حرف میای؟
الیزابت:ه...هیچ...وقت...قرار نیست بهت...بگم
با ضربه‌ای دیگه و جیغ دوباره مامان همون‌طور که اشک از چشم‌هام می‌ریخت دستم رو محکم روی دهنم گذاشتم نگاهم به رایلی افتاد که می‌خواست گریه کنه، سریع به سمتش حمله ور شدم و بغلش کردم و گوش‌هاش رو گرفتم، دیگه خبری از مکالمه نبود و فقط صدای ضربات و صدای مقاومت مامان بود که می‌اومد نگاهم به اسلحه افتاد دستم رو از روی گوش‌های رایلی برداشتم و با لرزی که به تنم افتاده بود کلت رو محکم گرفتم، چند دقیقه‌ای گذشته بود و صدایی از ضربات نمی‌اومد و فقط صدای نفس‌هایی سنگین توی اتاق پخش میشد در کمد رو باز کردم جیغ‌های رایلی گوشم رو اذیت می‌کرد نگاهی به اتاق پر از خون انداختم نگاهم خیره روی مامان که مثل یک تیکه گوشت روی زمین افتاده بود خشک شد
- مامان
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #113
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت صد و دهم: کابوس
....................................
به سمتش رفتم چشم‌هاش نیمه باز بود
- م...مامان...حالت خوبه؟
آروم پلک زد از گوشه لب‌های کبودش خون راه افتاده بود با چشم‌های نیمه بازش لب زد
- ب...خند
اشک‌هام رو کنار زدم بغض باعث میشد لبم بلرزه
- مامان حالت خوب میشه مگه نه؟
با لبخند روی لب نگاهم کرد
-...من...ب..کش
متعجب با گریه خیره شدم بهش
- چی میگی مامان؟
دستش رو با زور روی کلت گذاشت
- ...م...من..رو..ب..کش...بک..شم
با چیزی که می‌شنیدم نفسم توی سینه‌ام حبس شد من مامانم رو بکشم؟ بهم لبخند زد
- با...لب...خند...من...رو...ب...کش
با لبخند بکشمت؟ با ترس و با دید تار نگاهش کردم بغض کردم با زور لبخند کج و کوله‌ای زدم با لرز دستش رو از روی کلت کنار زدم صدای گریه رایلی، لرزش دست‌هام، لبخند خونی مامان، همه و همه باعث میشد که مثل دیوونه‌ها بخندم، با ترس و وحشت و بغضی که همراه لبخند سرازیر میشد اسلحه رو روی سرش نشونه رفتم
- هی لنور؟ اه پاشو دیگه مرده شورت رو ببرن تب کردی هذیون هم میگی!
با شوک چشم‌هام رو باز کردم به اطراف و دست‌هام نگاه کردم با دیدن خونه و دست‌های خالی از اسلحه‌ام نفس عمیقی کشیدم
- توی خواب خیلی گریه کردی!خیلی عجیب بود!
به پایپر نگاه کردم و دستی به صورتم کشیدم لبخند ساختگی‌ای زدم
- چیزی نیست فقط یک کابوس بود...
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #114
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت یازدهم: خیابان پشت برج
.................
بی توجه به پایپر نگاهی به خودم درون آیینه انداختم
- خدایی من تب کردم؟
- آره...حسابی هم هذیون می‌گفتی
سر تکون دادم به سمت میز رفتم قرص‌های احیا کننده رو برداشتم و چندتا رو هم زمان خوردم
- این رو که بخورم...خوب میشم احتمالاً زیادی از خودم کار کشیدم
به سمت بیرون قدم برداشتم، کنار عمو روی مبل نشستم و عطسه‌ای زدم
- خب عمو چه خبرا؟
- هیچی همین‌طوری داشتیم زندگیمون رو می‌کردیم که یکهو این عمه‌ات رو جو گرفت گفت بیایم ببینیمت
سر تکون دادم
- کار خوبی کردین
خاله از پشت دست روی سرم گذاشت
- خیلی رنگ پریده شدی تب هم که داری!
دستش رو پس زدم این مقدار از شباهتش به الیزابت عصبیم می‌کرد
- خوب میشم
به نوری که گیج توی خونه راه می‌رفت خیره شدم براش نقشه‌ها داشتم! به سمتش رفتم و قلاده‌ای تنش کردم با لمس کردن خز نرم و شکلاتیش لبخندی روی صورتم نقش بست
- چه صورتت گل می‌افته وقتی نازش می‌کنی
سریع صورتم رو از عمه دزدیدم
- نخیرم
از جام بلند شدم بدون خداحافظی به سمت خروجی رفتم تمام حواسم زوم روی نوری بود با قدم‌های آهسته به سمت خیابون پشت برج قدم برداشتم، وارد کوچه پس کوچه‌ها شدم، با شنیدن صدای درگیری و داد و بیداد به سمت انتهای کوچه رفتم با چیزی که می دیدم ابرو‌هام پرید بالا
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #115
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت صد و دوازدهم: دوستی یک اجباره!
.................
دست به سینه به دیوار تکیه دادم نوری هم آروم فقط نگاه می‌کرد.
به ضرباتش خیره شدم با ضربه فکی که بی رحمانه توی صورت یکیشون فرود آورد آروم زمرمه کردم
- آخ!
لحظه‌ای زیر چشمی نگاهی بهم انداخت که خیره به چشم های روباهیش خیره شدم و عملاً چشم تو چشم شدیم؛ ولی اهمیتی نداد و به ضرب و شتم ادامه داد.
وقتی آخرین نفر با داد شروع به دویدن کرد صاف سر جاش وایستاد نگاهی به دستش انداختم انگار کاملاً سالم بود، دستی لای موهاش کشید و به سمتم چرخید تکیه‌ام رو از روی دیوار برداشتم و به سمتش رفتم
- انگاری که سرت حسابی شلوغه...
- به لطف بعضی‌ها آره! شناختیشون؟ سگ‌های باند تو بودن!
تک خنده‌ای کردم
- اگه انقدر سختگیرانه و جدی کار کنی و زندگیت رو بگذرونی آخرش میمیری نگی نگفتم!
- این الان نفرین بود؟
به لبخند کج روی صورتش خیره شدم و متقابلاً لبخند کجی تحویلش دادم
- نوچ نصیحت مادرانه بود...
نگاهش رو از نگاه خیره‌ام دزدید و به نوری داد
- فکر نمی‌کردم کسی که بهم تیر زد همراه سگش به دیدنم بیاد
تیز نگاهم کرد
- کی قراره اون تن لش‌هایی که؛ حتی بلد نیستن مثل آدم دعوا کنن رو دیگه به جونم نفرستی؟
تیز تر از خودش بهش خیره شدم
- هر وقت مطمئن بشم که دوستمی؟
دستی لای موهاش برد
- پس دوستی با تو اجباریه درست نمیگم؟
- میشه گفت همین‌طوره... ولی خب تو بیشتر از حقی که داشتی وارد زندگی و کار من شدی درست نمیگم؟
نیشخندی زد
- نمی‌دونم شاید این‌طور باشه؟
نگاهم رو به نوری دوختم
- نوری یک مربی نیاز داره...
- اون‌وقت ربطش به من چیه؟
- کسی رو می‌شناسی؟
نیشخندی زد
- آره
- خب شماره‌ای آدرسی چیزی ازش داری؟
- آره یاد داشت کن...
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #116
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت صد و سیزدهم: صحبت
.......................
شماره رو توی گوشیم سیو کردم و باهاش تماس برقرار کردم یک دقیقه بعد از اولین بوقی که توی گوشیم صداش پیچید صدای ویبره گوشی لوکاس بلند شد با ژست خاصی گوشیش رو برداشت، همون‌طور که منتظر جواب دادن پشت خطیم بودم به قیافه خباثت بارش خیره شدم، بدبخت کسی که پشت خطی این یارو با این قیافه خبیثشه!
با جواب دادن گوشی از لوکاس فاصله گرفتم
- الو؟
- الو سلام برای آموزش سگم زنگ زدم؟
چقدر صدای طرف آشنا بود!
- آها باشه خب؟
با تعجب جوابش رو دادم
- جناب چه طرز جواب دادنه!
- می‌دونی چیه؟ بر خلاف خواسته‌های تو همه چی اجباری نیست! و من باید فکر کنم و بعد...
در مقابل صدای متعجبم صدای نیشخندش توی گوشی پیچید و ادامه داد
- و بعد اگه دلم خواست و اگه افتخارش رو بهت دادم به سگت آموزش میدم چطوره؟
خواستم با عصبانیت بد و بیراه بهش بگم که گوشی رو روم قطع کرد با حرص قدم برداشتم که نگاهم به صورت لوکاس افتاد بعد چند دقیقه تجزیه و تحلیل و تطابق صوت، با عصبانیت بهش خیره شدم
- این مسخره بازی‌ها چیه؟!
ابرو هاش رو حق به جانب انداخت بالا
- گفتی می‌خوای سگت رو آموزش بدی و منم خودم رو بهت معرفی کردم
سوالی نگاهش کردم
- شماره‌ات رو چرا عوض کردی؟
- چون کسایی که انداختی به جون من اون‌قدر وجود ندارن بیان رو در رو دعوا کنیم به شماره قبلیم زنگ می‌زدن فوش می‌دادن
سر تکون دادم
- اوکی...خب قرار نیست تو تربیت نوری کمکم کنی؟ واقعاً بلدی؟
پوسخندی زد
- معلومه که کمکت نمی‌کنم!
چپ چپ نگاهش کردم
- چرا اون‌وقت؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #117
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت صد و چهاردهم: عمق
..........
برای اولین بار با جدی‌ترین حالت ممکن نگاهم کرد
- معلومه چه مرگته؟ تو یه تیر خالی کردی روی شونه‌ام! اگه لیام نبود از خونریزی جون می‌دادم! من هیچ؛ ولی می‌دونی چه بلایی سر لیام آوردی؟
تلاش کردم تمام نگرانیم رو پنهان کنم
- لیام..اتفاق خاصی براش افتاده؟
تیز نگاهم کرد
- اصلاً برام مهم نیست اون سگ وفادار گوش به زنگت زنده است با مرده؛ ولی از اون‌جایی که یک بار از روی شرافتش کمکم کرد و از اون‌جایی که واقعاً حالم بهم می‌خوره از این مسخره بازی هات لازمه که بگم اون پسر به خاطر اون قانون مسخره‌ات که هر کس ما رو دید می‌تونه به خاطر این‌که ما خیانتکار شناخته شدیم ما رو بزنه، در روز چند وعده کتک می‌خوره!
من واقعاً لیام رو دوست دارم! اون تنها دوست منه ولی؛
- ولی لوکاس تو هم دیدی چطوری شد قیافه‌اش وقتی حتی یه ذره رایحه یک امگا رو حس کرد...اون خود برتر بینه!
عصبی نگاهم کرد
- خود خواه! این طبیعت اونه ابله! همه مثل من نیستن! الان خودت دیدی نزدیک پنج نفر باهام دست به یقه شده بودن! درسته؟ دیدی؟ باور کن...از صبح تا الان نزدیک به هفده یا هجده نفر تلاش کردن من رو مثل سگ بزنن! درسته من سر پا وایستادم! درسته بازم باهاشون مقابله می‌کنم حتی اینم درسته که جواب این احمق بازی هات رو نمیدم ولی باور کن تمام ضرباتی که میزنن شب...نمی‌زاره بخوابم! تو اصلاً از وسعت تصمیماتت به عنوان رهبر منطقه شمالی اگاه هستی؟
با اخم های در هم بهش نگاهش انداختم
- من کار درست رو کردم
نیشخندی زد
- تو حتی نمی‌فهمی راجب چی صحبت می‌کنم باهات! مطمئنم الان اگه بری پیش لیام اون بهت لبخند میزنه حتی با این‌که امروز از زیر یک گله تن لش وحشی بیرونش آوردم! هرچی نباشه اون تبدیل شده به یک سگ! سگ وفاداری که رئیسش یک دختربچه احمقه که فکر می‌کنه توی مهدکودکه و می‌تونه چند نفر رو از گروه دوستاش بیرون بندازه و به بقیه بگه باهاشون قهر باشین!
با چشم های روباهی و برنده‌اش اخمی کرد و بهم خیره شد
- باور دارم که حتی الان هم عمق ماجرا رو نمی‌فهمی!
تحت تاثیر قرار گرفته بودم ولی این فرد جلوی من حتی ذره ای هم نباید از تاثیری که روی من گذاشته اگاه بشه!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #118
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت صد و پانزدهم: نامردی
............
قدم از قدم برداشت و همون‌طور که تلو تلو می‌خورد تیز نگاهم کرد :
- خب این خانم قرار نیست بعد این تنشی که به وجود آوردن از جلو چشم‌هام دور بشن؟
با سرم به نوری اشاره کردم
- می‌بینی که نوری رو آوردم بیرون نمی‌بینی؟
لبخند نصفه و نیمه‌ای زد
- چه دختر خوبی! نظرت چیه یه امروز وقتت رو به من بدی؟
سوالی نگاهش کردم
- اوکی؛ ولی چرا باید وقتم رو بهت بدم؟
لبخندش به اخمی تبدیل شد این نوسانات اخلاقیش گیج کننده بود
- برای این‌که ببینی من یک روزم رو چطوری می‌گذرونم؟
بیخیال دنبالش راه افتادم سویی‌شرت تنش رو در آورد و به سمتم پرتاب کرد
- بپوش و کلاهش رو سرت کن
با حالت چندشی نگاهش کردم
- ولی رد خون روشه!
نیشخندی زد
- خون افراد خودته! نمی‌خوام کسی ببینه من با تو راه میرم
با اکراه پوشیدمش و کلاهش رو روی سرم انداختم و همراهش حرکت کردم. نوری قدم به قدم همراهمون می‌اومد
- خب کجا میریم لوکاس؟
- نمی‌دونم قدم می‌زنیم؟
در سکوت همراهیش کردم که با صداش بهش خیره شدم
- اون دو نفر رو می‌بینی؟
به اون طرف نگاه کردم هر دو نفر رو قبلاً دیده بودم افراد پایه باند بودن و همیشه سر جلاست پیداشون میشد
- هر دو نفر رو می‌شناسم
نیم نگاهی بهم انداخت و دست‌هاش رو توی جیب‌هاش فرو کرد
- هرچی شد فقط نگاه کن می‌خوام ببینی چطوری با من و لیام برخورد شده تو این دو روز
خواستم جوابی بدم که مشتی که حواله لوکاس شد اجازه‌اش رو نداد. با تعجب بهشون خیره شدم دو نفر به یک نفر! چند دقیقه‌ای میشد که درگیر بودن و صدای پارس نوری بدجوری روی اعصابم بود با لگدی که تو کمر یکیشون خورد هر دو فرار کردن لوکاس با نفس نفس به سمتم برگشت
- دیدی پرنسس؟ دیدی این دلقک‌های دربارت چقد جذبه دارن؟
درست می‌گفت! من این قانون رو وضع کرده بودم ولی به اینکه ممکنه نامردی‌ای این وسط پیش بیاد فکر نکرده بودم
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #119
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت صد و هفدهم: موضع اعتماد
..‌.....................
با فکر به این‌که لیام هم تنها با چند نفر مقابله کرده چینی روی ابرو هام انداختم و جدا از تمام چیزی که درونم بود به چشم‌هاش خیره شدم
- سزاوارش بودین!
نیشخندی زد و رو برگردوند
- خیلی احمقی!
با اخم نگاهی بهش انداختم
- از توهین کردن بهم دست بردار!
بی حرف شروع به راه رفتن کرد و دنبالش حرکت کردم:
- خیلی لوسی!
چپ چپ نگاهم کرد
- این رو... یه پرنسس از دیزنی داره بهم میگه؟
با تشر بهش گفتم
- میزنم تو دهنت‌ها!
بی توجه بهم به جلو حرکت کرد به مسیر رو به رو خیره شدم و وایستادم و سوالی پرسیدم
- تا کی قراره این مسیر رو بریم؟
به سمتم برگشت و در یک قدمیم ایستاد و نگاهی سنگین روم انداخت
- تا وقتی که بگی دلیل بی اعتمادیت چیه؟
جا خوردم و با تعجب خیره نگاهش کردم
- چی میگی تو؟
- شنیدی که! بهم بگو چی باعث بی اعتمادیت شده که بعد از اون شب که مثلاً گفتی بهمون اعتماد داری اینکار رو کردی؟
نگاهم رو ازش دزدیدم
- ها؟ خب...خب کار اشتباهی کردین...
چشم هاش رو تنگ کرد
- حقیقتی که درونته چیه که این‌طوری همه رو به آتیش میکشه؟
عصبی و با اخم نگاهش کردم
- خطرناک ترین نوع اعتماد...اعتماد به احساسات آدم هاست! و من هیچ اعتمادی به احساس دوستی تو و خود برتربینی لیام ندارم!
چند لحظه نگاهم کرد و قدم از قدم برداشت
- تو...درست میگی لنور
با غرور از گفته درستم صاف وایستادم که صداش دوباره بلند شد
- ولی تو به خود شخص اعتماد کن...این همون‌قدر که اعتماد به احساسات آدم‌ها وحشتناک و خطرناکه بد نیست فقط می‌تونه دردناک باشه
دوباره برگشت صورتش به صورتی بود که هیچی نمی‌تونستم ازش برداشت کنم
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #120
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت صد و هجدهم: عقل و قلب
.................
نگاهی به آسمون که گرگ و میش شده بود انداخت
دستی روی دیوار کنارش کشید و بعد دوباره تیز نگاهم کرد
- اعتماد به افراد نه خطرناکه و نه سخت و مشکل ساز... می‌دونی یه چیزیه تو مایه های دردناک
سوالی خیره شدم بهش
- دیدی! دردناکه! پس خوب نیست
خندید
- زود برداشت نکن...دردناکه چون...خب می‌دونی وقتی به یک فرد اعتماد می‌کنی ممکنه به هر طریقی فرد رو از دست بدی...این تنها مشکل اعتماد به افراده
با گیجی نگاهش کردم
- ولی این اشتیباهه...
- تو این‌طور فکر می‌کنی! اعتماد به احساسات افراد یعنی انتظار... یعنی قمار روی بازی‌ای که توسط قلب یک فرد درست میشه و قلب...قلب دقیقاً یک نوع پمپ دردسر سازه که اگه بهش اجازه‌ای بدی می‌تونه به نارنجک تبدیل بشه
گذرا نگاهم کرد
- ما افراد رو بر حسب عقاید و تفکراتشون می‌شناسیم و این یعنی شناخت ذهنی... وقتی به یک فرد اعتماد می‌کنی تو در واقع به ذهنیاتش اعتماد می‌کنی و بر خلاف قلب که انتظاراته عقل و ذهن مثل یک قرارداد دو طرفه عمل می‌کنن
***پایان بخش هفتم***


«نام نامه»
البزابت: Elizabet
لئونارد: Leonard
رزیتا: ruzita
ماری: Mari
جری: jerry
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین