. . .

انتشاریافته رمان کبوتر سرخ(تا تلافی۲) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
رمان: کبوتر سرخ(جلد دوم تا تلافی)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
در مسیر زندگی، ندانست کجا را به اشتباه رفت. کسی گناه کار نبود، شاید بود؛ اما نه!
افرادی خسته از نفس کشیدن، پیمودن راهی طولانی برای سر بالایی زندگی، گاه در گذشته‌ای تاریک حبس شده‌اند.
حال اقدام به جدایی بندهای اسارت؛ اما آیا می‌توان رها شد؟
شخصی نجات بخشش شده بود و قرار بود از ظلمات به سوی هستی بکشاند که خود نیز سهمی در گذشته ننگین‌‌اش داشت.
درست در زمانی که همه چیز پله به پله طی میشد و رنگ می‌گرفت، حضور کسی پدیدار شد که همه چیز را دگرگون کرد. طغیانی از گرد فراق یا وصال!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
871
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #2
پارت اول

مقدمه:
سوگند به قلم و آن‌چه که سیاهی نوشت. شاید بدین گونه بود که هر چه کتاب زندگی‌اش مرور شد، ورق به ورق، تنها سیاهی‌ به چشم خورد. گویا فاصله‌های بین خطوط را هم کبودی گرفته بود، همه‌ جا سیاه بود. خاموش، کدر و خالی از احساس!

پارت یک

اضطراب همانند موری، نیش بر پیکرِ نحیفش میزد. نمی‌دانست کی قرار است او را ببیند؟ فرشته نجاتی که حکم آزادی‌اش را امضا می‌کرد؛ اما در اصل، زندگی گویا اسباب بازی‌هایش را گم کرده بود که قصد بازی دادن او را داشت، زیرا کسی قرار بود پا به هستی خاکستری و کدرش بگذارد که خود نیز، غیر مستقیم بر زندگی نحس‌اش رنگ داشت!
کشیده شدن دستگیره‌ی در، نوید آمدن شخص مهمی را می‌داد، از جای بلند شد تا رسم ادب را ادا کند.
چه‌قدر گذشت؟ یک دقیقه؟ دو دقیقه؟ یا شاید هم ساعتی!
اما هر چه که بود، زمانی به خود آمد که قلب، وظیفه‌اش را به فراموشی سپرده بود؛ ریه‌ها بسته شده بودند و منفذی برای عبور اکسیژن نداشتند.
با دیدن رنگِ پریده و چشم‌های وق زده‌اش، متوجه شد که از دیدنش شوکه شده، برای همین با نگرانی گفت:
- خانوم! حالتون خوبه؟
صدایش هم‌چون سیلی بر گوش‌هایش نوازیده شد.
نفسی محکم بازدم کرد که هم‌زمان از فشار رویش، چشمانش پر اشک شد.
رنگش به سرخی زد و با اخم‌هایی در هم رفته، دست بر روی سینه چپش، نفس نفس میزد و چشم از او برنمی‌داشت.
آن‌ها که می‌دانستند او خاطره‌ی خوبی با مرد جماعت ندارد، پس چرا معالجش را یک مرد برگزیدند؟ قصد دق دادنش را داشتند؟ به راستی که همه نامرد بودند، همه!
به او گفته بودند که قرار است پزشک زنی شود که با جنس خودش مشکل دارد. با این‌که مخالف این قضیه بود؛ اما کنجکاو بود تا طعم این پرونده را هم بچشد و حال روبه‌روی دختری جوان ایستاده بود. هیچ فکرش را نمی‌کرد یک جوان این‌قدر پیر و شکسته باشد!
بایستی وارد این عملیات میشد برای این‌که بیمار، روانش از آلودگی پاک شود و دیدش نسبت به جنس مخالف بهبود یابد، حال با گذشت شش ماه! الان نوبت دست به عمل شدنش بود.
شقیقه‌هایش نبض می‌زدند و سرش گیج می‌رفت. سر جایش تلو خورد که باعث شد مرد جوان سمتش نیم خیز شود؛ اما با جیغی که کشید، مانع پیشروی مرد شد.
- برو عقب!
مرد، کف دستش را روبه‌روی چشمان ترسیده‌ی گیتا گرفت و با لحنی آرام گفت:
- باشه، باشه! من کاری باهات ندارم.
پوزخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز و چشمانی از نفرت به آتش کشیده گفت:
- آره، همه‌تون مظلومین! هیچ گناهی ندارین.
لبانش را با زبان خیس کرد. چه‌گونه آرامش کند؟ بیمار سر سختی بود! با این‌که دوره‌ی اولیه را رویش پیاده کرده بودند؛ اما هنوز کار داشت.
دوباره با غیض و نفس نفسی که از هیجان درونش به غوغا کشیده بود، گفت:
- کی گفت بیای این‌جا؟ (جیغ) مگه این بی‌صاحاب صاحب نداره؟ مگه من نگفتم از شکلتون بی‌زارم؟! پس چرا اومدی تو؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #3
پارت دو

جوابی نداد و عمیق به چشمان بارانی‌اش نگریست. چه بر سر این جوانک پیر آمده بود؟!

به هق هق افتاده بود و هیچ جوره نمی‌توانست مانع ریزش اشک‌هایش شود.

مرد جوان که متوجه فضای متشنج شد، بدون هیچ حرفی سریعاً با قدم‌هایی بزرگ سمت در رفت و اتاق را ترک کرد.

گاهی وقت‌ها در مرداب زندگی که هیچ جریانی از حیات وجود ندارد، آن هنگام که می‌خواهی غرق شوی، همه دست کمک سمتت دراز می‌کنند. به هنگامی که روح خسته از جورِ کشیدنت، می‌خواهد بال‌هایش را شکوفا کند و به اوج نیستی کوچ کند، تو برای زندگی کردن دلیل می‌یابی!

چشمانش سیاهی رفتند و سر جایش مدام تلو می‌خورد تا این‌که تعادلش را از دست داد و همچو کوهی خاکستر فرو ریخت.

کیف سامسونگش را با شتاب روی میز کوبید و هم‌چنان تکیه زده به میز فلزی، نفس‌های عصبی می‌کشید.
هیچ جوره در مخش فرو نمی‌رفت که چونین بانوی جوانی، روحی پژمرده دارد. او سزاوار لبخندهایی به سرخی لاله بود!
حکیمی در حالی که داشت از چایی‌ساز برای خود در لیوان یک بار مصرف چایی می‌ریخت، کمر شلوار‌ قهوه‌ای‌اش را بالا کشید که شکم گرد و بر آمده‌اش تکانی ریز خورد.
لبخندی به لب‌های نازک و زیر سیبیلی‌اش هدیه داد و پس از این‌که کارش در کنار میز چایی‌ساز تمام شد، به طرف هم‌کار جوانش چرخید و گفت:
- چی شده پسر؟ غرقی!
چشمانش را باز کرد و بلافاصله آهی کشید. خیمه‌اش را از روی میز برداشت و با لحنی کلافه گفت:
- هیچی نپرس حکیمی که کلافه‌ام!
حکیمی خود را به یک قدمی‌اش رساند و تا خواست از چایی داغ و لب سوزش هورتی بکشد، او با شتاب لیوان را از دستش چنگ زد و یک نفس، چایی را به حلق خشکش هدایت کرد.
آنی از لحظه احساس کرد او را در کوره‌ای پرت کرده‌اند. لیوان را به دست در هوا خشک شده حکیمی داد و با اخم‌هایی در هم رفته، غر زد.
- اَه! چه داغ بود.
حکیمی با افسوس به لیوان نیمه خورده‌اش نگریست. آهی خفیف کشید و بی‌خیال چایی خوردنش شد.
لیوان را که داغی‌اش بدنه‌اش را هم سرخ کرده بود، روی میز گذاشت.
با جفت دستانش کمر شلوارش را برای بار چندم بالا کشید و گفت:
- ببین رامین! من از تو با تجربه‌ترم و می‌دونم حالا حالاها کارت گیره؛ ولی این رو بهت بگم که وقتی یک وظیفه‌ای رو متقبل میشی، تا تهش رو باید بری. ما روی تو حساب باز کردیم!
رامین از گوشه چشم به قد کوتاه حکیمی نگاهی سایه کرد.
از موهای کم پشتش که همچو نواری دور تا دور سر کچلش را گرفته بودند، میشد فهمید که در این راه هیجان‌های زیادی را به پی کشیده، زیرا که از قاب عکس روی میز کارش که برای خودش بود، متوجه موهای نسبتاً پر پشت قهوه‌ای رنگش که گویا طبیعی بودند می‌شدی و می‌توان گفت که حکیمی جوانیه پر مویی داشت!
لحنش زیادی آرام و همین‌طور کش دار بود، گویا همیشه خمار و خواب‌آلود باشد.
پوفی کشید و چنگی به موهای مشکی‌اش کشید. نمی‌دانست چه کند؟ چگونه با بیمار لجبازش رفتار کند؟ مخصوصاً اویی که ضربه سختی از جنسش خورده بود!
قبل از هر کاری بایستی از خانم مطیع که آب‌دارچی بخش خانم‌ها بود، کمک می‌گرفت تا به آن دختر جوان سر بزند. حالش زیادی وخیم بود!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #4
پارت سه

- خانم مطیع!
مطیع که داشت سطلی را که آب‌های کثیف حاصل از نظافت را حمل می‌کرد، با صدای رامین ایستاد و سمت پسر جوان چرخید.
لبخندی به رنگ خستگی‌اش زد. با این‌که آب‌دارچی بود؛ اما نظافت بخش‌هایی هم عضو کارهای او محسوب میشد.
- بله پسرم!

مقابلش ایستاد و گفت:
- راستش ازتون یک خواهشی داشتم.
- بفرما پسرم.
- توی طبقه پایین، اتاق من یک خانومی هست که حالش همچین مساعد نیست. میشه برید پیشش؟

متعجب و دل‌نگران شد، با لحنی نگران گفت:
- خدا مرگم بده! چرا زودتر نگفتی مادر؟ الآن توی اتاقته؟
- بله.
- باشه، باشه میرم بهش سر می‌زنم.
- خیلی ممنون!
- خواهش می‌کنم مادر!

تا به هنگام پایین رفتن مطیع از پله‌ها، نگاهش را از قد کوتاه و هیکل متوسطش نگرفت.
پوفی کشید و سرش را به تاسف تکان داد، نمی‌دانست چگونه راه را پیش ببرد؟! با این‌که پنج سالی سابقه کاری‌ داشت؛ اما خب این نوع پرونده برایش تازگی داشت.

تقه‌ای به در اتاق زد؛ اما هیچ صدایی را نشنید. از آن‌جایی که نگران بود، سریع دست‌گیره در را کشید و به داخل رفت. با چشم دنبال زنی جوان گشت؛ ولی با دیدن دختری که همچو گوشتی خام افتاده بود، (هین) کش‌داری کشید و با زمزمه (یا خدا) به طرف دختر جوان یورش برد.
- دخترم! دخترم!
اما گویا دختر جوان در خوابی عمیق سپری می‌کرد که هیچ گونه واکنشی نشان نمی‌داد.
کمکش کرد تا روی صندلی دو نفره به راحتی دراز بکشد.
پس از این‌که کارش تمام شد، سریعاً اتاق را ترک کرد و به آشپزخانه رفت تا لیوان آب قندی برای نو نهالی ریشه خشکیده! بیاورد و تازگی‌اش را رخسار کند؛ اما او آیا نمی‌دانست که گر گلی از ریشه سوخت دگر طراوت معنایی ندارد؟ مگر که معجزه‌ای رخ دهد... معجزه‌ای به پهنای تمام سیه بختی‌اش!

مرا گلی بود در باغ زندگی؛ اما طوفان وحشت خشکم کرد! مرا با خود سپری کرد و اینک گلی‌ام بدون ریشه، در گلدانی پر از اسیری و حال به امید صاف شدن خط زندگی‌ام چشم به افق دوخته‌ام.

با چشیدن طعم مایع شیرینی، به آرامی لای پلکانش را باز کرد. هنوز کاملاً هوشیار نبود و اطراف را تار می‌دید.
با شنیدن صدای زنی، خمار و کسل چشمانش را باز و بسته کرد و سرش را سمت صاحب صدا چرخاند.
با دیدن زن عینکی رو به رویش که قاب سیاهش، صورت سفیدش را بیش‌تر به نما می‌کشید، لحظه‌ای احساس کرد که مادرش در کنارش است.
لب زد.
- مامان!
- جان مادر! خوبی دخترم؟
اخم‌هایش را در هم کرد و به سختی آب دهانش را قورت داد. صدا، صدای مهربان مادرش نبود. این زن مادش نبود، مادرش صورتی گرد داشت؛ ولی این زن قیافه‌ای کشیده داشت.
رویش را برگرداند و با چشمانی که هنوز تار می‌دید، به سقف چشم دوخت. چرا تاری‌اش از بین نمی‌رفت؟

سکوتش زیادی طولانی شد. نگران شد و دستش را روی بازوی نحیفش گذاشت.
- دخترم!
- ...
- مادر صدام رو می‌شنوی؟
باز هم هیچ صدایی از او نشنید. نکند باز حالش خراب شده؟ چرا ساکت و صامت فقط خیره به سقف است؟
وحشتی او را گرفت و از بازو او را تکان داد که اخم‌های دختر جوان بیش‌تر در هم رفت و با پرخاش دستش را پس کشید و با یک حرکت، نشست.

حیف که هنوز هم تاری چشمش برطرف نشده بود و زن میان‌سال رو به رویش هم‌چنان در نظرش از پشت شیشه‌ای کدر که قسمتی از آن شفاف بود، نمایان بود.
غرید.
- می‌خوام از این‌جا برم.
دستش را به تاج مبل تکیه داد و بلند شد. سمت در رفت و زن ناشناس هم برایش هیچ ممانعتی ایجاد نکرد، شاید از او ترسیده بود!
دستگیره را کشید که متقابلاً از آن‌طرف هم در باز شد و ناگهان با آن مرد جوان رو به رو شد.
نمی‌توانست قیافه‌اش را ببیند؛ اما با چشم دیگرش که بهتر بود، تا حدودی میشد حدس زد که پزشک معالجش باشد.
باز هم همان حس ترس و وحشت! ضربان بالا، تنگی نفس گریبان‌گیرش شد و همچو گردنبندی آویز گردنش شدند که به سمت زمین او را خم می‌کردند.
دستش هم‌چنان روی دستگیره در بود؛ اما خودش رو به زمین خم بود و با دست دیگرش به گردنش دست می‌کشید تا شاید راه تنفسش باز شود؛ ولی هم‌چنان نفسش خس مانند بود.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #5
پارت چهار

با وحشت صدایش را بالا برد و رو به مطیع گفت:
- خانم مطیع!

مطیع که گویا تازه به خود آمده بود، تکانی به خود داد و سریعاً از بازو دخترک را به عقب کشاند و روی مبل نشاند.
آرام به گونه‌های استخوانی‌اش که کم از اسکلت نداشت، سیلی کوفت و گفت:
- نفس بکش، نفس بکش مادر!

با اضطراب و نگرانی نگاهش را از بیمارش گرفت و اتاق را ترک کرد. عصبی و خشمگین بود، همچو آسمانی به رعد آمده!
از سازمان خارج شد و به سمت ماشین لوکس مشکی‌اش رفت.
با حداکثر توان از آن محل دور شد. صدای موتور ماشین که صدایی یک‌نواخت و آرامی داشت، او را بیش‌تر ترغیب می‌کرد تا به سرعتش بیفزاید. تا به حال این‌چنین برای بیمارانش ناخوش احوال نشده بود!

هیچ کس نمی‌توانست جلویش را بگیرد. مدام جیغ می‌کشید تا شاید مرهمی بر دل چرکینش شود؛ اما...
دیدش لحظه به لحظه وخیم‌تر میشد و حتی چشم سالمش هم کمی تار شده بود، جیغ زد.
- من یک دقیقه هم نمی‌خوام این‌جا باشم! به تابان بگید بیاد. اون من رو می‌فهمه، شماها همه‌تون نادونین. تابان!
در اتاقش فقط خانم‌ها اجتماع یافته بودند و اثری از جنس مذکر نبود.
یکی از آن‌ها که گویا درجه بالایی نسبت به بقیه بانوان داشت، محتاطانه گفت:
- خب باشه گلم! باشه، آروم باش. الآن به تابان می‌گیم بیاد، باشه؟
گویا با شنیدن این حرف، تاییدیه به خواسته‌اش دادند که رفته رفته آرام گرفت.
او را به اتاقش بازگردانده بودند. اتاقی ساده و کوچک!
روی تخت که در گوشه اتاق حضور داشت، به کمک همان زنی که به او وعده داد، دراز کشید.
سرش حسابی درد می‌کرد و تنها مسکنش، فقط حضور تابان بود و بس!

سعی داشت او را که چون کودکی می‌گریست آرام کند؛ ولی نجوای دلش بی‌قراری‌ها داشت!
روی سر گیتا را که روی شانه‌اش بود، نوازشی کرد و با تن صدایی بهاری گفت:
- خانوم خوشگل! مهربونم!

آب بینی‌اش را بالا کشید. چه قدر این آواهای دوست‌داشتنی از نظرش شیرین بودند!
خود را از آغوش تابان بیرون کشید و گفت:
- خیلی نامردی! بهم نگفتی که قراره... .
ادامه حرفش قورت داده شد. گویا می‌دانست:

گر به زبان جاری کند اسم پسر
نی توان جاری شود اشک از به سر!

می‌دانست دردش چیست!

بره آهویی که در جنگلی تاریک غرق شده بود و رفته رفته داشت به سمت خاموشی می‌رفت. گرگ‌هایی وحشی که قصد دریدن را داشتند و طعمه حاضر!
لبخندی زد و گفت:
- اگه بهت می‌گفتم، می‌اومدی؟
با پرخاشش مواجه شد.
- معلومه که نه!
- واسه همین من هم نتونستم بهت بگم، چون این‌جا اومدن به صلاحت بوده عزیزم!

بغضش گرفت. از آن بغض‌هایی که مرگ موش داشت و همچو زالویی به گلویش چهارچنگ زده بود، از آن‌هایی که تا فریاد نمی‌کشیدی پودر نمیشد.
- خوبه می‌دونی من ازشون ضربه خوردم!
- همه مثل هم نیستن‌.
نه! حرف حق نبود. او واقعیتی را از مردهای به ظاهر مرد! دیده بود که هر چشمی قابلیت دیدنش را نداشت.
جیغ کشید.
- چرا! همه‌شون مثل هم‌ هستن! من خودم می‌شناسم‌شون، همه‌شون بی‌رحمن، سنگ‌دلن، غارت‌گرن!
تابان دستانش را بالا آورد و با لحنی محتاطانه گفت:
- خیله خب! حرف، حرف تو.
باز آرام گرفت. حال که حق را به او دادند، آرام گرفت.
اشک‌هایش را با پشت آستینش پاک کرد و بچه‌گانه گفت:
- خب پس بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #6
پارت پنج

با غم نگاهش کرد. نه اون نباید می‌رفت، نبایستی این‌جا را تا زمان موعود ترک کند.
شانه‌های نحیفش را در پنجه‌هایش نرم فشرد. تیز و عمیق به چشمان براقش نگاه کرد.
- گیتا!

گویا می‌دانست که چه در ادامه این اسم است. او نمی‌توانست بودن در این‌جا، در کنار مرد جماعت را تحمل کند.
به گریه افتاد و نالید‌.
- بریم!

نتوانست حال زار این عزیز کرده را تحمل کند و به یک باره محکم او را در آغوشش فشرد.
- می‌دونم سخته! می‌دونم برات یادآور خاطرات تلخِ؛ ولی گیتا... .
او را از خود فاصله داد. بایستی برای این‌که حرفش رویِ بیش‌تری داشته باشد، تماس چشمی با او برقرار می‌کرد.
- تو که نمی‌تونی تا ابد از جنس مخالف فراری باشی. این دنیا از دو بخش تشکیل شده، مرد و زن! باید باهاش کنار بیای. تو می‌تونی!

مشتش را جلوی چشمش گرفت و با هق هق گفت:
- نه نمی‌تونم، نمی‌تونم تحمل‌شون کنم. ازشون می‌ترسم، بدم میاد! حالم ازشون به هم می‌خوره. می‌بینم‌شون می‌خوام بالا بیارم، نه نه! من نمی‌تونم!
تابان آرام تکانش داد و گفت:
- باید بتونی گیتا! این دوره آخره، تو می‌تونی پشت سر بذاری. من بهت ایمان دارم! تو خیلی روحیه‌ات بهتر شده، پیشرفت زیادی داشتی. لطفاً زحمت شش ماه خودت و خونواده‌ات رو هدر نده!
با سکسکه و زمزمه گفت:
- چ... طور؟!
شانه‌هایش فشرده شدند و دوباره در گرمای آغوشی پرتاب شد.
آوایی به گرمی تابستان؛ اما در آغوشی پاییزی در زیر گوش‌هایش شنید.
- برای خوب شدنت، برای بهتر شدنت، به خاطره بابات و خودت... تحمل کن.
محکم به کمرش چنگ زد و صورتش را در سینه او مخفی کرد.
به خاطره بابا، باید می‌ایستاد!


برای زندگی‌ای که اجبار آستانه‌اش بود، برگ به برگ شکوفه‌های نهال عمر، پاییزی شدند و در مشت‌های بی‌رحم زمانه خاک شدند.

تا ساعتی در کنارش ماند. بایستی جوان کودک حال را مراعات می‌کرد، زیرا که بسیار شکننده و همچو گل‌برگی ظریف و نازک شده بود.

پس از رفتن تابان حال دلش گرفته شد. ندانست چرا از صدای نفس‌هایش هم بی‌زار شده بود!
زندگی کردن برایش فقط حکم نفس کشیدن را داشت. اگر مجبور نمیشد، نفس هم نمی‌کشید.

باز هم دیداری دوباره، سر آغازی برای آغازها!
چون می‌دانست بیمارش که گیتا نام داشت، از حضورش نا خوشایند است، در فضا عطر محمدی پخش کرد. زیرا به این باور داشت که این بو آرامش‌بخشی بی‌نظیر است!
با صدای تقه‌ای که به اتاقش خورد، سریعاً در پشت میزش صاف نشست و هم زمان به کت و موهای پر پشت و اصلاح شده‌اش دستی کشید.
صدایش را صاف کرد و به آرامی گفت:
- بفرمایید.
ندانست چرا خودش هم مضطرب است؟!
نفسی عمیق کشید تا آرامشش را به دست آورد؛ ولی ذاتاً هیجان داشت.
شاید نزدیک به پنج دقیقه‌ای کسی به داخل نیامد که باعث حیرتش شد.
همین که خواست نیم‌خیز شود و بلند شود، دست‌گیره در به آرامی کشیده شد.
با دیدن گیتا صاف ایستاد.

هیچ دلش نمی‌خواست وارد آن اتاق کذایی شود؛ اما این فصل از زندگی... پاییزی بود بدون عاشقی!
اخم‌هایش در هم و نگاهش سمت زمین دوخته شده بود. دستانش لرزش نامحسوسی داشت، گویا غددهای بزاقی بی‌فعال شده بودند که مدام گلویش خشک میشد. ضربان قلبش بالا و نفس‌های تند؛ ولی منقطع می‌کشید.
هیچ کدام آغازگر سخن نبود. گیتا هم‌چنان دم در ایستاده بود و با فشاری که حسابی قیافه‌ رنگ پریده‌اش را در هم کرده بود، نیم نگاهی را هم حواله مرد جوان نمی‌کرد.
می‌دانست اگر حتی صدای نفس‌هایش را هم بشنود، باز عصبی می‌شود و ممکن بود به چشم‌هایش بزند و دوباره دیدی که اینک بهتر بود، تار شود.
چند لحظه‌ای گذشت. بایستی آشنایی از یک نقطه شروع میشد، شاید مثل همیشه با گفتن سلام!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #7
پارت شش

توجی به ضربان قلب بالایش نکرد. حس کرد صدایش خش دارد، برای همین دوباره گلویش را صاف کرد و گفت:
- سلام!
شاید زیادی تیز بود که متوجه فشار انگشتانش به دور دستگیره فلزی شده بود.
وقتی پاسخی از جانب بیمارش نیافت، دوباره گفت:
- لطفاً بشینید.
سعی داشت حرف‌هایش در کمال آرامش، کوتاه زده شود تا باعث هیجان در دل دخترک نشود؛ اما آیا نمی‌دانست که حتی گرمای حضورش هم وحشت‌آور است؟!

از فشاری که به دستگیره در می‌داد، کف دستش به گز گز افتاده بود. خیلی آرام سرش را بالا آورد؛ اما به سمت مرد جوان نچرخید. می‌دانست فامیلی‌اش متین است؛ ولی از اسمش غافل بود.
زیر چشمی به صندلی چرم تک نفره‌ نگاهی انداخت. به آهستگی رویش نشست و سرش را زیر انداخت.

متوجه شد که از روی اکراه به این اتاق آمده و برای همین هم تمایل زیادی برای هم‌صحبتی ندارد.
روی صندلی چرخ‌دار مشکی‌اش نشست و در حالی که پنجه‌هایش قفل شده، روی میزش بود، به گیتا نگریست. حال چه گوید؟!
باز هم سکوت حکم‌فرما شد، سایه تاریکش را چتر زبان‌شان کرد و به مدت دقایقی نشست‌.
باری دیگر سکوت را خودش شکست.
- من رامین متین هستم!

لرزش دستانش بیش‌تر شد، طوری که حتی توجه رامین را هم جذب خودش کرد.
صدایش همچو ناقوسی در سرش زنگ می‌خورد. کلمات پرش کنان به سرش کوبیده می‌شدند و فش فش بادی خیالی، آن‌ها را به رقص در آورده بود.
چشمانش را بست، خود را به خاموشی دعوت کرد.
سعی کرد سخنان تابان را به خاطر آورد:

(نفس عمیق بکش، به صدای نفس‌هات گوش کن)
کم کم روان آشفته‌اش سامان گرفت و ضربان قلبش به ریتم منظمش بازگشت؛ اما هم‌چنان دستانش می‌لرزید که پی برد لرزش همیشگی‌اش را دارد.

از گوشه چشم به ساعت گرد دیواری که نواری مشکی رنگ دور تا دورش را قاب گرفته بود و درست در قسمت بالای صندلی کناری گیتا قرار داشت، نگاه کرد.
هنوز زمان ملاقات‌شان به ربع ساعت هم نرسید؛ اما از آن‌جایی که گیتا فشار زیادی را متحمل بود، تصمیم گرفت به این جلسه خاتمه دهد. همین با هم بودن می‌توانست قدم اول باشد که گیتا خیلی خوب توانسته بود پشت سر بگذاردش.
- باید بگم زمان این جلسه تموم شده، می‌تونید بری... .

هنگامی که متوجه شد این جلسه به پایانش رسیده، با شتاب از روی صندلی بلند شد و بدون هیچ نگاهی به صاحب اتاق، از در بیرون زد و ادامه حرافی‌هایش را هم نشنید.
زمان زیادی را در آن اتاق کذایی بود. شاید سه ساعت، یا نه چهار ساعت؛ ولی هر چه که بود اینک خیس ع×ر×ق بود و از هیجان دمای بدنش افت کرده بود، به طوری که سر انگشتان دست و پایش به سردی برف حس میشد.

با دهانی نیمه باز به در که هنوز تاب می‌خورد نگاه کرد. آن‌قدر با عجله اتاق را ترک کرد و در را با شتاب باز کرد که حدس زد الآن‌هاست در از لولایش جدا شود. چه فرز!
پوفی کشید و هم‌زمان به پشتی صندلی که تکیه‌گاهی فنری داشت، تکیه زد و همچو گهواره‌ای تکان خورد.
چشمانش را بست و به انتهای راه فکر کرد. چرا همه‌اش تاریکی بود؟ هر چه می‌رفت تمامی نداشت، گویا آخرین ایستگاهی وجود نداشت!
پوزخند حرصی زد و لای چشمان بادومی‌اش را باز کرد، رو به لامپ اتاق زمزمه کرد.
- هنوز جلسه اولتِ و این‌جوری شدی؟
سرش را به تاسف تکان داد و برای او هم این زمان کوتاه، طولانی‌‌ترین عمر زمان را داشت و خسته از هر چه مشغله فکری بود، از اتاق خارج شد.
او تا سه ماه بایستی گوشت‌ تلخی‌های بیمارش را تحمل می‌کرد؛ اما غافل از این بود که روزی خودش بیمار خواهد شد! بیماری سالم؛ اما نا خوش احوال! تضاد نا مفهومی بود؛ ولی چرخه روزگار با او کار داشت. هیچ چیز اتفاقی نبود، حتی صفحات کتاب زندگی!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #8
پارت هفت

روی تخت چهار زانو نشسته بود و مدام نفس‌های لرزان و صدادار می‌کشید. با یک دستش به بالش نرم سفید رنگ چنگ زده بود و با دست دیگرش یقه‌اش را مچاله می‌کرد.
هنوز باور نداشت مدتی را در کنار یک مرد جوان، جدا از بقیه و در یک چهار دیواری سپری کرده! اگر او هم همانند احسان آزارش می‌داد چه؟ اگر به او حمله می‌کرد، چه کسی می‌توانست با خبر شود؟
این افکار خاکستری بیش‌تر پریشانش می‌کرد و صدای نفسش‌هایش بالاتر می‌رفت، گویی ناله می‌کرد.
فردا را هم بایستی در کنارش می‌بود، چه مدت؟ حتماً طولانی!
نگاهی زار به اتاق انداخت. در و دیوار دهان‌شان را باز کرده بودند و گویا قصد بلعیدنش را داشتند.
نور نارنجی رنگی، رو به رویش در چند قدمی به داخل تابیده میشد. کمی خود را مایل کرد تا بتواند جای‌گاه خورشید را از پنجره ببیند. متوجه غروب شد! یعنی چند ساعت دیگر دوباره با او ملاقات می‌کرد؟ به گمان نیازمند چاقویی، چیزی میشد، زیرا که اعتماد به آن‌ها خودکشی‌ است!
با دستانش صورتش را قاب گرفت. نمی‌دانست که آیا تب دارد؛ اما از درون گرمای زیادی را احساس می‌کرد. انگار که او را در تنوری آماده پرت کرده باشند و هیچ حفاظی برای فرار کردن نباشد.
تصمیم گرفت اتاق را ترک کند. به حیاط رفت، نسیمی آرام در حال وزیدن بود. باد همچو دست نوازشی بر موهای درختان سر به فلک کشیده، شاخ و برگ‌های‌شان را تکان می‌داد.
چند نفری در حیاط مشغول قدم زدن بودند. این‌بار را کسی شاد نبود، گویا نفرینی در حال انجامش بود که لب‌ها مهر خاموشی گرفته بودند.

دل‌گیرم، به اندازه‌ای که خورشید غروب دارد!
دل‌گیرم، به وسعت آزادی آسمان!
دل‌گیرم و تو نمی‌دانی!

روی کاناپه نشسته بود و ظاهراً مشغول دیدن سریالی تلوزیونی بود؛ اما ناگهان فکرش به سمت بویی آشنا پر کشید.
امثال گیتا را زیاد دیده بود. حتی بعضی‌های‌شان تا مرز خودکشی پیش رفته بودند، چه بسا خودکشی چندم‌شان بود!
اما نمی‌دانست چرا روی این مورد زیادی کوشا شده! چرا همچو قبلی‌ها خیلی ساده عبور نمی‌کرد؟
رابطه صمیمانه‌ای با بیمارانش داشت؛ ولی فقط در حیطه کاری، از آن پس احساسات حرفه‌اش را گوشه‌ای صندوق می‌کرد تا به موعودش رسد؛ ولی این‌بار را حیرت‌زده بود. تا قبل از رو به رویی با بیمار جدید هم کنجکاو و مشتاق بود و اینک بسیار غرق در حال او بود!
سرش را کلافه تکانی داد، بایستی خود را سرگرم می‌کرد. او هرگز نباید هم احساس بیمارش میشد، بلکه بایستی در خارج از گود می‌ماند و راه چاره را نشان می‌داد.
به آشپزخانه رفت تا قهوه‌ساز را به کار اندازد. یک قهوه شیرین کمی سرحالش می‌کرد.
سر اجاق گاز دوباره به فکر فرو رفت، فردا را چه می‌کرد؟
با بوی تلخی که بینی‌اش را لمس کرد، به خود آمد و متوجه سوختن قهوه‌ها شد.
اخمی نشان پیشانی‌اش کرد و عبوس غر زد.
- اَه! چم شده؟
دوباره و از روی حرص مشغول درست کردن قهوه شد، این‌بار را بیش‌تر دقت کرد.
فنجان را برداشت و به طرف یخچال رفت. شاید کیکی باشد، قهوه تنها مزه نمی‌داد. با دیدن یخچال خالی‌ آه از نهادش بیرون جست. بایستی برای فردا کلی خرید می‌کرد، خانه مجردی این مشکلات را داشت دیگر!
از آشپزخانه خارج شد و بالاجبار قهوه‌ را مزه مزه کرد. به طرف پنجره که در دست چپ تلوزیون قرار داشت رفت. گاهی اوقات نوری که وحشیانه به دل شیشه‌ای پنجره چنگ میزد و به داخل عربده می‌کشید، نمای دید تلوزیون را نا مناسب می‌کرد. بایستی جای تلوزیون را تغییر می‌داد؛ اما مدام یادش می‌رفت.
پنجره باز بود و مهتاب خانمانه به داخل خانه سرک می‌کشید و ب×و×س×ه بر چهره خسته‌اش میزد.
ماه با تمام کوچکی‌اش آرامش خاصی را برایش به ارمغان می‌آورد، زیبایی ستودنی!

در زیر سقف آسمان، روی فرش زمین نجوا می‌کنیم. تنها یک شاهد برای حرف‌های‌مان هست، ماه!
ماهی که شاهد تمام بی‌قراری‌ها، شادی‌ها و یا حتی عاشقانه‌های‌مان بود و من و تو بی‌خبر از نگاه شفافش در خفا از هم، عشق می‌ورزیدیم و ندانستیم قاصدک عشق! همچو نسیمی در گوش‌ها نواخته خواهد شد!

تنهایی در خانه را دوست نداشت. حوصله بیرون رفتن را هم در خود نمی‌دید، پس به مجید، رفیقش زنگ زد.
تماس اول را مشغول بود، چندی بعد دوباره زنگ زد که باز هم اشغال می‌خورد.
زیر لب عصبی غرید.
- داری چه غلطی می‌کنی؟
پنج دقیقه بعد خواست دوباره تماس گیرد که گوشی روی ویبره رفت.
گوشی را از روی تاج مبل برداشت و با دیدن اسم مجید، اخم‌هایش در هم رفت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #9
پارت هشت

با لحنی شاکی گفت:
- چه فکی زدی!
صدای خنده‌ای از پشت گوشی بلند شد.
- چت شده؟ سگ گازت گرفته؟
نفسش را آه مانند خارج داد. نگاهی به فنجان دستش انداخت. قهوه دیگر سرد و غیر قابل خوردن شده بود، پس به طرف آشپزخانه رفت. هم‌زمان که داشت قهوه‌ها را در سینک خالی می‌کرد، گفت:
- کجایی؟
- تازه از پیش شهردار اومدم.
ابروانش بالا پریدند، متعجب گفت:
- اون‌جا چی کار داشتی؟
- هیچی بابا! شهردار گفت برم نصفه دیگه شهر رو متر کنم، ببینم چه قدر می‌خوره.
او که تازه فهمید بازی داده شده است، پوکر شد و حرصی گفت:
- زهرمار! گمشو بیا این‌جا.
- نچ! جون داداش راه نداره.
- سر راه که میای، دو تا ساندویچ هم بگیر بیار. نوشابه سیاه یادت نره! یخچال من خالیه.
صدای ناله مجید شنیده شد.
- حال ندارم، سرما خوردم.
- از من هم سرحال‌تری، پس الکی زر نزن. زودی اومدی!
قبل این‌که باز ناله‌های بی‌موردش را بشنود، تماس را قطع کرد.
از تلوزیون اذان پخش میشد، روی کاناپه دراز کشید و چشمانش را بست. الآن اگر مجید به خانه‌اش بیاید، حتی به رب‌های داخل یخچال هم رحم نمی‌کرد و زهرش را می‌ریخت.
لبخندی نشان لبان گوشتی‌اش کرد که چال یک طرف لپش نمایان شد. با این همه، مجید تنها کسی بود که توانسته بود نظرش را جلب کند و رفاقتی به درازای هشت سال داشته باشد. از دوران دانشجویی‌اش زمانی که بیست سال داشت با او آشنا شده بود. دلقک به تمام معنا! سر به سر دخترها زیاد می‌گذاشت و به آن‌ها مطلک می‌پراند؛ اما در این میان به دام یکی از هم کلاسی‌هایش افتاد که بسیار سر سخت و مقید بود! از آن پس دیگر مجید دور شیطنت‌های جوانی‌اش را خط کشید، زیرا برای رسیدن به محبوبش بایستی غرامت می‌پرداخت و اینک نزدیک به سه سالی می‌رسید که با هم ازدواج کرده بودند؛ اما هنوز فرزندی در بالین‌شان نبود، یعنی خودشان فعلاً قصد بچه‌دار شدن را در سر نداشتند.
با صدای زنگ خانه به خود آمد. حدس زد مجید باشد، از جای بلند شد و به طرف در سالن که در خروجی هم محسوب میشد رفت.
در را که باز کرد، مجید وحشیانه خود را به داخل انداخت و با هل دادنش به طرف دست‌شویی دوید و داد زد.
- الآن می‌ریزه!
مات و مبهوت به جای خالی مجید نگاه کرد، چرا به دیوانگی‌اش عادت نمی‌کرد؟
پوفی کشید و در را بست، به طرف آشپزخانه رفت تا دوباره قهوه‌ای درست کند.
صدای باز شدن در دست‌شویی آمد. مجید در حالی که داشت دستان خیسش را با لباسش خشک می‌کرد، وارد آشپزخانه شد.
- آخیش راحت شدم! لامصب بد رو فشار بودم.
مسکوت یک فنجان را به دست مجید داد و سپس فنجان به دست از آشپزخانه خارج شد.
مجید در یخچال را باز کرد تا اگر کیکی، چیزی بود به همراه قهوه بخورد؛ اما همین که داخل یخچال را دید، ناله‌اش به هوا رفت.
- بابا این‌که دهنش یک من بازه، چرا چیزی توش نمی‌ریزی؟
- این‌ها رو بی‌خیال، سفارشاتی که گفتم رو آوردی؟
از آشپزخانه خارج شد و رو به رویش نشست.
با دیدن قیافه سوالی‌اش، آهی کشید و پوکر گفت:
- آی کیو! گفتم داخل خونه هیچی ندارم، ساندویچ بگیر بیار.
مجید که گویا تازه متوجه شد، دهانش را به طول چهره کشیده‌اش باز کرد و گفت:
- هان! اون رو میگی؟ جون داداش یادم رفت.
چپ چپی نثارش کرد که مجید با لحنی بی‌خیال گفت:
- بابا از رستوران سفارش می‌گیری دیگه!
سرش را به تاسف تکان داد و جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید.
اخم‌هایش در هم رفت، چرا امروز را این چنین شده؟ طعم قهوه‌ها تلخ‌تر از هر زمانش شده بود و می‌خواست دوباره قهوه درست کند.
مجید که گویا متوجه کلافه بودن رفیقش شده بود، پا روی پا انداخت و تکیه زده به تاج مبل، سوتی زد و گفت:
- هپروتی؟
نگاهش هم‌چنان روی قهوه‌ها بود، هم‌زمان که می‌خواست از جای بلند شود، گفت:
- برم عوضش کنم.
مانعش شد و گفت:
- چی چی رو بری عوضش کنی؟ بابا الآن تو باز بابا بزرگ شدی، داری به همه چی گیر میدی. وگرنه این قهوه‌ها هیچی‌شون هم نیست، بشین.
حق بود، او اصلاً در حال خودش نبود و حتی حضور مجید هم دردی را دوا نمی‌کرد.
- چیزی شده رامین؟
از پایین نگاهش کرد، آهی کشید و فنجان را روی میز گذاشت. تکیه‌اش را به تاج مبل داد و چشم بسته نالید.
- کلافه‌ام!
- این که مشخصه، دلیلش چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #10
پارت نه

دستانش را روی تاج مبل گذاشت و همان‌طور چشم بسته گفت:
- امروز بالاخره تونستم یک جلسه چند دقیقه‌ای باهاش داشته باشم.
- آهان! پس دردت اون دختره‌ست دکی؟
آهی دوباره از سینه‌اش جدا شد. تکیه‌اش را گرفت و روی زانوهایش خم شد، به صورتش دستی کشید و به مجید چشم دوخت.
هم هیکلش بود؛ اما مجید کمی توپرتر به نظر می‌آمد، قد بلندش مانع رشد ذهنش شده بود، چون هیچ‌گاه کاری را جدی نمی‌گرفت. مگر چه میشد!
بی‌خیال درد دل با او شد. از روی مبل بلند شد و هم‌زمان که سمت تلفن خانه می‌رفت، گفت:
- چی می‌خوری؟
- اگه بشه یک پرس کباب.
- اوهوم.
به رستورانی که در همین حوالی بود، سفارشات مورد نظر را داد.
- میگم فیلم_ پیلمی نداری بیاری ببینیم؟
سر درد خفیفی داشت، عبوس و بی‌حوصله سرش را به نفی به بالا تکان داد.
به طرف آشپزخانه رفت تا لیوان آبی خنک بنوشد، شاید بهتر شد!
مجید از جایش برخاست و خود را به آشپزخانه رساند، از داخل سالن تکیه‌اش را به اپن داد و گفت:
- بابا چرا جوش بی‌خود می‌زنی؟ بیشین کمی ور بزن بخندیم، دکی ژون!
شیشه آب را از دهانش فاصله داد و داخل یخچال گذاشت.
با لحنی گرفته و بی‌حوصله گفت:
- حوصله ندارم مجید، سر به سرم نذار.
اخم‌های در همش باعث جا خوردن مجید شد، هر دو در عجب این شب طولانی و بسی بی‌فروغ بودند.

رشته‌های وجودمان را با چه ریسمانی به هم بافتند؟ که گر نا خوشی تو را گزندی رسد، من درد می‌کشم!

برای صبحانه صدایش زدند؛ اما او خواب‌آلودتر از آنی بود که بتواند از تخت نرم و گرمش جدا شود.
سعی کرد لای پلکانش را باز کند؛ ولی گویا دستان تخت، محکم چشم بند چشمانش شده بود که سنگینی زیادی را روی پلکانش احساس می‌کرد.
بالاخره که چه؟ باید بیدار میشد. غلتی زد و به پهلو چرخید، چشمش به دیوار سفید رو به رویش افتاد که در کرم رنگ اتاق با فاصله چهار قدم در سمت راستش قرار داشت.
آهی کشید، باز یک صبحی تاریک! باز شروعی سخت و نفس‌گیر!
دست و رویش را شست و به موهایش شانه زد. ریزش زیادی داشتند. آن‌قدر که در چنگال آن وحشی گرفتار شده بودند، دیگر پیازچه مویی نبود.
شال آبی فیروزه‌ای رنگی را به سر کرد و علی‌رغم میل باطنی‌اش اتاق را ترک کرد. سالن به دور از ازدحام و شلوغی بود و نظافت‌چی مشغول تی کشیدن راه رو بود.
به حیاط رفت. ریه‌هایش را از هوای پاک و مرطوب پر کرد؛ اما چرا به جای اکسیژن، گرد غم بر دلش غبار شدند؟
به دور تا دور حیاط چشم انداخت. دسته، دسته آدم در حیاط جمع بودند و همه هم زن بودند و گویا برخی روان‌پزشک‌ها در این‌جا جنس مذکر تشریف داشتند که ای کاش از همان هم محروم می‌شدند!
قرار بود سه ماه را در این‌جا باشد، بهتر نبود دوستی برای خود پیدا می‌کرد؟ کسی که هم‌دردش باشد! بی‌شک که این‌جا کسی بی غم نبود؛ ولی نه! او هیچ تمایلی برای رفاقت نداشت، شاید تنهایی را دوست داشت.

یکی گفت من خوشحالم؛ ولی غصه‌ها در صندوق سینه‌اش جولان می‌دادند! در این دنیای فانی مگر می‌شود بی‌غصه سر کرد؟!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
42

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین