. . .

در دست اقدام رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. تراژدی
do.php

به نام خدا
نام رمان: نفرین گل سرخ
نویسنده: نرجس آقاجانی
ژانر: عاشقانه /اجتماعی/پلیسی/تراژدی
خلاصه: در واپسین روزهای بهار، جانان دلباخته ی کیان، مردی از دیارِ خون و انتقام می شود که جانش را از یک بی آبرویی نجات می دهد و این فقط ابتدای عشقی است نافرجام و کشنده که او را از هر چه عاشقی است، بیزار می کند. آیا جانان پس از این دل دادن، دوباره می تواند به مردی اعتماد کند و دل بسپارد یا خودش یک تنه با غم طرد شدن و ننگِ همراه بودن با یک قاتل، کنار می آید؟
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #41
پارت 38

مادرم دستش را روی دهانش گذاشت. چشمانش به اندازه دو نعلبکی شده بودند. دوباره به حرف های کیان گوش سپردیم.
- من این مدت که به جانان خانوم توی درساشون کمک می کردم، کم کم فهمیدم یه حس هایی بهشون دارم. نه از این حسای الکی و زودگذر! اونقدر عمیق که خواب رو چند وقته از چشمام گرفته. حس می کنم فقط با حضور دختر شما کنارم؛ البته اگه اجازه بدید، این قلب من می تونه آروم بشه! من تموم زندگیم رو به پاش می ریزم خانوم براتی. به خدا که براش از هیچی کم نمی ذارم. میشه تموم وجودم...تموم هست و نیستم... تموم زندگیم!
بی اختیار دستم را به سمت قلبم بردم و در دل قربان صدقه اش رفتم. چقدر تجربه ی عشقِ یک مرد می توانست زیبا باشد. باور داشتم که با تمام وجودش مرا دوست داشت. با تمام تفاوت ها و مرزهای میانمان!
مادرم دستش را به نشانه ی سکوت بالا برد. کیان سکوت کرد و مادرم، او را مورد خطاب قرار داد.
- آقای جاوید! شما تا دیروز داشتید ما رو گول می زدید؟ به بهانه ی دیدن دخترم میومدید بهش درس بدید؟! البته یه حدس هایی زده بودم.
- مامان!
- تو هیچی نگو!
کیان، میان کلاممان پرید:
- کدوم گول زدن خانوم؟ از چی حرف می زنید؟ چرا باید کسی که دوستش دارم رو گول بزنم آخه؟! من اومدم بهشون درس بدم که دچار یه عشق غیرمنتظره شدم. همین! زندگیم در حال حاضر تقسیم میشه به دو بخش... قبل دیدن جانان و بعدِ دیدنش. من اگه قصدم آزار دادن به کسی بود، هیچ وقت پا پیش نمی ذاشتم برای این کار. خانوم براتی باورم کنید. بهم یه فرصت بدید برای داشتن دخترتون. مثل همه ی خواستگارها!
مادرم متفکرانه پرسید:
_ پدرت می دونه اومدی خواستگاری دخترِ من؟!
- می فهمه.
- نه فایده نداره... مردی که نتونه قبل از هر چیز؛ خانواده اش رو توی اولویت قرار بده، قطعا برای دختر من هم، شوهر خوبی نمیشه!
نزدیک بود گریه کنم. چرا مادرم با پسری به وجنات او این گونه رفتار می کرد؟ همه آرزویشان بود دامادی مثل کیان داشته باشند!
- پدرم سرش شلوغه! اینو همه می دونند. فردا که از سفر برگرده بهش میگم. مطمئنم رو حرفم، حرف نمی یاره؛ ولی من با خواهرم صحبت کردم و اون موافق بوده! اینجوری درباره من فکر نکنید خانوم. درسته مادر نداشتم؛ ولی خانواده که دارم! بهم یه فرصت بدید.
کیان از خوب حربه ای برای احساساتی شدن مادرم استفاده کرده بود. خودش سر به زیر انداخت و به نوک کفش هایش خیره شد. درست مثل دانش آموزی که تنبیه شده است! مادرم اندکی با پشیمانی نگاهش کرد و سپس گفت:
_ ای خدای من! پسر جان اگه من اینا رو میگم برای اینه که بفهمید شما دو تا زمین و آسمون فرقتونه. من نمی خوام سیاه بخت شدن هیچ کدومتون رو ببینم. همش به خاطر همینه!
- اگه اجازه بدین مزاحمتون بشیم بعد بیایم درباره این مسائل صحبت کنیم.
مادرم با کلافگی آهی کشید و گفت:
_باشه. قدمتون روی چشم!
باورم نمی شد قبول کرده است. مادرم قطعا یک فرشته بود.
- فقط یه شرط داره!
کیان گفت: هر چی باشه.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #42
پارت 39

- پدرتون هم بیان.
کیان اندکی سرخورده، دستی به موهایش کشید و گفت:
_قبوله.
اندکی بعد از رفتن او مادرم را با یک لیوان آب که در دست داشت،میان خانه پیدا کردم. با چادر، باد خودش را می زد و از گرمی هوا می نالید. بی هوا به سمتش دویدم و در آغوشش رها شدم. مرا پس زد و گفت:
_ برو اون طرف خرس گنده! نمی بینی از گرما دارم می پزم؟
- وای مامانی نمی دونی چقدر ازت ممنونم! بهترینی قربونت برم.
حالت صورتش جدی شد و گفت:
_ نگفتی! تو چرا انقدر خوشحالی؟ تو هم نکنه، گلوت پیش این پسره گیره؟ از اولش شما دو تا منو سر کار گذاشتید و به هوای درس و بحث، اومدید دلی از عزا دربیارید. آره؟!
- مامان اینجوری نگو تو رو خدا. امروز اومد دنبالم و بهم گفت ازم خوشش اومده. منم خب ازش بدم نمیومد. گفتم بد نیست بهش یه فرصت بدیم.
چشم هایش را تنگ کرد و مشکوک نگاهم کرد.
- اینا فردا بیان اینجا، بعدش می فهمم چرا باید دو تا جوون عضب قبل از محرم شدن، انقدر به هم نزدیک باشند؟! تازه به گفته ی شما هم که یکیشون دلش گیر نیست و همین امروز فهمیده اون یکی ازش خوشش میاد!
- مامان. هُل شدم دیگه. گفت می خواد بیاد پیشت خواستگاری، منم ترسیدم نه بگی.یکم فقط یکم بهش نزدیک تر شدم، همین! تقصیر من بود به خدا!
- اوهوم! فقط اگه من می فهمیدم تو چرا انقدر از نه گفتنِ من می ترسی، خیلی خوب می شد!
- چیه خب مامان؟ مگه بده یه داماد خرپول گیرت میاد!
- بحث داماد خرپول نیست مامان جان! بحث اعتماد به امثال این جور آدماست. این پسر همیشه یه جورایی گیج می زنه. من تو این مدت، می ترسیدم کامل تنهاتون بذارم. اون وقت باید بذارم باهاش بری زیر یه سقف؟! گذاشتم بیان خواستگاری چون خیلی اصرار کرد؛ ولی این دلیل نمیشه که بذارم این وصلت سر بگیره.
- مامان لطفا رها کن این بحث اعتماد کردن به دیگران رو... خسته شدم از بس از بچگیم تو سرم خوندی به این و اون اعتماد نکنم. به خاطر این حرفا من حتی نمی تونم یه دوست پیدا کنم!
داد زدم:
_ کلافه شدم از این وضع. اولین بارمه به یکی دل دادم! می خواستی از زبون خودم بشنوی؟! باشه من میگم. میگم که از اولین بار که دیدمش، ازش خوشم اومده.نمی تونم از فکر کردن بهش دست بردارم. انگار هر جا که میرم، باهام هست. نذار همین اول کاری شکست بخورم. هوامو داشته باش لطفا! این که یه زمانی، بابا اون جور که فکر می کردی از آب درنیومده، دلیل نمیشه بقیه هم اینجوری باشن.نکن این کار رو با من!
به نفس نفس افتاده بودم. هاله ی اشکی که دیدم را تار کرده بود، نمی گذاشت ببینم که مادرم چگونه بی صدا اشک می ریزد. برای اولین بار حرمتش را شکستم و داد زدم. همیشه اولین هایم با کیان بوده! حتی این یکی. مادرم با بغضی که سعی می کرد خفه اش کند، گفت:
_ آره راست میگی. من بهت بد کردم. نباید از پدرت برات می گفتم. نباید می ذاشتم بفهمی، دنیا چه نامرده. نباید جلوت رو بگیرم. شاهزاه ی سوار بر اسبت اومده، چرا باید لگد به بختت بزنم من؟! همیشه مایه ی دردسرت بودم دخترم. می دونم! ولی دیگه بلای جونت نمیشم.
دستش را به زمین تکیه داد، آرام آرام بلند شد و ایستاد. سمت من آمد و شانه هایم را در دست گرفت.
- من هیچ وقت بدیت رو نخواستم. اگه بد کردم، مادرت رو حلال کن!
- من منظورم...
- هیس... میدونم منظوری نداشتی؛ ولی اینا رو باید بهت بگم چون هنوز سنت کمه و فرصت های زیادی داری. یه چیز رو بدون.! هیچ چیزی عجله ای نمیشه... حتی عشق! عشق با صبر کردن به دست میاد. اصلا اون وقته که شیرینیِ وصال می چسبه. حالا هم حرف من، حرفه توئه. اگه پسره رو پسندیدی، جهیزیه ات رو آماده می کنم و با عزت و احترام، می فرستمت خونه بخت. اگر هم نخوایش، منتت سر چشم من. تا هر وقت بخوای، مهمون خونم می مونی.
آخ از آن شب! مادرم را شرمنده کرده بودم. من چه کرده بودم؟! زنی که برای میلی متر؛ میلی متر قد کشیدنم، خون دل ها خورده بود را آزرده بودم.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #43
پارت 40

هنگامی که مادرم رفت تا بخوابد، به کیان زنگ زدم. صدایم می لرزید. با شنیدن صدایش در پشت تلفن، بغضم ترکید.
- جانان! چی شدی؟ چرا گریه می کنی؟ با توام!
- با مامانم حرفم شد.
- خب حالا توهم! فکر کردم چی شده!
- اینجوری نگو کیان. دلت میاد؟!مامان به این ماهی!دلش رو شکوندم. گفتم نباید مانع ازدواجمون بشه.
- این که چیز بدی نیست. چرا باید دلش بشکنه، وقتی حرف دلت رو گفتی؟!
- چرا متوجه نیستی؟ اصلا من زنگ زدم آرومم کنی! تو که بدتر داری داغونم می کنی!برو بخواب. شبت بخیر.
- چی چی رو شب بخیر دختر خوب؟! بمون حرفات رو بزن. اصلا من اشتباه کردم. حق با شماس!
- ولی من خیلی باهاش بد حرف زدم.
- دوباره که زدی زیر گریه. آدم گاهی وقتا با خانواده بحثش میشه که کاملا طبیعیه! حالا مگه مامانت راضی نشد که انقدر گریه می کنی؟
- نه اتفاقا گفت اگه تو رو بخوام، با جهیزیه من رو می فرسته خونه بخت!
- خب این که خیلی خوبه. دیگه گریه نداره که. می تونی فردا به خاطر تند و تیز حرف زدنت، ازش عذرخواهی کنی.
- یعنی قبول می کنه؟!
- احتمالا.
- دیدی نگفتی آره؟ من نمی خوام مامانم رو ول کنم بیام خونت. می خوام رابطم با مامانم، خوب بمونه!
- باز که برگشتیم سرخونه ی اول! من بهت قول میدم تا مادر و دختر رو با هم آشتی ندادم، ازدواج نکنیم. خوبه؟
- اوهوم.
- ماشالا به خانوم لوسِ خودم! حالا برام تعریف کن ببینم چرا مامانت انقدر مخالفه ازدواج ماست؟ اصلا چرا انقدر به همه بی اعتماده؟
- اول من ازت می پرسم. چرا گفتی بعد از اینکه مشاورم شدی، عاشقم شدی؟! چر راستش رو به مامانم نگفتی؟
از این همه وراجی ام به ستوه آمده بود و پشت سر هم آه می کشید.
- وای وای وای! خب معلومه چرا. اون وقت مامانت می گفت چرا پنهون کردی؟ حتما ریگی به کفشت بوده. نه توی محله ی شما، گشت و گذار دختر و پسر عادی نیست!
- باشه قبول کردم حرفت رو. حالا من برات میگم. من مامانم توی یه خانواده ثروتمند بزرگ شدبوده. تک دختر هم بوده مثل خودم. می خواستن با هزاران آرزو بدنش به یه پسر پولدار که یهو سر و کله ی بابام یا بهتره بگم نادر خوشگله پیدا میشه. توی محله ی ما این طوری صداش می کردن چون تو دوره و زمونه خودش، قشنگیش تک بوده. بابام یه بنای ساده بوده که زیر دستِ اوستا کار می کرده. یه روز که اومده خونه آقاجونم برای دیوار کشی خونشون، مامانمو می بینه و یه دل نه صد دل عاشقش میشه. مامانم که فقط شونزده سالش بوده، با حرفای عاشقانه بابام خام میشه و به حرف آقاجونم که گفته بری پشت سرت هم نگاه نمی کنی، توجه نمی کنه. بابام هم یه مدت با مامانم خوب بوده تا این که به گفته مامانم، دوستای ناباب از راه به درش می کنند و هر چی کوفت و زهرمار بوده رو می دادند دستش. اینم گول می خوره و کار و زندگیش رو می بازه. مامانم تا سال ها با پدرم ساخت و حتی با فکر این که بچه بیاد تو زندگی؛ شوهرم سر به راه میشه، من رو به دنیا آورد؛ ولی وقتی به دنیا اومدم، بابام به من گوشه چشمی هم، نگاه نکرد. از اون وقت، کتک زدن های بابام به مامانم شروع میشه. بعد از اون هم خوب یادمه که چند بار توی خماری می خواست ما رو بکشه؛ ولی آخرش خودش اوردوز کرد و مرد.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #44
پارت 41

با بیان این جملات انگار به بدنِ خودم آتش می زدم. مادرم به گردنم بسیار حق داشت. او مرا اول از دست پدرم و بعد هم نامردی دنیا نجات داده بود، درست زمانی که خودش هنوز کم سن و سال بود و همسرش اذیتش می کرد. یعنی مرا می بخشید؟!
- واقعا متاسفم عزیزم! نمی دونستم چقدر اون روزا براتون سخت بوده. ای کاش نمی پرسیدم!
- نه اصلا! به هر حال تو هم قراره وارد این خانواده بشی. حق داری بدونی.
- الان می تونم بیشتر مادرتو درک کنم. بنده خدا چی کشیده. حق داره نخواد دختر نازنینش رو بده دست هر کسی.
- ولی تو هر کسی نیستی کیان! تو بهترین آدم ممکنی برای خوشبختی من. مامانم هم، این رو خیلی زود می فهمه. شاید برخورد خواهرت روی جذب مامانم خیلی تاثیر داشته باشه. خواهرت... گفتی اسمش چی بود؟!
- کیانا.
مکثی کردم و گفتم:
_خواهرت چجور دختریه؟
- یه دختر جوون و خوشگل! تازه ازدواج کرده.دلش خیلی مهربونه. حتما فردا توی خواستگاریم سنگ تموم میذاره.
- پدرت چی؟ میان؟ یعنی باید باورم کنم که آقای کبیر جاوید همون برج ساز معروف و ثروتمند، میان خونه ما؟!
- مثل این که فراموش کردی من پسر همون پدرم و قراره شرکتش رو به ارث ببرم؟ چطوری من اومدم خونتون پس؟!
- آقای وارث، حالا جدی پدرتون میان؟
- نمی دونم والا. بابام امشب از دبی به ایران پرواز داره. اگه به وقت برسه، حتما. وگرنه شرمنده ی مادرت میشیم.
***

کیان جاوید

همیشه بعد از صحبت کردن با جانان، برای فراموش کردن او و تمام سادگی هایش چند بطری زهرماری را خالی می کردم! امشب هم به رسم همیشه، چند لیوانی را پر و در تراس خانه وجودم را سرشار از بی هوشی کردم. تنها بودم و این غیر قابل انکار بود! حتی دلم می خواست آن پلیس احمق که خواهرش را کشتم می آمد نزدیک خانه ام و دوباره برایم نامه ای می نوشت. با الناز که بودم خیلی آسان تر، روز ها را سپری می کردم. شاید به خاطر لذتی که از بحر آزار دادنش، به دست می آوردم. باید برای خودم آدم می خریدم و کم کم می شدم کبیر جاوید بزرگ! به فردا فکر کردم. به بلوایی که در دل آن دختر برای رسیدن به یارش برپا می شد و منی که تا چند روز دیگر با ازدواجم، سرتیتر خبرها می شدم. از همه ی این ها فقط خواهری را کم داشتم که برای خواستگاری ام بیاید. برای کبیر که بهانه می تراشیدم؛ ولی به خواستگاری رفتن بدون بردن همراه، مثل رفتن به زمین فوتبال، بدون داشتن توپ است. همین قدر پوچ و بیهوده! همان طور که لیوان را به لبم نزدیک می کردم، نیش خندی زدم. من چند روز دیگر داماد می شدم! چقدر عجیب و حال بهم زن! از این لفظ ها بدم می آمد. دلم می خواست دخترها آماده ی خدمت رسانی به من باشند، بی آنکه اسمی از آن ها در شناسنامه ام باشد. سرم کمی گیج رفت. می دانستم که بیش از حد نوشیده ام. خاطرات امروزم تک به تک در ذهنم تداعی شدند. مادر جانان را دیدم که هر چه دلش می خواست به من می گفت! اولین بار بود که زیر بار حرف زور می رفتم و برایم مهم نبود مرا مسخره کند یا دست بیندازد، چون مجبور بودم! وقتی یادم به مظلوم و بی ادعا شدنم در هنگام صحبت با رخساره می افتاد، خونم به جوش آمد. لیوان را بالا آوردم و محکم آن را کف سرامیکی، پرت کردم. لیوان شکست، درست مثل خرد شدن شخصیتم در کودکی! تلوتلوخوران به سمت مبل رفتم و خودم را رویش پرتاب کردم. شماره ی خواهرم را گرفتم. بعد از صدای بوق اولین چیزی که به گوشم رسید، صدای رسای شوهرش حمید بود.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #45
پارت 42

- بفرمایید.
از شوهرش بدم می آمد؛ زیرا خواهر بزرگ تری که سال ها همدم تنهایی هایم بود را از من دزدیده بود.
- گوشی رو بده کیانا.
- ببخشید شما؟
- برادرشم.
مکثی کرد و بعد از چند لحظه صدای کیانا را شنیدم.
- کیان؟!
- خودمم.
- چیکارم داری؟ مگه نگفتم دیگه سراغم رو نگیرید؟ من الان زندگیِ خودمو دارم. راحتم. آرامش دارم! تو رو خدا منو تو کارای کثیفتون دخالت ندید!
- کار واجب دارم.
- چرا این طوری حرف می زنی تو؟ باز رفتی تو عالم هپروت. آره؟!
- عادته دیگه! ترکش موجب مرضه!
- باز کی بهت توهین کرده که مجبور شدی این نجسی ها رو بخوری؟
- الان نگرانمی مثلا؟
نگرانم بود. با تمام بدی هایی که من و پدرم به او کرده بودیم، هنوز هم مهربان بود. فقط نمی دانستم که این خصلت را از چه کسی به ارث برده بود؟ چون نه مادرم مهری داشت و نه پدرم محبتی!
- کیان، حمید داره خیلی بد نگاهم می کنه.حرفت رو زودتر بزن و قطع کن!
- فردا بیا برام خواستگاری.
- چی؟!
چنان از شوک، صدایش را بالا برد که تا پرده ی گوشم تیر کشید.
- تو؟ خواستگاری؟ مگه تو آدمِ زن گرفتنی؟! چه کاسه ای زیر نیم کاستونه؟ می خوای کدوم دختر رو دوباره بدبخت کنی؟
- بس کن کیانا. می دونم بابا بردت دبی که بشی عروس شیخ. می دونم که من تو تولدت، نزدیک بود دوستت رو...
- اینایی که میگی یعنی چی؟! داری نبش قبر می کنی؟ اینا همش مال زندگیِ گذشته منه و الان دیگه هیچ ربطی بهم نداره! اصلا به خاطر این ازتون جدا شدم که دیگه خاطرات مدام جلو چشمم رژه نرن. جواب سوال منو بده! برای چی می خوای ازدواج کنی؟!
- یعنی من دل ندارم؟ حق ندارم؟
- داشتی؛ ولی باتلاقِ حسادت و کینه ای که برای خودت ساختی، کامل تو رو تو خودش کشیده! بعید بدونم قصدت خیر باشه.
- ببین. نذار فردا تنها برم خواستگاری. دختره رو می خوام! نظر کبیر هم برام مهم نیست! حتی این که تو چی فکر کنی هم، مهم نیست! فقط بیا که تنها نباشم.
در سرخوشی ام، خوب از کلمات استفاده می کردم که احساسات دیگران را تحریک کند. حتی دوست کیانا در روز تولدش؛ وقتی مرا دید که به او ابراز علاقه می کنم، به من پا داد و نزدیک بود کار را تمام کنم که خواهرم سر رسید!
- حمید نمی ذاره بیام.
- براش بهونه تراشی کن.
- چه بهونه ای برای شب بیرون رفتن، می تونم داشته باشم؟
- ساعت و محل رو برات می فرستم. فردا شب سر ساعت اون جا باش.
- ببین. فقط کبیر اون جا نباشه. اگه هم میام، فقط به خاطر اینه که فکر می کنم هنوز مثل اون نشدی. این دفعه هم، دفعه ی آخریه که می بینمت. باشه؟!
- بعد از اینکه اومدی برای عقدم، دیگه کاریت ندارم.
می توانستم بگویم شخصیت کیانا کاملا در تضاد با شخصیت من بود. اگر کبیر سعی می کرد مرا بفروشد، تا الان انتقامم را از او گرفته بودم. اما کیانا ترجیح داد که با مردی مثل خودش ازدواج کند و زندگی ای به دور از تَنِش را شروع کند. اگر برادرم قصد هتک حرمت به دوستم را داشت، شاید هرگز نمی توانستم او را ببخشم ولی این دختر فردا برای برادرش به خواستگاری می آمد؛ هر چند که به ماهیتِ این قضیه شک داشت! از نظرم کیانا دختری ضعیف بود. هر کس که مهربان باشد ضعیف است و این را درست زمانی می فهمد که زندگی اش را تمام شده ببیند.
***
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #46
پارت 43

با دیدن کیانا، از ماشین پیاده شدم. درست جلوی در خانه ی جانان، به هم رسیدیم. در او چیزی تغییر کرده بود. مثلا صورتش که حالا پف کرده بود و شکمش که اندکی جلوتر از خودش قرار داشت. رد نگاهم را گرفت و به شکمش رسید.
- سلام. ببین با چه بدبختی ای منو کشوندی اینجا. فقط کاش همش دروغ نباشه. بهت نمیاد بخوای زن از این جاها بگیری.
جعبه ی شیرینی را به دستش سپردم و گفتم: بهت گفتم که مهم نیست چی فکر می کنی. در ضمن مبارک باشه!
- سلام نمی کنی به من؟ فکر نمی کنی بعد سلام یه معذرت خواهی هم بهم بدهکاری؟
- انقدر مثل مادرای سخت گیر سعی نکن منو تربیت کنی. گذشت اون دوران خاله بازی!
چهره ی سردم را که دید زیر لب گفت: از ما که گذشت؛ ولی بد به حال زنت!
بعد از این که در را باز کردند، هر دو تغییر حالت دادیم و با چهره هایی بشاش، وارد خانه شان شدیم. اول از همه جانان با آن لبخند بزرگ و ساده لوحانه اش جلو آمد و گل های رز قرمز را از دستم گرفت. چقدر رمانتیک شده بودم. رز قرمز! زیر گوشش گفتم:
_ آشتی کردید دیگه؟
با خوشحالی گفت:
_ معلومه که آره!
بالاخره مادرش از داخل آشپزخانه آمد و خیلی جدی و رسمی با من سلام کرد ولی با خواهرم بسیار گرم گرفت و احوال پرسید. در جا پرسید: _ آقا کیان، پدر تشریف نمی آوردند؟
کیانا با چرب زبانی گفت:
_ شرمنده به خدا خانوم. این پدر ما رو که دیگه همه می شناسن. انقدر کاراش بی نظمه! حتی الان که این همه آدم زیر دستش کار می کنند، هنوز هم برنامه هاش جفت و جور نمیشه. پرواز دیشب دبی به ایرانش افتاد برای امشب برای همین هم، نتونست خودش رو برسونه؛ اما گفت از قولش خیلی بهتون سلام برسونیم.
مادر جانان که از لحن خواهرم خوشش آمده بود، گفت:
_ ای بابا! از کم سعادتیِ ماست.بفرمایید بشینید. خوش آمدید.
روی زمین در کنار کیانا نشستم. درست مثل یک خواستگار.همان قدر سر به زیر و مودب!
کیانا که انگار چند خواستگاری را تا الان چرخانده باشد گفت:
_ ماشالا... هزار ماشالا چقدر دخترتون خوشگله رخساره خانوم! خیرشو ببینید. این دختر ما نمی خواد چایی معروف خواستگاری رو برای آقا دوماد بیاره؟
- خوشگلی از خودتونه خانوم! چرا الان میاره.
جانان که انگار حرف مادرش را نشنیده باشد، همان طور با نیش باز به من خیره شده بود. کاش نگاهم نمی کرد. حالم از این وضعیت بهم می خورد. مادرش پای دختر را کمی فشار داد و به او فهماند که آن جا را بالاخره ترک کند. کیانا از موقعیت استفاده کرد و آهسته به من گفت:
_ حیف این دختر که بخواد زنِ تو بشه! معلوم نیست باهاش چیکار کردی که سِحر شده!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #47
پارت 44

بعد از خوردن چایی، خواهرم مو به مو کارم را به جز قسمت های اصلیِ زندگی ام، برایشان شرح داد. می گفت که مدیری لایقم و بهترین برج ها را در کنار پدرم ساخته ام. می گفت که خانه و ماشین و کلی چیز دیگر دارم. پنهان کاری می کرد؛ اما دروغ نمی گفت. مادر جانان با حرف هایی که می زد، تعجب مرا برانگیخت. می گفت که حرف دخترش، حرف آخر اوست. این زن نمی دانست که قرار بود پیشانیِ دخترش هم مانند او، بلند باشد! به همان بلندی که خیلی زود به زمینش بزند. نوبت به صحبت ما دو تا رسیده بود. به اتاقش رفتیم. توقع داشت از اتاقش تعریف کنم؛ ولی من که تقریبا به مقصود خود رسیده بودم، دیگر انگیزه ی تمجید کردن از نداشته هایش را نداشتم. مضحک بود حرف زدن از چنین اتاق مزخرفی که تا چشم به دورش می چرخید، همه ی لوازمش صورتی بود! حتی رنگ دیوار هم به صورتی می زد! روی تخت بچگانه اش که تشک آن طرح پروانه های صورتی داشت، نشستیم. به لباسش که رنگ و رو نداشت، مدام ور می رفت. نمی دانست اصلا چه بگوید.
- کیان،خب ما که الان همو می شناسیم؛ پس دیگه باید چی بهم بگیم؟
با دستانم شروع به مالیدن چشم هایم کردم. کاش این شبِ لعنتی تمام می شد! هر چند تازه شروع ماجرا بود. از سادگی اش سوءاستفاده کردم.
- راستش منم خیلی نمی دونم چون تا حالا خواستگاری نرفتم.
- واقعا؟! مگه میشه؟!
- مگه چند سالمه عزیزم؟ همش بیست و چهار سالمه. من قبلش اصلا ازدواج جز اهدافم نبود، تا اینکه تو رو دیدم.
- وای چقدر خوشحالم که اولینِ همیم!
- یعنی چی؟!
- همین دیگه. این که عشق اول همیم و همه چیز رو با هم تجربه می کنیم.
لبانم را روی هم فشردم تا صدای خنده ام بیرون نرود. عشق اول هم؟! یادم نمی آید عشق اولم چه کسی بود؟ مونا دوست کیانا؟ الناز؟ مبینا؟ یا یکی از آن هزاران دختری که شب را با آن ها سپری کردم و وقتی صبح بیدار شدم، دیدم دیگر کنارم نیستند.
- آهان!خب معلومه که منم خوشحالم..!
- کیان، چند تا بچه دوست داری؟
این دختر تا کجاهای زندگیش را که با من نچیده بود! چه دل خوشی داشت! مرا چه به اولاد؟ به وقتِ داشتنِ یک وارث، فکری به حال خودم می کردم!
- هر چی خانومم بگه. به هر حال بخش بزرگی از دردسرهاش برای شماس.
- نگو دردسر. بچه ها خیلی شیرینن. من که میگم هر چی بچه بیشتر باشه، زندگی هم قشنگ ترمیشه!
می خواستم بگویم خودت بچه ای دختر جان. تو را چه به بچه دار شدن؟!
- اگه تو اینو بخوای منم حرفی ندارم.
حرف های مزخرفش که تمام شد و آینده اش را به کل؛ روی زمین زندگیِ من ساخت، بالاخره اذن خروج از اتاق را صادر کرد. دیگر حرفی نمانده بود. تمام حرف هایمان به بله ای که جانان داد، خلاصه شد. بعد از این که قرار عقد را چیدیدم، از خانه بیرون زدیم. حوصله ی صحبت کردن با کیانا را نداشتم. به خداحافظی ای بسنده کردم و راهم را به سمت ماشین کج کردم اما کلام، خودش مرا پیدا کرد.
- به نظر نمیومد مادر دختره خیلی هم راضی به این وصلت باشه! امیدوارم کار اشتباهی نکرده باشم که برات اومدم خواستگاری. خیلی می ترسم که آخرش یه کاری بکنی، آهِ این بندگانِ خدا، دامن بچه ام رو بگیره. همین الانش هم خیلی چیزا رو بهشون نگفتم. خیلی بد کردم. خیلی... خدا منو ببخشه!
- چرا چرند می بافی؟ آهِ اینا چیکار به بچه ی تو داره؟ تو لطفت رو کردی، دستت هم درد نکنه. دیگه به نظرم وقتشه همه چیز رو فراموش کنی. اگه تونستی برای عقدم بیای که منت سرم گذاشتی، اگر هم نه که خیالی نیست! تو رو به خیرو ما هم به سلامت!
- خیلی دوست دارم همه چیز همون طور باشه که تو میگی. من اگه هم برای عقدت بیام، به خاطر زنته. دختره خیلی بی کَسه! حتی یه مرد نیست بیاد برای عقدش رضایت بده.کیان، تو رو خدا تنهاش نذار. دست این خانواده رو بگیر. شاید این عشقی که داری سرآغاز تحولت باشه. شاید...
- کیانا،دیروقته. برو شوهرت نگرانت میشه. بابت امشب هم... ممنون.
دیگر به صدازدن هایش توجهی نشان ندادم و در تاریکی شب، میان آن کوچه ی خلوت گم شدم.
***
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #48
پارت 45

کیانا که کل کشید، فهمیدم وقت آن است که حلقه به دست جانان بیندازم. حلقه ای راکه خودش انتخاب کرده بود! چقدر سست شده بودم که کسی توانسته بود مرا وادار به خرید چیزهایی که دوست ندارم، بکند! هنگامی که حلقه را در انگشتم جای می داد، دستانِ سردش می لرزیدند. در چهره اش می شد، همزمان غم و شادی را دید. غم به خاطر نبود پدر و شادی برای رسیدن به یار. بیچاره، آنقدر از وصال من خوشحال بود که همان بار اول بله را داد.من اما خنثی بودم؛ ولی بازیگری ام را نمی شد دست کم گرفت. شاید بعد از مهاجرتم باید تست بازیگری می دادم و پس از مدتی،برنده ی جایزه ی اسکار می شدم!
قیافه ی جدیِ کبیر جاوید با آن نگاه های خصمانه ای که به من داشت، مرا به خود آورد. حتما مشکل از صندلی اش بود. حیف کت و شلوار گران قیمتش که به صندلی ای جز تخت شاهانه ی خودش، برخورد می کردند. کرواتش را کمی شل کرد. صدایش را اندکی صاف کرد و جلوی ما آمد. دلم نمی خواست جلوی پایش بایستم اما جانان که بلند شد، من هم ایستادم. جانان و مادرش به نگاه های خیره ی من و پدرم، مشکوک شده بود. می دانستم که توقع داشتند کبیر مرا بغل کرده و می بوسید؛ اما کبیر بدون توجه به من، رو به جانان گفت:
_ دختر خوبی به نظر میای! امیدوارم از این به بعد، یکم بتونی پسرِ سرتق منو رامش کنی!
نگاه جانان بین مادرش و کبیر، مدام در نوسان بود. حیرانی را در چهره اش می خواندم. حال رخساره هم که تعریفی نداشت. انگار داشت به رضایت خود و بله ای که دخترش داده بود، لعن می فرستاد. لعنت به کبیر که همیشه کارهایم را خراب می کرد! کیانا واسطه شد و بدون نگاه کردن به کبیر، رو به ما گفت:
_ البته پدر جان مزاح می کنند وگرنه کیانِ ما که خیلی خوش رفتار و خانواده دوسته!
کبیر خنده ای سر داد که فقط من و کیانا می دانستیم مفهومش تمسخر طرف مقابلش است. همه به اجبار خندیدیم. کبیر گفت:
_ بله شوخ طبعی هم خودش نعمتِ بزرگیه دخترم.
کیانا اصلا به صورتِ پدرش نگاه نمی کرد. شرم داشت از نگاه کردن به چهره ی چنین پدری!کبیر جعبه ای را از کتش خارج کرد و به دست جانان سپرد، بعد هم رو به رخساره کرد و گفت:
_امشب خونه ی من دعوتید. همه تشریف میارید اونجا.
لحنش بیشتر از آنکه محترمانه باشد، دستوری بود. قطعا این دعوتِ عجولانه به حرص دادن من ختم می شد وگرنه این کبیری که من می شناختم، محال بود چنین افرادی را به ملکِ شخصی اش دعوت کند حتی اگر طرف، عروسش باشد! جانان و مادرش هر دو نهایتِ تشکر را از کبیر می کردند؛ ولی معلوم بود که ته دلِ رخساره به این مهمانی راضی نیست، این را از چشم و ابرو بالا دادنش برای دخترش، فهمیدم. کبیر که تعارفاتِ دروغینش را تکه پاره کرد، رو به دخترش گفت:
_ خوشحال می شدم تو هم بیای دخترم؛ اما می دونم با این باری که به شکم داری، حمید بهت اجازه نمیده خیلی بیرون بری. پس خیالت راحت باشه! من اذیتت نمی کنم. الانم برو استراحت کن.
کیانا چشم بر هم گذاشت و لبانش را روی هم فشرد. گویا سعی می کرد چیزی نگوید تا حفظ آبرو کرده باشد. کبیر دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا برد و رفت. همه مات و مبهوتِ رفتارش بودند. او عملا به همه چیز از جمله نمایش های من گند زده و رفته بود. با ادبی که در لحنم نهفته بود گفتم:
_ شرمنده عادتشه چون همیشه توی شرکته و جز زیردستاش، هیچ کس رو ندیده.
رخساره خواست چیزی بگوید ولی جانان، آسوده خاطر از همه چیز، دستش را میان بازویم حلقه کرد و گفت:
_ وای عزیزم ببین پدرت چه دستبند قشنگی بهم هدیه داده!
اصلا متوجه رفتار کبیر نشده بود از بس که حواسش پی عروس شدن خودش بود. کیانا که اندکی از سرخیِ صورتِ خشمگینش کاسته شده بود، با ما تا دم درِ محضر آمد و جانان را حسابی بوسید و برایش آرزوی خوشبختی کرد. به من که رسید خیلی تصنعی بغلم کرد و سریع خود را کنار کشید. او برای همیشه رفت و من ماندم و زنانی که از جنس من نبودند.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #49
پارت 46

جانان براتی
همه چیزِ آن روز ،رویایی بود. انگار در خواب شیرینی فرورفته بودم که هیچ کس قادر به بیدار کردنم از آن نبود. از لحظه ای که کیان را در آن کت و شلوار مشکی و زیبا دیدم، روزم رقم خورد. تک تک لحظاتم با او جذاب بودند. مثل وقتی که از زیبایی ام در آن کت و شلوار کرمی و پر از مروارید تعریف کرد و مرا به گل های رزِ سرخی که در دست داشتم، تشبیه کرد یا وقتی که روی صندلی های محضر کنار هم به عنوان زن و شوهر نشسته و قرآن را دوتایی به دست گرفته بودیم. نگویم از آن موقع که چهره ی هر دویمان در آینه ی نقره ای که میان سفره ی عقد قرار داشت، قاب شده بود. امان از لحظه ای که عاقد خطبه را می خواند و من قلبم دیوانه وار در سینه می کوبید! وقتی کیان، حلقه ی ازدواج را داخل انگشتم فرو کرد، حس کردم دیگر می توانم از این به بعد، یکی از میلیون ها انسان خوشبختِ روی کره ی زمین باشم! تنها چیزی که کمی حالِ خوشِ مرا میان آن شادی مخدوش می کرد، چهره ی عبوس پدر کیان بود که انگار با نفرت به ما نگاه می کرد و این در برخورد مادرم با من تاثیر مستقیم داشت. مادرم مدام دمِ گوشم می گفت:
_ وقتی بهش گفتم پدرش رو بیاره خواستگاری، برای همین مواقع بود که حالا اینطوری برامون قیافه نیاد.
کیانا اما دلی ساده و مهربان داشت. حس می کردم با دیدنش خواهرِ گمشده ام را پیدا کرده ام. مدام قربان صدقه ام می رفت و از خانومی ام می گفت. حتی تنها فردی که مادرم در این خانواده از او خوشش می آمد، کیانا بود! با این وضعی که داشت و با این که شوهرش در عسلویه کار می کرد، باز هم به خاطر ما آمده بود. خوش به حال کیان که او را داشت!
نگاه های تحسین آمیز و عاشقانه ی کیان به من تمامی نداشت. عملا داشت مرا با آن نگاه هایش، قورت می داد. وقتی کبیر جاوید دستبند الماس را به من تقدیم کرد و گفت که شب به خانه شان برویم، دلم می خواست دستش را ببوسم اما جدیتِ نگاهش را که از نزدیک دیدم، تنم لرزید. ولی رفتارش از نظر من منطقی می آمد به هر حال او کم کسی هم، نبود!
اما مادرم هر لحظه بیشتر از قبل به فکر فرو می رفت. خوشحال بود؛ ولی چیزی را در وجودش پنهان می کرد که من نامش را <<استرسِ الکی>>گذاشته بودم. هنگامی که می خواستیم از کیانا جدا شویم، مرا بغل کرد و در دستم پاکتی گذاشت و گفت:
_ یواشکی بازش کن... حتی کیان هم نفهمه که این رو بهت دادم.
پاکت را بی آن که کسی بفهمد، داخل جیب کتم گذاشتم. چه هدیه ای می توانست باشد که حتی کیان هم از دیدنش محروم بود؟!
کیان که تا آن موقع به رفتن خواهرش خیره شده بود، انگار که آخرین بارش باشد که او را می بیند، سرش را به سمت من برگرداند و با دیدن موهایم که تا روی گونه ام فِر خورده و از شال؛ بیرون آمده بودند، ابروهایش را در هم فرو کرد. شال سفیدم را کمی جلوتر کشید و گفت: من دلم نمی خواد خوشگلی هات رو جز من ،کسِ دیگه ای ببینه عزیزِ دلم! خودت حواست باشه.
حاضر بودم تا آخر عمر او امر بفرماید و من از او اطاعت کنم.
- چشم.
- چشمت بی بلا.
صدای سرفه ی عمدیِ مادرم باعث شد که هردویمان به او نگاه کنیم.
- خب بچه ها من با اجازه میرم خونه. شما هم برید خوش بگذره بهتون ایشالا!
کیان با لحنی تهاجمی گفت:
_ کجا مادرجان؟ شما خونه ی ما دعوتید!
- نه پسرم. من نمی تونم بیام خونه ی مردی که پاش رو تو خونه ام نذاشته. دیگه الان دخترم هم جزئی از خانواده ی شماست. آزاده هر جایی که تو میری، باهات بیاد؛ ولی من این طوری راحت ترم.
آخرش حرفش را به صراحت زده بود. می دانستم که هیچ جوره دلش با این داماد و پدرش صاف نمی شد. هر چه به او می گفتم که من قرار است با کیان ازدواج کنم نه پدرش... باز هم می گفت این چه پدری است که کارش از بچه اش واجب تر است و به من توصیه می کرد که حواسم به کیان باشد که مبادا او هم روزی مانند پدرش شود؛ولی من به او ثابت می کردم که کیان با همه فرق می کند!
مادرم مرا در آغوش فشرد و برای بارهزارم آرزوی خوشبختی و عاقبت به خیری ام را کرد و رفت تا به اصطلاح مزاحم ما جوان ها نباشد. وقتی رفتنِ مادرم را می دیدم خطاب به کیان گفتم:
_ مشکلی که پیش نمیاد؟
- در چه مورد؟!
- این که پدرت و مادرم هنوز نمی تونند ازدواج ما رو قبول کنن.
دستانش را از جیب کت بیرون آورد و با آن ها صورتم را قاب گرفت.
- الان فقط من و تو مهمیم و آیندمون. ازت می خوام نه الان نه هیچ وقت دیگه، بد به دلت راه ندی چون من همیشه کنارتم.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #50
#پارت_چهل_و_هفتم

پنج ماه بعد
آرهان شریف

به گوش های خودم اعتماد نداشتم. تا اینجای داستان آنقدر عاشقانه و با صداقت پیش رفته بود که اگر من هم ذات واقعیِ کیان و پدرش را نمی شناختم، تمامش را باور می کردم. این دختر که دیگر جای خود داشت! می ترسیدم با یادآوری خاطراتش، حالش را بدتر کرده باشم؛ چون وقفه ای میان سخنش شکل گرفت که اصلا حس خوبی را به من منتقل نکرد. به احتمال زیاد از بیان ادامه ی ماجرا می ترسید زیرا اصل بدبختی اش از همان جا شروع شده بود. کمی خودش را روی مبل جا به جا کرد و همزمان آخی زیر لب گفت که مرا به وحشت انداخت. وحشت از اینکه باز هم حالش را ناخوش کرده باشم. در جایم اندکی نیم خیز شدم و وقتی دیدم که دستش را برای توقفم به سمت بالا آورد، باز هم روی مبل نشستم. نگران پرسیدم:
_ حالتون خوبه؟!
با لحنی که تازه آرامش به آن بازگشته بود، گفت:
_ من خوبم.
دفترچه ی یادداشت و خودکارم را روی مبل قرار دادم و گفتم:
_ فکر می کنم برای امروز کافی باشه. شما هم بیشتر از این خودتون رو اذیت نکنید!
با چشمانی که رنگ بی اعتمادی و ترس به خود گرفته بودند، نگاهم کرد.
- نکنه همش دروغ بود؟! این که می خواید یه سری اطلاعات بهم بدید فقط یه بهونه بود تا از زیرزبون من، حرف بکشید؟ نکنه شما هم خبرنگاری؟ مثل اون هزارتا خبرنگاری که کلافمون کردند تا آخر مجبور شدیم خونمون رو عوض کنیم؟!
- خانوم براتی من که چند دقیقه پیش کارت خودم رو بهتون نشون دادم و فهمیدید پلیسم. حتی براتون استعلام هم گرفتم. این حرفا رو نزنید!
- آقای محترم توی این دوره و زمونه همه چیز رو میشه جعل کرد. در ضمن، الاناس که مامانم سر برسه. من نمی خوام شما رو ببینه و دوباره برای قلبش مشکلی پیش بیاد. لطفا بفرمایید از خونم بیرون!
این دختر همان دختری نبود که گول یک عشق دروغین را خورده بود. قطعا این عشق از او یک زن بالغ ساخته بود!
نمی خواستم امروز با برملا کردن حقایق پشت زندگیِ کیان حالش را از اینی که بود بدتر کنم؛ اما مجبور بودم برای جلب اعتماد و همکاری اش همه چیز را به او بگویم.از لحظه ای که درِ خانه را به رویم گشود و او را دیدم، به سادگی و معصومیتش پی بردم و فهمیدم که هیچ کدام از این بلایا حق او نبوده است و باید در راه پس گرفتن این حق، کمکش کنم. این نشانه ی وفاداری ام به شغلی بود که حتی پس از تعلیق شدن از آن، هنو هم در وجودم زنده بود. با لحنی که سعی در آرام کردنِ دختر داشتم گفتم:
_ حالا که منو باور نمی کنید تنها راهش اینه که حقیقت رو بهتون بگم؛ ولی می خوام قبلش ازتون بخوام، هر چیزی که شنیدید خونسردیتون رو حفظ کنید. من نمی خوام اتفاقی براتون بیفته.
- آقای شریف، من آخر خطم. دیگه مهم نیست از شوهر سابقم چی تعریف می کنید چون دیگه هیچ چیز نمی تونه بیشتر از این منو از پا دربیاره. شما من رو نگاه کنید. مگه من چند سالمه؟! همش نوزده سالمه. توی این چند ماه، هزار و یک مصیبت به سرم اومد تا من شدم اینی که الان شما می بینید. برام پاپوش دوختند، بین مردم آبروم رو بردند و شوهرم هنوز دو ماه از عقدمون نگذشته بود، منو با بار شیشه ول کرد رفت. می دونید چقدر برای من و مادرم سخت بود، هر بار که در خونه رو باز می کردیم با یه مشت همسایه ی خبرچین و خبرنگار فضول مواجه می شدیم؟ الان هم که فقط من موندم و مادرم و این بچه ای که همه فکر می کنند یه خطازاده اس! پس زودتر حرفتون رو بزنید و به سلامت.
لحظه ای که خواهرم را مرده روی تنِ سردِ زمین دیدم، به یاد آوردم. آن موقع بیشتر از آن که گریه کنم و از سر غم فریاد بکشم، از سرِ خشم مانند رودی طغیان کرده بودم؛ اما در حضور این دختر و باشنیدن جملات دردناکش، بیش از خشم، غم بود که قلبم را مچاله می کرد. کاش بچه ای در رَحِم نداشت، آن وقت دیگر با شنیدن حرف هایم نمی خواست دردی مضاعف را به شکم بکشد! آن کیان حتی به معصومیت این دختر هم رحم نکرده بود.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 8)

بالا پایین