. . .

انتشاریافته رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. فانتزی
نویسنده: آرمیتا حسینی

ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: ژویین در اثر اتفاقای متوجه تفاوتش نسبت به گربه‌های دیگری می‌شود، بر اساس اتفاقاتی او وارد زندگی پسری به نام اَرشان می‌شود. در آنجا تفاوت بیشتر آشکار می‌شود و ژویین این پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رود. مارهای سهمگینی به نام عشق دور زندگی ژویین و اَرشان می‌پیچند و ژویین تصمیم می‌گیرد از دست این مارها خلاص شود اما در نیمه راه متوجه اشتباهاتی که کرده می‌شود و فاصله‌ای نامرئی میان هرسه شخصیت یعنی ژویین و اَرشان و دختری عاشق، کشیده می‌شود بی آنکه آنها بفهمند..



مقدمه دوم
اگر هرشخص خود را جای دیگری بگذارد چه اتفاقی می‌افتاد؟ در اینجا سخن از گربه‌ای به میان می‌آید که پله‌های نامرئی را به سوی آسمان تفاوت می‌چیند و بالا می‌رود.
هرچه بالاتر می‌رود، تفاوت آشکارتر می‌شود . تناب عشقی سرتاسر گوی را در برمی‌گیرد. هرکس به دنبال قطع کردن تناب دیگری است اما زمانی که تناب خودشان پاره شود، با پوچی تمام در دل خاطرات فرود می‌آیند. دو شخصیت، دو بازیگر که در زندگی ژویین نقاشی‌های عجیب می‌کشند هم وارد این گوی می‌شوند. گویی که دیواره‌هایش را نوشته‌هایی عجیب پر کرده است؛ نوشته‌هایی از جنس فاصله‌هایی تاریک، عشق‌هایی فنا شده، و سخنانی همچو زهریک تیر، این نوشته‌ها را کدام یک از بازیگرها پاک خواهند کرد؟ گربه عجیب ماجرا یا دو بازیگر دیگر؟ این گویی هنوز در هوا شناور است و فقط تناب‌های عشق راه نجات را می‌دادنند.



سخن نویسنده: خوب دوستان امیدوارم از این رمان لذت ببرین سعی می‌کنم خیلی ادبی و جذاب بنویسمش این اولین تجربه منه که دارم رمان از زبان یک حیوان می‌نویسم اما خب تجربه شیرینیه دوست دارم دنیا رو از دید خیلیا ببینم، تو این رمان به خیلی از موارد با ذهن به ظاهر کوچیک اما بزرگ گربه می‌پردازم. پس لطفا حمایت کنین


Negar__dff2610314c7d8f2.png
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #91
پارت 86



***

اَرشان

هم ذوق زده بودم و هم می‌ترسیدم دیگر ژویین را نبینم. آن گربه بسیار سریع بود و دنبال او رفتن سخت بود. بلاخره مقابل یک در آهنی و کوچکی ایستاد. نگاهی به من انداخت و چند بار با پنجه به در کوبید. صدای میویی بلند شد و آن گربه نیز میو کرد و در باز شد. یعنی با خود چه می‌گفتند؟ اسم رمزی یا چیزی؟ اصلا سخن می‌گفتند؟ خودم را خم کردم و سینه خیز از در وارد شدم. داخل بزرگ بود و نیاز نبود خود را خم کنم. سقف بلندی داشت و چندپله که رو به پایین می‌رفت. اوضاع محیط چندان خوب نبود. مشنا و اشغال‌های دیگر در اطراف پله ریخته بودند و بیشتر شبیه خرابه بود. از پله پایین آمدم و در راهروی بزرگی قرار گرفتم. راهرو بیشتر حالت دایره‌ای داشت و چندین میز دورش چیده شده بود که برخی گربه‌ها مشغول نوشیدن چیزی در آن بودند، برخی نیز بازی می‌کردند و کارت روی میز انداخته بودند. باورم نمی‌شد که جز ژویین گربه باهوش دیگری هم باشد.

سمت آن گربه رفتم و گفتم.

- خب ژویین کو؟

گربه‌ای که بدنش از رنگ سفید و سیاه تشکیل شده بود و با غرور گام برمی‎‌داشت، سمتم آمد. سرش را بالا گرفت و در چشمانم زل زد. گویی از اینکه کوتاه‌تر از من است، ناراضی بود و به غرورش برخورده بود. چینی به پیشانیش داد و خشم را در چشمانش نشان داد. سیبیلش را تیزتر کرد و با همان میو میو، چیزی به آن گربه گفت و سپس سرش را آرام تکان داد با دست به من اشاره کرد تا دنبالش بروم. دیگر آن گربه سیاه همراهمان نیامد و این گربه مغرور مرا راهنمایی کرد. از دری دیگر که این بار بلندتر بود، عبور کردیم و به سه راهی رسیدیم. از این گربه عقده‌ای و مغرور بعید نبود که مرا در یکی از این چند راهی‌ها خفه کند و بکشد. باید به جای شیر از گربه‌های باهوش ترسید.

آه اَرشان با خود چه می‌گویی؟ اکنون ژویینت مهم است! گربه عزیزت، پاره وجودت که از خود راندی. او چنان از من دلخور بود که حتی حاضر نشد بماند و چندکلمه با من سخن بگوید، سریع پا به فرار گذاشت و ترکم کرد. ندانست با فرارش قلبم را کشید و برد؟ او گربه باهوش من بود، همه چیز را قبل از من می‌فهمید و تذکر می‌داد، غرغرو بود، لوس بود، شیطنت‌های زیادی داشت و من بدون غرغر‌هایش، اذیت‌هایش، و حتی خراب‌کاری‌هایش، دوام نمی‌آوردم.

وارد اتاقی شدیم. اتاق دارای یک تخت چوبی کوچک و چند چوب دیگر می‌شد. البته هریک از این چوب‌ها مثلا نقشی داشتند، یکی کمد بود و یکی میز و... ژویین واقعا می‌تواند در چنین جایی زندگی کند؟ اتاق از وسایل خراب و داغان تشکیل شده بود. حتی خود اتاق هم دارای یک زمین ترک خورده و دیوارهای سیاه بود و حتی یک پنجره نیز نداشت. فقط چند دست مبل سالم و خوب وسط اتاق بود که می‌شد رویش نشست. سمت مبل رفتم که صدای میو میوی آن گربه بلند شد.

- من نمی‌فهمم چی میگی.

خودش را شبیه ژویین کرد و شکمش را جلو داد و ادای رفتن و خوردن ماهی را در آورد، شکل خوابیدن و شب را نشان داد و شکل فردی که منتظر می‌ماند شد. و سپس به من خیره شد تا ببیند فهمیدم یا نه. احتمالا منظورش این بود که ژویین بیرون است و باید در اتاقش به انتظار او بنشینم.

- آره آره فهمیدم.

سری تکان داد و از اتاق خارج شد. روی مبل افتادم و سرم را به پشتی تکیه دادم. مثلا باید کارم را انجام می‌دادم اما مشغول مسخره بازی هستم. اما از کی تا حالا ژویین مسخره بازی شده است؟ او تمام وجودم است! بخش اصلی زندگی من، تنهاترین و مهم‌ترین کارم است. صددرصد از آن نقشه کشی و طراحی مزخرف، ژویینم با ارزش‌تر است. نباید او را می‌رنجاندم و حال که چنین اشتباه بزرگی مرتکب شده‌ام باید جبرانش کنم. باید ژویین را دوباره مال خود کنم. من طاقت دوری دو شخص مهم و با ارزشم را ندارم. آن از مارالیا و این ژویین.

گفتم شخص، چون ژویین نه مانند یک حیوان بلکه مانند یک فرد متشخص و با درک بود که در همه حال، کنارت بود.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #92
پارت 87



***

ژویین

هوا تقریبا تاریک شده بود. سوز سرما تمام موهای تنم را سیخ کرده بود. الان باید در تخت خود راحت به خواب فرو می‌رفتم و خر و پف می‌کردم. خر و پف همان صداهایی‌ست که پدر خرس اَرشان از دهانش بیرون می‌آورد. مثل هاپوف... خاپوف و شاید مثل زوزه گرگ به هنگام دیدن ماه. خلاصه که دوست داشتم اکنون مشغول خر و پف کشیدن باشم تا اینکه در خیابان‌های سوت و کور و مشکوک به سر ببرم. اصلا گویی هزارن چشم از لابه‌لای در و پنجره‌ها یا زیرماشین‌ها، درون کوچه‌ها، از پشت آشغال‌‌ها، خیره به من بودند و می‌خواستند مرا بخورند... خب چه کسی از خیر خوردن یک گربه ناز و توپولی همچو من می‌گذرد؟ هیچ کس! واقعا به این جماعت و شهرش نمی‌شد اعتماد کرد.

من برای اولین بار ... یک احساس عجیبی را تجربه کردم. احساس نیاز، گویا نیاز داشتم در مکانی گرم باشم، شاید زیرپتوی اَرشان و در آغوشش، گویی دلم می‌خواست باز مرا نوازش کند و بگوید، ژویینم! یعنی ژویین او. ولی می‌دانید چیست؟ به احساسم می‌گویم خفه شو! صدایت را نشنوم. من حاضرم خیابان مرا در آغوش بکشد و صدای نعره باد را بشنوم اما دیگر آغوش او را نچشم.

با حقارت تمام مرا از زندگیش بیرون کرد، دروغ گفت او یک دروغگو است! اَرشان آدم بدی است. به او گفتم میمون باعث می‌شود رهایم کنی اما گفت نه همچین چیزی نمی‌شود، گفتم آن دختر دیوانه‌ات می‌کند اما گفت نه نمی‌شود.

اصلا حرف‌هایم را باور نمی‌کرد اما همه حرف‌هایم مقابل چشمانش بندری رقصیدند. راستی می‌دانید لفظ جدید بندری رقصیدن را از چه کسی آموختم؟ راستش از کرانش آموختم، او می‌گوید بندری رقصیدن نوعی رقص مخصوص انسان‌هاست که همچو دیوانه‌ها بدنشان را چپ و راست می‌دهند و بالا و پایین می‌پرند. به نوعی یک کار عجیب و بدون استدلال که باعث تکان خوردن زیاد بدن می‌شود.

و چون حرف‌هایم خوب خود را تکان دادند و اَرشان را وادار به تکان خوردن شدید کردند ، گفتم بندری. اصلا تمجید نکنید می‌دانم بسیار باهوشم.

دمم مرا سمت خانه گربه‌ها می‌کشید و می‌گفت ممکن نیست اَرشان آنجا را پیدا کرده باشد، باید بروم و راحت بخوابم سپس دیدارمان را فراموش کنم و باز ... برای بانوی سبز رنگ خود ژست بگیرم. به شکار بروم و با گربه‌ها جشن بگیرم، از سقف به ماه خیره شوم یا سگ‌ها را حرص بدهم و فرار کنم و بعد کلی به زبان آویزانشان و واق واق کردنشان بخندم، باید برگردم و کلی کار بامزه دیگر انجام دهم و شاید بعد مدتی... به رنیکا بگویم که دوست دارم بانویم شود .

اما سیبیلم می‌گفت نه ژویین، ریزون کاملا گربه نفهمی است و صددرصد اَرشان را به آنجا کشانده.

خلاصه درگیر بودم بین دم و سیبیل. باران نم نم می‌بارید و به احتمال زیاد چندی بعد با شدت‌تر خواهد شد. خیابان خلوت بود و قط کاغذ‌ها در هوا معلق بودند و نقش عابر را بازی می‌کردند. در مغازه و خانه‌ها بسته بود و تاریکی شهر را تماشا می‌کرد، چراغ‌ها هم با خشم برای غلبه به تاریکی، بیشتر نور پخش می‌کردند اما گویی باران با تاریکی هم دست بود و از دیده شدن چراغ، جلوگیری می‌کرد.

وارد کوچه‌ای شدم و زیریک کارتن، دراز کشیدم تا خیس نشوم. سرم را روی دستم گذاشتم و با مظلوم‌ترین حالت ممکن به دیوار مقابلم چشم دوختم. دوست داشتم دلش برایم بسوزد و یک بار هم که شده در برابر دردهای دلم، سکوت نکند. اما دلش نسوخت چون دل نداشت. با دستم سیبیل‌هایم را بازی دادم و لب باز کردم.

- هی دیوار تو چی می‌دونی از دردم. الان من غذا می‌خوام، مثلا یک موشم باشه بد نیستا مامان اَرشان می‌ذاشت موش‌هاشونو بخورم انقدرم خوش‌مزه بود. البته... اگر یک سگم باشه حرصش بدم باز شاید سر کیف بیام. اصلا اون اَرشان دراز چرا اومد پیشم؟ جامو از کجا فهمید اصلا؟ ببین دیوار طبق محاسبه من... این ممکن نیست مگه اینکه با نیروی پلیس دنبالم افتاده باشه یا یک جاسوس تو خونه گربه‌ها داشته باشه اصلا شایدم... .

- راه گم کردی پیشی کوچولو؟

به سگ چاق و سیاه رنگی که آب دهاش آویزان بود و چهره چروکی داشت، خیره شدم. به نظر خطرناک می‌رسید. چشمان سیاهش و پوست زمختش ، واقعا او را چندش‌آور نشان می‌داد. باید فرار می‌کردم اما با چه روشی؟

- تو کی هستی؟

- فکر کن صاحب این منطقه

- اعع؟ فکر کردم صاحبش آدمان

- اشتباه کردی پیشی. با اجازه کی اومدی اینجا؟

- خودم

- اعع؟ پس تاوان داره.

- برو بابا

بلند شدم تا فرار کنم. سگ دندانش را در پوست گردنم فرو برد و مرا سمت دیوار پرت کرد. گویی گلویم زخمی شده بود و خون‌ریزی می‌کرد. شدت باران بیشتر شده بود و دیگر نمی‌توانستم به وضوح پیکر بلند و ترسناک سگ را ببینم. آرام گام برمی‌داشت و سمتم می‌آمد و آب دهانش درون چاله کوچکی که آب ، درونش جمع شده بود، می‌ریخت.

آرام خود را عقب کشیدم که دیگر به دیوار رسیدم. گردنم به شدت می‌سوخت و احساس ناتوانی می‌کردم. دیوار اصلا من غلط کردم تقاضای سگ کردم تا حرصش بدهم، سگ نمی‌خواهم همان موش کافی بود.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #93
پارت 88



***

مارالیا

باور نکردنی بود و در عین حال وحشتناک. یاد یکی از فیلم‌های جنایی افتادم. یک جنگل نفرین شده که کل افراد را درون خود می‌بلعید، پسرکی درون باتلاق گیر کرده بود و باور نمی‌کرد که ثانیه‌های آخر عمرش مشغول سپری شدن است و حال من، درون این کمد، با چندین موجود عجیب و وحشتناک، منتظر دقایق آخر عمرم بودم. گلویم توسط انگشتانی گرفته شده بود و مدام صدای وز وز و کشیده شدن شئی‌ای ترسناک، به گوشی می‌رسید. قلبم با تپش تندش کل اعضای بدنم را وادار به تپش کرده بود. این صدای تپش، از کل وجودم گویی شنیده می‌شد. نفس کشیدن برایم سخت بود و هوا، انگار هوا خفه شده بود.

دست‌های بی جانم را روی در کمد کشیدم و با تمام توان خود، مشت‌های محکمی به در کمد کوبیدم که دست‌هایم از پشت گرفته شد و دیگر کاملا نتوانستم تکان بخورم. صدای قدم‌هایی را شنیدم، فریاد کشیدم اما دست‌ها چنگ در لبانم انداختند. چشمانم را بستم تا دیگر بمیرم. می‌دانید چه چیزی دردناک است؟ درواقع خود مرگ ترسی ندارد، پیش زمینه قبل مرگ ترسناک است، آن دردی که باید بکشی، دقایقی که برای مرگ باید سپری کنی، اگر مرگت سریع و بدون درد باشد بسیار راحت است. اما در غیر این صورت، مرگ ترسی عجیب است. زمانش همچو سمیست که مغز و استخوانت را می‌خورد. مقدمه‌چینی برای مرگ، وحشتناک‌ترین مقدمه جهان است، فقط می‌خواهی تمام شود همین و بس.

اما برای من گویی آخر راه نبود. در کمد باز شد و نور به داخل کمد هجوم آورد. هوای بیرون کمد، دهانم را در آغوش کشید و وارد بدنم شد. چند نفس عمیق کشیدم و توسط دستان قدرتمند سام، از کمد بیرون آمدم. موهای بلندم روی صورتم ریخته بودند و چهره سام را در لابه‌لای موهایم می‌دیدم. سام موهایم را کنار کشید و مرا بلند کرد. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و او با گام‌هایی آرام از اتاق خارج شد. دیگر صدایی نمی‌آمد یا شاید حداقل من چیزی نمی‌شنیدم. خودم را به دست سام سپرده بودم و بی حال به پاهای خودم که با هر قدم سام ، بالا و پایین می‌پرید، نگاه می‌کردم. سام چنان محکم مرا گرفته بود که گویی کسی می‌خواهد مرا بدزدد. بلاخره صدایش در آمد، برخلاف تصورم صدایش بسیار لرزان و خسته بود.

- نباید میومدیم اینجا. تو که چیزیت نشده؟ خیلی ترسیدی؟

مرا روی مبل قرمز رنگی که در راهروی عریض و تاریک قرار داشت، گذاشت. کنارم نشست و سرم را به آغوش کشید. درحالی که موهایم را نوازش می‌داد، با نگرانی مشهود، گفت.

- لطفا حرف بزن مارالیا. خوبی دیگه؟ چیزیت که نشد؟ خیلی ترسیدی؟

دوست نداشتم سخن بگویم. احساس می‌کردم قدرت اینکه صدایی از خود در بیاورم را نداشتم بنابراین ترجیح دادم پاسخی ندهم و فقط بیشتر خود را به او نزدیک کردم. سام چشمان سبزش را به نگاهم دوخت و لبخندی زد. آرام موهایم را بوسید و نفس عمیقی کشید. صدای برخورد پاشنه کفشی به گوش رسید و درکل سالن، پخش شد. چشمانم را گشاد کردم تا یک فرد بسیار ترسناک ببینم اما او یک مرد با لباسی قرمز و خوش دوخت بود که پوتین سیاه و زیبایی پوشیده بود. تیپ آراسته‌ای داشت و لبخندش ، دلگرمی می‌داد. دیدن او در این راهروی ترسناک برای من فقط یک معنا داشت، اینکه دو دقیقه تمام شده است. نفس آسوده‌ای کشیدم و سبکی را در وجود سام نیز احساس کردم. مرد کنارمان ایستاد و به نشانه ادب تعظیم کرد.

- زمان شما به پایان رسید از حضورتون توی هتل متشکرم. چیزی میل دارین بیارم یا می‌خواین برین؟

سام:«میریم.»

- همراهیتون می‌کنم.

- ممنون

روی پاهای خود ایستادم و دست سام را محکم گرفتم. حداقل این تجربه‌ای شد که دیگر دست سام را رها نکنم. قدم‌هایم با اینکه سست و لرزان بود اما سریع بود، چون می‌خواستم هرچه زودتر از این مکان وحشتناک فرار کنم. سام در آیینه آسانسور برایم شکلک در میاورد تا مرا به خنده بیندازد اما من تنها به فکر این بودم که آسانسور همیشه انقدر کند حرکت می‌کند یا امروز اینگونه است؟ گویی زمان بسیار کند سپری می‌شد. وقتی در آسانسور باز شد، سریع خارج شدم اما در خروجی ندیدم. فقط یک راهروی عریض و دری آهنی و کوچک . فضا بوی نم می‌داد و صدای چکه آب می‌آمد. سریع وارد آسانسور شدم و همچو جوجه‌ای به سام چسبیدم . سام خندید اما برای من اصلا مهم نبود که چه فکر می‌کند با خودش. فقط می‌ترسیدم همین. آن مرد خوش تیپ دیگر آنقدرها هم مهربان به نظر نمی‌رسید.

- خب دوستان بازی هنوز تموم نشده... نباید بهم اعتماد می‌کردین. مسیر فرار رو خودتون باید پیدا کنین وگرنه تا ابد اینجا موندگارین.

سپس بلند قهقه‌ای زد و در دل تاریکی فرو رفت. سام به آیینه آسانسور تکیه داده بود و مبهوت به مسیری که مرد رفت، نگاه می‌کرد. خود را به لباس اَرشان چسبانده بودم و دستانش را آنقدر محکم گرفته بودم که محال بود بشود آن را جدا کرد.

- چی کار کنیم؟

سام دکمه طبقه یک را زد و در آسانسور بسته شد. صدای آهنگ آسانسور باز همان صدای ترسناک شده بود و سرعتش کندتر از همیشه. بلاخره در طبقه یک متوقف شد. همان راهرویی بود که از آن وارد هتل شده بودیم. پیشخوان خالی بود و کسی پشت میز دیده نمی‌شد. سام دستم را کشید و سمت در رفت اما در قفل بود و رویش کاغذی نوشته شده بود.

- روش نوشته کلید توی اعماق زمینه.

-انباری؟

سام نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت.

- باید برم انباری.

- بری؟

- آره

- نه من ازت جدا نمیشم

- عزیزم انباری ترسناکه شاید اتفاق بدی افتاد ، لطفا اینجا منتظر باش

- خواهش می‌کنم نه.

- به حرفم گوش کن.

سام به سرعت داخل آسانسور فرو رفت و من به انتظارش نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #94
پارت 89



***

اَرشان

با سرعت می‌دویدم. آن دو گربه هم جلوتر می‌دویدند. باران با شدت می‌بارید و نمی‌شد چیزی را تشخیص داد. صدای ناله ژویین را شنیدم و با خشم و سرعتی بالا، وارد کوچه شدم. سگ مقابل ژویین ایستاده بود و با آن نگاه شیطانی ژویین را می‌کاوید. فریادی کشیدم که سگ لرزید و نگاهش را به من دوخت. چوبی که در دست داشتم را به سمت سگ پرتاب کردم که با سرعت فرار کرد. ژویین زخمی و خونی روی زمین افتاده بود. سمتش دویدم و بلندش کردم. موهایش زیر باران ژولیده آویزان به نظر می‌رسیدند و چشمان عسلی و زیبایش را بسته بود. ژویین را به خود فشردم و با سرعت دنبال گربه‌ها به راه افتادم. به نظر آنها نیز اندوهگین بودند. می‌ترسیدم حال که پیدایش کرده‌ام او را از دست بدهم. ژویین یخ بسته بود و این ترس مرا بیشتر می‌کرد. در حدی ترسیده بودم که پاهایم می‌لرزید .

وارد ساختمان شدیم و ژویین را روی میز گذاشتم. گربه سبز رنگی به سرعت جلو آمد و با چشمای گشاد به جسم خونی ژویین خیره شد و با صدای بلندی غرید و چند گربه دیگر جمع شدند و ژویین را سمت اتاقی بردند. یاد بیمارستان افتادم که باید ساعت‌ها پشت اتاق عمل منتظر بمانم. اما مگر چند گربه می‌توانستند خون‌ریزی ژویین را بهتر کنند؟ او باید نزد دام پزشک می‌رفت.

زبان هیچ کدام از گربه‌ها را نیز نمی‌دانستم تا آدرس دام پزشکی را بگیرم یا حتی بپرسم برای چه ژویین را به اتاق برده‌اید. تند تند پاهایم را تکان می‌دادم و ع×ر×ق می‌ریختم. ژویین تمام من بود و من در این سال‌ها بابت از دست دادن تمام خود رنج می‌کشیدم. خود را سرزش می‌کردم و داغون بودم. اکنون که پیداش کرده بودم ، ذوق و شادی تمام وجودم را در برگرفته بود اما... شادی نابود شد. ژویین از من تنفر داشت و برای همین نیامد اینجا... و به خاطر من این اتفاق برای او افتاد. باز مقصر من بودم! واقعا ما انسان‌هایی که زندگی این حیوان‌ها را نابود می‌سازیم لیاقت انسان بودن نداریم. دیگر نتوانستم با مشت کردن دست‌هایم، نفس‌های تند تند کشیدن یا ماساژ دادن قلبم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. بلند شدم و از ساختمان بیرون رفتم. باران همچنان با شدت می‌بارید و مرا بی قرارتر می‌کرد.

با خشم فریادی کشیدم و مشتم را به دیوار کوبیدم، جوری محکم کوبیدم که استخوان‌هایم تماما نابود شدند. اشک‌هایم می‌باریدند و خشمم همچو آتشفشانی، فوران می‌کرد. داغی تمام وجودم را احساس می‌کردم و این باران گویی اصلا روی من اثر نداشت.

***

ژویین روی قفسه سینه‌ام پرید و سرش را کنار گلویم گذاشت. کتابم را بستم و به ژویینی که روی سینه‌ام، دراز کشیده بود و آرام نفس می‌کشید، خیره شدم. تن داغ و نرمش مرا وادار کرد او را نوازش کنم. سرش را از کنار گلویم برداشتم و آرام بدن نرمش را نوازش دادم. گونه‌ام را روی گونه نرمش کشیدم و گفتم.

- بی حالی که.

- ژویینو نمی‌بینی؟ همش کتاب کتاب... .

- ببخشید ژویین. از این به بعد همش تو تو . چی کار کنیم؟

- بریم پارک.

لبخندی زدم و دستم را روی کمرش گذاشتم و کنار گردنش را آرام ماساژ دادم که کاملا شل شد و روی تخت افتاد.

- نه نه حالا که فکرشو می‌کنم ماساژم بده بخوابیم.

خنده‌ام بیشتر شد و سرم را کنار سرش روی بالش گذاشتم.

***

ژویین عینک سبز رنگ و بزرگم را برداشته بود و مقابل چشمانش گرفته بود و با صدای بلندی توضیح می‌داد. ماشین را پارک کردم و سمت ژویین که روی صندلی نشسته بود، نگاه کردم. عینک بزرگ و سبز من واقعا به چشمانش می‌آمد و او را بیشتر بامزه کرده بود. ژویین دهانش را باز کرد و گفت.

- وایی اَری سبز شدی توهم. چه جالبه همش سبز شدن. یعنی همیشه سبزن؟

محکم با دو دستش عینک را جلوی چشمانش گرفته بود تا نیفتد و با حالت بامزه‌‌‌ای سخن می‌گفت. عینک را از او گرفتم و به چشمانم زدم که سمتم هجوم آورد.

- ژویین بابا آروم باش پسر خوب. بریم بازار سنگینه نمی‌تونی نگه داری میفته می‌شکنه. تو ماشین باز می‌دم بهت.

- میدیا.

- میدم عزیزم.

ژویین را در آغوش گرفتم و از ماشین پایین آمدم. قصد داشتم برای او پارچه‌ای بخرم تا لباس خوبی برایش بدوزم. بازار شلوغ بود و ژویین مدام در آغوشم وول می‌خورد و با چشمان گشاد و عسلیش به اطراف نگاه می‌کرد. گویی محیط و آدم‌ها برایش تازگی داشتند چون من تا به حال اجازه نداده بودم او بیرون بیاید و این اولین بارش بود. ژویین تقریبا یک سالش می‌شد و بسیار کوچک بود. وارد مغازه شدم و انواع پارچه‌ها را نشانش دادم.

- کدوم خوبه؟

ژویین از دستم پایین پرید و سمت پارچه‌ها رفت. دستی روی پارچه طلایی کشید و دمش را تکان داد و گفت.

- ملت جدا اینو می‌پوشن؟ اه اه.

سپس سمت پارچه مخمر و آبی رفت و گفت.

- اعع؟ آدمام واسه خودشون پشم درست می‌کنن؟

از رفتارش به خنده افتاده بودم و فروشنده خانم که همراهمان بود ، هم تعجب کرده بود و هم می‌خندید. ژویین سمت پارچه سبز رنگ رفت و گفت.

- اینو بپوشم همه جا رو سبز می‌بینم؟ اخه عینکم سبزه سبز دیدم. همینو می‌خوام.

- نه ژویین عینک با لباس فرق داره.

- اینو می‌‎‌خوام.

- باشه بیا بغلم.

ژویین سمتم دوید و در آغوشم پرید. رو به خانمی که به گربه ملوس و نارنجی و کوچک در دستم خیره بود، کردم و گفتم.

- میشه پارچه رو بدین؟

- بله بله.

***

باران بند آمده بود و خورشید داشت طلوع می‌کرد و من تمام شب بیدار بودم و روی زمین خیس ، نشسته بودم. تعجب‌آور بود که در اصفهان باران ببارد آن هم این چنین. شاید این بار آسمان فقط به خاطر حال ژویین ، حالش خراب بود. خسته از روی زمین بلند شدم و به دستان خونیم خیره شدم. امیدوارم نشکسته باشد. وارد ساختمان شدم که صدای بلند گربه سبز را شنیدم. یعنی چه شده؟
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #95
پارت 90



***

مارالیا

باور نکردنی بود که چنین حماقتی کرده بودم. برای اولین بار می‌خواستم هیجان و ترس را احساس کنم که باعث شد خودم و سام را در چنین گرفتاری‌ای بیندازم. اصلا مگر من از کجا می‌دانستم؟ این هتل کاملا قانونی بود و فقط چند دقیقه قرار بود افراد و بازیگرانی مارا اینجا بترسانند و رها کنند اما کاملا متفاوت شد. قبلا هرگاه فیلمی ترسناک می‌دیدم، پفک و چیپس مقابلم می‌گذاشتم و روی مبل دراز می‌کشیدم و با اشتیاق نگاه می‌کردم و حتی ذره‌ای نمی‌ترسیدم. اما گاهی که خودم را درونش تصور می‌کردم تنم می‌لرزید. حال من برای اولین بار با تمام وجودم ترس را احساس می‌کنم. می‌گویم واقعا خواب است؟ دروغ است؟ ممکن نیست اصلا درون چنین محیطی باشم! ممکن نیست در این تاریکی ، وسط سالنی دراز و ساکت ایستاده باشم... ممکن نیست که اکنون پاهایم بلرزد و از شدت ترس دستانم را به یکدیگر بمالم! ممکن نیست با نگاهم سرتاسر سالن را شکاکانه نگاه کنم و با هرصدایی بلرزم و خدا خدا کنم سام از انباری زنده بیرون بیاید و کلید را بیاورد! اصلا چنین چیزی امکان ندارد.

باور نمی‌کنم هنوز منتظرم بیدارم کنند. روی زمین سر خوردم و باری دیگر صدای زوزه شنیدم! آری شبیه زوزه بود اما نه زوزه یک گرگ. سپس صدای دیگری آمد، صدای کشیده شدن خراشی روی دیوار، و این صدا نزدیک و نزدیک‌تر شد.

- کجا می‌خواین برین؟ کار دارم باهاتون.

سمت در هتل رفتم و با مشت محکم به آن کوبیدم و فریاد کشیدم. امیدوار بودم حداقل یک نفر بیرون هتل باشد تا در را باز کند. این هتل در جای متروکه نبود! در یک مکان شلوغ گردشگری بود که افراد زیادی برای دیدنش می‌آمدند پس اینکه کسی صدایم را نشنید یعنی در ، عایق صدا بود. مشت‌هایم خسته شدند و دستانم دیگر توانی نداشتند. برگشتم و فردی چادری را مقابلم دیدم که صورتش دیده نمی‌شد. خواستم جیغی بکشم که چراغ هتل روشن شد و سام نیز آمد. کارکنان لباس‌های خود را در آوردند و کابوس تمام شد. باورنکردنی بود ! چقدر خوب نقش بازی کردند. من واقعا ترسیده بودم و خود را درون فیلم ترسناک احساس می‌کردم. لبخند محوی زدم و نفس عمیقی کشیدم. یکی از کارکنان در را باز کرد و گفت.

- ممنون که تشریف آوردین. ما آدمای شجاعی که جرئت می‌کنن بیان اینجا رو تحسین می‌کنیم.

سام آمد پیشم و دستم را گرفت و با پرداخت پول از آنجا خارج شد. پوستش کاملا قرمز شده بود و موهای طلاییش بی نظم روی صورتش ریخته بود.

- پایین چی شدی؟

- سکته کردم.

-منم

- نه بیشتر از من... پایین وحشتناک بود دیگه داشتم می‌مردم که گفتن فیلم بودو اومدیم بالا.

سام دستانم را فشرد و سمت ماشین رفت.

- می‌خوای یکم قدم بزنیم هوا بخوریم از این وضع داغون در بیایم؟

- آره. بریم سمت اون آبشار یک آبی به دست و صورتمون بزنیم.

سام دستم را کشید و سمت آبشار رفت. صدای شرشرش و انعکاسی که روی آب بود، مرا به وجد آورد. با شوق مشتم را پر از آب کردم و به صورتم کوبیدم و نفس راحتی کشیدم. اما با اینکه بسیار ترسیده بودم احساس خوبی داشت. آرامش بد از آن ترس، روشنایی بعد از آن تاریکی، آبی دلخوش بعد از آن ع×ر×ق ، عالی بود. روی پله نشستم که سام نیز آبی به صورتش زد و آمد کنارم نشست. از این زاویه مخصوصا درحالت خیس، زیباتر به نظر می‌رسید. آب از موهایش چکه می‌کرد و خیسی مژه‌اش باعث بلند دیده شدن مژه می‌شد. سام دستانش را باز کرد و نفس عمیقی کشید.

- خب پرنسس... خوش گذشت؟

- کابوس بود من غلط بکنم دیگه همچین غلطایی بکنم.

- اعع معلم؟ زشته این حرفا از معلم ادبیات.

- اینجا رفیقتم معلمت نیستم که.

- به نقطه حساسی اشاره کردی. ولی خیلی ترسیده بودیا. مثل موش کوچولوی ترسو چسبیده بودی به من.

- نه اینکه تو اصلا نترسیده بودی و کاملا جنتلمن واقع شده بودی یعنی من شرمندت شدم.

- می‌بینی چه شجاعیم من؟

- می‌بینم ماشاالله.

سام لبخند زیبایی زد و سرش را پایین انداخت که مثلا خنده زیبایش را نبینم. این روزها بسیار برایم شیرین شده بود و من می‌ترسیدم کمی از این شیرینی را بچشم، می‌ترسیدم اشتباهی کنم، می‌گفتم شاید هنوز جایی از این منطقه اَرشانی باشد که قلبش برایم بتپد یا راه برگشتی باشد اما اشتباه می‌کردم. امید اشتباهی بود. اَرشان نامزد کرده بود و قرار بود همین چند روز دیگر ازدواج کند. نفهمیدم چطور شد و در کجای ذهنم گم شده بودم که تا تماس دستی را با صورتم احساس کردم، پرت شدم در زمان حال. سام گونه‌ام را نوازش می‌داد و لبخند محوی داشت. مخالفتی نکردم و به جنگل چشمانش خیره شدم. جنگل کمی برای وصف چشمان سبزش تکراری شده‌است، دریاچه زلالی که سبزی درختان و جنگل رویش منعکس می‌شود، زیباتر نیست؟ یا تیله سبزرنگ و درخشانی که می‌چرخد روی زمین و تو در درون آن تیله بازی می‌کنی. چگونه وصف کنم سبزی زیبای چشمانت را؟ آزارم نده با آن نگاهت من نباید مقابل تو تسلیم شوم! نگذار عاشقت شوم... نمی‌توانم دیگر.

دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم.

- بهتر نیست بریم؟

- ما که قدم نزدیم.

- خب بریم قدم بزنیم.

سام بلند شد و دستم را گرفت و حرکت کرد. غروب شده بود و چراغ‌‌ها کم کم داشتند روشن می‌شدند تا زمین را از تاریکی نجات دهند. تاریکی بد است، همه به هر طریقی شده از آن فراریند و تاریکی‌ای که خورشید، بعد رفتنش به زندگیشان می‌آورد را نمی‌پذیرند اما کدام نور می‌تواند همچو خورشید روشن کند؟ فقط کمی می‌شود با تاریکی مقابله کرد اما کدام یک به خوبی خورشید در اینجا ایفای نقش می‌کنند؟ کدام یک جایگزین خورشید می‌شوند؟ این‌ها فقط وضعیت را از بدتر ، بد می‌کنند. یعنی انتخاب بین گزینه بد و بدتر است. اما من از این وضعیت بد هم، ناراضی نیستم. شب با اینکه تاریک است اما آرامشی در دل خود دارد البته فقط برای من. برای بقیه افراد شاید آرامش بخش نباشد و دلهره آور باشد اما برای من بیشتر مواقع آرامش و سکوت است. و نورهای مصنوئی رنگارنگ بسیار زیبا هستند. سام دستم را محکم گرفته بود و دست دیگرش درون جیب شلوارش بود. به مقابل نگاه می‎‌کرد. به پیاده‌روی زیبا که دورتادورش را چراغ‌های قلب شکل رنگی پر کرده بودند و درخت‌های سر به فلک کشیده اطرافش بودند. به نیم رخ سام که نصفش روشن و نصفش تاریک بود، چشم دوختم.

- میگم شب رو دوست داری؟

- می‌دونی شب و روز برای من مفهوم یا معنای خاصی نداره... مهم اینه شب و روزم رو با کی می‌گذرونم اونه که خاصش می‌کنه برام.

- تاریکی و روشنایی چی؟

- خب روشنایی رو ترجیح میدم.

- برنامت واسه آینده چیه؟

ایستاد و دستم را کشید تا من نیز به ایستم. هردو دستم را گرفت و به چشمانم خیره شد. احساس عجیبی داشتم. چرا دعوایش نمی‌کنم و نمی‌گویم رهایم کن؟ چرا همچو قبل با او برخورد نمی‌کنم؟ چیزی تغییر کرده؟ نه من مطمئنم هنوز عاشق اَرشانم اما آیا وقتی اَرشان ازدواج کرده... من نمی‌توانم عاشق شوم و ازدواج کنم؟

- می‌خوام از کنکور قبول شم و شاغل بشم. دکتر بشم و خونه بخرم... با کسی که عاشقشم ازدواج کنم.

- عاشقی؟

پوزخند زد اما سریع جمعش کرد.

- آره عجیبه؟

- آره کمی تعجب کردم. بهش گفتی عاشقشی؟

- اهم.

- اونم عاشقته؟

- آره از چشماش می‌خونم که دوستم داره.

- مطمئنی که باهاش خوش بخت میشی؟

- آره چون نه تنها به شدت عاشقشم... بلکه مطمئنم دختر همه چی تمومیه. خیلی خوش رفتار و مهربونه، خیلی دلسوزه! لبخندش به شدت شیرینه... شیطونه. شکست می‌خوره ولی انگار نه انگار براش مهم نیست این بار میاد میبره. هم تو رو میبره هم دلتو! سخت و محکم مثل فولاده. من باهاش خوش‌بخت‌ترین مرد دنیا میشم. مطمئنم!

دوست داشتم خود را گول بزنم و بگویم او با من است. من را می‌گوید! من را می‌خواهد. اما اگر منظورش من بودم رک می‌گفت چون خجالتی نیست قبلا با جسارت کامل مقابلم ایستاد و گفت. اما ردش کردم و رهایم کرد. با من نبود. بی شک با شخص دیگری بود چون حتی لحن سخن گفتنش هم جوری نبود که گویی به من کنایه می‌زد. اشاره‌ای هم حتی نکرد. واضح بود که طرف حسابش من نیستم. اندوه سینه‌ام را دربرگرفته بود. خود دست دست کردم و شیرینی را برنداشتم و حال سهم شخص دیگریست. سام پسر بسیار زیبا و جذابی بود. خوش اخلاق و مهربان و پایه دیوانه بازی. پسری بود که هر دختری آرزویش را می‌کرد و حتی در مدرسه هم خاطرخواه کم نداشت. از طرفی آینده شغلی خوبی داشت و خانواده پولدار و با فرهنگی نیز داشت. سنش هم کمتر از من بود.

صددرصد خیلی‌ها زود او را از من می‌گرفتند. مثل همیشه خود واقعیم را نشان ندادم و با غرور و متنانت برخورد کردم. مثل همیشه خودم را که مشتاق بودم او را در آغوش بگیرم، مخفی کردم و ظاهر سرد و مغرورم را نشان دادم. من همیشه خودم را از این پسر مخفی می‌کنم. غمگین بودم، شاید دلم نیز اندکی شکسته بود. شاید هم درجای جای ذهنم خود را سرزنش می‌کردم که چرا؟ واقعا چرا از دستش دادم؟ شاید می‌خواستم داد بزنم و بگویم مقابل من از دختر دیگری تعریف و تمجید نکن. شاید و شایدهای زیادی بودند در درون قلبم، کارها و حرف‌های زیادی بودند. به جای همه آنها تظاهر کردم. لبخند زدم و با لحن شادی گفتم.

- اوه چه دختر خوشبختی. خوشحالم برات سام.

- ممنونم مارالیا.

- منو که انشاالله دعوت می‌کنی؟

- بابا این چه حرفیه شمارو دعوت نکنم کیو بکنم؟

دیدی آن شخص من نبودم؟ اگر من بودم می‌گفت شما خودت صاحب مجلسی یا نقش اصلی هستی. اما ... چیز دیگری شنیدم. انتظار داشتم این را نگوید و کمی دل خوش کنم.

- هوا سرده بریم دیگه.

- باشه بریم. راستی یک فیلم توپم پیدا کردم فردا بیارم ببینیم؟ فیلم هندیه.

- اعع چه عالی. عاشقشونم. مخصوصا فیلمای طنزش. آره حتما بیار.

- اتفاقا اینم طنزه. چشم حتما.

سوار ماشین شدیم و جاده را پشت سرگذاشتیم. به سوی آسمان رفتیم و ابر را پشت سرگذاشتیم. در قلب ماه لانه کردیم و غم را پشت سرگذاشتیم. رفتیم و رفتیم... تا همه چیز را پشت سرگذاشتیم و خیلی چیزهای جدید رو به رویمان قرار گرفت و ما آنها را آغاز کردیم. غم را پشت سر گذاشتیم، شادی را آغاز کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #96
پارت 91



***

رویا

دیگر انقدر در این بازارها دور زده بودیم که غروب شده بود. من و مادرم و مادر اَرشان مشغول دید زدن بازارها برای خرید عروسی بودیم. می‌دانستم که برای پیش بردن نقشه‌ام باید با آنها همکاری می‌کردم و خود را عاشق اَرشان نشان می‌دادم. باید همه چیز خوب پیش می‌رفت. شاید برای اَرشان مهم نباشد اما برای من مهم بود! بحث آینده‌‌ام وسط بود. بحث امروز و فردا نیست، یک عمر قرار بود در خانه آدمی باشم که نه حسی به او دارم نه حسی به من دارد. نمی‌شد. هیچ‌‌گاه اجازه نمی‌دهم کسی با زندگیم چنین بازی کند.

مادر مقابل مغازه‌ای ایستاد و به لباس عروس سفید و بلندی که تور دنباله‌دار و ماهی شکلی داشت و کمرباریک بود، اشاره کرد. دوستش داشتم. هم ساده و زیبا بود و می‌درخشید و هم حالت دامنش اندام را خوب نشان می‌داد. وارد مغازه شدیم و به فروشنده که زن جوان و خوش تیپی بود، سلام کوتاهی دادیم. مادر اشاره کرد که آن لباس عروس را بیاورد تا من بپوشم. مغازه بوی ادکلن می‌داد و بسیار شیک به نظر می‌رسید. واقعا مقایسه همچین مغازه خوش بو و شیکی با بنگاهی که بوی سیگار می‌دهد، چقدر خنده‌دار بود.

وارد اتاقک کوچک شدم و به خود در آیینه، خیره شدم. زیرچشمان بادامی و سیاهم، گود افتاده بود و چهره‌ام سفید و بی روح دیده می‌شد. از صبح در بازار می‌گردم حتی یک آب میوه هم برایم نخریده‌اند. مادرم مرا فقط از سرش باز می‌کند، مادر اَرشان هم از همین الان مادرشوهر بازیش گل کرده. از هیچ کجای دنیا شانس نیاورده‌ام. به زور لباس عروس را پوشیدم و در را باز کردم و گفتم.

- مامان بیا زیپشو بکش.

مادر سریع آمد و زیپ را بالا کشید و کلی قربان صدقه الکی رفت.

- وای ماه شدی دخترم. ببین چه عروسی شدی.

واقعا زیبا شده بودم. با دستم دامن را کمی بالا کشیدم و به پهلوی کشیده و زیبایم و شکم کوچکم، زل زدم. عالی بود. اما زمانی که این لباس را برای بابک بپوشم زیباتر هم می‌شود. خسته لباس عروس را در آوردم و گفتم.

- همین عالی بود.

پریسیما پیشانیم را بوسید و گفت.

- چشم نخوری عروس گلم. پس خانم جان ما همینو برمی‌داریم.

دیگر نفهمیدم چگونه از زیر دست آنها فرار کردم و به بابک رسیدم. در پارک، روی صندلی‌ای تنهایی نشسته بود و سنگ‌های زمین را می‌شمورد. کنارش نشستم و با ذوق دستم را روی دستش گذاشتم. خدا شاهد است با چه کلکی آن دو را پیچاندم تا بیایم و حتی شده کمی، بابک را ببینم. دلم برایش تنگ شده بود، برای موهای پرکلاغی و چهره مردانه‌اش. بابک دستم را روی لبش گذاشت و بوسید.

- خوبی عشقم؟

- تا وقتی کنارتم آره ولی وقتی ازت دور میشم حالم بد میشه.

- به زودی به هم می‌رسیم. ازدواج تو و اون پسره کی هست؟

- یک ماه دیگه شایدم دو هفته دیگه.

- پس کمی تحمل کن! دیگه نمی‌ذارم ازم دور شی.

لبخندی زدم که سرشار از ترس و تردید بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #97
پارت 92

***

ژویین

تمام وجودم درد می‌کرد. اصلا نقطه‌ای نبود که درد را احساس نکند اما یک جای بیشعوری از قسمت بدنم بود که، درد را به سرتاسر بدن منتشر می‌کرد و می‌گفت درد کنید تا ژویین بمیرد. ای بی انصاف. چشمانم را باز کردم که رنیکا را دیدم. دستان سبزش را روی دستم گذاشته بود و حالت غمگینی داشت اما تا چشمانم را دید با ذوق بالا وپایین پرید و تمام گربه‌های حاضر در اتاقم، شروع کردند به رقصیدن. مگر چه خبر بود؟ نکند مرده بودم از گور بلند شده‌ام؟ وای ژویین نکند مرده بودی؟ دستی به گلویم که با باند بسته شده بود، کشیدم و آخی گفتم. یادم آمد. آن سگ نفهم مرا گاز گرفت و بعد احتمالا گربه‌ها نجاتم دادند و مرا اینجا آوردند و زخمم را درمان کردند . چرا زود نفهمیدی ژویین؟ چقدر می‌خواهی ابله باشی؟

- ممنونم . حتما خیلی ترسیدین.

کرانش به بازویم زد که درد باز پیچید.

- مرض داری بیشعور؟ تعریف نیومده بهت؟

- نه بابا می‌بینم زبون باز کردی وروجک. یک نفر به شدت نگرانت بود. یعنی داشت خودشو هلاک می‌کردا. انقدر گریه کرد، انقدر سرشو به دیفار کوبید، دیفار گفت نفهم من گاز نگرفتمش که سگ بود. شبو زیربارون انیقد گریه کرد همونجا خوابش برد. داغون بود اصلا. دستو پاش می‌لرزید. بعد تو عین خیالت نیست دراز کشیدی خرت خرت شیکم دادی جلو؟ بزنم نصف دیگت که سالمه نصف شه؟

احتمالا رنیکا را می‌گفت. نه اینکه او بسیار عاشقم است، صددرصد زمانی که حالم بد بود داشت خود را می‌کشت. ولی مگر گربه گریه می‌کند؟ چقدر من این رنیکا را دوست دارم، چقدر دختر بامرامی است. اصلا فکر نمی‌کردم وقتی حالم بد باشد چنین کند با خود. راضی به زحمش نبودم، ولی از شما چه پنهان خوشحال شدم اتفاقا. من نه اینکه بسیار گربه خوش تیپ و زیبایی بودم، بلاخره کل گربه‌های زن این منطقه صددرصد باید اشک بریزند. مطمئنم دلشان شکسته بود . هی ژویین تو کی انقدر خوش تیپ و دلربا شدی که دل از رنیکای جذاب بردی؟ واقعا به تو افتخار می‌کنم. می‌خواهم بگویم شرمنده‌ام کردی رنیکای عزیز اما خب شرمنده نشدم. بسیار خوشحال شدم.

- خب رنیکا چرا... .

کرانش:« ژویین خل شدی؟ بابا خرفهم شو این صاحبو میگم. پسره... آدمه...درازه... جذابم بود البته. فک نمی‌کردم انقد واسش عیز باشیا... داشت هلاک می‌شدا. کی عیزش شدی ناقلا؟

با ترش رویی و فریاد گفتم.

- عزیزش بودم اونجوری از خونش پرتم نمی‌کرد بیرون. به خاطر یک دختر میمون بهم نمی‌گفت از زندگیم گمشو ! عزیزش نبودم. الانم لازم نیست عزیزش باشم گمشه بره از زندگیم بیرون.

و در همین حال بود که اَرشان را بالای سرم دیدم. موهای نسکافه‌ای رنگش پراکنده روی صورتش ریخته بود. مشت کرده بود و اخم داشت. با دندان لبش را می‌جوید و در مرز هق هق بود. از گفته‌ام پشیمان نبودم. حتی بدتر از این را باید به صورتش می‌کوبیدم. تمام نفرت چندسالم را باید می‌ریختم. نه من دیگر آن ژویین لوس قبل نبودم. نه من آن ژویین محتاج آغوش اَرشان نبودم! این ژویینی که اینجا ایستاده، زخم خورده، در جای سرد خوابیده، تنها مانده، درد کشیده، چیزی نبوده که نکشیده باشد. نه دیگر باز نمی‌گشتم که تحقیرم کند. که بترسم مبادا دختری به زندگیش بیاید و رهایم کند. آدم‌ها آدم نیستند! تمام شد دیگر. منه گربه زندگی خود را می‌کنم او هم زندگی خود را. عروسکش نیستم یا وسیله بازیش نیستم که خواست باشم، نخواست بروم. نه... این ژویین را با گربه‌های ملوسک اهلی اشتباه گرفته. با گربه‌هایی که فرق نر و ماده را نمی‌دانند، اشتباه گرفته. بلند شدم و روی تخت ایستادم. با اینکه گلویم تیر کشید اما من تفنگم را رها نکردم و تیر اصلی را به سوی اَرشان گرفتم.

- چرا اومدی؟ حالم به هم می‌خوره ازت. بدم میاد ازت. از همه آدما بدم میاد همتون. من حاضر بودم اون سگ منو بکشه تو نیای واسه نجاتم . بفهم ژویینو از دست دادی. لعنتی گفتم من باهوشم... گفتم می‌فهمم. می‌دونستم اون دختر بیاد ولم می‌کنی، می‌دونستم نمی‌دونستی. بهت گفتم قبول نکردی. من که نمی‌خواستم کاری کنم. من بدی نکردم بهت. همیشه پیشتم بودم ، کمکت می‌کردم. دوست داشتم وابستت بودم . اَرشان... داغون بودی نارحت بودی، دختر زد نابودت کرد رفت. اومدم کمک کنم... نذارم ناراحت باشی... گفتی گمشو! هی فکر می‌کنی حیوونم احساس ندارم؟ تو با خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی کی هستی؟ کی هستی که بتونی انقدر بازیم بدی؟ من چیت هستم؟ عروسک؟ نه ببین دارم نفس می‌کشم از پنبه ساخته نشدم. من احساس دارم. گفتی گمشو... و آره تو وقتی گفتی گمشو تموم شدی دیگه. اَرشان این ژویین اون گربه لوس و نازت نیست وقتی گفتی بهش گمشو، گم شد. لابه‌لای درد و غم گم شد و تموم شد. دیگه برنمی‌گرده. دیگه برنمی‌گردم. برو ... برو و از زندگیم گمشو. دیگه هیچ وقت برنگرد. دیگه هیچ وقت نبینمت.

چکید! بلاخره اشک اَرشان دانه دانه گونه‌اش را لمس کرد. به چشمانش خیره شدم. کشیده و پر از غم. نسکافه موهایش دیگر برایم جذاب نبود. هیچ چیزش جذاب نبود. من آغوشش را نمی‌خواستم، تا می‌دیدمش یاد بی معرفتیش می‌افتادم. دستی روی گلویم کشیدم و روی تخت نشستم. رنیکا و همه گربه‌ها ساکت بودند. با اخم و خشم به این متظاهر پست نگاه می‌کردند. کرانش دیگر از او طرفداری نمی‌کرد. به جایش با صدای بلندی و پرتحکم گفت.

- بندازینش بیرون

بی شک اَرشان نفهمید او چه گفت. همه گربه‌ها سمت اَرشان هجوم بردند و او را به عقب هل دادند. اَرشان درحالی که دهانش قفل شده بود و هنوز به من خیره بود، عقب عقبی داشت از اتاق بیرون می‌رفت. اما در چارچوب در ایستاد و گفت.

- ژویین... من یک عوضیم. حقم بود گمشویی که گفتی. از گربه باهوشی جز تو ... نمی‌شد چیز دیگه‌ای توقع داشت. گربه عادی نیستی بپری بغلم که. از دستت دادم... بدم دادم. بد باختم، همه چیمو بد باختم. همه چیزم بودی ، حتی بیشتر از دخترمیمون می‌خواستمت، خیلی بد از دستت دادم. و حق من همینه که برم تو درد گم شم.

و رفت. کرانش آرام دستش را روی دستم گذاشت تا حالم را بهتر کند اما حالم خوب بود. بلند شدم و روی تخت بالا و پایین پریدم و گفتم.

- امشب کرانش قول جشن داده بهمون

فریاد گربه‌ها بالا رفت که رنیکا هم روی تخت آمد و بالا و پایین پرید و گفت.

- تو این جشن چندتا چالش داریم. اولی مبارزه با شمشیر، دومی تیراندازی و سومی حمله به سگ‌هایی که ژویینو زخمی کردن.

این بار هیاهو بیشتر شد و من دست رنیکا را گرفتم و او را بیشتر بالا انداختم.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #98
پارت 93



***

اَرشان

وارد هتل شدم و در را محکم بستم. سخنان ژویین مدام برایم تداعی می‌شد و حالم را بد می‌کرد. چقدر بی رحمانه از دستش دادم. چقدر اشتباه بزرگی کردم. چندروزی که اصفهان بودم حتی یک درصد نقشه را تکمیل نکرده بودم و باید امشب هرطور شده نصفش را به پایان می‌رساندم. خسته لباسم را از تنم کندم و لباس راحتی و نازکی پوشیدم. پشت میز نشستم و کاغذ و قلم و چند خط‌کش برداشتم. بی حوصله بودم و به شدت حالم بد بود؛ بد بود چون نمی‌توانستم اشتباهاتم را گردن شخصی بیندازم. نمی‌‌توانستم بگویم مقصر ژویین بود که رفت، دقیقا مقصر همه اتفاقات اشتباهی که دور هم گره خورده‌اند، من بودم. باختم و بد باختم! اشتباهی کردم که هیچ‌گونه نمی‌شود جبرانش کرد. ذهنم را از تمام نوشته‌های اشتباهم پاک کردم. شاید راهی باشد برای دوباره نوشتن، برای آغازی جدید... شاید بشود نوشته‌هایم را از نوع شروع کنم.

خطوط را به یکدیگر وصل کردم و طرح را ابتدا نقطه چینی کشیدم. بعد از چندساعت خسته‌کننده، بلاخره بخش بالایی نقشه تکمیل شد. بخش پایین را اگر فردا تمام کنم. دیگر کار چندانی نمی‌ماند . طرحی که دادم زیاد شاد نبود و بیشتر حالت ناراحتی و کدر داشت. اما بی شک اگر با گل و گیاه زینت داده شود غم درونش مشخص نخواهد شد. همچو منی که با حلقه ازدواج زینت داده شده‌ام اما در اصل غمی در سینه دارم به بزرگی یک دریا. خودم را روی تخت انداختم که صدای گوشی بلند شد. با دیدن نام مادر، قصد داشتم ابتدا قطع کنم اما بعد پشیمان شدم.

- سلام مامان جان خوبی؟

- سلام اَرشانم. یک خبر خوب دارم برات. خانواده رویا جان برنامه ریختن عروسی رو زودتر برگزار کنیم. دوهفته دیگه عروسیه همه چیم آمادس نگران هیچی نباش. فقط خودتو دو سه روزه برسون.

چقدر امروز ، روز خوبی است.

- باشه.

- هنوزم عاشق اون دختری؟

سریع و با تحکم پاسخ دادم.

- بله.

- اما اَرشانم... .

- مامان عشق و احساس دست خود آدم نیست که قیچیش کنه بعد عاشق یکی دیگه بشه. من قرار نیست با رویا خوش بخت بشم... اما تلاش بیخودی کنین. وقتی بدبخت شدم و به خاک سیاه نشستم، می‌گین اشتباه کردیم که با زندگیش بازی کردیم.

تماس را قطع کردم و گوشی را روی زمین انداختم . از شدت حرص و خشم نمی‌دانستم باید چه کنم. دوست داشتم کل اتاق را به هم بریزم و همه چیز را بشکنم اما دریغ که اینجا هتل بود و همه چیز امانت. سمت پنجره اتاق رفتم و منظره بیرون شیشه را تماشا کردم. یک جاده خلوت، آسمانی روشن، پارکی شلوغ و پر جمعیت، در ظاهر نشاط از سراسر جهان موج می‌زد . گویی همه چیز آرام است و همه خوشحالند. پشت پنجره یک دنیای متمایز با دنیای من بود. اما آیا واقعا چنین بود؟ من مانند بچه تخص و لجبازی که یک عروسک را می‌خواهد... می‌خواستم پایم را روی زمین بکوبم و اشک بریزم و فریاد بزنم و بگویم، من آن را می‌خواهم. آری من ژویین و مارالیا را می‌خواستم. دوست داشتم فریاد بزنم و اشک بریزم تا آنها را به من بدهند... چقدر دنیا زیبا می‌شد اگر الان کنارم بودند. یعنی واقعا باید دوهفته دیگر ازدواج کنم؟ یعنی مارالیا ازدواج کرده؟

روی زمین سر خوردم و سرم را روی دستم گذاشتم. ژویین جملاتی را سمتم شلیک کرد که نه تنها قلبم، بلکه تا مغز و استخوانم را سوزاند و به آتش کشید. تک تک جملاتش عین حقیقت بود. از خودم تنفر داشتم... از خاطرات تنفر داشتم. از تنهایی... از اینکه مجبورم با کسی باشم که نمی‌خواهمش، تنفر داشتم.

***

- تو فکریا.

- اَرشان میگم اگر کسی مجبورت کنه ولم کنی... می‌کنی؟

- کسی نمی‌تونه منو به همچین کاری مجبور کنه و منم محاله ولت کنم.

- مامانت ازم خوشش نمیاد فکر نکنم موافقت کنه.

- مهم نیست نظر مردم چیه... من خیلی دوست دارم و همیشه کنارت می‌مونم. قول میدم هیچی نتونه مانع ما بشه.

- شاید منم مجبور بشم... نمی‌دونم وقتی مجبور بشم چی کار می‌کنم. اجبار اسمش روشه... اختیار نمیدن بهت مجبورت می‌کنن کاریو بکنی که نمی‌خوای. این ترسناکه

- نگران نباش اصلا چرا راجب اینا حرف می‌زنی؟

- نمی‌دونم.

دست مارالیا را کشیدم و او را به خود نزدیک کردم. دستم را روی صورتش کشیدم و به او اطمینان دادم.

- وقتی قلب‌ها باهم باشن... هیچ اجباری نمی‌تونه مسیر دوقلب رو از هم دور کنه.

***

مارالیا راست می‌گفت. اطمینان اشتباهی به او دادم. وقتی اجبار در میان باشد... فاصله می‌افتد و همه چیز از هم می‌پاشد. قلب‌ها در مقابل این همه اجبار و بی رحمی کم می‌آورند و از تپش می‌ایستند. اجبار مرا اینگونه از او دور کرد، انقدر دور که حتی صدایش را از یاد برده‌ام. این فاصله‌ها آزارم می‌دهند اما بیشتر از آن اجبارست که همچو حلقه سیاهی به دور گلویم بسته شده. مجبورم با کسی باشم که نمی‌خواهم و از کسی دور باشم که می‌خواهمش. این چه رسمیست؟ این چه قانونیست؟

سرم را آنقدر به دیوار پشت سرم کوبیدم که درد بدی در سرم پیچید.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #99
پارت 94



***

مارالیا

گاهی خودت نیز نمی‌فهمی چه می‌خواهی. احساسات عجیب درهم گره می‌خورند. با خود می‌گویی واقعا چه چیزی می‌خواهی؟ انتخاب چیست؟ کدام یک بهتر است یا کدام برای توست؟ سرنوشتت چیست، به کدام برسی بهتر است؟ حالتی داری که قابل توضیح و وصف نیست. موقعیت عجیبیست، موقعیتی که تو را سردرگم می‌کند و تو میان هزارن سوال و جواب درهم برهم، به دنبال یک راه درستی. من نمی‌دانم کجای این بازی ایستاده‌ام و باید کدام نقش را بپذریم. باید با چه بازی را آغاز کنم و اصلا این بازی چیست که در زندگیم سایه افکنده؟ من واقعا نمی‌دانم. در سویی اَرشانیست که هنوز احساسی نسبت به او دارم اما نمی‌شود سمتش رفت. نمی‌توانم برگردم او دیگر برای شخص دیگریست اما از طرفی نمی‌توانم کامل رهایش کنم و به شخص دیگری بدهمش. در سوی دیگر سام است، سامی که نمی‌دانم هنوز دوستم دارد یا نه اما این روزها بسیار شادم می‌کند و گذراندن اوقاتم با او زیباست. نمی‌فهمم خودم را. من چه می‌خواهم؟ چگونه انقدر اتفاقات عجیبی رخ داد که مرا گیج کرد؟ تنها چیزی که این روزها صفحات خالی نوشته‌ام را پر می‌کند، سوالات است، اما پاسخ‌ها فقط در هوا معلق هستند و جرئت نوشته شدن روی ورق را ندارند، چرا ؟ نمی‌دانم. تنها پاسخ این روزها، نمی‌دانم است.

مداد را به لبم نزدیک کردم و یک بار دیگر نوشته‌ام را خواندم. خطوطم عجیب درهم و برهم بود. مداد را روی دفتر گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. هوا یک جور خفه‌ای به نظر می‌رسید. پنجره اتاقم باز بود و ساحل دیده می‌شد. ساحلی آبی و آرام با پرندگان سفید و رقصان. فضا کاملا آرامش بخش و عالی بود اما من خوب نبودم. گاهی حالم می‌گرفت و به جان قلم و کاغذ می‌افتادم و خودم را از همه چیز خالی می‌کردم. از پشت میز بلند شدم و دفتر را بستم و داخل کتابخانه گذاشتم. سمت پنجره رفتم و خیره شدم به آبی زیبا. چقدر دلپذیر بود. من حسادت می‌کردم به این امواج آرام. چگونه می‌شد انقدر آرام و زیبا بود؟

- زیباست نه؟

- آره.

- اهم.

برخورد آبی با صورتم را احساس کردم و سریع با ترس ، برگشتم و سام را دیدم. حباب دیگری درست کرد . حباب رنگین و زیبا چرخی خورد و سمت دستم آمد و ترکید. سام لبخندی زد و گفت.

- گفتم روز کسل کنندت رو زیبا کنم. موافقی؟

- خیلی زیبا شد واقعا ممنونم سام. مخصوصا با این حبابت.

- خب... موافقی مسابقه بدیم؟

- چه مسابقه‌ای؟ اصلا اینجا چی کار می‌کنی؟

- سوال اول... مسابقه حباب درست کردن، من درست می‌کنم سمت تو می‌ندازم و تو درست می‌کنی سمت من می‌ندازی، هرکی خیس‌تر شد و حبابش دیر تموم شد، برندس. و سوال دوم، من هر وقت دلم بخواد میام و میرم مشکلی هست؟

- آهان نه مشکلی نیست... مسابقه بدی نیست ولی... .

- نداریم

- چی؟

- ولی.

خنده‌ام گرفت. واقعا ماهرانه می‌توانست حالم را تغییر دهد. آن احساس خفگی و کسل کننده رخت بست و رفت و حال سام همچو بمب پرانرژی‌ای در اتاقم می‌درخشید. باید اعتراف کنم کارش را خوب بلد بود. یکی از حلقه‌های دایره‌ای شکل را از او گرفتم و با فرو بردنش درون کف، لبم را غنچه کردم و به سوی سام فوت کردم. حباب‌ها درهوا معلق شدند و سمت سام حرکت کردند و یکی پس از دیگری ترکیدند. سام ابرویش را بالا انداخت و گفت.

- اینطوره؟

با کش موهایش را بست و آستین لباسش را بالا زد. با یک فوت کوتاهش به فنا رفتم. دستم را جلو آوردم تا حباب با صورتم برخورد نکند اما کارساز نبود. امروز لباس سفیدی پوشیده بود و چهره‌اش را زیباتر کرده بود. دیگر گویی اینجا نبودم و با افکار عجیبم کاری نداشتم. مدام او فوت می‌کرد و من فوت می‌کردم تا جایی که دیگر نفسی برایم نمانده بود. با آخرین زوری که داشتم فوت کوتاهی کردم اما حباب درست نشد. این بار بیشتر فوت کردم که حباب ترکید. سام خنده‌ای سر داد و گلوله‌ای از حباب‌هایش را به سویم شلیک کرد.

- خب می‌بینم یک نفر باخته

- چی؟ من؟

- حبابت تموم شد خانم.

با حرص به لیوان خالی خیره شدم و گفتم.

- قبول نیست چون که.

سام ابرویش را بالا داد و لبش را جمع کرد و با حالت بامزه‌ای که اندکی تمسخر درونش موج می‌زد، به من خیره شد. دستی به موهایم کشیدم و با صدای ضعیفی گفتم.

- باختم.

- باختی.

- آره.

- اهم من بردم

- حالا هی تکرار کن. اصلا این درست نیست. بیا یکی دیگه بازی کنیم.

- خب؟

دستم را روی پیشانیم گذاشتم و به افق خیره شدم. از صندوقچه افکارم به دنبال اینده نابی می‌گشتم. چه چیزی هست که من در آن با استعداد باشم و او نه؟ چه کاری ؟ نه من باخت را نمی‌پذیرم اصلا چنین چیزی را نمی‌توانم قبول کنم. باید سریعا فکری کنم. چشمانم را دور اتاق چرخاندم و به ضبط رسیدم. تبریک می‌گویم سام تو باختی.

- مسابقه رقص.

- دنس؟

- آره.

سام خندید و گفت.

- البته چرا که نه.

آنطور که او با اعتماد به نفس سخن می‌گوید شک دارم در رقص بی استعداد باشد. سمت ضبط رفتم و دکمه شروع را فشردم. یکی از آهنگ‌های پر جنب و جوشی که عاشقش بودم پخش شد. دست به سینه مقابل سام ایستادم و گفتم.

- شروع.

- شروع... .

بالا و پایین پریدم و موهایم را به چپ و راست حل دادم. هرچه دیوانه بازی بلد بودم درآوردم و خودم را درون آهنگ رها کردم. به نظرم زمانی که پای رقص به وسط می‌آید تو دیگر اختیار چیزی را نداری، این نت‌های آهنگ است که تو را هدایت می‌کند ، تو با آهنگ نمی‌رقصی درواقع آهنگ درون تو می‌رقصد. و این چه احساس لذت بخشیست که خودت را رها کنی و به دست هیجان و احساس ظریف آهنگ بسپاری. ایستادم و نفس نفس زدم و به چشمان براق و سبز رنگ سام خیره شدم. او دست به سینه با حالت مغروری نگاهم می‌کرد.

- خب نوبت توئه.

- بله البته.

سام آهنگ را دوباره پلی کرد و مقابلم ایستاد. شروع کرد به رقصیدن و من مطمئن شدم که هربازی‌ای با او آغاز کنم نمی‌توانم برنده باشم. او ماهر بود در همه چیز. دوست داشتم این سخنم اغراق باشد اما نبود. چنان زیبا می‌رقصید که مطمئن شدم دوستی او با رقص قوی‌تر است. با آهنگ ارتباط مستقیم برقرار کرده بود و کاملا با آهنگ هماهنگ بود. نه حالت دخترانه داشت نه خشک و ساده می‌رقصید. او یک شاهکار بود که من را به شدت وسوسه می‌کرد. آهنگ تمام شده بود و سام ساکن ایستاده بود اما من همچنان خیره به او بودم. با چشمانی متعجب به من نگاه می‌کرد اما چه اهمیتی دارد؟ شاید بگوید من دیوانه هستم، روزی او را پس می‌زنم و هم اکنون با دهانی باز و همچو عاشق‌ها به او خیره شده‌ام. اما بگذار بگوید. مهم نیست. چشمانم سرشار از احساس بود، احساساتی که هرگز نمی‌توانم به زبان بیاورم. هرگز نمی‌توانم به او بگویم دوستت دارم و هرگز نمی‌توانم قدمی به سویش بردارم. اما حداقل می‌توانم تماشایش کنم و از دقایقی که کنارش هستم، لذت ببرم.

سام جلو آمد و گفت.

- چی شد؟ کم آوردی؟

- اهم من باختم. میرم ساحل قدم بزنم.

از خانه خارج شدم و آرام به سوی ساحل گام برداشتم. شاید این موج‌ها بتوانند حالم را درک کنند هرچند که شک دارم. آنها آرامند پس درکی از احساس مغشوش من ندارند. لباس آبی و راحتم با محیط دریا هم‌خوانی خوبی داشت و به ظاهر شاید شبیه دریا بودم. روی سخره‌ای نشستم و موهایم را کنار کشیدم. آرام بودم؟ نمی‌دانم اما شک دارم. دستی روی شانه‌ام قرار گرفت و بازهم سام را دیدم. سام چرا نمی‌فهمی که من از تو فرار می‌کنم؟ چرا به دنبالمی؟ تو که رهایم کردی و دوستم نداری. تو آن شب گفتی عاشق شخص دیگری شده‌ای پس چه می‌خواهی؟

سام دستش را روی موهایم گذاشت و آرام نوازششان داد.

- وقتی موهات تو باد تکون می‌خوره زیباتر میشی.

سکوت کردم ونگاهم را به ساحل دوختم. مرا به خودش نزدیک‌تر کرد. حال صورتش مقابل صورتم قرار داشت. نمی‌دانستم چه کنم یا چه بگویم. چگونه همه چیز عجیب شده‌ است؟

- امروز چشمات غمگینه معلم.

معلم را با حالت طنزی گفت اما نتوانست فضا را تغییر دهد. نفس عمیقی کشیدم و از سام فاصله گرفتم.

- خوب میشم.

-کی؟ چجوری؟

- کاش می‌دونستم سام.

- خوشم نمیاد اینطور ببینمت. توخودت نباش. می‌خوای بریم کشتی سواری؟

نگاهم را به او دوختم. مشتاق و شاد بود. با چشمان درشتش ، منتظر نگاهم می‌کرد.

- و آهنگ گوش دادن تو دل دریا و خوردن غذا تو دریا، خیلی لذت بخشه.

- و من چرا باید اینو رد کنم؟

سام خندید و سرش را تکان داد و گفت.

- چون دیوونه‌ای.

آری واقعا دیوانه بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #100
پارت 95



***

ژویین

دیگر همه چیز کامل و آماده بود. تمام گربه‌ها دور هم جمع شده بودند و روی صندلی چوبی خود نشسته بودند. میدان دایره‌ای و خالی مقابلمان قرار داشت و همه منتظر مسابقه هیجان انگیز بودند. صداهای بلند گربه‌ها و صدای برخورد لیوان با میز ، همه جا را دربرگرفته بود. آرام بلند شدم و با قدم‌هایی استوار سمت کمبرند سیاه رنگ و کوچک رفتم. کمربند را به کمر بستم و شمشیر را در دستم چرخی دادم. تا به حال شمشیر در دست نگرفته بودم و اصلا فکر نمی‌کردم روزی برسد که شمشیرزنی کنم. حتی این تیپ نیز برایم عجیب بود. کفش‌های سیاه و آهنین، کمربند چرم برای شمشیر و یک شمشیر سفید و تیز روی دستانم. عجب شاهکاری شده‌ای ژویین واقعا به تو چه بگویم؟

ریزون به عنوان داور وسط میدان ایستاده بود و با صدای رسایی سخن می‌گفت. از نحوه برگزاری سخن می‌گفت و از کاری که باید بکنیم. سپس به دو شرکت‌ کننده اشاره کرد. یعنی من و مایو. مایو درواقع یک گربه چاق و پرهیکلی بود که پوست خاکستری رنگی داشت. موهایش همیشه نامرتب و کثیف به نظر می‌رسید اما او واقعا گربه تمیزی بود این فقط ویژگی موهایش بود. البته از ظاهرش که بگذریم یکی از گربه‌هایی بود که هیچ وقت نتوانستم با او ارتباط خوبی برقرار کنم، یک حالت خشکی داشت یا شاید من احساس می‌کردم. درکل موردی نبود که بشود با او گرم گرفت.

حال مایو مقابلم ایستاده بود و شمشیر را در دستش بازی می‌داد و با حالتی نگاهم می‌کرد که گویی او برنده میدان است و از همین الان باید کنار بروم اما به هرحال ژویین گربه‌ای نبود که به این راحتی‌ها کنار برود. اصلا مگر ممکن است چنین چیزی؟ شمشیر را در دستانم چرخاندم و سیبیلم را برایش بالا بردم که شمشیر از دستم روی زمین افتاد و تباه شدم. آری مقابل آن همه جمعیت ضایع شدم. ببین ژویین مثلا می‌خواستی زهره‌چشم بگیری که گرفتی اما از خودت. کارم تمام بود گویی او ماهر‌تر از من بود. واقعا باید چه می‌کردم؟ نه نه نفس عمیق بکش ژویین تو نباید تسلیم شوی رنیکا به تو خیره شده. شمشیر را این بار سفت‌تر گرفتم که با فریاد ریزون، بازی آغاز شد.

مایو به سرعت سمتم حمله کرد و شمشیر را به حرکت درآورد. سریع عکس‌العمل نشان دادم و شمشیرم را مقابل شمشیرش قرار دادم که صدای عجیبی بلند شد. صدایش را واقعا دوست داشتم گویی داشت می‌گفت بدو ژویین تو می‌توانی آری. این صدا به من قدرت می‌بخشید.

شمشیر را محکم بلند کردم و سمت لباس آهنین مایو کوبیدم. مایو چند قدم عقب رفت و روی زمین افتاد. اما سریع بلند شد و خودش را جمع کرد. گویی فهمیده بود حریفش همچین هم ضعیف نیست که بتواند یک دستی با او بازی کند بلکه باید چند دست دیگر نیز قرض می‌گرفت. این بار بازی جدی‌تر صورت گرفت. من و مایو آرام دور زمین گرد، می‌چرخیدیم و نگاهمان قفل دست‌های دیکدیگر بود که آیا چه کسی اول حمله را آغاز می‌کند؟ فضای سخت و سنگینی بود. تمام گربه‌ها سکوت کرده بودند و دما به شدت گرم به نظر می‌رسید. چرخی زدم و سریع شمشیر را به سر مایو زدم اما او دفاع کرد. مدام شمشیرهایمان برخورد می‌کرد و آن صدای زیبا و بلند، مرا به وجد می‌آورد. تمام گربه‌ها سکوت کرده بودند اما ناگهان رنیکا فریاد کشید و گفت ژویین. البته این ژویین گفتن نوعی تشویق بود و من گویی در تمام مدت منتظر همین بودم. سریع بالا پریدم و از بالا ضربه محکمی به مایو زدم و او چنان روی زمین دراز کشید که گویی هرگز استوار مقابلم نه ایستاده بود. خوب است بدانید چهره‌اش زمانی که باخت دیدنی بود. دیگر جویبار غرور سرازیر شده بود و سرچشمه‌اش کاملا خشک شده بود.

تابی به سیبیل‌هایش داد و گفت.

- این بارو تو بردی.

- بار دیگه‌ای نیست تو مسابقه باختی.

ریزون دستم را بالا برد و گفت.

- قهرمان گربه‌ها ژویین.

البته به جای (قهرمان) چیز دیگری گفت اما من ذاتا اغراق کردن را دوستم دارم. شاید بزرگ‌نمایی کار اشتباهی باشد اما دوستش دارم. همه ما که اصولا از ابتدا به سوی چیزهای خوبی نمی‌رفتیم. با این حال خوب است بدانید دیگران کار اشتباهی که دوست دارند مخفی می‌کنند اما من نه. آنها برای کارهای بد خود اسم‌های خوبی انتخاب می‌کنند و سعی دارند آن را خوب نمایش دهند. مثلا وقتی پشت سر دیگران جمع می‌شوند و سخن می‌گویند، اصلا قبول نمی‎‌کنند که مشغول فضولی یا بدگویی پشت سر شخص دیگری هستند و الکی کل زندگی فرد را وسط کشیده‌اند و زیر و رو می‌کنند. آنها در اینگونه مواقع می‌گویند خب حقیقت است دیگر مگر چه ایرادی دارد بگوییمش؟ اصلا معلوم نیست فلان را از کجا آورده‌اند. یا می‌گویند ما داریم از خوبی زندگیش می‌گوییم تا الگویی باشد. یا هم

ما داریم می‌گوییم تا عبرتی برای مردم باشد اصلا غیبت نیست. نه من غیبت نمی‌کنم اگر بیاید جلوی روی خودش هم می‌گوییم.

درکل آنها دیگران را قانع می‌کنند که کار بدی انجام نمی‌دهند اما آیا خود را قانع کرده‌اند یا درونن می‌دانند کارشان غلط است؟ اصلا تفصیرشان راجب بد و خوب چیست؟ راستش من نمی‌دانم از سیستم مغزی انسان‌ها سر در نمی‌آورم آنها به شدت پیچیده هستند. اما تا جایی که می‌دانم خود کاملا صادقانه بیان می‌کنم که بزرگ‌نمایی و اغراق را دوست دارم. می‌خواهم مورد تجمید قرار بگیرم و در تک تک خطوط شخصیتم را خوب نشان دهم البته غیر از این هم نیست من کلا شخصیت خوبی دارم. حال مشکلاتی هست که معمولا در همه هست اما آنقدر بزرگ نیست که نشود جمعش کرد، شکر خدا خوبی‌های من بزرگ است و نیازی به جمع کردن هم نیست.

و گویی باز آنقدر فکر کردم که نفهمیدم چه شد. حال روی صندلی سیاه کنار کرانش نشسته بودم و رنیکا با تیری که در دستش بود، مقابل من رژه می‌رفت. موهای سبز و زیبایش امروز درخشان‌تر شده بود. نگاه دقیق و تیزش را به دایره مقابلش دوخت و تیر را رها کرد. گویی همه چیز کند شده بود، تیر آرام در هوا چرخید و وسط دایره افتاد. رنیکا به من خیره شد و لبخند زیبایی زد. شرکت کننده بعدی با ناز و عشوه جلو آمد و تیر را گرفت و تیری پرتاب کرد که به همه جاخورد جز دایره، درنتیجه رنیکا برنده شد.

همه گرد هم جمع شدند و رنیکا با نگاهی شیطانی گفت.

- آماده شین بریم قلمروی سگا.

- مطمئنی رنیکا؟ این خطرناکه.

- نکنه ترسیدی ژویین؟

- نه نه.

- خوبه آماده شو

من نمی‌فهمم این همه خشونت در وجود چنین بانویی چگونه توانسته جمع شود؟ همین اخلاق جسور و عجیبش بود که مرا جذب کرد. اما واقعا از آن سگ‌ها می‌ترسیدم. ای کاش می‌شد در جایی مخفی شوم و چیزی بهانه کنم و نروم اما چنین که رنیکا نگاهم می‌کند راهی جز پرش در دهان مرگ ندارم. اما حیف گربه خوبی بودم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
341
پاسخ‌ها
16
بازدیدها
204

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین