باز نگاهم را به سمت پنجرهها چرخاندم. به خاطر شعلههای آتش نمیتوانستم ببینم مایکل هنوز در بیرون ساختمان بود یا نه. از روی زمین بلند شدم. از طبقهی اول هیچ راه فراری وجود نداشت، ولی شاید بتوانم از طبقات بالاتر راه فراری پیدا کنم.
لنگ لنگان خواستم به سمت پلهها بروم که صدایی درون گوشم پیچید.
- کمک! کسی اونجاست؟ یکی کمک کنه، ما اینجا گیر افتادیم.
سر جایم ایستادم. صدای دختری میآمد و در پی آن، صدای مشتهایی را که به جایی کوبیده میشدند، میشنیدم.
- یکی کمک کنه.
ترس آغشته به صدای دختر که از طبقهی دوم میآمد، مرا دستپاچه کرد. صدای یکی از دخترهایی بود که گروگان گرفته شدند! چنان درگیر مایکل و انتقامم شده بودم، که آنان را به کل فراموش کردم. فراموش کردم این پرونده فقط مختص مایکل نبود، بلکه قربانیهایی نیز به همراه داشت. استشمام هوای دود آلود اينجا و ورود دود به ریههایم، موجب سرفهام شد. درحالی که سرفه میکردم، لنگ لنگان به سمت پلهها رفتم.
دستم را روی دهان و بینیام گذاشتم، تا حداقل از استشمام دود جلوگیری کنم. گرمای پیچیده داخل ساختمان حد و اندازه نداشت. آنقدری گرم بود که حس میکردم وسط بیابان ایستاده بودم. پیراهن سفیدم به خاطر دود سیاه شده و موهایم از شدت ع×ر×ق به پیشانیام چسبیده بودند.
دستم را روی نرده ی پلهها گذاشتم و سعی کردم قبل از رسیدن آتش به پلهها، پلهها را پشت سر بگذارم تا به نجات آن سه نفر بروم. پلهها به علت چوبی و قدیمی بودن صدای جیر جیر میدادند و چیزی نمانده بود که آتش اینجا را نیز زیر سلطهی خود بگیرد؛ آخر بیش از نیمی از طبقهی اول داشت میسوخت!
سرم به علت دود پیچیده در محیط گیج میرفت؛ اما سعی میکردم حواسم را به راهم دهم و خود را سر پا نگه دارم. سعی میکردم از درد زخمم چشم پوشی کنم.
پلهها که به اتمام رسیدند، به سمت اتاقی که صدای مشت زدنها از آنجا میآمد، رفتم. هر چه به سمت در نزدیک میشدم، صدا بیشتر میشد. صدای پسری در گوشم میپیچید که طلب کمک میکرد.
- لطفاً یکی کمک کنه.
مطمئن بودم به خاطر دودی که در اطراف ساختمان میچرخید و به خاطر بوی آتش، متوجه آتش سوزی ساختمان شده بودند. خود را به در رساندم و دستگیره در را گرفتم. دستگیره را خم کردم، اما در باز نشد. لعنتی! قفل بود. البته که باید قفل باشد! انتظار چه را داشتم؟ اینکه باز باشد؟ خب آره، انتظار همین را داشتم.
باید هر چه سریعتر آنان را نجات دهم و سپس از این ساختمان خارج شویم.
دستم را روی در گذاشتم و با صدای رسایی گفتم:
- ارن اسمیت هستم، از سازمان ان سی یو. صبر کنید، نجاتتون میدم.
گفتم نجاتشان میدهم، اما هیچ فکری راجع به اینکه چگونه میخواستم این کار را انجام دهم، نداشتم. اسلحهام طبقهی پایین مانده بود، نمیتوانستم بروم و آن را بردارم. نگاهی به اطراف انداختم. باید چیزی پیدا کنم که به وسیلهی آن در را بشکنم.
صدای دختری که یقین آورده بودم نسبت به بقیه بزرگتر بود، از پشت در به گوشم خورد.
- کمکی از دست ما برمیاد؟
صدای شجاع و لحنش که نشان میداد آمادهی کمک بود، جنبهای از شخصیت شجاعش را نشان میدادند و من بسیار کنجکاو بودم بدانم مگر این دختر، کیست که حتی اندکی ترس و اضطراب در صدایش دیده نمیشد؟ این دختر که بود که شجاعتش تمامی نداشت؟
نفس نفس میزدم و سراسر بدنم خیس از ع×ر×ق بود. همانطور که به در اتاق کناری نگاه میکردم، جدی و با لحن خشک و سردی، در یک کلمه پاسخ دختر را دادم:
- نه.
پس از زدن این حرف، با عجله به سمت اتاق کناری رفتم و درش را باز کردم. دوباره به سرفه افتادم. آرنج دستم را روی دهان و بینیام گذاشتم و وارد اتاقی که فعلاً سالم بود، شدم. نگاهی به اطراف انداختم.
هیچ چیز! هیچ چیز به چشمم نمیخورد که با استفاده از آن بتوانم در اتاق را بشکنم. قلبم با شدت به قفسهی سینهام میکوبید. نباید در نجات آنان نیز شکست بخورم. در دستگیر کردن مایکل شکست خورده بودم، اما حتماً باید آن سه نفر را نجات دهم. دست دیگرم را مشت کردم و همانطور که هنوز جلوی دهانم را گرفته بودم، از اتاق خارج شدم.
با عجله و با قدمهایی تند، به سمت اتاق دیگر رفتم. دنبال چیزی بودم که بتوانم از آن برای شکستن در استفاده کنم و فرقی نداشت چه باشد.
سرم داشت به خاطر دود گیج میرفت و قدری گرمم بود که به خاطر ع×ر×ق سوزی گردنم، اذیت میشدم.
در چارچوب در اتاقی دیگر ایستادم و دستم را روی دیوار گذاشتم.
آتش داشت دستانش را بیرحمانه دور ساختمان حلقه میکرد؛ شعلههایش داشتند با عجله در جای جای ساختمان میدویدند؛ گویا برای رسیدن به جایی دیر کرده بودند که مجبور بودند اینقدر زود حرکت کنند.
اخم ابروانم را آرایش کرد. سرم را به سمت راهرو چرخاندم. رسیدن آتش به طبقهی دوم را میدیدم. بخشی از سالن طبقهی دوم را احاطه کرده بود و داشت بر آن ناحیه پادشاهی میکرد. شعلههایش داشتند برای من دهان کجی میکردند و گویا میخواستند به من بفهمانند که به زودی این ناحیه را نیز به دست خواهند آورد.
مسیر نگاهم را تغییر دادم و به داخل اتاق رفتم. به پیرامون خود نگاه کردم. یک تخت و یک کمد و وسایلی از این قبیل از نگاهم استقبال میکردند. در این میان، چکشی که روی زمین افتاده بود، توجهم را از آنِ خود کرد. چشمانم از شگفت گرد شدند و لبخند کمرنگی روی لبم پدید آمد. سراسیمه خود را به چکش رساندم و آن را از روی زمین برداشتم. انگشتانم را دور دستهی چکش پیچیدم و درحالی که دستم را دور آن میفشردم، با عجله و قدمهایی تند به سمت اتاق مذکور رفتم.
تند تند راه رفتن موجب درد کردن زخمم میشد، اما اولویتم نجات یافتن از این آتش سوزی بود. سرفههایم باز شروع شدند. مقابل در که رسیدم، چکش را بالا بردم. تمام نیرویم را در دستانم جمع کردم و با بستن چشمانم، چکش را محکم روی دستگیره ی قفل فرود آوردم. صدای ضربه به گوش افراد درون اتاق پیچید.
پسری از داخل اتاق گفت:
- آقای اسمیت؟