. . .

متروکه رمان پارادوکس حیات | سوما غفاری کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
t395750_.gif
نام رمان: پارادوکس حیات
نام نویسنده: سِوما غفاری
ژانر: علمی تخیلی
خلاصه: چند قطره خونی که ریخته شد، تپش قلب را آغاز کرد. نیاز به اندیشه و تفکر، منجر به شروع فعالیت مغز شد‌. احساس خفگی وجود، شش را تحریک به مقاومت در برابر خفگی کرد. رگ هایی که مانند تار عنکبوت در هم پیچیده بودند، همه چیز را به هم پیوند زدند و در نهایت یک اشتباه، منجر به شروع حیات شد؛ حیات چهار پسری که چشم به جهان گشودند و برای زنده ماندن مقاومت کردند. زیر بار سوزن‌ها، داروها و آزمایش‌های پی‌در‌پی نرفتند و بعد خلاصی از زندگی قفس مانند خود، مجبور شدند تاوان اشتباهی را که در آینده مرتکب شده‌اند، در گذشته بدهند. مجبور شدند وارد بازی‌ای شوند که نمی‌دانستند حریفشان پشت کدام نقاب پنهان شده‌ است. آن‌ها در دنیایی سرگردان شدند که به آن تعلق نداشتند؛ دنیایی که از هر سو، خطری تهدیدشان می‌کرد و در این دنیا، آن‌ها تنها موجودات نوع خود بودند تا این‌که...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,229
امتیازها
619

  • #2
80bb_save_۲۰۲۱۰۱۰۲_۱۴۳۸۳۴.jpg



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

با تشکر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #3
مقدمه: در دنیایی که همه چیز آشنا است، جایی برای ناشناختگان و بیگانگان وجود ندارد! این حکمی بود که سرنوشت بر ما نوشت؛ حکمی بود که مردم به اجرای آن پرداختند. لیکن هیچ کس تلاشی برای نگاه کردن نکرد؛ آن‌ها فقط دیدند. آن‌ها موجودات ناشناخته ای دیدند، اما به تلاش ما برای زندگی کردن و سازگار بودن، نگاه نکردند. و ما گم شدیم؛ در زمان گم شدیم و آنگاه که دوباره چشم گشودیم، خود را میان دنیایی متشکل از هوش مصنوعی‌ یافتیم!

@نینا
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #4
(سام)
(تورنتو، کانادا_ ساعت یک بامداد_ 16 ژوئن)
صدای فریادم در میان انبوهی از جمعیت گم ‌شد.
- همه آماده هستین؟
صدای جیغ و داد گوشم را پر کرد.
دوباره صدای فریادم را به گوش جمعیت رساندم.
- همه آماده هستین؟
باز صدای جیغ و داد دختر و پسرهایی که در پیست رقص بودند، ملودی گوشم شد. خندیدم و زمزمه کردم:
- پس بریم که داشته باشیم.
صدای آهنگ را بلند کردم. با بلند شدن صدای آهنگ، یک جیغ و داد دیگر به گوشم رسید و سپس رقصیدن از سر گرفته شد. همین‌طور سر جای خود ایستاده بودم و با لبخندی برلب رقصیدنشان را نگاه می‌کردم.
یک سالن بزرگ با دیوارهای رنگ آمیزی شده به سیاه که به علت رقص نورهای موجود در سقف، نور محیط از قرمز به بنفش و از آبی به سفید مدام در حال تغییر بود.
سالن به علت ازدحام مردم خیلی گرم بود؛ آن‌قدری که گاهی عده‌ای به بیرون از بار می‌رفتند و بعد از این‌که نفسی تازه کردند، دوباره به داخل برمی‌گشتند.
همان‌طور که سرم را با ریتم آهنگ به بالا و پایین تکان می‌دادم، لیوانی را که روی صندلی پشت سرم گذاشته بودم، برداشتم و یک نفس آن را سر کشیدم.
بعد از آن، خطاب به دیجی که گوشه‌ی ایستاده بود و به جمعیت نگاه می‌کرد، اشاره کردم؛دیجی به سمتم آمد.
دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و سرم را کمی کج کردم.
- خوش گذشت رفیق ولی بیا سر کارت برگرد. منم سر خوش گذرونیم برگردم.
لبخند زنان سری تکان داد.
قهقهه زنان او را ترک کردم و به وسط پیست رفتم و با جمعیتی از پسرها، مشغول رقصیدن شدم؛ هماهنگ با ریتم می‌رقصیدم.
پس از سه، چهار آهنگ دیگر، تصمیم گرفتم به طبقه‌ی بالای بار بروم؛ بنابراین از جمع خارج شدم و به سمت پله‌ها رفتم. سر تا سر بدنم را ع×ر×ق پوشانده بود. عضله های بدنم از درد زیاد منقبض شده بودند و حس می‌کردم تمام روز آجر حمل کرده‌ام.
به افکار خود خندیدم.
وارد طبقه‌ی دوم شدم و در اطراف چشم چرخاندم. سالنی کوچک‌تر از طبقه‌ی پایین که در انتها، مردی پشت میز نشسته بود و همان مسئول این‌جا بود.
از آن میز به بعد، تا جلوی در، میزهای گرد و صندلی‌هایی وجود داشتند که همه‌ی آن صندلی ها پر از مردمی بودند که نشسته و با هم صحبت می‌کردند.
هوای اين‌جا کمی بهتر از طبقه‌ی پایین بود. طبقه‌ی پایین گرما و رطوبت زیادی داشت و خفه کننده نیز به حساب می‌آمد. اين‌جا می‌شد یک نفس راحت کشید!
تک خنده‌ای کردم و به سمت پیتر که پشت یکی از میزها نشسته بود و با موبایلش مشغول بود، رفتم.
خود را روی صندلی سفید و چرم رها کردم.
پیتر که مرا دید، موبایلش را خاموش کرد و روی میز شیشه‌ای گذاشت. چشمان سیاهش، اجزای صورتم را می‌کاویدند.
- باز که زیاده روی کردی!
صدایش معترض بود. سعی داشت به من بفهماند که نباید زیاده روی بکنم، مانند مادری که سعی دارد به بچه‌اش ادب بیاموزد!
لبخندی زدم و نگاهش کردم.
- چه معلوم من زیاده روی کردم؟
پیتر پوزخندی زد و رویش را از من گرفت. دست‌هایش را از آرنج روی میز گذاشت و مقابل را نگاه کرد. حواسم جلب آرنجش شد که روی میز گذاشته بود؛ آستین بلوز سبزش را بالا داده بود، لذا آرنجش در تماس با شیشه‌ی سرد میز بود.
صدای آرامش، باعث شد دوباره او را نگاه کنم.
- چشم‌های خمار، سیاهی زیر چشم‌هات، موهای به هم ریخته.
نگاهم کرد. از لبخند مسخره‌ی روی لبش متنفر بودم؛ همین‌طور لحن صدای حق به جانبش.
- بازم از علائم زیاده روی کردنت برات بشمارم یا همین قدر کافیه؟
دست‌هایم را به نشانه‌ی تسلیم بالا بردم و خندیدم.
- باشه داداش، باشه.
نگاهش را از من گرفت و لیوان روی میز را برداشت، اندکی از آن را نوشید و دوباره لیوان را روی میز گذاشت.
با انگشت اشاره‌ام به لیوان تقریبا خالی اش اشاره کردم. لحن صدایم نشان می‌داد که مچش را گرفته‌ام.
- خودت چی پس؟
خیلی جدی نگاهم کرد. هر دو ابرویم را بالا دادم. لحنم طوری بود که گویا او نیز دزدکی شریک جرم شده و حال من مچش را گرفته‌ام.
- چندمین لیوانه؟
تک خنده‌ای کرد و به پشتی صندلی تکیه داد.
- سام، می‌بینی که من کاملاً سرحال و هوشیارم و برای این‌که کنجکاویت رفع بشه می‌گم، لیوان پنجم.
