جان نیز تک خندهای کرد و درحالی که از روی مبل بلند میشد، گفت:
- بیشتر از این دیوونه بازی درنیارین، بیاین بریم سراغ تمرینهامون.
مارسل که خندهاش تمام شده بود از روی مبل بلند شد. صدای معترضاش باعث اخم من و خندهی جان شد.
- هی! من رو با این دیوونه ها جمع نبند!
ترجیح دادم سکوت کنم تا این موضوع ادامه پیدا نکند. من و آنا نیز از روی مبل بلند شدیم.
همگی با هم از خانهی جان خارج شدیم.
ابرها هنوز از اشک ریختن دست برنداشته بودند؛ مگر آسمان دلش چقدر گرفته است که ابرهایش هنوز میبارند؟
وارد پارکینگ جان شدیم، چون مسافت خیلی کم بود و پارکینگ چسبیده به در، آنچنان خیس نشدیم.
خانهاش پارکینگ کوچکی داشت که به خاطر درام مارسل که در اینجا گذاشته بود، کوچکتر از اندازهی واقعیاش به نظر میرسید. هوای اينجا گرم بود. خود پارکینگ ظاهری به هم ریخته داشت؛ فکر کنم جان هر چه را که دم دستش میآید، اینجا پرت میکند.
مارسل پشت درامش رفت، لبخند عمیقی روی لب داشت و شور و شوق چشمانش آشکاراً دیده میشد.
لحن صدایش طوری بود که گویا درامش دوست صمیمیاش است.
- وای! خیلی وقت شده که درام نزدم.
جان درحالی که به سمت گیتارهای برقیمان میرفت، لبخندزنان گفت:
- آخه خیلی وقته تمرین نکردیم.
آنا نیز میکروفن قرمز رنگش را از روی درام مارسل برداشت. میکروفون را در دستش چرخاند و گفت:
- دیگه دورهمی مسافرت رفتیم واسه همین نتونستیم تمرین کنیم. منم دلم واسه میکروفونم تنگ شده.
اکیپ چهار نفرهی ما که من و جان گیتاریست هستیم، مارسل درام میزند و آنا نقش خواننده را در گروه دارد که گاهی ما پسرها نیز در بعضی آهنگها همراهیاش میکنیم.
فعلاً در حال تمرین هستیم و فقط در جشنها و به درخواست مردم اجرا میکنیم، اما جان برنامه دارد که اکیپ را معروفتر و همچنین رسمیتر بکند.
گیتارم را برداشتم، دستی روی بدنهی قرمزش که با سفید ترکیب شده بود، کشیدم. همهی ما آلات موسیقیمان را اینجا نگه میداریم؛ فقط من گاهی اوقات گیتارم را با خود به خانه میبرم.
سیم گیتار را به برق وصل کردم. انگشتم را روی سیمهای نازک و ظریف گیتار کشیدم. سیمهایی که با زیبایی خود، ظاهر گیتار را آراسته میکردند و با اینکه فقط چند سیم ساده بودند، ولی ملودی تأثیر گذاری داشتند.
انگشتم را میانشان تکان دادم و دو سه نوت زدم. صدایش مانند همیشه روحم را نوازش کرد.
سرم را بالا گرفتم و خطاب به بقیه گفتم:
- شروع کنیم؟
لبخندزنان سری تکان دادند. مارسل با گفتن "و دو، سه، چهار" تمرین را آغاز کرد. جان همپای من گیتار زد و این صدای ظریف و زیبای آنا بود که به موسیقی ما رنگ و روح بخشید، صدایی که صد بار هم گوش بدهی، باز هم آرامش میگیری!
(جیکوب)
(سئول، کره جنوبی_ ساعت چهار بعد از ظهر_ 17 ژوئن)
سراسر سالن پر بود از کارکنانی که مشغول کار بودند و از این سمت به آن سمت میرفتند. سالن بزرگ انباشته از لباس شده بود. چند طرح لباس هم به عنوان تابلو دیوار سفید رنگ را تزئین میکردند.
همه با دقت لباسها را مرتب میکردند و سپس به بخش مربوطهی شان میبردند؛ بعضی را برای پوشیدن به دست مدلها و آرتیستها میدادند، بعضی را به اتاق پروها برده و آنجا میگذاشتند و بعضی روانهی انباری میشدند.
شروع کردم به راه رفتن در سالن و در آن هنگام، برای اینکه توجه دیگران را به خودم جلب کنم، یک بار دست زدم. صدای بلندم مثل همیشه پر انرژی و سرحال بود که باعث شد لبخند به لب همه بنشیند.
- بچهها میدونم امروز روز سختی داشتیم ولی دیگه چیزی نموند. لباسهای بخش بی فقط اتوشون مونده، بعدش اونها رو به شرکت دی سی میفرستیم و کارمون تمومه. بعد از کار همتون مهمون من!
با شنیدن حرفهایم، بچهها هورا کشیدند و دست زدند. تک خندهای کردم. از اينکه بین همکارانم محبوب هستم خوشم میآید. آنها را دوست دارم و خوشم میآید که آنان نیز مرا دوست داشته باشند. دست به کمر ایستادم و همینطور دیگران را نگاه کردم. همه چیز دارد خوب و مطابق برنامه پیش میرود، لبخندی روی لبم نشست.
صدای ظریف دخترانهای از پشت سر توجهم را از آن خودش کرد.
- آقای مایکلسون.
به عقب برگشتم. خطاب به چه یون که مرا صدا زد، گفتم:
- بله، بفرمایید.
لبخند محترمانهای زد.
- آقای گومینام میخوان باهاتون حرف بزنن.
کنجکاو شدم بدانم مینام راجع به چه موضوعی میخواهد با من حرف بزند. آخرین باری که او را در شرکت دیدم، فکر کنم دیروز باشد. امروز سرم شلوغ بود؛ لذا وقت مراجعه به سایر بخشها را نداشتم. مینام در بخش مدلینگ کار میکند و مسئول برنامه ریزی عکاسی مدلها است.
درحالی که من در بخش طراحی لباس کار میکنم و علاوه بر طراحی لباس، کار بقیهی طراحان را هم نظارت میکنم.
چهرهی مفتکری به خود گرفتم و سری تکان دادم. چشمان سیاه رنگم را به چهرهاش دوختم.
- باشه، من خودم میرم پیشش. کجاست؟
چه یون با انگشت اشارهاش به در اشاره کرد.
- طبقهی هفتم، بخش اِی.
سری تکان دادم و بدون زدن حرفی به سمت آدرسی که چه یون داد، رفتم؛ یعنی طبقهی هفت. طبقهی هفت بیشتر مختص عکاسی از مدلینگ و آرتیستها بود. وقتی وارد طبقهی هفت شدم، اولین چیزی که نگاهم شکار کرد، عکسهای روی دیوار بود. مبلهای چرم قرمز رنگ در وسط سالن را دوست داشتم، در کل رنگ قرمز به دلم مینشست، شاید به خاطر اینکه همرنگ خون بود!
بابت این فکر مزخرفم تک خندهای لبانم را آرایش کرد. من خون آشام نیستم که تشنهی خون باشم.
مبلها یک میز شیشهای مستطیلی را محاصره میکردند؛ میزی که روی آن چندتا عکس و مجله دیده میشد.
به منشی این طبقه که پسر جوانی بود، سلام مختصری دادم و به سمت راهرویی که به بخش ای و بی منتهی میشد، رفتم.
وارد اتاقی که روی درش نوشته بود "بخش ای" شدم. اتاق نسبتاً بزرگی که مختص عکاسی از چهار پنج مدل بود. عکاسی بقیهی مدلها در بخشهای دیگر انجام میشد.
وقتی وارد شدم، نگاهم اول از همه به سمت بَکهیون رفت که روی استیج، روبه دوربین ایستاده بود و عکاس نیز عکس میگرفت.
سرتا پا تیپ مشکی داشت؛ شلوار سیاه، پیراهن سیاه و کت بلند سیاهی که جذابیت اندامش را چند برابر میکرد. موهایش فقط سبز رنگ بودند و میان آن همه سیاهی، جلب توجه میکردند.
مینام گوشهای ایستاده بود و به بکهیون نگاه میکرد. به سمتش رفتم. وقتی مرا دید، گفت:
- اوه! جیکوب! بیا کارت داشتم.
نزدیکش شدم و سرم را به معنای احترام به او تکان دادم.
- بفرمایید آقای گومینام. با من چی کار داشتین؟
مینام دستش را روی شانهام گذاشت و چشمان میشی رنگش را در چشمانم دوخت. صدای کلفت و جدیاش، ملودی گوشم شد.
- طراحی لباسی که ری اُون قرار بود واسه عکاسی آخر هفته بپوشه سپرده شده بود به تو، درسته؟ کار طراحی لباسش چطور یپش میره؟
لبخندی زدم و سعی کردم با صدای مطمئنم به او نشان دهم که لازم به نگرانی نیست.
- طراحی لباسش رو امشب تموم میکنم و تا آخر هفته آماده میشه، شما نگران نباشین.
مینام از شنیدن این خبر آسوده خاطر شد؛ چرا که شانههایش همزمان با لبخندی که روی لبش نشست، پایین آمدند. دستش را از روی شانهام برداشت و نگاهش را به سمت بکهیون چرخاند.
- این خوبه. موفق باشی، مطمئنم تمومش میکنی.
لبخندی زدم. صدای صمیمی و مطمئنش که نشان میداد به من اعتماد دارد، به دلم نشست. من نیز طوری جوابش را دادم که از لحن صدایم بفهمد اعتمادش را خراب نمیکنم.
- ممنونم، حتماً تلاشم رو میکنم.
مینام دوباره سرش را به سمت من چرخاند و خیلی جدی ادامه داد:
_ راستی، من میگم...
@نینا