. . .

در دست اقدام رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. تراژدی
do.php

به نام خدا
نام رمان: نفرین گل سرخ
نویسنده: نرجس آقاجانی
ژانر: عاشقانه /اجتماعی/پلیسی/تراژدی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه: نفرین عشق همچون خار گل سرخی است که به هنگام ستوده شدن گل، به میان دستان در حال پرستش فرود می آید و زخم می زند بر قلب ترک برداشته ی یک ستایش..! ولی این عابد است که نفرین گل سرخ را با اشتیاق به آغوش می کشد، هر چند که آن شکافنده ی جانش باشد....
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #51
#پارت_چهل_و_هشتم

- من کاملا شما رو درک می کنم. حتما براتون خیلی سخت...

نگذاشت جمله ام را کامل کنم و گفت: من که هنوز اصل داستانم رو تعریف نکردم که شما برام دل می سوزونید... این حرفا رو بذارید برای بعدا و برید سر اصل مطلب.

دهانم حسابی خشک شده بود. منی که از زیر زبان سرسخت ترین مجرم ها حرف می کشیدم، حالا نمی توانستم در برابر این دختر لب وا کنم. چیزی در وجود آن بود که مرا نسبت به خودش نگران می کرد... مثلا شباهتش به خواهرم...

- بی مقدمه میگم... در حال حاضر پلیس دنبال شوهر سابق شما و پدرش هست و من به خاطر این اینجام که از بین حرفاتون سرنخی برای دستگیریشون پیدا کنم... جرمشون هم کلاهبرداری در حده وسیعه یا بهتره بگم یه فساد بزرگ که تعداد زیادی از افراد مهم اقتصادی رو به بهونه ی برج سازی توی دبی، به زمین زده. مشکل اینجاست که توی این کلاهبرداری افراد بزرگی از کشورهای دیگه هم سهیم اند... مثل یه شیخ عرب که معروف به <<صارم>> هست. به خاطر همین نمیشه به سادگی اونا رو دستگیر کرد.

می دانستم که حالش حسابی ناخوش شده... این را از نگاه های خیره و سرگردانش به چشمانم می فهمیدم.

- از این قضیه که بگذریم می رسیم به کیان جاوید... می دونم شنیدنش سخته ولی به فهمیدنش می ارزه.

با شنیدن اسم کیان، کنجکاوانه نگاهم کرد.

- کیان، جز همکاری تو کلاهبرداری یه جرم بزرگ دیگه هم به گردنشه...

- چی؟!

- قتل... قتل خواهرِ من...

هین بلندی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. چشمانم را بستم و دوباره چشم های سبزِ خواهرم برایم تداعی شدند.

- ازدواج با شما هم جزئی از نقشه اش بوده برای اینکه اذهان عمومی رو از اتهام به قتل بکشونه به سمت ازدواج با یه زن عادی و در آخر خیرخواه نشون دادنِ خودش. نمی دونم اون چجوری و از کجا شما رو پیدا کرده و چرا تا این حد رابطتتون رو گسترش داده ولی یه چیزو خوب می دونم و اونم اینه که کیان جاوید تعادل روانی نداره... اینو روانشناس با دیدنِ چند تا ویدیو ازش گفت. پس می تونم بگم اون بی هیچ احساسی، فقط به قصد فریب دادنِ شما...

قبل از اینکه جمله ام را کامل کنم دیدم که دستش را روی دهانش گرفت و به سختی خود را به دستشویی رساند. پشت سرش دویدم و خودم را به دستشویی رساندم. صدای گریه و عق زدنش در هم آمیخته شده بود. حالا بار انتقام یک نفر دیگر هم روی دوشم سنگینی می کرد. با دستش مرا پس می زد و نمی گذاشت به کنارش بروم. در آن لحظه جسمی براق را که در میان حمام رها شده بود، دیدم. من آن وسیله را می شناختم... شئ ای که مرتضی بعد از مرگ خواهرم سعی کرده بود با آن، خود را بکشد. کیان چه بر سر این دختر آورده بود که در آخر چنین راهی را انتخاب کرده بود! چه بر سرش آورده بود که دیگر بود و نبود بچه هم برایش مهم نبود! صدایش که قطع شد، خودم را به او رساندم. میان دستشویی تنِ نحیف خود را رها کرده بود. ع×ر×ق سرد بر پیشانی اش نشسته بود و تند تند نفس می کشید. یک لحظه حس کردم دوباره خواهرم را دیده ام که این بار دارد جلوی چشمانم جان می دهد. به سرعت کنارش چمباتمه زدم و گفتم: یا ابلفضل... خانوم براتی... چشماتونو باز کنید... منو ببینید... خانوم براتی!

مدام ناله می کرد و پشت سر هم کلمات نامفهومی می گفت. روی دو دستم بلندش کردم و از خانه بیرون زدم. آنقدر سبک بود که توانستم خود را به سرعت به ماشین رساندم. خواستم روی صندلی عقب بخوابانمش که بریده بریده گفت: بذار برم خونه... نریم بیمارستان... اونجا کیان هست...

نمی فهمیدم که چگونه کیان برایش یادآور بیمارستان بود. قطعا داشت هزیان می گفت. بی توجه به او، روی صندلی خواباندمش و تا بیمارستان، با سرعتِ یک آمبولانس راندم. به هر حال چه کسی می توانست یک پلیس تعلیقی را برای بار دوم تعلیق کند؟!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #52
#پارت_چهل_و_نهم

نیم ساعتی بود که دکتر، پرده ی سفید کنار تخت را کامل کشیده بود و به معاینه ی آن دختر می پرداخت. در طول این مدت، مسیر راهرو را بارها طی کرده بودم بی آنکه متوجه اضطراب بالایم شوم و فقط زمانی متوجه شدم که صدای پچ پچ دو پرستار را شنیدم.

- وای این چقدر راه میره! من به جاش سرگیجه گرفتم. بهش بگیم؟

- نه بابا ولش کن... حالش خوش نیست. شوهر همین دختره اس که بارداره.

- واقعا شوهرشه؟!

- چمیدونم والا... تو بغلش آوردش اینجا و خیلی نگرانش بود... لابد شوهرشه دیگه...

- ای وایِ من. بیچاره دختره... هنوز بیست سالش هم نشده شوهرش دادن به این... حداقل می خوره ده سال ازش بزرگتر باشه.

- آره دختره ی سیاه بخت... تازه مراعاتِ سنش رو هم نکرده حامله شده... عجب آدمایی پیدا میشنا... نمیگه خطر حاملگی تو این سن بالاس؟! حالا هم مادر تو خطره هم بچه...

مردم به گفتن همین حرف های خاله زنکی زنده بودند. امثال همین آدم ها با حرف های نیش دارشان، دخترِ بدبخت را به مرز جنون کشیده بودند. برایم مهم نبود درباره مان چه فکری می کردند ولی وقتی شنیدم که او و فرزندش در خطر هستند، سرعتم را بیشتر کردم و خودم را به ایستگاه پرستاری رساندم. نمی توانستم اجازه دهم خانوم براتی فقط به خاطر حرف های ناراحت کننده ی من، به این حال و روز بیفتند چون من هنوز نتوانسته بودم مرگ خواهرم را هضم کنم و به این فکر نکنم که اگر طور دیگری رفتار می کردم، او الان زنده بود. با صدایی که جدیت در آن موج می زد پرسیدم: از کی حرف می زنید؟ منظورتون خانوم براتی و بچه اشه..؟ حالشون چطوره؟ بهتر میشن؟

هر دونفرشان مات و متحیر به هم دیگر نگاه می کردند. ظاهرا توقع نداشتند که حرف هایشان را شنیده باشم چون از جواب دادن طفره می رفتند.

- چیز خاصی نیست... الان دکتر میاد خودش بهتون میگه...

مشتم را روی پیشخوان کوبیدم و گفتم: من نگرانشم... باهام روراست باشید!

صدای لرزان خانوم دکتر که کهولت سنش را آشکار می ساخت، از پشت سر شنیدم.

- آروم باش جوون... من اومدم.

با دیدنم کمی عینکش را روی چشمش بالاتر آورد تا بهتر براندازم کند. سرتاپایم را که دید پرسید: شما شوهرشی؟!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #53
#پارت_پنجاهم

در جواب باید نه می گفتم اما بهتر بود که آنها مرا به عنوان شوهرش می شناختند تا اینکه بفهمند، اوچه کسی است و در زندگی اش کند و کاو نکنند.

- بله... میشه بگید حالشون چطوره؟

- خداروشکر... الان هم مادر هم بچه حالشون خوبه... ولی پسرم به نظرم بهتر بود قبل از اینکه اقدام به بچه دار شدن کنید، یه سر به پزشک می زدید. این دختر جثه ی نحیفی داره... نهایت بتونه بچه رو تا هفت ماهگی برسونه بعد باید زایمان کنه که اونم ریسک خودش رو داره. نمی خوام خیلی بترسونمت ولی باید بیشتر از این مواظبش باشی. من به خودشم گفتم که باید از الان تا لحظه ی زایمانش استراحت مطلق داشته باشه...

- یعنی الان به هوشه؟

- بله کاملا هوشیاره... سونو و چکاپش هم اوکی بود اما بازم جانب احتیاط رو رعایت کنید تا مشکلی پیش نیاد...

- از توصیه و راهنماییتون ممنونم خانوم دکتر... میشه الان بینمش؟

- بله بفرمایید.

دلم برایش سوخت. انگار یک تکه از وجودم را آتش زده بودند. تا کی باید تاوان گناه یک نفر دیگر را پس می داد؟! حتی فرزندش هم داشت در آتش گناه پدرِ خود می سوخت. خودم را کنار پرده رساندم و پیش از آنکه آن را کنار بزنم گفتم: خانوم براتی می تونم بیام پیشتون؟

صدای تکان خوردنش روی تخت به من فهماند که در حال آماده شدن است.

- بفرمایید...

پرده را کنار کشیدم و نگاه گذرایی به او انداختم که روی تخت لم داده بود و پتو را تا روی شکمش بالا کشیده بود. مستقیم به من نگاه نمی کرد و سرش را به این طرف و آن طرف می گرداند. من هم سرم را پایین انداختم تا باعثِ معذب شدنش نشوم.

- دکترتون گفت فعلا حالتون خوبه... فقط باید تا زمان به دنیا اومدنِ...

ناگهان با نگاه تند و تیزش سمت من برگشت و گفت: همه ی اینا رو دکتر به خودم هم گفت. خیلی ممنون که منو تا اینجا آوردید. الان اگه میشه لطف کنید برید به کاراتون برسید من حواسم به خودم هست...

معلوم بود به جای ناراحتی از دست کیان از دست من ناراحت شده بود. با تردید از او پرسیدم: نکنه... شما فکر می کنید من بهتون دروغ گفتم تا حالتون بد بشه؟ میشه دیگه دست از این افکارتون بردارید خانوم؟

- از کدوم افکار دست بردارم؟ ظاهرا فراموش کردید خودتون امروز اومدید خونم و خواستید همه چیز رو برام تعریف کردید. قصدتون هر چیز که بود باید بهتون تبریک بگم چون کاملا توش موفق بودید. میشه لطفا بیخیال من بشید؟ من نمی خوام با هیچ کس همکاری کنم حتی پلیس... شما اگه حرفاتون درست هم باشه دیگه نمی خوام گذشته ام رو بیشتر از این شخم بزنم...

- یعنی شما نمی خواید به همه ثابت کنید درحق خودتون و بچه اتون چه ظلم بزرگی شده؟ این همه ترس برای چیه؟! نکنه هنوز هم چنین فردی رو دوست دارید؟ اصلا شاید همه ی اینا رو از قبل می دونستید.

یک لحظه نفهمیدم چه گفتم. نباید چنین حرفی می زدم اما دوباره به نقطه ی جوش خودم رسیده بودم. از این که می دیدم آن دختر هنوز هم نمی تواند اجحافی که در حقش شده را باور کند، هم متعجب و هم خشمگین می شدم. می دانستم مقصر هیچ کدام از اتفاقات پیش آمده نیست ولی وقتی شکم برآمده اش که بچه ی کیان را در خود رشد می داد می دیدم، کمی مستاصل می شدم. چشمانش به اشک نشست. با همان خیسیِ نگاهش، غم عمیقش را همچون خنجری در قلبم فرو کرد.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #54
#پارت_پنجاه_و_یکم

- توی شغل شما، این طوری به یه قربانی کمک می کنند؟ باشه شما درست میگید، من یه ترسوام ولی عاشق نه! من خیلی وقته یاد گرفتم رها کنم... امروز هم داشتم خودمو از درد دنیا رها می کردم که شما سررسیدید. ولی آقای شریف به نظرتون دونستنِ این مطالب برای من، جز غم و درد چه چیز دیگه ای می تونه داشته باشه؟ من نه توان و نه امیدی برای پس گرفتن حقم دارم. شاید شما به عنوان یه مرد و یه پلیس بتونید انتقام خون خواهرتون رو بگیرید اما من نه.

- من واقعا شرمنده ام بابت حرفی که زدم. از دهنم پرید.

با لحنی که دلسوزی در آن آشکار بود گفتم: اما بذارید یه چیزی رو بهتون بگم. من در حال حاضر یه پلیسِ تعلیقی ام.دلیل تعلیقم این بود که می خواستم در جا انتقام خونِ خواهرم رو بگیرم. باورتون میشه، من سرکیان جاوید رو نشونه گرفته بودم تا بکشمش؟ اگر دیرتر بهم رسیده بودند الان شاید بالای دار بودم. پس هیچ وقت فکر نکنید من به راحتی دارم انتقامم رو می گیرم چون صرفا یه پلیسم! این که من الان اینجام فقط به خاطر خواهرم نیست... به خاطر شخصِ شما هم هست... برای این که کمکتون کنم حتی تا مرز دزدی هم رفتم. اگه الان نشانم همراهمه فقط برای اینه که به شما ثابت کنم حرفام درسته وگرنه به محض برگشتنم به آگاهی به خاطر برداشتن وسایلم حین تعلیقی، مجازات میشم.

دقیق به صحبت هایم گوش می داد. انگار که سعی داشت آنها را ضبط کند. کاغذ و خودکارم را بیرون آوردم و اسم و شماره ام را روی آن نوشتم و به دستش سپردم.

- اگه خواستید چیز بیشتری بدونید یا تمایل داشتید با من همکاری کنید خوشحال میشم باهام تماس بگیرید. من حاضرم برای نجات شما از این وضع، التماس کنم تا دوباره برگردم سرِ کار پس لطفا خوب درباره ی چیزایی که امروز بهتون گفتم فکر کنید. الان هم با مادرتون تماس می گیرم بیان دنبالتون...

به سرعت جوابم را داد: نه... بهش هیچی نگید... بفهه سکته می کنه. من خودم بر می گردم خونه.

- می رسونمتون...

لبخند تلخی زد و گفت: من از این رسوندن ها خاطره ی خوبی ندارم پس لطفا اصرار نکنید آقای شریف.

نمی فهمیدم از چه صحبت می کرد اما مجبور به قبول کردنِ حرفش شدم. نمی توانستم زخمِ روحش را التیام ببخشم ولی لااقل می توانستم با جلب اعتمادش به او ثابت کنم که دنیا همیشه آنقدر ها هم بی رحم نیست و زیبایی های خودش را دارد. این چیزی بود که هیچ وقت نتوانستم به خواهرِ یکی یه دانه ام بگویم. برخلاف میل باطنی و ندای درونی ام که می گفت تنهایش نگذار، آنجا را ترک کردم. هنوز هم تصویر گریه کردن هایش برایم مثل روز، روشن بود. قطعا گریه های او بعد از اشک های مادرم، یکی از تلخ ترین خاطره هایم را ساخته بود. رفتارش... لحنش... نوع نگاهش... چشمان سبز و نافذش... همه و همه، مرا یاد کسی می انداخت که هر روزِ خدا را با یاد او زندگی کرده ام. زمانی که زنده بود نگرانش بودم و زمانی که از دنیا رفت، دلتنگش شدم و من هیچ گاه نفهمیدم که این دلتنگی، سرآغاز تجسمِ وجود خواهرم در جسم شخص دیگری بوده است.

***
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #55
#پارت_پنجاه_و_دوم

مدتی می شد که در حیاط بیمارستان منتظرش نشسته بودم تا بیاید و من از سالم رسیدنش به خانه، مطمئن شوم. در حیاط بیمارستان، بیمارن زیادی بودند که با همراهشان حرف می زدند و می خندیدند و تعدادی از آنها هم به تنهایی برای هواخوری آمده بودند. چقدر تنها بودن سخت بود. خانوم براتی در این شرایطی که بود باید خداراشکر می کرد که مادری داشت تا خلا عاطفی اش را پر کند. اگر او را هم نداشت، حتما زندگی برایش خیلی سخت تر می شد. به یاد مادر خودم افتادم که حالا از داغ اولاد، پیر و فرتوت شده بود. صبح دیده بودمش اما باز هم دلتنگش بودم. ای کاش می توانستم عطر پیراهنش را برای خودم در شیشه ای جمع کنم و به وقت دلتنگی آن را استشمام کنم. من و خانوم براتی هر دو در زندگی فقط یک امید داشتیم و آن هم مادرانمان بودند... کاش او هم می فهمید که هیچ چیز بالاتر از نعمت سلامتی و همچنین مادر نیست تا هیچ وقت حتی لحظه ای دست به سمت تیغ نمی برد. البته من جای او نبودم. نه دختر بودم و نه در ابتدای جوانی ام، شکست خورده بودم... هیچ کدام از آن شرایط را نداشتم پس قضاوت درباره ی او را به بعد واگذار کردم. البته اگر بعدی وجود داشته باشد... چشمم به درِ بیمارستان خشک شده بود... بالاخره از در بیرون آمد و آهسته آهسته از پله ها گذر کرد. قطعا همان طور که دکتر می گفت، بارداری برایش بسیار سخت بود. برای هزارمین بار در روز، آرزو کردم که ای کاش او هیچ وقت کیان را ندیده بود یا لااقل من از فریب کیان مطلع می شدم و از همه ی پیشامدها جلوگیری می کردم. همان طور که می دیدم سوار تاکسی می شود و خیالم کمی راحت تر شد، به یاد حرف هایش افتادم. به راستی کیان او را از کجا پیدا کرده بود؟ این همه دختر در اطراف کیان جولان می دادند که خیلی از آن ها وضع مالی خوبی نداشتند. پس چه چیز باعث شده بود کیان، جانان براتی را برای عمل به نقشه ی خودخوهانه اش، انتخاب کند؟ لحظه ای یک جرقه در ذهنم زد... خانوم براتی یک قاب عکس روی میز گذاشته بود که به گفته ی خودش عکس یادگاری او و صمیمی ترین دوستش، الناز بوده است. کسی که مدت ها بود از او خبری نبود... شاید این الناز... یعنی امکان داشت که همان الناز مقدم، دختر بابک مقدم باشد؟ دوان دوان خودم را به ماشین رساندم و به سرعت گاز دادم. می دانستم که باز هم گذارم به آگاهی می افتاد اما نه این گونه...
***
پشت دفتر حاج کمیل ایستاده بودم. مدام دستم را به سمت در می بردم تا تقه ای به آن بزنم ولی بلافاصله منصرف می شدم. از آخرین بار دیدنِ سرهنگ، حداقل شش ماه می گذشت. شاید توانسته بودم با این قضیه که او در مرگ خواهرم تقصیری نداشته کنار بیایم، اما نتوانسته بودم از پسِ غرور خود برآیم و برای یک بار هم که شده بابت به تزلزل افتادن موقعیتش به خاطر رفتار های تهاجمی ام بعد از مرگ آرزو، از او عذرخواهی کنم. او هم ناراحت بود چون آرزو برایش دست کمی از دختر خودش نداشت... با صدایی که شنیدم، سر چرخاندم و مرتضی را دیدم. رفیق شفیق روزهای جوانی ام! ولی مدت ها بود این رفاقت ما رنگ و بوی سابق را نداشت... هم به دلیل اینکه او خودش را مقصر مرگ خواهرم می دانست و هم اینکه من او را بزدل خوانده و بعد از خودکشی ناموفقش، طرد کرده بودم.

- آرهان... واقعا برگشتی؟

دستی به میان موهایِ پریشانم کشیدم و آن ها را بهم ریختم.

- خودت چی فکر می کنی؟

نگاه عاقل اندرسفیهانه ای به من انداخت و گفت: نبودِ تو، توی این مدت کار ما رو زار کرده بود... خوش اومدی داداش...
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #56
#پارت_پنجاه_و_سوم

با گفتن کلمه ی داداش، دلم خواست که او را درآغوش خود بفشارم و بابت زجر مضاعفی که در طول این مدت با ترک کردنش به او داده بودم ، طلب بخشش کنم. سرم شاید کمی به سنگ خورده بود اما نه آنقدر که به کل بیخیال انتقام از کیان شوم. تصمیم داشتم موازی با قانون پیش بروم... نه آنقدر محکم و پایبند و نه آنقدر رها و آزاد... آمدنم به اینجا فقط یک دلیل داشت و آن هم درآمدنم از تعلیق بود. این اصرار برای خودم نبود بلکه برای دختری بود که نمی توانستم چشم هایِ غمناکش را به فراموشی بسپارم.

پیش از آنکه بتوانم جلویِ مرتضی را بگیرم، در را گشود و با دست مرا به سمت داخل هدایت کرد. سرهنگ سرش داخل برگه ها بود و با همان جدیتِ همیشگی به انجام وظیفه می پرداخت.

- تویی مرتضی؟ مگه نگفتم قبل از داخل اومدن در بزن!

به نیتِ تشر زدن به مرتضی نگاهی چپ به ما انداخت. وقتی مرا دید، عینکش را از چشم در آورد و سریع از جایش بلند شد. نمی دانستم غمگین است یا خوشحال چون چشمانش بغض و لبش خنده داشت.

مرتضی گفت: ببین کی برگشته حاجی...

- دارم می بینم پسرم... دارم می بینم...

من بدون هیچ حرفی، فقط نگاهش می کردم. دلتنگش بودم. دلتنگِ جدیت و در عین حال صمیمیتش، دلتنگ آن نماز شب خواندن های مخفیانه اش، دلتنگ چهره ی با آرامش و مهربانش....

نفهمیدم چگونه سمت من آمد و در یک آن مرا در آغوش کشید. با دست هایش، کمرم را نوازش می کرد و من بی حرکت بدون باز کردنِ آغوشم، ایستاده بودم.

- خوش برگشتی آرهان جان...

کمی از او فاصله گرفتم و سعی کردم نقشِ یک انسان خنثی و کاملا جدی را بازی کنم در حالی که سخت، دلتنگِ بغل گرفتن حاجی و پسرش بودم.

- چرا هیچی نمیگی حاج کمیل؟ نگو که نفهمیدی امروز اومدم اینجا نشانم رو پس گرفتم..!

لبخندِ ملایمی زد و رو به مرتضی گفت: ظاهرا این دوستِ شما شمشیر رو از رو بسته و هیچ جوره نمی خواد با ما راه بیاد...

- حاجی طفره نرو... من لیاقتِ محبت شما رو ندارم...

دستش را بر روی شانه ام نهاد و با ملایمت گفت: تو هنوز هم پسرِ بهترین رفیقمی... من بهش قول دادم که از تو یه مرد واقعی بسازم... کی می دونه... اگه کسی جای تو بود توی اون شرایط چیکار می کرد؟

هاج و واج به او زل زده بودم. این رفتای نبود که چند ماه پیش از خود نشان داده بود. یادم می آید روز مرگ خواهرم مرا بیهوش کرد تا بیشتر از این به خودم و دیگران آسیب نزنم و بعد از آن هم وقتی به هوش آمدم و داد و هوار راه انداخته بودم، با دستبند یک دستم را به تخت بست. چه در وجودش تغییر کرده بود که این گونه سعی داشت خشم مرا توجیه کند؟! حتما نیازِ سازمان به وجودم به شدت احساس شده بود که الان با چنین برخوردی مواجه شده بودم. آن روز را هیچ گاه فراموش نمی کنم که بالاخره توانسته بودم کیان جاوید را یک گوشه تنها گیر بیاورم و از یک بلندی، سرش را نشانه گرفته بودم اما حاجی و مرتضی رسیدند و مرا بازداشت کردند. مادرم که آن روزها از غم، پژمرده شده بود، مرا مایه ی شرمِ پدرم می خواند و سرکوفتم می زد. آن موقع بود که حاجی پا در میانی کرد و نگذاشت به خاطرِ سوءاستفاده از موقعیتم، اخراج شوم در حالی که همه او را مسبب درست تربیت نکردنِ شاگردانش می دانستند.

- باورم نمیشه! چی باعث شده به این نتیجه برسید که منم حقی داشتم؟ خشمی داشتم؟

مرتضی پادرمیانی کرد و گفت: هر آدمی می تونه اشتباه کنه ولی مهم اینه که از اشتباهش عبرت بگیره... منم یه روز تصورات تو رو داشتم تا اینکه خواب آرزو رو دیدم. اون می گفت جاش خیلی خوبه ولی هر بار که ما خودمونو آزار میدیم، اونم حالش بد میشه... به خاطر خودت نه... به خاطرِ خواهرت ازت می خوام بیای و این قائله رو ختم به خیر کنی!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #57
#پارت_پنجاه_و_چهارم

چشمانم نمناک شده بودند. از آرزو که می گفتند دیگر برایم مهم نبود کجا بودم و چه کسانی مرا می دیدند... فقط به هوایش بارانی می شدم. سرهنگ گفت: امروز خیلی اشتباه کردی ولی من نمی خوام دوباره اشتباه قبلم رو مرتکب بشم... می خوام این بار دلیلِ کاراتو از خودت بپرسم. تو هم برام تعریف کن. اینجوری برای هممون بهتره...

با دست به صندلی اشاره کرد که بنشینیم. با تردید، روی صندلی نشستم. مرتضی و سرهنگ هم همان طور که نگاه از من بر نمی داشتند، بالاخره نشستند.

- پسرم... منو مرتضی منتظریم... می شنویم حرفاتو...

بی مقدمه گفتم: می خوام منو از تعلیقی دربیارید...

سرهنگ و مرتضی جاخورده مرا می نگریستند.

- شاید یکم این حرف از زبون کسی که یه روزی گفته قانون فقط به دردِ آدمای ضعیف می خوره، یکم بی منطق به نظر بیاد اما من می خوام از نو شروع کنم. می خوام کمک کنم تا کبیر و پسرش رو دستگیر کنیم و خودم طناب دار رو بندازم گردن کیان... توی این مدت پیش روانپزشک رفتم و دارو مصرف کردم. برای کنترل خشم و اضطرابم روش های زیادی رو امتحان کردم که فکر کنم تا حدودی جواب داده. می دونم دیره برای گفتن این حرفا... ولی از رفتار اون روزهام واقعا شرمنده ام!

سرهنگ قطره اشکی را از روی گونه اش پاک کرد و بعد از اندکی مکث گفت: اینه پسرِ محمد شریف... الحق که پسر همون پدری... خوشحالم که نذاشتم اخراج بشی...

با عجله گفتم: و ممنون بابتِ...

- نیاز به تشکر نیست پسر جون! هر کاری که اون زمان انجام دادم انگار برای پسر خودم بوده... حلالت باشه. من می تونم تعلیقی ات رو کمتر کنم اما یه شرطی داره...

- چه شرطی؟

- منو ببخشی بابت تموم اون روزایی که بهت سخت گرفتم. من هیچ وقت نفهمیدم تو بعد از مرگ خواهرت مریض شدی تا اینکه مادرت بهم گفت. من قبل از اینکه مرگِ آرزو رو ببینم همیشه فکر می کردم یه مرد توی هر شرایطی می تونه سفت و سخت بمونه تا وقتی که تو و مرتضی رو دیدم. اونم خطا کرد. خواست نعمت خدا که جونش بود رو از خودش بگیره چون فکر می کرد همه چیز به گردنشه... آرهان جان... ما کوتاهی کردیم ولی مرتضی هیچ وقت بدِ آرزو رو نخواست. این پسری که جلوته، دلش از گنجشک هم نازک تره... خواهش می کنم دوباره به هم برگردید... درست مثل قدیما.

نگاهم را از مرتضی که به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود، گرفتم و به حاجی دوختم. از بزرگ منشی اش بود که او در عذرخواهی کردن، پیش قدم می شد در حالی که من از اعتمادش سوءاستفاده کرده بودم.

- نگو حاجی... من کیو ببخشم وقتی خودم این همه گند بالاآوردم؟ شما باید منو ببخشید...

- هیس... الان بی حساب شدیم... گذشته رو باید به گذشته بسپاریم. نظرتون چیه به آینده نگاه کنیم؟

منو مرتضی با لبخند همدیگر را نگاه کردیم. هر دو بلند شدیم و در آغوش هم فرورفتیم. باز هم می توانستم گرمایِ حضورِ یک برادر را کنار خودم احساس کنم و البته پدری که همیشه پشتم بود.

با صدای سرهنگ، هر دو از هم جدا شدیم.

- الان نمی خوای بگی امروز برای چی نشانت رو می خواستی؟

به کل دلیلِ آمدنم به اینجا را فراموش کرده بودم. با لحنی شتاب زده گفتم: یادم رفت اصلا چرا اومده بودم اینجا... من اون نشان رو برای این بردم که یه نفر بتونه به حرفام اعتماد کنه.

سرهنگ گفت: و اون یه نفر...؟

- زنِ سابق کیان جاوید... جانان براتی... من متوجه شدم تموم اتفاقاتی ک به سرش اومده نقشه ی کیان بوده... این دختر مثل آب زلاله... به نظرم اهل خیانت و این حرفا نبوده. اینو فقط مایی می فهمیم که کیان رو میشناسیم. منم آدرس دختره رو پیدا کردم و رفتم پیشش هم ازش کمک خواستم هم همه چیزو براش گفتم... حاجی باید بذاری کمکمون کنه. من می تونم از توی حرف هاش چیزای خوبی از کیان دربیارم تا آبروی رفته اش رو پس بگیره.

- صبر کن صبر کن... آروم آروم بگو... تو اول فهمیدی دختره بی گناهه... بعد رفتی سراغش و همه چیو گذاشتی کفِ دستش؟ از کجا انقدر درباره اش مطمئنی؟ شاید همدست کیان باشه...

- نه این طور نیست... من مدته زیادیه از دور حواسم به خودش و مادرش هست. آدمای ساده و شریفی ان. کیان هم از این سادگیشون استفاده کرده... بهم یه فرصت بدید تا دختره رو بیارم جلو که باهامون همکاری کنه.

- بر فرض، این طور باشه که تو میگی و براش پاپوش دوخته باشند و خیانتش کارِ کیان بوده باشه... این می تونه خودش یه پرونده جدا باشه... چطوری می خوای از اینا علیه جاوید ها استفاده کنی؟

- اول از همه باید بگم جدا نیست... چون من همین الان از امیر خواستم برام‌استعلام بگیره و فهمیدم دوستِ خانوم براتی که اسمش الناز هست دختر بابک مقدمه که الان به جای کبیر تو زندانه... من معتقدم کیان با استفاده از نامزد قبلیش این دختر رو جور کرده... من می خوام کاری کنم که در نهایت با پس گرفتنِ آبروی اون دختر، همه ی مردم باورِ غلطشون رو نسبت به جاوید و شرکتش عوض کنند. در نهایت این اتفاق وقتی به گوشِ خودشون برسه قطعا یه حرکتی می زنند. چون برای اونا اعتماد مردم حرف اولو می زنه پس هیچ وقت روش ریسک نمی کنند.یا میان سراغِ دختره یا بابک و دخترش و ما از این طریق بالاخره می تونیم با مدرک دستگیرشون کنیم.

سرهنگ مشت گره کرده اش را آرام روی میز گذاشت و گفت: بسیار خوب... باز هم مثل همیشه کارت درسته... از امروز وسایلت رو پس می گیری...می خوام برگردی سرِ تیمت. ببینم چیکار می کنیا! می تونم بهت اعتماد کنم؟

- ناامیدتون نمی کنم...

***
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #58
#پارت_پنجاه_و_پنجم

جانان براتی

خودم را روی مبل رها کردم و منتظر ماندم تا مادرم برایم جرعه ای آب بیاورد. همین که بالای سرم آمد، گفت: آخه زنِ حامله میره پیاده روی؟ الان نزدیک ظهر چه وقتِ پیاده رویه؟! بیا بخور سرِحال بیای...

آب را یک نفس سرکشیدم و گفتم: اتفاقا من شنیدم که توی این دوران، پیاده روی خیلی هم خوبه. گفتم میرم بیرون شاید یه لباس راحت تر هم بتونم برای خودم بخرم.

- بله... برای خانومایی که یکم جون و انرژی دارن پیاده روی مفیده ولی تو به خودت نگاه کردی؟ پوست و استخون شدی مادر از بس غصه خوردی! از این به بعد هر چیزی خواستی بگو سرِ راهم بخرم. خانوم بهرامی خدا خیرش بده میذاره کارامو که کردم زودتر برگردم خونه. پس به خودت زحمت نده باشه؟

- چشم مامانم. شما خودت غصه نخور... من هوای خودمو دارم.

مادرم که رفت تا غذا بپزد، به فکر فرو رفتم. چیزی در وجودم می گفت که آن مرد راست گفته است. تصورش هم دردناک بود... یعنی باید باور می کردم که کیان، آن عاشقِ دلخسته ای نبوده که خودش قربانیِ یک خیانتِ دروغین شده بود؟ دوباره هجوم محتویات معده ام را به دهانم احساس کردم. با عجله خودم را به دستشویی رساندم و مقداری آب سرد به دست و صورتم زدم. دوباره تیغ برنده را روی زمین دیدم و شروع به گریه کردم. اگر خودم را می کشتم، مادرم چه می شد؟ آن وقت چگونه بی من، با آن قلبِ مریضش دوام می آورد؟! حرف های آن پلیس توانسته بود مرا قانع کند که باید زنده باشم و ادامه دهم تا به حقیقت برسم اما نیاز داشتم که آرام شوم و با خودم کنار بیایم. دستم را بر روی شکمم گذاشتم و از دیوارِ سردی که بر آن تکیه زده بودم، پایین آمدم. تا امروز حداقل امید داشتم که این بچه، فقط مورد ظلم پدر واقع شده اما امروز فهمیدم که نه تنها به او ظلم شده بلکه حاصلِ یک هوس زودگذر است. دیگر چطور می توانستم به همان ذره عشقی که جدیدا به او یافته بودم، دل خوش کنم؟ وای کیان که تو بامن چه کار کرده بودی؟! لعنت به ساعتی که عاشقت شدم... لعنت به ساعتی که حرف مادرم را زیرپا گذاشتم... لعنت به اعتمادی که به تو و خانواده ات کردم! این بچه اگر سالم هم به دنیا می آمد و من بعد از به دنیا آمدنش، زنده بودم باز هم نمی توانست جایی در کنجِ دلم باز کند چون یادگار روزهای بی کسی و رهاشدگی ام توسط یک بی انصاف بود. برگه ای که سرگرد شریف به من داده بود را از جیبم درآوردم و نگاهش کردم. هیچ وقت فکرش را نمی کردم روزی جرئت آن را پیدا کنم که پیش پلیس بروم و سفره ی دلم را برایشان باز کنم و از کسی که نمی شناختمش، بابتِ پخش شدن عکس های جعلی ام، شکایت کنم. حالا خودِ پلیس به سراغم آمده بود و می خواست کمکم کند. باید به او اعتماد می کردم یا اینکه دست رد به سینه اش می زدم؟ من یک بار برای زندگیِ خودم تصمیم گرفته بودم و حالا پشیمانی دامنم راگرفته بود پس چگونه می شد بارِ دیگر به کمک یک فرد دیگر اعتماد کنم؟ باز هم به یاد آن روزها افتادم... روزهای پس از ازدواجم با او و تمام اشتباهاتی که خواسته یا ناخواسته در آن مسیر، مرتکب شده بودم.

***

پنج ماه قبل

آرام آرام چشم هایم را باز کردم و پرتوی خورشید را که از میان پرده عبور و به میان تخت نفوذ کرده بود، دیدم. این صبح شاید یکی از متفاوت ترین صبح هایی بود که می دیدم. صبحی که شبش را در کنار شوهرم سپری کرده بودم. به پهلو برگشتم تا ببینم کیان هم بیدار است یا نه... ولی با نیمه ی خالیِ تخت مواجه شدم. در جا نشستم و گوشی ام را از روی عسلی برداشتم. ساعت هفت صبح بود. کیان به من گفته بود که دیرتر سرِ کار می رود پس در چنین صبحِ مهمی چگونه توانسته بود بگذارد و برود؟ لیست مخاطبینم را چک کردم. تماس های بی پاسخ زیادی از مادرم داشتم. می دانستم چه می خواست بگوید. می خواست دوباره به من یادآوری کند که مراقب خودم باشم و تن به خواسته های کیان ندهم. برای این حرف ها واقعا دیر شده بود چون من همین الان هم دلم را به دریا زده و نیازِ شوهرم را برآورده کرده بودم! پشیمان نبودم چون به کیان اعتماد زیادی داشتم، به هر حال او همسرم بود و حق داشت از من چنین چیزهایی را بخواهد... حالا چه فرقی می کرد خواسته اش قبل از عروسی باشد یا بعد از آن..! با کیان تماس گرفتم اما پاسخ نداد. ترس و نگرانی در وجودم، ریشه زد. می ترسیدم پایین بروم و دوباره کبیر را ببینم و مانند دیشب متلک بارم کند که از یک خانواده ی فقیرم و... ولی خداراشکر کیان دیشب حسابی از من دفاع می کرد و نمی گذاشت پدرش، از حدِ خود فراتر برود.

بالاخره از آن تخت بزرگ و نرمِ همچون پرِ قویمان دل کندم و میان اتاق ایستادم. معلوم بود که این اتاق زمان زیادی می شد که دست نخورده باقی مانده بود. این را می شد از گرد و خاکی که روی میز و صندلیِ گوشه ی اتاق نشسته بود، فهمید. اتاق با این که بزرگ بود اما خالی بودنش بسیار به چشم می زد! جز چند کمد دیواری، میز و صندلی و تخت، در اتاق چیز دیگری به چشم نمی آمد... نگاهم را به قاب عکس بالای تخت انداختم که دیشب فرصت نکرده بودم به خوبی ببینمش. عکسِ کیان بود. به نظر می آمد متعلق به چند سال پیش باشد چون در عکس، صورتش تو پر تر و کم سن و سال تر می زد. در قاب، موهایش را با یک دست به سمت بالا حرکت داده بود و سرش را به سمت پایین متمایل کرده بود. چشم های زیبایش در عکس پیدا نبود و این مرا نا امید می کرد.
بعد از غرق شدن در دنیای عکسش،به سراغِ لباس هایم رفتم. کیان برایم چند دست لباسِ نو در کمدش جا داده بود. سلیقه ی خوبی داشت و من این را از لباس هایی که انتخاب کرده بود، فهمیدم. یک مانتوی جلو بازِ سبز یشمی با گل دوزی های سفید رنگ به چشمم خورد. لباسِ زیرآن هم یک کراپ سفید بود. شلوار اسکینیِ مشکی رنگی را انتخاب کردم و همراه مانتو پوشیدم. شال ستِ عقدم را هم که دیروز بر سر داشتم، دوباره سر کردم. آماده بودم تا برای صبحانه پایین بروم. گوشی ام که زنگ خورد به هوای کیان سراغش رفتم ولی اسم مادرم را روی آن، دیدم. بالاخره پاسخش را دادم.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #59
#پارت_پنجاه_و_ششم

- به به دخترم... انگار افتخار دادید تماس منو جواب دادید!

- سلام مامان دیشب گوشیم رو سایلنت بود اصلا متوجه تماس هات نشدم. ببخشید...

- پس چرا دیشب جواب پیام هامو ندادی؟ مگه نگفتم شب برای خواب برگرد خونه؟

- مامان جان... دیشب دیروقت شام خوردیم، بعدم فاصله ی عمارتشون تا خونه ی ما خیلی زیاده. می خواستیم بیایم به ترافیک می خوردیم و این بحثا... حالا هم که طوری نشده... شب پیش شوهرم بودم...

- دخترم تو کله ات داغه... من هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر سرکش باشی. قرار نیست وقتی عاشق شدی، دریچه ی قلبت رو به روی همه ی اعضای بدنت، اللخصوص مغزت، باز کنی... بذار یکم مغزتم کار کنه... تو تازه دیروز عقد کردی... چه معنی میده همون شبِ اول بری خونه ی شوهر؟ من گفتم بذار یکم با هم رفت و آمد کنید، بعدا بهت این اجازه رو میدم. یه وقت دیشب که...

با عجله گفتم: نه مامان هیچی نشده... اگه نگرانیت بابت اینه هیچی نیست. تو فقط مشکلت اینه که شوهرِ منو قبول نداری... نکنه فکر می کنی می خواد در آخر طلاقم بده که این طوری بال و پرمو می بندی؟ تو رو خدا سخت نگیر عزیزم. مطمئن باش کیان منو خیلی بیشتر از این دوست داره که قالم بذاره...

- امان از دست تو و به اصطلاح روشن فکریات... انگار نه انگار که تو بغل من بزرگ شدی... نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار، آره؟

- خدا نکنه مامان قشنگم... تو فقط منو کیانو باور داشته باش، همه چیز حله... با این فکرا فقط خودتو عذاب میدی وگرنه هیچ اتفاقی نمیفته...

- دخترم... دیگه بحث الانِ من، اعتماد نیست. اون برای قبلا بود... کیان الان شوهرتوئه و باید بهش اعتماد داشته باشی... من فقط میگم چی میشه اگه توی هر چیزی احتیاط کنی؟ به هر حال احتیاط شرط عقله...

- بله شما درست میگید... منم اگه دیشب مجبور نبودم، اینجا نمی موندم. الانم چیزی نشده من تا چند ساعت دیگه میام خونه و دوباره میشم دخترِ یکی دونه خودت...

مکالمه را قطع و اتاق را ترک کردم. وقتی از پله ها ی طولانی و مارپیچِ عمارت پایین می آمدم، حسی عجیب به من دست داده بود انگار که داشتم مانند شاهزاده ای، اتاق خوابم را ترک می کردم. تم خانه شان شکلاتی و مشکی بود که کاملا برای مردی مثل کبیر مناسب می آمد. تا چشم کار می کرد تمام خانه، پر از مبلمان های شاهانه بود. خانه چنان عظمتی داشت که هنوز هم جای چند دست مبلمان دیگر در آن، خالی بود. ستون های مشکی و قهوه ای دور تا دور خانه را در بر گرفته بودند و ابهت زیادی را به آن داده بودند. وارد هیچ کدام از اتاق ها به جز اتاق کیان نشده بودم اما به نظر می آمد حداقل ده اتاق داشتند که هر کدام درهایی شکلاتی رنگ داشت. به سمت آشپزخانه رفتم. به ورودی اش که رسیدم، جز خدمتکار خانه هیچ کس دیگری را ندیدم. خدمتکار سفره ای را برای من آماده کرده بود و خودش داشت ظرف ها را می شست. آشپزخانه چنان مجهز بود که انگار خانم این خانه هنوز هم در آن انواع غذا ها را می پخت!

هر بار که آمدم بیشتر از قبل از جریانِ مادرش مطلع شوم، کیان بحث را به بیراهه کشیده و برایم کاملا سر بسته گفته بود که مادرش در تنگنای زندگی، آنها را رها کرده است...

رو به خدمتکار گفتم: صبحتون بخیر.

سریع به سمت من برگشت و گفت: سلام خانوم صبح شما هم بخیر باشه.

- ببخشید شما آقا کیان رو ندیدید؟

- ایشون صبح زود بدون اینکه صبحونه بخورند با آقا کبیر رفتند. منم برای شما جدا سفره انداختم... بفرمایید سرِ میز بشینید.

شوکه از حرفش، همان طور سرپاایستاده بودم. یعنی چه مشکلی برایش پیش آمده بود که این گونه مرا در این خانه ی درن دشت رها کرده بود؟! این کیان هیچ شبیه کیانِ من نبود. کسی که همیشه جواب تماس هایم را می دادو مرا دل نگران نمی کرد، این مرد نبود. میلم به صبحانه از بین رفت به خاطر همین وسایلم را جمع کردم و از عمارتشان بیرون زدم. حیاط عمارت دستِ کمی از کاخ ها نداشت. فواره اش به شمایل یک پری بود که از ظرف دستش، آب به داخل حوض می ریخت. درخت هایِ باغ، گویا جنگل پهناوری ساخته بودند و این فضا تا دمِ در ادامه داشت. فرصت نکرده بودم تمامِ باغ را بچرخم اما خیلی هم دیر نبود چون قرار بود از این به بعد بیشتر به این خانه رفت و آمد کنم.

***
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #60
#پارت_پنجاه_ و_هفتم

کیان جاوید

صبح زود بود که با صدای زنگِ گوشی ام از خواب بیدار شدم و اولین تصویری که دیدم، چهره ی آرام جانان بود که روی دستم به خواب رفته بود. پوزخندی به او زدم. همان طور که انتظار می رفت شدت وفاداری اش به شوهرش چنان بی حد بود که تمام شب را بدون هیچ اعتراضی با من سر کرده بود، دریغ از این که بفهمد تا چه حد م×س×ت بوده ام!

بعد از این هرگز، تنِ من به او برخورد نمی کرد و این را تنها کسانی می دانستند که برای یک بار هم که شده، با من بوده اند. سرش را از روی دستم به روی بالشت گذاشتم و بازویم را مالش دادم. کاش به همان اندازه که سرش سنگین بود، عقلی هم در کله اش داشت..! گوشی ام را چک کردم، کبیر زنگ زده بود. سر صبح این خروس بی محل از من چه می خواست؟ سریع کت و شلوار اسپرت جدیدم را که ترکیبی از رنگ های خاکستری و سفید بود، تن زدم و موهایم را با مهارت همیشگی ام، بالا دادم. بازهم مانند همیشه برازنده شده بودم.

کبیر در سالن اصلی روی مبل نشسته و پا بر روی پا انداخته بود. با دیدنم گفت: صبحت بخیر آقای داماد... م×س×ت×ی دیشبت پرید؟

همراه با نیشخندی که زدم، گفتم: حالا دیگه به جای نوشیدنیِ کنارِ شام، زهرماری میدی به خوردم؟

- چقدرم که تو بدت اومد!

- حالا چی بود مارک این نوشیدنی شما؟ خیلی بالا بودم دیشب...

بلند بلند شروع به خندیدن کرد و گفت: به نظرت فقط یه نوشیدنی ساده بود؟ نه خیر...

از عصبانیت به خود لرزیدم. او مرا گول زده و معتاد کرده بود. معتاد موادی جدید که قطعا در دسترسم نبودند!

به سمتش حمله ور شدم ویقه اش را چسبیدم.

- چی ریختی تو اون کوفتی؟ چیکار کردی با من؟

همان طور که از خنده سرخ شده بود، دستان مرا با یک دستش، به سرعت پس زد و گفت: شیخ صارم خیلی دوستت داره که سفارشی اینا رو برات فرستاده... گفت حیفه که یه جوون به سن تو، لذت دنیا رو نچشه!

- می دونستم... می دونستم داری مواد قاچاق می کنی. منو مثل بقیه زیردستات با مواد، داری برده ی خودت می کنی؟ که دیگه نتونم از کنارت جُم بخورم؟

- سرکش شده بودی... رامت کردم پسر جون... حالا می شینی کنارم و هر چی میگم، میگی چشم تا سر وقت مواد بهت بدم. زنتم تا چند روز دیگه طلاق میدی، قبل از اینکه مثل بقیه، بلاملا سرش بیاری. الانم با من میای شرکت، دارم بساط و جمع و جور می کنم که بعد رفتنمون، مشکلی پیش نیاد.

مشتم را چنان فشار می دادم که هر لحظه ممکن بود با فرود آمدنش بر فکِ کبیر، دندان هایش در دهان خورد شوند.

کبیر با آرامش تمام، همان طور که کتش را صاف می کرد، از کنارم رد شد و رفت. به محض رفتنش، مشتِ گره کرده ام را بر روی مبل فرود آوردم و نعره زدم. من کبیر را از عرش به فرش می کشیدم. این را به خودم قول داده بودم!

***

چند ساعتی بعد در شرکت مشغول بررسی اسناد و پرونده ها بودم که پیامی برایم آمد. از طرف جانان بود که می گفت از دستم ناراحت شده و تنها به خانه بازگشته است. گوشی را محکم به روی زمین کوبیدم و فریاد زدم. اصلا او چه کسی بود که به خودش جرئت داده بود، از دستم ناراحت شود؟ داشت از حدش فراتر می رفت. تا چند روز دیگر ادبش می کردم! وابستگی این دختر هم برایم دردسری بیش نبود!

نظیمی، منشی شرکت، سراسیمه وارد اتاقم شد و گفت: آقای جاوید چی شده؟ حالتون خوبه؟

سرش فریاد زدم: کی صدات کرد بیای؟ از اینجا گمشو بیرون...

ترسان گفت: می خواستم بهتون یه چیزی بگم...

- چقدر پررو شدی تو! مگه نمیگم گمشو بیرون؟

گوشی اش را سمتم دراز کرد و گفت: اینو باید بهتون نشون بدم...

این دخترکِ حقیر در گوشی اش چه چیزی داشت که قرار بود مرا جذب کند؟ آهسته آهسته سمت میزم آمد. دستم را بلند کردم و با خشونت، گوشی را از او گرفتم. خبر ازدواجم در همه ی شبکه های اجتماعی پخش شده بود. همان طور که می خواستم، دیگر همه ی مردم می دانستند من با یک دختر از سطح پایین جامعه ازدواج کرده بودم. کامنت ها را که چک کردم، نیشم تا بناگوش باز شد. نظرات مردم آنقدر مثبت بود که با خواندنشان می توانستم به خودم ایمان بیاورم! حالا دیگر شیطانشان، تبدیل به فرشته ای پاک شده بود! چقدر مردم زودباور و ساده لوح بودند! پنج تراول دویست تومنی روی میز گذاشتم و به نظیمی گفتم: اینم مژدگونیت...

چشمانش با دیدنِ پول ها برق می زد. مگر دیگر کسی هم بود که برای یه تومن، این همه شاد شود؟ نظیمیِ فلک زده!

همین که منشی بیرون رفت، درد عجیب اما آشنایی در میان استخوان هایم پیچید. دردم خیلی زود شروع شده بود. قطعا کبیر ماده ای قوی را به خوردم داده بود که این چنین می لرزیدم. با دستم شروع به مالش دادن بازویم کردم. من الان باید بابت موفقیتم و جلب رضایت مردم، خوشحال می بودم ولی کبیر جاوید هیچ وقت نمی گذاشت که یک شب، آسوده سر بر بالشت بگذارم. انگار که می خواست انتقام خیانتِ مادرم را از من بگیرد. دقیقه ای گذشت تا اینکه حس کردم به خوابی عمیق فرو رفته ام. شاید هم خواب نبود. انگار به سال ها قبل پرت شده بودم...
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 14)

بالا پایین