لب و لوچه‌ام را آویزان کردم و طوری نگاهش کردم که بفهمد باید از ضدحال زدن، دست بردارد.
پیتر چشم غره ای برایم رفت که نفس را با کلافگی بیرون دادم. لحن سرخوش و شوخ طبعم، دقیقاً همان چیزی بود که پیتر را عصبانی می‌کرد.
- بیخیال پیتر! یه امشب رو مهمونم کردی، دیگه زهرمارم نکن.
چشمانم از شیطنت و فکری که به ذهنم خطور کرد، گرد شدند و لبخند عمیقی روی لبم نشست. به سمت پیتر خم شدم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- نکنه می‌خوای پولی که امشب خرج کردی رو پس بگیری، هم؟
پیتر کمی به سمتم خم شد. صورت هایمان طوری نزدیک هم قرار گرفتند که تنها چند سانتی متر از هم فاصله داشتند. صدای نگران و جدی پیتر که کمی هم محبت درونش داشت، باعث شد دست از شوخی و بازی بردارم.
- سام، من به خاطر خودت می‌گم. خودت می‌دونی که وقتی خیلی زیاده روی می‌کنی، کنترلت رو از دست می‌دی و به جون مردم می‌افتی.
نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم. من واقعا قدر دان پیتر بودم از تمام لحظاتی که پیشم بود. اگر الان سالم هستم و مشکلی ندارم، به خاطر شخصیت ملاحضه‌گر پیتر و مراقبت های بیش از حدش از من است. من زحماتی که برایم کشیده را می‌دانم و از او متشکرم، اما بدون خوش گذرانی و تفریح زندگی کردن، در خون من نیست! زندگی من در دو کلمه‌ی تفریح و بازی خلاصه می‌شود و بس!
چشمان قهوه‌ای رنگم را به چشمان نگران پیتر دوختم.
- حالا یکی، دوبار این اتفاق افتاد همین.
چشمان پیتر از تعجب گرد شدند. با لحن صدایش داشت به من هشدار می‌داد.
- لازمه یادآوری کنم که توی اون یکی دوبار هم تقریبا داشتی چند نفر رو می‌کشتی.
- هی پیت، اون مواقع بدنم یکم ضعیف بود همین. نیاز داشتم برای قوی شدن جسمم، خونشون رو بخورم خب.
دستم را از شانه‌اش برداشتم و از او فاصله گرفتم. با دستم به خودم اشاره کردم؛ صدایم باز به حالت پر انرژی مذکورش برگشت.
- ولی الان خیلی قوی ام.
نگاه پیتر کاملاً آشکار می‌کرد که به حرفم باور نمی‌کند. هوفی کشیدم و از روی صندلی بلند شدم؛ داشتم به سمت پله‌ها می‌رفتم که صدای پیتر را شنیدم.
- کجا؟
برگشتم و نگاهش کردم؛ لبخند بچگانه و مسخره‌ای روی لبم نشست.
- پایین میرم، اجازه میدی مامان جون؟
با صدای معترضی هشدار داد.
- ولی مراقب خودت باش.
برگشتم و همان‌طور که به سمت پله‌ها می‌رفتم، دستم را برایش بلند کردم.
- دریافت شد.
سپس از پله‌ها پایین رفتم. با رسیدن به طبقه‌ی پایین و میان آن جمعیت، باز احساس راحتی کردم. کت سفیدم را که با شلوار سفیدم ست بود، درآوردم و به پیراهن قرمز همرنگ موهایم، اجازه‌ی خودنمایی دادم. کتم را از نرده آويزان کردم و با انرژی بسیار و خوشحالی ای که از درون لبریز می‌شد، به سمت سن، یعنی کنار دیجی رفتم تا دوباره موسیقی و جمعیت را به دست بگیرم!
@نینا
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #5
(جکسون)
(سیدنی، استرالیا_ساعت پنج عصر_ 16 ژوئن)
چشمم به ماریا و زک خورد که از در کافه وارد شدند. پشت میز و صندلی چوبی کافه نشسته بودم و تا رسیدن آن‌ها مطالعه می‌کردم. برایشان دست تکان دادم که مرا دیدند و به سمتم آمدند. زک و ماریا دو قلو بودند و دو سال از من کوچک‌تر، یعنی بیست و چهار سال داشتند. بسیار به هم شبیه بودند، به طوری که اگر یکی پسر و دیگری دختر نبود، قطعاً نمی‌توانستیم آن ها را از هم تشخیص دهیم.
هر دو به سمتم آمدند و روی صندلی‌های مقابل من نشستند؛ لبخندی به هر دو زدم.
- چرا این‌قدر دیر کردین؟
ماریا کیف قهوه‌ای و یک طرفه اش را که هارمونی زیبایی با تیشرت سفید و شلوار جینش ایجاد می‌کرد، روی میز گذاشت.
- سوار تاکسی بودیم، دیگه خیابون هم ترافیک بود. هوف! اصن کم مونده بود خیابون رو از حرص گاز بگیرم!
در پاسخ به حرفش خندیدم. ماریا همیشه اهل شوخی کردن بود و انرژی تمام نشدنی درونش، جای حسادت داشت. او همیشه آماده‌ی هر کاری بود، حتی در اوج خستگی! در مقابل، زک نسبت به خیلی از کارها بی‌حوصله بود.
زک نگاهی به اطراف انداخت.
- وای! من تشنمه!
صدایش مانند کسانی بود که از بیابان نجات یافته اند! چشمان قهوه‌ای رنگم را معطوف صورت کک و مکی زک کردم.
- برای هر سه‌تامون اسپرسو سفارش دادم، می‌خورین دیگه، درسته؟
صدایم سؤالی بود. با این‌که قهوه‌ها را سفارش داده بودم ولی حقیقتاً نمی‌دانم که ماریا و زک می‌خورند یا نه.
ماریا و زک هر دو در غذا و نوشیدنی بسیار حساس اند. این‌که به خاطر بسپارم چه چیزی می‌خورند و چه چیزی نه، کمی سخت است و گاهی فراموش می‌کنم.
زک سری تکان داد. لحن صمیمی و راحتش ملودی گوشم شد.
- آره، می‌خوریم.
نفس عمیقی کشیدم و درحالی که مسیر نگاهم را به سمت باریستایی که در اطراف می‌چرخید و سفارش ها را می‌داد، عوض می‌کردم، گفتم:
-، خوبه.
باریستا پسر جوانی بود که در میان میزها می‌چرخید و لیوان‌ها را از سینی برداشته و روی میز می‌گذاشت. پس از یکی دو میز، همان باریستا به سمت ما آمد. سه لیوان سفید رنگ مملو از اسپرسو را روی میز، مقابل هر سه‌ی ما گذاشت. ماریا تار موی بلوندش را پشت گوشش داد و گفت:
- خیلی ممنون.
باریستا لبخندی زد.
- خواهش می‌کنم. چیز ديگه‌ای احتیاج دارین؟
در جواب صدای محترمش، سرم را به طرفین تکان دادم.
- نه، ممنون.
باریستا چیزی نگفت و برگشت و به سمت میز دیگری رفت. صدای پایش که به پارکت های قهوه‌ای کف می‌خورد، در محیط کافه اکو شد.
ماریا لیوان قهوه‌اش را برداشت و لیوان را نزدیک بینی‌اش برد، کمی از آن را بو کرد و دوباره لیوان را روی میز گذاشت.
چشمان عسلی رنگش را که مانند چشمان زک بودند، میان ما دونفر چرخاند.
- بوش خیلی خوبه لعنتی! تا حالا به این کافه نیومده بودم.
دستانم را دور لیوان پیچیدم. گرمای لیوان نوک انگشت‌هایم را در آغوش گرفت و چه حس زیبایی بود! چند لحظه به بخاری که از لیوان بلند می‌شد و ظريفانه در هوا می‌رقصید، خیره شدم که زک توجهم را به خود جلب کرد.
- حالا برای درس خوندن، بیایم خونه‌ی تو یا تو میای خونه‌ی ما؟
صدایش نگران و مضطرب بود. ما فردا صبح امتحان ترم دانشگاه داشتیم و باید تا قبل از فردا صبح، حتما این شب آخر را دور هم جمع شده و برای بار آخر مطالعه می‌کردیم. حال زک طبق معمول نگرانی و استرس شب قبل از امتحان را می‌کشید که خب، حق دارد.
ماریا دست به سینه به صندلی تکیه داد.
- خونه‌ی ما به خاطر مزاحمت های رزی وقتمون تلف می‌شه.
رزی خواهر کوچک‌تر آن ها بود. اگر درست یادم مانده باشد، رزی هشت سال دارد. یک بار او را دیده‌ام، بسیار بچه‌ی بازیگوشی است.
زک کف دستش را به پیشانی اش کوبید و مضطرب تر از قبل گفت:
- اوه آره، حواسم نبود.
لیوانم را برداشتم آن را نزدیک دهانم بردم. با نزدیک‌تر شدن لیوان به صورتم، بخارش بیشتر از قبل به صورتم می‌خورد.
- پس بعد از کافه خونه‌ی من بریم.
زک به سمت میز خم شد و دست‌هایش را از آرنج روی میز گذاشت، نگاه غم زده اش را به وسط میز دوخت.
‌- اول من و ماریا باید بریم وسایلمون رو از خونه برداریم.
صدای کلافه اش مرا خنداند. متعجب نگاهم کرد. اول چند ثانیه صبر کرد تا من حرف بزنم و علت خنده‌ام را بیان کنم، اما وقتی سکوت پس از خنده‌ام را مشاهده کرد، پرسید:
- چرا خندیدی؟
کمی از اسپرسویم را مزه کردم. هنوز گرم و داغ بود، آن‌قدری که زبانم را سوزاند. هرچند، چون به این گرمای زیاد نوشیدنی ها و غذاها عادت دارم، واکنشی نسبت به گرمای اسپرسو در دهانم نشان ندادم. لیوان را روی میز گذاشتم و به زک نگاه کردم.
- زک، این‌قدر نگران نباش. ما مدت زیادیه که برای این امتحان داریم درس می‌خونیم، حتماً پاسش می‌کنیم.
ماریا به زک نگاه کرد.
- باهاش موافقم، مثل همیشه بیخودی استرس می‌گیری.
@نینا
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #6
صدای هر دویمان جهت آرام کردن زک، مطمئن و امیدوار بود. زک در شب‌های قبل امتحان همیشه نگران و مضطرب می‌شود، اما با این حال شنیدن دو سه حرف امیدوار، آرام بخش او می‌شود و برای آرام کردنش کافی است.
زک لبخندی زد و درحالی که دست‌هایش را تکیه گاه سرش قرار می‌داد، سرش را بالا گرفت؛ دیدم که چشمانش را بست.
- اگه شما این‌طور می‌گین، پس اوکیه.
لبخندی زدم و به قصد نوشیدن اسپرسویم، لیوان را در دست گرفتم.
***
پس از کمی وقت گذراندن در کافه، حدود ساعت شش بود که همگی از کافه خارج شدیم.
همان‌طور که کوله پشتی سیاهم را روی شانه‌ام درست می‌کردم، به آن دو نگاه کردم.
- پس بعداً می‌بینمتون.
آن‌ها هم دستی برایم تکان دادند و در جهت مخالف من، به راه افتادند. من نیز در جهت مخالف آن‌ها حرکت کردم.
نگاهی به ساعتم انداختم؛ ساعت پنج و پنجاه بود. چشمم به تاریخ و دمای هوا که گوشه‌ی ساعت هوشمندم نوشته بود، افتاد. هوا پانزده درجه بود. نگاهی به آسمان انداختم؛ خورشید غروب کرده، اما با این حال آسمان هنوز کاملاً سیاه نشده. هنوز رنگ‌های نارنجی و آبی در جای جای آسمان دیده می‌شوند.
هوا طبق معمول ملایم و گرم بود؛ با این‌که در فصل پاییز قرار داریم!
خیابان های سیدنی شلوغ بودند؛ بالأخره امروز یک شنبه است. من نیز دلم می‌خواهد آخر هفته‌ی خود را به تفریح اختصاص بدهم، لیکن امتحان‌های آخر ترم دانشگاه، این اجازه را به من نمی‌دهند.
نفس عمیقی کشیدم و هوای پاییزی ولی گرم سیدنی را به سمت ریه‌هایم هدایت کردم.
زنگ موبایلم توجهم را جلب کرد. موبایلم را از جیب شلوار جینم درآوردم و به صفحه‌ی آن نگاه کردم.
اسم پدرم روی صفحه برایم چشمک می‌زد. آیکون اتصال را کشیدم.
- سلام بابا.
صدای خوشحالش در گوشم پیچید.
- سلام جک، چطوری؟
صدایش دلتنگی‌ای را همراه داشت که گویا اکنون با حرف زدن با من برطرف شده. من نیز از شنیدن صدایش بسیار خوشحال بودم. من نیز دلتنگ او شده‌ام، اما خب تا تمام کردن دانشگاهم نمی‌توانم پیش او برگردم و دانشگاهم دو سال دیگر تمام می‌شود.
لبخندی روی لبم نشست.
- خوبم، چخبر؟ چطور پیش میره؟
صدای بلندش که از خوشحالی بود، باعث تک خنده‌ام شد.
- همه چیز خوب پیش میره ولی می‌دونی تنهایی زیادم خوب نیست؛ حوصله سر بره.
لبخند از روی صورتم ماسیده شد. کمی احساس ناراحتی کردم، اگر به خاطر دانشگاه نبود، حتماً پیش پدرم می‌ماندم، اما خب مجبورم زندگی تحصیلی خود را به سرانجام برسانم. ناراحتی‌ام و این‌که چقدر دلم می‌خواهد پیشش باشم، در لحن صدایم آشکار بود.
- بابا، می‌دونی که دلم می‌خواد اون‌جا باشم؛ منم خیلی دلتنگت شدم.
پدرم آهی کشید و چند لحظه سکوت کرد. چند لحظه بعد، لحن مهربان و پدرانه‌اش دلم را لرزاند و موجب پدیدار شدن لبخندی روی لبم شد.
- ولی پسر، تو باید دانشگاهت رو تموم کنی، باشه؟ آه، بهت افتخار می‌کنم.
صدایش کمی بغض داشت؛ بغضی از روی خوشحالی. لبخند محبت %%%%% که چنین مواقعی می‌زد، در ذهنم تداعی شد.
- باشه.
با صدای مطمئن و صادقم سعی داشتم به پدرم نشان دهم که حتماً به حرفش گوش می‌کنم و او را مفتخرتر می‌کنم.
پدرم با لحن متفاوتی، جهت عوض کردن بحث گفت:
- خب، چخبر از دانشگاهت؟
درحالی که نگاهم را به مغازه‌های مقابل دوخته بودم، دستی به موهای نقره‌ای رنگم کشیدم.
- امتحان‌های این ترم دو هفته بعد تموم می‌شه، بعدشم که ترم جدید و برنامه ریزی جدید و کلی کار دیگه.
در انتهای حرفم خنده‌ی ریزی کردم و پدرم نیز مرا همراهی کرد.
- بالأخره دو سال موند.
سرم را پایین انداختم.
- آره.
همان لحظه مقابل در خانه رسیدم. درحالی که کلیدهایم را از جیب شلوارم درمی‌آوردم تا در را باز کنم، گفتم:
- بابا، من رسیدم خونه. دیگه قطع می‌کنم.
- باشه پس، مراقب خودت باش، خداحافظ.
- تو هم همین‌طور، خداحافظ.
سپس قطع کردم و وارد خانه شدم.
وارد سالن نسبتاً بزرگی شدم؛ سالنی که دیزاینش کاملاً مطابق سلیقه‌ی خودم بود؛ یعنی مبل‌های راحتی شکلاتی رنگ که به صورت گرد دور هم چیده بودم. یک میز شیشه‌ای هم وسط آن‌ها قرار داشت، به علاوه تلویزیون نصب شده به دیوار مقابل که فضای خانه را مدرن نشان می‌داد.
پا بر روی پارکت‌های قهوه‌ای رنگ گذاشتم و وارد هال شدم. کوله پشتی‌ام را روی مبل گذاشتم و به سمت اتاقم روانه شدم. نمی‌دانم هدفم از اين‌که کوله پشتی را در هال رها کردم و سپس به اتاق آمدم، چه بود؟ تک خنده‌ای لبانم را آرایش کرد.
وارد اتاق شدم و چراغ آن‌جا را نیز روشن کردم. خود را روی تخت تک نفره‌ی سفید رنگم که درست مقابل در قرار داشت، انداختم. نگاهم به سمت آینه‌ی قدی کنار تخت سر خورد. به انعکاس صورتم در آینه خیره شدم. چهره‌ام استخوانی بود، اما نه آنچنان که مانند اسکلت جلوه دهم! موهای نقره‌ای رنگم چهره‌ام را جذاب‌تر نشان می‌دادند؛ هرچند موهایم در ابتدا قهوه‌ای بودند، اما سپس رنگ کردم. کنار آینه، میز تحریر سفید رنگم قرار داشت. دیزاین اتاق بیشتر سفید بود. با دیدن کتاب‌ها و جزوه‌های پخش و پلا شده روی میز، کلافه شدم.
دست‌هایم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و چشمانم را بستم. حال باید تا دیر وقت شب بدون اتلاف وقت و کار اضافه‌ی دیگری، فقط درس بخوانیم. خسته کننده است، بیش از هر چیزی ولی خب، باید این خستگی را تحمل کنیم.
به آرامی پلک‌هایم را از هم فاصله دادم. نفس عمیقی کشیدم و از روی تخت بلند ‌شدم. قبل آمدن ماریا و زک بهتر است از خلوت خود لذت ببرم.
از اتاق خارج شدم به سمت آشپزخانه رفتم. از یخچال نقره‌ای رنگ، بطری مدنظرم را که در پشت موادغذایی و میوه‌ها پنهان کرده بودم تا دیده نشود، برداشتم.
مایع سبز رنگ درونش را که ریدوکس (Redox به انگلیسی یعنی کاهش دهنده) نام داشت، درون یک لیوان ریختم و به سمت مبل رفتم.
روی مبل نشستم و دستم را روی دسته‌ی مبل گذاشتم. نگاهم روی لیوان قفل شده بود. آخرین باری که از این مایع خوردم، دیشب بود.
هر روز یک لیوان می‌خوردم. به ندرت یک و نیم لیوان، ولی هیچ وقت روزانه به دو لیوان نمی‌رساندم.
چشمانم را بستم. همان‌طور که گفتم، قبل از آمدن ماریا و زک می‌خواستم از خلوت خود لذت ببرم.
روی ضبط‌های سیاهی که در زیر تلویزیون قرار داشتند، تمرکز کردم. اخمی روی ابروهایم نشست. همیشه وقتی تمرکز می‌کردم، اخم مهمان ابروهایم می‌شود. حال به تمرکز زیادی نیاز داشتم تا کارم را انجام دهم. با این‌که انجام این کار، خیلی آسان بود، اما من آن‌قدر قوی نبودم که بتوانم در یک ثانیه این کار را انجام دهم و نیاز به تمرکز زیادی داشتم.
سعی کردم ذهنم را خالی کنم. به هیچ چیزی فکر نکردم و تمام مشغله‌های ذهنی‌ام را در چاله‌های ذهنم دفن کردم.
نفس عمیقی کشیدم.
آن‌گاه بود که صدای آهنگ سکوت خانه را از حکمرانی منع کرد. با شنیدن صدای آهنگ، لبخند رضایتمندی زدم و چشمانم را باز کردم. درحالی که از خود احساس رضایتمندی می‌کردم، به پشتی مبل تکیه دادم. به ضبط‌هایی چشم دوختم که صدای آهنگ را در محیط خانه پخش می‌کردند؛ درحالی که حتی سیمشان به پریز برق هم متصل نبود! اما خب آن‌ها برای فراهم برق مورد نیازشان، به پریز برق نیاز نداشتند، تا زمانی که...
@نینا
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #7
(الکس)
(واشنگتن، ایالات متحده_ ساعت دو ظهر_ 17 ژوئن)
مشت آخر را هم زدم و طرف مقابلم را هل دادم که از بی‌حالی و ناتوانی کنترلش را از دست داد و روی زمین افتاد؛ درست کنار دو دوست دیگرش که نقش زمین شده و از درد به خود می‌پیچیدند.
آب باران خون روی زمین را می‌شست. زخم‌ها و خون روی صورتشان، یادگاری‌ای بود که برایشان به جا گذاشتم.
یک قدم به جلو برداشتم که هر سه‌ی آن‌ها ترسیده و با تنی لرزان، به عقب رفتند. خواسته‌ی من هم همین بود؛ این‌که بفهمند سرتر از من نیستند!
پوزخندی زدم و چشمانم را ریز کردم. درحالی که به سمت موتور سیاهم می‌رفتم، گفتم:
- از مادر زاده نشده کسی که دست رو من بلند کنه.
سوار موتورم شدم و کلاه کاسکت سیاهم را روی سرم گذاشتم؛ درحالی که موتور را روشن می‌کردم، به آن سه نگاه کردم.
- و این قاعده تا زمانی که من زندم، ادامه داره!
صدایم چنان مغرور و جدی بود که احتمالاً به طور کامل منظورم را فهمیده‌اند و چنان ترسناک بود که تا عمر دارند، این حرف را فراموش نمی‌کنند؛ در عین این‌ها، لحن صدای سرد و تن صدای پایینم، قطعاً آن‌ها را تا سر حد مرگ ترسانده است.
پس از حرفم، روی پدال زدم و به تندی باد آن‌جا را ترک کردم. به خاطر باران تندی که می‌وزید، سرتا پا خیس شده بودم.
از میان ماشین‌ها به سرعت رد می‌شدم. صدای کشیده شدن لاستیک‌های موتورم روی خیابان، گوش خراش بود؛ با این حال اهمیتی نداده و به سرعت خود می‌افزودم.
نگاهم را به خیابانی که با آسمان همدلی می‌کرد، دوختم.
ماشین‌هایی که از روی چاله‌های آب رد می‌شدند، آب را به اطراف پخش می‌کردند و صدای پخش شدن آب به اطراف، حاکم ترین صدایی بود که به گوش می‌رسید.
داشتم به سمت خانه‌ی جان می‌رفتم. طبق معمول در خانه‌ی او قرار داشتیم تا تمرین کنیم. احتمالاً تا الان بقیه‌ رسیده‌اند. اگر سر راه با آن سه احمق درگیر نمی‌شدم، خیلی وقت بود که به خانه جان رسیده بودم.
آهی کشیدم و با صدای خش دارم گفتم:
- بیخیال.
پس از مدتی، به خانه‌ی جان رسیدم. موتورم را مقابل در پارک کردم و بعد از درآوردن کلاه کاسکتم پیاده شدم.
به خود نگاهی انداختم. شلوار خاکستری رنگ و ژاکت سیاه رنگم، کاملاً خیس شده و به بدنم چسبیده بودند. باران لعنتی! وقت باریدن پیدا کرده!
نفسم را با حرص بیرون دادم و زنگ خانه را زدم.
خیس بودن لباس‌هایم، دلیل معقولانه‌ا‌ی برای یخ زدنم بود.
چند لحظه بعد، در توسط جان باز شد. وقتی در را باز کرد و مرا دید، چشمانش از روی تعجب گرد شدند. به سرتا پایم خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت.
این واکنشش، اخم پررنگی را روی ابروانم نشاند. با صدای متعرضم، به او تشر زدم:
- چیز دیدنی ای وجود داره که روم زوم کردی؟
جان با شنیدن حرفم گویا به خود آمد. دو گوی آبی رنگش را بر چهره‌ام میخکوب کرد. مشخص بود که سعی در کنترل خنده‌اش دارد؛ چرا که صدایش می‌لرزید.
- همه جات خیسه که!
لبخندی آغشته به تمسخر به رویش زدم.
- و اگه نیام داخل، همين‌طوری خیس می‌مونم.
صدای کلافه‌ام تک خنده‌ای روی لبانش آورد. جان درحالی که از جلوی در کنار می‌کشید، گفت:
- مثل همیشه کلافه‌ای!
چشم غره‌ای به او رفتم و وارد خانه شدم. خانه‌اش یک خانه‌ی نسبتاً کوچکی بود که یک هال متوسط در ورودی داشت. یک راهرو که به آشپزخانه و یک راهروی دیگر که به دو اتاق ختم می‌شد، معماری خانه را تشکیل می‌دادند.
مارسل و آنا روی مبل‌های سبز رنگ هال نشسته بودند و صحبت می‌کردند که با ورود من، نگاهشان به سمت من چرخید. آن دو نیز ابتدا مانند جان سرتا پایم را از نظر گذارندند و سپس زیر خنده زدند.
با چهره‌ی پوکری، نگاهی اجمالی به هر دویشان انداختم. همان‌طور که به سمت اتاق جان می‌رفتم، با صدای رسایی گفتم:
- آدم خیس ندیدین تا حالا؟!
وارد اتاق جان شدم و مستقیم به سمت کمدش رفتم. لباس‌های خیسم را درآوردم و روی تخت یک نفره‌ی سیاهش انداختم. کمد سفید رنگی را که طرح‌های سیاهی رویش نقش بسته بود، باز کردم. دست دراز کردم و چندتا لباس آویزانش را برداشتم. نگاهم لباس خوب و مناسبی را جست و جو می‌کرد ولی چیز خاصی نبود. سلیقه و سبک لباس پوشیدن این پسر را اصلاً نمی‌پسندم.
در آخر، یک شلوار اسپرت و خانگی سیاه برداشتم. بقیه‌ی لباس‌های در دستم را روی تخت انداختم. شلوار را پوشیدم و سپس مقابل آینه قدی کنار کمد، ایستادم.
اندام ورزشکارم چیزی بود که در بدن خودم دوستش داشتم. دستی به موهای آبی کمرنگ و خیسم که به پیشانی‌ام چسبیده بودند، کشیدم. چشمان سیاهم، مثل همیشه آن نگاه سربلند و نترسم را داشتند. نگاه مغروری که می‌گفت من سرترم.
لبخند رضایتمندی زدم و همان‌طور که به سمت در می‌رفتم، خم شدم و بلوز آستین بلند طوسی رنگ و یقه هفتی را از روی تخت برداشتم. در راه رسیدن به هال، بلوز را پوشیدم. کنار مبلی که جان رویش نشسته بود، ایستادم؛ هر سه به من نگاه کردند.
آنا سوتی زد و گفت:
- اوه! خوشگل شدی!
تک خنده‌ای کردم. آنا چشمان قهوه‌ای رنگش را از من گرفت و به اين‌بار به جان چشم دوخت که متعجب نگاهم می‌کرد.
- می‌دونستی خیلی پررویی؟
صدای جان نشان می‌داد بابت این‌که لباس‌هایش را پوشیده‌ام، ناراحت نشده است. صمیمیت ما چهار نفر بیش از این بود که بخواهیم بابت این چیزها از دست هم دلخور شویم. صدای جان فقط کمی متعجب بود و نشان می‌داد که بابت این پررویی من، جا خورده است؛ زیرا این‌که کسی وارد خانه‌اش شود و بدون اجازه لباس‌هایش را بپوشد، فقط از من ساخته است.
به سمت مبل تک نفره‌ی روبه روی جان رفتم و روی مبل نشستم؛ مبلی که دقیقاً کنار تلویزیون قرار داشت. خم شدم و از پارچ روی میز، یک لیوان آب برای خود ریختم. در این هنگام، گفتم:
- خیلی وقته می‌دونستم.
لیوان آب را سر کشیده و سپس سر جای قبلش نهادم.
صدای مارسل طنین انداز گوشم شد.
- چرا دیر اومدی؟
هوفی کشیدم و به پشتی مبل تکیه دادم. آرنجم را روی دسته‌ی مبل گذاشتم و با انگشت شصتم، گوشه‌ی لبم را لمس کردم.
- تو راه درگیر شدم.
آنا خندید و درحالی که بلند می‌شد تا به سمت آشپزخانه برود، گفت:
- تو بلدی از مشتت جز دعوا برای کار دیگه‌ای هم استفاده کنی؟
حالت متفکری به خود گرفتم و نگاهم را به زمین دوختم.
- بذار ببینم...
بعد از این‌که آنا از آشپزخانه همراه یک لیوان نوشیدنی برگشت و روی مبل نشست، بلند شدم و پیشش رفتم. کنارش نشستم و قبل این‌که نوشیدنی‌اش را بخورد، لیوان را از او گرفتم.
سپس لبخندی به رویش زدم.
‌- برای گرفتن این هم استفاده می‌کنم، هرچند از مشتم نه، ولی بازم...
کمی از نوشیدنی درون لیوان را خوردم که صدای معترض آنا بلند شد.
- هی بده ببینم.
به سمتم خم شد و لیوان را از دستم گرفت. درحالی که لیوان را به سمت دهانش می‌برد، گفت:
- برو واسه خودت بریز.
مارسل که گویا بیشتر از این نمی‌توانست خنده‌اش را نگه دارد، از خنده روی مبل ولو شد.
@نینا
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #8
جان نیز تک خنده‌ای کرد و درحالی که از روی مبل بلند می‌شد، گفت‌:
- بیشتر از این دیوونه بازی درنیارین، بیاین بریم سراغ تمرین‌هامون.
مارسل که خنده‌اش تمام شده بود از روی مبل بلند شد. صدای معترض‌اش باعث اخم من و خنده‌ی جان شد.
- هی! من رو با این دیوونه ها جمع نبند!
ترجیح دادم سکوت کنم تا این موضوع ادامه پیدا نکند. من و آنا نیز از روی مبل بلند شدیم.
همگی با هم از خانه‌ی جان خارج شدیم.
ابرها هنوز از اشک ریختن دست برنداشته بودند؛ مگر آسمان دلش چقدر گرفته است که ابرهایش هنوز می‌بارند؟
وارد پارکینگ جان شدیم، چون مسافت خیلی کم بود و پارکینگ چسبیده به در، آنچنان خیس نشدیم.
خانه‌اش پارکینگ کوچکی داشت که به خاطر درام مارسل که در این‌جا گذاشته بود، کوچک‌تر از اندازه‌ی واقعی‌اش به نظر می‌رسید. هوای اين‌جا گرم بود. خود پارکینگ ظاهری به هم ریخته داشت؛ فکر کنم جان هر چه را که دم دستش می‌آید، این‌جا پرت می‌کند.
مارسل پشت درامش رفت، لبخند عمیقی روی لب داشت و شور و شوق چشمانش آشکاراً دیده می‌شد.
لحن صدایش طوری بود که گویا درامش دوست صمیمی‌اش است.
- وای! خیلی وقت شده که درام نزدم.
جان درحالی که به سمت گیتارهای برقیمان می‌رفت، لبخندزنان گفت:
- آخه خیلی وقته تمرین نکردیم.
آنا نیز میکروفن قرمز رنگش را از روی درام مارسل برداشت. میکروفون را در دستش چرخاند و گفت:
- دیگه دورهمی مسافرت رفتیم واسه همین نتونستیم تمرین کنیم. منم دلم واسه میکروفونم تنگ شده.
اکیپ چهار نفره‌ی ما که من و جان گیتاریست هستیم، مارسل درام می‌زند و آنا نقش خواننده را در گروه دارد که گاهی ما پسرها نیز در بعضی آهنگ‌ها همراهی‌اش می‌کنیم.
فعلاً در حال تمرین هستیم و فقط در جشن‌ها و به درخواست مردم اجرا می‌کنیم، اما جان برنامه دارد که اکیپ را معروف‌تر و همچنین رسمی‌تر بکند.
گیتارم را برداشتم، دستی روی بدنه‌ی قرمزش که با سفید ترکیب شده بود، کشیدم. همه‌ی ما آلات موسیقیمان را این‌جا نگه می‌داریم؛ فقط من گاهی اوقات گیتارم را با خود به خانه می‌برم.
سیم گیتار را به برق وصل کردم. انگشتم را روی سیم‌های نازک و ظریف گیتار کشیدم. سیم‌هایی که با زیبایی خود، ظاهر گیتار را آراسته می‌کردند و با این‌که فقط چند سیم ساده بودند، ولی ملودی تأثیر گذاری داشتند.
انگشتم را میانشان تکان دادم و دو سه نوت زدم. صدایش مانند همیشه روحم را نوازش کرد.
سرم را بالا گرفتم و خطاب به بقیه گفتم:
- شروع کنیم؟
لبخندزنان سری تکان دادند. مارسل با گفتن "و دو، سه، چهار" تمرین را آغاز کرد. جان همپای من گیتار زد و این صدای ظریف و زیبای آنا بود که به موسیقی ما رنگ و روح بخشید، صدایی که صد بار هم گوش بدهی، باز هم آرامش می‌گیری!
(جیکوب)
(سئول، کره جنوبی_ ساعت چهار بعد از ظهر_ 17 ژوئن)
سراسر سالن پر بود از کارکنانی که مشغول کار بودند و از این سمت به آن سمت می‌رفتند. سالن بزرگ انباشته از لباس شده بود. چند طرح لباس هم به عنوان تابلو دیوار سفید رنگ را تزئین می‌کردند.
همه با دقت لباس‌ها را مرتب می‌کردند و سپس به بخش مربوطه‌ی شان می‌بردند؛ بعضی را برای پوشیدن به دست مدل‌ها و آرتیست‌ها می‌دادند، بعضی را به اتاق پروها برده و آن‌جا می‌گذاشتند و بعضی روانه‌ی انباری می‌شدند.
شروع کردم به راه رفتن در سالن و در آن هنگام، برای این‌که توجه دیگران را به خودم جلب کنم، یک بار دست زدم. صدای بلندم مثل همیشه پر انرژی و سرحال بود که باعث شد لبخند به لب همه بنشیند.
- بچه‌ها می‌دونم امروز روز سختی داشتیم ولی دیگه چیزی نموند. لباس‌های بخش بی فقط اتوشون مونده، بعدش اون‌ها رو به شرکت دی سی می‌فرستیم و کارمون تمومه. بعد از کار همتون مهمون من!
با شنیدن حرف‌هایم، بچه‌ها هورا کشیدند و دست زدند. تک خنده‌ای کردم. از اين‌که بین همکارانم محبوب هستم خوشم می‌آید. آن‌ها را دوست دارم و خوشم می‌آید که آنان نیز مرا دوست داشته باشند. دست‌ به کمر ایستادم و همین‌طور دیگران را نگاه کردم. همه چیز دارد خوب و مطابق برنامه پیش می‌رود، لبخندی روی لبم نشست.
صدای ظریف دخترانه‌ای از پشت سر توجهم را از آن خودش کرد.
- آقای مایکلسون.
به عقب برگشتم. خطاب به چه یون که مرا صدا زد، گفتم:
- بله، بفرمایید.
لبخند محترمانه‌ای زد.
- آقای گومینام می‌خوان باهاتون حرف بزنن.
کنجکاو شدم بدانم مینام راجع به چه موضوعی می‌خواهد با من حرف بزند. آخرین باری که او را در شرکت دیدم، فکر کنم دیروز باشد. امروز سرم شلوغ بود؛ لذا وقت مراجعه به سایر بخش‌ها را نداشتم. مینام در بخش مدلینگ کار می‌کند و مسئول برنامه ریزی عکاسی مدل‌ها است.
درحالی که من در بخش طراحی لباس کار می‌کنم و علاوه بر طراحی لباس، کار بقیه‌ی طراحان را هم نظارت می‌کنم.
چهره‌ی مفتکری به خود گرفتم و سری تکان دادم. چشمان سیاه رنگم را به چهره‌اش دوختم.
- باشه، من خودم می‌رم پیشش. کجاست؟
چه یون با انگشت اشاره‌اش به در اشاره کرد.
- طبقه‌ی هفتم، بخش اِی.
سری تکان دادم و بدون زدن حرفی به سمت آدرسی که چه یون داد، رفتم؛ یعنی طبقه‌ی هفت. طبقه‌ی هفت بیشتر مختص عکاسی از مدلینگ و آرتیست‌ها بود. وقتی وارد طبقه‌ی هفت شدم، اولین چیزی که نگاهم شکار کرد، عکس‌های روی دیوار بود. مبل‌های چرم قرمز رنگ در وسط سالن را دوست داشتم، در کل رنگ قرمز به دلم می‌نشست، شاید به خاطر این‌که همرنگ خون بود!
بابت این فکر مزخرفم تک خنده‌ای لبانم را آرایش کرد. من خون آشام نیستم که تشنه‌ی خون باشم.
مبل‌ها یک میز شیشه‌ای مستطیلی را محاصره می‌کردند؛ میزی که روی آن چندتا عکس و مجله دیده می‌شد.
به منشی این طبقه که پسر جوانی بود، سلام مختصری دادم و به سمت راهرویی که به بخش ای و بی منتهی می‌شد، رفتم.
وارد اتاقی که روی درش نوشته بود "بخش ای" شدم. اتاق نسبتاً بزرگی که مختص عکاسی از چهار پنج مدل بود. عکاسی بقیه‌ی مدل‌ها در بخش‌های دیگر انجام می‌شد.
وقتی وارد شدم، نگاهم اول از همه به سمت بَکهیون رفت که روی استیج، روبه دوربین ایستاده بود و عکاس نیز عکس می‌گرفت.
سرتا پا تیپ مشکی داشت؛ شلوار سیاه، پیراهن سیاه و کت بلند سیاهی که جذابیت اندامش را چند برابر می‌کرد. موهایش فقط سبز رنگ بودند و میان آن همه سیاهی، جلب توجه می‌کردند.
مینام گوشه‌ای ایستاده بود و به بکهیون نگاه می‌کرد. به سمتش رفتم. وقتی مرا دید، گفت:
- اوه! جیکوب! بیا کارت داشتم.
نزدیکش شدم و سرم را به معنای احترام به او تکان دادم.
- بفرمایید آقای گومینام. با من چی کار داشتین؟
مینام دستش را روی شانه‌ام گذاشت و چشمان میشی رنگش را در چشمانم دوخت. صدای کلفت و جدی‌اش، ملودی گوشم شد.
- طراحی لباسی که ری اُون قرار بود واسه عکاسی آخر هفته بپوشه سپرده شده بود به تو، درسته؟ کار طراحی لباسش چطور یپش می‌ره؟
لبخندی زدم و سعی کردم با صدای مطمئنم به او نشان دهم که لازم به نگرانی نیست.
- طراحی لباسش رو امشب تموم می‌کنم و تا آخر هفته آماده می‌شه، شما نگران نباشین.
مینام از شنیدن این خبر آسوده خاطر شد؛ چرا که شانه‌هایش همزمان با لبخندی که روی لبش نشست، پایین آمدند. دستش را از روی شانه‌ام برداشت و نگاهش را به سمت بکهیون چرخاند.
- این خوبه. موفق باشی، مطمئنم تمومش می‌کنی.
لبخندی زدم. صدای صمیمی و مطمئنش که نشان می‌داد به من اعتماد دارد، به دلم نشست. من نیز طوری جوابش را دادم که از لحن صدایم بفهمد اعتمادش را خراب نمی‌کنم.
- ممنونم، حتماً تلاشم رو می‌کنم.
مینام دوباره سرش را به سمت من چرخاند و خیلی جدی ادامه داد:
_ راستی، من می‌گم...
@نینا
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #9
حرفش نصفه ماند. به خودش اشاره کرد.
- البته این نظر شخصی منه ها! شاید خوب باشه اگه توی اکیپت برای طراح‌های تازه وارد یه دوره‌ی کارآموزی بذاری. البته کارشون رو دیدم، کارشون خوبه اما می‌تونن مثل خودت بهتر هم بشن. من هم می‌خوام برای عکاس‌های بخش دی و اف این کار رو انجام بدم.
تک خنده‌ای کردم و درحالی که گوشه‌ی لبم را با انگشت شستم لمس می‌کردم، گفتم:
- همون‌طور که شرکت برای آرتیست‌ها دوره‌ی کارآموزی می‌ذاره؟
لحن شوخ طبعش جایگزین لحن چند لحظه پیشش شد و با همان لحن، حرفم را تایید کرد.
- دقیقاً!
لبخندی زدم اما چیزی نگفتم. نگاهم به سمت بکهیون چرخید. کتش را درآورد و به دست یکی از استف‌ها داد تا بدون کت نیز عکس برداری بکنند. به معنای واقعی کلمه جذاب و خوش قیافه بود.
بعد از چند لحظه تماشای بکهیون، از مینام اجازه خواستم و از آن اتاق خارج ‌شدم.
بهتر است سر کار خودم برگردم. در راه رفتن به طبقه‌ی چهارم بودم. در این حین جواب تمام کارکنانی را که از کنارم رد می‌شدند و سلام می‌کردند، می‌دادم. این شرکت، یعنی شرکت سوشیل آرتیست، از شرکت‌های بزرگ کره محسوب می‌شود.
چند سال قبل وقتی به کره آمدم، با یکی از طراحان همین شرکت دوست شدم. او به من آموزش داد و طراحی مرا بهتر و پیشرفته تر کرد تا این‌که بعد از کلی تلاش توانستم در اين‌جا شروع به کار کنم.
در همین افکار بودم که به طبقه‌ی چهارم رسیدم و جهت طراحی، به دفتر خودم رفتم.
(سام)
(تورنتو، کانادا_ ساعت دو ظهر_ 18 ژوئن)
بعد از خوردن ناهارم، از پشت میز بلند شدم و بشقاب را درون سینک ظرفشویی گذاشتم. به طرف یخچال رفتم و بطری‌ای را که در پشت سایر مواد غذایی پنهان کرده بودم، برداشتم. بطری فلزی‌ای که محتویات درونش مشخص نبود.
در بطری را باز کردم و کمی از آن را سر کشیدم. سپس خون مالیده شده به لبم را پاک کردم و بطری را دوباره در یخچال گذاشتم.
از آشپزخانه‌ی کوچک خانه‌ام که تماماً ست نقره‌ای و کرمی بود، خارج شدم.
وارد هال متوسطی شدم. روی مبل بزرگ و نیم دایره‌ای شکل درون هال نشستم؛ مبل راحت و نرمی که رنگ سفید و کوسن‌های قهوه‌ای‌اش مرا یاد شکلات‌های وانیلی و شکلاتی می‌انداخت.
به مبل لم دادم و پایم را روی میز سفید مقابل مبل گذاشتم. روی میز چند مجله و کاغذ و دو لیوان خالی چشمم را گرفت.
نگاهی به اطراف انداختم.
هوفی کشیدم. باید به آنجل بگویم برای تمیز کردن خانه بیاید. آنجل را به عنوان خدمتکار استخدام کرده‌ام، هفته‌ای یک بار برای تمیزکاری می‌آید.
کنترل تلویزیون را که کنارم بود، برداشتم و تلویزیون نصب شده به دیوار را روشن کردم. محیط اطراف تلویزیون خیلی شیک بود و دوستش داشتم؛ روی میز قهوه‌ای رنگ تلویزیون مجسمه‌های قهوه‌ای رنگ و زیبایی خودنمایی می‌کردند و در دو طرف میز، دو آینه روی دیوار نصب بود.
خواستم به تلویزیون نگاه کنم که صدای زنگ موبایلم به من این اجازه را نداد.
موبایلم را از جیب شلوار سیاهم درآوردم و بدون نگاه کردن به صفحه، جواب دادم:
- بله؟
صدای حرصی پیتر در گوشم طنین انداخت.
- تو کجایی؟ چرا دیر کردی؟
اخمی کردم. با لحن کنجکاوم سعی کردم به اون نشان دهم که منظورش را نفهمیده‌ام.
- برای چی دیر کردم؟
چند لحظه سکوت در جوابم سخن گفت. وقتی دیدم پیتر حرفی نمی‌زند، بیشتر کنجکاو شدم. تکیه‌ام را از مبل گرفتم. در عین حال متعجب بودم که چرا پیتر حرفی نزد.
- پیتر؟
بلافاصله بعد از حرفم، صدای عصبانی پیتر در گوشم پیچید:
- الان باید توی جشن بعد از ناهار آلیس می‌بودی، یعنی اين‌جا کنار من.
با شنیدن این حرفش، ناگهان از جا پریدم و درحالی که تلویزیون را خاموش کرده و به سمت در می‌دویدم، گفتم:
- چقدر از شروع جشن می‌گذره؟
پیتر نفس حبس شده در سینه‌اش را با حرص بیرون داد.
- نیم ساعت.
کت سیاه رنگم را از روی جاکفشی پشت در برداشتم و از خانه خارج شدم.
- ده دقیقه‌ای می‌رسم.
این را گفتم و بدون منتظر ماندن برای جواب پیتر، قطع کردم. جشن آلیس برای افتتاحیه‌ی شرکتش را به کل فراموش کرده بودم. آلیس یکی از دوستان من و پیتر است.
خدا را شکر که وقتی از بیرون برگشتم، لباس‌هایم را عوض نکردم؛ لذا فقط کتم را برداشتم و از خانه بیرون زدم. لباس‌هایم هم مناسب جشن بود؛ کت شلوار سیاه و پیراهن سبز به تن داشتم. موهای قرمز رنگم فقط کمی نامرتب بودند که در راه درست می‌کنم.
سوار ماشین سفید و مدل بالایم شدم و به سمت شرکت تازه تأسیس آلیس رفتم.
امیدوارم در راه به ترافیک نخورم. از میان ماشین‌ها با سرعت بالا رد می‌شدم و وقتی به ترافیک می‌خوردم، راه را دور زده و از مسیر دیگر و همچنین کوتاه‌تری می‌رفتم.
خلاصه بعد از یک ربع به شرکت رسیدم و ماشین را در پارکینگ شرکت پارک کردم. پارکینگ مملو از ماشین‌های مختلف و مدل بالا بود. خیلی سخت توانستم جایی برای پارک ماشینم پیدا کنم.
قبل از این‌که از ماشین پیاده شوم، خم شدم و از داشبورد ماشین شانه‌ام را برداشتم و موهایم را مرتب کردم. کمی هم عطر زدم. خواستم داشبورد را ببندم که چشمم به بطری درون داشبورد خورد.
افکارم سریع مرا محاصره کردند.
امروز صبح یک و نیم لیوان خورده بودم. احتمالاً تا تمام شدن جشن آلیس یعنی تا عصر نتوانم بخورم.
بطری را برداشتم و جهت احتیاط مقداری از مایع ریدوکس را نوشیدم. از این مایع هم در خانه داشتم و هم کمی در ماشین، که برای چنین مواقعی نگه می‌داشتم.
بعد از این‌که بطری را دوباره در داشبورد گذاشتم، از ماشین پیاده شدم و به سمت آسانسور رفتم. وارد آسانسور شدم و دکمه‌ی طبقه‌ی ده را که آخرین طبقه بود، زدم. درها بسته شدند و با حرکت آسانسور، موسیقی ملایم و بی کلامی پخش شد.
به سمت آینه‌ی آسانسور برگشتم و ظاهرم را مرتب کردم. لبخندی زدم. با صدای باز شدن درهای آسانسور، برگشتم و به بیرون رفتم.
پا در سالن بزرگی که مملو از ازدحام جمعیت بود، گذاشتم. مهمان‌ها واقعاً زیاد بودند. همه دور میزهای گرد و شیشه‌ای به صورت دو نفره و یا گروهی ایستاده و مشغول صحبت بودند.
آهنگ دلنشین و ملایمی نیز درحال پخش بود که محیط را شیک‌تر و مجلسی‌تر جلوه می‌داد.
این طبقه هیچ پنجره‌ای نداشت ولی کمبود پنجره، از طریق سقف شیشه‌ای موجود در طبقه رفع می‌شد. سرم را بلند کردم. آخرین طبقه سقفی شیشه‌ای ولی محکم و مقاوم داشت.
در بین جمعیت به جست و جوی پیتر پرداختم و با دیدنش، به سمتش رفتم. پشت یک میز ایستاده بود.
@نینا
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #10
وقتی مرا دید، گفت:
- تونستی برسی.
نفس عمیقی کشیدم.
- هر چند دیر!
پیتر خنده‌ی ریزی کرد و گفت:
- دیگه اون به خاطر بی مسئولیتی و حواس پرتی خودته.
چیزی نگفتم و لیوانی را که روی میز بود، برداشتم و جرعه‌ای از آن را نوشیدم. همین‌طور که لیوان را در دست نگه داشته بودم و با آرنج دست دیگرم به میز تکیه داده بودم، به اطراف نگاهی انداختم. چند گارسون مرد به طور مداوم در اطراف می‌چرخیدند و نوشیدنی و کاناپه سرو می‌کردند. صدای آهنگ هم که یک لحظه قطع نمی‌شد. چند لحظه با آهنگ همخوانی کردم؛ البته زیر لب.
دست از همخوانی با آهنگ برداشتم. می‌خواستم آلیس را پیدا کنم اما او را هیچ جا نمی‌دیدم. به پیتر نگاه کردم. یک تای ابرویم را بالا دادم.
- آلیس کجاست؟
‌- وقتی جشن شروع شد اومد به همه سلام و خوش آمد گفت، با بعضی‌ها حرف زد و گفت که برای این‌که ببینه همه چیز مرتبه یا نه، چند لحظه باید بره، زودی برمی‌گرده.
چیزی نگفتم و مقدار دیگری از نوشیدنی خود را خوردم. همان لحظه صدایی از پشت سرم توجهم را جلب کرد.
- ببینید کی این‌جاست!
با شنیدن صدا، لبخندی لبانم را آرایش کرد. لیوانم را روی میز گذاشتم و به سمت صدا برگشتم.
چشمانم در دو گوی همرنگ عسل که نگاهشان به شیرینی عسل بود، قفل شد. لبخندی زدم و با شور و شوقی که درون صدایم پیچیده بود، گفتم:
- آلیس! بالأخره تصمیم گرفتی خودت رو نشون بدی؟
دستش را به شانه‌ام زد و با لحن معترض و شوخ طبعی به من توپید.
- ببین کی به کی این حرف رو می‌زنه!
خندیدم. نگاهم به لباسش افتاد. پیراهن دکلته‌ی قرمز رنگی که تا زانویش می‌رسید، پوشیده بود و رژ قرمز رنگش را با لباسش ست کرده بود.
- مثل همیشه خیلی شیک شدی.
دستش را دراز کرد و موهایم را به هم ریخت.
- تو هم عالی دیده می‌شی.
تک خنده‌ای کردم. آلیس آمد و پشت میز در بین ما دو نفر ایستاد.
- خیلی خوشحالم که شما رو اين‌جا می‌بینم.
پیتر درحالی که کت سرمه‌ای رنگش را در می‌آورد و روی میز می‌گذاشت، گفت:
- جشن خیلی عالی‌ای شده.
آلیس موهای کوتاه قهوه‌ای رنگش را پشت گوشش انداخت و فقط به یک لبخند اکتفا کرد.
(جکسون)
(سیدنی، استرالیا_ساعت شش صبح_ 18 ژوئن)
بدون این‌که چشمانم را باز کنم، دست بردم و آلارم موبایلم را خاموش کردم. دستی بر روی شقیقه‌هایم کشیدم و کمی آن‌ها را مالیدم. دیشب دیر وقت خوابیدم و اکنون ساعت شش بیدار شدن باعث سردردم شده است.
هوفی کشیدم و از روی تخت بلند شدم. امیدوارم هرچه سریع‌تر امتحانات ترم تمام شوند تا بتوانم یک خواب کامل داشته باشم. درحالی که با دستم موهایم را از روی پیشانی‌ام کنار می‌زدم، از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. خمیازه‌ای کشیدم و به سمت قهوه ساز رفتم تا صبح خود را با یک لیوان قهوه شروع کنم. همین‌طور که منتظر بودم قهوه‌ام آماده شود، آمدم و روی مبل نشستم.
با دیدن کتاب‌های پخش و پلا روی میز، کلافه شدم. خم شدم و کتاب‌ها را به طور مرتب کنار هم گذاشتم.
لپ تاپم را که روی میز گذاشته بودم، باز کردم تا ایمیل‌هایم را چک کنم. بعد از دو سه ایمیل غیر مهم که از طرف هم دانشگاهی‌هایم بود، چشمم به ایمیل پدرم خورد. روی ایمیل کلیک کردم و خواستم آن را بخوانم، اما صدای قهوه ساز که اعلام می‌کرد قهوه‌ام آماده است، باعث شد از روی مبل بلند شوم و به آشپزخانه بروم. لیوان سیاهم را برداشتم و قهوه را در داخلش ریختم. گرمای بدنه‌ی لیوان که با انگشت‌هایم در تماس بود، حس خوبی را درونم ایجاد کرد. دیدن بخاری که روی قهوه می‌رقصید، برایم از هر چیزی زیباتر بود.
برگشتم و دوباره روی مبل نشستم. لیوان را روی میز گذاشتم و دوباره مشغول خواندن ایمیل‌هایم شدم.
شروع کردم به خواندن ایمیل پدرم و با هر خطی که می‌خواندم، سردرگم‌تر می‌شدم و اخم‌هایم در هم فرو می‌رفتند. چیزی از کلماتی که روی صفحه‌ی لپ تاپ می‌دیدم، سر در نمی‌آوردم. چشمانم از تعجب گرد شده بودند و نمی‌دانستم چه واکنشی نشان دهم. هرچقدر به آن نوشته‌ها نگاه می‌کردم، باز هم سر در نمی‌آوردم.
ایمیل پدرم را دوباره و با صدای بلندتری خواندم تا بلکه بتوانم مفهومش را بفهمم.
"جکسون، لطفاً وقتی این ایمیل رو خوندی، سریع پاشو بیا این‌جا. وقت کافی برای توضیح ندارم، وقتی اومدین توضیح می‌دم، فقط بدون که خیلی مهمه و درمورد اریک هستش. فکر می‌کنم یه اتفاقی براش افتاده باشه. بقیه رو هم خبر کن".
حتی برای بار دوم خواندن این نوشته‌ها هم کمکی در رمز گشایی آن‌ها نکرد. منظور پدرم از این‌که می‌گوید اتفاقی برای اریک افتاده چیست؟ چه اتفاقی ممکن است برای او افتاده باشد؟
هوفی کشیدم. حال باید طبق گفته‌ی پدرم به آن‌جا بروم؟ من که نمی‌توانم بروم! وسط امتحانات و دانشگاه عمراً بتوانم بروم.
به مبل تکیه دادم و دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم. بقیه بیکارتر از من هستند؛ آن‌ها می‌روند. من به اندازه‌ی کافی مشغله دارم، اما آن‌ها ندارند.
همان لحظه فکری به ذهنم خطور کرد. اما اگر آن‌ها خبر نداشته باشند چه؟ اگر نروند چه؟ هوفی کشیدم و بلند شدم و به اتاق رفتم. موبایلم را از روی عسلی کنار تخت برداشتم و شماره‌ی پدرم را گرفتم.
@نینا
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
202

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین