اندامش، به خاطر ورزش حسابی با هفت سال پیش تغییر کرده بود و بازو برای خود ساخته بود. تتوی روی بازویش توجهم را جلب کرد، هرچند به طور دقیق طرحش را نمیدیدیم. نگاه بیحس و بیتفاوتش منتظر جوابی از جانب پدرم بود.
- آه، نه، بیشتر لباسهاتون رو با خودتون بردین. چیزهایی رو هم که مونده بود، انداختم بیرون؛ چون دیگه الان اندازتون نمیشد.
هوفی کشید و از پلهها پایین آمد. همانطور روبه روی من با کمی فاصله از جیکوب نشست. به مبل تکیه داد و چیزی نگفت.
به خاطر موهای خیس چسبیده به پیشانیاش احتمال دادم که دوش گرفته باشد.
- اینطوری سرما نمیخوری؟
الکس لبخند تصنعی روبه پدرم زد. لحن صدایش کاملاً نشان میداد که از بودن در اينجا کلافه و ناراضی است.
- میشه بیخیال این حرفها بشیم و درمورد این حرف بزنیم که چرا ما رو کشوندی اينجا؟
پدرم که فهمیدم به خاطر این بیتوجهی الکس به حرفش، ناراحت شده، نفس عمیقی کشید تا ناراحتیاش را سرکوب کند و برود سر اصل مطلب.
- فکر میکنم اریک دزدیده شده باشه. پریروز قرار بود بیاد اينجا، ولی نیومد. هرچقدر بهش زنگ زدم، گوشیش در دسترس نبود. دیروز صبح رفتم خونش، اما همسایههاش گفتن دو روزه خبری ازش نیست.
جیکوب که از حالت چهرهاش مشخص بود روی موضوع متمرکز شده است، گفت:
- ولی اینها برای اینکه بگیم دزدیده شده، کافی نیست.
پدرم اخمی کرد.
- مدرک دارم.
سپس موبایلش را از جیب شلوارش درآورد و فایلی را پلی کرد؛ فایلی صوتی با صدای پدرم و اریک.
اول پدرم بود که با گفتن الو، مکالمه را آغاز کرد. در پی حرف پدرم، صدای هراسان و دستپاچهی اریک، توجه ما را جلب کرد.
- هنری، هنری صدام رو میشنوی؟ باید کمکم کنی. یکی من رو گرفته و نمیدونم کی هست. باید کمکم کنی.
تا به حال هیچ گاه ندیده بودم صدایش اینگونه ترسیده باشد. موضوع مهمتر از آنچه که تصور کرده بودیم، به نظر میرسید.
به دنبال صدای اریک، صدای پدرم پخش شد.
- اِ... اریک... چی داری...
همان لحظه فایل تمام شد. پدرم موبایلش را روی میز گذاشت.
- بعدش دیگه قطع شد و هرچقدر به شماره زنگ زدم، خاموش بود.
این میتواند نشان دهندهی این باشد که دردسری برایش پیش آمده. در فکر فرو رفتم. اریک با زبان خود گفت که او را گرفتهاند، اما نمیفهمم. چه کسی، به چه علتی باید این کار را انجام دهد؟ تا جایی که اطلاع دارم، اریک در عمرش کاری برای دزدیده شدن انجام نداده است. باید موضوع را بفهمیم.
پدرم کف دستانش را به هم مالید و پس از اینکه نگاهش را میانمان چرخاند، گفت:
- به خاطر همین خبرتون کردم.
درحالی که لبم را به دندان گرفته و از روی عادت این اواخر، میجویدم، به پدرم نگاه کردم و خواستم حرفی بزنم که الکس از من پیشی گرفت.
- فکر نمیکنی تو چنین مواقعی باید پلیس خبر کنی؟
- به پلیس خبر دادم، اما پلیس هنوز که هنوزه چیزی پیدا نکرده. برای همین بهتون زنگ زدم.
بلند شدن الکس و رفتنش به سمت پلهها، باعث شد همگی نگاهی به او بیندازیم. صدای بیخیالش که نشان میداد ذرهای اهمیت قائل نیست، عصبانیام کرد.
- خب متأسفم، ما هم نمیتونیم کاری بکنیم.
صدای تند و جدی جیکوب باعث شد الکس سر جایش بایستد.
- از جانب خودت حرف بزن، الکس.
الکس دستهایش را مشت کرد. تک خنده کنان به طرف ما برگشت. به جیکوب نگاه کرد و لحن تسمخرش %%%%%، علت اخم روی ابروان جیک بود.
- مثلاً چی کار میتونی بکنی؟ توی پیدا کردن افراد گمشده بیشتر از پلیس واردی؟
جیک یک تای ابرویش را بالا داد.
- ولی با استفاده از قدرتهام، میتونم باشم؛ خودتم همینطور.
الکس دستهایش را از هم باز کرد و با صدای بلندی گفت:
- اونوقت چرا باید برم دنبال اون مرد؟
پدرم از روی مبل بلند شد.
- چون اون شما رو ساخته؛ شاید من بزرگتون کرده باشم، اما علت اینکه الان وجود دارین اونه؛ لطفاً این رو فراموش نکن الکس.
الکس پوزخندی زد و به سمت پلهها رفت. همانطور که از پلهها بالا میرفت، زیر لب حرفی زد اما ما شنیدیم.
- بهش التماس نکردیم که ما رو بسازه.
پس از رفتن الکس، ساموئل نیز بلند شد و به سمت در رفت.
- سام، تو کجا میری؟
سام همانطور که دستگیرهی در را گرفته بود، جواب پدرم را داد:
- هرجایی غیر از اینجا.
سپس در را باز کرد و رفت. لحن صدای غمگینش برایم عجیب آمد. چه چیزی او را ناراحت کرده که صدایش اینگونه ناراحت و بیحال است؟ یعنی او نیز مانند الکس از برگشتن به اینجا ناراضی است؟
هوفی کشیدم و بدون زدن حرفی به طبقهی بالا که پنج اتاق داشت، رفتم. وارد اتاق خودم که آخرین اتاق این طبقه بود، شدم. لبخندی مهمان لبم شد. دلم برای اينجا تنگ شده بود.
اینجا تنها جایی که بود درونش آرامش مییافتم. هر وقت با الکس و یا سام دعوا میکردم، اینجا تنها جایی بود که میآمدم.
به سمت تخت یک نفرهی آبی رنگ وسط اتاق رفتم و رویش نشستم. روبه روی من، میز تحریر خاکستری رنگم بود و پشت من، کمد خاکستری. قبلاً ست آبی و خاکستری را خیلی دوست داشتم. پنجرههای کنار تخت توسط پردههای آبی رنگی پوشانده شده بودند.
فکر کنم از وقتی که رفتهام، پدرم این پردهها را اصلاً کنار نکشیده باشد.
بلند شدم و پردهها را کنار زدم. اولین چشم اندازم، حیاط پشتی خانه شد؛ حیاطی که فقط یک درخت کاج در گوشهای داشت ولی با این حال، باز هم زیبا بود.
همیشه آن درخت را در کریسمس تزئین میکردیم و قبل از آمدن به خانه و خوردن شام، دورش میایستادیم. گاهی اوقات نصف بیشتر روز را در حیاط بازی میکردیم. جیکوب و الکس همیشه میگفتند از قدرتهایمان استفاده کنیم ولی من میترسیدم کسی ما را ببیند، سام هم که از همان اول رغبتی به استفاده از قدرتهایش نداشت.
یک بار الکس و جیک چنان از دست هم عصبانی شدند که به خاطر قدرتشان، تمام وسایل الکتریکی خانه از کار افتادند. پدر مجبور شد کلی وسایل تازه بخرد؛ زیرا هیچ کدام بلد نبودیم که آنها را درست کنیم.
تک خندهای کردم. در گوشه به گوشهی این خانه، خاطراتی حک شده که هیچ کدام نمیتوانیم فراموش کنیم. هرچقدر هم مانند الکس بیخیال و بیتفاوت باشیم، یا مانند سام در بیرون ماندن را بهتر از خانه ببینیم، باز هم نمیتوانیم آن خاطرات را انکار کنیم.
نفس عمیقی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم. موضوع اریک واقعاً مهم به نظر میرسد و تا حل نشدن این مشکل، نمیتوانم به سیدنی برگردم. ناچارم اینجا بمانم، حتی با وجود امتحانهای دانشگاهم. اما چطور باید اریک را پیدا کنیم و او را نجات دهیم؟ زمانی که الکس و سام همکاری نمیکنند.
فردا باید به طور جدی درموردش حرف بزنیم؛ البته اگر الکس باز داد و فریاد راه نندازد.
بلند شدم و لباسهایم را با لباسهای راحتیای که آورده بودم، عوض کردم. سپس روی تخت دراز کشیدم تا بخوابم؛ چرا که خستگی در سلول به سلول تنم پیچیده بود. امروز روز طولانی ای بود و به نظر میرسد فردا نیز اینگونه باشد.
@نینا