. . .

متروکه رمان گربه سیاه | laloush

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. تاریخی
  4. تراژدی
  5. جنایی
  6. علمی_تخیلی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_(1)_0w40.png

*******. *******

نام رمان:گربه سیاه
نام نویسنده:laloush
ژانر:علمی-تخیلی، عاشقانه، تراژدی، ماجراجویی، جنایی، معمایی


خلاصه:
در دنیایی که جنسیت، ملیت، فرهنگ و اقلیت‌های هر فرد و انسان‌ها دیگه معنایی نداره مردم به دسته‌های منحصر به فردی تقسیم شدن.
در طول تاریخ بشریت در ابتدا انسان‌ها به این نتیجه رسیده بودن که قوی برتر از ضعیف هست و مردم به واسطه زور و قدرت دسته بندی می‌شدند، در اواسط تاریخ چندین هزار سالهٔ بشر بشریت به سمت پایه گذاری فاصله اجتماعی بر حسب مقام جایگاه اجتماعی سوق پیدا کرد، این امر ادامه داشت تا سیستمی بنا شد و بشریت به درک واقفی از دسته بندی مردم رسید!
که نه تنها در این درک واقف خبری از زور آزمایی و جایگاه اجتماعی نبود؛ بلکه خبری از نژاد و قومیت های گوناگون هم نبود و همه‌چیز از دسته بندی منحصر به ژن و ژنتیک شروع می‌شد. این دسته بندی قانع کننده است اما منصفانه نیست!
ماجرایی از گرگ‌هایی در لباس میش و بره‌هایی در لباس گرگ

مقدمه:
به دیوار‌های سرد و آجری تکیه زدم، روان از هم گسیخته‌ام ارتباط مستقیمی با ضعف کهنه و قدیمیِ درون تار و پود وجودم داشت، ضعفی که بزرگ‌ترین دشمنم شده بود...
سرمایی مثل یخبندان و صدای جیغ‌ها و ناله‌های پیاپی، بوی اسکناس‌های آغشته به خون و فساد، بوی امعإ و احشإ، صدای پارس طاقت فراسای سگ‌ها و در نهایت حس مسموم کالا بودن!
هیچ‌وقت یادم نمیره همه این‌ها کیفره‌ی دسته‌بندی نحس منه...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 46 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #141
بخش هشتم:ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و سی و هشتم: دونات و قهوه
......................

با حس کسالت و خواب آلودگی چشم‌هام رو باز کردم، نگاهی به اطراف انداختم، خبری از لوکاس نبود، کش و قوصی به خودم دادم، لباسم رو مرتب کردم و تکونی به خودم دادم، به ساعت گوشیم نگاه کردم مثل این‌که شب رو داخل پایگاه خوابیدم!به سمت بیرون رفتم قدم‌های آرومی برداشتم، هوا کمی سوز و سرما داشت مقداری قدم زدم، با گرفتن یک تاکسی به سمت خونه رفتم آروم و بی سر و صدا وارد خونه شدم بعد از حمومی کوتاه لباس بافت نازک مخملی مشکی رنگی رو تن کردم و شلوار جین سیاهی رو پوشیدم، دستی لای موهای بهم ریخته‌ام کشیدم، کت چرم مشکی رنگی رو از روی چوب لباسی برداشتم و پوشیدم، دستکش‌هام رو دستم کردم و سوییچ موتور رو برداشتم، نگاهی به اتاق مهمان انداختم خاله و عمه هر دو خواب بودن با وارد شدنم به آسانسور شروع به چک کردن گوشیم کردم نگاهم روی پیام لوکاس قفل شد
« اگه میخوای با اکتای صلح کنی من واسطه‌ای دارم که رد خور نداره! »
پیامی بهش دادم
« راس ساعت 9 منتظرتم خودت میدونی کجا میبینمت! »
بدون درنگ جواب داد
« کجا؟ »
لبخند عمیقی زدم و بدون جواب دادن تنها پیامش رو نگاه کردم
هنوز چهل دقیقه‌ای تا 9 زمان بود و شدیداً دلم یک صبحانه حسابی می‌خواست سر راه با دیدن دکه کوچیکی آروم وایستادم قهوه تلخی همراه با دوناتی خریدم و در آرامش شروع به خوردن کردم، با تموم شدن هردو دوباره حرکت کردم، جلوی کافه‌ای که قبلاً هم دیگه رو دیده بودیم توقف کردم، وارد کافه شدم، میزی انتخاب کردم، آروم نشستم و منتظر موندم حدوداً بیست دقیقه بعد نگاهم خیره به روباه چشم سبز بود
- اون کیه؟ رابطی که داری؟
- رفته چیزی سفارش بده الان میاد
چند دقیقه بعد متعجب به پارتنری که همراهش اومده بود خیره شدم، با تمرکز و توازن خاصی سفارش‌ها رو روی میز گذاشت طوری رفتار می‌کرد انگار توی دنیای دیگه‌ای زندگی می‌کنه بدون؛ حتی نگاه کوچیکی بهم نشست نگاهم رو به لوکاس دوختم با اين‌که صورت بی تفاوتی داشت؛ ولی کاملاً مشخص بود که از تعجب من خنده‌اش گرفته
لوکاس: این کریستوفره
نگاهم رو با تردید بین لوکاس و فرد کریستوفر نام جا به جا کردم که به حرف اومد
- از آشنایی با شما خوشبختم لنو
گیج دوباره به لوکاس نگاه کردم
 
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #142
بخش هشتم:ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و سی و نهم: کلان‌شهر یوکاس
...............

همچنان گیج بودم که دوباره به حرف اومد
کریستوفر: لطفاً شما هم از آشنایی با من خوشبخت بشید!
لبخند ظاهری‌ای زدم و بعد به لوکاس خیره شدم
- بحث یه موقعیت سیاسی اجتماعی دوتا منطقه است و من نمیتونم وقتم رو با مسخره بازی‌های تو از دست بدم!
نگاهی بهم انداخت
لوکاس: مسخره بازی؟
نیم نگاهی به کریستوفر انداختم
- توهین نباشه کریستوفر... ولی لوکاس! اگه من این اقای متحرم رو با این قیافه‌ای داره ببرم فکر می‌کنن من با لئون همکاری می‌کنم، اکتای نباید بفهمه! در ضمن من نمیتونم ریسک کنم و همچین آدمی ضعیفی رو با خودم ببرم!
نگاهم رو به کریستوفر دوختم دقیقاً موهای سفید و یخی رنگ منطقه لئون رو داشت
- کریستوفر از منطقه شرقی هستی؟ از کدوم شهر؟ از سیکاس؟ یا کاسی؟
نگاه سرد و برنده‌ای بهم انداخت... سرما نگاهش رو تا عمق وجودم حس کردم، از لبخند گرمی که روی لب‌هاش بود انتظار همچین نگاه سردی رو نداشتم
کریستوفر: من از منطقه غربی‌ام کلان‌شهر "یوکاس"

پس از اون منطقه بدون رهبر میاد... کلان‌شهر شهر "یوکاس"؟ سوالی نگاهش کردم
- کلان شهر یوکاس همون شهری نیست که فقط افراد نظامی و خانواده‌هاشون میتونن توش زندگی کنن؟
- دقیقاً همین‌طوره...
- اون‌جا شرایط چطوره؟
- خیلی وقته نرفتم...نمیدونم
مشکوک بودم، خواستم سوال دیگه‌ای بپرسم که لوکاس حرفم رو قطع کرد

لوکاس: کریستوفر اکتای رو از خیلی وقت پیش می‌شناسه بزار همراهت بیاد
خواستم درخواستش رو رد کنم که کریستوفر زودتر به حرف اومد
- بزار باهات بیام... بعداً دلیلش رو می‌فهمی پشیمون نمیشی
کلافه دستی لای موهام کشیدم
- اوکی... فقط امیدوارم به فنا نریم!
تماسی با نانسی گرفتم که بهم گفت تونسته قراری ترتیب بده تا با اکتای ملاقات کنم
بعد آوردن چندین استدلال ذهنی به این نتیجه رسیدم که با کشور تالس وارد مذاکره نشم و فقط به مذاکره با اکتای اکتفا کنم، نگاهی به ساعت انداختم حدوداً یک ساعتی توی کافه بودیم، از جام بلند شدم، بعد از خداحافظی سرد و کوتاه به سمت برج رفتم بعد از توقف و وارد شدن به محوطه اصلی با شنیدن صدایی پشت سرم بدون تغییر حالتی به راهم ادامه دادم...
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #143
بخش هشتم:ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و چهلم: مهمان ناخوانده
...........
با تند تر شدن هر قدمم صدای قدم‌های پشت سرم بلند‌تر میشد! وارد لابی شدم به سمت آسانسور رفتم، بدون تغییر حالتی مستقیم و بدون درنگ حرکت مي‌کردم با رسیدن به آسانسور سریع کنار موتور خونه آسانسور پناه گرفتم از لای گلدون درختچه کاج کنار موتور خونه نگاهم رو مستقیم به رو به رو دوختم... چند ثانیه بعد دختری با موهای حنایی و صورتی که کاملاً قرمز شده بود و نفس نفس میزد با دستش تکیه‌ای به دیوار زد و بعد شروع کرد به نگاه کردن به اطراف جوری که انگار دنبال فردی می‌گرده از کنار موتور خونه بیرون اومدم به سمتش رفتم با برگشتنش به سمتم گونه‌های سرخ‌اش رنگ پریده شد. اندامی تپل و کوتاه و بانمک داشت از لباس‌هاش میشد تشخیص داد که سن کمی داره لبخندی زدم و دست‌هام رو داخل جیب کتم گذاشتم
- شما خانم؟! دنبال من میگردی؟
به طرز بانمکی آب گلو اش رو غورت داد و با استرس با گوشه لباسش بازی کررد تای ابرویی بالا انداختم
- شما...
- من؟
- خب راستش من نمی‌خواستم مزاحم بشم؛ ولی من هر روز میدیدم که یه پسری وارد این برج میشه
با دقت به حرفش گوش دادم
- و خب؟ مشکل چیه؟
- یه پسر حدوداً هم سن خودم شونزده یا هفده ساله همراه شما دیدمش
لبخند عمیقی زدم... عجب پسر عجیبیه این پایپر! مدت زیادی نیست اومده؛ ولی دوست پیدا کرده!
- پایپر رو میگی؟
- اسمش رو نمیدونم موهای تیره با چشم‌های طوسی تیره‌ای داشت همیشه وقتی میومد بهم غذا بده با لباس های شلخته‌ای میومد و...
حرفش رو قطع کردم، تقریباً داد زدم
- رایلی؟ داری داداشم رو میگی؟
با فکر کردن به حرفش متعجب گفتم
- برای چی بهت غذا می‌داده؟
خواست حرفی بزنه که جلوش رو گرفتم
- بیا بریم خونه من
با تردید من رو به درون آسانسور همراهی کرد، به داخل خونه هدایتش کردم خبری از کسی نبود، روی مبل نشست رو به روش نشستم
- خب بگو؟
- حدوداً دو ماهی میشه که اومدم به منطقه شمالگان بعد از اینکه تمام دارایی‌هام رو ازم دزدیدن هیچ آب و غذایی نداشتم، همین حوالی از خستگی توقف کردم که اون آقا به من یک دونه کیک داد... روز بعد من با پررویی همچنان همون‌جا بودم و اون باز هم بهم چیزی برای خوردن داد و من همین‌طوری مدتی دیدمش و بهم غذا می‌داد تا این‌که دیگه نیومد
با اخم غلیظی نگاهش کردم
- یعنی چی؟ چطوری اومدی؟ چرا اومدی؟ خانوادت کجا هستن؟ چجوری مهاجرت کردی که توی اسناد نبودی؟
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #144
بخش هشتم:ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و چهل و یکم: توانایی یک رهبر
................

با نگاه کردن به چشم‌های اشکی‌اش کمی آروم گرفتم
- نیازی نیست نگران باشی فقط خیلی خوب میشه که جای این‌که راجب غذا دادن داداشم باهام صحبت کنی شرایطت رو برام توضیح بدی
- از آخرين باری که رهبر منطقه شمالگان به جنوب اومد رهبر منطقه جنوب دستور دادن که...
حرفش رو قطع کردم
- تو از منطقه جنوبی؟ رهبری اکتای؟
- آره از جنوبم... جناب اکتای دستور دادن که تمام پسر‌های خانواده‌هایی که مالیات کمتری میدن جمع آوری بشن برای نیرو انسانی
اخم کردم
- صبر کن... یه رهبر منطقه همچین حرکتی در توانش نیست!
- ما نمیدونم چطور شد... ولی بعد از اومدن رهبر منطقه شمالگان این اتفاق افتاد من دوتا برادر کوچیک‌تر داشتم پدرم رو از دست دادیم و با مادرم بودیم، اون‌ها گاردی برای منطقه تشکیل دادن، خونه به خونه پسر بچه‌ها رو می‌گرفتن، من و مادرم تصمیم گرفتیم فرار کنیم موقع فرار به برادر بزرگ‌ترم آسيب رسوندن و برادر کوچیکم رو گرفتن؛ ولی چون نوزاد بود، مادرم هم همراهش بردن... برادر بزرگ‌ترم زنده نموند و فقط من موندم... تمام چیزایی که داشتیم رو برای مهاجرت غیر قانونی معامله کردم و فقط اون‌قدری نگه داشتم که بتونم زنده بمونم، وقتی به منطقه شمالی رسیدم تمام داراییم که برای زنده موندم بود رو از دست دادم...
سکوت کرد و شروع کرد به گریه کردن، در سکوت نگاهش کردم بعد از این‌که آروم شد ادامه داد
- اما همه این‌ها بی فایده بود فقط بدبخت‌تر شدم مي‌خواستم از رهبر منطقه شمالی بخوام کمکم کنه! فکر می‌کردم اين‌که رهبر منطقه شمالی مثل گربه سیاهه یه شایعه است؛ ولی حقیقت داشت نتونستم پیداش کنم...
بلند‌تر شروع کرد به گریه کردن بعد از چند دقیقه به حرف اومدم
- اسمت چیه؟
- من جودیتم... خیلی ببخشید که اذیتتون کردم...
- حرف دیگه‌ای نداری؟
- نه فقط... خیلی ممنونم که به حرف‌هام گوش دادین لطفاً از برادرتون تشکر کنین
می‌خواست بلند بشه لبخند نصفه نیمه‌ای زدم
- کی بهت گفته که رهبر منطقه شمالی مثل گربه سیاهه؟
- برادرتون گفت مثل گربه سیاه میمونه و آدم بدیه
با حرص نفس عمیقی کشیدم و بعد لبخند زورکی‌ای زدم
- اون بچه پررو خیلی غلط کرده... شاید رهبر این منطقه بتونه با دعوت کردنت به غذا سختی‌هایی که کشیدی رو جبران کنه؟
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #145
بخش هشتم:ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و چهل و دوم: پایپر و جودیت
..........

گیج نگاهم کرد که دست‌های سردش رو محکم گرفتم و فشار آرومی به دستش وارد کردم
- موافقی؟
همچنان گیج بود
- من نمی‌فهمم شما چی میگین؟!
از روی مبل بلند شدم، بدون جدا کردن دست‌هام رو به روش روی دو زانو قرار گرفتم لبخند گرمی زدم
- من لنور الکسیف رهبر منطقه شمالی‌ام و تمام و کمال حرف‌هات رو شنیدم
شوکه شده بود با شست دستم آروم شروع به نوازش دستش کردم
- نگران نباش من کمکت می‌کنم
اخم کوچیکی کردم
- نمی‌دونستم داره به افراد زورگویی می‌کنه...
نگاهی دقیق بهش انداختم
- تو بتایی درسته؟
سر تکون داد
- برادر و مادرت چطور؟
- هر دو مثل من هستن
از جام بلند شدم و با کشیدن دستش باعث شدم اون هم از مبل جدا بشه به سمت خروجی خونه قدم برداشتم که با باز شدن در نگاهم روی پایپر افتاد لبخند نصفه نیمه‌ای زدم
- چطوری پسر؟
دستی لای موهاش کشید لبخندی زد
- خوبم مرسی
چند لحظه مکث کرد با دیدن جودیت لبخندی زد
- مهمون داریم؟
تای ابرویی بالا انداختم
- می‌بینم پسر شرقی لبخند میزنه؟
روی هوا بشکنی زد
- لنور افراد دروازه شمالی عالی‌ان نیازی نیست باهاشون سرد و خشک باشی، میشه لبخند زد خندید و در عین حال حس آرامش داشت
خبیثانه نگاهش کردم
- یادم باشه به لئون بگم گفتی من ازش بهترم!
جدی شد
- نگو!
نگاهش رو دوباره به جودیت دوخت
- مفتخر به آشنایی با چه کسی هستم؟
پریدم وسط جو گرفتنش
- مخ نزن بچه زشته!
- ای بابا لنور خیلی ضد حالی!
- بیاین بریم یه نهاری چیزی بگیریم بخوریم بعداً اشنا بشید
- لنور! گشنمه حال ندارم باهات بیام رستوران بیا یه چیزی بپزیم
چپ چپ نگاهش کردم
- من آشپزی بلد نیستم تو بلدی؟
محکم با دست کوبید روی پیشونیش
- اه یادم رفته بود که رفتن...
یکم مکث کرد
- منم بلد نیستم
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #146
بخش هشتم : ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و چهل و سوم: دوست داشتن
...............

با صدای جودیت نیم نگاهی بهش کردم
- اگه اجازه بدین من بلدم!
پایپر تکیه‌ای به دیوار زد
- واو! تو فرشته ای؟
با غضب شروع به نگاه کردن به پایپر کردم که با دیدن نگاهم سریع تکیه‌اش رو از دیوار برداشت و صاف وایستاد و سکوت کرد
- اذیت نمیشی برای ما آشپزی کنی؟
- نه مشکلی نیست...
به سمت آشپزخانه هدایتش کردم و خودم روی اپن نشستم و به کارهاش دقت کردم بعد از چند دقیقه پایپر روی صندلی لبه اپن نشست
لبخندی زدم
- رایلی اون طرف آلفا بودنش اثبات شده و تو هم امیدوارم حداقل بهت خوش گذشته باشه
لبخند جذابی زد
- مگه میشه بهم خوش نگذشته باشه؟
بعد با چشم‌های شیطون و بازیگوشش شروع کرد به تعریف کردن
- مثل این‌که اینجا قیافه شرقی رو می‌پسندن خوششون میاد از موهای روشن، قیافه سرد و پوست رنگ پریده!
چشم‌هام رو در حدقه تاب دادم
- مردم همیشه و همه جا ظاهر بینن
نگاهش رو به اپن دوخت
- همه نه...
سوالی نگاهش کردم
- هوم؟ همه نه پس کی؟
خیره شد بهم
- لنور من توی منطقه شرقی وظایفی دارم که مانع من میشه تا با لئون راحت باشم؛ ولی... ممکنه برای یک بار هم که شده بتونم با کسی صحبت کنم؟ مثلاً تو؟
سر تکون دادم
- بگو؟
- یه دختر توی منطقه تو هست... الان توی هتل امگا‌هاست
با چشم‌هایی بدون شیطنت و با خلوص نیت ادامه داد
- اون موهای طلایی و چشم‌های آبی داره، ریز نقشه و کوچولو و دقیقاً مثل یک پروانه میمونه با این تفاوت که به نظرم خیلی زیبا‌تره... توی همین برج زندگی می‌کنه اسمش مایلیه معنی اسمش میشه عسل و واقعاً هم شبیه عسله
نگاهی بهم انداخت
- حس مي‌کنم که دوستش دارم... میدونم نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم چون من باید بعد از لئون رهبر منطقه بشم؛ ولی اگه فقط میشه برای یه مدت بیشتری بعد از جنگ بمونم... تا بتونم فقط نگاهش کنم... شاید مشکلی نداشته باشه؟
تا حدودی حرف‌هایی که می‌زد رو درک می‌کردم
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #147
بخش هشتم: ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و چهل و چهارم: توازن عواطف

با اینکه هیچ درکی از ماهیت و خصلت چیزی به نام « دوست داشتن » ندارم؛ ولی میتونم درک کنم که وظیفه یک فرد میتونه باعث بشه هیچ‌وقت درگیر همچین چیزی نشه
همیشه کسی که در راس و در بالاترین مقام نسبت به بقیه قرار میگیره نمیتونه هیچ شخص دیگه‌ای رو کنار خودش نگه داره... همون‌طور که دو شاه حاکم یک سرزمین نمیشن، فردی هم که در راس هرم قرار میگیره نمیتونه کس دیگه‌ای رو در راس هرم همراه خودش حمل کنه، حالا فرق نداره معشوقی باشه که حاضره براش جون بده یا رقیب و دشمنی باشه که ازش متنفره!
هر چقدر که فکر می‌کنم واژه‌های « عشق و دوست داشتن » مثل سم اثر می‌کنن... دقیقاً همون‌طور که در قلمرو حیوانات زور و بازو قدرت و برتری باعث شانس بیشتر بقا حیوانات میشن سم هم همون‌طوره مثلاً فیل به اون عظمت میتونه یک شیر درنده با چنگال‌های تیز و دندون‌های برنده رو بکشه؛ ولی با نیش کوچیک یک مار به هلاکت در میاد در صورتی که مار نه تنها زور و بازویی نداره بلکه هیچ برتری قدرتی حرکتی جسمی و... ای نداره این « سم » مار هست که قوانین رو دور میزنه و نماد « قدرت » رو با معنی متفاوتی بیان می‌کنه... « عشق » هم همین‌طوره توازن قدرت‌ها رو از بین میبره انسان رو از پا در میاره همون‌طور که کلمات انسان رو با مرگ حتمی مواجه می‌کنن « عشق و دوست داشتن» هم انسان رو به لطیف‌ترین حالت ممکن خلاص می‌کنن همیشه همین‌طوره... فرد عاقل و منطقی و قدرتمند حاضره در مقابل یک همچین چیزی سر خم کنه
حتی اگر تمام دارایی‌های معنوی، مالی و جانی فردی رو در کفه‌ای از ترازو قرار بدیم کفه عشق باز هم سنگین‌تره و دقیقاً به خاطر همین نابرابری توازن رو بهم میزنه به طوری‌که تمام افراد حاضرن به خاطر کسی که دوستش دارن جون، عمر، روح، مال و حتی در بعضی شرایط قیمت‌های سنگین‌تری مثل شرافت احترام و انسانیت خودشون رو بفروشن و در نهایت تمام این برهم ریختگی تمام این آشفتگی یک طرفه نهایتاً ختم میشه به فردی نا آشنا و غریبه که عاشقش شدن... برای نپرداختن بهای سنگین و حتی بهاهای کوچیک و بهم نخوردن توازن رهبرها نمیتونن عاشق، دلداده، معشوق یا دوستدار کسی بشن چون همیشه انسان با جان مال و عزیزانش امتحان میشه و پاس شدن این امتحان برای رهبرها سنگین‌تر و طاقت فرسا است و باید از داشتن عزیزان و افراد صمیمی پرهیز کنن
- لنور؟ لنو؟
با صدا زدن پایپر نگاهی بهش انداختم لبخند ظاهری ای زدم
- بعدا صحبت می‌کنیم...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #148
بخش هشتم:ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و چهل و پنجم: درخواست یک خواهش

................
توی فکر فرو رفتم... در واقع نمی‌تونستم به پایپر بگم که ایمیلی برای لئون فرستادم تا رایلی برگرده و پایپر هم بره منطقه شرقی این به نوعی نا امیدش می‌کرد، با توجه به شرایط سختی که داشته به عنوان جانشین لئون... نهایتا اون یه پسر نوجوون بل احساسات خام بود
بهش نگاه کردم لبخند محوی زدم اون هم جوونی بود که قرار بود بخش زیادی از آينده مناطق رو به دوش بکشه، با تصور این‌که اون رئیس منطقه مجاور من میشه بهش افتخار کردم
دیر یا زود باید بهش می‌گفتم پس نفس عمیقی کشیدم
- پایپر من با لئون هماهنگ می‌کنم تا شب بیاد این‌جا ...

مکث کرد لب‌هاش بی‌حرکت بود و مردمک چشم‌هاش مقداری می‌لرزید طی چند ثانیه لبخند کم رنگی زد و با هر دو دستش لیوان چای رو به روش رو برداشت آروم مقداری از چای رو مزه کرد و لیوان رو پایین گذاشت با همون لبخند محو و زیبا روی لب‌هاش جوابم رو داد
- مرسی لنورِ عزیزم! بی صبرانه منتظرشم...
- منتظرشم تا بیاد یه مهمونی کوچیک داشته باشیم قبل این۶که اون اکتای بز بره رو مخمون
یهو به خودش اومد
- آها! لنور! عمو جان متیو گفتن که کار خیلی مهمی براشون پیش اومده میرن و حدودا اواسط ماه بعدی برمیگردن
- عادت دارن! همیشه یهویی میان و یهویی هم میرن
زیر چشمی نگاهی به پایپر انداختم
- این مدت که این‌جا بودی ازت خواستم که فقط خوش بگذرونی...
- هوم...
پا روی پایی انداختم
- میتونم الان روت حساب کنم؟
جدی توی چشم‌هام خیره شد
- بخواه رئیس
- مشاور و دست راست من لیام... احتمالاً متوجه شدی! خیلی ضربه سنگینیه به خودم و قلمرو من که اون ازم دوره
- چه کمکی ازم ساخته است؟
- ممکنه قانع بکنیش تا بیاد به مهمونی‌ای که قراره فردا قبل رفتن میزبانش باشم؟
- من این‌کار رو برات می‌کنم ولی...
- ولی؟
- ممکنه میسون و لوکاس همراهم بیان با اون‌ها بیشتر آشنایی داره شاید راحت‌تر قانع بشه
سر تکون دادم
- هر کار میخوای بکن فقط فردا این‌جا باشه خب؟
- صد در صد فردا این‌جاست
- اون دست راستمه مهمه برام لطفاً با احترام باهاش برخورد کن
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #149
بخش هشتم:ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و چهل و شیش: وارث
................................
با صدا زدن جودیت پایپر تند از جاش بلند شد با تعجب نگاهش کردم
- حالت خوبه پایپر؟
همون‌طور که زل زده بود به نقطه‌ای از آشپزخونه، تند تند گفت:
- لنور غذا! غذا!
برگشتم به نقطه‌ای که اشاره می‌کرد نگاه کردم و با دیدن غذایی که حاضر و آماده منتظرم بود با شوق به سمتش حمله کردم
با خوردن اولین لقمه از غذایی که اسمش رو نمی‌دونستم با لذت چشم‌هام رو بستم و بعد رو به جولیت پرسیدم:
- اسم این غذا چیه؟ چجوری درستش کردی؟
- این راستش یه غذای جنوبیه، ما بهش میگیم ینیر، نمی‌دونستم میشه بدون پنیر جنوبی درستش کرد یا نه؛ ولی خب تنها چیزی بود که میشد با چیزایی که تو خونتون داشتی درست کنم، مواد اولیه کم داشتم ببخشید؛ اگه خوشمزه نیست
متعجب نگاش کردم
- شوخی میکنی؟ حاضرم کل عمرم همین رو بخورم!
پایپر: شنیده بودم خوشگل‌ترین دخترا خوشمزه‌ترین غذاها رو درست میکنن؛ ولی باور نمی‌کردم
چپ چپ به پایپر نگاه کردم که بی تفاوت به خوردنش ادامه داد، لئون اگه می‌فهمید از وارث تمام زحماتش یه دختر باز خوش سر زبون ساختم برام یه سنگ قبر خوشگل درست می‌کرد!
جودیت: ببخشید خانوم؟ برادرتون... رایلی بودن درسته؟ کی میان؟
لبخند کجی زدم
- بیا دعا کنیم اون بداخلاق بی‌تربیت هرچقدر که میشه دیرتر بیاد!
به پایپر اشاره کردم و گفتم
- فعلاً این دختر باز رو تحمل کن! تا بعداً ببینم چی میشه...
پایپر که با دهن پر غر میزد و قرمز شده بود با خنده‌های جودیت ساکت شد
زودتر از اون دوتا سیر شدم و از جام بلند شدم
- من باید برم بیرون برای کارهایی که دارم و احتمالاً شب برمیگردم
به پایپر خیره شدم
- یدونه سکه آرونی برات روی میز اتاقت گذاشتم روند کارش رو که میدونی درسته؟ ازت میخوام با جودیت برین بیرون و از همون استفاده کنید، فرق نداره چجوری خرجش میکنی فقط خوش بگذره بهتون
متعجب نگاهم کرد
- مطمئنی سکه آرونی میخوای بدی بهم؟
- مشکلی نداره راحت باش
بدون خداحافظی در رو بستم با آریا تماسی برقرار کردم و قرار شد با ماشینش بیاد دنبالم، بعد بیست دقیقه انتظار جلوی پام ترمز زد تند سوار ماشینش شدم
- چقد طولش دادی!
چپ چپ نگاهم کرد
- شرمنده دیگه راننده شخصی خانوم نیستم!
- برو بابا پررو... فردا قبل رفتن یه مهمونی میخوام ترتیب بدم باید کمکم کنی
- خب اول بریم کجا؟
- هتل نورس
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #150
بخش هشتم: ققنوس در آتش نمی‌سوزد
پارت صد و چهل هفت: بازار خاکستری
...........................

آریا بدون پرسش و پاسخ فقط به سمت هتل نورس حرکت کرد، از سکوت آریا و سوال نپرسیدنش لذت می‌بردم و همین باعث ایجاد لبخند کوچیکی روی صورت سرد و بی تفاوتم شد
حدوداً نیم ساعت راه تا هتل نورس داشتیم؛ اما بلندای برج هتل نورس از همین‌جا هم دیده میشد
هتل نورس جزو معدود سرمایه گذاری‌های عظیم توی شهر پیکتار به حساب میومد و وجود خاندان عظیم تاندریز توی مراحل ساختش چیز غیر طبیعی‌ای نبود
با توجه به این‌که سه خاندان اصلی علاقه شدیدی به سرمایه گذاری‌های عجیب و ساخت سازه‌های بزرگ داشتن، هتل نورس قرار بود برای سفیرهای خارجی سرمایه گذاری بشه؛ ولی به خاطر تاخیر عظیم توی ساخت و ساز هتل نورس که به طور اتفاقی من باعث این تاخیر شدم قردادهای خارجی با هتل نورس کنسل شد و هتل نورس با این‌که یه هتل عظیم و فوق پیشرفته است تقریباً بدون کسب و کار و خالی از توریست خارجیه
با نزدیک شدن به هتل نورس آب دهنم رو غورت دادم
با صدای آریا به خودم اومدم
- چه حسی داری از این‌که لاندرو رو دوباره میبینی؟
با کسالت نگاهش کردم
- دلم میخواد بمیرم!
بلند خندید و بعد مکث کرد
- میدونم که دوست نداری ببینیش
- معلومه که دوست ندارم! با این‌که برادر لیامه؛ ولی هممون میدونیم ازش متنفره!
- از تو هم متنفره! برا یه مهمونی ساده میخوای بری پیشش و ازش خواهش کنی؟ که بزاره توی هتل به درد نخورش مهمونی برگذار کنی؟
- تو این ماموریت ممکنه بمیریم! داریم میریم تو دهن شیر! حداقل آخر عمری خوش بگذره بهمون
با اخم نگاهم کرد
- اوکی من میرم اون‌جا و به جای تو طبقه آخر رو رزرو می‌کنم؛ ولی تو با ماشینم برو و بقیه کارهات رو بکن، نیازی نیست که همراهم بیای اينطوری هم کار سریع‌تر پیش میره هم نیازی به دیدن لاندرو نیست
- ولی...
- بخصوص که لیام همراهت نیست صد در صد دعوا راه میندازه!
کوتاه اومدم و به حرفش گوش دادم
بعد رفتن آریا باید یه سر به بازار خاکستری میزدم تا مطمئن بشم همه چی برای رفتنمون کامله
بازار خاکستری مخصوص اون دسته از قاچاقچی‌ها بود که می‌خواستن با تظاهر به رعایت قانون قانون‌شکنی کنن و برای همین به بازار خاکستری معروف شد بود.
قصابی‌های اون قسمت صرفاً کلیه کبد و اندام‌های حیاتی می‌فروشن و مغزه‌های خشکبار مواد مخدر‌های مختلف رو عرضه میکنن
نگاهی به بازار خاکستری انداختم و دندون‌هام رو روی هم فشار دادم
هیچ‌وقت نمی‌تونستم سند محکمی برای گرفتن این افراد جور کنم و بدتر از همه خودم نیازمند همچین مکان کثیفی بودم!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین