. . .

در دست اقدام رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. تراژدی
do.php

به نام خدا
نام رمان: نفرین گل سرخ
نویسنده: نرجس آقاجانی
ژانر: عاشقانه /اجتماعی/پلیسی/تراژدی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه: نفرین عشق همچون خار گل سرخی است که به هنگام ستوده شدن گل، به میان دستان در حال پرستش فرود می آید و زخم می زند بر قلب ترک برداشته ی یک ستایش..! ولی این عابد است که نفرین گل سرخ را با اشتیاق به آغوش می کشد، هر چند که آن شکافنده ی جانش باشد....
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #71
#پارت_شصت_و_هشتم

- جونتو نمی خوام... فقط می خوام آدرس اینجا رو به بقیه ی دوستای خبرنگارت بدی تا بعد از طلاق، دست از سرشون بر ندارن...

زن که انگار کمی دلش به حال جانان سوخته بود، گفت: آقا فضولی نباشه... یکم زیاده روی نمی کنید؟

شوهرش با آرنج به پهلوی او کوبید، به معنای این که دیگر ساکت شود و خود گفت: آقا حق دارن... ظلم بزرگی بهشون شده! شما نباید کوتاه بیاید آقای جاوید... یه خیانتکار، حقش همینه!

دستم را محکم بر روی فرمان ماشین کوبیدم و گفتم: شما لازم نیست در مورد حق و حقوق دیگران نظر بدید... شما فقط کاری که بهتون سپردم رو درست انجام بدید تا بعدا...

هر دو با یکدیگر گفتند: چشم.

با دست به آن ها اشاره کردم که یعنی مرخص اند. وقتی رفتند، به فکر فرو رفتم. به این فکر کردم که در حالِ حاضر جانان، بچه ای را در شکم داشت که متعلق به من بود!خودِ زنک برایم اهمیتی نداشت ولی بچه ای که از خون من بود، قطعا روزی باید در کنار خودم، زندگی می کرد. تا زمانی که به دنیا می آمد، مهم نبود که در شکم او باشد ولی بعد از آن باید برای خودم می شد! از کودکی، اهل بخشیدن چیزهایی که مال من بود، نبودم و این درباره ی فرزند خودم هم صدق می کرد... دلیل نمی شد چون آن دختر، بارِ مرا به شکم می کشید، بعد از به دنیا آمدنش هم بتواند بزرگش کند! بچه ام را باید مانند خودم یک انسان فرهیخته بار می آوردم که این از دست هیچ کس جز من، ساخته نبود!

بعد از این که طلاق می گرفتم، هر لحظه امکان داشت این دختر پیش پلیس برود پس با حضور این خبرنگار ها، می توانستم اعصابش را بهم بریزم و نگذارم به چیزی جز امنیت و آسایشش فکر کند. پس از این طلاق کوفتی هم، برنامه های دیگری داشتم... این بار برای کبیر جاوید! باید هر طور شده بود، صارم را به طرف خود می کشیدم تا دیگر نیازی نباشد از کبیر، ذره ای مواد، گدایی کنم و پس از آن می توانستم کبیر را از همان سوراخی که زهرش را به جانم فرو کرد، نیش بزنم... با استفاده از شیخ صارمِ عزیزش..! فقط برای این کار به کسانی نیاز داشتم که همه جوره پا به پای من جلو بیایند و تنهایم نگذارند... کسانی مثل نوچه های کبیر! یکی از برنامه های دیگرم این بود که بچه های وفادار کبیر را از آنِ خود کنم وثابت کنم او چقدر ناچیز است که حتی نمی تواند یارِ وفاداری برای خود داشته باشد... این آخرین گلوله ای بود که به جسمِ پاره پاره ی کبیر پس از دزدیدنِ تجارتش می زدم... البته من قرار نبود مانند او، یک کسب و کارِ پنهانی داشته باشم. قرار بود مافیایی قدرتمند برای خود بسازم و آن را در سراسر جهان، علنی کنم... پلیس ایران که چیزی نبود! می خواستم پلیس بین الملل را اسیر خود کنم! الحق که نقشه هایم، آفرین داشت و این برای منی که همه چیزش دقیق و بدون اشتباه صورت می گرفت، به شدت، مورد نیاز بود!

صدایِ زنگِ گوشی، ریسمانِ افکارم را پاره کرد. نام کیانا که رویش ظاهر شد، با عصبانیت او را بلاک کردم. قطعا می خواست برای جانان دل بسوزاند و پیگیرِ کارهایی که با او کرده بودم، شود. حوصله اش را نداشتم! کیانا هنگامی که نباید پشتم را خالی می کرد، رفته بود و حالا هم که با من تماس گرفته بود، می خواست برای بیچارگیِ آن دختر التماسم را بکند... چه فرقی می کرد خواستگاری آمدنش برای من، وقتی دلش با برادرش صاف نمی شد! همان بهتر که راهش را از من جدا کرد... وگرنه معلوم نبود، تحت تعالیم او چه فرشته ای می شدم! چیزی که از آن، بیزار بودم.

***
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #72
#پارت_شصت_و_نهم

روز طلاق، فرا رسیده بود. در دادگاه منتظر جانان بودم که بیاید و این لکه ی ننگین را از اسم من پاک کند. دیدمش که آرام آرام، همراهِ مادرش از انتهای سالن، می آمدند. تا چهره ی مرا دید، در میانه ی راه ایستاد. تمام مراحل قبل از طلاق را به صورت غیابی با پارتی بازی، انجام داده بودم تا قیافه ی این دختر را نبینم ولی بالاخره در اینجای کار، محبور بودم چهره اش را تحمل کنم... راهم را کج کردم و به سمتِ اتاقی که خطبه ی طلاق جاری می شد، رفتم. پشت سرم هم صدای پای جانان آمد و صدای مردی که به مادرش می گفت اجازه ی ورود به داخل را ندارد!

اتاق بسیار کوچک و در عین حال ساده بود! کمدهای فلزی متعددی در گوشه و کنارش چیده شده بود و در گوشه ی دیوار هم، میز کوچک و صندلی ای برای مسئول رسیدگی وجود داشت.

روی یکی از دو صندلی چوبیِ میان اتاق که رو به رویِ مسئول قرار داشت، نشستم و جانان هم کنارم به آرامی نشست. نگاهی به من انداخت و وقتی با بی توجهی من مواجه شد، سرش را به زیر انداخت.

مردی که پشت میز کارش نشسته بود و فامیلی اش را روی میز، احمدی زده بودند، رو به ما گفت: خب خانوم، شما که باردار نیستید؟

جانان مثل برق گرفته ها سر جایش صاف شد و به مرد خیره ماند. من ولی با اطمینان گفتم: نه خیر...

احمدی گفت: خانوم جواب بدن!

جانان سکوت کرد. دست هایش را بهم می فشرد و با پایش زمین را ضرب گرفته بود.

احمدی بازهم پرسید: خانوم با شما هستم... باردار که نیستید؟

آب دهانش را قورت داد و گفت: نه!

می دانستم چنین جوابی می داد... دلسردش کرده بودم و او نمی توانست مرا پدرِ بچه اش بداند! لابد گمان می کرد قرار است به تنهایی بچه را بزرگ کند! او اصلا قرار نبود بچه اش را لمس کند! فرزندم را به زودی از چنگش در می آوردم.

احمدی ادامه داد: خب... دلیل طلاق هم که نوشتند عدم تفاهم... شما حتی با هم زیر یه سقف زندگی نکردید، چطور به این نتیجه رسیدید؟

این مردک زیاد حرف می زد! سپرده بودم مسئول پرونده ام ساکت و بی ادعا باشد ولی این از کدام جهنم دره ای، پیدایش شده بود؟!

بی حوصله، سر تکان دادم و سعی کردم به جانان که نگاهم می کرد، توجهی نشان ندهم. ناگهان در اتاق باز شد و جوانی داخل آمد و در گوشِ احمدی چیزی گفت. او هم با تردید ما دو تا را نگریست و پرونده ی زیر دستش را بست و گفت: خب ایراد نداره... خطبه ی طلاق رو جاری می کنم...

می دانستم حرفم حتی اینجا هم خریدار داشت. باید زودتر به اطلاع این احمدی می رساندند که من کیستم و وظیفه اش در قبالم چیست! نه پس از این همه گیر دادن و راه نینداختن کارم! بعد از خواندن خطبه، از من خواست چند جا را امضا کنم و پس از آن بدون اینکه نگاهی به زنِ سابقم بیندازم، اتاق را ترک کردم. اما پشت در، رخساره، نشسته بود و با دیدنم، از جا بلند شد و گفت: صبر کن جوون!

ایستادم. حوصله ی کل کل کردن با یک زن را نداشتم. با چشمانی سراسر از خونسردی نگاهش کردم. نزدیکم شد و صدایش را پایین آورد و گفت: خیر نمی بینی تو! دعا کن آهِ دختره بیچاره ام دامنتو نگیره... که اگه بگیره بدجوری به زمین می خوری... دنیا دار مکافاته آقای جاوید... از هر دست بدی از همون دستم پس می گیری... امروز دست دخترمو ول کردی و باورش نکردی، فردا یکی بدترشو سرت میاره...

لبخندی بر لب زدم و گفتم: فعلا که آهِ من دامن دختر شما رو گرفته... انقدر معرفت داشتم که ازش به خاطر خیانت شکایت نکردم و گفتم دلیل طلاقمون فقط عدم تفاهم بوده... اگه گفته بودم که دخترت تا مدت ها، پاش اینجا لنگ بود! شماها نه معنی مرام رو می دونید و نه معرفت... پس دم از این چیزا نزنید...

- دختر من خیانت نکرد! اینو خودتم خیلی خوب می دونی... فکر نکن چون جانانم سنش کمه، می تونی هر جور خواستی سرش شیره بمالی... اون ندونه و حرفمو باور نکنه، من که خیلی خوب می دونم تو دنبال یه دلیل واسه جدایی می گشتی... چه بسا کار خودت بوده باشه! تو پست و مقام امثال شماها، هر کثافت کاری ای ممکنه! خداروشکر که دخترمو مجبور کردم، بیاد طلاقشو ازت بگیره وگرنه معلوم نبود چند وقت دیگه چه بلایی سرش میاوردی...

- هر وقت مدرک پیدا کردید که من این کارو با دخترتون کردم،درباره اش باهام حرف بزنید... الان که من اینجا آدم خوبم! سعی نکنید با این حرفای مسخره اشتباه خودتون رو توجیح کنید... من یه روزی جانان رو دوست داشتم ولی همین که دستش رو شد، فهمیدم باید رهاش کنم و این بهترین کاربود! از اولش باید می فهمیدم وصلت کردن با امثال شما آدم ندیده ها، همچین عاقبتی داره... شما حتی اگه اشتباه هم بکنید، دو قورت و نیمه تون باقیه! لطفا به جای حرف زدن با من، برید رو تربیت دخترتون کار کنید، خانوم!

رخساره، چنان خشمش گرفته بود که لپ هایش به سرخی می زد و از چشمانش، شعله ی آتش بیرون می آمد. دستش را بالا برد که بر صورتم بزند ولی جانان آن را روی هوا گرفت و گفت: چیکار می کنی مامان؟!

- این بی شرف هر چی از دهنش دراومد به منو تو گفت، دستمو ول کن...

جانان یک نگاه خشمگین به من انداخت و به مادرش گفت: ولش کن مامان... ارزششو نداره به خاطرش خودتو مریض کنی... همه چی تموم شده بیا بریم...

رخساره این بار غمناک به دخترش نگریست و آرام آرام دستش را پایین آورد. جانان، دست مادرش را گرفت و سعی کرد او را از من فاصله دهد. همان طور که هر دو از کنارم رد می شدند، جانان تنه ای به من زد و خواست از آنجا برود که دم گوشش گفتم: کیف کردی بابت خبرنگارا؟ اینه عاقبت آدم خیانتکار!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #73
#پارت_هفتادم

قبل از اینکه بتواند حرفی بزند، از کنارش رد شدم و از دادگاه بیرون زدم. راحت شدم! از شرِِ این انسان آویزان هم خلاص شده بودم... می خواست با تنه زدنش به من، خودش را برنده جلوه دهد اما من با گفتن این حرف، به او فهماندم که بازنده ای بیش نیست! حالا فقط بچه ام برایم مهم بود که به زودی از آنِ خود، می کردمش.

رفتم تا از دست یک مزاحم دیگر به نام بابک مقدم هم خلاص شوم. این کار به عهده ی کبیر بود که دستور دهد چه زمانی مقدم، خود را تحویل پلیس دهد. فعلا می گذاشتم کبیر این روزهای پایان حکومتش را خوب خوش بگذارند و هر چی می خواهد امر بفرمایید چون در آینده حتی قرار نبود اندازه ی یک سر سوزن، در ریاستم نقشی داشته باشد! چه حلال زاده ای بود کبیر! روی صفحه ی گوشی ام، نامش پدیدار شد...

گفت: کارت تموم شد؟!

- همین الان...

- خوبه... پس بیا جمع و جور کن که عصر، فرست کلاس رو آماده کردم برای دبی... وقتی نمونده باید زودتر بزنیم بیرون...

- مقدم خودشو تحویل داد؟

- خنگ شدی یا ادای خنگا رو درمیاری؟ اول ما میریم اون ور، بعد مقدم خودشو تحویل میده... اگه الان این کارو بکنه، ما هم احضار میشیم...

همیشه سعی داشت در جملاتش، حتی شده بود اندازه ی یک کلمه، مرا تحقیر کند... خنگ؟! او نمی دانست قرار بود چه بر سرش بیاورم! آن وقت این گونه مرا مورد خطاب قرار می داد؟! گذاشتم خوش بگذارند و از توهین به من لذت ببرد، پس گفتم: منتظرم باش...

***

چشمانم را روی هم گذاشتم و از صندلیِ ماساژورِ هواپیما، لذت بردم. هیچ صدایی نمی آمد و همه جا سکوت برقرار بود. مدت ها بود، چنین آرامشی را تجربه نکرده بودم و حالا در قسمتی از هواپیما که متعلق به خودم بود، حسابی هیجان زده شده بودم. حتی کبیر هم در دیدرأسم نبود و این باعث می شد آرامشم بر هم نخورد... همین که به دبی می رسیدیم، اجرای برنامه ام را آغاز می کردم و هر آنچه این همه سال از آن محروم شده بودم را پس می گرفتم.

صدای یک زن به گوشم رسید. چشم هایم را که باز کردم چهره ی جانان را دیدم... روی صندلی، نیم خیز شدم و با حیرانی گفتم: جانان؟!

اما او جانان نبود، مهمانداری بود که به هزار عشوه آمدنی برایم، می خواست از من سفارش بگیرد. دیگر کم مانده بود توهم آن زن را بزنم! لابد به خاطر تمرکز زیادم روی فرزندم بود. سپرده بودم دو نفر مدام جانان را زیر نظر داشته باشند که بفهمم در نهایت چه زمانی زایمان می کند تا بتوانم بچه ام را از او بگیرم... برای آن بچه هم برنامه ها داشتم... بهتر بود، پسر باشد تا بتوانم از او، یکی مانند خودم را بسازم!

مهماندار که لب های پروتزی اش را برایم غنچه کرده بود و با ناز حرف می زد، گفت: اسمم بیتاست... خدمتگزار شما هستم... چیزی نیاز داشتید، خبرم کنید.

در آخر هم به من چشمکی زد و خواست از کنارم رد شود که مچ دستش را گرفتم. با شادی ای که در چهره اش موج می زد، مرا نگریست. به چشمانِ خمارش نگاه کردم و گفتم: هر چیزی نیاز داشتم؟!

یک دکمه از بالای مانتویش را باز کرد و وانمود کرد که گرمش شده است.

- هر چیزی...

لبخندِ کجی به مهماندار زدم...قطعا، سرگرمیِ خوبی برای یک ساعت باقی مانده ام می شد!

***
 

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #74
#پارت_هفتاد_و_یکم

چمدانم را که به دست گرفتم، کبیر و ابراهیم، جلوتر از من به راه افتادند. بقیه ی افراد یا بهتر بود بگویم بادیگارد های کبیر، پشت سر من به راه افتادند. حس لذت فراوانی در وجودم طغیان کرده بود که تنها با به دست آوردن چنین افراد و چنین موقعیتی می توانستم این عطش را فروبنشانم.

با هر قدمی که بر می داشتم، می فهمیدم که دارم یک قدم بیشتر به رویاهایم نزدیک می شوم. وقتی از پله های برقی پایین می آمدیم، دیدم که کبیر دستش را برای شخصی تکان داد و او جز صارم، شخص دیگری نمی توانست باشد! کبیر با دیدنِ رفیقش به کل، همه را فراموش کرد و به سمتش رفت. صارم همان طور که دشداشه ی سفیدش را با دست جمع کرده بود، جلوی ما آمد و به کبیر سلام علیکی داد. لهجه ی عربی اش، کاملا در بیان جملات فارسی، واضح بود! افراد او هم که هیکلی تر از نوچه ها و بادیگارد های کبیر بودند، در چند متری اش، ایستاده بودند. قیافه شان کمی ترسناک می زد. همه عینک دودی به چشم داشتند و سرشان اکثرا کچل بود. با این حال در پشت سرِ رئیسشان، با احترام ایستاده بودند.

کبیر خواست دست صارم را ببوسد که او دستش را به عقب حرکت دادو مانع شد.کبیر برای رسیدن به منفعت خود، چه ها که نمی کرد!

صارم مانند چند سال گذشته اش، همان قدر جوان مانده بود و هیچ ریش و مویی، سفید نکرده بود... انگار نه انگار که پنجاه سالگی اش را رد کرده بود! همان طور که چفیه ی روی روی سرش را صاف می کرد گفت: کبیر جان... پسرت کجاست؟

کبیر خندید و دستش را به سمت من دراز کرد.

- اینِ هاش... هنوز اون قدر کوچیکه که به چشم نمیاد..!

و این بار با صارم هر دو خندیدند. من این مرد ر ادیوانه می کردم..!باید می نشست و فقط تماشا می کرد که از او، یک خشت می ساختم! در حال حاضر، وجهه ام پیش صارم بسیار مهم بود و نمی توانستم با بروز خشمم، روی آن ریسک کنم. پس با آرامشی ظاهری گفتم: سلام علیکم شیخ صارم...

صارم با دیدنم، لب هایش را به سمت پایین متمایل کرد و برق تحسین در چشم هایش موج زد. از من خوشش آمده بود... البته واضح بود که همه جز کبیر از من خوششان می آمد! دیر و زود داشت اما سوخت و سوز نداشت!

- و علیکم السلام... مرحبا کبیر... مرحبا... پسرت مردی شده! این یک نیم قد بود وقّتی دیدَمَش...

از لهجه اش خنده ام گرفته بود ولی سعی کردم جدیت خود را حفظ کنم... کبیر با لبخندی از سر اجبار نگاهش کرد و گفت: بزرگ میشن به هر حال... شما هم وقتشه که برای خودت یه بچه داشته باشی، برادر!

صارم خندید و انگشترش را میان دست تاب داد. لبخندِ تلخی کنج لبش نقش بست.

- از ما گذشت مَرد... سوگلیِ ما که مُرد... بچه مان کجا بود؟!

