. . .

متروکه رمان گربه سیاه | laloush

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. تاریخی
  4. تراژدی
  5. جنایی
  6. علمی_تخیلی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_(1)_0w40.png

*******. *******

نام رمان:گربه سیاه
نام نویسنده:laloush
ژانر:علمی-تخیلی، عاشقانه، تراژدی، ماجراجویی، جنایی، معمایی


خلاصه:
در دنیایی که جنسیت، ملیت، فرهنگ و اقلیت‌های هر فرد و انسان‌ها دیگه معنایی نداره مردم به دسته‌های منحصر به فردی تقسیم شدن.
در طول تاریخ بشریت در ابتدا انسان‌ها به این نتیجه رسیده بودن که قوی برتر از ضعیف هست و مردم به واسطه زور و قدرت دسته بندی می‌شدند، در اواسط تاریخ چندین هزار سالهٔ بشر بشریت به سمت پایه گذاری فاصله اجتماعی بر حسب مقام جایگاه اجتماعی سوق پیدا کرد، این امر ادامه داشت تا سیستمی بنا شد و بشریت به درک واقفی از دسته بندی مردم رسید!
که نه تنها در این درک واقف خبری از زور آزمایی و جایگاه اجتماعی نبود؛ بلکه خبری از نژاد و قومیت های گوناگون هم نبود و همه‌چیز از دسته بندی منحصر به ژن و ژنتیک شروع می‌شد. این دسته بندی قانع کننده است اما منصفانه نیست!
ماجرایی از گرگ‌هایی در لباس میش و بره‌هایی در لباس گرگ

مقدمه:
به دیوار‌های سرد و آجری تکیه زدم، روان از هم گسیخته‌ام ارتباط مستقیمی با ضعف کهنه و قدیمیِ درون تار و پود وجودم داشت، ضعفی که بزرگ‌ترین دشمنم شده بود...
سرمایی مثل یخبندان و صدای جیغ‌ها و ناله‌های پیاپی، بوی اسکناس‌های آغشته به خون و فساد، بوی امعإ و احشإ، صدای پارس طاقت فراسای سگ‌ها و در نهایت حس مسموم کالا بودن!
هیچ‌وقت یادم نمیره همه این‌ها کیفره‌ی دسته‌بندی نحس منه...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 46 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #131
بخش هشتم:ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و بیست و هشتم: اجازه
............................


مشتاق نگاهی به صورتش انداختم
- اومدی!
پوکرفیس نگاهم کرد
- ببخشید مگه قرار بود بیام؟ اومده بودم آشغال‌هامو بریزم سطل آشغال... نوری حسابی برام دردسر درست کرده

همه ذوقم خوابید با بیخیالی پاسخش رو دادم
- آها... بد برداشت نکن... فقط چون بهم پیام دادی که برای زخم گلوله رفتی بیمارستان برای همون گفتم «اومدی»... زخمت چطوره؟

- خوبه بد نیست به بافتی از عضله آسیب نرسونده و توی نقطه حیاتی‌ای نبوده فقط چون توی محل دوران و حرکت عضله قرار داره ممکنه بخیه‌ها از هم باز بشن

با دندونم مقداری از پوست لبم رو کندم و شروع به بازی با پایین لباسم کردم، باید ازش معذرت بخوام!
- بشین رو نیمکت سرپا خسته میشی
بهش هیچ نگاهی نکردم، بخشی از نگاه نکردنم به خاطر شرمساریم بود و بخش دیگه به خاطر هم سطح نبودنمون بود از اینکه از پایین به بالا به فردی نگاه کنم خوشم نمیومد... با صدای خش خش لباسش متوجه نشستنش شدم بالاخره به خودم جرعت دادم و به حرف اومدم
- می‌خواستم بگم که...
نگاهی بهش انداختم با دیدنش حرفم رو خوردم
- چی دقیقاً می‌خواستی بگی نصف شب؟ خواب زده شدی؟
- این مدل مو چقد بهت میاد!
سریع لپم رو از درون با دندونم گاز گرفتم! مثلاً قرار بود معذرت بخوام خیر سرم! اون‌وقت برگشتم به پسره میگم خوشگل شدی! پوزخندی زد و با چشم‌های جاه طلب، پررو و گستاخ و خودشیفته‌اش نگاهی بهم انداخت
-عه نه بابا جذابم؟
با حالتی که انگار حالم بهم خورده نگاهش کردم
- کی؟ تو؟ عمراً! مدل موهاتو میگم
با حالت بچگونه‌ای دوتا دستش رو بین موهاش برد و نگاهش رو به سمت بالا دوخت و در ساده لوحانه‌ترین حالت ممکن گفت:
- جدی!؟ من که کار خاصی نکردم فقط به جای این‌که مثل همیشه به سمت بالا ببرمشون این بار چون عجله داشتم گذاشتم همین‌طور به سمت پایین باشن

موهاش کاملاً پر کلاغی و سیاه بود طوری که ریخته بود روی پیشونیش و اون رو پوشونده بود باعث شده بود چشم‌های روباهیش بیشتر تو چشم باشه و از طرفی قیافه‌اش بچه سال‌تر شده بود.
یکهو نگاهش رو روم زوم کرد چشم‌هاش رو باریک کرد قیافه خاصی به خودش گرفت تلفیقی از تمسخر بازیگوشی و خب... خب یه جورایی پررویی یه پسر بچه تخس تو صورتش بود!
- چی باعث شده فکر کنی که میتونی راجب من نظر بدی؟

« یه سر به گالری گربه سیاه بزن لفطا»
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #132
بخش هشتم:ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و بیست و نهم: دلیل
.................................


- اگه دنبال دلیلشی میتونم در عوض یه گلوله دیگه بهت بگمش

از جام بلند شدم

- من سه روز دیگه به دیدن لیام میرم میتونی باهام بیای؟
- برا چی؟
- چون باید راضیش کنیم که کمکم کنه
- کمک تو چه چیزی؟
- میخوام با اکتای صلح کنم و معمولاًمذاکرات با لیامه
- باید فکر کنم شاید دلم نخواست بیام
سر تکون دادم و از جام بلند شدم
- پس تا سه روز دیگه بهم خبر بده...
...
با عجله و با گام‌های بلند به سمت در آبی رنگ حرکت کردم
- هی هی خانم کجا؟ بال در نیاری با این سرعت!
نیم نگاهی بهش انداختم
- همش تقصیر توعه؛ اگه انقد دیر بهم خبر نمی‌دادی که میای انقد دیرم نمیشد!
تمام حواسم متمرکز میلک شیک توی دستام بود
- می‌دونستی منم میلک شیک دوست دارم؟
- فعلاً تو مهم نیستی!
حتی بدون دیدنش هم پوزخندش رو حس می‌کردم!
آروم زنگ رو زدم بعد یک مدت کوتاه در باز شد به سمت داخل رفتم نگاهم روی لیام با موهای آشفته‌اش افتاد
- چه خبرا؟
لیام بی توجه بهم روی صندلی درون حیاط نشست و دستش رو به میز تکیه داد، من و لوکاس هم هر کدوم یک صندلی رو اِشغال کردیم میلک شیک رو روی میز گذاشتم
- میلک شیک توت فرنگی گرفتم برات همونیه که دوست داری
بهم خیره شد
- چرا داری از کسی که متهم به خیانته حال و احوال می‌پرسی؟
- خب راستش من خیلی فکر کردم
- خب؟
-من زیاد خوب نمیتونم صحبت کنم
مکث کردم
- ولی تو میتونی
منتظر نگاهم کرد
- تنش‌ها زیاد شده و با خودم فکر کردم که این به نفع هیچ‌کس نیست و بهتره این گندی که زدم رو درست کنم برای همین یه قرار ملاقات با اکتای ترتیب دادم
با انگشتم روی میز ضربه‌های کوچیکی میزدم و صدای اون ضربه‌ها به خاطر باز بودن محیط خیلی کم شنیده میشد
- گفتم شاید بتونی برای مذاکره کمکم کنی و همچنین
من خیلی متاسف...
- پس تو کارت پیش من گیره آره؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #133
بخش هشتم:ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و سی: توت فرنگی و نسکافه
.....................................

متعجب نگاهش کردم
- چی نه این فقط یه خواهش...
حرفم رو قطع کرد
- پس فقط اومدی که کاری رو برات انجام بدم!
دستش رو لای موهاش کرد
- من رو بگو که خوش حال بودم!
- چی داری میگی تو لیام؟!
- خیلی رو داری!
همون‌طور که متعجب بودم گفتم
- من؟ چیکار کردم مگه
- تو من رو زدی!
نفس عمیقی کشید
- تو من رو جلوی همه زدی و الان از اون روز هر آلفایی تو این منطقه پیدا میشه و من رو می‌بینه به سمتم حمله می‌کنه و بقیه هم بهم میگن خائن و ازم دوری می‌کنن!
- خب من میخوام کاری که کردم رو درست بک...
دوباره رشته کلامم رو پاره کرد
- بعد تو! جای معذرت خواهی پاشدی اومدی ازم میخوای که برات مذاکره کنم؟ خیلی پررویی!
خواستم حرفی بزنم که با بلند شدن لوکاس و کوبیدن دستاش روی میز سوالی نگاهش کردم، لبخند عمیقی رو صورتش بود با لحن سر زنده‌ای گفت:
- خب پس لیام!
مکث کرد
- تمام این صحبت‌ها یعنی که تو کمکی به ما نمی‌کنی! و همین‌طور هم اجازه نمیدی که لنو ازت معذرت بخواد درسته؟
لیام متعجب شد
- لنو از من میخواد معذرت بخوا...
لوکاس حرف لیام رو قطع کرد و تند و سریع نگاهی بهم انداخت
- این رو ولش کن لنو! من قول توافق با اکتای رو بهت میدم!
سریع میلک شیک رو از روی میز برداشت و نی اش رو گذاشت توی دهنش به سمتم اومد و آستین لباسم رو گرفت
- راه بیوفت بیا بریم کلی کار داریم
لیام با سرعت بلند شد
- وایستا... یه لحظه وایستا... لنو می‌خواست ازم معذرت خواهی کن...
یهو وایستاد لبخند کجی بهم زد
- من از توت فرنگی متنفرم سری بعد با نسکافه یا شکلات باشه!
برگشت سمت لیام... لیام دست پاچه بود لوکاس سرش رو کج کرد و چشم‌هاش رو باریک کرد و پوزخند عمیقی زد و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
- مگه نه لیام؟ البته مهم نیست من زودتر از تو به میلک شیک رسیدم!
لیام وا رفته بود شل و ول شده بود و بی حرکت مونده بود! همون‌طور که به سمت خروجی می‌رفتیم ذهنم درگیر بحث بی‌مفهوم این دوتا بود... کاش برای لوکاسم می‌گرفتم که این‌جوری میلک شیک رو بر نداره و از پیش لیام فرار کنه!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #134
بخش هشتم:ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و سی و یکم: ته لیوان نوشیدنی
.................................

چند دقیقه همین‌طوری داشتیم راه می‌رفتیم که وایستادم
انقدر ذهنم درگیره که نفهمیدم دارم همین‌طوری همراهش میرم!
تیز نگاهش کردم

- چرا سر یه همچین چیز ساده‌ای یهو اومدی بیرون؟

زول زده بود بهم و همون‌‌طور که به ته میلک شیک رسیده بود تلاش می‌کرد با بالا کشیدن زیاد میلک شیک از درون نی اون رو بخوره و همین باعث میشد صدای مضخرفی بده
- تازه من رو هم دنبال خودت تا این‌جا کشوندی!
میون کلامم و همراه با حرف زدنم بدون تغییر حالتی فقط بهم زول زده بود و نوشیدنی اش رو هورت می‌کشید!
عصبی شدم
- دو دقیقه میتونی اون لامذهبو ساکت کنی؟!
بدون در آوردن نی از دهنش دیگه هورت نکشید و ساکت شد چند دقیقه نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم
- خب داشتم می‌گفتم چرا...
تا حرف زدم شروع کرد به مکیدن دوباره و هورت می‌کشید اون بیچاره فلک زده رو که تموم شده بود! همزمان با ساکت شدنم ساکت شد
- میلک شیکت دیگه تموم شده بندازش دور و اون صدای مسخره رو در نی...
دوباره همون کار رو تکرار کرد! باز همزمان با ساکت شدنم ساکت شد
- دارم بهت میگم نکن اون...
دوباره صداش رو در آورد! پوکر فیس نگاهش کردم دقیقاً قیافم تبدیل شده بود به دوتا نقطه برا چشمام و یه دونه خط جای لب‌هام در پوکر‌ترین حالت ممکن نگاهش کردم
- بازیت گرفته؟
هورت کشید باز هم همزمان با صحبت کردنم
آستین لباسمو رو دادم بالا و دستم رو مشت کردم و به سمتش قدم برداشتم
- بچه عزیزه! تربیتش عزیز تر!
مکث کردم
- اون که بچه است روالش اینجوریه تو یکی که جای خود داری!
چشم‌هاش رو باریک کرد و بعد که متوجه شد به نیت کتک کاری دارم میرم، قدم قدم عقب رفت لیوان نوشیدنیش رو از خودش دور کرد
- باشه باشه ببخشید!
چند لحظه مکث کرد بعد با حالت سوالی گفت
- اصلاً من چرا دارم معذرت میخوام و میرم عقب؟
پوکر نگاهم کرد و ادامه داد
- آخه مگه من لیامم!
- چه ربطی داره؟
شروع کرد به تا زدن آستینش
- ربطش اینه‌که من از دخترا کتک نمیخورم!
چقد پررو بود! خواستم به سمتش قدم بردارم که اون شروع کرد به اومدن به سمتم تعجب کردم
- رعایت ادب و جنتلمن بازی و این چرت و پرت‌ها رو بیخیال اون‌ها رو می‌سپرم به همون لیام دعوا میخوای بیا دعوا کنیم!
هنگ کردم
- باش ولی اخرش تویی که کتک میخوری فک نکن چون دخترم میتونی بزنی تبدیلم کنی به گوجه له شده
- همچین فکری نمی‌کنم خیالت راحت!
یه نگاه به هیکلش انداختم بسی شیر سوز بود این بچه! لبخند ملیحی زدم که تعجب کرد خودم رو متمایل به چپ کردم و بعد دو جفت پا داشتم با همون دوتا شروع کردم به دویدن، برگشتم عقب دیدم تازه به خودش اومده و داره دنبالم میاد بلند داد زد
- کجا داری میری تو؟
بلندتر و با عصبانیت گفتم
- تو مگه غولی! من نمیخوام با تو دعوا کنم زرافه دراز گنده چاق!
- چی! چاق! به کی میگی چاق!
- به تو میگم که خودتو با من مقایسه می‌کنی دست رو دختر بلند میکنی!
- من کی دست روت بلند کردم! اصلاً تو دختر نیستی که هیولایی چیزی‌ای!
- به کی میگی هیولا!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #135
بخش هشتم: ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و سی و دوم: جهاد
..............................


ازش لجم گرفته بود بین جمعیت بودم که صداش اومد
- لنو... کجا میخوای بری؟
وایستادم با سه متر فاصله نگاهش کردم

- اصلاً مهمه من کجا میرم؟ سوال اینه تو چرا دنبالم میای!

بدون مکث گفت
- خب می‌خواستم بزنمت دیگه
چپ چپ نگاهش کردم

- تو شعور نداری... فاقد عقل و شعوری
یک مقدار اخم‌هاش رفت تو هم از صورت بی تفاوت لوکاس یه همچین تحولی بعید بود
- هوی هوی به کی میگی فاقد عقل و...
حرفش رو قطع کردم
- میدونی که به تو میگم انقد چرت و پرت در قالب سوال نپرس
- من چرت و پرت در قالب سوال بپرسم اشکال داره اون‌وقت تو در قالب حرف چرت و پرت بگی اشکال نداره؟
همیشه هم که زبونش درازه!

- لوکاس بسه بیا بریم
- خب کجا میریم الان؟
- تو هرجا دلت میخواد برو؛ ولی من باید برم دکتر
- دکتر؟ برا چی؟
- دنده‌هام هنوز آسيب دیده است و یه مدته حس می‌کنم بدنم شل شده
- منم میام

قیافه‌ام تو هم رفت فکر نکنم مشکلی باشه که لوکاس همراهم بیاد

به سمت سازمان راه افتادم اگه می‌خواستیم پیاده بریم راه طولانی‌ای رو باید طی می‌کردیم پس با یه تاکسی جلوی سازمان پیاده شدیم حدوداً سی و پنج دقیقه تو راه بودیم

وارد محیط سازمان شدم

- همیشه وقتی دکتر میای وارد یه سازمان اداری میشی؟
- آره این سازمان مخصوصاً برای نظم مناطق پایه گذاری شده. توی مرکز هر منطقه یکی از این سازمان هست از جمله وظایفشون تأمین بوجه برای مناطق و کمک به رهبر منطقه و کارای اداری هر منطقه است؛ اگه بخوام با نظام قدیم بهت بگم یه جورایی حکم شهرداری منطقه رو داره با این حال تو نظام جدید با اسم جهاد می‌شناسیمش
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #136
بخش هشتم: ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و سی و سوم: بی حسی و ضد درد
................................


- نظام قدیم؟ همون نظامی که بر حسب جایگاه اجتماعی بود؟
پوزخندی زدم

- آره همون... فکر نمی‌کردم راجبش بدونی دست کم پانصد سال از اون زمان می‌گذره اکثر بچه‌های این دوره زمونه راجب نظام قدیم چیزی نمیدونن بزرگسال‌ها هم در حد کتاب تاریخ دوران ابتدایی شون راجبش اطلاعات دارن عجیبه که تو میدونی

- عجیب تر اینه که تو هم میدونی لنور!

شونه بالا انداختم

- مایل نیستم که یه رهبر نااگاه باشم!

به نگهبان نگاه کردم تقریباً همه پرسنل به خاطر کاری که سری پیش کردم چپ چپ نگاهم می‌کردن
به سمت اتاق مکسون راه افتادم بی هوا در رو باز کردم مکسون هول زده از جاش بلند شد
- چرا بدون در زدن میای تو؟
- تو چرا هول کردی؟ چه غلطی داشتی می‌کردی!؟
- بیا تو بچه سوال پیچ نکن من رو
نگاهش به لوکاس افتاد
- تو کجا؟
لوکاس تای ابرویی بالا انداخت که گفتم

- مکسون بزار بیاد از اون کمپی که رفتیم حتماً شناختیش... این رو از در بندازی بیرون از پنجره و سقف میاد تو

لوکاس خیره شد رو صورتش و یهو گفت
- آها... تو رو قبلاً دیدم نزدیک هفت یا هشت ماه پیش توی اون اُردوگاه
مکسون نگاهی بهش انداخت
- خیلی خب خوش و بش بسه میتونی رو صندلی بشینی
لوکاس سرپا و بدون حرف وایستاده بود

- مکسون داروهای من روگرفتی؟
دستی لای موهاش کشید
- لنور نمیتونی چیزی مصرف کنی!
- میتونم!
- بیشتر از این استفاده از روان گردان و داروهای هورمونی باعث میشه تمام سیستم بدنت بهم بریزه
لوکاس: روان گردان‌های هورمونی؟
- لوکاس... حرف نزن!
لوکاس: هار شدی!
مکسون: برا همین چیزا میگم بیرون باش!... و تو لنو...
- چیه؟
- من به تو دارویی نمیدم؛ ولی اگه کار دیگه‌ای داری در خدمتم
- نمیدم نداریم! چند وقت دیگه به احتمال زیاد یه درگیری قراره داشته باشم هرجور شده به من داروی تزریقی رو میرسونی.... و راجب سلامتم دنده‌هام هنوز درد میکنه چند تا ضد درد و بی حس کننده قوی می‌خواستم و همین‌طور...

نیم نگاهی به لوکاس انداختم
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #137
بخش هشتم: ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و سی و چهارم: کمبود
...‌‌‌.......................


- این یارو هم دستش تیر خورده میتونی یه چیزی براش بدی؟
مکسون چپ چپ نگاهم کرد
- لنور تو فکر کردی من دکترم؟ من یه کارمند ساده دولتی‌ام که به سختی برای تو از سازمان دارو میگیرم کاترین رو هم که می‌شناسی با این‌که رئیس سازمانه و میتونه کمک کنه ترجیح میده کناره گیری کنه. الان این وسط من چجوری دارو گیر بیارم برات؟ میدونی که قحطی مواد اولیه و دارو داره تو کشور همسایه بیداد می‌کنه؟
دستی لای موهام کشیدم
- چقد حرف میزنی حوصله‌ام رو سر بردی خودت یه کاریش بکن!
به لوکاس نگاهی انداخت و گفت:
- میشه زخمت رو ببینم؟ من نمیفهمم چجوری توی یه دنیایی که تمدن بهش حکمرانه یکی تونسته بهت تیر بزنه
لوکاس نیم نگاهی بهم انداخت که بی توجه بهش منتظر مکسون شدم آستین لباسش رو زد بالا و منتظر مکسون شد
مکسون: میشه بهم بگی کی روی کتف تو رو نشونه گرفته؟
لوکاس تای ابرویی بالا انداخت
لوکاس:مگه مهمه؟
مکسون: آره مهمه! طرف حتماً نمیدونه یه گلوله چه آسيبی میتونه بهت وارد کنه! سرعت و انرژی جنبشی‌ای که گلوله داره به بدن تو منتقل میشه شانس آوردی روی قسمت حیاتیت فرود نیومده البته این جوری هم نیست که مثل تو فیلم‌ها همه چی خیلی ساده باشه؛ اگه خوش شانس نباشی تیر خوردن به دست یا پاهات هم میتونه باعث بشه بمیری! ولی جالبه...
سکوت کرد و بعد ادامه داد:
- انگار از داروهای قوی‌ای استفاده کردی! آنتی بیوتیک‌های قوی و ترمیم کننده‌ها و حتی رد بخیه رو میتونم ببینم! در حال حاضر تجهیزات بخیه؛ حتی برای گردان‌های نظامی هم ارسال نمیشه! نمیفهمم از کجا به دستت رسیده و به نظر پزشک خبره‌ای داشتی...
لوکاس: من فقط به یکی از درمانگاه‌های اطراف رفتم
مکسون روی صندلی نشست
- لنور دست لوکاس مشکلی نداره؛ اگه تمیز نگهش داره فکر نکنم مشکلی پیش بیاد نیازی به دارو نیست
نگاهش کردم
- اوکی پس من ویال* رو از تو تحویل میگیرم ترجیحاً یک باکس کامل برام بگیر
مکسون: لنور تو متوجه نیستی! در حال حاضر تعداد اسلحه‌ها بیشتر از دارو هاییه که مردم واقعاً نیاز دارن بهشون!
خواستم حرفی بزنم که لوکاس حرفم رو قطع کرد
- تو که سالمی چرا دارو مصرف می‌کنی؟
نگاه نافذش رو بهم دوخته بود
جدی و سرد نگاهی بهش انداختم
- بهتره توی زندگی مردم فضولی نکنی
به سمت خروجی رفتم
- مکسون تا آخر شب برام باکس ویال و قرص‌ها رو بفرست
مکسون کلافه تکیه به صندلیش زد و همزمان از اتاقش خارج شدم

...

ویال: لازم دونستم این رو زود تر از تموم شدن بخش توضیح بدم ویال « vial » به بسته و ظروف کوچیک شیشه‌ای میگن که برای نگه داری دارو به صورت مایع یا پودر استفاده میشه و مال تزریقات عضلانی هستش یعنی مصرف خوراکی نداره.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #138
بخش هشتم:ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و سی و پنجم: پایگاه گربه سیاه
...............

برای امروز ماجراجویی کافی بود، نگاهی به لوکاس انداختم باید از دستش خلاص بشم!
نگاهی به اطراف کردم شدیداً شلوغ بود، کلافه نفس عمیقی کشیدم.
باید می‌رفتم به پایگاه... مدت زیادی میشد که نرفته بودم.

- من دوتا خیابون دیگه جایی کار دارم تو ؛اگه کاری داری میتونی همراهی نکنی و بری کارت رو انجام بدی...

از بین جمعیت بیشتر نزدیکم شد
- کار خاصی ندارم، برای امروز شاید جالب باشه ببینم یه لیدر چه کارایی انجام میده

شونه بالا انداختم و به سمت پایگاه راه افتادم بعد از حدوداً هفت دقیقه پیاده روی در سکوت و عبور از بین جمعیت وارد کوچه اصلی شدم کوچه‌ای نسبتاً عریض و بزرگ همراه با تردد زیاد، به سمت انتها کوچه قدم برداشتم و بعد وارد آخرين کوچه فرعی شدم به سمت انتها کوچه تنگ و باریک و تاریک قدم برداشتم، از کنار سطل آشغال‌های بزرگ و پسماند‌ها رد شدیم و در نهایت نگاهم خیره روی ساختمون قهوه‌ای رنگ و خاک خورده پایگاه افتاد، ساختمونه شدیداً قدیمی و مخروبه سه طبقه که گل سر سبد اون کوچه بود! به تابلو کوچیکِ بالای درب که تنها از یک میخ آویزون بود خیره شدم و نوشته پررنگ رو زیر لب زمزمه کردم
- "پایگاه گربه سیاه"
- کلید داری؟
نیم نگاهی بهش انداختم و در سکوت دستم رو از پنجره شکسته کنار درب داخل بردم و نخی که به ضامن در وصل بود رو کشیدم و در باز شد، لوکاس شروع کرد به دست زدن
- براوو! براوو! امنیت در حد لیگ جهانی!
چشم غره‌ای بهش رفتم و قدمی به سمت داخل گذاشتم
- یه وقت تعارف نکنی؟ زشته خجالت میکشم!
چشم‌هامو در حدقه چرخوندم
- آره دیگه وقتی جنتلمن بازی رو بسپاری به لیام معلومه که دیگه با مبحثی به نام « اول خانم‌ها» آشنايي نداری
- آخه تو خانمی؟
- نیستم؟
- هستی؛ ولی از نوع انگلِ جنگلی‌اش!
- هه هه مسخره بهتر از توی شغلمم!
لوکاس سکوت کرد... از راهرو گذشتیم وارد اتاق کوچیک و تاریکی شدم لامپ رو روشن کردم و هوای سرد اتاق رو به ریه‌هام فرستادم با نگاه کردن به اطراف دستی لای موهام کشیدم و بی‌توجه به برگه ‌ها و صفته‌ها روی میز نشستم
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #139
بخش هشتم:ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و سی و ششم: دلیلی برای نفرت
...................

همزمان با نشستنم روی حرکات لوکاس تمرکز کردم نگاهش رو دنبال کردم، نگاهش از روی میز آشفته به کوهی از کاغذ‌های روی زمین افتاد و بعد به صندلی پر از کتاب و قفسه بهم ریخته خیره شد و در آخر نگاهی به مکان عظیمی روی دیوار انداخت و مکث کرد و با دقت خیره شد بهش، گلوم رو صاف کردم و گفتم:
- برای انسجام ذهنیم خیلی خوبه وقتی ذهنم درگیر چیزی میشه تمام اطلاعاتم رو روی اون تابلو میزارم و با یه کلاف بهم ربط میدمشون
- عه یه پا کاراگاهی برای خودت! ذهنت درگیر چی میشه؟
- امگا‌های گمشده... اختلاص‌ها، قتل‌ها، جرم‌ها و اکثر چیزایی که وظیفه منه که اتفاق نیوفتن
دوباره نگاهی به دیوار کرد به سمت دیوار رفت دستی لای موهاش کشید
- چرا انقد بهم ریخته این تابلو؟
با صدای خورده شیشه زیر پاش نگاهی به کف زمین انداخت
سرم رو پایین انداختم و شروع کردم به عقب جلو کردن پاهام
- اوایل که رهبر شدم من کینه شدیدی نسبت به مافیا داشتم این پایگاه رو با نویان و آریا درست کردیم، من تمام وقتم رو این‌جا بودم اون‌قدر وقت زیادی گذروندم که دیوونه شدم تقریباً... بعد یه مدت کشف کردم که مافیا بجز رئیسش هفت تا عضو برتر داره با کلی فداکاری و کار و تلاش من تونستم تقریباً رد یکی از برترین‌ها رو پیدا کنم؛ ولی همون لحظه...
محکم دست‌هامو مشت کردم و نگاه خشمگینی به بیرون از پنجره رو به رو کردم
- رئیس مافیا تغییر کرد و همراه با اون هفت عضو اصلی عوض شدن! اول فکر کردم که هنوز میشه با عضو قبلی رد مافیا رو بزنم؛ ولی... ولی! اون لعنتی همشون رو کشته بود!
دست‌هام رو شل کردم سرم رو تکون دادم و آروم شدم نگاهی به لوکاس انداختم هیچ تغییری توی صورتش نمیدیدم فقط به نوعی حس می‌کردم که شدیداً حالت جدی‌ای به خودش گرفته... سکوت عجیبی کرده بود مستقیماً نگاهی به چشم‌هام انداخت
- چرا از مافیا متنفری؟ چرا کینه داری ازشون؟
- خانوادم... مادر و پدرم رو کشتن...
نگاهش رو به بیرون پنجره دوخت
- شاید عوض شدن؟
- عوض شدن؟ اصلاً درکی از حرفی که میزنی داری؟
- جدیداً بهشون میگن رابین هود چون به قشر ضعیف و آسیب دیده کمک می‌کنن...
خواستم جوابش رو بدم؛ ولی با حلاجی حرفی که زد مکث کردم و از روی میز پریدم پایین
 
  • جذاب
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #140
بخش هشتم:ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و سی و هفتم: موضوع محرمانه رابین هود
....................

- شاید بهتر باشه یه توضیحی به من بدی؟
تای ابرو ام رو انداختم بالا قدم به قدم به سمتش رفتم
- مشکوکی... چیشد که ناگهانی به فکر مافیا افتادی؟
با قدم بعدیم عقب رفت، باز هم قدم جلو گذاشتم که قدم دیگه‌ای عقب گذاشت
- خب نظرم رو گفتم.

وقتی که به کمد پشت سرش برخورد کرد، با فاصله یک قدم باهاش توقف کردم، نگاهی همراه با تمسخر بهش انداختم
- و این کاملاً اتفاقیه که نظر تو دقیقاً با موضوع "رابین هود" که یکه موضوع محرمانه است بیان شد؟
نگاهی به رفتارهای بدنش انداختم عضلاتش شل و آروم و همین‌طور با حالت صورتی خونسردی بود طوری که انگار نه انگار تحت فشار قرارش دادم!
- لیام بهم گفته بود موضوع "رابین هود" رو...
با این حرفش قدمی عقب گذاشتم نفس آسوده‌ای کشیدم... خداروشکر چند لحظه فکر کردم عضوی از مافیا است! دستی لای موهام بردم و لبخندی زدم و به بیرون نگاه کردم تو حال خودم بودم که نگاهم بهش افتاد ک با تای ابرو بالا رفته‌ای و لبخند کج معروف همیشگی‌اش نگاهم می‌کنه، محکم گلوم رو صاف کردم، لبخندم رو محو کردم و اخمی جایگزینش کردم، ماژیکی از روی میز برداشتم و پرت کردم سمتش
- بنویس!
- ها؟ چی بنویسم؟
- بنویس اولویت‌های من رو
به سمت برد رفت
- بنویس تشکیل جلسه توی دروازه، آشتی با لیام و معذرت خواهی، تماس با لئون برای این‌که باید برنامه‌ای با منطقه جنوبگان کشور تایس داشته باشیم! برگردوندن داداشم و...
- شاید یکم استراحت بد نباشه
رشته افکارم رو پاره کرد با اخمی نگاهش کردم
- میخوام با داداشم تماس بگیرم چند دقیقه سکوت کن.
سر تکون داد با شماره رایلی تماس گرفتم داشتم ناامید میشدم که جواب داد
- سلام؟
- چطوری بچه؟ اون‌جا خوش می‌گذره؟
بدون این‌که نگاهی به دوربین بندازه با کسالت جواب می‌داد
- بد نیست
لوکاس: لنور...
با صدای لوکاس کنجکاو سرم رو بلند کردم که مصادف شد با جیغ و داد رایلی
رایلی: لوکاس؟ لوکاسه؟ گوشی رو بده بهش!
متعجب نگاه کردم
- چی؟ چرا بدم به لوکاس؟
- بده بهش خواهر من!
گوشی رو به لوکاس دادم حسابی احوال پرسی کردن به مکالمه هردوتاشون گوش دادم
لوکاس: خب چه خبر؟ چیکار میکنی؟
رایلی: لوکاس! کلی هنر‌های رزمی یاد گرفتم!
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد
- حالا میتونم اون پسره پررو پایپر رو ادب کنم و بعد میتونم با اون دختر چشم عسلی...
سریع لوکاس حرف رو قطع کرد
- هیش هیش پسر بعداً میتونی بگی بهم!
چشم‌هام چهارتا شد « دختر چشم عسلی»؟ با غضب به لوکاس خیره شدم حتماً اون خبر داره! با حرص به صحبت‌های گرمشون گوش دادم
لوکاس نیم نگاهی بهم انداخت و تماس رو صوتی کرد و بعد گوشی رو گذاشت کنار گوشش حدوداً ده دقیقه ای ساکت بود و فقط رایلی صحبت می‌کرد در نهایت لوکاس با جمله « باشه باهات هماهنگ می‌کنم » صحبتش رو به پایان رسوند با حرص گوشیم رو از داخل دستش کشیدم
- هی خانم! آروم چه خبرته؟
پشتم رو بهش کردم پشت میز و روی صندلی نشستم سرم رو روی میز گذاشتم و بلند گفتم :
- من می‌خوابم!
دیگه صحبتی باهاش نکردم و آروم آروم به خواب رفتم
 
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین