. . .

متروکه رمان گربه سیاه | laloush

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. تاریخی
  4. تراژدی
  5. جنایی
  6. علمی_تخیلی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_(1)_0w40.png

*******. *******

نام رمان:گربه سیاه
نام نویسنده:laloush
ژانر:علمی-تخیلی، عاشقانه، تراژدی، ماجراجویی، جنایی، معمایی


خلاصه:
در دنیایی که جنسیت، ملیت، فرهنگ و اقلیت‌های هر فرد و انسان‌ها دیگه معنایی نداره مردم به دسته‌های منحصر به فردی تقسیم شدن.
در طول تاریخ بشریت در ابتدا انسان‌ها به این نتیجه رسیده بودن که قوی برتر از ضعیف هست و مردم به واسطه زور و قدرت دسته بندی می‌شدند، در اواسط تاریخ چندین هزار سالهٔ بشر بشریت به سمت پایه گذاری فاصله اجتماعی بر حسب مقام جایگاه اجتماعی سوق پیدا کرد، این امر ادامه داشت تا سیستمی بنا شد و بشریت به درک واقفی از دسته بندی مردم رسید!
که نه تنها در این درک واقف خبری از زور آزمایی و جایگاه اجتماعی نبود؛ بلکه خبری از نژاد و قومیت های گوناگون هم نبود و همه‌چیز از دسته بندی منحصر به ژن و ژنتیک شروع می‌شد. این دسته بندی قانع کننده است اما منصفانه نیست!
ماجرایی از گرگ‌هایی در لباس میش و بره‌هایی در لباس گرگ

مقدمه:
به دیوار‌های سرد و آجری تکیه زدم، روان از هم گسیخته‌ام ارتباط مستقیمی با ضعف کهنه و قدیمیِ درون تار و پود وجودم داشت، ضعفی که بزرگ‌ترین دشمنم شده بود...
سرمایی مثل یخبندان و صدای جیغ‌ها و ناله‌های پیاپی، بوی اسکناس‌های آغشته به خون و فساد، بوی امعإ و احشإ، صدای پارس طاقت فراسای سگ‌ها و در نهایت حس مسموم کالا بودن!
هیچ‌وقت یادم نمیره همه این‌ها کیفره‌ی دسته‌بندی نحس منه...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 46 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #101
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت نود هشتم: درگیری
......................
وارد مترو شدیم انقدر با وسایل کلنجار رفته بود که موهاش از حالت عادی که همیشه به سمت بالا متمایل بود ریخته بود تو صورتش
- چقدر زشت شدی!
تلاش کرد لبخند ژکوند بزنه
- واقعاً؟ چشمت رو گرفتم؟
پوزخندی زدم
- هه خنگ! موهات اومده تو صورتت قیافه‌ات غیر قابل تحمل شده!
نیشخندی زد
- آره می‌دونم از شدت جذابیت نمی‌تونی تحملش کنی
جوابش رو ندادم بزار هر طور دلش می‌خواد فکر کنه! به آینده فکر کردم در آینده مشکلات خیلی بیشتری قطعاً خواهم داشت با دنده‌ای که آسیب دیده و توان بدنی‌ای که هر دقیقه داره تحلیل میره و دارو‌هایی که هر روز می‌خورم همه چی رو بدتر و بدتر می‌کنه از همه این‌ها که بگذریم عطر شیرینی که مادر زادی دارم و مدت هاست که مخفی شده داره کم کم خودش رو نشون میده و این خطرناکه! همراه لوکاس از قطار خارج شدیم
- لیام بهم اخطار داده بود باهات خرید نیام؛ ولی من گوش نکردم
با اکراه نگاهش کردم
- من خیلی کم میرم خرید همون یک بار هم که میرم اعصابم رو خورد می‌کنین
با اعصاب خورد همه وسایل رو از توی دستش چنگ زدم
- برو پسر! نیازی به کمکت ندارم!
با لج و بد عنقی روم رو برگردوندم و قدم برداشتم
- هی کجا داری میری؟
جوابش رو ندادم همین‌طوری هم اعصابم خورد بود بیشتر هم رو مغزم می‌رفت
- هوی دختره! الو؟
برگشتم سمتش اخم غلیظی کردم
- تو...تو و لیام از باند من اخراج شدین!
قیافه‌اش خنثی بود ولی چشم هاش کنجکاو
- ها؟ برا چی؟
وسایل رو انداختم رو زمین و محکم هولش دادم عقب
- رو مخم میری فهمیدی! فعلاً اگه می‌خواید از قلمرو پرتتون نکنم بیرون باید نزدیک به باند من نشید!
وسایل رو برداشتم و عصبی حرکت کردم تند به لیام زنگ زدم جواب داد صدای خنده‌اش پیچید
- الو سلام لنو
- لیام تو اخراجی!
تند گوشی رو قطع کردم سوار تاکسی شدم به سمت خونه حرکت کردم
 
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #102
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت نود نهم: خائن و خیانتکار
.....................
جلوی در وایستادم و تند به پایپر زنگ زدم
- الو
- سلام لنور چی شده؟
- همین الان هرجا که هستی میای جلوی در این برج مسخره وگرنه ریپورتت می‌کنم! گرفتی چی شد یا واضح‌تر بگم!
- لنور با لیام داریم میا...
تقریباً داد زدم
- حق نداری باهاش بیای!
- چی؟ ولی چ...
با حرص گوشی رو قطع کردم به سمت داخل برج قدم برداشتم با اعصاب خورد پله‌ها رو بالا رفتم تند با میسون تماس گرفتم
- سلام میسون... همه باند رو جمع کن لطفا
تند روش قطع کردم با اعصاب خورد به آینه آسانسور خیره شدم می‌دونم که الکی و با دلیل مسخره‌ای اینکار رو کردم ولی همش بهونه بود تا بتونم هر دو نفر رو اخراج کنم و بعد بتونم خوب روی تمام مساعل فکر کنم وارد! خونه شدم به نوری غذا دادم و لباس‌هام رو عوض کردم برای واران پیام گذاشتم که همراه آریا بیاد پارک تند زدم بیرون موتورم رو برداشتم و حرکت کردم تند خودم رو به پارک رسوندم و پیاده شدم همهمه‌ای که توی پارک بود قابل فهم بود. به سمت محوطه رفتم وارد شدم همه سکوت کردن، رفتم و روی سکو و با اخم غلیظ نشستم روی زمین، حدوداً نیم ساعت گذشته بود؛ حتی نویان و آریا هم اومده بودن؛ ولی جوری جو سنگین بود که کسی از جاش تکون نمی‌خورد هرچی نباشه خاله بازی که نمی‌کردیم! سالانه بیشتر از هزار نفر توی باند‌های به خاطر درگیری داخلی میمیرن. به زمین خیره بودم که با صدای نفس نفس زدن لیام به سمتشون خیره شدم لیام، لوکاس و پایپر هر سه تاشون اومده بودن به میسون اشاره کردم اومد پیشم آروم اشاره کردم بیارتشون پیشم، پایپر همرنگ جماعت شد و لوکاس و لیام به سمت سکو می‌اومدن کشش و جو سیاسی و استقامتی باند خیلی شدید بود. با وایستادنشون رو به روم از جام بلند شدم، به سمت هر دو برگشتم و سکوت رو شکستم
- این دو نفر...به باند خیانت کردن!
صدای همهمه و غوغا افراد بلند شد لوکاس و لیام هر دو متعجب شده بودن
- لیام تو با دید تحقیر و ضعف به امگا‌ها نگاه می‌کنی! درسته؟
چهره لیام موقعی که بوی امگا رو روی کاپشنم تشخیص داده بود برام تداعی شد و خشمگین‌تر به قیافه رنگ پریده لیام خیره شدم
- تو خلع مقام و خائن حساب میشی و طبق قوانین جامع و اساس نامه بین الملی باند‌ها مثل یک خیانتکار با تو رفتار میشه!
با دست صورتش رو پوشوند به لوکاس خیره شدم
- اظهار کردی که دوست من نیستی! تنها کسی که دوست من نیست دشمن منه! خائن و دشمن باند! طبق قوانین و اساس نامه حق هیچ‌گونه نزدیکی به باند رو نداری و خیانکار محسوب میشی!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #103
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت صدم: تحویل جسد
...................
به سمت جمعیت برگشتم
- همه می‌دونین قوانین جامع و اساس نامه بین المللی بین باند‌ها به چه صورته؟
همه سکوت کرده بودن و جو سنگین بود بی توجه و با آرامش خاطر شمرده و آروم به حرف اومدم
- ده سال پیش قوانین جهانی‌ای به صورت نا نوشته منتشر شد این قوانین جهانی مختص به گروه‌های زیر زمینی و باندهایی مثل ما بود و هست و ما بهش احترام می‌زاریم
مکث کردم
- برای افراد تازه کار باند توضیح میدم...یکی از اصلی ترین بندهای داخل اساس نامه فقط و فقط مال خیانتکارهاست
آروم شروع به قدم برداشتن کردم
- هر وقت داخل باندی خیانتکاری شناسایی بشه طبق اساس نامه همه اعضا باند موظف به ایفا نقش خودشون رو هستن، برای انجام این امر و نداشتن تداخل با پلیس و سازمان‌های دیگه شرایطی رو باند ما محیا کرد همون‌طور که همتون می‌دونین طی یه عملیات دو سر برد ما با نیرو ارتش و پلیس قراردادی داریم که ما به اون‌ها کمک می‌کنیم و اون‌ها در هیچ حالتی داخل کارهای ما دخالت نمی‌کنن
به واران خیره شدم
- درسته ژنرال؟
حرفم رو ادامه دادم
- نقش هر یک از شما در این پروسه به این صورته که شما آزادی عمل دارید می‌دونین یه چیزی مثل...
به سمت لیام رفتم و تمام خشمم رو داخل مشتم جمع کردم و محکم خوابوندم زیر گوشش که افتاد روی زمین
- یه چیزی مثل این!
دیگه تقریباً داشتم داد می‌زدم
- از الان به بعد این خائن‌ها رو هر جا دیدید آزادی عمل دارین تا که هر کاری می‌خواید باهاشون بکنید
مکث کردم و نیشخندی زدم
- برام مهم نیست جسدشون رو تحویلم بدین! آزادین!
معلوم بود که همه به وجد اومده بودن! کلت کلاسیکم رو در آوردم
- با صدای شلیک همه پراکنده بشید خوشم نمیاد از توی بازداشتگاه در بیارم شما ها رو!
کلت رو به سمت لوکاس نشونه رفتم که یک قدم رفت عقب دستم رو روی ماشه قفل کردم سینه‌اش رو نشونه رفتم فشار دستم رو بیشتر کردم تا ماشه رو بکشم
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #104
بخش هفتم:‌دریده شده توسط جواهر
پارت صد و یکم:باروت
...............
با حساسیت و دقت زیاد دستم رو دوباره چک کردم؛ حتی یک ذره هم دستم لرزش نداشت و کاملاً آماده بود تا باروت رو شعله ور کنه و با شتاب قفسه سینه‌اش رو بشکافه و بعدم بوم! بمیره، نمی‌دونم شایدم نمیره، میمیره؟ مشکوک نگاهش کردم نکنه زامبی بشه؟ اه بی‌خیال! به رسم عادت قدیمی‌ای که از لئونارد، پدرم به ارث برده بودم به چشم‌های هدفم خیره شدم، یه لحظه! این چرا گریه زاری نمی‌کنه؟
- کسی که دوستم نیست دشمنمه، دشمن من هدف منه.
خیره نگاه می‌کرد
- فقط برای اینکه گفتم من دوستت نیستم انقد بهت بر خورده؟
با بی بند و باری شونه بالا انداختم
- هی پسر من رئیس باند منطقه شمالی‌ام چه انتظاری داری؟!
لیام از جاش بلند شد
- ولی تو گفتی ما خانواده تو هستیم!
بلند خندیدم
- اوه چقدر بهش فکر کردی لیام؟! لیام! دوست‌ها و رفیق‌هاو... فقط و فقط خانواده‌ای هستن که ما خودمون انتخوابشون می‌کنیم و من شما رو ازش انداختم بیرون!
دوباره به چشم‌های لوکاس خیره شدم توی یک لحظه فقط و فقط یک لحظه چشم‌هاش به حدی روی مغزم راه رفت که دستم شل شد و ماشه کشیده شد! به خاطر آماده نبودنم با لگد کلت کلاسیکم محکم به پشت خوردم روی زمین، با صدای داد و بیداد و غوغا بلند شدم همه داشتن متفرق میشدن. نگاهم روی لوکاس که روی دست‌های لیام افتاده بود خشک موند این سومین باریه که با اسلحه به سمت یه انسان نشونه میرم، این از نشونه‌های تبدیل شدن به یک هیولاست؟ نگاهم خیره روی بازوش که شدیداً خونریزی می‌کرد خشک موند چه شانسی داشت! اگه دستم شل نمیشد احتمالاً قلبش الان سوراخ شده بود! البته فرقی هم نداره الان اگه نمیره افراد باند صد در صد بلا های بدی سرش میارن. با صدای آژیر پلیس تند شروع به دویدن کردم خودم رو به موتور رسوندم و حرکت کردم
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #105
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت صد و دوم: دو سو
.................
حدوداً دو خیابون بعد توقف کردم و سرم رو روی فرمون موتور گذاشتم و آروم چشم‌هام رو بستم با زنگ خوردن گوشیم سرم رو بلند کردم
- سلام لئون می‌تونی بعداً بهم زنگ بزنی؟
همون‌طور که صداش آروم بود به حرف اومد
- لنو کارت دارم! تو واقعاً به لوکاس شلیک کردی و لیام رو اخراج کردی؟!
- اعصاب ندارم میام می‌کشمت ها!
- خب بابا وحشی...این‌ها رو ول کن این سگ هارت بفهمه لوکاس تیر خورده جامه از هم می‌دره!
- مراقب حرف‌هات باش لئون! سگ هاری که راجبش حرف میزنی خواهرش منم! حواست باشه چیزی نفهمه
- خب بابا قلدر...لنور رایلی صبح تا شب فقط فیلم می‌بینه و می‌خوابه! باید چیکار کنم باهاش؟
مشت آرومی به موتور زدم
- مثل سگ...اهم مثل آدم بزنش!
- بزنم! روانی شدی!
- اختیارش با خودته...لئون من و پایپر هدف ترور بودیم آکتای شروع کرده.
- آره خبرش بهم رسید من تا هفته آینده قلمرو شرقی رو آماده می‌کنم برای درگیری
- موفق باشی من امشب یک جلسه اختصاصی با واران و آریا می‌ذارم در این رابطه، می‌دونی که هدف اولشون امگا‌ها هستن
صدای خنده‌اش اومد
- هدف اول تو هم امگاها هستن درسته؟
تک خنده عصبی‌ای کردم
- نه بابا! از کی تو باهوش شدی بلا؟
گلوش رو صاف کرد
- اهم اهم...اوکی ببخشید
- قطع می‌کنم
- صبر کن...لنور من اوایل فکر می‌کردم تو پسری و همیشه با خودم می‌گفتم چه پسر قوی ای...ولی خب از وقتی فهمیدم دختری ذهنم خیلی مشغوله...تو آسیب می‌بینی وقتی این‌قدر کار می‌کنی شاید لازم باشه یکم خوش بگذرونی؟!
بی تفاوت پاسخش رو دادم
- چه پسر چه دختر...فرقی نداره من تو هیچ زمانی تو هیچ دنیایی تو هیچ مکانی و تحت هیچ شرایطی ضعیف نیستم
خندید
- بیخیال اگه امگا بودی صد در صد خیلی نحیف و...
حرفش رو قطع کردم
- گفتی هدفم امگاها هستن؟ درست گفتی! روشون دست نزار وگرنه بدتر از لوکاس سرت میارم!
- ایش دختره تخس خدافظ بابا! نخور منو!
- خدافظ
دوباره حرکت کردم حرف لئون ذهنم رو مشغول کرده بود، واقعاً نیاز به استراحت دارم؟
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #106
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت صد و سوم: بازی کنیم؟
....................
با فکر به اینکه نیاز به استراحت دارم نیشم تا بتاگوش باز شد آخه مگه گربه سیاه هم نیاز به استراحت داره؟
- یه دونه اسپرسو لطفاً
- الان آماده میشه
- ممنون
پشت میز نشستم چند دقیقه بعد سفارشم اومد نگاهم به کاغذ کنار لیوان افتاد آروم برداشتمش و آروم چیزی که روش نوشته شده بود رو خوندم
- برای لنور
تای ابرو هام پرید بالا آروم لای کاغذ رو باز کردم با هر حرف از نامه نفسم بیشتر حبس میشد
«نامه: لنور عزیز! رهبر منطقه شمالی و باعث رعب و وحشت آلفا‌ها کسی شانس پیشش معنی نداره و به خاطر همین همه بهش میگن گربه سیاه...تو در واقع امگایی درسته؟ نگران نباش راز تو پیش من امن و امانه فقط شاید به چند نفری گفتم!؟ همون‌طور که ممکنه راز رهبر مافیا رو به تو بگم و افشا کنم که اون کیه! خوش حال میشم باهات در ارتباط باشم... رفیق شفیق تو آقای ایکس»
با دستایی که می‌لرزید بلند شدم از عصبانیت نفسم بالا نمی‌اومد با صدای پیامک گوشیم تند گوشیم رو برداشتم به پیامش خیره موندم
« هی دوست من نامه من رو خوندی؟»
تند بهش زنگ زدم؛ ولی رد تماس می‌خورد. شروع کردم به پیام دادن بهش
« تو کدوم خریی هستی؟ چرت و پرت هات رو برو برای یکی دیگه تعریف کن»
دوباره پیام داد
«آروم! دعوا که نداریم...من دوست تو هستم دوستی که رازت رو می‌دونه و اون‌قدر به رهبر مافیا نزدیکه که هویتش رو می‌شناسه»
خواستم پیام بدم که پیام فرستاد
« بیا بازی کنیم...با من بازی می‌کنی؟»
« به عمت بگو باهات بازی کنه!»
« خطرناک نیست با من این‌طوری صحبت کنی؟ بیا بازی کنیم بازی به نفع توست اگه تو بردی من یه قدم بهت کمک می‌کنم که رهبر مافیا رو بگیری؛ ولی اگه باختی من یه قدم مافیا رو از وجود تو آگاه می‌کنم چطوره؟»
خشمم آروم شد ولی فشاری که روم بود خیلی زیاد بود
« بازی می‌کنم!»
« بازی اول با من موافقی؟»
« بگو»
« بازی این‌طوریه که تو به عنوان یک محقق باید وارد مافیا بشی و بعد ازت می‌خوام یک قلم پر رو برام بیاری»
بیشتر از این نمی‌تونستم تعجب کنم!
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #107
بخش هفتم:دریده شده توسط جواهر
پارت صد و چهارم:شاکی
..................
متعجب تایپ کردم
« قلم پر؟»
«آره؟ سرگرمی جالبی میشه مگه نه؟»
با حرص مشتی به میز کوبیدم از جام بلند شدم و به سمت بیرون رفتم
« ع×و×ض×ی! اون قلم پر رو برات میارم!»
زدم بیرون نیاز به هوا خوردن و مقداری راه رفتن داشتم. هوا تاریک شده بود و اون حوالی یه پارک بود و مکان خوبی برای آرامش گرفتن بود؛ به سمتش قدم برداشتم با نشست روی صندلی سرد پارک آروم چشم‌هام رو زیر نور مهتاب روی هم گذاشتم و نفس عمیق کشیدم و اتفاقات رو مرور کردم، حدوداً هشت ماه از آشنایی کذایی من با اون روباه چشم سبز گذشته و انواع شکنجه‌ها رو بهش تحمیل کردم از زخم‌های عمیقی که به خاطر من برداشته تا تیری که خودم بهش زدم، از هر جهت که بهش فکر کنم این خیلی ناعادلانه است حتی با لیام هم با نامردی تمام برخورد کردم کسی که دو سال تمام از هر لحاظی پشتم وایستاد و هیچ‌وقت از بیشعوری هام خورده نگرفت. عمیقاً احساس شرم و ناراحتی دارم؛ ولی نداشتن رفاقت لوکاس و دیدگاه لیام به امگا‌ها هم چیز جالبی نیست پس، پس شاید کار درستی کردم؟! هه گربه سیاه منطقه شرقی مثل اینکه واقعاً برای هیچ‌کس شانسی به همراه نداره! با نور خورشید که مستقیم به صورتم خورد با اکراه چشم از هم باز کردم به محیط رو به رو و افراد داخل پارک خیره شدم کی صبح شد؟ به ساعت خیره شدم و با چشم‌هایی که داشت از حدقه در می‌اومد از جا بلند شدم تا موتور شروع به دویدن کردم. نشستم رو موتور و حرکت کردم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
- الو عمو! من...من دارم میام
- آره جان خودت!
پوف کلافه‌ای کشیدم توی راسته خونه که بودم نگاهم به هر سه تاشون که با بار و چمدون هاشون وایستاده بودن افتاد موتور رو پارک کردم و پیاده شدم خیره به موهای سفید و قیافه چروکیده عمه رزیتا خیره شدم
- سلام به فامیل عزیز؟
عمه تای ابرو اش رو انداخت بالا
- سلام دختر...سه ساعته ما رو کاشتی این‌جا من که گفتم امروز راه می‌اوفتم
- خواب موندم شرمنده
خاله: بله از صفت‌های شریفت شرف یاب هستیم!
خواستم کلمه‌ای حرف بزنم که با صدای داد و بیداد میسون متعجب خیره شدم بهش
- لنور لنو لنو... بد‌بخت شدیم! لوکاس...هه هه مردم انقد...دویدم...لوکاس تازه... به هوش اومده...و شکایت...کرده ازت!
با حرفش چشمم افتاد کف پام! با لبخند زوری برگشتم سمتشون
- عمو شما برید بالا من میام بعداً باشه؟
اجازه حرف ندادم بهشون تند کتم رو در آوردم و شروع به دویدن کردم همون‌طور که به سمت سازمان می‌دویدم
...
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #108
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت صد و پنجم: تکرار
.........................
گوشیم رو که پشت سر هم زنگ می‌خورد رو جواب دادم
- الو! من...کار دارم
می‌خواستم قطع کنم که صدای واران توی گوشی پیچید
- هی صبر کن می‌دونم توی دردسر افتادی!
- چ...چی...میگی؟ زود ...بگو
- لنور این پسره احمق ازت شکایت کرده به خاطر گلوله‌ای که خورده بالا دستی‌های سازمان حسابی عصبی شدن
- باشه باشه الان تو راه سازمانم
داشتم نفس کم می‌آوردم نمی‌دونم چرا به ذهنم نرسید که سوار موتور بشم و فقط شروع کردم به دویدن! حداقلش سازمان نزدیک برج هست و زیاد دور نیست. با دیدن ساختمون قدیمی سازمان تند‌تر به سمتش دویدم با همه سرعتی که داشتم پریدم توی ساختمون بدون لحظه‌ای مکث به اطراف نگاه کردم واقعاً زمان پر کردن فرم‌های ملاقات رو نداشتم و در نتیجه بدون توجه به نگهبان‌ها و مدیر بخش یک به سمت راه پله دویدم تند پله‌ها رو دو تا یکی بالا رفتم بدون توجه به غوغا و همهمه همه افراد و بی توجه به لشکری که دنبالم راه افتاده بودن پله‌ها رو بالا می‌رفتم. هرچی نباشه عمه، خاله و عمو خونه منتظر من هستن و من به خاطر اون روباه چشم سبز مجبورم اینکار رو بکنم! با رسیدن به طبقه سوم راهم رو به سمت راهرو سمت راست کج کردم و همون‌طور که تقریباً روی زمین سر می‌خوردم خودم رو به در رئیس سازمان رسوندم و محکم با در برخورد کردم تند در رو باز کردن و پریدم داخل اتاق دستم رو روی پاهام گذاشتم و خم شدم و نفس نفس زدم سرم رو بلند کردم با نگاه خیره رئیس سازمان و مکسون گلوم رو صاف کردم و مرتب وایستادم
- اهم سلام؟
به موهای بلند و شرابی رئیس سازمان و صورت ملیح و فرسوده‌اش خیره شدم
- کاترین...بهت توضیح میدم
دفتری رو روی میز کوبید
- من بهت کمک کردم! در عوض الان یه شکایت برامون ثبت شده!
با انگشت هام بین دوتا چشمم رو گرفتم و فشار دادم
- خودم درستش می‌کنم کاترین...فقط شکایت رو یه جوری درستش کن بقیه‌اش با خودم
- تو به پسره شلیک کردی!
با بی‌روح ترین حالت ممکن نگاهش کردم
- قبلا هم کردم...درست نمیگم کاترین؟
به وضوح هول شد
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #109
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت صد و ششم: آینده
......................
- هی...لنور؟ لنو؟ پاشو زود باش
با گیجی چشم از هم باز کردم و به چشم‌های نسبتا تیره‌اش خیره شدم
- من هنوز خوابم میاد...
دستش رو روی صورتم گذاشت
- الان وقت خواب نیست
با کسالت از جام بلند شدم به موهای بهم ریخته و ته ریش روی صورتش خیره شدم نگرانی عجیبی توی چشم‌هاش موج میزد
- اتفاقی افتاده؟
محکم شونه‌هام رو گرفت
- گوش کن لنور...تو باید مراقب رایلی باشی؛ حتی اگه من نبودم...
- موهات بهم ریخته...معلومه که مراقبشم من دوست دارمش
با حالت غمگینی لبخند زد
- کمتر از این هم ازت انتظار نداشتم!
سرم رو کج کردم و سوالی بهش خیره شدم
- ناراحتی؟
چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد محکم بغلم کرد
- نه...نه ناراحت نیستم نگران نباش
آروم پشتش رو نوازش کردم
- رایلی کجاست؟
- میان این‌جا نگران نباش
ازم فاصله گرفت و نگران توی اتاق قدم بر می‌داشت هر وقت که مثل الان ناخن‌هاش رو می‌خورد و دور تا دور اتاق راه می‌رفت به این معنی بود که چیزی نگرانش کرده. ناگهانی به سمتم چرخید
- لنور
نگران بهش خیره شدم
- چیزی شده به من نمیگی؟
- در آینده ممکنه مدت زیادی تنها باشی ممکنه ما پیشت نباشیم؛ ولی...
دستی به سرم کشید
- ولی همیشه کسی که بودی رو به خاطر بیار هیچ‌وقت خودت رو فراموش نکن
کم کم اشکم داشت در می‌اومد
- من قرار نیست تنها باشم...
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #110
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت صد و هفتم: خانواده
................
با صدای کوبیده شدن در تند از اتاق خارج شدیم با ترس و نگرانی به در خیره شدم نگاهم روی رایلی خشک شد
- رایلی؟
رایلی رو روی مبل گذاشت و صدای نگران و گرفته‌اش توی خونه پیچید
- لئونارد دارن میان
با نگرانی نگاهی بهم انداخت
- دنبال لنور و تو هستن ...لئو اگه بلایی سر بچه‌های من بیاد...
بابا قبل تموم شدن حرف مامان اقدام کرد و سریع بغلش کرد
- هیس چیزی نمیشه الی...همه چی خوبه
با دست‌هاش صورت مامان رو قاب گرفت
- الیزابت نترس...
با گریه کردن الیزابت کم کم ترس و رعشه به تنم افتاد با وحشت به حرف اومدم
- چی شده؟ چه اتفاقی قراره بیوفته؟
الیزابت تند به سمتم چرخید
- نترس چیزی نیست فقط یک مشکل کوچولو برامون پیش اومده
- ولی مامان...
- هیس رایلی بیدار میشه
با زنگ خوردن گوشی بابا، تقریباً هم مامان و هم بابا به سمتش شیرجه رفتن، صدای نگران بابا توی خونه پیچید
لئونارد: الو؟ رزیتا؟
-...
لئونارد: چی؟ داری میگی چه غلطی بکنم!
-...
به بابا که از عصبانیت قرمز شده بود خیره شدم
لئونارد: به هرچی بهش ایمان داری قسم! حتی یک دونه مو از سر بچه.های من کم بشه ساکت نمی‌مونم
مامان محکم دست بابا رو گرفت
الیزابت: لئونارد آروم بچه‌ها می‌ترسن
بابا دستش رو از دست مامان در آورد
لئونارد: گوش کن رزیتا...به اون سازمان لعنتی به اون دولت بی همه چیز و همه اون بالا دستی‌ها بگو اگه بلایی سر خانواده من بیاد همه چیز رو میگم!...همه چیز...تمام اون تحقیقات لعنتی‌ای که انجام دادم!
چند دقیقه مکث کرد و بعد گوشی از دستش سر خورد با وحشت به سمت مامان برگشت
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین