. . .

متروکه رمان محکوم‌ به درد | اِما

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. طنز
نام رمان : انتها
نویسنده : اِما
ژانر : عاشقانه، طنز
ناظر: @سحرصادقیان
خلاصه : دختری که توان ادامه دادن نداشت از آینده میترسید چون گذشته اش وحشتناک بود ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,358
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #2
نام رمان : محکوم‌ به درد
نویسنده : اِما
ژانر : عاشقانه،طنز،تراژدی
خلاصه : دختری که توان ادامه دادن نداشت از آینده میترسید چون گذشته اش وحشتناک بود ...
مقدمه : برام مهم نیست چرا هنوز اینجام
الان فقط میخوام برم

نزدیک‌ عصر بود
با هانیه داشتیم تو کوچه و خیابون ها قدم می زدیم و مثل همیشه چرت و پرت می گفتیم و کلی می خندیدیم
تا اینکه هانیه یه چیزی گفت و خنده از روی لبام محو شد
_ راستی صنم ببخشید که می پرسم ولی
حرفشو قطع کردم
_ مثل همیشه فرقی نکرده نکنه منو نمی شناسی
ایستاد
- نمی خوای تلاشی کنی ؟
برام سخت بود که بهش بگم چرا نمی تونم قبول بشم حتی برام سخت بود یک کلمه راجبه شرایطی که الان توش هستم باهاش حرف بزنم اون صمیمی ترین و تنها خانواده واقعی من بود ولی حاضر بودم شرط ببندم اگه بهش بگم حرفم رو باور نمی کنه
من اون موقعه فقط مشکی ( مشکات ) رو برای گفتن راز هام ترجیح میدادم که کم می شد ببینمش ولی می دونستم حتی اگه عمیق ترین راز هام هم بهش بگم اون پشتمه
ولی هانیه کلا با همه فرق داشت یک روز قهر می کرد یک روز آشتی یا خیلی زود و ناگهانی اعصبانی می شد درسته ته دلش هیچی نبود و کمتر از یک ماه دووم نمی اورد برا آشتی ولی بازم حاضر نبودم به کسی جزء مشکی اعتماد کنم
مکث کردم
_ سعی می کنم
_ خانم خانم ها فقط بلده بگه سعی می کنم آخرش هم همون تنبل خانمه
_ عه خب بدم میاد از درس و دانشگاه
_ فکر کردی من خوشم میاد شتر خانم همه بدشون میاد ولی همشون تلاش می کنن و همچنین موفق هم می شن
- اول اگه من شتر هستم تو هم اِسکلت هستی از بس که لاغری دوم من چیکار به تو و بقیه دارم اخه
_ ولش اصن بیا چیپس بخوریم
_ هروقت ناراحتی فقط میلونبونی بعدش هم هرچی میخوری چاق نمی شی
زبون درازی کرد
_ هه دلت بسوزه
_خوشم میاد وقتی زبونتو دراز میکنی شبیه میمون می شی
_ عه تو این حاضر جوابیارو از کجا یاد می گیری
_ از تو
حرصش دراومد می خواست با کتاب بزنه تو سرم که گوشیش زنگ خورد
_ کی میای ؟
_ یه ساعت دیگه
سریع هم تماس رو قطع کرد
_ حوصله مامان و بابام رو ندارم ولی باید برم وگرنه هی بعد می خوان بگن دوست پسر داری ؟
خنده ام گرفت
بعد اینکه هردومون از حرف هانیه خندیدیم خداحافظی کردیم
دیگه عصر شده بود و عصر زیبایی‌ هم بود
من عاشق عصر بودم مخصوصا‌ عصر به اون زیبایی
با اینکه دل کندن‌ از اون صحنه زیبا‌ و برگشتن‌ به عذاب خونه مثل همیشه‌ برام مزخرف بود یه اسنپ‌ گرفتم‌ و رفتم‌ خونه‌....
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #3
هرچی می گذشت بیشتر هانیه راجب شرایط و درس من سئوال می کرد یک سال موفق شدم بپیچونمش ولی تا ابد که نمی تونستم بگم چون تنبلم
بلاخره بعد مدت ها تصمیم‌ گرفتم‌ همچی‌ رو از سیر تا پیاز‌ بهش‌ بگم که کاش نمی گفتم‌....
زنگ زدم به هانیه
_ الو
- علیک
_ سلام سریع بگو مامانم برای آشپزی ازم کمک می خواد
- ساعت 5 وقت داری بریم کافه ؟
_ اره چطور مگه
- مگه همیشه نمی خواستی بدونی چرا قبول نمی شم ؟
_ می خوای بالاخره بهم بگی ؟ فک
که یک دفعه مامانش داد زد بیا دیگه
_ باشه حالا تو کافه حرف می زنیم خداحافظ
چیزی نگفت و تماس رو قطع کرد
یجورایی اون هم کم تر از من مشکلات نداشت از یه طرف با پارک سر و کله می زد از یه طرف با هلنا ( خواهر کوچیک هانیه ) از یه طرف با مامان و باباش از یه طرف با دانشگاه از یه طرف با دوست هاش از یه طرف با درسش و .....
ولی هیچوقت بروز نمی داد و همیشه سعی می کرد بخنده و شوخ طبع و دیونه خودش رو نشون بده
ولی خودش هم خوب می دونست فقط من می دونم تو گلوش چقدر بغضه
ساعت 5 شد یه تیپ ساده زدم و رفتم سمت کافه ای که قرار گذاشته بودیم و با استرس رفتم تو کافه
هانیه حتی زودتر از من اومده بود
نشستم
- خیلی دیر کردم ؟
_ نه من هم فقط یه ربعه که اومدم
بعد چند دقیقه سکوت بالاخره حرف زدم
- یه چیزی می خواستی پشت تلفن بگی مامانت نزاشت ....
هردو یکم خندیدیم
یه مکث طولانی کرد
_ فکر نکن نفهمیدم تو این یک سال داشتی می پیچوندیم
پوز خندی زدم
- پس تو هم داشتی مثل من نقش بازی می کردی ؟
_ نقش بازی نکردم فقط به روم نیوردم که اصکلم کردی
پوزخندم غلیظ تر شد

پوز خنده صنم عجیب بود هیچوقت اینطوری پوزخند نزده بود حتی اصن پوزخند نزده بود که یک دفعه صنم گارسونو صدا کرد احتمالا فهمیده بود می خوام یک چیزی بلوبونم
_ چی می خوری ؟
- کیک شکلاتی
_ آقا یه کیک شکلاتی و یه نسکافه
بعد رفتن گارسون یکم بعد بالاخره حرف زد
- آخرین باری که قهوه خوردم با رستا بود اینقدر تلخ بود که هیچ موقع حاضر نشدم دوباره قهوه‌ای رو بدون شکر بخورم
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #4
- آره دیگه تو غذا هم با شکر می خوری
_ اونقدر ها هم دیونه نیستم
- از تو بعید نیست
سکوت کرد
بعد یه مدت شروع کرد به حرف زدن
_ وقتی خیلی بچه بودم از مادر و پدرم بی رحمانه کتک می خوردم وقتی قایم هم می شدم مادرم من رو مثل چی می زد
وقتی می رفتم تو اتاق اینقدر کوچیک بودم که نه توان داشتم جلو در چیزی بزارم نه توان داشتم در رو نگه دارم اون هم از فرصت رو از دست نمی داد و در رو بدنم می کوبید طوری که بدن من کبود یا بنفش می شد
بعد یه مدت دیگه کاره خودش رو کرد و بالاخره استخون هام ضعیف شد بخاطره همین هست که اینقدر علاقه دارم به شیر چون بدنم به شیر نیاز داره و من روزی حداقل 3 لیوان شیر می خورم
معلوم بود بغض کرده بغضش رو بلند قورت داد و دوباره شروع کرد به حرف زدن
_ من فقط تو اون دوران عمه ام رو داشتم ولی عمه ام هم راهش از ما دور بود و یا نمی تونست منو نگه داره اون تنها کسی بود که بهم محبت می کرد البته رستا هم ناگفته نماند که اون با من به دنیا اومد و عزیز ترین ادم زندگیم بود و هست و خواهد بود همچنین خیلی کار ها برام کرد و خیلی خاطره های با ارزشی داریم که مادره اون هم تو سن 12،11 سالگیش ترکش کرد و رستا رفت خونه پدر بزرگمون تو اون روز ها فقط من شاهد اشک های پنهان‌ و گریه های رستا بودم اینکه چطور زجر می کشید من رو خیلی ناراحت می کرد اون هم خیلی بخاطره من گریه می کرد چون هروقت می رفتم پیشش وقتی زخم و کبودی های من رو می دید به گریه می افتاد تازه این هم ناگفته‌ نماند که مامانم‌ هم خیلی رستا رو اذیت‌ کرد‌ و می کنه مثلا‌ً وقتی‌ سالی 1 بار 4،3 ساعت میاد‌ کلی بهش اخم و تخم می کنه
چندین‌ بار هم هرچی از دهنش در اومد به رستا‌ گفت‌
حالا این ها به کنار جالب اینجاست زیاد حق رفتن به خونه پدر بزرگم رو ندارم چون مادرم می دونه اونجا من حداقل دو نفر رو دارم که من رو آروم کنن
همچنان این هم به کنار ، جالب تر اینجاست که هیچ دلیل منطقی ای هم نداشت برای زدن یک بچه 3 ساله حتی می شد وقتی داشت زجرم می داد لذت یا نفرت رو تو چشم هاش دید
خیلی آروم آستین مانتوش رو بالا کشید
خیلی واضح داشتم زخم و کبودی هاش رو می دیدم
بغض کردم
اونقدر حالم گرفته شد که انگار داشتن روحم رو زجه می دادن
اشاره به یکی از زخم هاش کرد
_ بعضی از زخم هام هیچ موقع از بین نرفتن ، این رو می بینی ؟
با این یکی خاطره دارم
وقتی 4،3 ساله بودم
چون خیلی گشنه‌ ام بود و مادرم تا 5 عصر هیچی نمی داد بخورم با ترس و استرس می خواستم از تو یخچال نون بردارم
حتی قدم هم نمی رسید چه برسه به اینکه بخوام برش دارم
که مامانم فهمید و دستم رو کشید و با دوتا مشت سنگین کوبید تو کمره ضعیفم
انگار بغضش بیشتر و سنگین تر شد
خیلی اروم التماس می کردم که مامانی منو نزن
الان حتی حالم بهم می خوره اون رو مادره خودم بدونم چه برسه به اینکه مادر صداش کنم
می خواست بیشتر بزنه که به زور از دستش در رفتم و رفتم تو اتاق می خواستم برم تو بالکن که در رو بدنم کوبید
نفهمیدم چطوری ولی اینجای دستم زخمی شد
هیچ موقع هم جاش نرفت
با صدای پر بغض گفتم
_ گیریم ازت متنفر بود چطور دلش می اومد اینطوری وقتی فقط 3 سالت بود بزنتت ؟
اگه نمی خواستت چرا سقدت نکرد ؟
چرا همون اول ندادت بهزیستی ؟
دو تا دستام رو گذاشتم رو صورتم و ناخواسته سرم اومد رو میز و شروع کردم به گریه کردن
یاده لبخند های مهربون صنم افتادم
یاده اون موقعه هایی افتادم که به صنم می گفتم چرا اینقدر تو درس ضعیفی با تموم وجود از خودم متنفر شدم ولی یک چیزی منو ناراحت و متعجب کرد
چرا صنم هیچوقت بهم نگفت ؟
سرمو بالا اوردم و شروع کردم به پاک کردن اشک هام

داشت اشک هاش رو پاک می کرد
هانیه بدجور حالش گرفته شده بود
با صدایه گرفته به آرومی لب زد
_ پس بابات چی ؟
- اون از درد مهریه پشت مامانم بود
پوزخندی زدم
- حتی خودش هم همراهیش می کرد گرچه الان هم می کنه
_ عمه ات چی حداقل یه شکایت نکرد ؟
نه ولی تهدید کرد
_ جواب داد ؟
- نه
_ پس ، پس کودک آزاری چی پلیس چی بهزیستی چی وقتی تو مدرسه بودیم چرا بهم نگفتی حتی اگه خودت هم نمی تونستی به معلم ها بگی به من می گفتی من به معلم‌ ها بگم اصن مگه تو اینقدر از قانون مانون چیز میز نمی دونی ؟ چرا تا الان شکایت نکردی ؟
خیلی تند داشت حرف می زد و اعنواع و اقسام راه هارو می گفت
با خونسردی دستش رو گرفتم و لبخند مهربونی زدم
- می دونی منتظره چه لحظه ای هستم‌ ؟ همونطور که همه پیر میشن اونا هم میشن و اون موقعه‌ می تونم‌ مثل خودشون‌ باهاشون‌ رفتار کنم
هانیه گریش گرفت
- پس این همه عذاب کشیدی چرا بهم نگفتی چرا اصن به هیچکس نگفتی ؟
- ناخواسته بغض هم شدید تر شد ولی بغضم رو قورت دادم
- چون فکر می کردم کسی باور نمی کنه
از جاش بلند شد
- نامرد من بهترین دوست تو بودم حتی از خواهر هم باهات صمیمی تر بودم چطور انتظار داشتی بگم حرفات رو باور نمی کنم بعدش هم همیشه تو مدرسه می دیدمت یک جات زخمه یا از این و اون می شنیدم ولی هیچ وقت به روم نیوردم تو هم از خدا خواسته هیچی بهم نگفتی بخاطره عذاب هایی هست که می کشی
- الان چی هنوز کتکت می زنن ؟
سکوت کردم
_ اصن اون موقعه بچه بودی حق داشتن بزنن الان چی
حق ندارن رو یه دختر 20 ساله دست بلند کنن !
دید صداش رو بلند کرده و همه دارن نگاش می کنن با ناراحتی نشست
_ اونا یه کینه خواستی از من دارن انگار با بدنیا اومدن من یک چیزی حتی مهم تر از من از دست دادن
ولی یک چیزی رو خیلی خوب می دونم اونا شاید بخوان من زجر بکشم ولی نمی خوان به هیچ عنوان من رو از دست بدن حتما یک چیز مهم از اونا دسته من هست مثل یک خاطره !
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #5
_ بهتره دیگه بری مامان و بابات رو که خوب می شناسی
با همون صدا گرفته باشه ای گفت
اسنپ براش گرفتم اسنپ رسید و اون هم با چهره ای گرفته از من خداحافظی کرد و رفت تو ماشین
می دونستم اگه بره خونه مامانش همش می خواد بگه با دوست پسرت کات کردی که اینقدر ناراحتی
قشنگ می دونستم می خوان رو مخش رژه برن
زنگ زدم سارا
_ الو سلام بله ؟
_ من هم
_ صنم تویی ؟ داشتم این چرت و پرت هایی که استاد گفته بود رو می نوشتم
_ کی تموم می شن ؟
_ تموم شدن ، آدرس رو بفرست
- از کجا می دونستی می خوام بگم بیا فلان جا
_ اول اینکه صدات‌ گرفته‌ هست‌ و توام وقتی پوکر یا ناراحتی نمیای‌ بگی‌ فقط پشت‌ همین‌ تلفن‌ باهم‌ حرف بزنیم
خنده ام گرفت از اینکه اینقدر خوب‌ من رو می شناسه
- باشه الان آدرس رو برات می فرستم
_ اوکی برم حاضر شم
خداحافظی کردیم‌ و بعد هم‌ تماس‌ رو قطع‌ کردیم
بالاخره اومد کافه
قبل اینکه بشینه گفت گوشیت رو بده
گوشیم رو از توی کیف هم دراوردم و دادم بهش
- بیا
نشست
یه نگاه کرد و بعدش رفت تو واتساپ
_ این همه پیام دادن نگاه نکردی ؟
- وقت کردم ؟
_ کوفت چقدر پیام !
گوشی رو بهم داد
یه نگاه کردم دیدم خیلی پیام می دن
تایپ کردم
_ از این به بعد گروه تایم داره 9 به بعد چت ممنوع
دیدم هانیه داره‌ تایپ‌ می کنه
_ حرصت گرفته به تو اهمیت نمی دیم ؟
بعدشم منو از مدیری دراورد
با یاعلمه‌ تعجب به پیام هانیه نگاه کردم همین الان باهاش درد و دل کرده بودم
سارا خیره به گارسون تو کافه بود
_ هانیه آدم دو روییه چرا هنوز از زندگیت پرتش نکردی بیرون ؟
- چطوری اینقدر سریع دیدی چی نوشته ؟
_ نگاه کردم یکم بالاتر گفته صنم اصن به پیام ها نگاه نمی کنه حتما حرصش گرفته بهش اهمیت نمی دیم !
پوزخندی زدم
- تقریبا یه تخته‌ کم داره ، ولی ولش خودش دوباره بعدا میاد برای آشتی

تو دلم گفتم صنم آدمی هست که اگه کسی اذیتش کنه از زندگیش پرتش می کنه بیرون اصلاً هم براش مهم نیست چقدر با طرف صمیمی هست ولی این رو می دونستم فقط من و رستا آدم های ثابت زندگیشیم
گارسونه خیلی خوشتیپ و خوشگل بود
روم رو کردم طرف صنم
پوزخند زده بود
_ بهتره آدم پل های پشت سرش رو خراب نکنه و راستی فراموش کردی اون خواهر کوچولیه 4 ساله اش چقدر بانمکه با اون چشم های سبزه جادوییش ؟
تو نخ گارسونه ای ؟
من هم مثل اون پوز خندی غلیظ زدم
- خوشتیپه ، خوشگله تو نخش نباشم ؟
صنم یه نگاه‌ به گارسون‌ کرد از نگاهش‌ فهمیدم‌ از طرف خوشش اومده
_ کدوم برش داریم ؟
_ گوشیت رو بده
گوشیم رو دادم
_ ببخشید
گارسونه اومد سره میز ما
_ شمارت رو تو این یاد داشت کن
_ ببخشید ؟
_ چیز نامفهومی‌ که نگفتم‌ ، گفتم شمارت رو تو این یاد داشت کن
پسره بی توجه به حرف صنم گفت
_ سفارشتون ؟
صنم نفس عمیقی کشید
_ دو تا آب میوه زرد آلو
_ آماده می شه
بعد اینکه پسره رفت صنم شروع کرد حرف زدن
_ ورزشکار بوده لابد
-چه ربطی داشت‌ ؟
_ خودمم‌ نمی دونم‌ `-`
- اگه مهسا بود تورش می کرد هرطوری که شده
_ خب بهش بگو به عنوان اولین خواستت
- بهش بگم برام پسره رو جور کن ؟
_ آره چه ایرادی داره مگه خواهرت این کاره نیست ؟
پوزخندی زدم
_ تو برعکس چیزی که نشون می دی خیلی کثیفی
اون هم پوز خندی زد
_ و فقط هم تو می دونی
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #6
یاد عمو نادر افتادم ذوغ کردم
_ راستی از عمو نادر چه خبر ؟
_ 2 هفته پیش رفتم دیدمش مثل همیشه با آغوش باز ازم پذیرایی کرد
_ بیشعور چرا من رو هم نبردی می دونی که عمو نادر رو چقدر دوست دارم
_ می خوای فردا با هم بریم پیشش ؟
_ معلومه‌ که آره
مخصوصا اون کلوچه های شکلاتیش خودش هم که رفتار شوخ و صمیمیه‌‌ دلنیشنی داره عمو نادر خیلی در حق تو لطف کرده همچنین با من هم خیلی مهربون بوده
_ آره اگه اون روز می زاشت بابام وکیل یا غازی اینا بشه بدبخت می شدم همچنین از اون موقع ای که بابام رو تهدید کرد زجر دادن هاشون کمتر شده
_ فقط حیف نمی تونه تو رو نجات بده
هردو مکثی‌ کردیم
_ همه بچه ها آرزو دارن پدر مادرشون جدا نشن ولی من از ته دل می خوام مامان و بابام طلاق بگیرن
راستی امروز تو همین کافه به هانیه گفتم همچی رو
_ عه ؟ پس فقط دعا کن بخاطره لج بازیش نره دنیارو پر کنه از رازت
پرو و دو رو تر از هانیه ندیدم همین امروز بهش گفتی رازت رو
_ البته اگه بره به کسی یا تو دانشگاه بگه به عمو نادر میگم حسابش رو بزاره کف دستش
نفس راحتی کشیدم مطمئین شدم قرار نیست هانیه همیشگی باشه
_ حالا اینارو ولش از مهدیس چه خبر ؟
_ ول کن مهدیس پهدیسو خیلی کم تو زندگیم مهدیس دارم
از حرفش خیلی خنده ام گرفت
_ کلا هرکی اسمش مهدیسه عوضیه نه ؟
_ آره چجورم
_ همین مهدیس جانی که میگی جلو همه تو دانشگاه یک بار من رو تحقیر کرد و آبروم رو برد طوری که بغض کردم حتی همین مهدیس خانم رو من لقب خانم همش صفر رو به مدت 2 سال گذاشته درسته به لطفش تو دانشگاه معروف شدم ولی محبوب نشدم اون حتی سر سوزن هم از مشکلات من خبر نداره که اینقدر ع×و×ض×ی بازی درمیاره
_ ولی قبول کن خیلی خوشگله
_ خیلی وقته قبول کردم واقعا خوشگله
گارسون آب زرد آلو ها رو اورد
_ بفرمائید
_ ببخشید ورزشکار هستین ؟
گارسونه‌ خنده اش گرفت
_ به شما چه ربطی داره ؟
صنم هم یکم خندید
_ خیلی خب پس مث اون دخترایی می مونی که ناز می کنن و پیشنهاد میشنهاد قبول نمی کنن فقط فرقش اینه تو پسری !
_ شما اگه دنبال دوست پسر می گردین تو خیابونا و تو برنامه ها پره لازم نکرده به یه گارسون گیر بدین
_ باشه اوکی ولی من برا خودم نمی خواستم برا ایشون می خواستم
پسره لبخندی شبیه به پوزخند زد
_ با هردتون بودم ،
نوش جان
بعدش هم رفت
زدیم زیره خنده
- وای جعر پدصگ چه جواب دندون شکنی داد
_ وای واقعا اره جعر
_ ولی یک چیزی رو راست می گفت تو چرا گیر داده بودی به گارسون یه کافه و اینکه‌ ورزشکاره‌ یا نه ؟
_ اول اینکه وا تو گیر داده بودی بعدش هم چون خوشگل و خوشتیپ بود و معلوم بود که تحصیل کرده ام هست به قل تو شاید ورزشکار هم باشه
همچین دوست پسری تو رویا می شه دید
_ ولی این هم فراموش نکن که شرایط مالیش حتما خوب نیستش که گارسونه و همچنین‌ فکر کنم ورزشکار‌ ها هم در امد خاصی‌ ندارن
_ مگه من گدام یا می خوام باهاش ازدواج کنم برای سرگرمی می خوامش
_ اصلاً ولش این هارو بابا ، دارم از خستگی می میرم جدیدا مامانم دوست داشته تو زجر دادن تنوع بده کتفم رو این دفعه زیر نظر گرفته برای نابود کردن
- هعی‌....
- فعلا سارا توام دیگه برو خونه تا مهسا بهت متلک پتلک ننداخته
_ باشه
بلند شدیم و اون حساب کرد با اینکه‌ هرچی بهش گفتم‌ بزار من حساب کنم
به هر حال از هم خداحافظی کردیم و هردو اسنپ گرفتیم و رفتیم خونه....
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #7
وقتی رفتم خونه دیدم مهسا رو کاناپه دراز کشیده و داره تلوزیون نگاه می کنه هیچکی هم به جزء مهسا خونه نبود
رفتم تو اتاق داشتم لباس هام رو عوض می کردم که مهسا بلند گفت
لباسام رو پوشیدم و اومدم بیرون
_ مامان و بابا رفتن خرید
_ بعدش هم گفتن می رن خونه عمه اینا اونجا ام می مونن
_ پاشد نشست رو کاناپه و با ذوغ به روی من برگشت
_ امشب بریم مهمونی ؟
_ پیش عمه اینا یا اینکه‌ منظورت‌ اون مهمونیه ؟
_ اره همون پارتی دیگه
_ من نمیام
_ عه سارا لج نکن
_ تو من رو هیچوقت الکی به پارتی مارتی دعوت نکردی حتما الان هم یک چیزی می خوای یا یک نفعی واسه ات داره که من رو می خوای ببری
_ نه این طوری نیست
از رو کاناپه بلند شد

بعد اینکه رفتم خونه با هانیه دعوا کردیم پروانه هم شده بود پیام رسانه ما
بعضی وقتا فکر می کردم واقعا این دختره هانیه احساس نداره بعضی وقت ها هم می خواستم به عمو نادر بگم دمار از روزگارش دراره
ولی این حس هم داشتم که اون و سارا تنها بصت فرند هام هستن
یه ماه بعد دوباره طبق حدس ام آشتی کردیم و باز دوباره قهر کردیم دوباره آشتی کردیم و .... واقعاً حوصله اش رو نداشتم ولی باید کنترلم رو حفظ می کردم
مثل همیشه تو اتاقم با چراغ خاموش تو گوشیم بودم
رفتم تو وات که دیدم دارن پیام می دن
ایتن :
_ من یه کلمه گفتم تو این گروه رو یکی کراش دارم
می خواستم تا شب نگم رو کی کراش دارم
که از بس هانیه و رها گفتن بگو رو کی داری الان میگم
رو












رها کراش دارم
یک جوری شدم ولی به من ربطی نداشت
تایپ کردم
من :
_ عا.... مبارک باشه هم تو داداشی هم تو رها
بالاخره یه زن داداش پیدا کردم
رها جان من از الان به بعد خواهرشوهرتم ها حواست باشه یه ایموجی خنده و یه قلب قرمز هم گذاشتم و فرستادم
رها :
-‌ مرسی خواهر شوهر حواسم هست " به علاوه‌ یه ایموجی‌ خنده و قلب‌ قرمز "
هانیه :
_ عه کِی اینا ریختن رو هم ؟ ایتن چرا زود تر نگفتی
ایتن :
_ هانیه جان چیه نکنه می خواستی بیام پی تو بگم رو رها کراش دارم
هانیه :
_ تو چه پدر سوخته ای هستی ها ! می بینی صنم چقدر داداشت پدر سوختس
من :
_ آره دارم می بینم پس تو این همه مدت فکر می کردی این پدر سوخته نیست ؟
این یه پدر سوخته ایه که لنگه نداره
همه ایموجی خنده فرستادن
من :
_ حالا جدا از این حرفا واقعا کی رو رها کراش زدی
ایتن‌ :
_ از اون موقعه ای که ایشون عکس از خودش رو فرستاد
دوباره یک جوریی شدم تو دلم یک لحظه از رها متنفر شدم ولی به خودم اومدم
تایپ کردم
من :
- کاپ های خوبی شین
ایتن :
_ نظره لطفته
من تو دلم آرزو داشتم یک بار ایتن بهم بگه آبجی یا آبجی کوچیکه ولی حالا بخاطره یه عکس می خواست با رها رل بزنه
ولی یک چیزه دیگه ام داشت از درون ، درونم رو می خورد که ربطی به این نداشت
و انگار سره یچیز دیگه ام دلم شکست
ولی اهمیت ندادم
دوباره تایپ کردم
من :
_ فعلا
رها و هانیه دوباره شروع کردن‌ به تایپ‌ کردن
هانیه‌ :
_ عه تازه اومده بودی که
رها‌ :
_ راست میگه
بدون‌ توجه‌ به حرف هاشون از واتساپ اومدم بیرون و برنامه واتساپ رو بستم نت گوشیم رو هم خاموش کردم و گوشیم رو گذاشتم رو حالت پرواز و بعد هم‌ گذاشتمش‌ زیر بالشتم‌ چراغ اتاقم هم که خاموش بود و و گرفتم‌ خوابیدم
برای اینکه دیگه به ایتن این ها هم فکر نکنم به فردا که می خواستیم بریم پیش عمو نادر فکر کردم
گوشیم رو دوباره برداشتم و از رو حالت پرواز دراوردم نتم رو روشن کردم رفتم تو واتساپ و به سارا پیام دادم
_ سارا میای چت ؟
ساعت تقریبا 11 شب بود
دیدم آنلاین‌ نیست و سین‌ نمی زنه‌ دوباره گوشیم رو برگردوندم به حالت اول
و گرفتم خوابیدم....
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #8
از رو کاناپه بلند شد و اومد جلوم
_ نه سارا این دفعه می خوام مثل دو تا خواهر یا همون آجی باشیم بسه دیگه من هرکاری کردم باهات آشتی کنم تو راهت رو همش کج می کردی الان اصن نریم مهمونی یا همون پارتی بیا بشینیم فیلم ببینیم باشه ؟
مکث کردم
_ تو دقیقا چیکار برای آشتی با من کردی ؟ به جزء اینکه یواشکی و دور از چشم مامان‌ و بابا با پسرا دوست شی یا بری از همین جور مهمونی ها و بعدش هم برای مامان و بابا خودشیرینی کنی
سارا یک دفعه خشکش زد
_ یعنی تو از مهمونی یا از پسرا خوشت نمیاد ؟
_ چرا خوشم میاد ولی نه به اندازه تو
_ من ، من فکر کردم تو باکره نیستی
_ فقط چون اندامم خوبه فکر کردی وا می دم ؟
بغض مهسا ترکید
_ من این همه مدت می رفتم پارتی دوست داشتم یک بار بهم بگی بیا باهم بریم می خواستم یک بار من رو آجی کوچیکه صدا کنی
بغلش کردم
_ من چه می دونستم تو این همه مدت می خواستی توجه هم رو جلب کنی
مهسا ازم جدا شد
اشک هاش رو پاک کرد و سرشو بالا اورد و بغضش رو قورت داد
_ سارا من باکره نیستم !
خشکم زد
دو تا دست هام رو به آرومی گذاشتم رو سرم
_ سارا تو کی باکرگیتو‌ از دست دادی ؟
_ می دونی اگه بابا بفهمه از خونه پرتت می کنه بیرون ؟
_ می دونم
_ پول عملش رو می خوای چیکا
که حرفم رو قطع کردم یاد عمو نادر افتادم
من فردا حلش می کنم فقط فردا پیش مامان و بابا تابلو نکنی
_ چطوری ؟ می خوای از پس انداز خودت بدی ؟
پوزخندی زدم
_ نه
ولی تو دلم گفتم ولی آخر سر من باید پولش رو جور کنم
بدون هیچ حرفه دیگه ای سریع رفتم بخوابم که فردا سریع‌ بیدار شم
با اینکه قرار بود ظهر بریم‌ خونه‌ عمو‌ نادر‌ ولی باز با این حال ساعت 9 این ها
بیدار شدم و سریع رفتم سر و صورتم رو شستم
بعدش به سرعت باد حاضر شدم
اومدم بیرون داشتم با عجله راه می رفتم که به صنم زنگ زدم
_ الو
_ همین الان بیا خونه عمو نادر یک کار فوری برام پیش اومده
با صدای خواب الود‌ ولی‌ متعجبی‌ گفت
_ باشه ولی چرا ؟ مگه قرار نبود ظهر‌ بریم‌ ؟
_ اونجا می گم خداحافظ
_ تاکسی گرفتم و آدرس خونه عمو نادر رو گفتم
وقتی رسیدم
با استرس رفتم در بزنم
در رو که زدم سریع
عمو نادر در رو باز کرد و از دیدن من هم خیلی خوش حال شد
کفش هام رو دراوردم رفتم تو عمو نادر رو بغل کردم
و باهاش احوال پرسی کردم بعد هم رفتیم تو سالن پذیرایی رو مبل ها نشستیم
بعد یکم حرف زدن بلخره جرات کردم به عمو نادر بگم
_ عمو نادر .... ببخشید می تونی بهم پ..ول قرض بدی ؟
_ چقدر مده نظرته ؟
_ 6 میلیون
_ اینکه چیزی نیست شماره کارتت رو بگو فردا برات می ریزم
زیر لب گفتم مهسا حالا من چطوری 6 میلیون رو به عمو نادر برگردونم
رفتیم نشستیم یه برگه اورد
و گفت
- شماره کارتت رو بگو
شماره کارتم رو گفتم
_ حالا چرا تنها اومدی مگه قرار نبود صنم هم بیاد ؟
این رو که گفت در زنگ خورد رفت در رو باز کرد صنم بود
صنم اومد با عجله کفش هاش رو دراورد اومد تو و کیفش رو گذاشت رو مبل عمو نادر هم بغل کرد و احوال پرسی کرد
اومد طرف من رو مبل نشست
_ سارا چرا اینقدر عجله داشتی
_ گوشت رو بیار
گوشش رو اورد
_ مهسا باکره‌ نیست
خشکش زد
_ بعدا جزئیاتش رو میگم الان نمی شه
بعدش از هم جدا شدیم
همه ساکت بودن....
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #9
_ می گم عمو نادر سارا خیلی از کلوچه شکلاتی هاتون خوشش میاد برامون میارید ؟
_ آره چرا که نه
بعد اینکه رفت سارا به حرف اومد
_ مهسا بدبختم کرد رسما بدبخت شدم
_ می گم می خوای چطوری پس بدی ؟
_ یه چند میلیونی پس انداز کردم شاید دادم به عمو نادر ولی بقیه اش رو نمی دونم چیکار کنم
_ 3 میلیون هم بدی کافیه عمو نادر سپاهیه خیلی هم پولداره 6 میلیون براش چیزی نیست
_ نمی تونم ازش سوء استفاده کنم
_ مگه داری ازش دزدی می کنی
_ نمی دونم
_ نمد
راستی اگه پولش بیشتر باشه چی ؟
_ نمی دونم
_ عه اینقدر نگو نمی دونم
عمو نادر کلوچه ها رو اورد و خوردیم بعدش هم خداحافظی کردیم تو راه سارا همچی رو بهم گفت
_ اگه یک درصد فقط یک درصد داشت راست می گفت و می خواست باهات آشتی کنه چی ؟
_ هاها خندیدم اون بیاد بگه بیا با من آشتی کن
_ راستی من شنیدم بعد عمل تا 10 روز همش باید رو تخت باشی حتی اگه پات یه پیچه ساده هم بخوره یا بشینی همچی خراب می شه
_ واقعاً ؟ بگو به خدا ؟
_ آره پس چی فکر کردی ترمیم بکارت اونقدر ها هم ساده نیست مشنگم ، تازه بعضی از مردا می دونن این چیزا رو و تشخیص می دن
_ صنم می خوای من رو دیونه کنی ؟
_ خودت به انداره کافی با اون خواهرت دیونه هستین
-_-
_ اخه مهسا از کی باکرگیشو‌ از دست داده ؟
شاید پیش مامان و بابا خودشیرینی کنه
ولی یارو اگه بفهمه بچه اش یا همون دخترش دوست پسر داره دمار از روزگارش درمیاره حالا چه برسه به اینکه باکره هم نباشه
_ اصن ما از زندگی شانس نیوردیم -_-
_ بریم یک چیزی بخوریم ؟
_ اهوم من هم گشنمه
ولی امروز خیلی خوش حال شدم عمو نادر رو دیدم
_ عژب
_ عژب‌ رو هانیه انداخته دهنت ؟
_ اوهوم
_ جالبست
خنده ام گرفت
رفتیم یک چیزی خوردیم و خداحافظی کردیم رفتم خونه
_ سلام قشنگم ناهار خوردی ؟
_ اهوم خوردم خیلی هم خوشمزه بود
_ کجا خوردی ؟
_ با سارا تو رستوران
پوزخند زد
_ دفعه بعد ما هم ببر
من هم پوزخندی زدم
_ حتماً
رفتم تو اتاقم خودم رو تخت پرت کردم
_ سارا ام خواهر داره هانیه ام خواهر داره فقط من خواهر ندارم
ولی چه بهتر اون به دنیا نیومد که مثل من بدبخت شه
لباس هام رو عوض کردم و با گوشیم یه فیلم دیدم و گرفتم خوابیدم....
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #10
بیدار شدم و رفتم توحال خواستم سلام بدم دیدم کسی نیست با خودم گفتم لابد رفتن خرید
این برای من بهترین فرصت بود که برم پارک پیش هانیه بهش خبر ندادم تا سوپرایز شه
از خونه زدم بیرون و رفتم پارک ، پارک خیلی به خونمون نزدیک بود ولی خیابون ایناش پره ماشین و خطرناک بود ولی من اهمیت نمی دادم
رسیدم پارک دیدم هانیه مثل همیشه رو اون وسیله ورزشیه چهار زانو نشسته و داره خودشو تاپ می ده قشنگ می تونستم درک کنم داره از تنهایی دق می کنه
رفتم جلوش
_ سوپرایز
اومد بغلم
_ چه خوب اومدی
باهم رو اون وسیله ورزشیه نشستیم و یکم حرف زدیم
_ راستی ایتن همش می گه من فلانم من بدجنسم در حالی که خیلی مهربونه
_ اهوم کله شقه
خندیدیم
_ از بس تو این پارک بزرگ شدم دیونه شدم که فکر می کنم این وسیله ورزشیه تنها کسم تو این پارکه که وقتی تو نمیای باهاش حرف می زنم
هانیه از 10 سالگیش تو این پارک بود و همیشه تنها بود و رو اون وسیله ورزشیه می شست و تاپ می خورد حتی از نظرم اون پارک افسرده اش کرده بود البته فقط بخاطره اینکه مادرش اصلا و به هیچ عنوان اون رو جایی به جزء پارک نمی برد و تکراری بودن پارک ، با این حال اگر‌ پارک براش خیلی تکراری هم‌ نبود بخاطره این هم بود که پسر های پارک آدم های خیلی ع×و×ض×ی ای بودن و همش به هانیه تیکه می نداختن حتی گاهی هم من پیش هانیه می رفتم به من هم خیلی تیکه می نداختن تا حدودی هم بخاطره اون پسرا نمی رفتم پارک حتی گاهی حس می کردم هانیه با وجود این پارک از من هم بدبخت تره
سکوت کردم و سرم رو بالا اورد و به آسمون نگاه کردم هیچ چیز جالبی تو آسمون نبود
_ این پارک خیلی چرته ولی خب عادت کردم
سکوت کردم ولی یکم بعد پوزخند زدم بعد شروع کردم به حرف زدن
_ یکی رو می شناختم که بهم می گفت بدترین قسمتش همین عادت کردنه ، هیچوقت عادت نکن
البته حقم داشت راست می گفت
_ عه صنم تو دیگه خیلی افسرده ای
حداقل یکم بیا پارک حال و هوات عوض شه
سرم رو پایین اوردم و رومو کردم طرف هانیه
_ اول اینکه نمی تونم بیام دوم نه ممنون ترجیح می دم افسرده بمونم
_ بیا حداقل‌ بریم‌ خوراکی‌ ای چیزی بخریم
باهم رفتیم چند تا خوراکی خریدیم و خوردیم کلی حرف چرت و پرت زدیم و خندیدیم تا اینکه ساعت 8 شد و از هم خداحافظی کردیم و رفتیم خونه هامون
وقتی رفتم خونه
دیدم مامانم دست به سینه نشسته
_ عزیزکم تا الان کجا بودی ؟
پوزخند زدم
_ پیش هانیه
با داد گفت
_ گفتم کجا ؟
ریلکس کیفم رو گذاشتم رو مبل و گفتم
_ پارک !
اومد جلو و موهامو کشید
_ چرا دلیلی خواستی داشت که بری پارک ؟
بازم ریلکس بودم
_ نه فقط چون هانیه تنها بود رفتم پیشش که تنها نمونه
پرتم کرد به سمت مبل دست هم و موهام بیشتر از جاهایه دیگه ام درد گرفت ولی پوزخند زدم چون عادت کرده بودم !
دوباره با صدای بلند تری جیغ زد
_ کیفت رو بردار وگرنه تک تک موهاتو می کنم
پوزخندم غلیظ تر شد
_ باشه
بلند شدم و
کیفم رو برداشتم و رفتم تو اتاقم خواستم در رو پشته سرم محکم ببندم که یاد اون روزی افتادم که اعصابم رو خورد کرده بودن و رفتم تو اتاق و در رو محکم‌ بستم که بعدش بابام اومد سرم رو کوبید به دیوار و بعدش هم داشت خفم می کرد
که کنترلم رو حفظ کردم و آروم در رو بستم
در حالی که تو اتاقم ایستاده بودم
قطره ای اشک از چشم هام سقوط کرد
خیلی آروم و با صدای خیلی کمی گفتم
_ تموم می شه همچی تموم می شه
چند دقیقه بعد به خودم اومدم و گوشیم رو برداشتم و چراغ اتاقم رو خاموش کردم و رفتم رو تخت و شروع کردم به گوشی بازی....
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین