پسر جوانی با قد کوتاهتر از من بود. موهای بلوند پر پشتش که یک طرفه کرده و روی چشم چپش ریخته بود، به زیبایی چهرهاش میافزودند. چشمان سیاهش همرنگ چشمان خودم بودند. از روی چهرهاش میتوانستم حدس بزنم سنش از من کمتر بود.
شلوار سیاه جین و پیراهن قرمزی به تن داشت. یک گوشواره به گوش چپش آویزان کرده و یک گردنبند نیز دور گردنش داشت.
به خاطر خوردن به من، دستپاچه به نظر میرسید. نگرانی و اضطرابش از دیدم پنهان نماند و کنجکاو شدم بدانم چرا نگران بود؟! مشکلی وجود داشت؟! دستانش را دستپاچه بالا برد و تکان داد. لبخند شرمندهای مهمان لبانش شد و با لحنی محترم و لهجهای خارجی گفت:
- اوه! خیلی معذرت میخوام. حواسم نبود دارم کجا میرم.
به خالکوبی کف هر دو دستش نگاه کردم. به محض دیدن نوشتهی دستانش، یک تای ابرویم را بالا دادم. عجیب نبود که در کف یکی از دستانش خالکوبی مرگ و در کف دستش دیگرش زندگی نوشته شده باشد؟ مرگ و زندگی؟! چرا چنین خالکوبی ای در کف دستانش داشت؟
پسر دستش را پایین انداخت و دست دیگرش را لای موهای پر پشتش به بازی درآورد.
- راستش داشتم دنبال حیوون خونگیم میگشتم. گم شده.
جملهی آخرش را با غم و اندوهی زد که بیان میکرد حیوان خانگی اش را خیلی دوست داشت. سرش را پایین انداخت و آهی کشید.
نمیدانستم چه بگویم. من این پسر را نمیشناختم که بخواهم بابت گم شدن حیوانش ناراحت شوم. بابت خوردنش به من هم کلافه شده بودم. حوصلهی سر و کله زدن با یک پسر بچه را هم نداشتم. دستم را روی هندزفری گذاشتم و خطاب به دومینیک گفتم:
- بعداً حرف میزنیم.
این را گفتم و تماس را قطع کردم. سپس به پسر که کنجکاوی و اشتیاق خاصی درون نگاهش موج میزد، نگاه کردم.
دستی میان موهایم کشیدم و گفتم:
- خب من این اطراف هیچ سگ و گربهای ندیدم.
پسر چند لحظه نگاهم کرد. تعجب درون نگاهش موجب شد اخمی حاکی از سردرگمی روی ابروانم بنشیند. حرف عجیبی زده بودم که تعجب میکرد؟ خب گفتم هیچ سگ و گربهای این اطراف ندیده بودم؛ خواستم در پیدا کردن حیوان خانگی اش راهنمایی اش کنم، همین!
پسر سرش را مانند پسر بچههای لوس اندکی به چپ خم کرد و گفت:
- سگ و گربه؟ حیوون خونگی من سگ و گربه نیست.
این را گفت و لبخندی روی لب نشاند.
- حیوون خونگی من یه مار سیاهه.
از شنیدن این حرفش جا خوردم. مار نگه میداشت؟! من چرا فکر کردم حیوان خانگی او سگ یا گربهای چیزی بود؟! دلم خواست بابت فکر خودم بخندم! اما خب، بیخیال نشان میدادم. همچنان برایم مهم نبود. دستانم را در جیب شلوارم گذاشتم و همانطور که میخواستم برگردم تا به داخل سازمان بروم، گفتم:
- خب من این اطراف مار ندیدم.
پسر یک قدم جلو آمد و کنارم ایستاد. خواهش درون صدایش توجهم را جلب کرد و اصراری که برای پیدا کردن مارش داشت، موجب کلافه شدنم شد.
- راستش، میشه کمکم کنی؟ من از برزیل اومدم و اینجا جایی رو نمیشناسم. میترسم گم بشم.
چشمان منتظر و نگاه خواهشمندش را روی من دوخت. نمیدانستم جوابش را چه بدهم. حوصلهی دنبال یک مار گشتن را نداشتم، از طرفی هم حوصلهی به سازمان رفتن نداشتم. نمیخواستم بیکار باشم و به دیوار زل بزنم. همانطور که دستانم در جیب شلوارم و سرم پایین بود، نفس عمیقی کشیدم و به چهرهی منتظر و لبخند پسرک چشم دوختم.
- باشه، کمک میکنم.
درخششی در چشمان پسرک پدید آمد و درحالی که لبخندش عمیقتر میشد، شانههایش را بالا داد و گفت:
- خیلی ممنون.
صدای پر انرژی و شور و شوق درون لحنش، نشان میداد از اینکه قرار بود کمکش کنم، خوشحال شده. نمیدانستم چرا حس میکردم زیادی پسر لوسی بود که مناسب سنش رفتار نمیکرد. بیخیال این افکار و نظرم در مورد او شدم و به سمتش چرخیدم.
- خب پس، بریم دنبالش بگردیم.
پسر سری تکان داد.
در کوچههای اطراف مشغول گشتن دنبال مار بودیم. دست در جیب نهاده بودم و آرام آرام دنبال پسرک راه میرفتم. او دو قدم جلوتر از من درحالی که دستانش را پشت گردنش در هم قفل کرده بود، با قدمهایی بلند گام برمیداشت. مدام با نگرانی به اطراف نگاه میکرد و درون هر کوچهای که از مقابلش رد میشدیم را از نظر میگذراند. هر از چند گاهی مردم و رباتها از کنارمان رد میشدند. هر کس سرش به کار و زندگی خود مشغول بود. خیابانها و پیاده روها به طرز عجیبی خلوت بودند و فقط تعداد اندکی آدم به چشم میخورد.
صدایش موقع حرف زدن نگرانی و خوشحالی عجیبی داشت، که احتمالاً نگرانیاش به خاطر مارش و خوشحالی اش به خاطر کمک من بود. کلا این پسر در حالات تضاد به سر میبرد.
- راستی، من زک هستم. اسم تو چیه؟