در یک لحظه، ایده ای در ذهنم شکل گرفت... وقت آن بود که در دلِ صارم جایی برای خود باز کنم. کمی نزدیکش شدم و گفتم: گذشته ها گذشته... شما باید به فکر آینده خودتون باشید... مگه میشه شیخ محبوب ما، بدون وارث بمونه؟شما هنوز هم جوون و با انرژی هستید... من یه نفر رو براتون سراغ دارم که خیلی دختر خوبیه... خوشگل هم هست... می تونم تا چند ماه دیگ ترتیبش رو بدم براتون که بشه سوگلیه کاختون...

کبیر از حرص، دست خود را می فشرد و با چشمانی به خون نشسته مرا نگاه می کرد. از اصل، قصدم همین بود. می خواستم ترسِ رقابتم با او را، در جانش بیندازم تا بفهمد با یک بچه طرف نیست! شیخ که بسیار از حرفم خوشش آمده بود شروع کرد به کف زدن برایم... سرم رابه زیر انداختم که مثلا از او خجالت کشیده ام.
 

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #75
#پارت_هفتاد_و_دوم

- ماشالله کار بلد هم که هستی پسرجان! این است پسر کبیر... اگر دختره زیباست، برام پیداش کن... راستی، چیزهایی که کبیر برای تو از من گرفت، به کارت آمد؟

فکم را قفل کردم و به ابروهای در هم رفته ی کبیر نگاه کردم. می دانستم کبیر خودش مواد را از صارم گرفته بود و این صرفا یک پیشنهاد از سمت صارم ، نبوده است. او همه ی کارکنانش را این گونه، مانند سگی، وفادار خود می ساخت. برای کبیر کاملا غیر منتظره بود ولی من گفتم: بله، انقدر محصولتون مرغوب بود که دوست دارم توی تولیدش سهیم باشم...

صارم سری تکان داد و گفت: عالیه! چه کسی از تو بهتر؟! بیاید بریم توی راه، بیشتر با هم درباره اش حرف بزنیم...

صارم جلوتر حرکت کرد و کبیر منتظر ماند تا به او ملحق شوم. هنگامی که شانه به شانه اش، راه می رفتم، گفت: همین اول کاری خوب خودتو تو دلش جا کردی!

سعی کردم خودم را مانند یک پسرِ پدردوست، جلوه دهم پس دستم را به دور گردن کبیر انداختم و پاسخ دادم: بشین و ببین کیان جاوید تا کجاها که نمیره، پدر عزیزم!

دستم را دو بار، بر شانه اش کوبیدم و وقتی با یک دست، مرا پس زد، فهمیدم که حسابی عصبانی است که این عصبانیت مصادف می شد با ارضای لذت من!

بعد از دقایقی، به عمارت جدید خودمان رسیدیم... جایی که ساختش به تازگی تمام شده بود و همه اش حاصل همکاریِ شرکتمان با صارم بود! سرمایه گذاری مثل صارم، هیچ گاه برای شریک خود کم نمی گذاشت و این را هنگامی فهمیدم که عمارت را دیدم! ابهتش چنان چشمم را گرفت که قسم خوردم به زودی این ملک را تصاحب کنم. درِ عمارت که با رنگ های سفید و طلایی زینت داده شده بود، به طور خودکار باز شد و ماشین هایمان وارد باغ شدند. تاریکیِ شب اجازه ی دیده شدنِ گل ها و درختان را به من نمی داد ولی اهمیتی هم نداشت زیرا اصل کار که عمارت سه طبقه بود، از همان بیرون، به چشم می خورد. سفیدیِ عمارت در دلِ شب همانند چراغی، کل فضا را روشن کرده بود. بالکن های بزرگی که در هر طبقه ی عمارت دیده می شد، نرده هایی طلایی داشت که تاثیر بسزایی در زیبایی اش داشت. داخل باغ، مانند خانه ی جاوید، فواره، استخر و آلاچیق های فراوانی به چشم می آمد...

از ماشین هایمان که پیاده می شدیم، شیخ رو به من و کبیر گفت: کسی نفهمید کار مقدم نبوده؟!

کبیر گفت: خیالت راحت! مو لای درزش نمیره... این بار جوری اومدم دبی که برای همیشه بمونم... هیچ کس هم جلو دارم نیست!

به رویای محالش پوزخندی زدم. تا چند ماه دیگر چنان بدبختش می کردم که خودش نمی فهمید از کجا خورده است! بازگرداندنش به ایران که چیزی نبود! من دار و ندارش را تصاحب می کردم!

شیخ با دستش ما را به سمت عمارت هدایت کرد و من همراهش رفتم تا آغازی بی پایان را تجربه کنم!

جانان براتی

همان طور به سقف اتاقم خیره شده بودم که هنوز هم آثار برچسب های عروسکی بچگی هایم، روی آن نمایان بود. میلم نه به غذا می رفت و نه به خواب... دلم می خواست صبح تا شب به در و دیوار نگاه کنم و به بیچارگی ام فکر کنم. مگر کار دیگری هم از دستم ساخته بود؟!

این بچه هم یا از بی غذایی می مرد یا خودم جانش را می گرفتم... او هیچ وقت نباید طعم بدبختی ای که من چشیدم را مزه می کرد!در طول این چند روز، در سایت های مختلف به دنبال چند ماما گشته بودم که بتواند بچه ام را سقط کند. در آخر هم یکی از آن ها که هزینه ی کمتری را بابت خدمات می گرفت، پیدا کرده بودم تا همین روزها پیشش بروم. می دانستم حتی نیتِ این کار هم گناه بود اما بهتر از این بود که چند سال بعد از به دنیا آوردنش، پیشمان می شدم!
 

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #76
#پارت_هفتاد_و_سوم

چند تقه به درِ اتاقم خورد.

- جانان... من دارم میام داخل...

سریع به پهلو چرخیدم تا چشمان مادرم را نبینم. وقتی می دیدمش و یادم به کاری که قصد داشتم انجام دهم می افتاد، از او خجالت زده می شدم! آرام آرام رویِ تختم نشست و دستانش را نوازش گونه بر روی موهایم کشید.

- نمی خوای بدونی کجا رفته بودم؟

هیچ حرکتی از خود نشان ندادم و همان طور که از پنجره ی اتاقم به حیاط خیره شده بودم، ثابت ماندم.

- حالا دیگه به مادرت بی محلی می کنی؟! پاشو خانومِ لوس! وقتشه به خودت بیای و بهم کمک کنی تا زودتر بتونیم بریم خونه ی جدیدمون.

سرم را به سمتش چرخاندم و با تعجب پرسیدم: خونه ی جدیدمون؟!

لبخندی زد و نشگون ریزی از لپم گرفت.

- آره عزیزم... هیچ چی ارزش آرامش روانِ تو رو نداره! هم همسایه ها، هم اون خبرنگارا، دارن با روح و روانت بازی می کنند.. یه جایی پیدا کردم، عالی! توی یه کوچه خلوت و دور از این جاست... همین الان از اونجا بر می گردم. قول نامه و همه چیزش رو امضا کردم. فقط مونده جمع کردن و فروختن خونه خودمون که املاکی سر کوچه گفت تا هفته دیگه حلش می کنه!

- پس پولش..؟!

- وقتایی که شما این جا زانوی غم بغل گرفته بودی، من دنبال کارای وام بودم. یکم از طریق وام و بقیش هم با فروش خونه، جور میشه. حالا دیگه نمی خوای این عزای توی دلت رو تموم کنی؟ قربون دلِ صاف و ساده ات برم من مادر، با خودت این طور نکن... خدا قهرش می گیره ها!

چشم از نگاهش برداشتم و دوباره از پنجره به بیرون خیره شدم. بغض بر گلویم چنگ می زد. شاید اگر این بچه نبود، آدم شادتری بودم! شاید زودتر با قضیه ی کیان، کنار می آمدم.

- مامان... من دیگه اون آدم سابق نمیشم. دخترت مرد! بهتره خیلی بهم امید نداشته باشی!

با دست بر صورتش زد و گفت: این حرفا چیه؟! مگه من مردم؟ با هم میریم پیش دکتر، حالت بهتر میشه. هیچی نشد نداره. نمیگم همه چیز یادت میره ولی تو تازه اول جوونیته. درسته سختی های زیادی پشت سر گذاشتی ولی دوباره سر پا میشی... من بهت قول زنونه میدم.

انگشت کوچکم را میان انگشت خود گرفت و مانند بچگی ها منتظرم مانند تا بهم قول دهیم. به دستانمان نگاه انداختم و اشک در چشمانم حلقه زد. با صدایی لرزان گفتم: قول زنونه؟

چشم بر هم گذاشت و گفت: قول زنونه...

ناگهان دستانش را در هوا به هم زد و گفت: راستی، به ما افتخار نمیدی رتبه ات رو ببینیم؟ مگه شما قرار نیست تا چند وقت دیگه انتخاب رشته کنی، خانوم دکتر؟

بیچاره مادرم که نمی دانست رویاهایم دیگر هیچ ارزشی نداشتند وقتی کلِ آرزوهایم را در قمارِ عشق باخته بودم! حتی اگر من هم می خواستم، نه دیگر نفسی برای ادامه دادن نداشتم و نه دیگر در هیچ کجا آبرویی برایم مانده بود که بخواهم به دانشگاه، مکانی که به مرکز تبادل اطلاعات میان جوانان معروف بود، بروم. حقیقت این بود که من نه به سایت سر زده بودم و نه حتی می خواستم از رتبه ام مطلع شوم ولی به دروغ گفتم: زیاد جالب نشده رتبه ام... ایشالا سال بعد!

مادرم لبش را آرام گاز گرفت و گفت: جانان... تو که می گفتی خیلی عالی بود آزمون! پس چی شد عزیزم؟

نفسی عمیق کشیدم و هیچ چیز نگفتم. بی حوصلگی ام را که فهمید، گفت: فدای سرت! راست میگی... اصلا کی سال اول قبول میشه؟! عوضش سال دیگه با حوصله میشینی می خونی و به هدفت می رسی...

زنگ خانه به صدا درآمد. مادرم خواست بلند شود که دستش را سفت چسبیدم.

- ولش کن مامان... حتما خبرنگاران...

- یه نگاه می اندازم اگه خودشون بودن، بر می گردم.

مادرم رفت تا ببیند چه کسی است. صدایش از هال آمد که می گفت: جانان... ببین کی اینجاست!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #77
#پارت_هفتاد_و_چهارم

با بی حالی تنِ خیس از ع×ر×ق خود را از تخت جدا کردم و به سمت آیفون رفتم. کنار مادرم ایستادم و به تصویری که در آیفون نقش بسته بود، خیره ماندنم. کیانا بود! از جانم چه می خواست؟ از کیان و هر چه او را به یاد من می انداخت، متنفر بودم. باید او را رد می کردم که برای همیشه می رفت... چادر مادرم که میان زمین افتاده بود را برداشتم و بر سر انداختم.

- دخترم می خوای من باهاش حرف بزنم؟ تو هنوز عصبانی و ناراحتی...

- نه مامان جان... می خوام کاری کنم دیگه هیچ وقت سمتم نیاد.

پا تند کردم و با دمپایی های لنگه به لنگه ای که بی هوا به پا کرده بودم، به سمت در رفتم. در را که باز کردم، کیانا را دیدم که دیگر فارغ شده بود! صورت پف کرده اش، حالا صاف تر و باریک تر شده بود. با دیدنم، چشمانش گرد شد و گفت: سلام... جانان، چرا انقدر لاغر...

نگذاشتم حرفش را تمام کند و با یک دست، بازویش را به داخل خانه کشیدم و در را بستم. کنار دیوار چسبیده بود و حیران نگاهم می کرد. با عصبانیتی که در صدایم نهفته بود، گفتم: از جونم چی می خوای؟ چرا اومدی اینجا؟!

- منم جانان... کیانا... چرا اینطوری رفتار می کنی؟

- چون برادر جنابعالیت، کلی خبرنگار ریخته در خونم که دیگه آسایش نداشته باشم... ببین چی به سرم آورده!

- من واقعا متاسفم جانان... من فکر نمی کردم...

یک دستم را به کمر زدم و یک قدم به او نزدیک تر شدم.

- چرا اتقاقا خوب فکرشو می کردی! اون وقت که زنگ زدی به داداشت گفتی فکر نمی کردی انقدر زود اون روی خودشو نشون بده، یعنی می دونستی اون یه روی دیگه هم داره...

لبانش را باز کرد که چیز بگوید اما ادامه دادم: ازت توقع بیشتری داشتم کیانا... تو حتی برای طلاق هم نیومدی! الان از اینجا برو و هیچ وقت دیگه سراغمو نگیر... من نه تو و نه اون دادشت رو هیچ وقت نمی بخشم!

بازویش را کشیدم که سفت در جایش ایستاد و مانعم شد.

- منو نبخش، فقط وایسا به حرفام گوش بده... من در حقت بد کردم... وقتی اومدم خواستگاری، فقط به کیان فکر کردم چون پیش خودم می گفتم باید براش، نبودنم و کم کارای هام رو جبران کنم... اما اون بازم منو سرخورده کرد. ببین منو... من تازه زایمان کردم، برای همینم نتونستم بیام و جلوی کیان رو بگیرم. به خاطر بچه ات وایسا و به حرفام گوش بده... تو باید بدونی پدر بچه ات کیه و چیکارس...

دستش را محکم تر گرفتم، در خانه را باز کردم و بدون توجه به اصرار هایش که مدام صدایم می زد، به بیرون هلش دادم و در را به رویش بستم. کوفتنش بر در که تمام شد، از در کنده شدم و خواستم به درون خانه بروم که قامت خشک شده ی مادرم در دیدرأسم قرار گرفت، در جایم ایستادم و دعا کردم که صحبت هایمان را نشنیده باشد... انگشت اشاره اش را بی حال، بالا برد و گفت: این چی می گفت؟ از کدوم بچه حرف می زد؟

هل کرده بودم و دستم را برای ادای کلمات، بالا می بردم ولی چیزی از زبانم خارج نمی شد. مادرم سریع به سمتم آمد و دو شانه ام را در دست گرفت و تکانم داد.

- چه غلطی کردی تو دختر؟

آرام تر گفت: نکنه... حامله ای؟

با شرمساری سرم را به زیر انداختم. دستش را به لباسم گرفت و از آن پایین رفت و روی زمین سرخورد. ترسیده، کنارش نشستم و گفتم: خوبی مامان؟

با خشمی که تا به حال در چهره اش ندیده بودم، نگاهم کرد. همه چیز خراب تر شده بود... دیگر نمی توانستم با وجود آگاهیِ او، از شر این بچه خلاص شوم!

- می خوای خوب باشم؟

با دستش شروع به ماساژ دادن قلبش کرد و ادامه داد: چیکار کردی با خودت؟ چقدر بهت گفتم پیش این پسره نمون... چند وقتته؟

- توی دوماهم...

ناگهان محکم بر گونه ام زد که باعث شد سرم کامل به سمت راست برگردد. از مادرم سیلی نخورده بودم که این هم به یُمن وجود کیان، خوردم. بدون اینکه به سمتش برگردم شنیدم که می گفت: چطور تونستی انقدر احمق باشی که خامش بشی؟ ها؟! من با این درد چیکار کنم حالا؟ نکنه می دونستی حامله ای و طلاق گرفتی؟

نگاهش کردم و ناراحت گفتم: آره...

با مشت های پی در پی اش بر بازویم کوبید.

- چرا پس ازش جدا شدی؟ چرا بهم نگفتی؟ حالا چطور می خوای بزرگش کنی؟ حتی پدرم نداری سایه ی بالا سرِ بچه ات بشه... وای خدا... منُ بکش راحتم کن... منو از زمین بردار!

مسیر مشت هایش را به سمت سینه اش تغییر داد. همان طور که گریه می کردم. دستش را از سینه، جدا کردم و در آغوش گرفتمش.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #78
#پارت_هفتاد_و_پنجم

- مامان... مامانم... منو ببخش... بچگی کردم! به حرفت گوش ندادم... اصلا میرم بچه رو می اندازم!

با یک حرکت، مرا از آغوشش راند. مقابل چشم هایش قرار گرفتم.

- دهنتو ببند! اصلا می فهمی چی میگی؟ وقتی که باید به این روزا فکر می کردی، نکردی... حالا می خوای سقطش کنی؟ اتفاقا به دنیاش میاری و بزرگش می کنی... همین قدر سخت و مشکل!

- آخه... کیان باور نکرد بچه خودشه!

- اون بی جا کرده! مردک بی مسئولیت! با اینکه دلم نمی خواست بشه بابای بچه ات، اما میرم میارمش تا به خاطر غلط اضافه اش، پاسخگو باشه...

چادرش را از روی سرم برداشت و دستش را به روی زانو گذاشت تا بلند شود. به چادرش چنگ زدم و گفتم: کجا مامان؟

- میرم خودِ بی عرضه اش رو بیارم اینجا... پدری من ازش دربیارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنند! انگار دختر من اسباب بازیشه که هر وقت خواست بازی کنه و بعد بندازتش دور!

هر چه چادرش را در مشت می فشردم که جلویش را بگیرم، جوابگو نبود. مادرم رفت و مرا با دلواپسیِ فراوان تنها گذاشت.

مدام به ساعتِ روی گوشی ام نگاه می کردم. یک ساعتی از رفتتنش می گذشت و هر لحظه، بر نگرانی ام، افزوده می شد. کل حیاط را دویست بار قدم زده بودم تا اینکه حالت تهوع امانم را برید و بر روی تخت درون حیاط نشستم. کلید که میان در خانه چرخید، در جا بلند شدم و به هوای مادرم به سمت در رفتم. قامتِ خمیده اش را که دیدم، بهم ریختم. دستش را به سمتم دراز کرد و از من کمک خواست. بازویش را گرفتم و آرام روی تخت نشاندمش. شروع کرد به مالیدن پاهایش و آه کشید. به آرامی پرسیدم: چرا هیچی نمیگی مامان؟ چی شد؟

اشک هایش که تا آن موقع سعی کرده بود جلویشان را بگیرد، به بیرون جهید...

- ای وای دختر سیاه بختم! تو که از مادرتم بیچاره تر بودی! شرکت پلمپ شد رفت... از هر کی پرسیدم گفتند معلوم نیست با باباش کدوم گوری رفتند ولی فقط فهمیدم وکیل شرکتشون رو به جرم کلاهبرداری و اخاذی از مردم کردن تو زندان! شماره هاشون هم در دسترس نیست! آخه من برای تو چیکار کنم دختر؟؟!

بلند بلند گریه کرد و با دو دست بر زوانویش کوبید. هنگ کرده بودم و نمی دانستم باید چه بگویم... شاید فکر می کردم مادرم در نهایت، کیان را به من بر می گرداند اما دیگر امیدی نبود!

- حالا اینو به دنیاش میاری و بزرگش می کنی تا بفهمی بی پدر، بزرگ کردن یعنی چی... اون وقت دیگه کم کم سر عقل میای و زندگی دستت میاد... چی بهت گفت که تو رو به این روز انداخت؟ چی باعث شد دم به تله اش بدی آخه، بچه ی ساده ام! من می دونستم اینا همش یه هوسه! تو چرا نفهمیدی؟!

خواست دستش را دوباره بر صورتم بزند. چشمانم را با بستم تا با کمال میل، پذیرای سیلی اش باشم اما نتوانست مرا بزند و فقط سرش را با تاسف برایم تکان داد.

- از امروز عین بچه ی آدم غذاتو می خوری تا این بارت به سلامت به دنیا بیاد... اگه یه درصد فهمیدم می خوای سقطش کنی، عاقت می کنم جانان. فهمیدی... عاق!

سرم را تند تند تکان دادم و گفتم: من اون شب نفهمیدم چی شد... فقط اومد تو بغلم و...

- بسه! دیگه نمی خوام بشنوم... هر چی باید می فهمیدم رو فهمیدم! غم داری، درد داری، می دونم! ولی الان دیگه یه مادری... از حالا محکم وایمیسی رو پاهات و میری جلو... باید بتونی قوی باشی چون چاره ای جز این نداری...

با دست زبرش، اشک های صورتم را پاک کرد و سرم را میان دستانش گرفت.

- سرتو بیار بالا...

نگاهی به چشمانِ سبز رنگش کردم.

- فهمیدی؟

- آره...

مادری ام را به هیچ عنوان قبول نداشتم چون تا وقتی شکمم بالا نیامد، نمی توانستم باور کنم نطفه ای در وجود، می پرورانم... اما وقتی چند ماه بعد روبه روی آینه، برآمدگی شکمم را دیدم از خودم متنفر شدم... حس می کردم گناهی را در خود حمل می کنم که باید زودتر از شر آن خلاص شوم. آن روز دیگر حرف های مادرم مهم نبود چون قرار نبود جان بچه ام را به تنهایی بگیرم. می خواستم خودم هم همراهش، رهسپارِ مسیری تیره و تار شوم.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #79
#پارت_هفتاد_و_ششم

سه ماه بعد(زمان حال)

آرهان شریف


دستم را به دور میزِ خودم کشیدم و با اشتیاق نگاه به صندلیِ پشت آن کردم. دوباره به جایگاهم باز گشته بودم. از حالا می توانستم به طور قانونی، به تمام نقشه های درون ذهنم، جامه ی عمل بپوشانم. کت مشکی رنگم را از تن بیرون آوردم و پشت صندلی انداختم. همان طور که آستین های پیرهنم را بالا می زدم، دور اتاق چرخی زدم و با لبخند از تمام در و دیوار استقبال کردم. به سراغ کمد کشویی رفتم. دست داخل آن کردم و دو پرونده را از میان بقیه، بیرون کشیدم. کلاهبرداری و قتل خواهرم. به میز تکیه زدم و پرونده ی کلاهبرداری را باز کردم. در اول راه باید با بابک مقدم حرف می زدم.

- صمدی!

با احترام نظامی ای که به من داد، جلوی در ظاهر شد...

- در خدمتم...

- خوشحالم بازم می بینمت.

- منم همین طور قربان.

به لحن جدی اش لبخندی زدم و گفتم: حالا لازم نیست انقدر جدی باشی. توی این مدت هر وقت با هر کسی حرف می زدم، توقع داشتم بهم بگه چشم قربان! از این به بعد، با من خودمونی تر باش...

با تعجب نگاهم کرد. بنده خدا توقع نداشت، من انقدر دچار تغییر و تحول شده باشم! آن سرگرد شریفی که قبل از مرگ خواهرش تنها کارش برایش اهمیت داشت و جدی ترین آدم بود، حالا شباهتی با این آرهانِ مهربان نداشت..! مرگ آرزو به من یاد داده بود، زندگی چندان هم طولانی نیست و باید از این فرصت کوتاه، نهایت استفاده را برای محبت ورزیدن برد.

- چیه شوکه شدی؟ بهم نمیاد؟!

سرش را خاراند و گفت: نه راستش...

لبخندی زدم و گفتم: دیگه به این ورژن من باید عادت کنی... حالا هم برو برام وقت ملاقات با بابک مقدم رو بگیر... اگه برای همین الان بشه که چه بهتر!

- چشم... با من کار دیگه ای ندارید؟

- مرخصی...

چند دقیقه بعد، صمدی خبر داد که می توانم به ملاقات با مقدم بروم. برگه ی اعتراف و پرونده اش را زیر بغل زدم و اتاقم را ترک کردم. سازمان هنوز هم مثل چند ماه گذشته، بر روال عادی اش، پایدار بود. وکیل ها... سرهنگ ها... سرگرد ها... مجرمان دستبند به دست و مردم عادی از کنارم عبور می کردند. از پله ها بالا می رفتند. پایین می آمدند و به کارهایشان رسیدگی می کردند. این چیزی بود که تا ماه ها از دیدنش، بیزار بودم. تا اینکه فهمیدم جز آرزو شخص دیگری هم به کمک من، احتیاج دارد!

وارد سالن ملاقات که دیوارهایش خاکستری رنگ بود، شدم. مقدم با آن لباسِ آبیِ راه راهش، پشت میز نشسته بود. جلوتر رفتم و صورتش را دیدم. صورتش زرد و ریش هایش بلند شده بودند اما موهایش هنوز هم کم پشت می زد. برگه ها را روی میز گذاشتم و خودم روی صندلی نشستم. سرش زیر بود و با دست هایش که روی میز قلاب کرده بود، بازی می کرد.

- خب... آقای بابک مقدم، حالت چطوره؟ می بینم که آب و هوای زندان بهت نساخته...

سرش را بالا آورد و در چشمانم خیره شد. نفسی عمیق کشید و گفت: با من چی کار داری؟ من که هر چی لازم بود رو گفتم. فکر نمی کنم چیز جدیدی به یاد بیارم...

همان طور که برگه ی سفید اعتراف و خودکار را جلویش می گذاشتم، گفتم: چیز جدید که نه! ولی واقعیت رو چرا... این جا همه چی رو بنویس.

- من یه بار اعتراف نامه رو نوشتم و امضا کردم.

- اعتراف دروغ منظورته دیگه؟ من اون رو نمی خوام. من تمام اتفاقاتی که برات افتاد تا مجبور شدی کلاهبرداری رو گردن بگیری می خوام... مو به مو...

شقیقه اش را ماساژ داد و با بی حوصلگی گفت: چرا باور نمی کنید؟ مگه من تنها آدمی ام تو دنیا که مسئولیت کارهاش رو به عهده گرفته و اومده خودشو تحویل داده؟ چرا انقدر سعی دارید منو تبرئه کنید؟

از جا بلند شدم، پشت سرش رفتم و صندلی اش را در دست گرفتم. دم گوشش گفتم: من نمی خوام تو رو تبرئه کنم. می خوام یه ع×و×ض×ی که مردم رو از نون خوردن انداخته بندازم این تو، وگرنه افراد دیگه ای هم از دستش بدبخت میشن... می دونی شهادت دروغ هم جرمه؟ با چی تو رو تهدید کردند که دهنت باز نمیشه؟

- نمی دونم از چی حرف می زنید..

شانه اش را مالیدم و گفتم: می دونی... خوبم می دونی! دارم از کبیر و پسرش حرف می زنم...

دستپاچه شد و گفت: به اونا چه ربطی داره؟ من اونا رو گول زدم و به خاک سیاه نشوندم. الانم رفتن یه جا که بتونند دوباره شرکت بزنند.

از پشت سرش کنار آمدم و در چشمانش زل زدم.چشمانش را از من می دزدید. بی آن که بفهمد خودش را لو داده بود.

- عه؟! رفتند دوباره شرکت بزنند؟ این بار شرکتشون پوشش چیه؟ مواد؟ الکل؟

با مشت بر روی میز کوبیدم و دستم را به سمتش گرفتم.

- حرف بزن مرد! به نفعته همه چیز رو بگی وگرنه زن و بچه ات از بابت تو بدبخت میشن... اصلا به این فکر کردی این روزا چی می کشن؟ این که زنت افتاده دنبال کارای طلاق؟
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #80
#پارت_هفتاد_و_هفتم

با حیرانی به چشم هایم نگاه کرد. دستش را روی مشتم گذاشت و گفت: طلاق؟ طلاق برای چی؟ دخترم هم می دونه؟ اون چیکار می کنه؟

- حالا دیدی این تو موندن، از اونا محافظت نمی کنه؟ حدس می زنم با اونا تو رو تهدید کردند... نگران اونش نباش... پلیس مراقبشونه. زنتم طلاق نخواسته اما اگه می خوای روزی نرسه که بخواد ازت جدا شه و دخترت نتونه به خاطر پدرش سر بالا کنه، حقیقت رو بگو...

دستش را در دست گرفتم.

- بگو و از این عذاب رها شو...

سرش را مجددا زیر انداخت و گفت: نمی تونم... به خدا نمی تونم!

برگه را از جلویش برداشتم و در جای خود نشستم.

- عیبی نداره... می تونی بیشتر درباره اش فکر کنی ولی باید بدونی که تهِ تهش ما اونا رو دستگیر می کنیم. به جاش می تونی الان برام یه کاری کنی... به دخترت بگی بیاد اینجا...

- دخترم؟! با اون چیکار داری؟ اون هیچ کارس...

- آره می دونم ولی باید با اون هم حرف بزنم... درباره ی دوستش جانان براتی...

- کی هست؟

- پس رابطه ات با دخترت خیلی هم صمیمی نیست! کاری به خانوم مقدم ندارم، فقط باهاش تماس می گیری که بیاد ملاقاتت ولی من به جای تو، باهاش حرف می زنم... حدس می زنم گوشیش شنود میشه به خاطر همین بهتره کسی نفهمه باهاش حرف زدم.

- من زنگ نمی زنم...

همان طور که وسایلم را جمع می کردم و بلند می شدم، گفتم: چرا... زنگ می زنی... چاره ای جز این نداری وگرنه خودم میرم دنبال دخترت! از رابطه اش با کیان نگفته بودی...

- از کجا فهمیدید؟

- انگار ما رو دست کم گرفتی! روزی که داشتی اون دو تا رو برای منفعت خودت نامزد می کردی، باید فکر اینجاش رو هم می کردی...

از کنارش که رد می شدم، گفتم: فردا دخترت اینجا باشه... درضمن به حرفای منم فکر کن، هر چقدر زودتر اعتراف کنی همه چی راحت تر حل میشه.

از آنجا بیرون زدم و به محل کارم باز گشتم. میان راه که بودم امیر به من زنگ زد. می گفت توانسته پسری که در عکس فتوشاپی خانوم براتی بوده را پیدا کند.

سریع خودم را به دفتر کار امیر رساندم و او را پشت کامپیوترش دیدم. با دیدنم از جایش بلند شد. دستی بر شانه اش گذاشتم و گفتم: چطوری پهلوون؟

- خوبم شکر خدا... ببین چی پیدا کردم.

پشت سیستم نشست و صفحه ای را بالا آورد. عکس پسری روی مانیتور پدیدار شد که با تصویر داخل عکس داخل فضای مجازی، مو نمی زد.

- اسمش نادر رضاییه... ملقب به نادر کج دست... تا الان هم به جرم دزدی و هم ت×جـ×ـا×و×ز× چند بار افتاده زندان ولی هر بار تبرئه اش کردند... آخرین بار پنج ماه پیش از زندان آزاد شده. و یه چیز خیلی جالب! یارو قبلا راننده کبیر بوده!

نیشخندی زدم و گفتم: باید می فهمیدم! الان کجاست؟

- توی یه گاراژ کار می کنه... خیلی با این جا فاصله نداره...

دستم را بر کمرش کوبیدم و گفتم: دمت گرم! با مرتضی میریم سراغش...

سریع خودم را به پژویم رساندم و مرتضی را دیدم که پشت سرم دوان دوان می آمد.

- نمی خوای بگی چی شده؟

- پسره توی عکس خانوم براتی بود... پیداش کردیم. قبلا راننده کبیر بوده...

- این کبیر تا کجاها که نرفته...

به گاراژ رسیدیم. سریع پیاده و وارد شدیم. من جلوتر می رفتم و مرتضی پشت سر من می آمد. گاراژ بزرگ اما بدون در و پیکر بود! در گوشه و کنارش، ماشین های قراضه ی زیادی روی سر هم آواره شده بودند. سمت چند نفر که دور آتش حلقه زده بودند، رفتیم. همان طور که به آنها نزدیک تر می شدم به عکس نادر که در دست مرتضی بود، نگاه می کردم. قیافه ی چندشش را دیدم. با دیگران مشغول گپ زدن و خندیدن بود. جلوتر که رفتیم، سر همه به سمت ما برگشت. مرد قدبلند و چهارشانه ای که گلویش پر از تتوکاری بود، رو به من گفت: امر؟

بدون این که به نادر نگاه کنم، گفتم: با نادر کج دست کار داشتم...

مرد بدون آن که حضور نادر را علنی کند، گفت: چیکارش داری؟

ناگهان صدای یکی از افراد در آمد.

- مامور..! دستبند تو جیبشه!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 14)

بالا پایین