. . .

در دست اقدام رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. تراژدی
do.php

به نام خدا
نام رمان: نفرین گل سرخ
نویسنده: نرجس آقاجانی
ژانر: عاشقانه /اجتماعی/پلیسی/تراژدی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه: نفرین عشق همچون خار گل سرخی است که به هنگام ستوده شدن گل، به میان دستان در حال پرستش فرود می آید و زخم می زند بر قلب ترک برداشته ی یک ستایش..! ولی این عابد است که نفرین گل سرخ را با اشتیاق به آغوش می کشد، هر چند که آن شکافنده ی جانش باشد....
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
2
نوشته‌ها
45
پسندها
58
امتیازها
48

  • #31
#پارت_بیست_و_هشتم

وارد آشپزخانه شدم تا برایش آب قند درست کنم. ایده ای نداشتم که باید چطور عشقمان را برایش توصیف کنم تا بد برداشت نکند. این پا و آن پا می کردم. با استرس فراوان، بالاخره یک لیوان آب قند آماده کردم. آخرین راه چاره ام زنگ زدن به کیان بود. تلفنم را که برداشت، دستم را روی دهانم گرفتم و به آهستگی گفتم: کیان مامان فهمید میای دنبالم... الان ازم جواب می خواد.

چند لحظه هیچ نمی گفت و فقط صدای نفس کشیدنش به گوش می رسید.

- کیان... با توام!

- شنیدم... فعلا بگو مشاوره کنکور میدم و از این حرفا... نمی خواد از رابطمون چیزی بگی خودم باید بهشون بگم...

- باشه... فقط چرا انقدر کلافه ای؟ چیزی شده؟

- نه... فعلا جایی کار دارم باید قطع کنم...

با سردرگمی به صفحه گوشی نگاه کردم. کیان هیچ وقت انقدر با من سرد برخورد نمی کرد. دلیلیش چه می توانست باشد؟ حتما خسته اش کرده بودم... لعنت به منِ حال بهم زن که هیچ کس تحمل وجودم را ندارد. نباید پیشنهادش را قبول می کردم به هر حال او هم کارهای خودش را داشت.

- جانان... کجا موندی دختر..؟

- اومدم مامان...

با دستپاچگی لیوان را داخل بشقابی قرار دادم و خودم را به مادرم رساندم. بعد از این که محتویات لیوان را سر کشید، رو به من کرد و گفت: می شنوم الان...

روی صندلی روبه رویش نشستم. مدام لبم را تر می کردم و دست هایم را بدون دلیل، به مانتویم می کشیدم. برایم سخت بود به مادرم دروغ بگویم... یا چیزی را به او نمی گفتم یا اگر می گفتم جز حقیقت به زبان نمی آوردم.

- مامان جان... من چند روز پیش به این فکر افتادم که یه مشاور کنکور برای این چند روز آخر مونده به آزمون پیدا کنم تا مشکلاتم رو پیدا کنه و یکم باهام تست کار کنه. داشتم توی اینستا دنبال چند تا از همین مشاورها می گشتم که یهو چشمم به اسم کیان... یعنی کیان جاوید افتاد... گفتم کی از ایشون بهتر؟! بعد دیگه باهاش تماس گرفتم و بهم اوکی داد... از اون جایی که می دونست برا خودم سخته هی بخوام با تاکسی بیام گفت میاد دنبالم با هم بریم یه کتابخونه ای که توش آشنا داره... بعدم امروز اولین بار بود که رفتیم اونجا و خداروشکر همه چی عالی بود... کلی چیز ازش یاد گرفتم.

مادرم که تا آن موقع با دقت به حرف هایم گوش می داد، نگاه موشکافانه ای به اجزای صورتم انداخت تا آتویی به دست بگیرد اما من سعی کردم چشم از او بگیرم تا دروغ چشم هایم را نخواند.

- که اینطور... بدون اطلاع من رفتی مشاور گرفتی... تو نمی تونستی اینو زودتر بهم بگی؟ پنهون کاریت برای چی بود خب..؟

- به خدا نمی خواستم چیزی رو پنهون کنم فقط نمی خواستم بابت هزینه هاش حرص بخوری... یکم پس انداز داشتم گفتم توی این راه ازش استفاده می کنم...

- ای وای من! مگه هر وقت چیزی خواستی من نه آوردم؟ اگه زودتر بهم می گفتی، خودم می رفتم برات بهترین مشاور رو پیدا می کردم. هزینه اش هم تمام و کمال پرداخت می کردم... مگه من چند تا بچه دارم آخه؟! یه دختر دارم تو دار دنیا که حاضرم همه چیزمو براش بدم... درباره من چی فکر کردی مادر؟؟ خودم پارسال هم بهت گفتم اگه برای کنکور چیزی کم و کسر داری بهم بگو تا برات جورش کنم... ای وای خدا... ای وای...

هیچ چیز آن طور که فکر می کردم پیش نرفته بود. مادرم با غم بسیار سر پایین انداخته بود و از ته جان آه می کشید. آمدم درستش کنم، خراب تر شد. هیچ چیزِ دنیا ارزش غم مادرم را نداشت. نزدیکش رفتم. جلوی پایش زانو زدم و دست هایش را در دست خود جای دادم. با سرافکندگی نگاهم می کرد.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
2
نوشته‌ها
45
پسندها
58
امتیازها
48

  • #32
#پارت_بیست_و_نهم

- به خدا منظورم این نبود مامانی. چرا با خودت این طوری می کنی؟ من گفتم برام کم گذاشتی؟ تو همه ی جوونیت رو به پام ریختی... نکن این کارو با خودت... منه احمق رو باش فکر کردم مستقل شدم خواستم برا خودم کاری کرده باشم. همین!!

چشم های سبزش مثل همیشه رنگ محبت داشت. دست نوازشش را بر روی گونه ام کشید.

- وقتی می بینم انقدر بزرگ شدی که به فکر استقلال خودتی، خوشحال میشم ولی اون پولا رو نگه دار برای جهیزیه ات... نیاز میشه دختر خوشگلم... من نتونستم برات دنیا رو آباد کنم ولی از این بعد حداقل بیا پیشم و هر چیزی که خواستی رو بگو... این طوری منم خوشحال ترم...

- حتما مامانی.... خیالت تخت!

ب×و×س×ه ای بر لپ گرد و تپلش زدم. خواستم بلند شوم که نگذاشت.

- صبر کن ببینم کجا؟!

- برم بخوابم که فردا هم برنامه دارم...

- ولی ما هنوز به اصل قضیه نرسیدیم...

ای وای حتما می خواست درباره ی کیان چیزی بگوید. می دانستم هول می شدم. از آن جایی که کیان بنابر دلایلی که من نمی دانستم، خواسته بود خودش از عشقمان برای مادرم بگوید، پس نباید چیزی را لو می دادم. اما نگاهم... صدایم... گواه همه چیز بود.

- اصل قضیه چیه ؟

- دخترم... درسته که اون آقا یه بار نجاتت داد ولی این دلیل نمیشه که ما صددرصد بهش اعتماد کنیم و دنبالش راه بیفتیم بریم هر جا که میگه... درسته شما هیچ وقت پدری نداشتی که ازت حمایت کنه ولی نمیشه که تا یه نفر به دادمون رسید فکر کنیم دیگه می تونه نقش رابین هود رو ایفا کنه....

- مامان...

- فعلا گوش کن ببین چی میگم... تو تا حالا با مردا سروکار نداشتی... جنسشون رو نمی شناسی... نمیگم این آقای جاوید پسر بدیه یا هر چیز دیگه... منظورم اینه که باید احتیاط کنی... هر کسی که دستمون رو می گیره صرفا دوست نیست... کسی هم که دستمون رو نمی گیره حتما دشمنمون نیست. تو پیش خودت نگفتی که چطور با یه مرد نامحرم و غریبه این همه ساعت،تنهایی، پاشم برم بیرون؟ می فهمی که می خوام چی بهت بگم؟

قطعا درست می گفت. ولی کیان که برایم غریبه نبود، دوستم داشت و از من مراقبت می کرد. اگر می دانستم فرد قابل اعتمادی نیست عمرا با او جایی می رفتم. دلم می خواست این ها را به مادرم هم بگویم اما نمی شد.

- بله مامان جان... من اشتباه کردم با یه مرد غریبه رفتم بیرون... منو ببخشید! ولی آقای جاوید خیلی آدم خوبیه... فقط رفتیم اونجا باهام درس کار کرد و بعدم رسوندم خونه...

- مطمئن باشم فقط همین بوده دیگه؟!

- به من اعتماد کن مامان...

- من به تو اعتماد دارم ولی به مردا نه! از فردا اگه قراره با این آقا درس کار کنی، عصرها میاد خونه خودمون... می خوام خودم باشم تا خیالم راحت باشه...

خونه ی ما؟! وای آبرویم جلوی کیان می رفت... نمی توانستم حتی تصور کنم که کیان با کفش های گران قیمتش، در حیاط خانه ما قدم بگذارد... چه بدبختی ای! تازه به عمق فاجعه پی برده بودم...کیان و خانواده اش باید برای خواستگاری به خانه مان می آمدند... مادرم که انگار افکار مرا می خواند گفت: دیگه وقتی داشتی یه همچین مشاوری می گرفتی باید فکر اینجاها رو هم می کردی... تخت توی حیاط رو آماده می کنم براتون... هم هوا اونجا خنک تره هم کمتر خونه امون رو می بینه... خوب شد؟؟

- ای قربونت برم مامانی! بهش میگم فردا عصر بیاد خونمون...

- خیلی هم باهاش گرم نگیر...

- بله چشم...

با تنی شکست خورده به اتاقم باز گشتم. خودم را روی تخت رها کردم. مغزم هنگ کرده و دیگر قابل دسترس نبود. چرا من نباید یک دختر پولدار بودم؟ شاید آن موقع می توانستم شریک تجاری کیان شوم و مثل داستان ها عاشق هم شویم و با یک دنیا دعای خیر به خانمان برویم... من دقیقا در نقطه ی مخالف کیان قرار داشتم. نقطه ای که در آن مادرم می گفت با این پسر گرم نگیر و به مردها اعتماد نکن و از طرف دیگر هم اگر مادرم رضایت می داد به وصلتمان، یعنی پدر او هم راضی می شد؟ یا مثل داستان ها می آمد و مرا می کشت تا زن پسرش نشوم؟ شاید هم کیان را با دیگری نامزد می کرد و قال قضیه را می کَند؟ از فکر به این که کسی جز من همسرش شود، قلبم از حسادت و غم، تیر کشید. من باید به کیان می رسیدم... هرطورکه شده. ما باید همه ی موانع را برای رسیدن به یکدیگر کنار می زدیم...
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
2
نوشته‌ها
45
پسندها
58
امتیازها
48

  • #33
#پارت_سی_ام

کیان جاوید

با عصبانیت گوشی را روی میز پرتاب کردم. چقدر یک آدم می توانست نفهم باشد که حتی نتواند خودش برای مادرش یک دروغ سر هم کند... چطور باید این موجود را تا یک ماه تحمل می کردم؟! من باهوش تر از این حرف ها بودم که با چنین اشخاصی همنشین شوم ولی چاره چیست... باید این کار را تمام می کردم. یک ماه عقد و بعد هم طلاق! پیشنهاد کبیر جاوید ردخور نداشت ولی من نباید به آن تن می دادم. باید قبل از آن، خودم برای پاک کردن اسمم راه چاره پیدا می کردم. پک عمیقی به سیگار زدم و دودش را به هوا فرستادم. سپس سیگار را را با حرص، زیر پایم له کردم. منظره ی تهران در شب آن هم در بالکن خانه ی خودم، کمی آرامم می کرد اما همیشه مزاحمی بود که این حال و هوا را خراب کند. یکی مثل جانان یا مردی که چند ساعت بود در پژویش به ساختمانم زل زده بود. می توانست جاسوس پدرم باشد یا حتی کسی که به من حسادت می کرد و می خواست همین امشب به خانه ام دست برد بزند. با دقت بیشتری نگاهش کردم. بی هیچ ترسی به من زل زد. قیافه اش به نظرم آشنا آمد. خشمی در چهره اش داشت که نمی دانم از چه نشئت می گرفت... مردک حقیر! یکی دیگر از حسودانم بود... پله ها را یکی دوتا پایین رفتم و خودم را به بیرون از خانه رساندم. ماشین دیگر نبود اما به جای آن برگه ای روی زمین با سنگ ثابت شده بود. برش داشتم. با خواندن نوشته ی درونش جوشش چشمه ی خشم را درون تک تک اجزای بدنم حس کردم.

《یه روزی با دستای خودم می کشمت قاتل ع×و×ض×ی! منتظر باش چون اون روز خیلی نزدیکه...》

فریاد زدم. آنقدر بلند که دیگر گوش هایم صدایی نمی شنید. چه کسی جرئت داشت با من این طور صحبت کند؟ هیچ کس جز خودم نمی توانست جانم را بگیرد... جان باارزشم را..! با اشتیاق پیدایش می کردم و می کشتمش تا بفهمد من فقط یک قاتل نیستم...بلکه یک قاتل روانی هستم!

از مسیر راه پله که گذر می کردم، صدایی از زیرزمین به گوشم رسید. این دختر رسما بلای جانم شده بود. به زور چند کلمه درس یادم می داد و هزار دادو هوار راه می انداخت که باید پدرش را رها کنم... انگار نه انگار که خودش در بند است! حوصله ی او را نداشتم... امکان داشت در این لحظه، بعد از خواندن نامه ی تحقیرانه ی آن مردک، این موجود را قربانی کنم... در زیر زمین را که باز کردم، طناب های پاره شده ای را یافتم که مدتی پیش با آن، دست و پای الناز را بسته بودم. فرار نکرده بود. همین جا بود. درست پشت سرم. همین که خواست صندلی چوب را محکم بر روی سرم فرود آورد، مچ دست هایش را سفت گرفتم و فشار دادم. آنقدر محکم فشار می دادم که صدای ناله اش بلند شد. صندلی را روی زمین انداخت و از درد به خود پیچید. کمی که از فشار دستم کاستم، چشم هایش باز شد... خوب بلد بود فریب دهد! با دست هایش به سمت چشم هایم حمله ور شد... خیال خامی در سر می پروراند. با یک حرکت محکم بر زمین زدمش.

- کاری کردی که مجبور بشم غل و زنجیرت کنم و بهت گشنگی بدم... هر چقدرم که تلاش کنی نمی تونی از این جا بری بیرون مگه اینکه من بخوام... الان به ناتوانیت پی بردی یا بیشتر نشونت بدم؟!

از رویش بلند شدم و لباسم را صاف کردم. پخش زمین شده بود و هیچ نمی گفت. از ته دل اشک می ریخت و زجه می زد.می دانستم از درد گریه می کند...

- انقدر برای من ادای این شیرزنا رو درنیار تو حتی توله ی شیر هم نیستی! اگه به من بود الان همین جا می کشتمت که بفهمی با کی طرفی... برو خداتو شکر کن کارم بهت گیره الناز مقدم! تا چند روز دیگه میری پیش بابات تا اون وقت هم جیکت درنمیاد...

با صدایی که انگار از قعر چاه بیرون می آمد گفت چند...روز؟

- چی؟؟؟ تو که تا دیروز فقط می خواستی بابات نیفته زندان... حالا که دیگه بیچاره شدی، فهمیدی که هیچ چی جز خودت مهم نیست؟! واقعا که شما زنا منو به خنده می اندازید!.......نگران نباش وقتی بابات برای پیدا کردنت درمونده شد، اون وقت بهش پیشنهاد معامله میدیم تا بیشتر قدر تو رو بدونه و مجبور شه قبول کنه...

روی گوشی ام پیامکی آمد. از طرف جانان بود که می گفت مادرش گفته از فردا عصر برای آموزش به خانه شان بروم. حتی نتوانسته بود به خوبی قضیه را جمع کند... باید اسم جدیدی برای این حماقتش می یافتم.

- بیا...دو تا دوست احمق افتادن تو کاسه ام... نمی دونم از شیر بچه بازی این یکی بنالم یا از خنگ بازی اون یکی... از فردا باید برم توجه مادر خانوم رو جلب کنم...

کنار الناز چمباتمه زدم و موهایش را نوازش کردم.

- آخه کسی به ابهت من میره ناز مادرزن بکشه؟ آخه به من می خوره؟

با ترس چشمانش را بسته بود و سرش را به نشانه ی نفی بالا تکان می داد.

- آفرین دختر خوب...از این به بعد توام بیشتر به حرفام گوش بده...

موهایش را میان مشتم گرفتم و به عقب کشیدم. کم مانده بود از کف سرش جدا شوند. شروع کرد به جیغ زدن. ادامه دادم.

- البته اگه می خوای زنده بمونی!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
2
نوشته‌ها
45
پسندها
58
امتیازها
48

  • #34
#پارت_سی_و_یکم

چند روز از ورودم به خانه ی جانان می گذشت و رفتار سرد مادرش با من تمامی نداشت. همان روز اول هنگامی که وارد خانه شان شدم، سرتاپای مرا طوری برانداز کرد که انگار اولین بار است مرا دیده... با این که گفته بود در حیاط تنهایمان می گذارد تا راحت تر درس بخوانیم اما هر لحظه سنگینی نگاهش را از داخل خانه حس می کردم. جانان اصلا در این احوالالت نبود. جز من هیچ کس دیگری را نمی دید حتی مادرش را..! در هنگام درس خواندن درباره ی شغل آینده اش رویاپردازی می کرد و در هنگام استراحت، زندگی آینده اش را با من می ساخت. از حماقت و دل سپردگی اش بدم می آمد ولی در کنج دلم، آن یک ذره محبتی که از کودکی ام، دست نخورده باقی مانده بود باعث می شد کمی درباره اش احتیاط کنم. گاهی فکر می کردم که بعد از من چه به سرش می آید و دوباره خودم را بابت این حس انسانیت سرزنش می کردم. خیلی وقت بود که تمام احساسات انسانی را درون خودم کشته بودم. از همان زمانی که مادرم را با دشمن پدرم دیدم... از همان زمانی که پدرم مرا سگ خود نامید... تمام این ها از من، کیانی ساخت که قلبش جز برای خودش جایی نداشت. من این خود جدیدم را خیلی دوست داشتم. وابسته اش بودم و حاضر نبودم هیچ کس به آن توهین کند چون می دانستم لیاقتم بیشتر از این هاست... حالا که قدر مرا نمی دانستند کاری می کردم که به من و وجودم ایمان بیاورند. با ساختن گروهی قدرتمند از جنس خودم....

روز آخری بود که نقش یک مشاور دلسوز را بازی می کردم. فردا که جانان کنکور می داد قرار بود از مادرش خواستگاری اش کنم و به لحظات شیرین آزادی نزدیک تر شوم. شربتی که مادرش برایم آورده بود را با آرامش سر کشیدم. سرم را که پایین آوردم نگاه جانان با نگاهم تلاقی کرد. با عشق فراوان به من خیره شده بود و لبخند می زد. مقداری شربت در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم. هول کرده بود و مدام به کمرم می کوبید. دستش را به کنار هل دادم. هنگامی که آرام شدم، دیدم نگران نگاهم می کند.

- خوبی؟؟ چرا نذاشتی بزنم کمرت؟

- نمی بینی مادرت داره نگاهمون می کنه؟ حواست نیست انگار...

به پنجره زل زد و وقتی کسی را ندید گفت: مامانم که الان نیست... داره شام آماده می کنه...

دستم را گرفت و ادامه داد.

-ولی تو به دل نگیر... گفتم که مامانم به همه عالم وآدم شک داره...

- آره گفتی ولی دلیلش چیه؟

- قضیه اش مفصله... باشه بعدا برات میگم.

- به مامانت نشون میدم من از اون نااهلاش نیستم...

و در دلم به دروغی که گفتم خندیدم... اوایل برایم سخت بود که نقش یک عاشق را بازی کنم ولی حالا که این دختر دل داده بود، به آسانی همراهیش می کردم.

- ممنون که تا الان کنارم بودی و مو به مو بهم یاد دادی... فردا جبران می کنم... قول میدم...

- هر کاری که انجام دادم بیشتر از این که برای تو باشه برای خودم بوده... به هر حال زنِ دکتر داشتن خوب چیزیه...

- آقای جاوید بفرمایید شام...

هر دو از جا پریدیم.. .جانان دستش را از روی دستم برداشت و مشغول جمع کردن کتاب هایش شد... نمی دانم مادرش دیده بود یا نه ولی با آرامش نگاهمان می کرد. من زودتر از جانان به داخل خانه شان رفتم و با سفره ای رنگارنگ مواجه شدم... این زن کدبانو بود. حتما جانان از داشتن چنین مادری لذت می برد... مادری که من مثلش را نداشتم. از افکار خودم بدم می آمد... هنوز هم به آن زن خیانت کار فکر می کردم. من نباید با دیدن چنین افرادی خودم را می باختم... من کیان جاوید بودم... همان خودشیفته ی مغرور!
 

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
2
نوشته‌ها
45
پسندها
58
امتیازها
48

  • #35
#پارت_سی_و_دوم

خانه شان بسیار حقیرانه بود. شرمم می آمد پا در آن بگذارم ولی این هم جزئی از نقشه ام بود. با هزار تعارفی که تکه پاره کردند، بر سر سفره نشستم. الحق که غذای خوبی بود ولی فضای خانه حالم را می گرفت.

– آقا کیان...

خداراشکر مادرش کمی با من راحت تر شده بود... چه مسیر سختی داشت فریب دادن آدم ها!

- خیلی ازتون ممنونم بابت این مدت... خدا برای پدرتون نگهتون داره... خیلی به دخترم کمک کردید...

- این حرفا چیه؟ هر کار کردم وظیفه بوده... ایشالا که فردا جانان خانوم صد خودشونو بذارن...

جانان که تا آن موقع با غذایش بازی می کرد، سرش را به طرف من گرداند و گفت: نگران نباشید... فردا می ترکونم...

استرس در صدایش موج می زد. هنگام بدرقه کردنم تا دم در، صدایم زد.

- کیان وایسا یه لحظه...

- جانم؟!

نزدیکم شد و به پیراهنم چنگ زد.

- من خیلی استرس دارم... اگه فردا نشد چی؟؟

انگشت اشاره ام را روی لبش گذاشتم.

- هیس! دیگه نبینم از این حرفا بزنیا... مهم تویی که تموم تلاشت رو کردی... فردا رو به فردا واگذار کن... من بهت اطمینان دارم... تو به حرفای من اطمینان داری؟

سرش را بالا و پایین کرد.

- آره اطمینان دارم.

- پس الان به حرفم گوش میدی و عین یه دختر خوب میری استراحت می کنی... الان ساعت نه شبه... تا یه ساعت دیگه باید خواب باشی چون فردا نیاز به انرژی داری. خب؟!

- باشه ولی آروم نیستم...

دستش را به لبم نزدیک کردم و با اکراه ب×و×س×ه ای به آن زدم.

- اینم از آرامشی که می خواستی...

دیگر خجالت نمی کشید و با چشمانی که می خندید، نگاهم می کرد. نمی دانم شاید هم دلم می خواست مقصد ب×و×س×ه ام را به جای دیگری می کشاندم... مدتی از بودنم با زن ها می گذشت. این حس هم قطعا به خاطر هوس دفن شده ام بود. بد نمی شد اگر یک بار طعم او را هم می چشیدم و مانند دیگر زن ها همچون تفاله ای به دور پرتش می کردم. به هر حال قرار بود برای مدتی، هرچند نمایشی، زنم باشد...

***
 

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
2
نوشته‌ها
45
پسندها
58
امتیازها
48

  • #36
#پارت_سی_و_سوم

خانه ام را به مقصد متروکه ترک کردم. متروکه ای که کبیر می گفت باقیمانده ی خانه ی یکی از اجدادش است.امشب کبیر با مقدم قرار معامله گذاشته بود. اگر همه چیز همان طور که می خواستیم پیش می رفت، دخترش را تحویل می گرفت، قرارداد را امضا می کرد و ماه دیگر در زندان حبس ابد می خورد. در آینه ماشین به الناز نگاه کردم که آرام و بی صدا از شیشه بیرون را نگاه می کرد... صورتش استخوانی شده بود. تقصیر خودش بود که از لجِ من هیچ چیز نمی خورد البته چندان اهمیتی هم نداشت. همین که از بر این دختر به جایی می رسیدم برایم کفایت می کرد. خواستم برای آخرین بار اذیتش کنم، گفتم: خب به سلامتی فردا هم که کنکور داری....

انگار تمام آمال و آرزوهایش روی سرش خراب شدند. دوباره اشک ریخت ولی یاد گرفته بود در حضور من صدایی ندهد...

- اگه می بینی انقدر برات ارزش قائل شدم نشوندمت رو صندلی و پرتت نکردم صندوق عقب فقط به خاطر این بود که از استرس فردات کم بشه خانووووم دکتر! آخه می دونی جانان خانوم امشب استرس داشت...

لبش را گاز می گرفت و هیچ نمی گفت. با دست راست به گلویش چنگ می زد. داشت خفه می شد. باید این لحظه ی آخر نیش خودم را به بدن کبودش می زدم تا نهایت لذت را از او برده باشم...

نزدیک متروکه بودم که کبیر زنگ زد.

- دارم میارمش کبیر خان یکم دندوم رو جیگر بذار خواهشا...

- بابائه نمیاد تو... میگه باید دخترمو قبلش ببینم... یه ویدیو کال بگیر باهاش، گوشیو بده دختره تا مطمئن شه...

خواستم کبیر را تحقیر کرده باشم... لذت پشت لذت...

- ای وای کبیر بزرگ! شما چطور نتونستید مقدم رو راضی کنید دخترش پیش مائه؟! چی فرض کرده شما رو..؟! دور از جون گاگول؟

صدای نفس های عصبی اش تا این طرف خط هم به وضوح نمایان بود.

- بچه جون... زر اضافی نزن زودتر ویدیو کال....

نگذاشتم حرفش را تمام کند. تلفن را قطع کردم و شروع کردم به بشکن زدن... بالاخره یک بار هم من او را تحقیر می کردم. ماشین را کنار جاده زدم.

- دختر جون بیا که بابایی دلش برات تنگ شده... هیچ جوره هم راه نمیاد با ما...

تماس را وصل کردم و با ظاهر شدن قیافه ی مقدم روی صفحه، دستم را از روی سرم به نشانه ی درود به جلو حرکت دادم.

- سلام مقدم! خوب کاری کردی ویدیو کال خواستی... راستش کبیر خیلی قابل اعتماد نیست ولی من هستم!

- گوشیو بده دخترم حرومزاده...

- ای وای نیاز به فحشا نبود که... گوشیو الان میدم به دخترت.

گوشی را رو به روی صورت دخترک نفس بریده گرفتم.

- بابا... بابا جون...

دست های بسته شده اش را به طرف صفحه گوشی می آورد تا آن را لمس کند.

- دیگه تموم شد بابا الان نجات پیدا می کنی... نگران نباش! اون ع×و×ض×ی چرا دستات و بسته؟ چی به سرت آوردن؟ خوبی النازِ بابا؟؟

- بابا من خوبم... تو خوبی؟!

- حالا که دیدمت حالم خوب شد...

از شنیدن مکالمه شان چندشم شد. با دست آزادم شقیقه ام را مالش می دادم. ناگهان الناز لب باز کرد: بابا برو از اونجا... من جام خوبه... خودم خودمو نجات میدم... نیا...

سریع گوشی را به سمت خود گرفتم. دختره ی پفیوز از هر لحظه برای نجات دیگران استفاده می کرد.

- دیدیش دیگه؟ حالا برو اونجا که کبیر هست تا دختر نازتو بیام تحویل بدم...

ویدیو کال را قطع کردم. به سمت الناز برگشتم و دستم را به قصد زدنش بالا بردم.

- نمیشه تو رو دو دیقه خفه کرد نه؟ یه جوری می زنمت صدا سگ بدیا....

از ترس سرش را برگردانده بود و به خود می لرزید.
 

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
2
نوشته‌ها
45
پسندها
58
امتیازها
48

  • #37
#پارت_سی_و_چهارم

ماشین را روشن کردم و تا متروکه بی وقفه راندم. بعد از ده دقیقه رسیدم. پیاده شدم و الناز را همراه خودم کشان کشان به سمت خرابه ها بردم. شب بود و صدای زوزه ی گرگ ها در اطراف آنجا به گوش می رسید. امشب دلم می خواست در این حال و هوایی که داشتم یک نفر را می کشتم و زیر همین خرابه ها دفن می کردم. افراد کبیر دم در ایستاده بودند.

- آقا گفتن دختره رو خودمون ببریم داخل...

- چه غلطا! خودم تا اینجا رسوندمش بقیه مسئولیتش هم با خودمه...

کنارشان زدم و وارد مکانی سرد و تاریک شدم. کبیر رو صندلی نشسته و پا روی پا انداخته بود. نور ماه از آن قسمتِ سقف که خراب شده بود، مستقیم بر صورتش می تابید. مردانه تر از همیشه به نظر می رسید. مو و ریش های سفید و بلندش هم اینقدر به او ابهت نمی داد که این صندلی آنقدر رویش تاثیر داشت. روزی جایش می نشستم و ابهت از دست رفته ام را از او باز پس می گرفتم. بابک مقدم که تا آن موقع رو به روی کبیر ایستاده بود و اطرافش را آدم های پدر پوشانده بودند با صدای کبیر جاوید به سمت من متمایل شد.

- تو چرا اومدی اینجا... مگه نگفتم دختره رو تحویل بده؟

با دیدن دخترش برق از سرش پرید و خواست به سمت ما هجوم آورد که جلویش را گرفتند. الناز سعی می کرد از شر دست هایم که او را محکم گرفته بودند، رها شود اما نمی توانست. گفتم: سلام به همگی... اللخصوص کبیر جاوید!

کبیر سر برگرداند و از حرص دست هایش را مشت کرد.

ادامه دادم: انقدر طماع نباش مقدم جان! اول قرارداد، بعد دخترت...

از میان دندان هایش که سفت در هم فشرده می شد، غرید: دخترمو بده تا امضا کنم...

کنترلم را از دست دادم. چرا این مردک حرف مرا گوش نمی داد؟ کلتم را از جیب پشت شلوارم بیرون کشیدم و روی سر الناز نشانه گرفتم...

- چیه هنوزم اول دخترت رو می خوای؟

الناز از وحشت و گریه، به هق هق افتاده بود. پدرش که این لحظه را دید خودش را روی زمین انداخت و دستش هایش را به نشانه ی التماس بهم مالید...

- باشه امضاش می کنم... فقط به النازم کاری نداشته باش...

سرم را تکان دادم. کبیر هنوز هم با عصبانیت نگاهم می کرد. با حرکت دستش به یکی از نوچه هایش فهماند که قراردادنامه را به دست مقدم بدهند. مقدم بدون چون و چرا و حتی خواندن بند قرارداد، امضایش کرد و با خون دستش آن را مهر کرد. قرارداد که به دست کبیر رسید و تایید شد گفت: دختره رو بده باباش...

الناز را به جلو پرتاب کردم. روی زمین جلوی پدرش افتاد. توان حرکت نداشت. مقدم زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. مدام قربان صدقه اش می رفت اما الناز از ترس، تکلمش را از دست داده بود. محال می دانستم که تا مدت ها می توانست مانند سابق بلبل زبانی کند.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
2
نوشته‌ها
45
پسندها
58
امتیازها
48

  • #38
#پارت_سی_و_پنجم

خواستند از آنجا بروند که گفتم: آهای پدر جان فدا!

مقدم ایستاد و به من نگاه کرد: یادت نره... هر وقت بهت گفتیم، میری خودتو تحویل میدی... یه وقت هم نخوای غلط اضافی کنی و از کشور خارج شی که چارچشمی هواتو داریم. از همین لحظه ای که پاتو از اینجا بذاری بیرون آدمامون دورتن... همه ی کارت های بانکیت هم غیر فعاله... سود و سهام هات هم که کلا پریده! در کل اگه بخوای هم نمی تونی بذاری بری چون زندگیت و خانواده ات تو مشت مائه... خیال هم نکن می تونی ما رو دور بزنی یا لو بدی چون همون طور که می دونی وقتی خودت رفتی زندان، زن و بچه ات این بیرونن مگه نه؟

با مظلومیتی آکنده از ترس به من خیره بود.

- انقدر هم قیافه ی آدمای معصوم رو به خودت نگیر... انگار نه انگار که خودت تا دیروز لَه لَه می زدی برای بساط عیاشیِ ما...حالا هم گمشو...

با تمام شدن حرفم، طوری آن جا را ترک کرد که حتی ردپایش هم به جا نماند. صدای دست زدن کبیر را شنیدم. می دانستم که مسخره ام می کند.

- خوب حرف می زنی! ولت کنم تا فردا صبح ادای رئیسا رو درمیاری!

- کبیر خان جوجه رو آخر پاییز می شمارن. بشین و تماشا کن کی رئیس میشه.

- پس تا پاییز صبر می کنم. تو بگو تونستی دختره رو خواستگاری کنی یا نه؟ آقای رئیس؟

- گفتم که بعد از آزمونش... یعنی فردا...

- آخی... نگو که از مادرزنت می ترسی؟!

دوباره دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود. دلم می خواست آدم هایش به صف کنارش نایستاده بودند تا یک گلوله حرامش می کردم.

- به نظرت خیلی به دختره بها نمیدی؟ آزمون و این حرفا... تا قبل از این باید میومدم دخترا رو از روی تن لشت جمع می کردم که یهو تو م×س×ت×ی نکشیشون. حالا چطور شده انقدر به فکر این یکی شدی؟ باید تا الان جمع می کردیم می رفتیم ولی تو هنوز لنگ یه دختری! اونم چه دختری! بی عرضه...

- انقدر با دم شیر بازی نکن کبیر جاوید! من مثل بمب ساعتی ام یهو دیدی منفجر شدم و هر چی دورو برم بود رو با خودم نابود کردم... فردا پس فردا زنگ می زنم کیانا رو پیدا می کنم با هم بریم خواستگاری... تو هم خودتو نشون نمیدی جناب رئیس.

- هه! کیانا؟ خواهر سر به راهتو میگی؟ فکر کردی اون برا چی رفت از پیشمون؟ به خاطر جناب عالی! به خاطر آبروریزی ای که تو با دخترا به بار می آوردی... آبروش رو بین دوستاش بردی... حالا میاد برات خواستگاری؟

- میاد. خوبم میاد... هر چی باشه اون خواهره بیشتر از تو احساسات به خرج میده...

- ببینیم و تعریف کنیم.

خواستم بروم که گفت: صبر کن ببین این عکسا چطوره؟

یکی از نوچه هایش چند عکس به دستم سپرد. یک سری عکس های فتوشاپی بودند که در آن جانان با تنی بـر×ه×ن×ه برای پسری دلبری می کرد. من از آن پسر خیلی سرتر بودم. اگر این خیانت واقعیت داشت قطعا آن پسر را می کشتم!

- بیا اینم از دلیل طلاقت... فقط چون حس می کنم یه ذره خاطر دختره رو می خوای، نمیدمش دست شیخ ... وگرنه می شد راحت تر از دستش خلاص شد... به هر حال شیخ چند وقتیه زنش مرده و سوگلی می خواد. از طرفی هم من باید پامو پیشش محکم کنم تا ساخت و ساز برج ها زودتر تموم بشه... ببین که چقدر دارم بران مایه می ذارم پسرم!

عکس ها را روی زمین انداختم و هر چه خشم داشتم با پاهایم رویشان خالی کردم. من خاطر جانان را می خواستم؟ مگر عقلم را از دست داده باشم. قلب من جایی جز خودم ندارد...
_ اگه تو ندیش دست شیخ، من خودم یه روز این کارو می کنم..! ولی....
خواستم تهدیدش کنم و ناسزا بگویم. انگشت اشاره ام را به نشانه ی تهدید برایش بالا بردم ولی از خشم هیچ چیز نتوانستم بگویم چون کلمات برای ادای دینم به کبیر کافی نبودند. بدون نگاه کردن به پشت سرم، مکان را ترک کردم.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
2
نوشته‌ها
45
پسندها
58
امتیازها
48

  • #39
#پارت_سی_و_ششم

جانان براتی

دیگر راحت شده بودم.حالا می توانستم بعد از مدت ها آرام سر بر بالشت بگذارم و بخوابم. در جلسه ی کنکور بهترینِ خودم بودم. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. فقط منتظر بودم در های سالن باز و شوند و به بیرون پرواز کنم. فکر کنم همان طور شد که می خواستم... خانم دکتر جانان براتی. برگه ی آزمون را که تحویل مراقب دادم، آزادنه از سالن خارج شدم. چشمانم را بستم، دستانم را به سوی آسمان باز کردم و نفسی عمیق کشیدم. دستی بر شانه ام نشست. صدایی شنیدم.

- سلام جانان...

به هوای الناز به سویش برگشتم ولی او نبود. ندا بود که با من حرف می زد.

- سلام...

- الناز رو ندیدی؟

- نه صندلیش رو دیدم ولی خالی بود.

- باشه... ببخشید مزاحمت شدم... موفق باشی!

- صبر کن ندا...

- بله؟!

- اگه خبری ازش شد به منم بگو...

- فعلا که انگار آب شده رفته تو زمین ولی اگه خبری شد حتما...

برایم دستی تکان داد و سوار بر ماشین پدرش از آنجا دور شد. رد نگاهم را از سمت ماشین آنها به سمت کسی گرفتم که با دسته گلی که به دست داشت، تحسین برانگیز نگاهم می کرد. به سویش دویدم و آغوشم را در میانه ی راه برایش باز کردم. دوباره فرود آمدم... میان آغوشی گرم و پر از عشق. همان طور که سفت مرا میان بازوانش می فشرد، گفت: شیری یا روباه؟

- شیرِ شیرممممم!

- می دونستم که می تونی...

از آغوشش دست کشیدم و به سیاهی چشمانش پناه آوردم. دسته گلی که پر بود از رز های قرمز، به دستانم سپرد. گل ها میان کاغذی صورتی با روبانی قرمز پیچیده شده بودند.

- نمی دونم چجوری ازت تشکر کنم کیان...

- هیچی برام باارزش تر از این اشک شوقی نیست که می ریزی...

بی آنکه بفهمم از چشم راستم اشک بر روی گونه ام می چکید. با دستش، اشکم را آهسته از گونه ام پاک کرد. گفتم: ببین دیگه چقدر خوشحالم که یه چشمی دارم اشک می ریزم!

- همین برام کافیه...

- این گلا چقدر قشنگند! من خیلی رز قرمز دوست دارم.

- خوشحالم که دوسشون داری... هدیه ی آزادیته...

به شوخی گفتم: زندان بودم مگه؟

- از نظر شما کنکوری ها مگه زندان این شکلی نیست؟

- وای چرا به خدا روح و روانم داغون شد این مدت... ولی به نتیجه اش می ارزه... من تا یه ماه دیگه که رتبه ام بیاد، دل تو دلم نیست...

- حالا بیا بریم خونتون که فعلا من دل تو دلم نیست...

چشمکی زد و داخل ماشین نشست. کنارش که نشستم، گفتم: این یعنی چی؟!

- یعنی دارم میام از مامانت اجازه بگیرم برای خواستگاری...
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 1, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 18)

بالا پایین