. . .

متروکه رمان گربه سیاه | laloush

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. تاریخی
  4. تراژدی
  5. جنایی
  6. علمی_تخیلی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_(1)_0w40.png

*******. *******

نام رمان:گربه سیاه
نام نویسنده:laloush
ژانر:علمی-تخیلی، عاشقانه، تراژدی، ماجراجویی، جنایی، معمایی


خلاصه:
در دنیایی که جنسیت، ملیت، فرهنگ و اقلیت‌های هر فرد و انسان‌ها دیگه معنایی نداره مردم به دسته‌های منحصر به فردی تقسیم شدن.
در طول تاریخ بشریت در ابتدا انسان‌ها به این نتیجه رسیده بودن که قوی برتر از ضعیف هست و مردم به واسطه زور و قدرت دسته بندی می‌شدند، در اواسط تاریخ چندین هزار سالهٔ بشر بشریت به سمت پایه گذاری فاصله اجتماعی بر حسب مقام جایگاه اجتماعی سوق پیدا کرد، این امر ادامه داشت تا سیستمی بنا شد و بشریت به درک واقفی از دسته بندی مردم رسید!
که نه تنها در این درک واقف خبری از زور آزمایی و جایگاه اجتماعی نبود؛ بلکه خبری از نژاد و قومیت های گوناگون هم نبود و همه‌چیز از دسته بندی منحصر به ژن و ژنتیک شروع می‌شد. این دسته بندی قانع کننده است اما منصفانه نیست!
ماجرایی از گرگ‌هایی در لباس میش و بره‌هایی در لباس گرگ

مقدمه:
به دیوار‌های سرد و آجری تکیه زدم، روان از هم گسیخته‌ام ارتباط مستقیمی با ضعف کهنه و قدیمیِ درون تار و پود وجودم داشت، ضعفی که بزرگ‌ترین دشمنم شده بود...
سرمایی مثل یخبندان و صدای جیغ‌ها و ناله‌های پیاپی، بوی اسکناس‌های آغشته به خون و فساد، بوی امعإ و احشإ، صدای پارس طاقت فراسای سگ‌ها و در نهایت حس مسموم کالا بودن!
هیچ‌وقت یادم نمیره همه این‌ها کیفره‌ی دسته‌بندی نحس منه...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 46 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #91
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت هشتاد و هشتم: قفس
.......................
ماشین رو پارک کردم و هر دو پیاده شدیم
- اینجا کافی شاپ مورد علاقه منه تقریباً همیشه میام اینجا
به سمت در ورودی کافی شاپ رفتم که دستی روی شونه‌ام قرار گرفت، متعجب به سمتش چرخیدم
- میسون؟
با قیافه آشفته بهم نگاه کرد
- س..سلام رئیس
تای ابروم رو انداختم بالا :
- چه عجب! این پسر شوخ و شیطون یک بار معذب و آشفته است!
درسته عضوی از باند بود؛ ولی خیلی بچه بود. آخه مگه یک بچه شونزده ساله چقدر بزرگه؟!
- رئیس...
آروم حرف زدنش داشت عصبیم می‌کرد :
- میسون زود بگو من وقت ندارم.
- خ..خب نمیشه مایلی نره داخل حصار؟
اخم هام رو توی هم قفل کردم
-ساکت باش بچه!
قیافه‌اش پریشون و ناراحت بود ولی از موضع خودم فاصله نگرفتم
- ولی...ولی لنور من مادر و خواهرم هر دو باهم میرن توی حصار و حصار عملاً میشه یکی از نقاط حمله دشمن
تیز نگاهش کردم
- برو خونه‌ات بچه...وقت من رو نگیر تو که به آلفا خودت اعتماد نداری یعنی به خودت هم اعتمادی نداری من نمی‌تونم مامان و خواهرت رو بسپرم بهت.
دروغ بود! من کی آلفا شده بودم که خبر نداشتم؟
- ولی لنور خواهش می‌کنم! تو رو خدا بزار بمونن...
دلم می‌خواست بزنم تو دهنش، آخه چقدر قرار بود اسرار کنه؟
- میسون! هر لحظه ممکنه بهمون حمله بشه و حتی تو هم باید آماده باش باشی! خودت هم خوب می‌دونی آلفا ها دست خودشون نیست و عصبی میشن توی این شرایط همین‌طوری هم ممکنه این‌جا تبدیل به دریاچه‌ خون بشه...
میسون خواست حرفی بزنه که پایپر پرید وسط حرفش
پایپر: اوه فکر می‌کردم اینجا از حرف شنوی بیشتری توسط افرادت برخوردار باشی لنور
به میسون چشم غره‌ای رفتم که حساب کار دستش اومد
- پایپر دهنت رو ببند! میسون به حرفم گوش میده...
میسون: لنور...باشه پس...خدافظ.
با دور شدن میسون به سمت داخل کافه رفتم و نشستم
- خب پایپر سفارش بده؟
بعد خوردن اسپرسو از پشت شیشه و دکور کافه به بیرون خیره شدم
- شرط می‌بندم لئون الان داره موهای سرش رو از دست رایلی دونه دونه می‌کنه...
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #92
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت هشتاد و نهم: اظهار فضل
..........................
با زنگ خوردن گوشیم با خونسردی تمام به گوشی خیره شدم و بعد چند دقیقه گوشی رو جواب دادم
- چی می‌خوای؟
- آم فکر کنم بهتر باشه بیای اینجا و یک نگاهی به اینجا بندازی
بی حوصله به زمین خیره شدم
- لوکاس من باید از کجا بدونم که تو کجایی؟
صدای پوزخندش اومد
- باور کنم که نمی‌دونی؟
- دارم میام
گوشی رو قطع کردم، حق داشت من کاملاً از مکانش خبر داشتم و همه این‌ها تصویر سازی و وجه عمومی بود. از جام بلند شدم همون‌طور که پایپر دنبالم می‌اومد، موقعیت لوکاس رو روی مپ باز کردم، مثل اینکه لوکاس و لیام با همدیگه هستن!
- پایپر
- هان؟
سوئیچ ماشین رو انداختم تو بغلش
- رانندگی بلندی؟
متعجب شد
- ولی من گواهینامه ندارم بدون گواهینامه غیر قانونیه رانندگی.
- من خودم قانونم قانون رو برام توضیح میدی؟ بشین پشت فرمون حوصله ندارم.
درسته قیافه پایپر در هر حالتی بود سرد بود؛ ولی لبخند خبیثانه‌ای زد. نشستم تو ماشین شروع کرد به آروم آروم ماشین رو از پارک خارج کردن
- پایپر بخوای مثل لاکپشت ب...
با یکهو شتاب گرفتنش چسبیدم به صندلی و سکته‌ای نگاهش کردم
- چه مرگته؟
بیشتر سرعتش رو زیاد کرد:
- لئون هیچ‌وقت نمی‌ذاشت پشت فرمون باشم!
قلبم اومد تو دهنم
- یعنی توی ناکس تا حالا رانندگی نکردی؟
- چرا کردم یه بار باید یه ماشین رو می‌انداختیم تو دره من پشت فرمون نشستم ماشین رو خلاص کردم!
شروع کردم به اشهد خوندن کم کم حس کردم یک چیزی تو دل و روده‌ام داره چرخ می‌خوره
- ما‌...رفتیم بهشت یا این منم که دارم می‌چرخم؟
هیچی نگفت، تا من باشم ماشین بدم زیر پای یک بچه! یهو ترمز زد که با مخ خوردم تو شیشه همون استارتی شد برای بالا اومدن محتویات معده‌ام ولی خودم رو کنترل کردم تند پریدم پایین به لیام و لوکاس نگاه کردم
- سلام...
لیام اومد نزدیک
- چته مثه جن شدی چرا؟
خواستم اظهار فضل کنم که اون محتویاته نتونست خودشو پایین نگه داره!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #93
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت نود: محرک ژنتیکی
..........
دستم رو محکم روی شونه لیام تنظیم کردم و بعد صدای داد لیام بلند شد
- خدا ازت نگذره! یا خدا یا خدا کمک! لوکاس نجاتم بده!
خواستم متوقفش کنم؛ ولی خودش می‌اومد! قشنگ که تموم شد با دستم گوشه لبم رو پاک کردم و با لبخند ژکوند به لیام نگاه کردم
- چ‌‌...چطوری لیام؟
با قیافه‌ای که توی هم رفته بود و چشم‌های بسته‌اش به حرف اومد
- خاک تو سرت کنم! گرمی‌اش رو روی لباسم حس می‌کنم!
ازش دور شدم و به لباسش خیره شدم تمام لباسش از محتویات معده‌ام کثیف شده بود
- اوه لیام فکر کنم باید بری حموم
عصبانی چشم هاش رو باز کرد
-حداقل این رو تو نباید بگی!
با حرص هودی تنش رو در آورد
- به خاطر تو باید توی این سرما با تی شرت سر کنم!
حالم هنوز هم به هم می‌خورد به پایپر که با لوکاس زمین و زمان رو گاز می‌زد خیره شدم
-پایپر! وداع آخرته! همش مقصر تویی! خیلی بد رانندگی کردی.
نمی‌تونست خودش رو کنترل کنه و نخنده، در ماشین رو باز کردم و از صندلی عقب کاپشن‌ام رو در آوردم
- هی لیام
همون‌طور که دست هاش رو روی بازو‌هاش حرکت می‌داد نگاهم کرد
- بنداز رو خودت.
پرت کردم سمتش اول بهش نگاه کرد و بعد انداختش روی پشتش شروع به راه رفتن کردیم
- خب برای چی اینجاییم؟
لوکاس: لیام بهم گفت که یک ردی از والکری‌ها زده و من هم به جاش اومدم اینجا؛ ولی...
- ولی؟
- با چند تا جسد مواجه شدم...هر کدوم به شکل خاصی مرده بود همه اجساد رو بدون دخالت پلیس فرستادیم پزشکی قانونی...
لیام: لنور از توی چشم یکی از اون‌ها پَر رشد کرده بود! و اون یکی دیگه دندون هایی داشت که فکش رو شکسته بود و از درون دهنش خارج شده بود! ما شک داریم که اون ماده مخدری که والکری‌ها ساختن در واقع نوعی محرک ژنتیکی باشه!
شوکه شده بهشون خیره شدم
لیام: خبر‌های بد هنوز ادامه داره! لنور... به فرقه افراطی ایجاد شده از طرفدار های باند والکری...
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #94
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت نود و یک:نارگیل و دارچین؟
.................
از شدت عصبی شدن تند نفس می‌کشیدم
-چ...چی! یه فرقه طرفدار والکری!...مسخره است!
لیام: مدتی میشه که والکری‌ها شروع به دزدی کردن...از ثروتمند‌ها می‌دزدن و به فقیر فقرا میدن و در عوض مردم حاشیه نشین رو با پول مال خودشون می‌کنن و حالا این فرقه برای طرفداریشون درست شده و اعضا فرقه به رئیس والکری‌ها میگن رابین هود!
عصبی لگدی به زمین زدم
- اون احمق‌ها چط...
لیام:لنور...؟
عصبی به لیام خیره شدم که تعجب کردم
- لیام دقیقاً چه غلطی داری با کاپشن من می‌کنی؟
قیافه لیام متعجب و کنجکاو بود و با کنجکاوی به آستین کاپشن خیره شده بود
- لنور رایحه تو بوی کبریت سوخته میده درسته؟
تای ابرو ام رو انداختم بالا
- آره همین‌طوره
به آستین کاپشن دقیق‌تر خیره شد
- پس چرا کاپشن‌ات یک رایحه شیرین داره؟ یه چیزی مثل بوی نارگیل و دارچین؟
گیج نگاهش کردم که تیز بهم نگاه کرد
- یه چیزی مثل عطری که امگا‌ها همیشه ازش استفاده می‌کنن؟ نمی‌دونم شاید رایحه اون‌ها؟
عصبانیتم به ترس عمیقی که داشتم رنگ باخت. زبونم بند اومد و لرزش نا‌محسوس ستون فقراتم کاملاً نشون می‌داد که چقدر ترسیدم. اگه لیام بفهمه چی؟ لیام به کنار اگه پایپر و لوکاس هم بفهمن این حقیقت رو، باید چیکار کنم؟ با حس نگاه سنگین و برنده‌ای نگاهم رو به لوکاس که با قیافه‌ای که چیزی ازش نمیشد خوند دوختم از نگاهش فرار کردم جوری بود که انگار ترس عمیق من رو حس کرده بود دست پاچه خودم رو جمع و جور کردم :
- لی...لیام! مسخره نشو
پایپر: راست میگه لیام خیلی خنگی! همون‌طور که الان کاپشنش رو داده به تو احتمالاً قبلاً به یه امگا هم داده بوده برا همین این‌طوریه.
با قدر دانی به پایپر که خودش هم نمی‌دونست چه لطف بزرگی در حقم کرده نگاه کردم. لوکاس همچنان با دید نافذ نگاهم می‌کرد، روباه چشم سبز! اون‌قدری ترسیده بودم که خسته شدم
- من خیلی خسته‌ام بر می‌گردم خونه...نتیجه پزشک قانونی رو بهم برسون لیام ... بعداً هم راجب اون رابین هود شیطانی یک فکری می‌کنم...
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #95
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت نود و دو : ترور
.................
با محکم گرفتن فرمون تلاش کردم که لرزش دست‌هام رو انکار کنم با نشستن پایپر شیشه رو دادم پایین
- هی لیام نمیاین؟
لبخندی زد که دندون‌های ردیف و مرتبش رو به رخ کشید
- لنو ماشین هست
بدون حرف راه افتادم
- پایپر جایی هست که تو منطقه شمالی دلت بخواد ببینی؟
- راستش خیلی دوست داشتم محل تمرین جانشینت رو ببینم
بی تفاوت پاسخش رو دادم
- من جانشین ندارم...
-چی؟ ولی رایلی...
کلافه سر تکون دادم
- اون مثل من و تو و...بقیه نیست! اون سر به هوا مغرور و لجبازه حتی نمی‌تونم روش حساب باز کنم، یه جورایی به بلوغ فکری نرسیده؛ حتی با اینکه یکم دیگه ازش تست می‌گیرن
- اوم...منطقیه!
با صدای مهیب و بعد چرخیدن ماشین با ترس چشم هام رو بستم صدای داد پایپر توی گوشم بود چند دقیقه بعد ماشین وایستاد با وحشت چشم‌هام رو باز کردم که با خورد شدن شیشه عقب ماشین حساب کار دستم اومد
- پایپر بخواب بخواب بخواب!
زود خوابید و زیر رگبار گلوله داد زد
- لنو این ماشین ضد گلوله است چجوری داره خورد میشه!
- ساکت شو از تو داشبورد اسلحه‌ام رو در بیار
سرم رو یکم بلند کردم، تیر از هر سمتی شلیک میشد
- پایپر برو عقب!
-چی! دیوونه شدی! اون قسمت رو به رگبار بستن!
-گفتم گمشو عقب! هر وقت گفتم بپر بیرون!
با رفتنش به عقب خزیدم و از طرف کمک راننده در رو باز کردم و از چهار چوب ماشین آویزون شدم و قل خوردم زیر ماشین چاقو ام رو از جیب کتم در آوردم و سیم‌ها رو پاره کردم مخزن سوخت رو هدف قرار دادم و پاره‌اش کردم قطره‌های بنزین روی زمین می‌چکید
- پایپر بپر!
توی یک ثانیه پایپر از پنجره بیرون پرید تیر رو نشونه رفتم و بعد بوم! ماشین رفت روی هوا از موج انفجار چند لحظه‌ای گیج بودم؛ ولی فرصتی براش نبود، با سرعت پایپر رو گرفتم و به سمت بیابون رو به رو می‌دویدم و تیر‌ها بعد چند دقیقه کنار پاهامون فرود می‌اومد حدوداً دویست متر رو یک نفس دویدیم و بعد دیگه تیری ما رو به رگبار نمی‌بست با ذوق خندیدم
- درست حدس زدم! اون‌‌ها اون‌قدر به ماشین نزدیک بودن که ماشین رو تخریب کنن؛ ولی اسلحه‌هایی که قدرت و شتاب بالایی دارن بُرد کوتاهی دارن!
پایپر با هیجان به اطرف نگاه کرد
- الان هدف یک ترور بودیم؟!
- دقیقاً! اون انگل‌های اجتماع معلوم نیست باز چه مرگشون شده! خیلی نزدیک بود
به ماشین جزغاله شده‌ام خیره شدم
- ماشین عزیزم...
حدوداً چهل دقیقا بعد ماشینی اومد و نزدیک آتش سوزی وایستاد و بعد دو نفر پیاده شدن از دور شناختمشون و با دو به سمتشون رفتم که پایپر هم اومد
- لیام لوکاس!
لوکاس تای ابروش رو انداخته بود بالا
- بگم چه خبر شده یا زوده؟
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #96
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت نود و سوم: قدم نحس
.................
دستم رو توی هوا تکون دادم
- نه نه دقیقاً سر وقتشه که بپرسی
لبخند کجی تحویلم داد
- اوه نه بابا! حالا اینجا چه خبره؟
با خشم به پایپر نگاه کردم
- قدم این بچه نحسه!
پایپر رفت پشت لیام
پایپر: هوا خیلی خوبه نه؟
با اعصاب داغون به ماشینم خیره شدم
- این بار تانک میخرم!
با حرص لگد محکمی به ماشین لیام زدم که بلند داد زد
- هوی چته! مال باباته!؟
با حرص نشستم تو ماشینش بقیه هم سوار شدن با اخم به بیرون خیره شدم
- لیام آکتای شروع کرده...
متعجب پرسید
- از کجا می‌دونی آکتای بود؟ شاید والکری‌ها بودن
بلند خندیدم
- والکری‌ها اندازه آکتای حماقت نمی‌کنن
با زنگ خوردن گوشیم بدون نگاه کردن مخاطبم جواب دادم
- الو؟
- الو؟...الو لنو؟ سلام خوبی؟!
با شنیدن صداش محکم با دست کوبیدم رو پیشونیم
- سلام...عمه!
صداش پیچید
- چرا چند بار بهت زنگ زدم جوابم رو ندادی؟
چون دلم می‌خواست!
- اهم آخه نتونستم سرم شلوغ بود!
صداش توی گوشی پیچید
- من و ماری و جری می‌خوایم بیایم پیش شما
کلافه سرم رو به ماشین تکیه دادم
- عمه رایلی این‌جا نیست...
- کی خواست اون بچه پررو رو ببینه؟ امشب راه می‌افتیم
با حرص به بیرون خیره شدم
- باشه...من قطع می‌کنم خدافظ
با قطع کردن گوشی به گوشی خیره شدم
- عمه؟
به لیام که خطاب قرارم داده بود نگاه کردم
-چی؟
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #97
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت نود و چهارم: کارت پول
..........
با تعجب که توی صداش موج میزد گفت
- تو عمه داری؟
چپ چپ نگاهش کردم
- نه پس بی کس و کارم فقط تو داری!
ساکت شد فهمید اعصاب ندارم
- هوی لیام کار داری امروز؟
- آره باید کارای پزشکی قانونی رو بکنم، پلیس خیلی مشکوک شده
- آها حیف شد می‌خواستم ببرمت خرید
یهو رنگش پرید
- خ...خر...خرید!؟
- اهوم
لوکاس: اگه بخوای من هستم...
یهو لیام بلند داد کشید
- نه لوکاس!
همه با تعجب نگاهش کردیم که با حال زار به لوکاس خیره شد
- نرو برادر من زنده نمی‌مونی...
با حرص به لیام خیره شدم
- خودت نمیای بزار حداقل بقیه بیان... همین‌جا نگه دار پیاده بشیم...
همون‌طور که داشت پارک می‌کرد با صدای لرزون گفت
- لوکاس تا میشل و نانسی رو دیدی فقط فرا...
با تو سری که ازم خورد ساکت شد از ماشین پیاده شدم
- پایپر تو با ما نمیای؟
- پزشکی قانونی جذابیت بیشتری برام داره
- اوکی!
به میشل و نانسی پیام دادم که بیان. بی توجه به لوکاس به سمت مغازه‌ها راه افتادم برگشتم سمتش
- دوتا خانم چهل پنجاه ساله چی دوست دارن؟
دست‌هاش تو جیبش بود
- یه چیز خاص؟ لباس، اکسسوری؟
وارد اولین مغازه شدم خواستم کارتم رو از جیبم در بیارم که نبود! خونسرد برگشتم سمت لوکاس
- آم ببین من کارت پولم تو ماشینم بود...پول داری؟
کارتش رو از جیبش در آورد
- بیا
- مرسی قابلم رو نداره!
متفکر به کیف‌هایی که توی دکور بود خیره شدم
- ببخشید خانم کدوم کیف‌ها توی سلیقه چهل پنجاه ساله هاست؟
به پنج ردیف از دکورش اشاره کرد
- این‌ها خیلی طرفدار دارن
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #98
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت نود و پنجم: سیزده پنجاه و هفت
................
-قیمت همشون با هم لطفاً؟
- دوازده هزارتا میشه
کارت رو کوبیدم روی میز و برگشتم سمت لوکاس که چشم هاش از اون حد بزرگ‌تر نمیشد
- رمز؟
با لکنت به حرف اومد
-سی..سیزده...پنجاه...پنجاه و هفت
- خانم حساب کن بریم
لوکاس: الان دوازده هزارتا دادی برای چند تا کیف؟
- اهوم مشکلیه؟
- اصلاً اون هیچی...این همه کیف رو چجوری بیاریم؟
- بیاریم؟ تو میاری!
کارت و برداشتم و رفتم بیرون و به داد‌های لوکاس بی توجه بودم وارد مغازه مردونه شدم به لوکاس که مثل پنگوئن می‌اومد خیره شدم
- هوی پنگوئن آمازونی بیا اینجا...به نظرت پلیور بگیرم براش؟
- من از کجا بدونم...من اگه پنگوئن ام تو لابد باید مرغی چیزی باشی!
اداش رو در آوردم
- آقا سلام...برای یک آقای حدوداً سی ساله لباس می‌خواستم فرق نداره چی باشه فقط یک چیز خوب می‌خوام
- خب چه سایزی می‌خواستین؟ این مدل کیفیت خوبی داره
به لباس بافتی که جلو روم گذاشته بود خیره شدم
- آقا همین رو از کوچیک تا بزرگش رو بده
دوباره کارت رو کوبیدم رو میز
- سیزده پنجاه و هفت!
لوکاس تند فیش رو نگاه کرد و بعد بهم خیره شد و یه لبخند حرصی زد
-هشت هزارتا؟
پلاستیک لباس‌ها رو انداختم بغلش به سمت خروجی خواستم برم که برگشتم
- آقا سایز من چی دارین؟
متعجب بهم نگاه کرد
چند دست لباس جلوم گذاشت اخم کردم
- نه! زیادی حاج آقاییه!
این سری یه تی شرت گذاشت جلوم با یه شلوار مشکی
- این نیم ست جدیداً برام اومده
نیشخندی زدم و رفتم سمت پرو هر دوتا رو پوشیدم خوب بود! اومدم بیرون
- کلاه و یه سویی‌شرتم می‌خواستم؟!
سویی شرت آبی رنگ رو پوشیدم و کلاه رو روی سرم گذاشتم
- خب این‌طوری کارمون راحت تر میشه
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #99
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت نود و ششم: مادمازل
.....................
همون‌طور که همه وسایل رو می‌آورد گیج گفت :
- چطوری قراره کارمون راحت‌تر بشه؟
لبخند پلیدانه‌ای زدم
- خودت می‌فهمی!
به سمت فروشگاهی رفتم از پشت شیشه و دکور به فروشنده‌ها که دوتا دختر جوون بودن خیره شدم به سمت ورودی رفتم
- هرچی گفتم همراهیم کن
منتظر پاسخش نموندم و رفتم داخل، دست‌هام رو داخل جیب‌هام فروع کردم سرم رو پایین انداختم و به سمت فروشنده‌ها رفتم، سرم رو آروم بالا آوردم و همون‌طور که تای ابروم رو بالا انداخته بودم لبخندی روبه فروشنده‌ها زدم
- خانوم‌ها؟
دوتا دختر فروشنده با تعجب نگاهم کردن. به اپن تکیه زدم
- برای مادرم لباس می‌خواستم ممکنه یه دستی برسونید؟
دختر اولی به حرف اومد
- چطور لباسی می‌خ...
حرفش رو قطع کردم
- چه چشم‌های جذابی!
دختر متعجب شد
- ببخشید؟
دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و توی دلم خندیدم
- چشم‌هاتون رو از کی به ارث بردین خانم فروشنده؟
دختر کناریش پرید وسط حرفم
- لباس خاصی مد نظرتونه؟
با تعجب تک خنده‌ای کردم مثل اینکه واقعاً نقشه‌ام گرفته!
- نمی‌دونم هرچی خانم‌ها بگن؟
دختر اولی می‌خواست از بالای قفسه‌ها لباس‌هایی رو پایین بیاره که شیطانی به لوکاس خیره شدم
- لطفا بیا کنار مادمازل این خدمتکار منه لباس‌ها رو پایین میاره
لوکاس چشم‌هاش داشت می‌افتاد کف پاهاش! ریز خندیدم که رفت پشت اپن، دوتا دخترها حساب کار دستشون اومده بود و نقشه‌ام گرفته بود. توی یک حرکت آنی دست یکی از دخترها رو گرفتم
- خانم شما جادوگری؟ حس می‌کنم با وجودت بقیه غیب میشن!
دختره خجالتی خندید، به لباس‌ها نگاهی انداختم و برگشتم سمت دخترها
- خیلی خوب میشه شما دوتا با این چهره‌های دلنشینتون این‌ها رو برام حساب کنید
دختر اولیه کارتی رو از توی کشو در آورد و لبخند عمیقی زد
- قابلتون رو نداره؛ ولی جای صورت حساب ترجیح میدیم شما بیاید به این مهمونی تا بیشتر آشنا بشیم، آدرسش روی کارته
از خدا خواسته با لبخند شیطانی کارت رو ازش گرفتم
- با کمال میل! خدمتکارم لباس‌ها رو میاره...
به سمت خروجی رفتیم موقع بیرون رفتن برگشتم و چشمکی زدم
- به امید آشنایی بیشتر خانم‌ها
با لبخند خباثت بار اومدم بیرون
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #100
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت نود و هفتم: کی بودی تو؟
.....................
با صدای لوکاس به سمتش برگشتم
- عجب مخ زنی هستی!
پلیدانه نگاهش کردم
- هه هه دیدی گفتم کار راحت تره؟
ادای من رو در آورد
- خانم شما جادوگری؟ جدی؟ راستش رو بگو چند بار مخ دختر مردم رو زدی!
دستم رو به نشانه بی‌خیالی توی هوا تکون دادم
- بی‌خیال پسر! اون‌ها خودشون دلشون می‌خواد گول بخورن! حتی توجه نکردن که واقعاً پسر هستم یا نه! خیلی هم بد نشد الان هم لباس‌ها رو خریدیم هم مهمونی دعوت شدیم
لوکاس با حرص نگاهم کرد
- کارت پولم رو خالی کردی!
متفکر بهش خیره شدم
- راستی چرا کارتت موجودیش این همه است؟ شغل تو چیه؟
نیشخندی زد
- شغلم؟ شغل من داشتن یه بابای پولداره!
نیم نگاهی بهش انداختم بدبخت توی خرید‌های من گم و گور شده بود
- راستی تو چرا داری برای مهمون هات خرید میکنی؟
- مهمون نیستن خانواده من هستن بعد مدت طولانی دارم می‌بینمشون باید براشون یه کاری بکنم دیگه
با فکر به گشنه بودن نوری نگاهی به لوکاس کردم
- راستی اسم توله خودت رو چی گذاشتی؟
- اسمش؟ خب اسمش رو بانی گذاشتم
سر تکون دادم و هیچی نگفتم درواقع هیچ حرفی باهاش نداشتم، عمیق رفتم توی فکر، من هیچی راجب این فردی که کنارم داره با انبوهی از خرید‌هام دست و پنجه نرم می‌کنه نمی‌دونم! به کوچه تاریک که انبوهی از جمعیت درونش قدم میزدن خیره شدم بی حس و بدون هیچ منطقی سر جام وایستادم
- تو کی هستی؟
صاف وایستاد کوچه تاریک بود و سایه‌اش با وجود موازی وایستادنش باهام روم افتاده بود و به شعاع سایه‌اش مکان تاریک تر دیده میشد. خیره به دستبند دور مچ دست هاش به حرف اومد
- من کی هستم؟
سرش رو به سمتم کج کرد و از لای موهای ریخته شده توی صورتش با چشم‌های تیزش بهم نگاه کرد
- تو کی هستی؟
جا خوردم، من کی بودم؟ تیز تر از خودش بهش خیره شدم
- من هیچ‌کسی نیستم، به من بگو تو کی هستی؟!
بدون لحظه‌ای مکث به حرف اومد
- من دوستت نیستم
سر تکون دادم و قدم از قدم برداشتم
- هوف بهتره بریم داره دیر وقت میشه
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین