. . .

تمام شده رمان پناه ققنوس| ملینا نامور

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  3. طنز
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
wipeout_._jx1s_mdb.jpeg

نام رمان: پناه ققنوس

ژانر: عاشقانه - هیجانی - طنز

نام نویسنده: ملینا نامور

ناظر: @رها:)

خلاصه: داستان درباره‌ی یک نامادریه که از دختر داستان، بَنا به دلایلی نفرت داره و فکر می‌کنه پسر داستان آدم بدیه و با معرفی اون می‌تونه زندگی دخترمون رو خراب کنه؛ ولی نمی‌دونه که بدتر داره دختر خوشگلمون رو به خوش‌بختی هدایت می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
946
پسندها
7,566
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #3
مثل همیشه زیر بارون راه می‌رفتم و به آسمونی که می‌بارید، زل زده بودم. وقتی به خونه رسیدم، در رو باز کردم. داخل رفتم و لباس‌هام رو با لباس‌های راحتی عوض کردم.
این‌قدر گشنه‌ بودم که می‌تونستم یک گاو رو بخورم! تصمیم گرفتم ماکارونی بپزم.
از اون‌جایی که لیلا از من بدش می‌اومد، هیچ‌وقت برای من غذا نمی‌ذاشت؛ اصلاً انگار من تو این خونه نبودم. ماکارونی‌های من خیلی معروف بود، این‌قدر که خوشمزه درست می‌کردم.
ته‌دیگ سیب زمینی رو گذاشتم.
***
ماکارونیم آماده شد. اون رو داخل یک ظرف ریختم و سس کچاپ رو روی اون ریختم. با گشنگی نشستم و شروع به خوردن کردم که در باز شد و لیلا داخل اومد.
- باز آشغال درست کردی؟ معلوم نیست مادرت چی بهت یاد داده.
- همون چیزهایی که حتی تو املتشم بلد نیستی.
- دلت برای انباری سرد و سوسک و موش‌ها تنگ شده؛ نه؟
با ترس این‌که دوباره من رو داخل انباری بندازه و من رو بزنه، ساکت شدم. بعضی وقت‌ها این‌قدر من رو میزد که نمی‌تونستم تا یک هفته به دانشگاه برم!
- اگه تو و اون مادرت اصلاً وجود نداشتید، من خوش‌بخت‌ترین زن دنیا می‌شدم؛ امّا حالا از عشق و ثروت فقط ثروت دارم که اونم اردشی... .
با این‌که کنجکاو شده بودم بدونم اردشیر کیه و این‌دفعه لیلا برای کی تور پهن کرده؛ اما اهمیت ندادم و به اتاقم رفتم تا بخوابم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #4
(صبح روز بعد)
امروز با رعنا و مهتاب می‌خواستیم بیرون بریم.
من: رَعنی میشه بِلیم بَشَنی بُخُولیم.
مهتاب: خجالت بکش بچه! تو بیست و پنج سالته.
رعنا: بچه‌ها من میگم بریم... بریم... آهان یادم اومد؛ بریم زنگ بزنیم به پسرها و اون‌ها رو ایستگاه کنیم!
من: نچ، نچ، نچ! دختره‌ی گیس بریده.
نتونستیم زیر خنده نزنیم و صدای بلند خنده‌های من، مهتاب و رعنا قاطی شد.
با جیغ جیغ گفتم:
- مهتاب، میگم اردلان کی میاد بگیرتت؟
- خل، من رو گرفت. همون عقدمون که مثل خُل‌ها می‌اومدی وسط و می‌رقصیدی.
رعنا: فقط عروسیشون مونده.
من: امیدوارم خوش‌بخت‌ترین زن دنیا بشی مهتاب.
رعنا: ما برات آرزوی بهترین‌ها رو می‌کنیم آبجی.
مهتاب: خیلی دوستتون دارم بچه‌ها! کاشکی همه از این دوست‌ها داشتن.
من: ما هم.
مهتاب: بریم بستنی بزنیم.
رعنا: موافقم.
هر کدوم یه بستنی قیفی گرفتیم.
رعنا بینی‌اش توی بستی رفت.
من: دماغ بستنی.
مهتاب: عه؟
رعنا: می‌کشمتون.
من: تمام قصه از اول شکایت بود. نگاهت یاغی و لبریز عادت بود. برای سازش دست‌هات، همش کارم عبادت بود؛ ولی توی دلت پر از شرارت بود. تمام کارهات از روی وقاحت بود. دیگه این آخرها عشقت، فقط از روی سماجت بود، برو جونم که عشق تو... .
رعنا: خب این چه ربطی به من داشت؟
من: درباره پُروییت بود.
رعنا: وایستا ع×و×ض×ی. می‌کشمت پناه!
رعنا به دنبالمون افتاد که من و مهتاب به این‌ور و اون‌ور پریدیم. مردم هم ما رو می‌دیدن و به خُل بازی‌هامون می‌خندیدن.
واقعاً خدا این دوتا دوست رو از من نگیره که می‌میرم.
- رعنا، رعنا! بیا من رو بگیر رعنا.
رعنا: گیس‌هات رو می‌کِشم پناه.
مهتاب: بگیرش، بِکشش... .
من: هو، حواست باشه چی میگی مَهی خانوم.
رعنا: من جیغ می‌زنم تو نگو چرا! چون... چون عاشقتم، دوستت دارم، دیوونتم.
از مسخره‌بازی رعنا دوتامون از خنده مُردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #5
***
دیگه درس تموم شد و استاد هم رفت. به سمت رعنا که ناراحت بود، پریدم.
- چی‌شده؟
- عاشق شدم؛ عاشق همون پسره که دکتره، عاشق همونی که مهتاب رو نجات داد.
- آهان! همون دکتره که می‌گفتی وقتی من به جای آب نمک به مهتاب گفتم آب قند قرقره کنه؛ اومد و از خفگی نجاتش داد؟
رعنا: آره دقیقاً همون.
- مبارکه. اگه اونم تو رو دوست داشته باشه، حله!
رعنا: باید بفهمم که من رو می‌خواد یا نه؟ البته از اون زمان دیگه ندیدمش، فقط یک بار سوار ماشین، نزدیک همون کافه‌ای که با هم بودیم دیدمش. فهمیدم داشته تعقیب‌مون می‌کرده؛ فکر کنم اونم من رو دوست داره که دنبالمه!
- آخ‌جون! مبارکه‌، مبارکه!
***
خسته اومدم خونه که لیلا باز شروع کرد به حرف زدن.
- کجا بودی ع×و×ض×ی؟ باز داشتی چه غلطی می‌کردی؟ زود باش! امروز قراره برات خواستگار بیاد.
لیلا نامادری من بود؛ وقتی مادرم از دنیا رفت، به‌خاطر مشکلات زیاد، پدرم با لیلا ازدواج کرد و بعد از چند سال پدرم هم فوت کرد. لیلا و پدرم هیچ بچه‌ای نداشتن و برای همین بود که من و لیلا با هم زندگی می‌کردیم. البته چون لیلا و مامان و بابام از بچگی با هم بودن، لیلا عاشق بابام میشه؛ ولی بابام عاشق مامانمه و با مامانم ازدواج می‌کنه. لیلای کینه‌ای هم چون من از مامانم هستم، باهام بد رفتاری می‌کنه و می‌خواد من رو به یکی بده و در اصل بدبختم کنه. امروز هم حتماً قرار بود یک خواستگار دیگه بیاد و من هم هیچ علاقه‌ای به هیچ‌کدوم ندارم؛ چون لیلا از قصد دست می‌ذاره روی اون‌هایی که کار ندارن و یا معتادن و بچه‌دار نمیشن.
می‌خواد بدبختم کنه. به سمت حمام رفتم و یک دوش پنج‌ دقیقه‌ای گرفتم. مانتو سفیدم رو با شال صورتی‌ام پوشیدم. یک آرایش مات دخترونه هم کردم. از صداهایی که می‌اومد، فهمیدم خواستگار اومده. با صدای لیلا که به من گفت "چای رو بیار." چای رو بردم. یک دقیقه به آقای جذاب روبه‌روم خیره شدم. خدایا چه‌قدر خوشگل بود! یعنی من قراره با این عروسی کنم؟
- سلام.
مادر داماد با شوق و ذوق گفت:
- سلام عروس گلم. به‌به کاشکی این پسر معتاد، بی کار و اجاق کور، لیاقت تو رو داشته باشه!
با تعجب داشتم نگاهش می‌کردم، به پسر به این خوشگلی نمی‌خورد معتاد و بی‌کار باشه!
از رُک صحبت کردن مادر داماد، خنده‌ام گرفته بود. چای رو روی میز گذاشتم و کنار لیلا که لبخند موزی داشت، نشستم.
پدر داماد گفت:
- خب کیان‌جان، پسرم برید با پناه خانم داخل اتاق صحبت کنید.
بعد از دقایقی داخل اتاق بودیم.
- واقعاً شما معتا... .
- نه، من دکتر کیان کوروشی هستم. نه معتادم و نه بی‌کار. من می‌دونم لیلا چه‌قدر اذیّتت می‌کنه! با نقشه اومدم خواستگاریت؛ چون اگه لیلا می‌فهمید دکترم، نمی‌ذاشت بیام خواستگاری. با من ازدواج کن تا از شَرّ لیلا خلاص بشی.
با تعجب گوش می‌دادم! خدایا یعنی یک دکتر اومده بود خواستگاریم؟
- یعنی چی؟ مگه میشه پس مادر و پدرت چی هستن؟ تو برای چی باید از خود گذشتگی کنی و بیای و من رو بگیری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #6
- به لیلا نمیگی دکترم! میگی همون معتادم.
مادر و پدرم هم تو رو خیلی دوست دارن و یکم شوخ هستن و این‌که خانم نویسنده، عشق هیچی سَرش نمیشه.
- یعنی باور کنم که تو الان عاشق منی؟
- بیش‌تر از هر چیزی. یک کاری می‌کنم همه‌ی این سختی‌ها رو فراموش کنی.
باورم نمیشد برگ زندگی برگرده و روی خوشش رو بهم نشون بده. از اون‌جایی که عاشق نویسندگی هستم، توی دانشگاه همین رشته رو می‌خونم. کاشکی بتونم داستان زندگی داستان‌هایی که می‌خوام بنویسم رو فانتزی کنم. یک رویا از رویاهای خودم، یک زندگی خوب و آرام‌بخش، زندگی که خودم نداشتم؛ ولی حالا که شانس بهم رو کرده نباید خرابش کنم.
پیشنهاد کیان رو قبول کردم؛ اما نه از روی اجبار!
***
(دو هفته بعد)
عقدم یک عقد عادی بود و حالا این منم که با لباس عروس توی خیابون راه میرم. البته به عرض برسونم کیان هم بغلم داره میاد.
دقیقاً داخل عروسی بودیم که لیلا با جیغ جیغ و داد و خود زنی، گفت فهمیده که می‌خواستیم سرکارش بزاریم‌. می‌خواست ما رو از هم جدا کنه که فرار کردیم و الان توی این نیمه‌شب وسط یک خیابون که یک ماشینم ازش رد نمیشه، راه می‌ریم. رو به کیان گفتم:
- نترس عادت می‌کنی. زندگی من مثل یک داستان خیالیه؛ غم انگیزه و تخیلیه. از زمانی که یادمه هیچ‌وقت رنگ خوشی رو با چشم‌هام ندیدم؛ همش درد بوده. وقتی مادرم از دنیا رفت، تنها شدم؛ خیلی‌ خیلی تنها. تو درکم نمی‌کنی. پدرم فکر کرد با یک ازدواج دیگه می‌تونه حالم رو بهتر کنه؛ ولی حیف... یک روز رو مثل همیشه گذروندیم؛ ولی شب پدرم سکته کرد و مرد. بعد از اون کاملاً شکستم و تیکه‌‌تیکه شدم.
- ولی من جمعت می‌کنم.
وسط گریه خنده‌ام گرفت و گفتم:
- چی رو می‌خوای جمع کنی؟ تیکه‌هام رو؟
- بله البته. بلند شو، خوش ندارم خانومم با این لباس عروس تو خیابون باشه.
- آشی هست که خودت پختی.
- شما هم که توش هیچ نقشی نداشتی؛ نه؟
- نُچ!
- باشه، باشه!
- اَه من آخه قراره چه‌جوری در آینده با تو زندگی کنم؟ توئه گیج که یادت رفت ماشین رو برداری. حداقلش با ماشین فرار می‌کردیم‌! چرا آخه؟ اَه!
- ببخشید دیگه نمی‌تونستم تو اون فرصت کم برم برای شما لامبورگینی بیارم.
- بخشیده شدی ضعیفه.
- ای خدا حیف تو خیابونیم؛ وگرنه یک لقمه‌ی چپت می‌کردم.
- خداروشکر که توی خیابونیم.
- پاشو ببینیم یک ماشین میاد.
همین که پاشدیم از شانس زیبامون یه ماشین داشت رد میشد. کیان دستش رو بلند کرد که یعنی نگه‌دار!
وقتی ماشین وایستاد چندتا نوجوون رو دیدیم؛ دوتا دختر بودن با یک پسر.
- سلام داداش ببخشید ما اینجا گم شدیم. میشه تا یه جایی ما رو برسونید؟
پسره: اِ، اِ جلوی عروس خانم با کلاس حرف می‌زنی آق کیا؟ من که شما رو می‌شناسم. یعنی من رو یادت نمیاد؟ بابا من عرفانم توی دانشگاه با هم بودیم.
- اِ عرفان تویی! خیلی خوش‌حالم دوباره می‌بینمت.
هم دیگه رو بغل کردن و ابراز خوش‌حالی کردن. راستش خوش‌حال بودم توی این بیابون یکی از دوست‌های صمیمی کیان پیدا شده. راست میگن زمین گرده. منم با دوتا دخترها کلی صمیمی شدم. یکی از دخترها که نامزد عرفان بود و اون یکی هم خواهر عرفان.
اسم نامزدش شبنم و اسم خواهرش آزاده بود. اون‌ها ما رو سوار کردند و البته کیان تمام اتفاقات رو براشون تعریف کرد؛ چون طبیعتاً توی اون بیابون کسی من رو با لباس عروس و کیان رو با لباس دامادی سوار نمی‌کرد. اگر هم سوار می‌کرد، می‌خواست توضیح بدیم که چرا یک عروس و داماد توی بیابونن.
چون لیلا آدرس خونمون رو بلد بود مجبور شدیم بریم خونه‌ی ویلایی مادر و پدر کیان.
من: سلام.
کیان: سلام بر اهل خانه.
مامان ثریا: سلام بچه‌ها کجا بودین؟ نگران شدم!
بابا پدرام: اِ ثریا، بسه.
من خجالت‌زده صورتم رو پایین انداختم؛ ولی آقا کیان با تمام‌ پررویی رفت داخل خونه.
مامان ثریا: بیا عزیزم برو از ساره لباس راحتی بگیر. اتاق‌تون رو هم آماده کردم.
- ممنون مادر جان.
ساره خواهر شوهرم بود و با هم جور بودیم.
- ساره یه لباس راحتی به من میدی؟
- آره بیا تو بهت بدم.
رفتم داخل اتاقش که ساره با جیغ گفت:
- یا خدا.
ترسیده و با چشم‌های گرد بهش نگاه می‌کردم.
- چرا جیغ می‌زنی حیف نون؟
- خودتی، وای پناه آرایشت رو پاک نکنی‌ها!
- وا، چرا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #7
شاید یکی از اخلاق‌های بدم بود که سریع با یکی خودمونی می‌شدم و گرم می‌گرفتم.
- به فکر قلب بیچاره‌ی داداشمم؛ اگه با همچین جنی بخوابه، بیدار شدنش صفره.
با جیغ و داد دنبالش کردم که کفش پاشنه بلندم به لبه‌ی تخت خانوم گیر کرد و با کله رفتم پایین همانا، جیغ ساره همانا و پهن شدن دوتامون روی زمین، همانا!
- آخه بی‌شعور یکم اون‌ورتر می‌افتادی؛ چرا روی من افتادی؟ دیسک کمر گرفتم.
- حالا پاشو لباس راحتی بده. این لباس عروسه اذیتم می‌کنه.
بلند شد یک لباس خواب عروسکی با یک دمپایی عروسکی بهم داد که پوشیدمشون. رفتم داخل دستشویی و پَد رو برداشتم؛ داشتم آروم آروم آرایشم رو پاک می‌کردم که نگام جذب صورتم شد.
چشم‌های مشکیِ مشکی، لب‌های سرخ، پوست سفید، موهای مشکی موج دارم که تا کمرم می‌رسید و بینی کوچیکم که همه فکر می‌کردن عملیه‌؛ خدایی، کم از سفید برفی نداشتم. خوش‌به‌حال کیان که من رو داره!
یک "از خود راضی نثار" خودم کردم و بیرون اومدم.
رفتم داخل اتاقمون که دیدم آقا لباس‌هاش رو عوض کرده و منتظر منه.
- برو اون‌ور می‌خوام بخوابم.
- بیا کنارم.
یک‌جوری مظلوم نگاه کرد که گفتم گناه داره و رفتم پیشش.
***
بیدار شدم؛ کیان کنارم نبود، پس احتمالاً رفته بود پایین.
یک پیرهن صدفی که تا زانوهام پوشیدم و یک جوراب شلواری هم پام کردم. موهام رو بافتم و یک شال نازک سفید سر کردم.
یک آرایش مختصر هم کردم و صندل‌های بامزه‌ام رو هم پوشیدم و از پله‌ها رفتم پایین.
من: سلام صبح بخیر.
مامان ثریا: سلام عروس گلم بیا صبحانه بخور.
بابا پدرام: سلام پناه جان، خوبی؟
ساره: خوب خوابیدی بانو؟
کیان: بیا پناه کنار خودم بشین.
حتی فکرش رو هم نمی‌کردم این‌قدر به فکر من باشن! چه‌قدر نگرانم بودن، خانواده‌ای که خودم نداشتمش.
من: ممنون، بله خوبم.
و رفتم سر میز صبحانه کنار کیان نشستم.
بابا پدرام: امروز قراره کامیار از سفر برگرده.
کیان: واقعاً چه عجب از لندن دل کند.
مونده بودم کامیار کیه.
ساره وقتی قیافه‌ی من رو دید، زیر گوشم گفت:
- داداش کوچیکه‌ی من و کیانه. همیشه یه ماه تابستون رو با دوست دخترهاش میره خارج. ما رو هم آدم حساب نمی‌کنه.
خنده‌ام گرفته بود. یاد سامیار افتادم؛ پسر خالم بود و همین‌طور بود. همیشه تو گردش بود و خالمم همیشه ناراحت!
من: دقیقاً مثل سامیار.
کیان: ببخشید خانوم، سامیار کیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #8
به قیافه‌ی شکاک کیان لبخندی زدم و گفتم:
- پسر خالمه بابا. تو چرا داری به حر‌ف‌های من و ساره گوش میدی؟
- دوست دارم گوش بدم، خانوم کوچولو.
- به من نگو کوچولو.
- میگم خانوم کوچولو، بلندشو آماده‌شو بریم بیرون.
- خیلی بدی! باشه.
بعد از سر میز بلند شدم و به اتاق رفتم. مانتو سفیدم رو پوشیدم و شال سفیدم رو هم سر کردم.
کیف مشکی-سفیدم رو برداشتم و داشتم به ناخن‌هام نگاه می‌کردم که حلقه‌ی ازدواجم رو توی دستم دیدم. حلقه‌ی قشنگی بود؛ روی اون دوتا پروانه بود که به هم چسبیده بودن و به دستم می‌اومد!
ساره: آماده‌اید؟ الان کامیار هم میاد با هم بریم.
کیان: وا مگه الان میاد؟
ساره: نه بابا. دیروز اومده، رفته خونه‌ی یکی از دوست‌هاش. آقا امروز تازه میاد خونه! برای هممون هم سوغاتی آورده.
کیان: چه فکری کرده با خودش؟ اصلاً من باید باهاش صحبت کنم.
من: بریم دیگه.
کیان: بریم.
سر راه کامیار رو سوار کردیم و با هم سلام و احوال‌پرسی کردیم. اون هم مثل کیان و ساره خون‌گرم بود و خوب با هم جور شدیم.
داستان زندگیم رو براش تعریف کردم؛ البته اون هم حیرت‌زده داشت به حرف‌های من گوش می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #9
- یا خدا، آبجی شما چه‌قدر سختی کشیدی؛ پس داداش ما برای شما پری نجات شده. چه جالب! راستش وقتی داشتی قصه‌ی زندگیت رو می‌گفتی، گفتم حتماً داره سر به سرم می‌ذاره؛ آخه به قرآن داستان زندگیت بی‌شباهت به فیلم تخیلی نیست.
- نه تو این دنیا همه چی پدیدار میشه و اتفاق میفته؛ حتی غیر ممکن‌ترین کارها هم اتفاق میفته. شاید اصلاً یکی زندگیش از منم بدتر باشه.
- امیدوارم این اخلاق گندِ داداش ما رو تحمل کنی پناه.
کیان: هو حواست باشه خودم این‌جا هستم‌ها! من اخلاقم گنده ع×و×ض×ی؟
ساره: داداش بسه! من گشنمه. بعد از این همه خرید، بهتره بریم یه چیزی بخوریم. اصلاً میگم بریم کافی شاپ.
کیان: باشه.
به کافی‌شاپ که رسیدیم، پیاده شدیم. کیان و کامیار اسپرسو و من و ساره هم میلک‌ شیک سفارش دادیم.
داشتیم می‌خوردیم و صحبت می‌کردیم که از شانس زیبای من، لیلا رو دیدم. مثل همیشه با یکی از مردهای محلّه قرار گذاشته بود تا مثلاً واسش شوهر پیدا شه.
من: کیان، کامیار و ساره! آروم و بدون این‌که جلب توجه کنید بریم بیرون.
کیان: واسه چی؟
ساره: کیان اصلاً پشتت رو نگاه نکن، لیلا پشتته.
من: تو هم دیدیش ساره؟
ساره: آره.
کامیار: عه؟ لیلا کیه؟ از اقوامه؟
بعد با صدای بلندی ادامه داد:
- سلام لیلا خانوم! خوبید؟ من داداش کیان هستم.
کیان: خاک توی سرت کامیار.
ساره: گیج.
من: وای، دِ فرار.
کیان سریع دست کامیار رو گرفت و قبل از این‌که لیلا حرکتی بزنه از کافه بیرون اومدیم. من و ساره هم جیغ‌جیغ‌کنان دنبال ماشین بودیم.
من: این ماشین لامصب رو کجا پارک کردی؟
کامیار: وا! داشتم با لیلا خانوم صحبت می‌کردم‌ها!
من: بابا، لیلا نامادری منه!
کامیار: نگو! ای وای ببخشید.
کیان: حرف نزن! بدو بریم ماشین رو پیدا کنیم.
چهارتایی مثلِ پت و مت داشتیم عمل می‌کردیم که لیلا بهمون رسید.
لیلا: دیوونه‌ها ماشین‌تون جلوتونه! من فهمیدم، شما نفهمیدید. حیف با آقای رضوی قرار دارم، وگرنه نصفتون می‌کردم. فکر نکنید ساکت می‌مونم؛ بالأخره تو رو از کیان جدا می‌کنم.
با سیلی که لیلا بهم زد، گیج نگاهش کردم.
- کیان مال منه، خودت هم می‌دونی. بالأخره اون رو عاشق خودم می‌کنم و تو هم از کیان جدا میشی. بدبخت میشی! این‌قدر بدبختت می‌کنم که بری گوشه‌ی خیابون‌ها گدایی کنی. خودت هم می‌دونستی از اول پولدارها مال من بودن و بدبخت‌ها مال تو. جذاب‌ها مال من و معتادها مال تو.
کیان: من تا همیشه عاشق پناه هستم و می‌مونم. از سنت خجالت بکش! چهل سالته. واقعاً که آدم این‌قدر ع×و×ض×ی ندیده بودم.
با گریه سوار ماشین شدم. ساره داشت دلداریم می‌داد. کامیار و کیان نشستن و به سمت خونه راه افتادیم.
کیان: عزیزم گریه نکن، باشه؟
با هق هق گفتم:
- تو... که من... رو‌... ول... ول نمی‌کنی... نه... البته برامم مهم نیست... تو یهویی وارد... زندگیم شدی... یهویی... هم می‌تونی بری.
- نه گلم! فعلاً بخواب. این رو هم بدون من تا همیشه باهاتم.
با دست‌های ساره که موهام رو نوازش می‌کرد به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #10
***
(کیان)
به خونه رسیدیم. در ماشین رو باز کردم و پناه رو که مثل عروسک خوابیده بود، بغل کردم تا ببرمش بالا.
یاد گذشته افتادم، از اون موقع عاشقشم.
***
(گذشته)
امروز قرار بود یک سر به عرفان بزنم. اون‌هم بهم گفت برم دانشگاه دنبالش.
سوار ماشین شدم و با آخرین سرعت به دانشگاه رسیدم و ماشین رو پارک کردم.
داشتم این‌ور و اون‌ور رو نگاه می‌کردم تا ببینم عرفان کجا وایستاده که نظرم جلب شد به چندتا دانشجو که داشتن سعی می‌کردن دوستشون که سرفه می‌کرد رو خوب بکنن.
به سمت دخترها رفتم.
- سلام، چیزی شده؟ من دکتر هستم اگه مشکلی... .
یکی از دخترها که فهمیدم اسمش رعنائه گفت:
- قربون دستت آقای دکتر این دوست خل ما پناه، برگشته به مهتاب گفته برای خوب شدن دندون دردش آب قند قرقره بکنه؛ این دوست ما هم این کار رو کرده و الان خفه شد.
با خنده به طرفشون برگشتم.
- پناه کدومتونه؟
رعنا به یک دختر خوشگل چشم و ابرو مشکی که چشم‌های درشتی داشت اشاره کرد و گفت:
- اون‌جاست؛ چون نامادریش گیر میده داره سریع میره خونه.
- باشه، فقط اون آب نمک بوده، نه آب قند. به دوستش کمک کردم که خفه نشه و با عرفان رفتیم؛ چون عرفان می‌خواست برای ادامه تحصیل بره خارج از کشور و این آخرین دیدارمون بود‌.
***
(حال)
با یاد گذشته لبخندی زدم و پناه رو روی تخت گذاشتم. از همون زمان بود که می‌خواستم مال خودم بشه. با خنده از پلّه‌ها پایین رفتم تا با کامیار حرف بزنم.
ساره: چیه داداش نیشت بازه! چی کار کردی شیطون؟
- عه، ساره! پناه خوابه. کامیار کجاست؟
- توی اتاقش.
- باشه.
به طرف اتاق کامیار رفتم. این‌قدر از کارش عصبّانی بودم که در رو بدون در زدن باز کردم؛ ولی یک دقیقه با دیدن این حالش هنگ کردم. داداش من داشت گریه می‌کرد و زیر لب یه اسمی رو تکرار می‌کرد.
- کامیار به خدا نمی‌خواد گریه کنی پناه حالش خوبه.
- چرا مثل بز سرت رو می‌ندازی و میای تو؟
- چون از دست کارهات عصبانیم.
- چون از دستم عصبانی هستی، نباید در بزنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
92
بازدیدها
4K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین