. . .

انتشاریافته رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. فانتزی
نویسنده: آرمیتا حسینی

ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: ژویین در اثر اتفاقای متوجه تفاوتش نسبت به گربه‌های دیگری می‌شود، بر اساس اتفاقاتی او وارد زندگی پسری به نام اَرشان می‌شود. در آنجا تفاوت بیشتر آشکار می‌شود و ژویین این پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رود. مارهای سهمگینی به نام عشق دور زندگی ژویین و اَرشان می‌پیچند و ژویین تصمیم می‌گیرد از دست این مارها خلاص شود اما در نیمه راه متوجه اشتباهاتی که کرده می‌شود و فاصله‌ای نامرئی میان هرسه شخصیت یعنی ژویین و اَرشان و دختری عاشق، کشیده می‌شود بی آنکه آنها بفهمند..



مقدمه دوم
اگر هرشخص خود را جای دیگری بگذارد چه اتفاقی می‌افتاد؟ در اینجا سخن از گربه‌ای به میان می‌آید که پله‌های نامرئی را به سوی آسمان تفاوت می‌چیند و بالا می‌رود.
هرچه بالاتر می‌رود، تفاوت آشکارتر می‌شود . تناب عشقی سرتاسر گوی را در برمی‌گیرد. هرکس به دنبال قطع کردن تناب دیگری است اما زمانی که تناب خودشان پاره شود، با پوچی تمام در دل خاطرات فرود می‌آیند. دو شخصیت، دو بازیگر که در زندگی ژویین نقاشی‌های عجیب می‌کشند هم وارد این گوی می‌شوند. گویی که دیواره‌هایش را نوشته‌هایی عجیب پر کرده است؛ نوشته‌هایی از جنس فاصله‌هایی تاریک، عشق‌هایی فنا شده، و سخنانی همچو زهریک تیر، این نوشته‌ها را کدام یک از بازیگرها پاک خواهند کرد؟ گربه عجیب ماجرا یا دو بازیگر دیگر؟ این گویی هنوز در هوا شناور است و فقط تناب‌های عشق راه نجات را می‌دادنند.



سخن نویسنده: خوب دوستان امیدوارم از این رمان لذت ببرین سعی می‌کنم خیلی ادبی و جذاب بنویسمش این اولین تجربه منه که دارم رمان از زبان یک حیوان می‌نویسم اما خب تجربه شیرینیه دوست دارم دنیا رو از دید خیلیا ببینم، تو این رمان به خیلی از موارد با ذهن به ظاهر کوچیک اما بزرگ گربه می‌پردازم. پس لطفا حمایت کنین


Negar__dff2610314c7d8f2.png
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #81
پارت 77



***

اَرشان

چمدان را روی زمین انداختم و روی تخت نشستم. چنان خسته بودم که تنها یک خواب می‌توانست حالم را خوب کند. محیط زیبا و خوبی بود، به خصوص آرام. برای منی که در وسط هیاهوی امواج دریا گیر افتاده بودم، نشستن در ساحل و تماشای امواج لذت بخش‌تر از شنا درونش بود. سویتی که درونش اقامت داشتم چندان بزرگ نبود اما دلباز بود و برای راه انداختن کارهایم جای مناسبی به نظر می‌رسید. از در که وارد می‌شدی یک پذیرایی و چند مبل فقط دیده می‌شد که وسایل سویت نیز خوشبختانه به روز بود و تلوزیون بزرگی داشت. هرچند گمان نکنم بتوانم در این سفر وقتی برای دیدن تلوزیون پیدا کنم. باید تمام زمان را صرف برنامه ریزی برای طرحی یک نقشه زیبا می‌کردم.

البته ابتدا که وارد سویت شدم با چشم به دنبال آشپزخانه بودم، گمان می‌بردم آشپزخانه بزرگی داشته باشد که کابینت‌های خوش رنگی دارد و بیشتر از همه به فکر یخچالی بودم که با باز کردنش ابنوهی از غذا رویم می‌ریزد. اما خب این سویت آشپزخانه‌ای نداشت و این مرا متعجب کرد. درکل به هرچه نیاز داشتم چه آب و چه غذا، با فشار یک زنگ کوچک در کنار در اتاق، برایم مهیا می‌شد. حتی بعد با چشم به دنبال حمام بودم تا دوش آب گرم بگیرم و خستگی از تنم رفع شود اما بعد فهمیدم هم دست شویی و هم حمام هردو درون اتاق داخل یک در بودند که با یک پله کوچک از هم جدا می‌شدند. تنها چیزی که برای بیان این سویت می‌توانم بگویم این است که نقشه افتضاحی دارد و البته بسیار کوچک است. تنها جنبه مثبتش که مرا جذب کرد پنجره بزرگش بود که پارک زیبا و سرسبزی را به نمایش می‌گذاشت. پنجره یک چشم انداز زیبا برای اتاق به شمار می‌رفت.

حوله را از داخل چمدان از میان توده‌ای لباس بیرون کشیدم و سمت حمام رفتم. شیر آب گرم که باز شد، تمام تنم شل شد. گویی در انتظار همین قطرات بودند که نوازش‌وار رویشان فرود بیاید. برای من حمام نه یک حمام عادی بلکه صرفا یک سینما بود؛ سینمایی که درونش تمام خاطراتم و تمام زندگیم مرور می‌شد. در قطره قطره این آب‌ها چهره ژویین را می‌دیدم. گربه نارنجی رنگ و بامزه‌ام با آن چشمان درشت و عسلی رنگش، سیبیل‌های سیمی شکلش و لبخند شرورانه‌اش. ژویین وقتی قصد آزار کسی را داشت لبش را می‌کشید اما اگر در فکر فرو می‌رفت و قصد کمک به کسی را داشت چشمانش را ریز می‌کرد و زمین را می‌کاوید تا فکری به ذهنش برسد. او تک بود! یک هم صحبت خوب، یک گربه عاقل و باهوش، کسی که درک می‌کرد. اگر درک نمی‌کرد با شنیدن سختنم که گفتم(از زندگیم گمشو برو بیرون) نمی‌رفت و می‌ماند. اما او درک کرد، فهمید چه گفتم، فهمید و با دلی شکسته رفت... رفت تا در این عذاب وجدان شناور بمانم.

در قطرات دیگر مارالیا را می‌بینم، بانوی زیبایم که مجبور شد برود، او که نمی‌خواست، او دوستم داشت، اشک‌های چشمانش را دیدم، بغضش را و حتی لرزش چانه‌اش را دیدم اما با خودخواهی گفتم تو عاشقم نیستی! بلاخره پدرش بود و اختیارش را داشت نمی‌توانست بماند. من چقدر نادان و ابله بودم. کور بودم و هیچ چیز جز خودم را نمی‌دیدم.

با یادآوری اتفاقات، خشمگین مشتی به دیوار حمام کوبیدم و آهم بلند شد. چشمانم را بستم و به صدای قلب بی تابم ، به صدای قطراتی که روی زمین چکه می‌کردند، گوش دادم. آب سرد شد، تمام بدنم یخ زد اما یک قدم هم از جایم تکان نخوردم. دستی به موهای خیسم کشیدم و بعد از یک دوش کوتاه، از حمام بیرون آمدم. تیشرت سبز رنگم را با شلوار سیاه و راحتی تعویض کردم و با همان موی خیس، روی تخت افتادم. نباید این تعطیلات را صرف فکر کردن به اشتباهات گذشته خود می‌کردم، باید روی کار متمرکز می‌شدم.

فردا صبح برای بازدید آن منطقه از پارک باید می‌رفتم پس بهترین کار فرو رفتن در عالم خواب بود... در عالمی که احساس سبکی به من می‌داد و این همه سنگینی و سختی را مجبور نبودم با قلب تحمل کنم.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #82
پارت 78



***

مارالیا

با صدای زنگ گوشی، از روی تخت بلند شدم. فضای اتاق به شدت کثیف بود. تمام لباس‌هایم روی زمین افتاده بودند و دفتر و قلم هم گوشه‌ای پرت بودند. روی میز را نگاه نکنیم بهتر است. از روی تخت بلند شدم و سمت میز رفتم. کشوها را یکی پس از دیگری باز کردم و بستم اما اثری از شانه نبود. با همان موهای وز وزی از اتاق خارج شدم و سمت پذیرایی رفتم. پدر در خانه نبود و به احتمال زیاد سرگرم کارهایش با آقای کرای است. رژین هم سرش داخل گوشی بود و محمد هم دیده نمی‌شد. اما من دنبال مادر بودم. هرچه با چشم پذیرایی را می‌گشتم اثری از او هم نبود. باید نام امروز را روز جهانی گم شدگان می‌گذاشتند. امروز همه چیزم داشت گم می‌شد. سمت آشپزخانه رفتم و برعکس تصورم نه غذایی روی اجاق گاز بود و نه مادری مشغول آشپزی. کلافه دستم را روی اپن گذاشتم و با انگشتانم مشغول ماساژ دادن سرم شدم.

دیشب در اوج شادی خوابیدم اما امروز هیچ اثری از آن همه انرژی نیست. امروز به شدت کسلم شاید دلیلش دیر بیدار شدن باشد چون سابقه نداشت ساعت دوزاده از خواب برخیزم یا شاید هم دلیلش همین مناسبت عجیب امروز با نام گم شدگان باشد. سرم را بالا آوردم و با دیدن سام، چشمانم گشاد شد. از دیدنش آن هم در خانه خودمان متعجب شدم. چرا متوجه حضورش نشده بودم؟ بدتر از همه این بود که او معلم منظم و خوش پوش خود را در یک لباس آستین کوتاه سفید با شلواری گشاد و موهایی ژولیده که به دورش ریخته شده است ، می‌دید. حال تمام تصوراتش که یک دختر خوش پوش و شیک هستم از بین رفت. تنها کاری که در این موقعیت می‌‌شود انجام داد یک لبخند مسخره و سلامی کوتاه است.

- سلام سام... اینجا چی کار می‌کنی؟

- به به خانم سحرخیز... ساعت یازده اومدم خونتون با محمد مشغول درس خوندن شدم.

دیگر چه چیزی بدتر از این؟ یعنی او از ساعت یازده اینجا است و فهمیده که تمام این مدت در خوابم. البته خواب که جرم نیست بلکه نشان دهنده بی نظمی و تنبلی است، من یک معلم سحرخیز بودم و حال اتفاق خاصی نیفتاده فقط حال او مرا به عنوان معلم تنبل و خواب‌آلود یاد می‌کند. بدتر از این نمی‎‌شود!

- آهان. خوب خوندی؟

- بله اتفاقا همین الان درس تموم شد.

- خوبه من برم اتاقم.

- منظورتون اتاقی هست که توش جنگ کردین؟

اتاقم را هم دیده؟ دستان ع×ر×ق کرده‌ام را مشت کردم و با دندانم پوست لبم را کشیدم. مارالیا چرا باید امروز این همه خراب‌کاری می‌کردی؟ چرا امروز؟

- آره منظورم همون اتاقه.

- میشه کمکت کنم باهم جمعش کنیم؟

- نه ممنون خودم انجام میدم.

- پس میشه. بریم سر اتاقت.

این را گفت و جلوتر از من وراد اتاقم شد. فکر کنم صدایم را خوب نشنید آخر من گفتم (نه) و او گفت (پس می‌شود) شاید هم سخنانم را معکوس شنیده باشد. همراه سام وارد اتاق شدم. سام یک سویشرت سفید با شلوار لی آبی پوشیده بود . تیپ زیبایی داشت و مشتاق بودم بدانم در خانه نیز چنین خوش تیپ و با نظم می‌گردد یا مانند من... چهره خانه با بیرون بسیار متفاوت است؟ نگاهم قفل ساعت سفیدی که روی مچ دستش بسته بود، شد. اَرشان یکی از این ساعت‌ها داشت و اتفاقا خودم آن را به او هدیه داده بودم. سرم را آرام به چب و راست تکان دادم تا نام اَرشان روی زمین بیفتد و همراه آشغال‌ها از زمین پاکش کنیم اما فایده نداشت. سام با تعجب نگاهم می‌کرد و هردو ابرویش را بالا برد.. در مقابل چشمان سبز او من باید همیشه یک اشتباهی می‌کردم؟

- هیچی خب از کجا شروع کنیم؟

سام به خود آمد و دستانش را روی کمرش گذاشت و نگاهی به اتاق انداخت و گفت.

- شما کتابا رو جمع کنین بذارین قفسه، منم لباسارو برمی‌دارم می‌‌ذارم کمد.

- باشه

کتاب‌ها و دفترها را آرام به ترتیب عنوان روی هم گذاشتم و مداد و قلم و رنگ‌ها را درون جامدادی کوچک و توری انداختم. کتاب‌ها بیش از حد سنگین شده بودند اما قصد کمک گرفتن از سام را نداشتم. جامدادی را درون کشوی اول گذاشتم و کتاب‌ها را درحالی که هم با دست و هم چانه گرفته بودم، بلند کردم و نزدیک قفسه بردم که همه از دستم سر خوردند و روی زمین افتادند. سام با آرامش مشغول مرتب کردن لباس‌ها بود و آنها را داخل کشو می‌چید.

سرش را برگرداند و با لبخند محوی نگاهم کرد. چند دسته دیگر لباس داخل کشو گذاشت و از روی زمین بلند شد و گفت.

- لباس تموم شد... بذار کمکت کنم.

- نه

- خب پس کارت رو درست انجام بده. مجبور نیستی همشو باهم برداری یکی یکی بچین.

- باشه.

چند دسته کتاب که فضایی بودند را برداشتم و در قفسه مورد نظر گذاشتم. خواستم مابقی را هم بردارم که متوجه شدم سام همه را چیده و با لبخند و دست به سینه تماشایم می‌کند. اخمی کردم که سام با دستش به دماغم کوبید و گفت.

- حالا اخم نکن. میزت با خودت... لاک‌ها و ادکلن‌ها و بقیه وسایلتو جمع کن.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #83
پارت 79



نیشش را باز کرد و از اتاق خارج شد. بی اختیار دستی روی نوک بینیم کشیدم و آن را لمس کردم. لبخند کمرنگی زدم و بعد مرتب کردن میز، شانه‌ام را پیدا کردم و موهای شرابیم را شانه زدم و از پشت بافتم. البته رنگ شرابیش کمرنگ شده بود و به غلیظی روزی که رنگ زده بودم نبود اما چهره‌ام را زیباتر می‌کرد. لباس قرمزی که رویش طرح رژ را داشت پوشیدم و شلوارم را با یک شلوار گشاد به شکل دامن که قرمز رنگ بود، عوض کردم. دیگر آماده بودم و از شکل جنگلی خارج شده بودم. خودم می‌دانم کار چندان بدی انجام نداده‌ام اما بابت اینکه اینگونه مقابلش ظاهر شده‌ام و اتاقم را چنین نامرتب دیده اندکی خجالت زده بودم. در هر حال دوست ندارم تصوری نادرست از من داشته باشد. لب‌های قرمزم را جمع کردم و از چهره دمغم که از آیینه نگاهم می‌کرد، فاصله گرفتم.

با ورودم به پذیرایی سلامی بلندی کردم که سرشار از شوق و ذوق بود. شاید ذوق به خاطر اینکه سام را دیده بودم. پدر با آقای کرای مشغول صحبت بود و گویا مادر آنها را برای ناهار دعوت کرده بود. خانم غزل خط چشم سیاهی به دور چشمان سبز رنگش کشیده بود که زیباییش را چند برابر کرده بود. بوی ادکلن آقای کرای هم که تمام بینی‌های حاضر را وسوسه می‌کرد تا با صدای بلندی مثل سگ بو بکشند . محمد با صدای بلندی مشغول بگو و بخند با آقای کرای بود و رژین با خجالت به زمین نگاه می‌کرد. مادر مدام تعارف تیکه پاره می‌کرد که ای کاش می‌گذاشتید ناهار را من بپزم و چرا از بیرون خریداری کرده‌اید.

پس دلیل نبود مادر در آشپزخانه همین بود. یک روز دیر بیدار شدم از قافله عقب افتاده‌ام. همه مبل‌ها پر بود و فقط مبل دونفره کنار سام خالی بود و من ترجیح می‌دادم کنار سام بنشینم. روی مبل کنار سام نشستم البته با اندکی فاصله. سام لبخندی زد و گفت.

- خب حالا شدین همون دختر خانم خوشگل.

لبخندی زدم و گفتم

- در هر حال که خوشگلم

- مارالیا

نامم را آنقدر زیبا صدا زد که حالم دگرگون شد.

- بله

- بعد ناهار بریم بیرون بگردیم؟ قول دادی بهما.

- باشه میریم.

گویا شک داشت با او بروم و زمانی که موافقتم را شنید هم تعجب کرد و هم خوشحال شد. محمد بلند شد و به سام اشاره کرد و گفت.

- امروز میزو ما می‌چینیم.

سام لبخندی زد و همراه محمد رفت برای چیدن میز. رژین آمد کنارم نشست و از اتفاقات امروز گفت. گویا پدرم یک مغازه پوشاک با آقای کرای تاسیس کرده بود و فعلا همه چیز رو به راه بود. محمد نیز قصد داشت نقاشی‌های بیشتری بکشد و یک همایش راه بیندازد و از نقاشی‌هایش رونمایی کند. رژین می‌خواست کودکش را در ایران به دنیا بیاورد برای همین چند روز مانده به تولد کودک باید به ایران می‌رفت البته فعلا تا به دنیا آمدن بچه خیلی مانده بود. رژین می‌گفت مادر نیز خسته شده و گویا می‌خواهد با غزل خانم کارهایی انجام بدهد. خلاصه همه یک جوری مشغول بودند.

دستی به شکم رژین کشیدم که ضربه محکمی به دستم زد. گویی خجالت کشیده بود. لبخندی زدم و عذرخواهی کردم اما رژین از رو نرفت و صورتش را سمت چپ برگرداند تا مرا نبیند.

- راستی خانم معلم شما ازدواج کردین؟

این سوال پدر سام بود که مرا متعجب ساخت.

- راحت‌ترم اگر بهم بگین مارالیا. نه ازدواج نکردم.

- چشم مارالیا جان. چندسالته دخترم؟

نکند سام چیزی به خانواده‌اش گفته بود؟ یا این موضوع ربطی به او نداشت؟

- بیست و چهار سالمه.

با صدای محمد که همه را برای شام فرا می‌خواند سریع فرصت را غنیمت دانستم و از زیر نگاه کنجکاو و مشکوک آقای کرای فرار کردم. او آدم آرامی بود و سخنانش اکثرا راجب کار بود و از کار فراتر نمی‌رفت. به چیزهای شخصی دیگران توجه خاصی نداشت و اصلا راجب زندگی دیگران کنجکاو نبود ، برای همین من متعجب شدم. سام کنارم روی صندلی نشست و برایم از کباب و برنج کشید و مقابلم گذاشت.

- ممنونم.

سام لبخندی زد و چیزی نگفت. از اینکه کنارش بودم، پیشش می‌نشستم، با او سخن می‌گفتم یا گردش می‌رفتم بسیار خوشحال بودم. از بودنش بیشتر از همه خوشحال بودم برای همین خود را امیدوار می‌ساختم و گمان می‌کردم هنوز دوستم دارد و به پدرش این احساس را گفته و برای همین پدرش از من راجب سنم سوال کرد. اما اگر این‌ها فقط افکار پوچ من باشند چه؟ او واقعا رهایم کرده بود یا هنوز در گوشه‌ای از ذهنش جای داشتم؟ این افکار اندکی مرا می‌ترساند. چنگال را درون سالاد فرو بردم و به دهانم نزدیک کردم و درحالی که ذهنم در پی سوال‌های عجیب بود آن را جویدم.

-کجا بریم به نظرت؟

درحالی که کباب را می‌بردیم، گفتم.

- به نظرت کجا بهتره؟

- یک جای آروم... شایدم هیجان، کدوم بهتره به نظرت؟

هیجان را ترجیح می‌دادم .

- هیجان.

- پس بریم هتل وحشت؟

- اونجا کجاست؟

- یک هتل وحشتناک که هدف کارکنانش ترسوندنه ماست. جای باحالیه. دوازده دقیقه فقط میریم داخل هتل. هیچ چیز واقعی نیست اما با اینکه غیرواقعیه خیلی ترسناکه.

- تجربه خوبیه حتما بریم.

سام دستم را از زیر میز گرفت و گفت.

- فقط اونجا دستمو ول نکن گم میشی.

و سپس با صدای بلندی خندید که همه مارا تماشا کردند. لبخندی زدم و مشغول خوردن غذا شدم.
 

tor_anj.kh

مدیرکل بازنشسته
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
24
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-27
آخرین بازدید
موضوعات
331
نوشته‌ها
3,359
راه‌حل‌ها
110
پسندها
30,553
امتیازها
718
محل سکونت
صدف مخروبه

  • #84
این تاپیک تا تکمیل تعیین سطح، قفل خواهد شد

ممنون از صبوری شما :rose:
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #85
پارت 80



***

ژویین

ریزون از صبح حتی نگذاشته یک شیر خالی بنوشم، عجله در خون او جاریست. کلاه نارنجی و دایره‌ای خود را برداشتم و روی سرم گذاشتم. با گام‌هایی بلند از خانه خارج شدم و به ریزونی که به دیوار تکیه داده بود و مدام پاهایش را تاب می‌داد، خیره شدم. حال کار خاصی هم قرار نبود انجام بدهد فقط یک دزدی ساده بود.

-خب بریم.

-بابا زود باش دیگه توئم.

-برو برو... .

ریزون بی حرف جلوتر از من حرکت کرد. هدفی جز سریع رسیدن نداشت و من نیز اصلا قصد نداشتم همچو او با سرعت بدوم. با متانت روی دوپای خود گام برمی‌داشتم و کلاه دایره‌ای خود را روی سرم تنظیم می‌کردم تا از جذابیتم چیزی کم نشود. سایه‌ام بلندتر از خودم با من هم قدم شده بود. گاهی تصور می‌کردم زمانی که روی زمین راه می‌روم درواقع مشغول قل دادن توپی دایره‌ای شکل هستم. چه می‌شد اگر اندازه‌ام بلند بود و می‌توانستم زمین را به سوی ماه شوت کنم و ماه را هم روی زهل و همین‌طور به توپ بازی خود ادامه بدهم و صدای فریاد انسان‌ها را بشنوم. خیالات بی رحمانه‌ای گاهی به سرم می‌زند.

انسان‌ها با پاهای بلند خود که شباهت زیادی به شلنگ داشت، زمین را سوراخ می‌کردند و رد می‌شدند. هرکدام به شکل خاصی عبور می‌کردند. یکی درحالیکه به لباس‌های درون مغازه چشم دوخته و محو آنهاست، عبور می‌کرد. دیگری سرش درون گوشیش بود و چیزی تند تند می‌نوشت، یکی از کودک‌ها نیز بالا و پایین می‌پرید و اینگونه عبور می‌کرد. چیزی که انسان‌ها را در عبور شبیه هم می‌کند می‌دانید چیست؟ اینکه هیچ کدام به مسیری که از آن عبور می‌کردند، توجهی نداشتند. نه به ماشین‌ها و خیابان نگاه می‌کردند و نه به گربه خوش تیپی مانند من. هرکدام غرق در چیزهای بی ارزشی شده بودند که ذهنشان را به بازی گرفته بود.

گمان می‌کنید انسان‌ها اختیار خود را داشتند؟ نه اصلا چنین نبود. مغز آنها همچو بادبادکی بود که نخش هر روز در دست چیزی بود. گاهی این نخ در دست ماشین زیبایی بود، گاهی در دست یک خانه بزرگ، پول، حیوان خانگی، لباس زیبا برای مجلس، فردی که عاشقش بودند، و هر روز دست یکی. ذهنشان برای خودشان نبود. اکثرا در ذهن خود مشغول فکر راجب خودشان نبودند؛ راجب زیبایی و مد خودشان نه‌ها، راجب خود خودشان. اینکه چطور انسانی هستند؟ آیا از خود و رفتارشان با دیگران راضی هستند؟ آیا با شخصی بد برخورد کرده‌اند؟ شخصیت و ساختمان اخلاقشان چگونه است؟

درکل نه با خود سخن می‌گفتند و نه چندان به فکر خودشان بودند. تنها در نوشتن رمان‌ها به مغز خود رجوع می‌کردند که آن چندان ارزشی نداشت. تفکر راجب خود و زندگی خودشان، در دنیای واقعی مهم است زیرا باید از این پیچ‌های زندگی با تفکر عبور کنند؛ با فکر به اینکه آیا این مسیر را دوست دارند؟ می‌توانند از عهده آن بر بیایند؟ بعد از رسیدن به مقصد راضی خواهند بود؟

بلاخره به رستوران رسیدیم. یک مرد چاق ایستاده بود و مشغول باد زدن کباب‌ها بود. چند خانواده هم در داخل مشغول خوردن کباب بودند. ریزون با هیجان بالا و پایین پرید و گفت.

-چی کار کنیم؟ نقشه چیه؟ کدومو بردارم؟

-یک جا بمون.

ریزون مانند یک مجسمه ساکن شد. در فکر روشی بودم تا بتوانم آن مردک چاق را از کباب‌ها دور کنم اما چه روشی؟ خواستم دهان باز کنم و چیزی بگویم که صدای اَرشان را شنیدم. قسم می‌خورم صدای خودش بود. چشمان درشت شده‌ام را به اَرشانی که با فاصله اندک مقابلمان ایستاده بود و به من خیره نگاه می‌کرد، دوختم.

-ژویین خودتی؟

با چنان قدرتی شروع کردم به دویدن که ریزون با آن همه سرعت عقب افتاد. اَرشان پشت سرم می‌دوید و نامم را صدا می‌زد اما مغز من تنها فرمان فرار می‌داد و قلبم؟ ... این قلب اگر مرا دوست داشت نباید به یاد آغوش اَرشان می‌افتاد. اَرشان که مرا از زندگی خود حذف کرد حال چه می‌خواست؟ قصد داشت بخندد و بگوید ژویین خیابانی شدنت مبارک؟ از او دلگیر بودم. او دروغ‌گو بود! تمام انسان‌ها دروغ‌گو هستند یا شاید بگویم آنها تغییر می‌کنند.

اَرشان روزی دوستم داشت و مرا زندگیش می‌دانست اما یک روز مرا از همان زندگی بیرون انداخت. او تغییر کرد؟ آری به گمانم به خاطر مارالیا تغییر کرد و دیگر ژویینش را دوست نداشت، دیگر مرا دوست نداشت.



وارد کوچه تنگی شدم و پشت سطل زباله بزرگی، مخفی شدم. تند تند نفس می‌کشیدم و سینه پشمیم بالا و پایین می‌آمد. پنجه‌هایم را آماده کردم تا اگر آمد در صورتش بکشم. پاهایم را جمع‌تر کردم و بیشتر به دیوار چسباندم تا دیده نشوم. غمگین بودم... بسیار غمگین.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #86
پارت 81



***

اَرشان

امروز همه چیز خوب بود. تقریبا گمان می‌کردم تا شب همه چیز خوب پیش خواهد رفت. آماده شدم و کت و شلوار سیاهم را پوشیدم و کراوت سفیدم را بستم. برای یک بازدید رسمی تیپ رسمی نیز نیاز بود. سوار تاکسی شدم و در تمام مدت با اشتیاق به سخنان راننده گوش دادم. او مرد خون گرم و مهربانی بود و اهل تلاش برای نان حلال . از دخترش که چند روز دیگر عروسی خواهد کرد می‌گفت و احساساتش را بیان می‌کرد. احساساتش چیزی مابین غم و ناراحتی و البته شادی برای آینده دخترش بود. با سخنانش راجب ازدواج دخترش، یاد رویا افتادم. به راستی آیا مجبور بودم با او ازدواج کنم؟ دوست داشتم فرار کنم و جایی بروم که هیچ کس مرا نمی‌شناسد اما از آه خانواده‌ام می‌ترسیدم. ای کاش آنها درکم می‌کردند و نگاهی به احساس پسرشان می‌انداختند.

مرد غم درون نگاهم را فهمید و سخنش را قطع کرد. برای سوار کردن مسافرهای دیگر توقف نکرد و با کمی تعلل پرسید.

-چی شده مرد جوون؟

نگاهی به چهره مرد انداختم. پوست سفید و روشنی داشت که چروک‌های ریزی در اطراف چشمش دیده می‌شد. چشمان ریزی داشت اما همان یک لبخند روی لبانش، مهربانی را به ظاهرش هدیه داده بود.

-چیزی نیست.

-به من که دیگه نمی‌تونی دروغ بگی پسرم ... من سنی ازم گذشته.

-یاد مشکلم افتادم ، قراره چندماه دیگه ازدواج کنم.

-پول نداری؟

او به چه فکر می‌کرد و من به چه! بهتر بود به جای پول از عشق استفاده می‌شد. من نسبت به آن دختر عشق نداشتم و زندگی بی عشق مانند نوشتن بود، نوشتن متنی مسخره و پوچ که در آخر باعث می‌شد نویسنده ورق را مچاله کند و در زباله بیندازد.

-نه پدرجان.

-انشاالله که حل بشه.

گویا قصد نداشت فضولی کند اما من دوست داشتم این غم را با کسی شریک شوم.

-عاشقش نیستم. ازدواج اجباری مثل زهره، انگار بهت میگن یا زهر بخور راحت بمیر یا با شمشیر می‌کشیمت یعنی هیچ جوره راه فرار نیست.

-پسرم شمشیر رو قبول کن.

با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد.

-وقتی با شمشیر کشته بشی می‌فهمن قتلی بوده، پس برای هر قتلی مجازاتی هم هست اما با زهر بمیری، هیچ حرفی از کسی در نمیاد، خبری نمیشه. حتی نمی‌فهمن با زهر کشتنت، از مرگت با خبر نمیشن.

سخنانش بد رویم تاثیر گذاشت. او راست می‌گفت من مجبور نبودم تن به چنین ازدواجی دهم. از ماشین خارج شدم و همان‌طور که در افکارم شناور بودم ، گام برداشتم. به گمانم راه را اشتباهی رفتم چون از مقابل یک رستوران سر در آوردم. خبری از پارک نبود. کلافه بودم. آیا باید ازدواج را کنسل می‌کردم و مقابل خانواده‌ام ایستادگی می‌کردم؟ باید می‌گفتم که این کارشان تفاوتی با گذاشتن من درون قبر ندارد؟ به گمانم باید می‌گفتم. پیرمرد راست می‌گفت. نگاهی به اطراف انداختم و خواستم بازگردم که ژویین را دیدم. خودش بود!

چشمانش را ریز کرده بود و به زمین نگاه می‌کرد. به گمانم در فکر فرو رفته بود. با همان حالات و چهره، هیچ تفاوتی نکرده بود، شاید باید بگویم خوش تیپ‌تر شده بود و کلاه نارنجیش زیباتر نشانش می‌داد. با ذوقی فراوان نامش را صدا زدم.

-ژویین

چشمان گشادش را به من دوخت و به سرعت فرار کرد. اما فرار برای چه؟ به دنبالش دویدم اما او سریع و چموش‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم. روزی این گربه حتی برای برداشتن یک لیوان شیر هم خسته می‌شد اما اکنون ببین چگونه می‌دوید. ناامید ایستادم و دو دستم را روی زانوانم گذاشتم. نفس نفس می‌زدم و اندوه سراسر وجودم را در برگرفته بود. یعنی از دستش دادم؟ بازگشتم و با دیدن آن گربه‌ سیاهی که پیش ژویین بود، سریع سمتش رفتم.

-میشه بهم کمک کنی؟

او متعجب نگاهم کرد و میو میو کرد. هیچ نمی‌فهمیدم از سخنانش . دستم را روی موهایم کشیدم و گفتم.

-ببین اون ژویین گربه من بود، من صاحبش بودم! من اونو خیلی دوست دارم و می‌خوام ببینمش. اگر می‌دونی کجا رفته و باهم دوستین راهو نشونم بده.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #87
پارت 82



***

رویا

همه اصرار می‌کردند که سریع‌تر با اَرشان ازدواج کنم. خانواده اَرشان و خانواده خودم مقابل یکدیگر نشسته بودند و گویی قصد داشتند هرچه زودتر از دست ما خلاص شوند. از اینکه انقدر راحت می‌خواستند مرا از سرشان وا کنند دلخور بودم اما دلخوری من و خشمم سر چیز دیگری بود. من و عشقم را از هم جدا کردند، نگذاشتند به یکدیگر برسیم، اَرشان مرا دوست ندارد و من پیش او خوش بخت نخواهم بود.

خودشان می‌دوزند و در تن من و اَرشان می‌پوشانند سپس از من می‌پرسند نظر تو چیست؟ اگر بگویم مخالفم می‌گویند خوب است؟ نه ، آنها هدفشان از سوال کردن فهمیدن نظر من نیست بلکه تایید شدن نظر خودشان است. من عاشق شخص دیگری هستم، این ظلم در حق من است، آنها ظلم می‌کنند. گاهی خانواده‌ها نه تنها نمی‌توانند موجب خوش بختی فرزند شوند بلکه با رفتن راهی غلط او را در چاه می‎‌اندازند. گمان می‌کنند مسیری که می‌روند رو به خوش بختی من است اما نه، رو به بدبختی من است. مگر آن پسر چه مشکلی داشت؟ چرا نگذاشتند با او باشم؟ یعنی گمان می‌کنند با اَرشانی که تازه آشنا شده‌‌ام و هیچ حسی میانمان نیست، شاد خواهم بود؟ عقده عشق قبلیم از بین خواهد رفت؟ همه چیز را فراموش خواهم کرد و با خوبی و خوشی زندگی نوعی خواهم ساخت؟ چه گمان می‌کردند؟ ای کاش می‌شد انسان را کسی جز خودش ، درک کرد! ای کاش چنین انسان با درکی وجود داشت!

-دخترم نظرت چیه؟ یک هفته دیگه خوبه؟ اَرشانم دو سه روز دیگه میاد.

خوب نبود! اصلا خوب نبود. حداقل کاری که می‌توانستم بکنم عقب انداختن بیشتر این ماجرا بود. حداقل یک این بار را باید مخالفت می‌کردم.

-خیلی زوده. من هنوز آمادگیشو ندارم. یک ماه دیگه بهتره.

مادر اخمی کرد و گفت.

-چه خبره یک ماهه؟ آمادگی می‌خواد مگه؟

گفتم که حرف حرف خودشان است و فقط نظر آنها مهم است. اما این بار کوتاه نمی‌آمدم بس بود انقدر دخالت در زنندگیم. افسار زندگیم را به دست گرفته بودند و جلو می‌رفتند.

-از من نظر خواستین دیگه؟ نظرمو گفتم! یک هفته دیگه خوب نیست من نمی‌تونم! آمادگیشو ندارم ولی می‌تونین عروسی بگیرین خودتون ازدواج کنین!

بلند شدم و با خشم سمت اتاقم رفتم و در را کوبیدم! روی تخت نشستم و دو دستم را روی سرم گذاشتم. حاضر بودم یک ماه دیگر این بدختی را به دوش بکشم؟ حاضر بودم؟ اَرشان شاید پسر بود و احساسات چندان قوی‌ای نداشت، شاید می‌توانست با من ازدواج کند اما من نه! من نیازمند یک محبت واقعی بودم، اَرشان دوستم نداشت، عشقم که برایم پر پر می‌زد، کنارم نبود. اینگونه زندگی‌ای را نباید آغاز کنم. تصمیمی که گرفته‌ام شاید اشتباه باشد اما... تنها تصمیم من است! تنها راهی که برایم باقی مانده. آخرین شانس من. شاید در آخر بمیرم، شاید اتفاقات بدتری در انتظارم باشد اما... مجبورم، آنها مرا مجبور کردند.

شماره را میان مخاطبینم پیدا کردم و تماس گرفتم. صدایش را شنیدم! شکسته و خفه بود ؛ گویی از ته چاه بیرون می‌آمد.

-حرفتو سریع بزن حوصلتو ندارم عروس خانم.

-یک کار خیلی مهم دارم، خیلی مهم! باید ببینمت و بهت بگم. این آخرین خواسته من از توئه، به خاطر تمام سال‌های خوبی که داشتیم به آدرسی که میدم بیا تا ببینمت وگرنه تا آخر عمرت حسرت نیومدنت رو می‌خوری، حسرت اینکه باعث شدی بمیرم.

-بمیری؟ چی داری میگی؟ مگه قرار نیست عروس بشی؟

-فقط به این آدرس بیا وگرنه این آخرین باری میشه که دارم نفس می‌کشم. التماس می‌کنم بابک!

سکوت سرد و سختی بود. او چیزی نمی‌گفت اما من در انتظار شنیدن سخنی از زبانش بودم. اشک‌هایم لجوجانه از گونه‌ام سر می‌خوردند. بابت کاری که قرار بود بکنم، می‌ترسیدم اما راه دیگری نداشتم.

-میام باشه... برای آخرین بار.

و تماس قطع شد. با اینکه رهایش کردم هنوز بابک عاشقم بود، ترسید اتفاقی برایم بیفتد و پذیرفت. نگذاشتند به او برسم، مخالفت کردند فقط به خاطر یک کینه خانوادگی! حال باید ببینند این کینه دودش در چشم تک دخترشان می‌رود ! به خیال خود من را همسر اَرشان می‌کنند و همه چی تمام اما اگر همه چیز انقدر آسان بود که نمی‌شد نامش را زندگی گذاشت، آن زمان می‌شد یک بازی.

من دختر احساساتی بودم، اما وابسته هرکسی نمی‌شدم یا به هرکسی دل نمی‌بستم. بابک چندین بار نجاتم داد، کمک‌هایش، حمایتش، همه مهربانی‌هایش دلیلی شدند تا قلبم به رویش باز شود. او متفاوت بود، در جهانی دیگر سیر می‌کرد. ما هم کلاسی بودیم و روی یک پروژه کار می‌کردیم. زمانی‌که کار به پایان رسید دیگر قرار نبود او را ببینم و این مرا به حدی می‌ترساند که آرزو می‌کردم پرونده طولاتی‌تر شود اما نشد.

آن روز هم رسید و او گفت مرا برای آخرین بار به یک رستوران برای شام دعوت می‌کند که کنار دریاچه زیبایی است، یک رستوران بیرونی. با سر پذیرفتم و آن شب با لذت تمام میگو را خوردم با اینکه از میگو تنفر داشتم. بابک بابت هم‌کاریم تشکر کرد و دیگر سخن داشت به سوی خداحافظی کشیده می‌شد. اندوه قلبم را در برگرفت و مدام به خود می‌گفتم که نه، نباید چنین شود! نهیب می‌زدم که مانع تمام شدن مسیر شوم. دل را به دریا زدم و گفتم که... .

-بابک من... یعنی نمی‌دونم چطور بگم اما... نمی‌خوام این یک خداحافظی باشه و پایان راه باشه... من... ببین یعنی... .

او همچنان منتظر بود که من گفتم.

-عاشقتم.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #88
پارت 83



بابک شک زده نگاهم کرد. پاسخی نداد. می‌ترسیدم طردم کند و بگوید واقعا دختر آویزانی هستم که با کمی مهربانی پرو شده‌ام، انقدر ترسیده بودم که دیگر مطمئن بودم او مرا رد خواهد کرد. بلند شدم و کیفم را از روی میز برداشتم. لبم را گاز گرفتم و با بغضی آشکار، گفتم.

-اینارو نگفتم دلت برام بسوزه و قبولم کنیا خواستم احساسمو بدونی، دیگه... امیدوارم موفق باشی. دیگه هیچ وقت منو نمی‌بینی بهت قول میدم.

سریع او را ترک کردم و اشک‌هایی را که لجوجانه از روی گونه‌ام فرود می‌‌آمدند، پس زدم. عجیب احساس بدی داشتم گویی قلبم داشت فشورده می‌شد. دستم از پشت کشیده شد و سمت بابک برگشتم. چشمان سیاه و براقش را به من دوخته بود و لبخند می‌زد! چه لبخند شیرین و زیبایی داشت. نفهمیدم چه شد اما او مرا سمت خود کشید. با صدای خوش آوازش زمزمه کرد.

-خودت بریدیو دوختی؟ نمی‌خوای اصلا به من گوش بدی؟ یعنی انقدر مطمئنی که عاشقت نیستم؟

اندکی مکث کرد و گفت.

-امشب آورده بودمت اینجا که... بگم عاشقتم نه اینکه خداحافظی کنم.

قلبم ایستاد! و این بار با هیجان و شدت بیشتری تپید. سرم را بالا بردم و به او چشم دوختم. دستم را روی گونه‌اش کشیدم و با تمام وجود خداروشکر کردم. دیگر مطمئن بودم که خوش بخت شده‌ام. همه چیز خوب بود، هر روز یکدیگر را می‌دیدم و از رویاهایی دراز سخن می‌گفتیم و او مرا، رویای خود صدا می‌کرد اما... زمانی که فهمیدیم پدرهایمان دشمن هستند همه چیز تغییر کرد. هردو مخالف بودند، پدر او کینه را کنار گذاشت ، چون بی قراری پسرش را دید، موافقت کرد اما پدر من نه! او نیز بی قراریم را دید اما به جایش سریع مرا سمت اَرشان کشید که بابک فراموش شود بعد، همه چیز را چنان چیدند و درست کردند که بابک گمان کرد من عاشق اَرشان شده‌ام و او را رها کرده‌ام تا دیگر دنبالم نیاید.

مرا در خانه زندانی کردند و اجازه ندادند که بروم و بگویم ، عاشقت هستم

اما فردا دیگر همه چیز تغییر خواهد کرد. اگر قرار است زندگی کنم اما به شیوه آنها، نه به شیوه‌ای که دوست دارم، این نمی‌شود زندگی. پس من زندگی نکردن را ترجیح می‌دهم. یا به سبک خودم یا ... هیچ سبک دیگری.

***

در همان رستوران قرار گذاشته بودم. همانی که برای اولین بار به او اعتراف کردم. دریاچه از بیرون آرام بود اما از درون غوغایی درونش بود که بیا و ببین. مدام با ناخنم بازی می‌کردم و پاهایم را تکان می‌دادم و به صندلی خالی مقابلم خیره بودم. اگر نیاید چه؟ بلاخره صندلی پلاستیکی عقب کشیده شد و بابک روی آن نشست. موهای سیاهش را شانه زده بود و با ظاهری زیبا و مرتب حاضر شده بود. کت و شلوار سیاهش عجیب به او می‌آمد. اما چشمان سیاهش غمگین بود، برعکس ظاهر مرتبش ، به شدت پر از غوغا و نامرتبی بود.

-نیومدم نگام کنی خانم پیروزفر

-منم قرار نیست فقط نگاهت کنم.

-خب پس زودتر حرف بزن برای خائن‌ها وقت ندارم.

او چه می‌دانست که اینگونه قضاوت می‌کرد؟

-هیچ وقت نخواستم ترکت کنم یا ولت کنم! عاشق اون پسری که قراره باهاش ازدواج کنمم نیستم، عاشق توئم، الانم عاشقتم. خانوادم جوری چیدن درست کردن که فکر کنی ازت خوشم نمیاد و بازیت دادم، بعد سریع من رو تو خونه زندونی کردن تا بهت اطلاع ندم، گوشیمم گرفتن. اَرشان رو خواستگارم آوردن و مجبورم کردن بهش بله بگم. دقیقا جوری نقشه ریختن انگار از اولم تو بازیچه بودی و هدف من اَرشان بود. مثل یک بازیگر فیلمی که برام نوشته بودن رو بازی کردم. انقدر خوب بازی کردم که خودمم داشت باورم می‌شد که واقعیه. به خودم اومدم، دیدم دارن میگن یک هفته دیگه باید عروسی کنین. گفتم رویا تو می‌تونی با کسی که عاشقش نیستی ازدواج کنی؟ حسرت عشق واقعیتو نمی‌خوری؟ نمیگی کاش اون، جای این پسره بود؟ چطور تا آخرش زندگی می‌کنی؟ یک تصمیم مهمی گرفتم. تصمیمی که به قیمت خیلی چیزا تموم میشه اما... از ازدواج اجباری و تباهی تا ابد، خیلی بهتره بابک. تو قضاوتم کردی، کاری باهاش ندارم قبول، خانوادم خوب برات بازیو چیدن که توهم باورت شد. ولی این تصمیم، خیلی مهمه باید... باید باهام هم‌کاری کنی.

اندکی مکث کردم. تردید داشتم بپرسم یا نه.

-هنوزم عاشقمی؟

بابک دستی به موهای خود کشید. گویی هنوز در دریای کلماتم غرق شده بود. به خود آمد و مصمم گفت.

-هم هستم... هم اگر ازدواج می‌کردی باز عاشقت بودم... شایدم تا ابد.

-پس کمکم می‌کنی؟

-شما جون بخوا.

هردو لبخندی زدیم و تمام ماجرا را و نقشه‌ای که کشیده بودم، برایش بازگو کردم.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #89
پارت 84(این پارت دارای صحنه ترسناکی است)



***

مارالیا

بعد ازناهار، سام با چشم و ابرو اشاره کرد که بهتر است برویم. بلند شد و بیرون رفت . بلند شدم که پدر گفت.

-کجا؟

-میرم با سام گردش.

-برای چی؟

انتظار نداشتم چنین تندی و حساسیتی نشان دهد. این افراد اهل ایران نبودند و با فرهنگ عجیب ما آشنا نبودند، برای همین با تعجب به پدر نگاه می‌کردند. من دیگر بزرگ شده بودم و نیازی نمی‌دیدم به این سوال‌ها پاسخی بدهم. لبخند ملایمی زدم و با بهترین لحنی که سراغ داشتم گفتم.

-چون می‌خوام باهاش برم بگردم.

پدر وضعیت را قرمز دید و متوجه شد با ادامه دادنش آقای کرای هم مشکوک می‌شود و همه چیز در هم می‌پیچد، سکوت کرد. هودی سفیدی با شلوار لی پوشیدم و کلاه سفیدی روی سرم گذاشتم. آرایش چندانی لازم نبود اندکی رژ زدم و سمت ماشین رفتم. سام با عینک خود بازی می‌کرد و در انتظار به سر می‎‌برد. سریع سوار شدم که لبخندی زد و ماشین را به حرکت در آورد. امروز هوا ملایم و عالی بود. نه بیش از حد گرم و نه سرد، خنکی دلچسبی بود. از اینکه ارتباطم با سام بیشتر شده بود و با او به گردش می‌رفتم، راضی بودم اما احساس عجیبی درونم بود. مانند احساس لذت غرق در شرمگینی و اندوه. گویی هم این شادی با او را می‌خواستم و هم خاطراتم و احساسم به اَرشان مرا آزار می‌داد. شیشه را پایین‌تر دادم و چشمانم را بستم. نوازش پر از احساس باد را دوست داشتم.

مدام در ذهن خود احساساتم را به چالش می‌کشیدم و گاه با لذت لبخند می‌زدم و گاه اندوه وجودم را دربرمی‌گرفت. کاملا درگیر بودم که با صدای سام همه افکار بیهوده را در خود شکستم.

-خب خوشگل خانم... این سکوت رو نمی‌خوای پر کنی؟

بابت گرم و صمیمانه سخن گفتنش کمی خشمگین شدم. من با او فقط به عنوان یک دوست عادی بیرون می‌آمدم و هنوز آن مرزی که بینمان بود را نشکسته بودم و درکل، قصد شکستنش را هم نداشتم.

-کی می‌رسیم آقای سام؟

متوجه سردی لحنم شد و سخنی نگفت. مقابل هتل ایستاد و پایین آمد. نمایه وحشتناکی داشت که البته در ظاهر مملو از عادی بودن، بودند. خدا می‌داند در دل این هتل چه می‌گذشت. سام آستین لباس سفیدش را بالا زد و موهای طلاییش را با کش بست. به چشمان آبیش خیره شدم و لب‌هایم را با حالت بامزه‌ای جمع کردم که باعث ایجاد یک لبخند کوچک، در لبش شد. سمتم آمد و دستم را گرفت. خواستم رهایش کنم اما یاد سخنش در میز ناهار افتادم. گفت دستش را رها نکنم تا گم نشوم. البته شک داشتم اتفاق عجیبی در یک هتل مصنوئی برایم رخ دهد اما در هرحال تصمیم گرفتم دستانش را سفت بگیرم. به حلقه دستم در میان دست سفیدش، خیره شدم و لبخند کمرنگی زدم. دستان گرمش را دوست داشتم و حتی شاید خود او را هم دوست داشتم اما... چیزی گویا مانع نزدیکیم به او می‌شد.

وارد هتل شدیم. همه جا تاریک بود. پشت میز یک فرد لاغر اندام و مشکوکی نشسته بود که بسیار آهسته سخن می‌گفت. سام دستم را کشید و سمت او رفت و گفت.

-ما برای دوازده دقیقه می‌خوایم تو هتل شما بمونیم.

-نیم ساعت بهتر نیست؟

سام نگاهی به من انداخت که نظرم را بگویم.

-خوبه.

سام:« نیم ساعت»

-خب امیدوارم لذت ببرین ... موقع خروج پول رو حساب می‌کنین.

سام لبخندی زد و دوباره به مسیرش ادامه داد. راهروی عریض و تاریکی مقابلمان بود که بسیار مشکوک به نظر می‌رسید. اندکی خود را به سام نزدیک‌تر کردم که لبخندی زد و گفت.

-اوه یک نفر ترسیده

-اصلا هم.

-بله هم.

-خیر هم.

-هم هم.

هردو بلند خندیدم و وارد آسانسور شدیم. آسانسور کوچکی بود و آیینه کثیف و بزرگی مقالبش بود. آهنگ بی کلام و گوش‌خراش آسانسور خود به تنهایی کاملا دلهره‌آور بود و دیگر به چیزی نیاز نداشتیم.

-کدوم طبقه میری؟

-اول بریم طبقه یک ، گشتی بزنیم و بعد یکی یکی طبقه‌ها و اتاق‌ها رو بگردیم.

-میگما... نظرت چیه از هم جدا بشیم؟

-ریسکش زیاده.

نیشم را باز کردم و به آیینه چشم دوختم. سام پشت سرم ایستاده بود و با لبخند شیطانی نگاهم می‌کرد.

-مطمئنی نیم ساعته سکته نمی‌کنی؟

-معلمتو دست کم گرفتی؟

-آره.

-هی سام جدی میگم. تو برو طبقه یک من برم طبقه دو.

-چشم هرچی بانو بگن.

لفظ "بانو" کاملا باب میلم بود پس مخالفتی نشان ندادم. با لحن بسیار زیبا و شیرینی بانو را کشید، همان‌طور که اَرشان بانو را می‌کشید. شاید سام را دوست داشتم چون تشابه زیادی با اَرشان داشت. آسانسور با صدای بدی ایستاد و سام قبل از خروجش به راهروی بزرگ و تاریک، برگشت و عمیق نگاهم کرد. سپس گویی که تردید داشت بسیار آهسته در را رها کرد و رفت. در دلم آشوبی به پا بود، هم هیجان را دوست داشتم و هم ترسیده بودم. همه چیز اینجا یک جور مشکوکی بود. در مغزم این سخن ریشته زده بود که نکند واقعا همه چیز ترسناک باشد و ظاهرا این را بازی نشان داده باشند؟ دکمه دوم را فشردم و به آیینه تکیه دادم. یا اینجا بسیار ساکت بود یا صدای قلبم زیادی بلند بود. همین الان از اینکه سام کنارم نیست به شدت پشیمان شدم.

آسانسور ایستاد و وارد راهروی تاریکی شدم که چراغش مدام روشن و خاموش می‌شد. آب گلویم را قورت دادم و چند قدم دیگر برداشتم که صدای فریاد زنی بلند شد. صدا بسیار بلند و واضح بود! همراه با او فریاد کشیدم و از ترس بر خود لرزیدم.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #90
پارت 85(این پارت دارای صحنه ترسناک است)



چندین در تا آخر این راهروی دراز وجود داشت و مشخص نبود صدای فریاد از کدام یک به گوش می‌رسد. با دو خود را به آسانسور رساندم و تند تند دکمه را فشردم.

- کمک... کمک کنین. هی تو... فرار نکن بیا کمکم کن... بیا... بیا میگم بیا... .

صدایش حال کلفت‌تر به نظر می‌رسید. اشک در چشمانم حلقه بسته بود. به در آسانسور مشت می‌زدم و اشک می‌ریختم. در یکی از اتاق‌ها باز شد و زنی با صورتی خونی و چشمان از حدقه بیرون زده، درحالی‌که خود را روی زمین می‌کشید، با سرعت سمتم آمد. آسانسور را رها کردم و با قدرت در راهرو شروع کردم به دویدن. کلاه از سرم افتاد و موهای بلند و شرابیم نمایان شده بودند. وارد یکی از اتاق‌ها شدم و در را بستم و به در تکیه دادم. صدای مشت‌ها و کشیده شدن انگشت روی در، به گوش می‌رسید و بدتر از همه فریادش بود. پاهایم می‌لرزید و خود را به باد فحش بسته بودم. چرا از سام جدا شدم؟

نگاهی به اتاق انداختم. دیگر همه چیز ساکت و آرام شده بود. اتاق تاریک و کوچک بود. اندکی نور از بیرون پنجره نشات می‌گرفت و کمی فضا را روشن کرده بود. یکی از پنجره‌ها باز بود و پرده سفید و چرک آرام تکان می‌خورد. صدای باز و بسته شدن در ، از اتاق‌ها آمد. سپس با شدت بیشتری صدا تکرار شد. این بار صدای دیگری آمد، شیر آب مدام چکه می‌کرد و آوایی همچون، مرگ... زمزمه‌وار تکرار می‌شد. جیغی کشیدم و در را باز کردم تا از اتاق فرار کنم اما همان زن را مقابل در دیدم.

صدای فریادم بسیار بلند بود، آنقدر که گلویم به درد آمد.

-سامـ کمــک

دستانش را دور گلویم حلقه کرد و با سرعت باور نکردنی‌ای مرا سمت اتاق کشید و در را محکم بست. روی تخت افتادم و خبری از هیچ کس نبود تا اینکه در کمد دوباره باز و بسته شد. صدای قهقه بلندی از داخل کمد می‌آمد و من در مرز سکته کردن بودم. با گریه و جیغ گفتم.

- توروخدا بسه... توروقران... به مقدساتتون قسم بسه.

انقدر ترسیده بودم که به جای ترکی، فارسی سخن می‌گفتم. کمد با شدت روی زمین افتاد و راه در اتاق بسته شد. روی تخت فشرده شدم و خدا خدا کردم این کابوس نیم ساعته هرچه زودتر تمام شود. به ساعت مچیم نگاهی انداختم و متوجه شدم اصلا گذر نکرده است. همان ساعت پنج را نشان می‌دهد. نکند تا ابد گیر افتاده‌ایم؟ سام؟ التماس می‌کنم بیا. موهایم روی صورتم ریخته بودند و اشک‌هایم تارموهایم را خیس کرده بودند . با ناتوانی سمت پنجره رفتم و بازش کردم که به جای فضای بیرون، با دیوار رو به رو شدم. یعنی روی دیوار پنجره زده بودند؟

با حلقه شدن دستانی دور گلویم، بازگشتم و جیغ خفیفی کشیدم. تصویر مقابلم آنقدر ترسناک بود که احساس کردم تمام موهایم سفید شده است.

-خدایــــا... کمکم کن.

او با دستانش مرا بالا نگه داشته بود و فشار دستش روی گلویم بیشتر و بیشتر می‌شد. دست و پا می‌زدم و اشک می‌ریختم. نه خبری از کمک خدا بود، و نه سام می‌آمد حتی زمان نیز گذر نمی‌کرد. کابوس بدی بود و بدتر از آن ، این بود که تمام نمی‌شد. اگر هیچ گاه تمام نشود باید چه کنم؟ دستم را روی دستانش که در گلویم بود، گذاشته بودم و دست و پا می‌زدم. نمی‌توانستم نفس بکشم ، داشتم می‌مردم؟ واقعا داشتم خفه می‌‎‌شدم؟ با قدرت بالایی مرا سمت کمد انداخت و درش را قفل کرد. چندین چشم سفید را اطرافم دیدم ، همه دست‌هایشان را در مقابل گلو و دهانم گذاشته بودند و راه تنفسی نداشتم. مدام به در و دیوار کمد می‌کوبیدم و هق هق خفه‌ای سر داده بودم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
407
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
27

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین