#پارت_بیست_و_هشتم
وارد آشپزخانه شدم تا برایش آب قند درست کنم. ایده ای نداشتم که باید چطور عشقمان را برایش توصیف کنم تا بد برداشت نکند. این پا و آن پا می کردم. با استرس فراوان، بالاخره یک لیوان آب قند آماده کردم. آخرین راه چاره ام زنگ زدن به کیان بود. تلفنم را که برداشت، دستم را روی دهانم گرفتم و به آهستگی گفتم: کیان مامان فهمید میای دنبالم... الان ازم جواب می خواد.
چند لحظه هیچ نمی گفت و فقط صدای نفس کشیدنش به گوش می رسید.
- کیان... با توام!
- شنیدم... فعلا بگو مشاوره کنکور میدم و از این حرفا... نمی خواد از رابطمون چیزی بگی خودم باید بهشون بگم...
- باشه... فقط چرا انقدر کلافه ای؟ چیزی شده؟
- نه... فعلا جایی کار دارم باید قطع کنم...
با سردرگمی به صفحه گوشی نگاه کردم. کیان هیچ وقت انقدر با من سرد برخورد نمی کرد. دلیلیش چه می توانست باشد؟ حتما خسته اش کرده بودم... لعنت به منِ حال بهم زن که هیچ کس تحمل وجودم را ندارد. نباید پیشنهادش را قبول می کردم به هر حال او هم کارهای خودش را داشت.
- جانان... کجا موندی دختر..؟
- اومدم مامان...
با دستپاچگی لیوان را داخل بشقابی قرار دادم و خودم را به مادرم رساندم. بعد از این که محتویات لیوان را سر کشید، رو به من کرد و گفت: می شنوم الان...
روی صندلی روبه رویش نشستم. مدام لبم را تر می کردم و دست هایم را بدون دلیل، به مانتویم می کشیدم. برایم سخت بود به مادرم دروغ بگویم... یا چیزی را به او نمی گفتم یا اگر می گفتم جز حقیقت به زبان نمی آوردم.
- مامان جان... من چند روز پیش به این فکر افتادم که یه مشاور کنکور برای این چند روز آخر مونده به آزمون پیدا کنم تا مشکلاتم رو پیدا کنه و یکم باهام تست کار کنه. داشتم توی اینستا دنبال چند تا از همین مشاورها می گشتم که یهو چشمم به اسم کیان... یعنی کیان جاوید افتاد... گفتم کی از ایشون بهتر؟! بعد دیگه باهاش تماس گرفتم و بهم اوکی داد... از اون جایی که می دونست برا خودم سخته هی بخوام با تاکسی بیام گفت میاد دنبالم با هم بریم یه کتابخونه ای که توش آشنا داره... بعدم امروز اولین بار بود که رفتیم اونجا و خداروشکر همه چی عالی بود... کلی چیز ازش یاد گرفتم.
مادرم که تا آن موقع با دقت به حرف هایم گوش می داد، نگاه موشکافانه ای به اجزای صورتم انداخت تا آتویی به دست بگیرد اما من سعی کردم چشم از او بگیرم تا دروغ چشم هایم را نخواند.
- که اینطور... بدون اطلاع من رفتی مشاور گرفتی... تو نمی تونستی اینو زودتر بهم بگی؟ پنهون کاریت برای چی بود خب..؟
- به خدا نمی خواستم چیزی رو پنهون کنم فقط نمی خواستم بابت هزینه هاش حرص بخوری... یکم پس انداز داشتم گفتم توی این راه ازش استفاده می کنم...
- ای وای من! مگه هر وقت چیزی خواستی من نه آوردم؟ اگه زودتر بهم می گفتی، خودم می رفتم برات بهترین مشاور رو پیدا می کردم. هزینه اش هم تمام و کمال پرداخت می کردم... مگه من چند تا بچه دارم آخه؟! یه دختر دارم تو دار دنیا که حاضرم همه چیزمو براش بدم... درباره من چی فکر کردی مادر؟؟ خودم پارسال هم بهت گفتم اگه برای کنکور چیزی کم و کسر داری بهم بگو تا برات جورش کنم... ای وای خدا... ای وای...
هیچ چیز آن طور که فکر می کردم پیش نرفته بود. مادرم با غم بسیار سر پایین انداخته بود و از ته جان آه می کشید. آمدم درستش کنم، خراب تر شد. هیچ چیزِ دنیا ارزش غم مادرم را نداشت. نزدیکش رفتم. جلوی پایش زانو زدم و دست هایش را در دست خود جای دادم. با سرافکندگی نگاهم می کرد.