#پارت_شصت_و_هشتم
- جونتو نمی خوام... فقط می خوام آدرس اینجا رو به بقیه ی دوستای خبرنگارت بدی تا بعد از طلاق، دست از سرشون بر ندارن...
زن که انگار کمی دلش به حال جانان سوخته بود، گفت: آقا فضولی نباشه... یکم زیاده روی نمی کنید؟
شوهرش با آرنج به پهلوی او کوبید، به معنای این که دیگر ساکت شود و خود گفت: آقا حق دارن... ظلم بزرگی بهشون شده! شما نباید کوتاه بیاید آقای جاوید... یه خیانتکار، حقش همینه!
دستم را محکم بر روی فرمان ماشین کوبیدم و گفتم: شما لازم نیست در مورد حق و حقوق دیگران نظر بدید... شما فقط کاری که بهتون سپردم رو درست انجام بدید تا بعدا...
هر دو با یکدیگر گفتند: چشم.
با دست به آن ها اشاره کردم که یعنی مرخص اند. وقتی رفتند، به فکر فرو رفتم. به این فکر کردم که در حالِ حاضر جانان، بچه ای را در شکم داشت که متعلق به من بود!خودِ زنک برایم اهمیتی نداشت ولی بچه ای که از خون من بود، قطعا روزی باید در کنار خودم، زندگی می کرد. تا زمانی که به دنیا می آمد، مهم نبود که در شکم او باشد ولی بعد از آن باید برای خودم می شد! از کودکی، اهل بخشیدن چیزهایی که مال من بود، نبودم و این درباره ی فرزند خودم هم صدق می کرد... دلیل نمی شد چون آن دختر، بارِ مرا به شکم می کشید، بعد از به دنیا آمدنش هم بتواند بزرگش کند! بچه ام را باید مانند خودم یک انسان فرهیخته بار می آوردم که این از دست هیچ کس جز من، ساخته نبود!
بعد از این که طلاق می گرفتم، هر لحظه امکان داشت این دختر پیش پلیس برود پس با حضور این خبرنگار ها، می توانستم اعصابش را بهم بریزم و نگذارم به چیزی جز امنیت و آسایشش فکر کند. پس از این طلاق کوفتی هم، برنامه های دیگری داشتم... این بار برای کبیر جاوید! باید هر طور شده بود، صارم را به طرف خود می کشیدم تا دیگر نیازی نباشد از کبیر، ذره ای مواد، گدایی کنم و پس از آن می توانستم کبیر را از همان سوراخی که زهرش را به جانم فرو کرد، نیش بزنم... با استفاده از شیخ صارمِ عزیزش..! فقط برای این کار به کسانی نیاز داشتم که همه جوره پا به پای من جلو بیایند و تنهایم نگذارند... کسانی مثل نوچه های کبیر! یکی از برنامه های دیگرم این بود که بچه های وفادار کبیر را از آنِ خود کنم وثابت کنم او چقدر ناچیز است که حتی نمی تواند یارِ وفاداری برای خود داشته باشد... این آخرین گلوله ای بود که به جسمِ پاره پاره ی کبیر پس از دزدیدنِ تجارتش می زدم... البته من قرار نبود مانند او، یک کسب و کارِ پنهانی داشته باشم. قرار بود مافیایی قدرتمند برای خود بسازم و آن را در سراسر جهان، علنی کنم... پلیس ایران که چیزی نبود! می خواستم پلیس بین الملل را اسیر خود کنم! الحق که نقشه هایم، آفرین داشت و این برای منی که همه چیزش دقیق و بدون اشتباه صورت می گرفت، به شدت، مورد نیاز بود!
صدایِ زنگِ گوشی، ریسمانِ افکارم را پاره کرد. نام کیانا که رویش ظاهر شد، با عصبانیت او را بلاک کردم. قطعا می خواست برای جانان دل بسوزاند و پیگیرِ کارهایی که با او کرده بودم، شود. حوصله اش را نداشتم! کیانا هنگامی که نباید پشتم را خالی می کرد، رفته بود و حالا هم که با من تماس گرفته بود، می خواست برای بیچارگیِ آن دختر التماسم را بکند... چه فرقی می کرد خواستگاری آمدنش برای من، وقتی دلش با برادرش صاف نمی شد! همان بهتر که راهش را از من جدا کرد... وگرنه معلوم نبود، تحت تعالیم او چه فرشته ای می شدم! چیزی که از آن، بیزار بودم.
***