. . .

متروکه رمان من ناشناس هستم | maleficent

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: من ناشناس هستم
نویسنده: maleficent
ژانر: اجتماعی
ناظر: @نویسنده کلاسیک
خلاصه: من دختری هستم بدون نام... پدرم نام یک انسان مرده را روی من گذاشت. من زندگی نکردم؛ هر خط‌خطی سیاهی که در زندگی‌های بقیه کشیدم به خاطر بی‌نام بودنم بود... من اسمم را پیدا میکنم، خودم را پیدا میکنم، خودم را زنده میکنم...

مقدمه: من فهمیدم هر چه برای خدا و خودم زندگی کنم بیشتر پروازم حتی اگر ناشناس باشم، حتی اگر به من بگویند پوران، یا از ژینوس متنفر باشند. در زندگی همه ما آدمهای ناشناس، چیزی هست به نام ایمان، ایمان به خدا و روحی که پر از پروانه است و آزاد آفریده شده؛ اگر بخواهیم از ناشناس بودن فرار کنیم و به هر قیمتی خودمان را به بقیه ثابت کنیم سقوط میکنیم. پرواز کن، آزاد باش... هر جا خواستند بالت را بشکنند با خودت تکرار کن من ناشناس هستم، سپس بی توقع از دیگران و بدون شک کردن به خودت، رد شو... پرواز کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,365
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #3
خانه ما قدیمی‌ترین و زشت‌‎ترین خانه آن‌کوچه بود. نگاه‌‎های مردم ساکن کوچه به خانه ما پر از حس تحقیر شدن بود، مثلا این‌که هر وقت رد می‌شدند نسبت به خانه‌‎های دیگر بی‌‎تفاوت بودند اما به خانه ما نگاه می‌کردند! مردمک چشم‌هایشان پر از تیغ بود.
- چرا این خونه این‌قدر قدیمی و خرابه؟! درسته که این‌جا یه محله بالانشین شهر نیست، اما این خونه گند زده به این کوچه! بیچاره آدم‌های توی این خونه؛ چطوری توی این سوراخ موش زندگی میکنن؟
بابا از وقتی به شهر آمدیم موهایش شروع کرده بود به سفید شدن، با اینکه سنی نداشت. شب هایی که خوابم نمی‌‎برد، از زیر پتو یواش نگاهش می‌کردم، توی حیاط آرام گریه می‌کرد، من هم یواش زیر پتو. از شهر متنفر بودم! بهترین جای دنیا روستای دورافتاده خودمان بود. چشم‌هایم را می بستم و خانه قبلی را تصور میکردم، خنکی بادی که به صورتم می‌خورد، هوای تازه، نفس...هر جا چشم می‌چرخاندیم رنگ سبز، پر از تازگی و شادابی، یک خانه ساده کنار چندین خانه ساده دیگر، مواظبت از غازها و گاوها و گوسفندهای کوچک و بزرگ، بوی خاک باران‌خورده، بوی سرسبزی... برای من دنیای روستا، رنگی و دنیای شهر سیاه و سفید بود.
از وقتی به شهر آمده بودیم، تنها جایی که دوست داشتم شهربازی بود؛ جایی که فضای رنگی وشاداب روستا، با چراغ‌های رنگارنگ وسایل بازی و صدای جیغ و هیجان آدم‌ها شبیه‌سازی شده بود. هر وقت ناراحت بودم و گله می‌کردم بابا مرا به شهربازی می‌برد، تا اینکه شهربازی ترسناک‌ترین جای دنیا شد! تلخ‌ترین افکار من از یادآوری آن روز سرچشمه می‌گیرد، بدترین روز زندگی‌ام تا الان...
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #4
آن‌روز دلم گرفته بود. مدتی بود بابا برای جاهای تفریحی پول نداشت، تا اینکه روز جهانی کودک، متوجه شدیم شهربازی برای بچه‌ها رایگان است. خوب یادم هست که قدم به بلوز و شلوار صورتی آویزان شده توی کمد نمی‌رسید، تا جایی که می‌توانستم دستم را دراز کرده بودم؛ بلوز و شلوار را به زحمت پایین آوردم و پوشیدم، گل سر صورتی را به موهای خرمایی کوتاهم زدم و دوان دوان جلوی در رفتم.
- من آماده ام. زود باشید دیگه!
مامان چادرش را سر کرد؛ شیشه شیر برادر یک و نیم ساله‌ام، پویا را توی کیف گذاشت، او را بغل کرد و همراه بابا از خانه خارج شدیم. بابا من را بلند کرد و روی باک موتور نشاند؛ جلوی موتور نشستن را خیلی دوست داشتم. بابا پویا را از مامان گرفت؛ مامان چادرش را زیر بغلش جمع کرد، سوار شد و دوباره بچه را بغل کرد. پویا گریه کرد.
- یه مدت راحت بودیم از شهربازی رفتن... پوران اینقدر نگو بریم شهربازی! تو و بابات اونجا خوش می‌گذرونید، من باید این بچه رو به زور آروم کنم. آدم مار بشه مادر نشه!
- خب مامان اگه شهربازی نریم که من ناراحت میشم! چرا نمیریم دهات خودمون؟ اونجا که بودیم هم خونه مون قشنگ بود، هم بی‌پول نبودیم؛ به جای این‌که برم شهربازی با غازها بازی میکردم.
- پویا مریضه؛ نمی‌شد اون‌جا بمونیم. این‌همه دعا کردی خدا بهت داداش بده، حالا برای خوب شدنش دعا کن.
صحبت کردن درباره بیماری پویا همه را ناراحت میکرد، می‌توانستم به خوبی حس کنم که چهره بابا با دیدن بچه پر از غصه میشود. ظاهر برادرم کاملا شبیه بچه های سالم بود؛ به خاطر همین تنها کسی که باور نمی‌کرد او مریض است من بودم. اسم بیماری‌اش را چند بار پرسیده بودم اما چون تلفظش برای من پنج ساله سخت بود، یادم نمی‌ماند. دکتر گفته بود با کاردرمانی و گفتاردرمانی وضعیتش بهتر می‌شود؛ ما به خاطر او مجبور شده بودیم به شهر مهاجرت کنیم. دلم نمی‌خواست به روستا فکر کنم، چون دلتنگی حالم را بدتر می‌کرد. روی موتور باد به صورتم می‌خورد. موتورسواری حس خوبی داشت؛ یک دلیل برای شاد بودن داشتم.
نزدیک شهربازی پیاده شدیم، باید قسمتی از مسیر را پیاده می رفتیم. بابا پویا را از مامان گرفت.
- تو خسته شدی سمیرا؛ بچه رو بده من بغل کنم. من توی شهربازی چیزی سوار نمیشم، اگه خواستی تو با پوران سوار شو.
- شهربازی برای بچه ها مفته؛ من اگه بخوام سوار بشم باید پول بدیم. پول داری؟!
بابا چیزی نگفت. من با ذوق راه می‌رفتم، سعی می‌کردم توی پیاده رو پاهایم را فقط روی سنگ فرش های زرد بگذارم. قلبم تند تند میزد. مدتی گذشت، سرم پایین بود.
- اه... پام رفت روی اون سنگه که زرد نیست، سوختم!
سرم را بلند کردم. بلندی چرخ و فلک دیده میشد. هیجان زده شدم، می‌خواستم زودتر به شهربازی برسم. با عجله دویدم. چند متر که رفتم، پشت سرم را نگاه کردم؛ مامان و بابا بی‌حوصله یواش یواش می آمدند.
- زود باشید!
حواسم به تیر برق توی پیاده‌رو، که توی مسیر من قرار داشت نبود. سرم را که به سمت جلو برگرداندم صورتم محکم به آن خورد. روی زمین افتادم، بینی‌ام درد گرفته بود. مامان قدم‌هایش را تندتر کرد و به سمتم آمد، دستم را گرفت و بلندم کرد. از درد بغض کرده بودم اما خوشحالی شهربازی رفتن نمی‌گذاشت گریه کنم.
- مواظب باش پوران!
- بریم. میخوام یه عالمه وسیله بازی سوار شم! این دفعه دیگه مثل دفعه های قبل نیست که میگفتی بابا پول نداره، این دفعه همه چی مفته!
بابا به آدم‌هایی که از کنارمان رد شدند و حرف من را شنیدند با خجالت نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. صورتش را نزدیک صورتم آورد و انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش گذاشت.
- هیس! هیچ جا نباید بگی بابا پول نداره.
- پس چرا همه میگن؟
- همه اشتباه میکنن.
- باشه، دیگه نمیگم.
رسیدیم. مسئول شهربازی که جلوی در ایستاده بود یک بادکنک سبز به من داد.
- روزت مبارک!
خیلی خجالتی و با صدای آرام تشکر کردم. صدای گریه های پویا از توی بغل بابا می آمد. مامان کلافه بود. بابا بچه را توی بغلش تکان داد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
317

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین