. . .

متروکه رمان منتظر نماندی | حدیث ضرغامیان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
اسم رمان:منتظر نماندی!
اسم نویسنده:حدیث ضرغامیان
ژانر:عاشقانه،اجتماعی،تراژدی
ناظر: @لیانا مسیحا
خلاصه:دختری از جنس غم با دلی تنگ!
دلتنگ کسی که، همانند خواهرش بود؛
اماکینه ای بچه گانه،
باعث جدایی شان شد.
انگار قدرت کینه..!
بیش از دوست داشتن بود.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,358
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Hadisz

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
1046
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
20
امتیازها
43

  • #2
مقدمه:
صدای بلند تپیدن قلبش،
گوش فلک را کَر می‌کرد! هر آن هراس داشت...
که چشم هایش، دست...
دل بی‌قرارش را رو کند.!
فرار می‌کرد! از چه...؟از عشقی که، درسینه اش جا خوش کرده بود و قصد بیرون رفتن، نداشت...!
ترس از دست دادن، همچون روحی سرگردان در ذهنش می‌چرخید.! خطایی که باعث جدایی شان شد...و این جدایی اجباری کار دستش داد.!
....................................................
پارت 1
پا تند کردم و در گوشه ای از خیابان ایستادم. باران بدون وقفه میبارید، انگار دل ابرها هم از همه چیز گرفته بود. چیزی از موش آب کشیده کم نداشتم،کلافه نگاهم را به نقطه ی مقابلم دوختم.! دست سرد و یخ زده ام را در جیب پالتو ام فرو بردم.کسی در کنارم ایستاد، بوی عطر تلخ و سردش همچون نسیمی ملایم بینی ام را قلقلک می‌داد.
به سمتش چرخیدم، سر بلند کرد؛ لحظه ای در دریای خروشان چشمانش غرق شدم، اما زود به حالت عادی ام برگشتم.چترش را به سمتم گرفت، یک تای ابرو ام را بالا انداختم و نگاه سوالی ام را ب چشمان آسمانی اش دوختم.
_ خیس شدی این چتر رو بگیر!
_ اما خودتون خیس می‌شین
_ ماشین دارم
چتر را از دستش گرفتم و زیر لب تشکر کردم. سری تکان داد،و سریع به سمت ماشین اش رفت. با صدای بوق ماشینی چشم از آن پسر برداشتم و نگاهم را به ماشین زرد رنگی که راننده اش مردی میان سال بود دوختم.
مرد به انگلیسی گفت:
_ خانم کجا میرین؟
جوابش را به انگلیسی دادم:
- (.....)میرم
_ سوار بشید
فورا در ماشین را باز کردم و سوار شدم.
هوا به شدت دلگیر بود، فکرم به چند سال پیش کشیده شد چقد دلتنگش بودم، دلتنگ کسی که کینه ای بزرگ از من به دل داشت. از همه بهم نزدیک تر بود ولی بعد از آن ماجرا ازم فاصله گرفت، نگاهش طوری بود که انگار برایش بیش از یک غریبه نیستم، هنوز تصویر چشمان پر از نفرتش را به خاطر دارم. دریایی که آرامش درش موج می‌زد همان روز که عشقش گفت عاشق من است، دقیقا همان روز یخ زده و خروشان شد.
صدای راننده رشته ی افکارم را از هم گسست،کرایه اش را حساب کردم و پیاده شدم.
با گام های بلند به در خانه رسیدم، دکمه ی آیفون را فشار دادم در با صدای آهسته ای باز شد. نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. نهال با نگرانی به سمتم آمد و گفت:کجا بودی تا الان؟
بی حوصله گفتم:
_ تاکسی نبود
_ از نگرانی داشتم سکته میکردم خب چرا ماشینت رو با خودت نمیبری؟
_ نهال گیر نده حوصله ندارم
نهال گفت:
- باشه برو لباست رو عوض کن
سری به مثبت تکان دادم و راه اتاقم را در پیش گرفتم. همین که وارد اتاق شدم، چشمم به قاب عکس خانواده ی سه نفره ای افتاد که با لبخندی عمیق به هم می نگریستن!
قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمم بر روی گونه ام افتاد، با پشت دست پاکش کردم و به سمت کمدم رفتم، از بین لباس هایم هودی سفید و شلوار مشکی ام را انتخاب کردم و در کسری از دقیقه پوشیدم موهایم را با حوله خشک کردم، روی تخت سفید رنگم دراز کشیدم و مشغول خواندن کتاب روانشناسی ام شدم. نهال بدون در زدن وارد شد، نگاهم را کلافه بهش دوختم که خودش فهمید چه منظوری دارم، لبش را کج کرد و گفت:
_ نمی‌تونم در بزنم خب اینجوری ام نگاهم نکن
_ از دست تو
سینی ای که در دست داشت را روی میز گذاشت و گفت:
_ واست سوپ آوردم بخور سرما نخوری
_باشه
اخم کرد و با لحن بامزه ای گفت:
- یک وقت تشکر نکنی ها از ارزش هات کم میشه!
نیشخندی زدم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. سینی سوپ را از روی میز برداشتم و شروع ب خوردن کردم، بعد از تمام شدن سوپ سینی را دوباره روی میز گذاشتم و دراز کشیدم. آنقدر خسته بودم که با امید بر اینکه امشب دیگر کابوس نبینم سریعاً به خواب عمیقی فرو رفتم.
_ هیچوقت نمیبخشمت محیا،تو میدونستی من عاشق اونم،عشقم رو ازم گرفتی
_خواهش میکنم وایسا،واست توضیح میدم
_ نمی‌بخشمت،نمی‌بخشمت،نمی‌بخشمت!
با داد از خواب پریدم، نفس نفس می‌زدم کلمه ی نمی‌بخشمت در سرم اکو می شد دیگه نمی‌تونم تحمل کنم با پشت دست روی پیشونی ام کشیدم، خیس از ع×ر×ق بود. قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمم روی دستم افتاد. در اتاقم با ضرب باز شد و نهال هراسان وارد شد، سریع به سمتم آمد و با هُل و نگرانی گفت:
_چی شده محیا دوباره کابوس دیدی؟
نگاه اشک آلودم را به چشمان نگرانش دوختم و با تکان دادن سرم حرف اش را تایید کردم. با ناراحتی کنارم نشست و سرم را در آغوش کشید، اشک هایم بی تعلل بر روی گونه ام می‌ریخت. این کابوس ها کی تمام می شوند، تحمل شان برایم بسیار دشوار است هرشب با هراس به خواب میروم و چشم بر هم میگذارم.
_ آروم باش محیا،آروم باش
_ چطور آروم باشم،خسته شدم دیگه نمیتونم تحمل شون کنم
_ بالاخره تموم میشن تو فقط آروم باش
_ کی،کی تموم میشن وقتی که منم ذره ذره باهاشون تموم شدم؟وقتی دیگه عمری واسم نمونده بود؟
_ تو که نمیخواستی اون عاشق تو بشه
_ از نظر ما من نمی‌خواستم ولی، از نظر حدیث اینطور نبود، ناخواسته نبود و من از عمد عشقش رو ازش گرفتم
_ بالاخره حدیث هم یک روز متوجه میشه و می‌فهمه که تو نمی‌خواستی عشقش رو ازش بگیری ،فقط صبر کن اگر صبور باشی همه چیز درست میشه
_ تا کی صبور باشم آخه؟
_ تا هروقت که تمام این کابوس ها تموم بشه و دوباره همون محیای سابق رو بتونم ببینم
_ مرسی که کنارم هستی نهال، قول بده هیچ‌وقت منو تنها نزاری!
_ چشم قول میدم،حالا هم مثل یک دختر خوب بخواب و به هیچ چیز فکر نکن من صبح میخوام همون محیای مغرور رو ببینم
_ باشه
گونه ام را بوسید و با شب بخیر از اتاق بیرون رفت.
اگر نهال کنارم نبود دوام نمی آوردم و جا می‌زدم.
سرم را روی بالش گذاشتم و به خواب رفتم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Hadisz

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
1046
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
20
امتیازها
43

  • #3
پارت 2
لای پلک هایم را گشودم، نهال پی در پی صدایم می‌کرد در جواب اش گفتم:
_ باشه باشه، الان بلند میشم!
در حالی که زیر لب غر میزد از اتاق خارج شد، با چشم های خواب آلود به سمت سرویس بهداشتی قدم برداشتم. صورت ام را شسته و به اتاق برگشتم.
مو های رنگ شبم را بالای سر ام جمع کردم و دم اسبی بستم. بعد از پوشیدن لباس هایم، آرایش ملایمی بر روی صورتم پیاده کردم، وسایلی که نیاز داشتم را داخل کوله ام گذاشتم، بوت های قهوه ای ام را پوشیده و از اتاق خارج شدم.
با ورود ام به آشپزخانه نهال در حینی که لقمه اش را می‌جوید گفت:
_ صبح بخیر
_ صبح بخیر
روی یکی از صندلی ها نشستم و شروع به خوردن کردم. صدای نهال رشته ی افکار ام را از هم گسست، سر بلند کردم و گفتم:
_ چیزی گفتی؟
_ کجایی؟یک ساعت هست دارم صدات می‌کنم
_ حواسم نبود کار ای داشتی؟
_ گفتم من میرم نمایشگاه نقاشی دوستم
_ باشه
بلند شدم بعداز برداشتن کوله ام و خداحافظی با نهال به پارکینگ رفتم و سوار ماشین ام شدم.
طی 10 دقیقه به دانشگاه رسیدم،ماشین را پارک کردم و با گام های کوتاه راه کلاس را در پیش گرفتم.وارد کلاس شدم و بدون توجه به بقیه روی آخرین صندلی نشستم.
با ورود پسر ای که چهره اش شدیداً آشنا بود،
خیره نگاه اش کردم، ریز نگاه ای به من انداخت و روی اولین صندلی نشست.
استاد به انگلیسی رو به پسر خوش آمد گفت و ادامه داد:
_ایشون، دانشجوی جدید ما هستن که ب تازگی از دانشگاه (...)آلمان به اینجا منتقل شدن، آقای تیرداد موحد
اکثراً خوش آمد گفتن که موحد با لبخند محو ای جوابشان را داد.
حواس ام پرت موحد بود، اما هر چه فکر میکردم به خاطر نمی آوردم او را کجا دیده ام. با یاد آوری دیروز و پسری که چتر اش را به من داده بود، به یاد آوردم او همان پسر است.
صدای خسته نباشید استاد من را از غار افکار هایم بیرون آورد. با برداشتن کوله ام نفس عمیقی کشیدم و به سمت موحد قدم برداشتم و با صدای آرامی گفتم:
_ آقای موحد؟
موحد به سمت ام برگشت و گفت:
_کار ای داشتین؟
_ بابت دیروز متشکرم، فردا چتر تون رو واسه تون میارم.
_ نیازی به برگردوندن چتر نیست.
_ اما...
_ خدانگهدار
_ خدانگهدار
سریع از کلاس خارج شدم،بعد از روشن کردن ماشین به سمت خانه حرکت کردم.
نهال با دیدن ام به سمت ام آمد و گفت: سلام
_ سلام
_ خوبی؟
_ آره
_برو لباس هات رو عوض کن بیا ناهار بخوریم
_باشه!
وارد اتاق ام شدم و سریعاً لباس هایم را عوض کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Hadisz

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
1046
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
20
امتیازها
43

  • #4
پارت 3
_ محیا موبایل ات داره زنگ میخوره
به سمت گوشی ام رفتم و از روی میز برداشتم اش
_کیه؟
_ ناشناسه
_ میخوای جواب نده
_ نه جواب میدم
تماس رو وصل کردم صدای مردی در گوشی پیچید:
_ سلام
_ سلام بفرمایید؟
_ محیا خودتی؟
_ بله،شما؟
_ ترابی هستم.
به گوش هام اعتماد نداشتم، ترابی! دلیل تماس اش با من چی هست؟
_ رئیس!
_ آره محیا خودم هستم
_ امری داشتین؟
_ بهت نیاز دارم همین الان خودتو برسون
_ چشم
_ لوکیشن می‌فرستم واست!
_ باشه
بدون خداحافظی قطع کردم.
سریعاً به سمت اتاق ام قدم برداشتم و حاضر شدم.
صدای نهال متوقف ام کرد،به سمت اش برگشتم.
_کجا؟
_ یه کار فوری پیش اومده باید برم.
_کی برمیگردی؟
- مشخص نیست
_ باشه خداحافظ
_ خداحافظ
با عجله به سمت پارکینگ رفته و سوار ماشین ام شدم. بعد از باز کردن لوکیشن سرعت ام را زیاد کردم و به سمت آدرس ای که ترابی برایم فرستاده بود رفتم.
یک لحظه سرم گیج رفت و جلوی چشمانم تار شد، همین که توانستم جلو ام را به وضوح ببینم با ماشین ای که سرعت اش از من هم بیشتر بود بر خورد کردم، آنقدر محکم و سریع به هم برخورد کردیم که پرت شدن ماشین ام را حس می‌کردم.
حس شکستن داشتم.
صدای خورد شدن تمام استخوان هایم را به وضوح شنیدم!
سرم آنچنان درد می‌کرد که وسعتش در زبان نمی‌گنجید
درد بدن ام هزار بار بدتر از راه رفتن بر روی شیشه های شکسته بود
راه بینی ام بسته شد
نفس هایم به شمارش افتاد
درد امانم را برید
تا دهن باز کردم خون با فشار بر کف آسفالت خیابان ریخت
لباس ابی رنگم اکنون غرق خون بود
دگر نای نفس کشیدن نداشتم
سر ام به شدت سنگین شده بود
نه جایی را می‌دیدم نه می‌توانستم نفس بکشم نه صدایی می‌شنویدم!
لحظه ی بین مرگ و زندگی اینجا بود!
***
راوی:
انگار بین زمین و آسمان معلق مانده بود، پل ای بین مرگ و زندگی، احساس می‌کرد هرآن امکان دارد فرشته ی مرگ به سراغ اش بیاید پلک هایش آرام، آرام بر روی هم افتاد و به خواب عمیق ای فرو رفت!
با ترس از ماشین اش پیاده شد خون پیشانی اش را پاک کرد، پلک هایش از ترس بالا و پایین می پرید.
با خود می‌گفت همه ی این ها کابوس است و وقتی بیدار شوم این چنین اتفاق ای رخ نداده؛ اما خواب نبود، او بیدارِ بیدار بود بی خواب ای دیشب اش بالاخره کار دستش داد. اشک در چشمان اش حلقه زده بود نمی‌توانست باور کند مسبب صحنه ی دلخراش ای که رو به روی اش بود خودش است. با گام های کوتاه و لرزان خود را به ماشین ای که برعکس شده بود رساند.
حتی یک انسان هم در آن جاده نبود تا به او کمک کند.
بدن بی روح دختر ای که بر روی زمین افتاده بود تیر خلاص را زد، با چشمان اشک آلود به زانو افتاد و با گفتن بیچاره شدم به سمت دختر هجوم برد.
دست دختر را در دست یه زده اش گرفت، نبض اش بسیار ضعیف می‌زد وبه سختی نفس می کشید.
آنقدر می‌ترسید که به اورژانس هم زنگ نزد، زیر بازوی دختر را گرفت و او را درون ماشین اش که جلو اش خراب شده بود گذاشت. عقل اش میگفت به تیرداد زنگ بزند؛ موبایل اش را برداشت و شماره ی تیرداد را گرفت بعد از دومین بوق صدای خسته ی تیرداد بلند شد
_ ت..تیر..داد
تیرداد با شنیدن صدای بغض آلود و لکنت وار پارسا گفت:
_ چی شده پارسا
_ تی..تی..تیرداد م...ن
_ میگم چی شده یالا حرف بزن
پارسا با داد ای که تیرداد زد به خودش آمد و گفت
_ با یکی تصادف کردم حال اش خیلی بده تیرداد
شُکه شدن تیرداد را به خوبی حس میکرد، بعد از سکوت کوتاه ای صدای داد مانند تیرداد پرده ی گوش اش را لرزاند:
_کجایی پارسا بهم بگو کجایی
_ دارم می‌برم اش خونه ی خودم
_ تو دیوونه شدی داری میگی حالش بده باید برسونیش بیمارستان
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین