. . .

متروکه رمان محبوس در گذشته | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی


نام رمان: محبوس در گذشته
نام نویسنده: سِوما غفاری
ژانر: پلیسی، عاشقانه
خلاصه‌: خیلی‌ها راجبش خیلی چیزها گفتند، لیکن جز یک نفر هیچ کس نپرسید چرا آن‌طور شده! جز یک نفر، هیچ کس نپرسید آن قرص هایی که صبح تا شب با خود حمل می‌کند، چه هستند، اما آن یک نفر کیست؟ دختری که وارد دنیایش شد و تنهایی هایش را آغشته به عشق و محبت کرد؟ دختری که عشقش تمام خط قرمزهایش را جا به جا کرد؟ زندگی مملو از اتفاقات غیر منتظره است و روی هم رفتن پرونده‌های خلاف، قتل‌ها، آدم ربایی ها و سرنخ هایی که پلیس ها را به بن بست می‌رساندند، همه چیز را در هم ریختند. عشقی که این میان رقم خورد، رابطه هایی که سرد شدند. روانه ی شهرهای غریب شد و خواست انتقامش را بگیرد، اما خبر نداشت ترک خانه‌اش و دوستانش، نقطه‌ی فاش شدن اسرار زیادی در مورد دشمنانش بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #51
پسر جوانی با قد کوتاه‌تر از من بود. موهای بلوند پر پشتش که یک طرفه کرده و روی چشم چپش ریخته بود، به زیبایی چهره‌اش می‌افزودند. چشمان سیاهش همرنگ چشمان خودم بودند. از روی چهره‌اش می‌توانستم حدس بزنم سنش از من کمتر بود.
شلوار سیاه جین و پیراهن قرمزی به تن داشت. یک گوشواره به گوش چپش آویزان کرده و یک گردنبند نیز دور گردنش داشت.
به خاطر خوردن به من، دستپاچه به نظر می‌رسید. نگرانی و اضطرابش از دیدم پنهان نماند و کنجکاو شدم بدانم چرا نگران بود؟! مشکلی وجود داشت؟! دستانش را دستپاچه بالا برد و تکان داد. لبخند شرمنده‌ای مهمان لبانش شد و با لحنی محترم و لهجه‌ای خارجی گفت:
- اوه! خیلی معذرت می‌خوام. حواسم نبود دارم کجا میرم.
به خالکوبی کف هر دو دستش نگاه کردم. به محض دیدن نوشته‌ی دستانش، یک تای ابرویم را بالا دادم. عجیب نبود که در کف یکی از دستانش خالکوبی مرگ و در کف دستش دیگرش زندگی نوشته شده باشد؟ مرگ و زندگی؟! چرا چنین خالکوبی ای در کف دستانش داشت؟
پسر دستش را پایین انداخت و دست دیگرش را لای موهای پر پشتش به بازی درآورد.
- راستش داشتم دنبال حیوون خونگیم می‌گشتم. گم شده.
جمله‌ی آخرش را با غم و اندوهی زد که بیان می‌کرد حیوان خانگی اش را خیلی دوست داشت. سرش را پایین انداخت و آهی کشید.
نمی‌دانستم چه بگویم. من این پسر را نمی‌شناختم که بخواهم بابت گم شدن حیوانش ناراحت شوم. بابت خوردنش به من هم کلافه شده بودم. حوصله‌ی سر و کله زدن با یک پسر بچه را هم نداشتم. دستم را روی هندزفری گذاشتم و خطاب به دومینیک گفتم:
- بعداً حرف می‌زنیم.
این را گفتم و تماس را قطع کردم. سپس به پسر که کنجکاوی و اشتیاق خاصی درون نگاهش موج می‌زد، نگاه کردم.
دستی میان موهایم کشیدم و گفتم:
- خب من این اطراف هیچ سگ و گربه‌ای ندیدم.
پسر چند لحظه نگاهم کرد. تعجب درون نگاهش موجب شد اخمی حاکی از سردرگمی روی ابروانم بنشیند. حرف عجیبی زده بودم که تعجب می‌کرد؟ خب گفتم هیچ سگ و گربه‌ای این اطراف ندیده‌ بودم؛ خواستم در پیدا کردن حیوان خانگی اش راهنمایی اش کنم، همین!
پسر سرش را مانند پسر بچه‌های لوس اندکی به چپ خم کرد و گفت:
- سگ و گربه؟ حیوون خونگی من سگ و گربه نیست.
این را گفت و لبخندی روی لب نشاند.
- حیوون خونگی من یه مار سیاهه.
از شنیدن این حرفش جا خوردم. مار نگه می‌داشت؟! من چرا فکر کردم حیوان خانگی او سگ یا گربه‌ای چیزی بود؟! دلم خواست بابت فکر خودم بخندم! اما خب، بیخیال نشان می‌دادم. همچنان برایم مهم نبود. دستانم را در جیب شلوارم گذاشتم و همان‌طور که می‌خواستم برگردم تا به داخل سازمان بروم، گفتم:
- خب من این اطراف مار ندیدم.
پسر یک قدم جلو آمد و کنارم ایستاد. خواهش درون صدایش توجهم را جلب کرد و اصراری که برای پیدا کردن مارش داشت، موجب کلافه شدنم ‌شد.
- راستش، می‌شه کمکم کنی؟ من از برزیل اومدم و این‌جا جایی رو نمی‌شناسم. می‌ترسم گم بشم.
چشمان منتظر و نگاه خواهشمندش را روی من دوخت. نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. حوصله‌ی دنبال یک مار گشتن را نداشتم، از طرفی هم حوصله‌ی به سازمان رفتن نداشتم. نمی‌خواستم بیکار باشم و به دیوار زل بزنم. همان‌طور که دستانم در جیب شلوارم و سرم پایین بود، نفس عمیقی کشیدم و به چهره‌ی منتظر و لبخند پسرک چشم دوختم.
- باشه، کمک می‌کنم.
درخششی در چشمان پسرک پدید آمد و درحالی که لبخندش عمیق‌تر می‌شد، شانه‌هایش را بالا داد و گفت:
- خیلی ممنون.
صدای پر انرژی و شور و شوق درون لحنش، نشان می‌داد از این‌که قرار بود کمکش کنم، خوشحال شده. نمی‌دانستم چرا حس می‌کردم زیادی پسر لوسی بود که مناسب سنش رفتار نمی‌کرد. بیخیال این افکار و نظرم در مورد او شدم و به سمتش چرخیدم.
- خب پس، بریم دنبالش بگردیم.
پسر سری تکان داد.
در کوچه‌های اطراف مشغول گشتن دنبال مار بودیم. دست در جیب نهاده بودم و آرام آرام دنبال پسرک راه می‌رفتم. او دو قدم جلوتر از من درحالی که دستانش را پشت گردنش در هم قفل کرده بود، با قدم‌هایی بلند گام برمی‌داشت. مدام با نگرانی به اطراف نگاه می‌کرد و درون هر کوچه‌ای که از مقابلش رد می‌شدیم را از نظر می‌گذراند. هر از چند گاهی مردم و ربات‌ها از کنارمان رد می‌شدند. هر کس سرش به کار و زندگی خود مشغول بود. خیابان‌ها و پیاده روها به طرز عجیبی خلوت بودند و فقط تعداد اندکی آدم به چشم می‌خورد.
صدایش موقع حرف زدن نگرانی و خوشحالی عجیبی داشت، که احتمالاً نگرانی‌اش به خاطر مارش و خوشحالی اش به خاطر کمک من بود. کلا این پسر در حالات تضاد به سر می‌برد.
- راستی، من زک هستم. اسم تو چیه؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #52
دستی به پشت گردنم کشیدم و در همان هنگام که نگاهم را به زمین دوخته بودم‌، گفتم:
‌- ارن.
ثانیه‌ای از روی حرفم نگذشته بود که زک ناگهان ایستاد. اخمی حاکی از تعجب روی ابروانم نشست. چند لحظه مکث کرد و حرفی نزد. با کنجکاوی نگاهش کردم.
چند لحظه بعد، زک به سمتم برگشت و لبخند را به عنوان مهمانی پذیرای لبانش شد.
- اوه! چه اسم قشنگی!
حرفی نزدم که سرش را به سمتی دیگر چرخانده، به داخل کوچه‌ای که مقابلش ایستاده بودیم، چشم دوخت. همان لحظه لبخند عمیقی روی لبانش نشست و چشمانش گرد شدند. با انگشت اشاره‌اش به داخل کوچه اشاره کرد و صدایش قدری بلند بود که اگر در جای شلوغی بودیم، مطمئنم همه صدایش را شنیده و به ما نگاه می‌کردند.
- اون‌جاست!
این را گفت و دستانش را مشت کرد. دوان دوان به سمت کوچه دوید. سرم را مطابق حرکتش چرخاندم و به اویی وسط کوچه ایستاده بود، نگاه کردم. زک خم شد و مار سیاهی را از روی زمین برداشت. با قدم‌هایی آرام به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم.
همان‌طور که مارش را روی دستانش نگه داشته بود، به سمتم چرخید و لبخند شاد و پر انرژی‌ای زد. نگاه سیاهش درخششی داشتند که نشان می‌داد خوشحال بود. صدای بلند و قدردانش در گوشم پیچید.
- مرسی که کمکم کردی.
معلوم بود بابت پیدا کردن مارش خوشحال شده. بی‌توجه به حرف او، نگاهم را به مار سیاهی که روی دست زک می‌خزید، دوختم. زیبایی و جذابیت خاصی داشت که چشمم را گرفته بود. هر چند من به مارها یا چنین حیواناتی علاقه نداشتم. یک تای ابرویم را بالا دادم و درحالی که با نگاهم به مار اشاره می‌کردم، کنجکاو پرسیدم:
- نوعش چیه؟
زک نگاهش را میان مار و من رد و بدل کرد.
- سیاه سوجه. بیشتر تو مناطق شرق اروپا پیدا می‌شه.
- به هرحال، خوشحالم پیداش کردی.
زک چند لحظه خیره نگاهم کرد. دلم می‌خواست علت نگاه‌های خیره اش را بدانم. مارش را دور گردنش انداخت که موجب شد چشمانم رنگ بهت به خود بگیرند. نه این‌که بترسم نه، ولی این کارش به نوعی حال به هم زن بود. نمی‌توانستم حتی حس برخورد پوست مار با گردنم را تجسم کنم.
صدای مرموز و شیطانی زک که سرش را پایین انداخته بود، توجهم را جلب کرد.
- منم خوشحالم که تو فریبم رو خوردی.
صدای مرموزش لحن عجیبی داشت که موجب سردرگمی ام می‌شد. چرا باید این‌گونه حرف می‌زد؟! موضوع چه بود؟ مانند مجرم ها حرف می‌زد. لحن خلافکاران را داشت و من باید می‌مردم اگر بعد از ‌دو سال پلیس بودن، این لحن صدا را تشخیص نمی‌دادم. مانند مجرمانی حرف می‌زد که کارشان راه افتاده بود.
گفت فریبش را خوردم؟! مگر او که بود؟!
نمی‌فهمیدم و از ماجرا سر در نمی‌آوردم. افکار و سؤالات و سناریوهای بی‌شماری داشتند به سمت ذهنم هجوم می‌آوردند و من نمی‌دانستم به کدام یک از آنان توجه کنم. سرش را پایین انداخته و موهای بلوندش روی صورتش ریخته بودند. مارش داشت دور گردنش می‌خزید و آن لحظه که سرش را بالا آورده و نگاه خبیثش را در چشمانم دوخت، چشمانم از تعجب گرد شدند. پوزخند تمسخرآمیزَش بابت چه بود؟ می‌خواست به من بفهماند خیلی ساده بودم که گولش را خوردم؟ لبخندش چرا شرارت داشت؟ یعنی هدف و نقشه‌های دیگری از کشاندن من به این‌جا داشته؟!
اصلاً او که بود؟
یک قدم عقب رفتم و درحالی که متعجب به او نگاه می‌کردم، پرسیدم:
- م... منظورت چیه؟
زک درحالی که هنوز لبخند روی لب داشت، نگاهش را از من گرفت و به پشت سرم دوخت. صدای فریادش و حرفی که زد، مشکوکم کرد.
- حالا.
سردرگم تر از پیش شدم.
همین که به سمت کمرم دست بردم و خواستم اسحله ام را بردارم، صدای شلیک گلوله در گوش‌هایم پیچید.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #54
صدای ناگهانی شلیک، خیلی زیاد بود. آن‌قدر ناگهانی اتفاق افتاد که حتی فرصت تجزیه تحلیلش را پیدا نکردم. فرصت هضم و درک کردنش را پیدا نکردم و ذهنم گویا در یک خلسه ی تاریک فرو رفت. تنها چیزی که فهمیدم، دردی بود که در ناحیه‌ی نزدیک به قلبم ایجاد شد. دردی که داشت در سلول به سلول تنم می‌پیچید و مرا در سردرگمی رها می‌کرد. ناخودآگاه به عقب برگشتم تا منبع آن صدای شلیک و علت ایجاد دردم را بفهمم.
چشمانم رنگ بهت به خود گرفتند؛ زمانی که سر کوچه مردی را دیدم که اسحله به دست ایستاده و به من شلیک کرده بود. نفس در سینه‌ام حبس شد و گویا دیگر قادر به نفس کشیدن مجدد نبودم. حس می‌کردم ماهیچه‌های بدنم داشتند سست می‌شدند و چشمانم سیاهی می‌رفتند. بابت این ماجرا هنوز سردرگم بودم و درک نمی‌کردم. آخر مگر زک چه کسی بود؟! چرا به من شلیک کردند؟! مشکلشان چه بود؟!
متنفر بودم از این سؤال‌های بی‌جوابی که در ذهنم پیچیده بودند و مانند طوفانی، هوشیاری و خونسردی ام را درون خود می‌کشیدند. دلم می‌خواست به سمت آن مرد بدوم و حسابش را کف دستش بگذارم، اما دیر بود! دیگر دیر بود و فکر نمی‌کردم کاری از دستم بربیاید.
نفس نفس زنان به سمت دیوار سمت چپم رفتم و دستم را روی دیوار نهادم. سعی کردم دیوار را تکیه گاهم قرار دهم تا بتوانم سر پا بمانم، اما سخت بود. درد، اختیار بدنم را از من می‌گرفت و می‌توانستم خونی را که از محل زخم جاری می‌شد، حس کنم.
نمی‌توانستم نفس بکشم، یا این فقط یک تلقین بود؟ گویا دنبال راهی برای نفس کشیدن بودم و حس خفگی داشتم
چشمانم را یک بار با فشار باز و بسته کردم تا بتوانم دیدم را واضح کنم. تار می‌دیدم و هر چقدر پلک می‌زدم، درست نمی‌شد. چهره‌ام از درد در هم فرو رفته و اخم روی ابروانم نشسته بود.
نگاهم را به مردی که به من شلیک کرده بود، دوختم که داشت به این سمت می‌آمد.
سرم را به سمت زک چرخاندم.
او که بود؟
او را نه می‌شناختم، نه قبلاً جایی دیده و اسمش را شنیده بودم. اگر من او را نمی‌شناختم، پس او از کجا مرا می‌شناخت؟ از من چه می‌خواست؟
زک چند قدم فاصله را طی کرد و مقابلم ایستاد. بیش از این نمی‌توانستم با این بی‌حالی مقابله کنم. پلک‌هایم داشتند به هم نزدیک می‌شدند و آرام آرام دستم داشت از روی دیوار سُر می‌خورد. نگاهم را به چشمان خوشحال زک دوختم.
سعی کردم حداقل یک کلمه حرف بزنم. بریده بریده و با صدایی که گویا از اعماق چاه درمی‌آمد، گفتم:
- تو کی هستی؟
- فکر نکنم این موضوع مهم باشه.
این را گفت و مرا بیش از پیش سردرگم کرد، اما دیگر توان حرف دیگری زدن یا حتی یک ثانیه بیشتر مقابله کردن را نداشتم. دستم از دیوار سُر خورد و روی زمین افتادم. آخرین چیزی که قبل از فرو رفتن در آغوش تاریکی صیاد نگاهم شد، لبخند زک بود.
(زک)
با بی‌هوش شدن ارن، بالای سرش خم شدم و دستم را زیر چانه‌اش گذاشتم. صورتش را به سمت خود چرخاندم و به چهره‌اش نگاه کردم. متعجب بودم. وقتی به دیدن ارن می‌امدیم، در ذهنم یک جور دیگر تصورش کرده بودم. اما ارن کاملاً برخلاف تصوراتم درآمد.
عجیب بود که چنین کسی توانسته بود تنهایی علیه مایکل ایستاده و موجب شکست مأموریت ما شود. به ظاهرش نمی‌خورد آن‌قدر قوی باشد. ولی خب، نباید از روی ظاهر قضاوت کرد. همان موفقیت تک نفره‌اش، موجب می‌شد احتیاط کنیم و او را دست کم نگیریم.
درحالی که یک تای ابرویم را بالا داده و به او خیره شده بودم، یک لحن غمگین تصنعی به خود گرفتم. می‌خواستم اندکی جو ایجاد شده را که روی شانه‌هایم سنگینی می‌کردند، تغییر دهم. می‌خواستم کمی مسخره بازی دربیایم.
- پسره خوشگلیه. حیف قراره بمیره!
این را گفتم و پوزخندی نثار لبانم کردم، تا با لحن تمسخرآمیزم هماهنگ باشد. درحالی که دستانم را به حالت تمیز کردن به هم می‌کوبیدم، از روی زمین بلند شدم. دستانم را در جیب شلوارم گذاشتم و بدون نگاه کردن به گاردمن کنارم گفتم:
- مایکل رو صدا بزن، ماشین رو هم بیار داخل کوچه.
مرد سری تکان داد و دوان دوان از کوچه خارج شد. نفس عمیقی کشیدم و سرم را روبه آسمان گرفتم. نیمه آفتابی بود. نمی‌دانم چرا دلم باران می‌خواست! لبخندی روی لبانم نشست و درحالی که هنوز دستانم در جیب شلوارم بودند، به سمت سر کوچه رفتم.
دلم باران نه، تمیزی می‌خواست! رهایی از آلودگی می‌خواست! می‌خواست به وسیله‌ی باران پاک و تمیز شود.
با آمدن لیموزین به سر کوچه، سوارش شدم و روبه روی مایکل نشستم. مایکل از پنجره‌ی باز ماشین به ارن که روی زمین افتاده بود، نگاه می‌کرد. دستش را زیر چانه‌اش گذاشته و عمیق در فکر فرو رفته بود، که این حالتش را درک نمی‌کردم. از نگاهش و چهره‌اش می‌دیدم سعی در سرکوب خشمش داشت، اما خشمش برای چه بود؟! احساسات پیچیده‌ای از نگاهش نشأت می‌گرفتند، اما آن احساسات چه بودند؟
نفس عمیقی کشیدم و دست به سینه به پشتی صندلی تکیه دادم و پا روی پا انداختم. چشمانم را قفل زمین کردم. پیتون از روی گردنم داشت به سمت صندلی می‌خزید.
این حال مایکل، آن‌قدری برایم اهمیت نداشت که بخواهم جویای حالش شوم؛ در واقع خود مایکل برایم حائز اهمیت نبود.
بالأخره گاردمن ها بدن بی‌هوش ارن را داخل لیموزین دیگر گذاشتند و بدین ترتیب، ما نیز به راه افتادیم.
***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #55
پایم را روی صندلی ماشین گذاشته و سرم را به شیشه تکیه داده بودم. باران می‌بارید و بوی نم باران از پنجره‌ی باز آن طرف لیموزین، به داخل می‌آمد. ریتم و آهنگ باران، آرامش بخش‌ترین موسیقی بود و مامانم همیشه می‌گفت عاشقش بود. می‌گفت صدای باران را خالصانه دوست داشت. باد از پنجره به داخل می‌وزید و موهایم را به هم می‌ریخت.
این همان بارانی بود که من تقاضا کرده بودم! همان بارانی که آرامش را هدیه‌ی وجودم می‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم و پس از یک بار باز و بسته کردن چشمانم، به قطرات آبی که خود را به شیشه می‌کوبیدند نگاه کردم. به خاطر چه خود را این‌گونه به شیشه می‌کوبیدند؟ التماس چه را داشتند که می‌خواستند این‌گونه جلب توجه کنند؟
نگاهم را به سمت آسمان سوق دادم.
بابت چه چیزی این‌گونه داشت اشک می‌ریخت؟ دلش از چه گرفته بود؟ از بدی‌هایی که روی زمین اتفاق می‌افتاد؟ از دیدن دنیای کثیف ما جان به لب شده و می‌گریست؟
لبخند کمرنگی گوشه‌ی لبم نشاندم.
دنیای ما کثیف بود و با گذشت هر روز کثیف تر می‌شد. هر چه می‌گذشت، احساسات، عشق، طبیعت و حس آزادی کم‌رنگ‌تر‌ می‌شدند.
صدای مامانم مرا از تلاش برای یافتن علت پشت اشک‌های آسمان منع کرد.
- صدای بارون من رو یاد گذشته می‌ندازه.
صدای آرامَش لحنی حاوی آرامش خالص داشت و لبخند کوچک روی لبش، بیان می‌کرد دلش برای آن روزها تنگ شده. نگاهش در میان قطره‌های باران گم شده بود و گویا می‌خواست بگوید یاد آن روزها بخیر! به پشتی صندلی تکیه داده و باد موهای کوتاه سفید_نقره‌ای رنگش را به رقص درمی‌آورند.
تکیه‌ی سرم را از شیشه گرفتم و ربانی روی لب‌هایم کشیدم.
- گذشته‌ای که همیشه ازم پنهونش می‌کنی، مامان.
مامان نگاهی متعجب به من انداخت. شاید بابت حرفم متعجب شده بود، درحالی که تعجب نداشت! من حق داشتم راجع به گذشته‌ی مادرم، گذشته‌ی خانواده‌مان و حتی پدرم بدانم! من هیچ چیز راجع به خودم و پدرم نمی‌دانستم و مادرم هیچ وقت این چیزها را برایم بازگو نمی‌کرد. گویا رازی در میان آن گذشته وجود داشت که او از بیان کردنش بیزار بود. از بازگو کردن گذشته اجتناب می‌کرد و ترجیح می‌داد مرا در غفلت رها کند.
با متوقف شدن ماشین، ارتباط چشمی میانمان قطع شد. مامانم کیف خود را از کنارش برداشت و چند لحظه بعد، در لیموزین توسط گاردمن ها برای هر دویمان باز شد. چتر را به سمتمان گرفته بودند تا پیاده شویم. از ماشین پیاده شدم و همراه مامانم به سمت پنت هاوس بزرگی که صدای آهنگ داخلش از همین جا قابل شنیدن بود، رفتیم.
ماشین‌های زیادی مقابل و اطراف خانه پارک شده بودند. ماشین‌ها و لیموزین های گران قیمتی که چشم بیننده را می‌گرفتند. مقابل خانه دو ربات جهت خوش آمد گویی وجود داشتند و آدم‌های زیادی پی در پی وارد پنت هاوس می‌شدند.
گوشه‌ای از حیاط ایستادیم. صدای موسیقی از داخل به گوش می‌رسید و بیرون حیاط مملو از تزئینات گران بها و زیبایی بودند که محیط اين‌جا را زیبا و بی‌نقص جلوه می‌دادند. باد ملایمی می‌وزید و این باد چنان حس طراوت و دلنشینی داشت که دلم می‌خواست تمام شب را همین جا در محیط باز بمانم. صدای قطرات باران که به چتر بالای سرمان کوبیده می‌شدند، ملودی دل انگیزی در گوشم ایجاد می‌کردند. مادرم پس از چشم چرخاندن در اطراف گفت:
_ با این شلوغی، مطمئنم مهمونی چشم گیری خواهد بود.
این را گفت و سرش را به سمتم چرخاند. دستش را دور بازویم پیچید و لبخندزنان گفت:
- زک عزیزم، بریم؟
سری تکان دادم و همراه مادرم به سمت در ورودی رفتیم تا به قول خودش، در یک مهمانی چشم گیر شرکت کنیم.
***
(ریچل)
صدای اعتراض جاشوا که بلند شد، دومینیک نفس حبس شده در سینه‌اش را ناچار بیرون داد و خنده روی لبان من نشست.
‌- دومینیک، نه دیگه، نمی‌تونیم بدون تو دور هم جمع شیم.
جاش می‌خواست امشب بعد از کار، به خانه‌اش برویم و دورهمی کوچکی با هم داشته باشیم. اما دومینیک داشت این درخواست جاش را رد می‌کرد. و همین دست رد به سینه‌اش خوردن، جاش را معترض کرده و ذوقش را کور کرده بود.
صدای جدی و صمیمی دومینیک که سعی می‌کرد اهمیت موضوع را برای جاش بفهماند و درعین حال ناراحتش نکند، توجهم را جلب کرد.
- جاش، نمی‌تونم. به تِسا قول دادم امشب با هم بریم بیرون.
تِسا دختر دومینیک بود. معمولاً زیاد بحث او را نمی‌کشاند و من نیز فقط یک بار او را دیده بودم؛ روزی که دومینیک خواست به خانه‌اش نزد تسا بروم، زیرا خودش باید بابت طلاق از همسرش به دادگاه می‌رفت. تا جایی که اطلاع داشتم اکنون تسا نصف هفته را نزد مادرش و نصف دیگر را نزد دومینیک زندگی می‌کرد. بیشتر اوقات دومینیک تا دیر وقت مشغول کار در سازمان می‌شد و به همین علت وقت زیادی برای به خانه رفتن و وقت گذراندن با دخترش برایش باقی نمی‌ماند. حال، امشب که قول بیرون رفتن را به تسا داده بود، باید این قول را به انجام می‌رساند. هیچ انسانی نمی‌توانست به همه چیز رسیدگی کند و همه‌ی کارها و مسئولیت‌هایش را عملی کند، باید اولویت داشته باشیم و حال، تسا برای دومینیک در اولویت قرار داشت.
نگاهم را به سمت جاش چرخاندم و سعی کردم کار را برای دومینیک آسان‌تر کنم. لبخندزنان به جاش نگاه کردم و سعی کردم با لحن صدای قانع کننده‌ام، کاری کنم کوتاه بیاید.
_ بیخیال جاش، دومینیک باید امشب پیش تسا باشه. اون به دومینیک بیشتر از اونی که ما بهش احتیاج داریم، احتیاج داره.
جاش نفسی عمیق کشید و به پشتی صندلی تکیه داد. دستانش را مقابل سینه‌اش در هم قفل کرد و باشه ای گفت. کمی به عقب خم شدم و قهوه‌ام را از روی میز پشت سرم برداشتم. به پشتی صندلی تکیه دادم و یک جرعه از قهوه را خوردم. طعم تلخ و گرمای لذت بخشش حس دلنشین و زیبایی هدیه‌ی وجودم کرد. دومینیک مشغول سر و کله زدن با موبایلش شد و جاش فقط داشت موهایش را به هم می‌ریخت و آنان را بازی می‌داد. چند لحظه سکوت حاکم محیط شد و همان لحظه که داشتم از این سکوت ناگهانی نشسته بر جو، خسته می‌شدم، در باز شد و فرانچسکا با عجله و چهره‌ای جدی که نشان می‌داد دلیل مهمی از آمدنش به اين‌جا داشت، وارد اتاق شد.
نفس نفس می‌زد؛ یعنی این‌قدر برای آمدن به اين‌جا عجله کرده و شاید دویده بود؟! با قدم‌هایی تند و با عجله سمت نزدیک‌ترین میز رفت و با تکیه بر آن نفسی تازه کرد. همگی سرمان را چرخانده و به فرانچسکا خیره شده بودیم. ورود ناگهانی اش کنجکاومان کرده بود. همان‌طور که به او نگاه می‌کردیم، دومینیک با صدای آغشته به کنجکاوی گفت:
- چی شده؟
فرانچسکا پرونده‌ی درون دستش را روی میز گذاشت و به سمتمان چرخید. ابروانش در هم تنیده شد و خیلی جدی و ناگهانی که باعث تغییر جو محیط شد، گفت:
‌ا بچه‌ها، مأموریت داریم.
اخم کمرنگی کردم. مأموریت داشتیم و این یعنی یک فرد دیگر در نیویورک به قتل رسیده. یعنی باید در حق یک نفر دیگر عدالت را اجرا کنیم و یک نفر دیگر را بابت جرمش مجازات کنیم. همه نگاه منتظر و جدی خود را قفل چهره‌ی فرانچسکا کردیم تا جزئیات پرونده را برایمان توضیح دهد.
فرانچسکا همان‌طور که دستانش را در هم قفل کرده و چند قدم جلو می‌آمد، با صدایی جدی گفت:
- شان آرجِنت، سی و هشت ساله. چند ساعت پیش، موقع فرار از دست ربات‌های ایست بازرسی، تصادف کرده و به بيمارستان پرِسبیتِریَن منتقلش کردن. در حال حاضر تحت مراقبت‌های ویژه است.
جاش شانه‌هایش را بالا انداخت و در همان هنگام یک تای ابرویش را نیز بالا داد و با کنجکاوی و موشکافانه پرسید:
‌- خب این چه ربطی به ما داره؟
فرانچسکا با زبانش لبانش را تر کرد و نگاهش را به جاشوا چرخاند. غم و اندوه اندکی در عمق صدایش به چشم می‌خورد و معلوم بود به خاطر حرفی که می‌زد، ناراحت بود. چهره‌اش نیز حالت ناامیدی به خود گرفت.
- ربطش به ما اینه که تو ماشین آقای آرجنت، جسد یه پسر بچه‌ی ده ساله رو پیدا کردن.
با این حرف فرانچسکا چشمانم از تعجب گرد شدند. اخمم پررنگ‌تر شد و مات و مبهوت به فرانچسکا نگاه می‌کردم. حال می‌فهمیدم ناراحتی اندکی که چاشنی صدایش شد، به خاطر چه بود. پرونده در مورد قتل یک پسر بچه بود. بارها با چنین پرونده‌هایی سر و کله زده بودیم، اما این موضوع دلیل بر ناراحت نشدنمان نمی‌شد. چنین پرونده‌هایی همیشه خیلی غم انگیز بودند. آخر چه کسی می‌توانست دست به قتل یک بچه بزند؟ چه پدر کشتگی ای، چه دشمنی ای با یک بچه داشتند؟!
معمولاً انگیزه‌ی قاتل برای کشتن بچه‌ها، انتقام یا کینه‌ای از پدر و مادر آنان بود و این‌که بچه‌ها به خاطر اشتباه والدینشان کشته شوند، به خودی نشان می‌داد در چه دنیای ناعادلانه ای زندگی می‌کردیم.
صدای ناراحت دومینیک، طنابی شد که مرا از چاه افکارم بیرون کشید.
- این خیلی وحشتناکه.
فرانچسکا نفس عمیقی کشید و سری تکان داد.
سپس نگاه جدی‌ای میان ما چرخاند و گفت:
‌- به سمت بيمارستان راه بیفتید. جزئیات پرونده رو به اپل واچاتون می‌فرستم.
همگی سری تکان دادیم و از روی صندلی بلند شدیم. دومینیک مشغول جمع کردن وسایل و آماده کردم کوله پشتی اش شد و جاشوا داشت کتش را می‌پوشید، همان‌طور که من داشتم اپل واچم را که روی میز گذاشته بودم، دور مچ دستم می‌بستم. همگی مشغول کار بودیم تا آماده‌ی رفتن شویم. در همان هنگام که داشتم آماده می‌شدم، زیر چشمی نگاهم به فرانچسکا خورد.
نگاه کنجکاو و موشکافانه اش را در اطراف چرخاند. گویا در جست و جوی چیزی بود، اما چه؟ پس از چشم چرخاندن در اطراف و ناتوانی در رسیدن به خواسته‌اش، به ما نگاه کرد. یک تای ابرویش را بالا داد و می‌دیدم کنجکاوی بیش از حدی در نگاهش وجود داشت. صدای شکاکش توجه جاش و دومینیک را جلب کرد.
- ارن کجاست؟ چرا موقع مأموریت غیبش زده؟
 
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #56
نمی‌دانستم من این‌طور حس کردم یا نارضایتی اندکی نیز چاشنی صدایش شده بود.
دومینیک کوله پشتی اش را روی شانه‌اش انداخت و چند قدم به سمت فرانچسکا رفت.
- من آخرین بار سه ساعت پیش باهاش حرف زدم. بعد اون خبری ازش ندارم.
فرانچسکا سری به نشانه‌ی تفهیم تکان داد و همان‌طور که هنوز رویش به ما بود و داشت با قدم‌هایی آرام عقب عقب می‌رفت، با چهره‌ی متأسفی از اين‌که نمی‌تواند کمک کند، عجول و دستپاچه گفت:
- به هرحال، ببینید کجاست و مأموریت رو براش توضیح بدید، من سرم شلوغه. باید برم به یه مصاحبه‌ برسم و امشب هم قرار مهمونی با آقای آلِن دارم.
با شنیدن اسم آقای آلن، چشمانم از فرط تعجب گرد شدند. موهایم را با کش دور مچ دستم دم اسبی بستم و در همان هنگام، سرم را بالا گرفتم و با چهره‌ا‌ی متعجب به فرانچسکا نگاه کردم.
- وایستا! رئیس برگشته؟!
کنجکاوی و تعجب درون صدایم نشان می‌داد چقدر مشتاق شنیدن پاسخ سؤالم بودم. شنیدن قرار مهمانی فرانچسکا با آقای آلن غیر منتظره بود و اصلاً نمی‌دانستم چه واکنشی نشان دهم. دومینیک و جاش نیز با تعجب فرانچسکا را می‌نگریستند. جاش که نیشش تا پهنای صورتش باز شده بود، دست به کمر شد. اشتیاق و شوق و شور درون صدایش بیان می‌کرد از شنیدن اسم رئیس هیجان زده شده.
- اوه پسر! پس اگه رئیس برگشته یه مهمونی درست حسابی باید برگزار کنیم.
دومینیک تک خنده‌ای کرد و با اشاره به جاش، درحالی که هنوز به فرانچسکا نگاه کرده و او را مورد خطاب قرار می‌داد، گفت:
- نادیدش بگیر، فقط می‌خواد یه بهونه برای تفریح داشته باشه همین.
همان لحظه صدای اعتراض جاش با زدن ضربه‌ای آرام به بازوی دومینیک، بلند شد.
- هی!
فرانچسکا لبخندی کنج لبش نشاند و در چارچوب در ایستاد. نگاه متأسف و غمگینش را به جاش دوخت، تا اذیتش کند. شانه‌هایش را نیز به نشانه‌ی تأسف و ناچاری بالا انداخت و درحالی که خیلی ریز می‌خندید، گفت:
- شرمنده جاشوا، خود رئیس خواست فقط با مدیر تیم‌ها دیداری داشته باشه و قضیه رو خیلی شلوغش نکنه.
جاش دستی به پشت گردنش کشید و سری تکان داد. فرانچسکا چند لحظه به جاش خیره شد و سپس برای این‌که بحث را تمام کند، دستانش را آرام به هم کوبید و نگاهش را میان ما چرخاند.
- مطمئنم قاتل رو پیدا می‌کنید، موفق باشید.
این را گفت و رفت.
***
با چشمانی ریز شده و اخمی روی ابروانم که نشان دهنده‌ی تمرکز و دقتم بودند، به صفحه‌ی هوشمند روی بدنه‌ی روبه رویی ماشین چشم دوخته بودم و به جزئیات پرونده و سابقه‌ی شان آرجنت نگاه می‌کردم. داخل ون، درحال حرکت به سمت بیمارستان پرسبیترین بودیم. پا روی پا انداخته و دست به سینه نشسته بودم. خیره به صفحه مانده بودم. یک چیزی در اطلاعات به دست رسیده از شان وجود داشت که موجب می‌شد خیلی به او مشکوک شوم.
صدای دومینیک نه تنها تمرکزم را به هم ریخت، بلکه توجهم را نیز از آنِ خود کرد. حس عذاب وجدان درون صدایش از دیدم پنهان نماند و موجب شد به او که پشت فرمان نشسته بود، نگاه کنم. او و جاش جلوی ون نشسته و من نیز عقب بودم.
- نباید ارن رو ول می‌کردیم.
کمی به جلو خم شدم و گفتم‌:
- ما ارن رو ول نکردیم. ارن خودش غیبش زده. دنبالش گشتیم، نبود. بهش زنگ زدیم، جواب نداد. دیگه نمی‌تونستیم بیشتر از این وقت تلف کنیم و توی سازمان دنبال ارن بگردیم.
نگاهم را به سمت صفحه‌ی هوشمند چرخاندم و درحالی که میان مطالب نوشته شده چشم می‌چرخاندم، گفتم:
- در طول مأموریت سعی می‌کنم باهاش تماس بگیرم. حالا ارن رو بیخیال شید. بچه‌ها، جالبه بگم آقای آرجنت تمام مواردی رو که می‌تونه مضنون نشونش بده، داره.
جاش با کنجکاوی به عقب برگشت و از دریچه‌ی کوچک میانمان، به من چشم دوخت و گفت:
- چرا این حرف رو می‌زنی؟
صدایش نشان می‌داد مشتاق شده و بالأخره بیخیالی اش راجع به پرونده را کنار گذاشته. از وقتی سازمان را ترک کردیم، مدام در مورد این‌که پرونده حوصله سر بر است، غر می‌زد اما حال گویا توجهش جلب شده. منتظر به من نگاه می‌کرد تا جواب سؤالش را بداند، که گفتم:
- خب، شان ده سال پیش، سابقه ی زندان به علت دزدی و کلاه برداری داشته. توی زندان هم گویا به دلیل پرخاشگری و خشونت ازش شکایت می‌کردن.
جاش پوزخندی زد و به جلو چشم دوخت.
- اوه! پس چنین آدم خشنی ممکنه انگیزه‌ی لازم برای قاتل شدن رو هم داشته باشه.
صدای جدی دومینیک موجب شد مسیر نگاهم را به سمتش تغییر دهم. هر چند من از این عقب، فقط پشت سرش را می‌دیدم.
‌- نمی‌شه چنین نتیجه گیری ای کرد. ظاهر قضیه هیچ وقت گویای باطنش نیست. مدرک صد در صدی ای نداریم که بگیم شان حتماً قاتله.
نفس عمیقی کشیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم. دوباره پا روی پا انداختم و در فکر حرف های دومینیک فرو رفتم. او راست می‌گفت. نمی‌توانیم با پناه به سابقه‌ی شان، او را قاتل جلوه دهیم. گرچه باید سابقه‌ی او را هم در نظر بگیریم، اما مدرک صد در صدی نداریم و کار ما هم در همه‌ی مواقع، نیازمند مدرک و استدلال بود. حدس و گمان هیچ جایی در حرفه‌ی ما نداشت.
‌- دومینیک راست میگه.
سرم را پایین انداختم و چشمانم را بستم. خواستم تا موقع رسیدن به بیمارستان استراحتی به چشمانم دهم که به خاطر صبح زود بیدار شدن، خسته بودند و اندکی استراحت می‌طلبیدند. من بی‌رحم بودم که آنان را از خواسته‌شان دور نگه می‌داشتم! در همان هنگام گفتم:
- دومینیک، صفحه رو ببند.
چشمانم را باز کردم و دیدم که دومینیک با فشردن دکمه‌ای، صفحه ی هوشمند روبه رو را بست‌ و آن صفحه جوری داخل بدنه‌ی وان فرو رفت، که گویا آن‌جا هیچ چیز حضور نداشت. از این صفحه‌ها در همه‌ی ون ها موجود بود و در مواقع زیر نظر گرفتن چیزی، به دوربین‌های مخفی وصل می‌شد تا از همین داخل ون نظاره‌گر همه چیز شویم. اما خب با اندکی دستکاری می‌شد استفاده‌های دیگری نیز از آن کرد!
***
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #57
(فرانچسکا)
با قدم‌هایی تند و با عجله وارد رستوران شدم و نگاهی در اطراف چرخاندم، تا رئیس و بقیه را پیدا کنم. رستوران خیلی شلوغ بود و تقریباً همه‌ی میزهای طبقه‌ی اول پر بودند. صدای موسیقی ملایمی که جو دلنشینی در محیط ایجاد می‌کرد، با صدای حرف زدن مردم در هم آمیخته شده بود. نگاهی به سقف شیشه‌ای که از خود نور ساطع می‌کرد، انداخته و با نگاه به شیشه، پیراهن کرمی رنگ تا زانویم را مرتب کردم.
سپس کیف کوچکم را به دست دیگرم دادم و همان موقع که سرم را به سمت راست چرخاندم، چشمم به رئیس خورد. همراه بقیه‌ی مدیر تیم‌ها پشت یک میز بزرگ دوازده نفره نشسته و خوش و بش می‌کردند. فقط من دیر کرده بودم!
با قدم‌هایی تند، درحالی که صدای پاشنه‌ی کفش‌هایم در محیط طنین می‌انداختند، به سمت میز رفتم. با نزدیک شدن صدای قدم‌هایم، رئیس توجهش به سمتم جلب شد و سرش را به سمت من چرخاند. شور و شوقی که مهمان نگاهش شد و لبخند عمیقی ک روی لبش ‌نشست، نشان می‌دادند چقدر از دیدن من خوشحال شده. لیوان درون دستش را روی میز گذاشت و همان‌طور که مرا می‌نگریست، از روی صندلی بلند ‌شد. مقابلش ایستادم و لبخندی زدم.
- آقای ریچارد آلن، خیلی از دیدنتون خوشحالم.
صدایم احترام و خوشحالی خاصی درونش داشت. ریچارد، دستانش را باز کرد و با صدای تقریباً بلندی گفت:
‌- فرانچسکا کلارک! بالأخره اومدیا!
خوشحالی و هیجان درون صدایش مرا به لبخند زدن وادار می‌کرد. رئیس بعد از یک ماه سفر به کانادا برای انجام کاری، حال برگشته بود و واقعاً از برگشتنش خوشحال به نظر می‌رسید. حرفش که به دیر آمدنم اشاره داشت، موجب شد تک خنده‌ای بکنم.
- شرمنده رئیس، نتونستم زودتر بیام.
- از دیدنت خوشحالم کلارک.
لبخندی زدم. ریچارد درحالی که روی صندلی می‌نشست، با دستش به جای خالی من اشاره کرد.
- بیا بشین.
چیزی نگفتم و به طرف جای خالی سمت دیگر میز رفته و کنار جکسون، روی صندلی قرمزی نشستم. کیفم را روی میز سفید گذاشتم و دستی به موهایم کشیدم تا روی شانه‌هایم بریزمشان. صحبت ریچارد با بقیه اوج گرفته بود و از آن‌جایی که من از موضوع صحبتشان سر در نمی‌آوردم، این یعنی قبل از من بحث باز شده و آمدن من، میان برنامه‌ای بین حرف زدنشان شده بود. دستانم را از آرنج روی میز گذاشتم و نگاه ریزی در اطراف چرخاندم. ربات‌ها در اطراف می‌چرخیدند و سفارشات مردم را روی میز می‌گذاشتند.
چشمم به دیوارهای سفید اطراف و تابلوهای نقاشی رویشان که جلوه‌ی زیبایی ایجاد می‌کردند، خورد. نگاهی به سمت دیگر رستوران که سراسر پنجره بود و نمای شهر را نشان می‌داد، انداختم.
سیاهی شب، روی شهر سایه افکنده بود و شهر را وادار به فرو رفتن در تاریکی می‌کرد. هر چند با وجود آسمان خراش های بلند و چراغ‌های اطراف شهر، بر قرار شدن این تاریکی اندکی سخت بود.
صدای آرام جکسون کنار گوشم، توجهم را جلب کرد.
- هی.
سرم را به سمتش چرخاندم و به او که اندکی به سمتم خم شده بود، نگاه کردم.
- فکر می‌کردم نیای.
لبخندی روی لب نشاندم، لبخندی که نمی‌دانستم از سر غمگینی بود و یک لبخند تلخ به حساب می‌آمد، یا لبخندی از سر بی‌تفاوتی و جهت بی‌اهمیت نشان دادن موضوع بود. آرام و با لحنی بیخیال گفتم:
- تو خونه مشکل پیش اومد.
اخم‌ کوچکی روی ابروانش نشست و چهره‌اش جدی و ناراضی شد. معلوم بود از شنیدن حرفم و اوضاعی که حدس می‌زد پیش آمده باشد، خوشش نیامده بود.
- با خواهرت؟
جکسون می‌دانست پدر و مادر من فوت کرده‌ بودند و من با خواهرم که سه سال از من کوچکتر بود، زندگی می‌کردم. همچنین می‌دانست سر اعتیاد خواهرم کلی با هم دچار مشکل می‌شدیم. مشکلاتی که گاهی ناراحتم می‌کردند و گاهی عصبانی، اما با این حال سعی می‌کردم بر آنان غلبه کنم. علی‌رغم تمامی اتفاقات، او باز هم خواهرم بود و نمی‌توانستم رهایش کنم، لذا کمک می‌کردم حالش را خوب کند، اما همیشه کمکم را پس می‌زد.
زبانی روی لب‌هایم کشیدم و سری به نشانه‌ی تأیید حرفش تکان دادم. جکسون نفس حبس شده در سینه‌اش را با ناامیدی بیرون داد. نمی‌خواستم حالش به خاطر چنین موضوعی گرفته شود و همچنین نمی‌خواستم با یادآوری اتفاقات چند ساعت پیش، امشب را خراب کنم. هر چیزی زمان و مکانی داشت و اکنون زمان و مکان این‌که به فکر چیز دیگری باشم، نبود. من انسانی نبودم که مشکلات و ناراحتی‌هایم را با خود به همه جا ببرم و حال همه را گرفته بکنم. لذا لبخند خوشحالی زدم و گفتم:
- بیخیال جک.
جکسون نگاهی به من انداخت و همان لحظه که خواست حرفی بزند، صدای ریچارد توجهمان را جلب کرد. دستانش را در هم قفل کرد و نگاهش را میان همه چرخاند.
‌- خب همگی، آماده باشید غذا سفارش بدیم.
این را گفت و دکمه‌ی کوچک کنار میز را فشرد. همان لحظه دختر هولوگرامی ای کنار صندلی ریچارد، پدید آمد. دخترک کیمونوی (لباس سنتی ژاپنی) آبی رنگی پوشیده بود، که موهای صورتی رنگ کوتاهش هارمونی زیبایی با لباسش ایجاد می‌کردند. لبخندی زد و تعظیمی کرد. سپس به ریچارد چشم دوخت.
- به رستوران ماسا، رستوران بزرگ نیویورک با سبک ژاپنی خوش اومدید، آقا. چه غذایی سفارش می‌دید؟
- خب... .
ریچارد این را گفت و با فشردن دکمه‌ی دیگری، منوی هولوگرامی ای در سراسر میز ظاهر شد و تک به تک شروع به دادن سفارشات کردیم.
***
قطره‌های باران به سمت شهر هجوم می‌آوردند و گویا حمله را آغاز کرده و با شهر سر جنگ گرفته بودند. همه‌ چیز را با خیس کردنش زیر سلطه می‌گرفتند و گویا قصد داشتند حتماً این جنگ را پیروز شوند. بر خلاف جنگ‌های دیگر، این جنگ صدای دلنشنی داشت! دلم می‌خواست مدت‌ها چشمانم را ببندم و به صدای باران گوش سپارم.
مقابل سازمان از ماشین جکسون پیاده شدم. دستم را روی سقف ماشین گذاشتم و خم شدم، تا بتوانم با جکسونی که پشت فرمان نشسته بود، حرف بزنم. جک نگاهی جدی و اندکی نگرانش را در چشمانم دوخت. احتمالاً این‌که چرا مجبور شدم ساعت یازده شب به سازمان بیایم، نگرانش کرده بود. نمی‌دانستم بگویم نگرانی وجود داشت یا نه، چون خود نیز نمی‌دانستم جاشوا چرا به من زنگ زد و گفت زود خود را به سازمان برسانم.
‌- فرانچسکا، می‌خوای منم همراهت بیام؟
سری به طرفین تکان دادم و لبخند قدردانی زدم. با لحن صدایم سعی کردم نگرانی اندکش را بر طرف کنم.
- نه جک، ممنونم. هر چی که هست، با بچه‌ها حلش می‌کنیم.
- باشه، پس من دیگه برم.
لبخندی زدم.
- شب بخیر.
سری تکان داد و همان‌طور که برای حرکت، دستش را روی فرمان می‌گذاشت، گفت:
- شب تو هم بخیر.
این را که گفت، در ماشین را بستم و چند ثانیه بعد، ماشین حرکت کرد و رفته رفته از دیدرس خارج ‌شد. قطره‌های باران خیسم کرده بودند. بادهای ملایم و خنکی می‌وزیدند و دلم می‌خواست به جای رفتن به داخل سازمان، این‌جا مانده و از هوای آزاد لذت ببرم. نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم و به سمت در ورودی راه افتادم.
هر چقدر سعی می‌کردم به خود تلقین کنم اتفاق خاصی نیفتاده بود، باز هم تداعی صدای نگران جاشوا پشت تلفن، تلاش‌های من برای بیخیالی را با خاک یکسان می‌کرد. صدای جدی و نگران جاش، چیزی نبود که بتوانم بیخیالش شوم. یعنی اتفاق بدی افتاده بود؟ نکند برای بچه‌ها مشکلی پیش آمده بود؟
این افکار نگرانی خفته در قلبم را از خواب بیدار می‌کردند. تحت تأثیر نگرانی‌ام، قدم‌هایم را تندتر کردم و وارد سازمان شدم.
اعماق قلبم، امیدوار بودم موضوع خیلی مهمی پیش نیامده باشد. اعماق قلبم، می‌خواستم با موضوع بی‌اهمیتی که قابل حل کردن بود، مواجه شوم. اما می‌دانستم این افکارم جهت گول زدنم بودند.
پس از رسیدن به طبقه‌ی بیست و هشتم از طریق آسانسور، به سمت اتاق تیممان رفتم. رمز در را وارد دستگاه کردم و وقتی در باز شد، سراسیمه خود را به داخل انداختم.
سریعاً کیفم را روی اولین میز نزدیک در گذاشتم و نگاهم را میان بچه‌ها که متعجب نگاهم می‌کردند، چرخاندم. ریچل پشت لپتاپ نشسته، جاش کنارش ایستاده و دومینیک نیز نزدیک به آنان روی صندلی نشسته بود. گویا قبل از آمدنم مشغول کاری بودند و من متوقفشان کرده بودم.
اخمی روی ابروهایم نشاندم و پرسیدم:
- خب، بگید ماجرا چیه؟ چرا ساعت یازده شب کشوندینم به سازمان‌؟!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #58
بچه‌ها نگاه مضطربی میان هم رد و بدل کردند و هر کدام سعی کردند با نگاهشان چیزی به هم بگویند. گویا می‌خواستند مسئولیت تعریف قضیه را به عهده‌ی دیگری واگذار کنند. نکند اشتباهی مرتکب شده بودند و سر همین از بیانش اجنتاب می‌کردند؟
موشکافانه و مشکوک به آنان چشم دوخته بودم.
قطعاً یک جای کار می‌لنگید که داشتند این‌گونه با هم کلنجار می‌رفتند. پس از چند لحظه مکث، دومینیک سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. صدای نگرانش باعث شد در شوک عجیبی فرو روم.
- فرانچسکا، ما از عصره که داریم تلاش می‌کنیم با ارن ارتباطی بر قرار کنیم، اما نمی‌تونیم.
ریچل ادامه‌ی حرفش را زد و توضیحات بیشتری برای مطلع کردنم داد.
- نه موبایلش رو جواب میده، نه از طریق اپل واچش می‌تونیم باهاش ارتباط بر قرار کنیم.
ریچل به طرف صفحه‌ی لپتاپش برگشت و پس از لمس چند آیکون، صفحه‌ی دیگری باز کرد. اخمم پررنگ‌تر شد. چند قدم به جلو رفتم و پشت صندلی ریچل ایستادم. یک دستم را روی پشتی صندلی و دست دیگرم را لبه‌ی میز گذاشتم واندکی خم شدم. به صفحه‌ی لپتاپ که نقشه‌ی نیویورک را نشان می‌داد، چشم دوختم. چند نقطه‌ی قرمز در سراسر شهر به چشم می‌زد. نقاط روشن خاموش می‌زدند و روی صفحه به من چشمک می‌زدند.
ریچل با اشاره و حرکت دستش میان آن نقاط قرمز، شروع به توضیح کرد. صدای جدی‌اش، موجب می‌شد با دقت به حرف هایش گوش دهم.
- وقتی سعی کردم جی پی اس توی اپل واچش رو ردیابی کنم، چنین چیزی دستگیرم شد.
جاشوا که دست به سینه به میز تکیه داده بود، با صدایی جدی‌تر و لحنی نگران وارد بحث شد.
- که خیلی عجیبه! چون یه جوریه انگار ارن همزمان توی چند جاست.
به سمت ما برگشت و هر دو دستش را روی میز گذاشت. کمی به جلو خم شد و چشمان ریز شده‌اش را میان من و ریچل چرخاند.
- شک ندارم سیستم اپل واچش دستکاری شده.
اطمینان صدایش نشان می‌داد از حرفش مطمئن بود. اما این اطمینانش از کجا نشأت می‌گرفت؟! ما مدرک قطعی نداشتیم که فرضیه ی دستکاری شدن اپل واچ ارن را تأیید کند.
خب، در واقع داشتیم! زیر چشمی نگاهی به صفحه‌ی لپ‌تاپ ریچل انداختم. این رد جی پی اس که ار قضا اشتباه هم نشان می‌داد، خودش دلیل درست کار نکردن سیستم اپل واچ ارن بود. اما باز هم نمی‌شد از روی این قضاوت کرد. یک تای ابرویم را بالا دادم و به بچه‌ها نگاه کردم.
- نظر شما چیه؟
دومینیک تکیه‌اش را از صندلی گرفت و با گذاشتن آرنج دستانش روی زانوهایش، کمی به جلو خم شد. نگاه نگرانش را روی زمین ثابت نگه داشت. لحن صدایش که آغشته به اضطراب و نگرانی بود، خبر از حال آشفته ی ذهنش و درونش می‌داد.
- شاید بلایی سر خودش آورده.
صدایش تردید داشت و فهمیدم دلش نمی‌خواست این حرفش را قبول کند. می‌دانستم چقدر بابت بیماری ارن ناراحت می‌شد و درک می‌کردم اکنون چقدر ناراحت تر می‌توانست باشد.
صدای جدی جاش موجب شد نگاهم را به سمت او بچرخانم.
- شایدم بلایی سرش آوردن.
دست به سینه ایستادم و طلبکارانه به جاش چشم دوختم. اگر این‌قدر مطمئن بود، پس یعنی دلیلی برای اطمینانش داشت و دلم می‌خواست آن دلیل را بفهمم. می‌خواستم ببینم از چه دیدی به قضیه نگاه می‌کرد که چنین نتیجه گیری‌ای کرده بود.
- بر چه اساسی این حرف رو می‌زنی؟
جاش شانه بالا انداخت.
- غریزم میگه. و این‌که يه نکته ریز هم هست، اونم این‌که ارن هر چقدرم روانی بشه، بازم نمیره سراغ دستکاری سیستم اپل واچش. اون اصن بلد نیست سیستم جی پی اس اپل واچ رو چطوری از کار بندازه!
به نقاط روی صفحه اشاره کرد.
- این نمی‌تونه کار خودش باشه.
با قاطعیت به چشمانمان خیره شده بود و انتظار دریافت واکنشی را از سوی ما می‌کشید. حرف هایش تا حدی درست بودند و شاید اگر این جوانب را در نظر می‌گرفتیم، می‌توانستیم مهر تأیید بر نظریه ی جاش بزنیم. با این حال، هنوز یک جای کار می‌لنگید نمی‌توانستیم بدون مدرک حرفی را بیان کنیم. گویا ریچل نیز با من همفکر بود که سرش را به سمت جاش چرخاند و به او نگاه کرد.
- این چیزهایی که میگی، برای نتیجه گرفتن کافی نیستن.
سرم را پایین انداختم و چند لحظه به حرف های بچه‌ها فکر کردم.
جاش راست می‌گفت. ارن بلد نبود جی پی اس اپل واچش را از کار بیندازد. در طول این دو سال پلیس بودنش، هر چقدر سعی کردم به او یاد بدهم، او با گفتن حوصله‌اش را ندارم، از زیر بار در رفت. اما با این حال امکان این‌که در اثر اتفاق ناخواسته‌ای سیستم اپل واچش خراب شده باشد، وجود داشت. نه می‌توانستیم بگویم بلایی سر خود آورده، و نه می‌توانستیم بگوییم بلایی سرش آورده بودند.
اخم هایم در هم فرو رفتند.
نمی‌توانستم نگرانی‌ام برای ارن را انکار کنم. با این‌که خود را به آن راه می‌زدم و دلم می‌خواست باور کنم نیاز به نگران شدن نبود، ولی باز هم می‌دانستم جای نگرانی وجود داشت. نفس حبس شده در سینه‌ام را با آه بیرون دادم. سرم را بلند کردم و نگاهم را میان بچه‌ها چرخاندم.
باید چیزی می‌گفتم که به این نگاه‌های نگران و منتظرشان خاتمه دهم. هم اکنون تنها یک حرف برای زدن به ذهنم می‌رسید. تنها یک راه برای انجام دادن به نظرم مناسب می‌آمد.
سعی کردم صدایم جدی و قانع کننده باشد.
- فعلاً فقط منتظر می‌مونیم. تا صبح منتظر می‌مونیم، اگه ارن صبح به سازمان نیومد، اون موقع یه تیم می‌فرستم دنبالش بگردن.
صدای جدی دومینیک توجهمان را جلب کرد و مهر تأیید بر حرفم زد.مهری که دیگر مانع مخالفت بقیه شد.
- باید همین کار رو بکنیم. الان خیلی زوده برای نتیجه گیری کردن. هر چقدر هم نگران ارن باشم، بازم الان کاری نیست که از دستمون بربیاد.
ریچل نفس عمیقی کشید و مشغول خاموش کردن لپتاپش و جمع و جور کردن لوازمش شد. در همان هنگام گفت:
- باشه.
دستانم را آرام به هم کوبیدم و لبخندی زدم. با لحن صدایم سعی کردم به آنان آرامش خاطر دهم. می‌خواستم نگرانی‌شان را بر طرف کنم و امیدوارشان کنم به این‌که احتمالاً اتفاق بدی نیفتاده بود. هر چند می‌دانستم در این شرایط حرف هایم ارزشی نداشتند و امیدی که سعی داشتم به آنان دهم، امید واهی بود! اما می‌خواستم حداقل وادار به تلقین کردنشان بکنم.
‌- خب بچه‌ها، برید استراحت کنید. مطمئنم ارن فردا صبح میاد سر کار و باز مثل همیشه، یه بهونه مسخره بابت غیبتش بهمون تحویل میده.
ریچل کتش را تنش کرد و همان‌طور که داشت موبایل و چنین چیزهایی را از روی میزش برمی‌داشت، سرش را به سمتم چرخاند و جدی و با چشمانی ریز شده گفت:
_ آخرین باری که ارن یک و نیم روز کامل غیبش زد، توی خونش بی‌هوش پیداش کردیم و بردیم بيمارستان. یادتون بیاد سر مصرف قرص، معده‌‌اش رو شست و شو دادن!
ریچل کیفش را به دست گرفت و به سمت ما برگشت. نفس عمیقی کشید و نگاهش را میان ما چرخاند. با لحن امیدوارانه، هر چند جدی‌ای که همه‌ی ما را نگران‌تر از قبل کرد و به فکر وا داشت، گفت:
- بیاید امیدوار باشیم این‌بار چنین اتفاقی نیفته.
این را گفت و از میان ما رد شده و به سمت در رفت.

***
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #59
(ارن)
صدای مبهمی که نمی‌توانستم تشیخص دهم چه بود، موجب ‌شد تکانی بخورم و اندکی چشمانم را باز کنم. دیدم تار بود و نوری که مستقیم به چشمم می‌زد، موجب می‌شد چشمان نیمه بازم را دوباره ببندم.
حس کرختی عجیبی در ماهیچه‌هایم داشتم و کمرم درد می‌کرد. نمی‌دانستم این درد به خاطر چه بود و نمی‌توانستم هم بفهمم. حس می‌کردم هوشیاری لازم برای درک محیط اطرافم و تجزیه و تحلیل اتفاقات را نداشتم.
گویا در تاریکی به سر می‌بردم و صدای مبهمی که سمفونی گوش‌هایم شده بود، نقش نوری را ایفا می‌کرد که مرا به بیرون از تاریکی می‌کشاند. چشمانم را روی هم فشردم که ناله‌ی خفیفی از دهانم خارج ‌‌‌شد. خواستم دستم را روی سرم بگذارم تا از این درد وحشتناک سرم جلوگیری کنم، اما نمی‌توانستم دستم را حرکت کنم. حس می‌کردم یک چیزی مانع بلند کردن دستم می‌شد.
کنجکاوی شدیدی برای فهمیدن این‌که ماجرا از چه قرار بود، داشتم. می‌خواستم بدانم کجا بودم؟ چرا نمی‌توانستم دستانم را بلند کنم؟ این درد پیچیده در بدنم چه بود؟ این صدا از کجا می‌آمد؟
این سؤال‌ها ذهنم را اسیر کرده بودند و من بیزار بودم از این اسارت ذهنم!
سعی کردم دوباره چشمانم را باز کنم.
چند بار پلک زدم و سرم را به سمتی دیگر چرخاندم، تا نور چشمانم را اذیت نکند. همین که دیدم واضح شد، چشمانم نظاره‌گر چند مبل طلایی رنگ در اطرافم شدند. نگاهم را میان مبل‌ها چرخاندم. دیزاین گران قیمت و چشم‌گیری داشتند. میز شیشه‌ای وسط مبل‌ها، مجسمه‌های تزئینی اطراف!
سرم را پایین انداختم و همان لحظه بود که چشمانم از فرط تعجب از حدقه بیرون زدند. نمی‌توانستم صحنه‌ی پیش رویم را درک کنم و ذهنم قادر به هضم این موقعیت نبود. با تعجب به مچ دستانم که با طناب به دسته‌های صندلی بسته شده بودند، نگاه می‌کردم.
چطور امکان داشت؟ چه اتفاقاتی داشتند می‌افتادند که من این‌طور به صندلی بسته شده بودم؟! جریان چه بود؟
دستانم را تکان دادم تا بلکه بتوانم آنان را از این حصار آزاد سازم، اما موفق نبودم. خیلی محکم بسته شده بود و نمی‌توانستم برای باز شدنش کاری انجام دهم. سرم را پایین انداختم.
سردرگم بودم و برای سؤالات درون ذهنم پاسخ می‌خواستم. می‌خواستم بفهمم چرا باید به صندلی بسته شده باشم؟ سعی کردم اتفاقات قبل بی‌هوشی ام را به یاد آورم. قبل آن تاریکی ای که دنیایم را در بر گرفت، قبل بسته شدن چشمانم، قبل آن دردی که در بدنم پیچید، چه اتفاقاتی افتادند؟!
آن پسر؛ زک... او که بود؟ مرا به داخل کوچه‌ای کشاند و سپس... .
با یادآوری حادثه‌ای که رخ داده بود، نفس در سینه‌ام حبس و چشمانم گرد شدند. یک مردی به من شلیک کرد و من در اثر زخمم بی‌هوش شدم!
اخم پررنگی روی ابروانم جا خوش کرد و دندان‌هایم را محکم به هم ساییدم. خشم و عصبانیت سراسر بدنم را در بر گرفته بودند. این ماجرا خشمگینم کرده بود و دلم می‌خواست از این مخصمه نجات بیابم، اما نمی‌دانستم چگونه خود را از این طناب‌های دور مچ دستم خلاص کنم. نه اسحله ام را همراه داشتم، نه اپل واچم در دستم بود، نه هندزفری ام در گوشم بود و به احتمال زیاد موبایلم را نیز برداشته بودند.
اما آخر آن‌ها چه کسی بودند؟ آن پسر که بود؟ با من چه دشمنی‌ای داشتند؟
هوفی کشیدم.
همان لحظه صدای آشنایی در میان آن صدای مبهمی که فهمیدم صدای نواختن پیانو بود، در گوشم طنین انداخت.
- می‌بینم که به هوش اومدی!
سرم را به سمت چپ که صدا از آن‌جا می‌آمد، چرخاندم. انتهای سالن یک پیانوی سیاه قرار داشت و مردی که پشتش به من بود، روی صندلی نشسته و داشت پیانو می‌نواخت. صدای موسیقی دلنشین و آرام بود. یک اوج خاصی در نواختنش وجود داشت و گویا می‌خواست موسیقی شادی بنوازد. صدای پیانو در سراسر سالن اکو می‌شد.
در این میان، توجه من جلب خود مرد شده بود. کت و شلوار زرشکی رنگ و موهای سفیدش بدجور چشمم را می‌گرفتند و از همه مهم‌تر صدای آشنایش بود که چند لحظه پیش سمفونی گوشم شد. از آشنا بودن صدا مطمئن بودم، اما نمی‌توانستم تشخیصش دهم. نمی‌توانستم بفهمم آن مرد که بود. مطمئنم او پشت این ماجرای دزدیده شدن من بود و شاید حتی زک نیز برای او کار می‌کرد!
اخمی مهمان ابروهایم شد.
- هی! تو کی هستی؟
با شنیدن صدای فریادم که آغشته به خشم و سردرگمی بود، دست از نواختن پیانو برداشت. سالن در سکوت ناگهانی ای فرو رفت و حال وقتش بود به موسیقی سکوت گوش سپاریم. گویا یک جور مسابقه‌ای بود که شرکت کنندگانش سکوت و آن مرد بودند و داشتند با هم رقابت می‌کردند.
چند ثانیه بعد، صدای قهقهه‌ی مرد توجهم را جلب کرد. بلند بلند می‌خندید و من متعجب می‌شدم از این واکنشش.
دندان‌هایم را روی هم می‌ساییدم و سعی داشتم به افکار ذهنم که داشتند خشمم را افزایش می‌دادند، مهر خاموشی بزنم.
در همان حالی که من بین جنگ و جدالی با افکارم به سر می‌بردم و در انتظار دریافت واکنشی به غیر از خنده به مرد خیره شده بودم، او از روی صندلی برخاست. کتش را در تنش مرتب کرد و همان لحظه به سمتم چرخید. درحالی که دستانش را در جیب شلوارش گذاشته و داشت با قدم‌هایی آرام و ترسناک به سمتم می‌آمد، لبخند مغرور و تمسخر آمیز همیشگی اش را روی لب نشاند. با لحنی که مرا به سخره بگیرد، گفت:
- ارن، یعنی می‌خوای بگی من رو نشناختی؟!
با دیدن چهره‌اش، با چشمانی گرد شده خیره به او ماندم. برایم غیر قابل باور بود که دوباره ببینمش؛ آن هم بعد از یک روز! دور از انتظار بود که حدس بزنم مایکل پشت این ماجرا قرار داشت.
فکر می‌کردم تا الان به فکر فرار از نیویورک، یا حداقل گم کردن ردش افتاده باشد. اما او نه تنها هنوز در نیویورک حضور داشت، بلکه خیلی راحت نقشه‌ی دزدیدن مرا می‌چید! هر چه که بود، من از دیدنش خوشحال شده بودم. خوشحال بودم که سرنوشت این‌بار مطابق خواسته‌ی من پیش رفت و مایکل را باز به من رساند. شاید این یک فرصت دوباره بود که بتوانم انتقامم را از او بگیرم.
اما چگونه می‌توانستم این کار را انجام دهم، زمانی که دست‌هایم بسته و کاملاً عاجز از یافتن راه نجات بودم؟ در این شرایط، حتی قادر به نزدیک شدن به او نبودم، چه برسد به گرفتن انتقامم! باید از این وضع خود را خلاص می‌کردم، اما چگونه؟
اخم پررنگی روی ابروانم جای گرفت و درحالی که دندان‌هایم را روی هم می‌ساییدم، دستانم را مشت کردم. نمی‌توانستم نگاهم را از او بردارم. می‌دانستم با آن نگاه‌های مسخره‌ و سرترش، می‌خواست به من یاد آوری کند مانند گذشته مرا زیر سلطه گرفته بود. و من متنفر بودم از این‌که سعی داشت با تداعی کردن گذشته، نقطه ضعفم را به رخم بکشد. متنفر بودم از آن نگاه‌هایش که همیشه مرا عصبی می‌کردند.
نگاه پر از نفرت و کینه ام را در چشمانش دوختم.
- چرا من رو دزدیدی؟ می‌خوای تلافی دیشب رو دربیاری؟
 
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #60
نفرت و خشم درون صدایم حد و اندازه نداشت. هیچ کس نمی‌توانست بفهمد چقدر از این آدم بدم می‌آمد. میزان خشم و نفرتم به او را حتی خود نیز درک نمی‌کردم، فقط می‌دانستم آن‌قدر زیاد بود که نمی‌شد انتهایش را دید.
مایکل خندید و صدای خنده‌اش عامل پررنگ شدن اخمم شد. قلبم با شدت خود را به هر سو می‌کوبید و نتیجه‌ی این کوبیدن هایش فقط افزایش خشمم می‌شدند.
مایکل همان‌طور که می‌خندید، به سمت میز شیشه‌ای وسط سالن رفت. روی یکی از مبل‌ها نشست. خیلی خونسرد و عادی رفتار می‌کرد! گویا من مهمانی بودم که با اختیار خودم این‌جا آمده بودم و دست‌هایم نیز اصلاً بسته نبودند. گرچه این عادی رفتار کردن، عادت مایکل بود. هیچ وقت با مسائل آن‌طور که باید، برخورد نمی‌کرد. همه چیز را دست کم می‌گرفت و خیلی خونسرد به حل موضوع می‌پرداخت. نمی‌دانستم این رفتارش خوب بود یا بد!
درحالی که به سمت میز خم شده بود و برای خود نوشیدنی می‌ریخت، گفت:
- اگه من می‌خواستم تلافی دیشب رو دربیارم...
لیوان نوشیدنی‌اش را در دست گرفت و به پشتی مبل تیکه داد. یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و چشمانش را روی من قفل کرد. همان‌طور که لیوان را به سمت دهانش می‌برد، چشمانش را ریز کرد. نگاه مرموز و خاصی داشت و نیشخندی روی لبانش خودنمایی می‌کرد.
- مطمئن باش راهی به غیر دزدیدنت رو انتخاب می‌کردم!
لحن صدایش در عین شرور بودن، صادق نیز بود، که موجب می‌شد بفهمم راست می‌گفت. موجب می‌شد به خاطر آورم که مایکل برای تلافی چیزی، به راهی بدتر و وحشتناک‌تر از دزدیدن روی می‌آورد. اما اگر قصدش تلافی دیشب نبود، پس چرا مرا دزدید؟
نگاهم سردرگمم را در چشمانش دوختم. صدای آرام و متعجبم سردرگمی ام را نشان می‌داد.
- پس از من چی می‌خوای؟!
مایکل جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را نوشید و درحالی که لیوانش را روی میز می‌گذاشت، گفت:
- ببین، من با ماجرای دیشب و این تلاش‌های مسخره‌ی تو برای انتقام گرفتن از من، کاری ندارم. مشکل من اینه که... .
چهره‌ی شاکی و ناراضی‌ای به خود گرفت و درحالی که با دستش به من اشاره می‌کرد و دستش را مطابق حرف هایش تکان می‌داد، معترض گفت:
- ارن، تو گند زدی به کار من! الان به خاطر تو توی دردسر بزرگی افتادم و خودت باید این دردسر رو درست کنی.
لحن صدای شرطی اش که آخر جمله به کار برد، نشان می‌داد حتماً من باید دردسری را که در موردش حرف می‌زد، برایش درست می‌کردم! یعنی واقعاً خیال می‌کرد من قرار بود به او کمک کنم؟ عمراً! آخرین چیزی که از دنیا می‌خواستم این بود که مرا در وضعیتی قرار دهد که مجبور به کمک کردن به مایکل شوم. اما اصلاً راجع به چه دردسری حرف می‌زد؟
مایکل از روی مبل بلند شد و درحالی که دکمه‌ی کتش را باز می‌کرد و به سمتم می‌آمد، چشمانش را ریز کرد و با اخمی روی ابروانش، از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش غرید:
‌- باید اون گروگان‌هایی که ازم گرفتی رو بهم برگردونی.
صدای خشمگین و جدی‌اش لحن عجیبی داشت! گویا به دست آوردن آن گروگان‌ها برایش ارزش حیاتی داشتند! اما چرا پیدا کردن آنان این‌قدر برایش مهم بود؟ یعنی از دست دادن آن گروگان‌ها و دیشب شکست خوردن در کارش، برایش دردسری شده بود که من باید درستش می‌کردم؟
نمی‌فهمیدم و هر چقدر سعی می‌کردم بفهمم، با سؤال‌های بیشتری در ذهنم مواجه می‌شدم. گویا در پازلی قرار داشتم که با پیدا کردن یک تکه‌اش گمان می‌کردم پازل را درست کرده‌ام، اما همان لحظه تکه‌ی دیگری مقابلم قرار می‌گرفت و همه چیز را به هم می‌ریخت.
سردرگم بودم و حس خشمم در گوشه‌ای از قلبم نشسته و منتظر یافتن فرصتی برای خروج از لانه‌اش بود. فکر این‌که چگونه می‌توانستم این دزدی را به نفع خود درآورده و از مایکل انتقام بگیرم، در ذهنم جولان می‌داد و پیدا نکردن راه حلی برایش کفری ام می‌کرد. نمی‌خواستم این فرصت دوم برای انتقام گرفتن از مایکل بیهوده و بی‌فایده شود.
از سویی دیگر نیز، فعلاً چاره‌ای جز صبر کردن و گوش سپردن به حرف های مایکل نداشتم.
باید می‌فهمیدم چرا از دست دادن گروگان‌ها برایش دردسر شده بود. مگر آن کار دیشبش، چقدر مهم بود که این‌گونه برایش اهمیت داشت؟ شاید بتوانم از زیر زبانش بیرون بکشم.
دستانم را مشت کردم و پوزخند تمسخرآمیزی روی لب نشاندم. نگاه زیرک و مغرورم را در چشمانش دوختم و سعی کردم از لحن صدایم به او بفهمانم در حال حاضر او به من احتیاج داشت. او برای پیدا کردن گروگان‌ها به من نیاز داشت!
- تلاش نکن مایکل، من قرار نیست کمکت کنم تا اون‌ها رو پیدا کنی.
مایکل دستش را مشت کرد و من با پوزخندی روی لبم و نگاهی مغرور، به مشت دستش خیره شدم. خشمگین شده بود و این برایم لذت بخش بود! هر چند می‌دانستم این چیزها برایش سازگار نبودند و مایکل طبق معمول باز کنترل خشمش را در دستش گرفت. خونسرد نگاهم کرد و آرام گفت:
- ارن، دیر یا زود بهم میگی اون گروگان‌ها رو کجا بردی. در وضعیتی نیستی که بخوای تصمیم بگیری چی کار کنی یا نکنی.
- ولی من تصمیم می‌گیرم که محل اون گروگان‌ها رو بهت بگم یا نه. تو برای خلاصی از این دردسرت به من احتیاج داری، نه مایکل؟
تمسخر درون صدایم خشمش را قدری افزایش داد که دیگر نتوانست کنترلش کند. او از این‌که محتاج کسی دیگر باشد متنفر بود، مخصوصاً اگر آن شخص من باشم!
مایکل درحالی که با گام‌هایی تند و محکم به سمتم می‌آمد، پوزخندی روی لبش نشاند. مقابلم ایستاد و دستانش را روی دسته‌های صندلی گذاشت. همان‌طور که او به طرفم خم می‌شد و سرش را نزدیک گوشم می‌آورد، من مجبور می‌شدم سرم را عقب ببرم و فاصله‌ام را با او حفظ کنم. نمی‌خواستم بوی آن عطر گران قیمتش حالم را به هم بزند. صدای خشمگین و هیستریک وارش عیان می‌کردند در تلاش برای بروز ندادن خشمش شکست خورده. شمرده شمرده و تحقیرآمیز گفت:
- یه پادشاه، هیچ‌وقت محتاج پایین‌تر از خودش نمی‌شه.
این را گفت و سرش را کمی عقب برد تا بتواند حالت چهره‌ام را ببیند. مطمئن بودم دیدن نگاه عصبانی و چهره‌ی درمانده ام، خشنودش می‌کرد. اما نباید خود را به او می‌باختم و اجازه می‌دادم به باورهایش مبنی بر پایین بود من ادامه دهد. مانند خودش سرم را نزدیک گوشش بردم. متوجه شدم صدای آرام و تهدیدآمیزم، لرزی به تنش انداخت و زنگ هشدار گوشه‌ی ذهنش را به صدا درآورد.
- ولی مگه ندیدیم یه پادشاه به دست پایین‌تر از خودش شکست بخوره؟
 
  • خنده
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
41
بازدیدها
392
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین