#پارت_چهل_و_هشتم
- من کاملا شما رو درک می کنم. حتما براتون خیلی سخت...
نگذاشت جمله ام را کامل کنم و گفت: من که هنوز اصل داستانم رو تعریف نکردم که شما برام دل می سوزونید... این حرفا رو بذارید برای بعدا و برید سر اصل مطلب.
دهانم حسابی خشک شده بود. منی که از زیر زبان سرسخت ترین مجرم ها حرف می کشیدم، حالا نمی توانستم در برابر این دختر لب وا کنم. چیزی در وجود آن بود که مرا نسبت به خودش نگران می کرد... مثلا شباهتش به خواهرم...
- بی مقدمه میگم... در حال حاضر پلیس دنبال شوهر سابق شما و پدرش هست و من به خاطر این اینجام که از بین حرفاتون سرنخی برای دستگیریشون پیدا کنم... جرمشون هم کلاهبرداری در حده وسیعه یا بهتره بگم یه فساد بزرگ که تعداد زیادی از افراد مهم اقتصادی رو به بهونه ی برج سازی توی دبی، به زمین زده. مشکل اینجاست که توی این کلاهبرداری افراد بزرگی از کشورهای دیگه هم سهیم اند... مثل یه شیخ عرب که معروف به <<صارم>> هست. به خاطر همین نمیشه به سادگی اونا رو دستگیر کرد.
می دانستم که حالش حسابی ناخوش شده... این را از نگاه های خیره و سرگردانش به چشمانم می فهمیدم.
- از این قضیه که بگذریم می رسیم به کیان جاوید... می دونم شنیدنش سخته ولی به فهمیدنش می ارزه.
با شنیدن اسم کیان، کنجکاوانه نگاهم کرد.
- کیان، جز همکاری تو کلاهبرداری یه جرم بزرگ دیگه هم به گردنشه...
- چی؟!
- قتل... قتل خواهرِ من...
هین بلندی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. چشمانم را بستم و دوباره چشم های سبزِ خواهرم برایم تداعی شدند.
- ازدواج با شما هم جزئی از نقشه اش بوده برای اینکه اذهان عمومی رو از اتهام به قتل بکشونه به سمت ازدواج با یه زن عادی و در آخر خیرخواه نشون دادنِ خودش. نمی دونم اون چجوری و از کجا شما رو پیدا کرده و چرا تا این حد رابطتتون رو گسترش داده ولی یه چیزو خوب می دونم و اونم اینه که کیان جاوید تعادل روانی نداره... اینو روانشناس با دیدنِ چند تا ویدیو ازش گفت. پس می تونم بگم اون بی هیچ احساسی، فقط به قصد فریب دادنِ شما...
قبل از اینکه جمله ام را کامل کنم دیدم که دستش را روی دهانش گرفت و به سختی خود را به دستشویی رساند. پشت سرش دویدم و خودم را به دستشویی رساندم. صدای گریه و عق زدنش در هم آمیخته شده بود. حالا بار انتقام یک نفر دیگر هم روی دوشم سنگینی می کرد. با دستش مرا پس می زد و نمی گذاشت به کنارش بروم. در آن لحظه جسمی براق را که در میان حمام رها شده بود، دیدم. من آن وسیله را می شناختم... شئ ای که مرتضی بعد از مرگ خواهرم سعی کرده بود با آن، خود را بکشد. کیان چه بر سر این دختر آورده بود که در آخر چنین راهی را انتخاب کرده بود! چه بر سرش آورده بود که دیگر بود و نبود بچه هم برایش مهم نبود! صدایش که قطع شد، خودم را به او رساندم. میان دستشویی تنِ نحیف خود را رها کرده بود. ع×ر×ق سرد بر پیشانی اش نشسته بود و تند تند نفس می کشید. یک لحظه حس کردم دوباره خواهرم را دیده ام که این بار دارد جلوی چشمانم جان می دهد. به سرعت کنارش چمباتمه زدم و گفتم: یا ابلفضل... خانوم براتی... چشماتونو باز کنید... منو ببینید... خانوم براتی!
مدام ناله می کرد و پشت سر هم کلمات نامفهومی می گفت. روی دو دستم بلندش کردم و از خانه بیرون زدم. آنقدر سبک بود که توانستم خود را به سرعت به ماشین رساندم. خواستم روی صندلی عقب بخوابانمش که بریده بریده گفت: بذار برم خونه... نریم بیمارستان... اونجا کیان هست...
نمی فهمیدم که چگونه کیان برایش یادآور بیمارستان بود. قطعا داشت هزیان می گفت. بی توجه به او، روی صندلی خواباندمش و تا بیمارستان، با سرعتِ یک آمبولانس راندم. به هر حال چه کسی می توانست یک پلیس تعلیقی را برای بار دوم تعلیق کند؟!