. . .

متروکه رمان محبوس در گذشته | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی


نام رمان: محبوس در گذشته
نام نویسنده: سِوما غفاری
ژانر: پلیسی، عاشقانه
خلاصه‌: خیلی‌ها راجبش خیلی چیزها گفتند، لیکن جز یک نفر هیچ کس نپرسید چرا آن‌طور شده! جز یک نفر، هیچ کس نپرسید آن قرص هایی که صبح تا شب با خود حمل می‌کند، چه هستند، اما آن یک نفر کیست؟ دختری که وارد دنیایش شد و تنهایی هایش را آغشته به عشق و محبت کرد؟ دختری که عشقش تمام خط قرمزهایش را جا به جا کرد؟ زندگی مملو از اتفاقات غیر منتظره است و روی هم رفتن پرونده‌های خلاف، قتل‌ها، آدم ربایی ها و سرنخ هایی که پلیس ها را به بن بست می‌رساندند، همه چیز را در هم ریختند. عشقی که این میان رقم خورد، رابطه هایی که سرد شدند. روانه ی شهرهای غریب شد و خواست انتقامش را بگیرد، اما خبر نداشت ترک خانه‌اش و دوستانش، نقطه‌ی فاش شدن اسرار زیادی در مورد دشمنانش بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #41
باز نگاهم را به سمت پنجره‌ها چرخاندم. به خاطر شعله‌های آتش نمی‌توانستم ببینم مایکل هنوز در بیرون ساختمان بود یا نه. از روی زمین بلند شدم. از طبقه‌ی اول هیچ راه فراری وجود نداشت، ولی شاید بتوانم از طبقات بالاتر راه فراری پیدا کنم.
لنگ لنگان خواستم به سمت پله‌ها بروم که صدایی درون گوشم پیچید.
- کمک! کسی اون‌جاست؟ یکی کمک کنه، ما این‌جا گیر افتادیم.
سر جایم ایستادم. صدای دختری می‌آمد و در پی آن، صدای مشت‌هایی را که به جایی کوبیده می‌شدند، می‌شنیدم.
- یکی کمک کنه.
ترس آغشته به صدای دختر که از طبقه‌ی دوم می‌آمد، مرا دستپاچه کرد. صدای یکی از دخترهایی بود که گروگان گرفته شدند! چنان درگیر مایکل و انتقامم شده بودم، که آنان را به کل فراموش کردم. فراموش کردم این پرونده فقط مختص مایکل نبود، بلکه قربانی‌هایی نیز به همراه داشت. استشمام هوای دود آلود اين‌جا و ورود دود به ریه‌هایم، موجب سرفه‌ام شد. درحالی که سرفه می‌کردم، لنگ لنگان به سمت پله‌ها رفتم.
دستم را روی دهان و بینی‌ام گذاشتم، تا حداقل از استشمام دود جلوگیری کنم. گرمای پیچیده داخل ساختمان حد و اندازه نداشت. آن‌قدری گرم بود که حس می‌کردم وسط بیابان ایستاده بودم. پیراهن سفیدم به خاطر دود سیاه شده و موهایم از شدت ع×ر×ق به پیشانی‌ام چسبیده بودند.
دستم را روی نرده ی پله‌ها گذاشتم و سعی کردم قبل از رسیدن آتش به پله‌ها، پله‌ها را پشت سر بگذارم تا به نجات آن سه نفر بروم. پله‌ها به علت چوبی و قدیمی بودن صدای جیر جیر می‌دادند و چیزی نمانده بود که آتش این‌جا را نیز زیر سلطه‌ی خود بگیرد؛ آخر بیش از نیمی‌ از طبقه‌ی اول داشت می‌سوخت!
سرم به علت دود پیچیده در محیط گیج می‌رفت؛ اما سعی می‌کردم حواسم را به راهم دهم و خود را سر پا نگه دارم. سعی می‌کردم از درد زخمم چشم پوشی کنم.
پله‌ها که به اتمام رسیدند، به سمت اتاقی که صدای مشت زدن‌ها از آن‌جا می‌آمد، رفتم. هر چه به سمت در نزدیک می‌شدم، صدا بیشتر می‌شد. صدای پسری در گوشم می‌پیچید که طلب کمک می‌کرد.
- لطفاً یکی کمک کنه.
مطمئن بودم به خاطر دودی که در اطراف ساختمان می‌چرخید و به خاطر بوی آتش، متوجه آتش سوزی ساختمان شده‌ بودند. خود را به در رساندم و دستگیره در را گرفتم. دستگیره را خم کردم، اما در باز نشد. لعنتی! قفل بود. البته که باید قفل باشد! انتظار چه را داشتم؟ این‌که باز باشد؟ خب آره، انتظار همین را داشتم.
باید هر چه سریع‌تر آنان را نجات دهم و سپس از این ساختمان خارج شویم.
دستم را روی در گذاشتم و با صدای رسایی گفتم‌:
- ارن اسمیت هستم، از سازمان ان سی یو. صبر کنید، نجاتتون میدم.
گفتم نجاتشان می‌دهم‌، اما هیچ فکری راجع به این‌که چگونه می‌خواستم این کار را انجام دهم، نداشتم. اسلحه‌ام طبقه‌ی پایین مانده بود، نمی‌توانستم بروم و آن را بردارم. نگاهی به اطراف انداختم. باید چیزی پیدا کنم که به وسیله‌ی آن در را بشکنم.
صدای دختری که یقین آورده بودم نسبت به بقیه بزرگتر بود، از پشت در به گوشم خورد.
- کمکی از دست ما برمیاد؟
صدای شجاع و لحنش که نشان می‌داد آماده‌ی کمک بود، جنبه‌ای از شخصیت شجاعش را نشان می‌دادند و من بسیار کنجکاو بودم بدانم مگر این دختر، کیست که حتی اندکی ترس و اضطراب در صدایش دیده نمی‌شد؟ این دختر که بود که شجاعتش تمامی نداشت؟
نفس نفس می‌زدم و سراسر بدنم خیس از ع×ر×ق بود. همان‌طور که به در اتاق کناری نگاه می‌کردم، جدی و با لحن خشک و سردی، در یک کلمه پاسخ دختر را دادم:
- نه.
پس از زدن این حرف، با عجله به سمت اتاق کناری رفتم و درش را باز کردم. دوباره به سرفه افتادم. آرنج دستم را روی دهان و بینی‌ام گذاشتم و وارد اتاقی که فعلاً سالم بود، شدم. نگاهی به اطراف انداختم.
هیچ چیز! هیچ چیز به چشمم نمی‌خورد که با استفاده از آن بتوانم در اتاق را بشکنم. قلبم با شدت به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید. نباید در نجات آنان نیز شکست بخورم. در دستگیر کردن مایکل شکست خورده بودم، اما حتماً باید آن سه نفر را نجات دهم. دست دیگرم را مشت کردم و همان‌طور که هنوز جلوی دهانم را گرفته بودم، از اتاق خارج شدم.
با عجله و با قدم‌هایی تند، به سمت اتاق دیگر رفتم. دنبال چیزی بودم که بتوانم از آن برای شکستن در استفاده کنم و فرقی نداشت چه باشد.
سرم داشت به خاطر دود گیج می‌رفت و قدری گرمم بود که به خاطر ع×ر×ق سوزی گردنم، اذیت می‌شدم.
در چارچوب در اتاقی دیگر ایستادم و دستم را روی دیوار گذاشتم.
آتش داشت دستانش را بی‌رحمانه دور ساختمان حلقه می‌کرد؛ شعله‌هایش داشتند با عجله در جای جای ساختمان می‌دویدند؛ گویا برای رسیدن به جایی دیر کرده بودند که مجبور بودند این‌قدر زود حرکت کنند.
اخم ابروانم را آرایش ‌کرد. سرم را به سمت راهرو چرخاندم. رسیدن آتش به طبقه‌ی دوم را می‌دیدم. بخشی از سالن طبقه‌ی دوم را احاطه کرده بود و داشت بر آن ناحیه پادشاهی می‌کرد. شعله‌هایش داشتند برای من دهان کجی می‌کردند و گویا می‌خواستند به من بفهمانند که به زودی این ناحیه را نیز به دست خواهند آورد.
مسیر نگاهم را تغییر دادم و به داخل اتاق رفتم. به پیرامون خود نگاه کردم. یک تخت و یک کمد و وسایلی از این قبیل از نگاهم استقبال می‌کردند. در این میان، چکشی که روی زمین افتاده بود، توجهم را از آنِ خود کرد. چشمانم از شگفت گرد ‌شدند و لبخند کمرنگی روی لبم پدید آمد. سراسیمه خود را به چکش رساندم و آن را از روی زمین برداشتم. انگشتانم را دور دسته‌ی چکش پیچیدم و درحالی که دستم را دور آن می‌فشردم، با عجله و قدم‌هایی تند به سمت اتاق مذکور رفتم.
تند تند راه رفتن موجب درد کردن زخمم می‌شد، اما اولویتم نجات یافتن از این آتش سوزی بود. سرفه‌هایم باز شروع شدند. مقابل در که رسیدم، چکش را بالا بردم. تمام نیرویم را در دستانم جمع کردم و با بستن چشمانم، چکش را محکم روی دستگیره ی قفل فرود آوردم. صدای ضربه به گوش افراد درون اتاق پیچید.
پسری از داخل اتاق گفت:
- آقای اسمیت؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #42
دوباره چکش را بالا بردم و همان‌طور که داشتم ضربه‌ی دوم را به دستگیره می‌زدم، گفتم:
- خودمم.
این را گفتم و ضربات دیگری به دستگیره وارد کردم. ضربات پی در پی و متعدد چکش را به در می‌کوبیدم و بابت پیچیدن دود در ریه‌هایم، سرفه می‌کردم.
ضربان قلبم بیش از حد معمول شده بود و چنان می‌تپید، که دلم می‌خواست به او بگویم اندکی استراحت و نفسی تازه کند. صدای ضربه‌های چکش و سرفه‌هایم در هم آمیخته بودند و در گوشم طنین می‌انداختند. گوشم پر شده بود از این صداها و از طرفی، افکارم به هر سمتی پر می‌کشیدند. به این‌که مایکل فرار کرد و من شکست خوردم فکر می‌کردم. به این‌که باید از این‌جا نجات پیدا کنیم فکر می‌کردم. مدام این سؤال در ذهنم می‌چرخید که چگونه باید از این‌جا خارج شویم. این افکار در ذهنم آشوب به پا می‌کردند و از دست این همه مشغله‌ی ذهنی، دلم می‌خواست سرم را به دیوار بکوبم.
با ضربه‌ی پنجم، قفل در شکست و دستگیره روی زمین افتاد. سریع چکش را به سمتی دیگر پرتاب کردم و با اندکی هل دادن در، موفق به باز کردنش شدم. سراسیمه وارد اتاق شدم و در را بستم. سرم را پایین انداختم و به دیوار کنار در تکیه دادم.
دستانم را روی زانوهایم گذاشتم و تند تند سرفه کردم. پیراهنم را که به تنم چسبیده بود، گرفتم و اندکی از تنم فاصله دادم. در همان هنگام، سرم را بلند کردم و به دو دختر و یک پسری که مرا می‌نگریستند، نگاه کردم. نگاه هر سه کنجکاو و نگران بود. اضطراب و در عین حال خوشحالی و آسودگی خاصی در نگاهشان موج می‌زد؛ گویا بابت این آتش سوزی مضطرب، اما بابت اين‌جا بودن من خوشحال شده بودند. حدسم درست بود؛ آن پسر و یکی از دختران، جوان‌تر و دختر دیگر بزرگ تر بود. نفس عمیقی کشیدم تا جلوی نفس‌های پی در پی ام را بگیرم.
صاف ایستادم. صدای جدی و لحن دستپاچه و عجولم، به خاطر این‌ بود که اهمیت موضوع را نشانشان دهم.
- خب، قبلاً خودم رو معرفی کردم. یالا دنبالم بیاید، باید بریم.
این را گفتم و چرخیدم. دستم را روی در گذاشتم و سرم را به سمت عقب چرخاندم.
- نمی‌تونیم بریم طبقه‌ی اول، باید راه فراری از طبقه‌ی دوم پیدا کنیم. آماده‌اید؟
دختر جوان‌تر که از ظاهرش به یک دانش آموز دبیرستانی مانند بود، یک قدم به جلو آمد. نگاهش نگران و ترسیده، اما اندکی هم حاوی شجاعت بود. لحن جدی و مطمئن از حرفش، مقداری شک و تردید را نیز همراه داشت.
- فکر کنم یه پله‌ی اضطراری پشت ساختمون وجود داشته باشه. موقع اومدنمون به اين‌جا دیدم.
یک تای ابرویم را بالا دادم و نگاهش کردم. پله‌ی اضطراری؟ اگر بود که عالی می‌شد! اما شک و تردید درون صدای دختر موجب می‌شد این احتمال را صد در صد در نظر نگیرم، با این حال به امتحانش می‌ارزید. بهتر از این بود که وقتمان را در جست و جوی راه فرار تلف کنیم. یک دستم را مشت کردم و نگاه جدی‌ام را میانشان چرخاندم.
- پس الان خارج میشیم و تک به تک دنبال پله‌ها می‌گردیم. مراقب باشید چون آتیش همه جا رو گرفته. درضمن، لازمه اسم‌هاتون رو هم بدونم.
دختر جوان که با دقت به حرف هایم گوش می‌کرد، وقتی نگاه منتظرم را روی خودش دید، هول شد و درحالی که دستانش را در هم می‌پیچید، گفت:
- مِدی.
سری به نشانه‌ی تفهیم تکان دادم و سرم را به سمت دو نفر دیگر چرخاندم. دختر بزرگتر که حتی از نگاهش نیز شجاعت و نترس بودنش می‌بارید و مرا برای این میزان شجاعت حیرت زده می‌کرد، خیلی قاطع و محکم گفت:
- سارا.
چشم از او نیز گرفتم و به پسر نگاه کردم.
- جیسون.
برای او هم سری تکان دادم و مجدد سرم را به سمت در چرخاندم.
- خب، مدی و جیسون، وقتی از اتاق رفتیم بیرون برید سمت راست رو بگردید. من و سارا هم میریم سمت چپ. مراقب خودتون باشید.
بدون منتظر ماندن برای واکنششان، در را باز کردم و پیش از همه از اتاق خارج شدم. به محض خروج من، صدای مهیبی که در محیط پیچید، موجب شد سرم را به سمت صدا بچرخانم. چراغ‌های قدیمی و آویزان به سقف، روی زمین می‌افتادند. همه جا داشت ویران می‌شد و دود پیچیده در محیط قدری زیاد بود که به سختی می‌توانستم ببینم. سریع دستم را روی دهانم گذاشتم. نمی‌خواستم دوباره در معرض دود قرار گرفته و به سرفه بیفتم. سارا و بقیه نیز درحالی که مقابل دهانشان را پوشانده بودند، از اتاق خارج شدند.
با سر به سارا اشاره کردم که برویم. سری تکان داد و به سمت خروجی راهرو دویدیم. خدا را شکر آتش هنوز آن‌قدر شدت نگرفته بود که راه عبور را بندد و از این بابت خوش شانس بودیم.
سارا داشت سرفه می‌کرد و من درحالی که چشمانم به خاطر نظاره کردن آتش می‌سوختند، سعی داشتم حواسم را به جلو دهم. سر چرخاندم و نگاهی به سارا که دنبالم می‌دوید، انداختم.
موهای قهوه‌ای رنگ بلندش، نامرتب و داغان بودند. درحالی که می‌دوید و سرفه می‌کرد، مدام اطراف را بررسی می‌کرد.
چشم از او گرفتم.
به راهروی دیگر این طبقه که رسیدیم، نگاهی به تمامی درها انداختم. امکان نداشت این درهای چوبی یکی از درهایی باشند که به پله‌های اضطراری ختم می‌شدند.
باید هر چه سریع‌تر از این‌جا خارج می‌شدیم؛ پیش از اين‌که سقف روی سرمان آوار شود. وسایلی که روی زمین می‌افتادند؛ دیوارهایی که ویران می‌شدند؛ وحشت زده‌ام می‌کردند و علی‌رغم تمامی دیوانگی هایم، باز هم دلم نمی‌خواست موقع ویران ‌شدن سقف زیرش بمانم. نمی‌خواستم هیچ کداممان زیر آوار بمانیم.
همان لحظه صدای سارا در گوشم پیچید و طنابی شد که مرا از چاه افکارم بیرون کشید.
- اونجاست.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #43
سرم را به سمتش چرخاندم. درحالی که خم شده و یک دستش را روی زانویش گذاشته بود، با دست دیگر‌ش به انتهای راهرو اشاره می‌کرد. لرزش دستانش و نفس نفس زدنش نشان می‌دادند دیگر توان مقاومت در برابر آتش را نداشت و این آتش موجب ضعیفی جسمش شده بود. چشمانش خمار و موهایش روی پیشانی و شانه‌هایش ریخته بودند.
مسیر اشاره‌اش را با نگاهم طی کردم و با در شیشه‌ایی که انتهای راهرو قرار داشت، روبه رو شدم. ناخودآگاه لبخند کوچکی کنج لبم نشست. پشت آن در پله‌ها قرار داشتند. راه فرارمان جور شده بود و اگر می‌توانستیم بدون اتفاق بدی تا آن‌جا رفته و آن پله‌ها را تا پایین طی کنیم، موفق می‌شدیم.
دستانم را مشت کردم و نگاهم را به عقب چرخاندم. شعله‌های آتش در جای جای سالن می‌رقصیدند و حتی به گوشه‌ای از این راهرو نیز رسیده بودند، لیکن هنوز راه عبور وجود داشت.
سارا صاف ایستاد و یک قدم به جلو رفت. نگرانی و اضطراب درون صدایش قدری زیاد بود که موجب شد یک آن فکر کنم رابطه‌ای با مدی و جیسون داشت. صدای عجول و دستپاچه اش نشان می‌داد نمی‌توانست صبر کند.
- بریم مدی و جیسون رو خبر کنیم بیان اين‌جا.
شجاع بود؛ خیلی شجاع بود و این شجاعتش مرا شگفت زده می‌کرد. صدایش مضطرب و نگران بود، اما ترسیده نه! دستپاچگی داشت اما به خاطر سریع از این مکان خارج شدن، نه برای اینکه کنترلش را از دست داده باشد. دستش را روی دهانش گذاشته و سرفه می‌کرد، اما هنوز هم نگاهش به خروجی راهرو بود تا بتواند نزد مدی و جیسون برود. خواست یک قدم دیگر به جلو بردارد، که دستم را به سویش دراز کردم.
- وایستا.
چرخید و نگاهم کرد. چشمان خسته و خمارش که قاطع و جدی بودند، نشان می‌دادند داشت برای بی‌هوش نشدن و حفظ تعادل و هوشیاری اش می‌جنگید. تا خواستم لب وا کنم و حرفی بزنم، جیسون درحالی که برای راه رفتن به مدی کمک می‌کرد، وارد راهرو شد و آرام آرام به سمتمان آمد.
ورودشان به راهرو توجه من و سارا را جلب کرد. خطاب به جیسون که داشت می‌آمد، گفتم:
- شما خوبید؟
مدی به کمک جیسون راه می‌رفت و در آستانه‌ی بی‌هوش شدن بود. مشخصاً سرش گیج می‌رفت. سعی داشت چشمانش را نیمه باز نگه دارد و بی‌هوش نشود. جیسون خود نفس نفس می‌زد، اما حال بهتری داشت.
در پاسخ به صدای جدی و دستپاچه ام گفت:
- آ... آره... ولی اون طرف هیچی نبود.
صدای ناامید و نگرانش، به خاطر این بود که راه فراری پیدا نکرده بودند. می‌ترسید که نتوانیم فرار کنیم. آتش همه جا را فرا گرفته و فقط از این راهرو چشم پوشی کرده بود؛ هر چند که داشت آرام آرام به این سمت هم می‌آمد.
چشمانم را ریز کردم و رویم را از او برگرداندم.
- چون پله‌ها این سمتن.
این را گفتم و لنگ لنگان به سمت انتهای راهروی کوچک رفتم. اخمی روی ابروانم نشست. این پای لعنتی برایم دردسر شده بود! لعنت به مایکل! مجبور بود قبل رفتن چنین هدایایی برایم بگذارد؟ نفس حبس شده در سینه‌ام را با کلافگی بیرون دادم. زخمم درد می‌کرد و درد می‌کرد، اما سعی داشتم از دردش چشم پوشی کنم. هم اکنون حتی فرصت بررسی زخمم را هم نداشتم.
صدای قدم‌های پشت سرم، مرا از افکارم جدا کردند و موجب شدند بفهمم بقیه نیز دنبالم می‌آمدند. صدای ریخت و پاش را از بیرون راهرو می‌شنیدم. صدای ویران شدن دیوارهای آن طرف سالن در گوش‌هایم طنین می‌انداختند و نه تنها من، بلکه بقیه را نیز نگران و وحشت زده می‌کردند. به در که رسیدیم، با شتاب دستگیره ی در را به عقب کشیدم و در شیشه‌ای را باز کردم. کنار کشیدم و درحالی که در را نگه داشته بودم تا بسته نشود، سرم را به سمت بقیه چرخاندم. صدای عجول و مضطربم اهمیت حرفم را نشان می‌داد.
- اول شما برید، بدویید.
سارا نیم نگاهی به من انداخت و سپس درحالی که مسیر نگاهش را به سمت جیسون و مدی تغییر می‌داد، کنار ایستاد. نگاهش نگرانی را فریاد می‌زد و خود درحالی که به سختی نفس می‌کشید و سعی می‌کرد بدن بی‌حالش را سر پا نگه دارد، گفت:
- جیسون، اول شما برید.
در انتهای حرفش چند سرفه‌ی مکرر کرد. جیسون و مدی بدون مخالفت، از در رد شدند و به آرامی شروع کردند به پشت سر گذاشتن پله‌های فلزی ای که به پایین ختم می‌شد. پس از خروج آنان، سارا نیز رفت و آخرین نفر، من از در رد شدم و در شیشه‌ای را بستم.
همگی آرام آرام پله‌ها را طی می‌کرديم، زیرا پله‌ها به اندازه‌ی کافی قدیمی بودند و نمی‌خواستیم با تند تند رفتن، ریسک کنیم. دود پیچیده در هوا، نشان می‌داد بیرون ساختمان نیز وضع بهتری از داخل نداشت.
سارا درحالی که مدام سرفه می‌کرد، پشت سر مدی و جیسونی که خیلی بی‌حال پله‌ها را طی می‌کردند، می‌رفت.
بالاخره با اتمام پله‌ها، به زمین رسیدیم و همین که پاهایم زمین را حس کردند، نفس عمیقی جهت وارد کردن هوای آزاد به ریه‌هایم کشیدم. کمی آن طرف‌تر رفتیم و از ساختمان در حال آتش سوزی فاصله گرفتیم.
دستانم را دو طرف کمرم گذاشتم و سرم را پایین انداختم. هوای خنک شب، موجب آرام شدنم می‌شد.
با این‌که دود آتش بیرون ساختمان را هم زیر سلطه گرفته بود، اما با این حال هوای آزاد قدری زیاد بود که بتواند بر دود غلبه کند.
سارا کنار مدی که روی زمین نشسته و سرفه می‌کرد، نشسته و خود نیز سعی داشت با نفس‌های عمیق، اکسیژن را وارد ریه‌هایش بکند. جیسون دستانش را روی زانوانش گذاشته و خم شده بود. موهای خیس از عرقش روی صورتش ریخته و سدی بین چشمانم و چهره‌اش ایجاد می‌کردند.
هوای بیرون خیلی بهتر بود و همین که توانسته بودیم از ساختمان خارج شویم، پیروزی به حساب می‌آمد. البته پیروزی‌ای برای دیگران؛ نه من! من امشب شکست خوردم. مثل قبل که در برابر مایکل شکست می‌خوردم، امشب هم شکست خودم.
دندان‌هایم را از خشم روی هم ساییدم.
باور این‌که مایکل از دستم فرار کرد، برایم سخت بود.
دستم را روی پیشانی‌ام کشیدم.
حال باید چه می‌کردم؟ دنبالش می‌گشتم؟ اصلاً قرار بود در نیویورک بماند، یا به برزیل برگردد؟ گرچه نمی‌توانست برگردد! زیرا به محض دادن گزارش اتفاقات امشب به جکسون، مایکل تحت تعقیب پلیس واقع می‌شود. در این صورت حق خروجش از کشور منع شده و فرصت برای این‌که پیدایش کنم، بر قرار می‌شد. آری؛ درست‌ترین کار همین بود. من دست بردار نخواهم شد؛ نه تا زمانی که مایکل تاوان تک تک کارهایش را پس ندهد.
نفس عمیقی کشیدم و سرم را بلند کردم. نگاهم را میان بقیه چرخاندم. با حالی داغان مشغول سر و سامان دادن به خود بودند. ظاهر همه‌مان آشفته و شوریده بود. موهای به هم ریخته، لباس‌های سیاه شده، خستگی و درماندگی عیان در چهره‌ی مان و همه‌ی این‌ها، مهر تأیید بر وضعیت بدمان می‌زد.
اما با این حال باید ادامه می‌دادیم. این‌جا پایان ماجرا نبود. ما فقط نصف راه را طی کرده و در بخشی از این مأموریت موفق شده بودیم. اقدام بعدی ترک این مکان و رفتن به سازمان بود‌؛ آن‌گاه می‌توانستم پایان ماجرا را اعلام کنم.
دستانم را مشت کردم و به جاده که اندکی دورتر از ما بود، چشم دوختم. صدای جدی‌ام توجه بقیه را جلب کرد.
- باید بریم.
صدای نگران جیسون در گوشم پیچید. لحنی داشت که گویا از شنیدن حرف من جا خورده بود. سرم را به سمتش چرخاندم و به چشمان شاکی اش چشم دوختم. فکر می‌کرد خارج از شدن از ساختمان کل ماجرا بود؟! نه اتفاقاً، آغاز ماجرا بود.
- کجا بریم؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #44
کلافه و بی‌حوصله دستی به موهایم کشیدم و آنان را که به اندازه‌ی کافی به هم ریخته بودند، بیشتر در هم ریختم.
- سازمان ان سی یو. شما شاهدین و قربانیان پرونده محسوب می‌شید، حضورتون توی سازمان لازمه.
سارا که دستش را روی شانه‌ی مدی گذاشته بود، از روی زمین بلند شد و نگاه سؤالی اش را در نگاهم دوخت. صدای کنجکاوش نشان می‌داد مشتاق شنیدن نظرم بود.
- لیموزین های جلوی در فکر کنم هنوز مونده باشن. می‌تونیم از اون‌ها استفاده کنیم؟!
نگاهی به آن سمت ساختمان انداختم؛ هر چند که از این سمت قابل مشاهده نبود. نمی‌دانستم با چند ماشین به این‌جا آمده بودند، اما یحتمل مایکل یکی از ماشین‌ها را هنگام فرار برده و ماشین‌های دیگر باقی مانده بودند. زبانی روی لب‌هایم کشیدم و به حرف سارا فکر کردم. خب، تنها راهمان برای خروج از این مهلکه و ترک این مکان، همان ماشین‌ها بودند. راه دیگری نداشتیم.
نگاهم را میان بقیه چرخاندم و یک تای ابرویم را بالا دادم. صدای کنجکاوم و حرفی که زدم، متعجبشان کرد.
- خب پس، کدومتون رانندگی بلده؟
اخمی حاکی از سردرگمی و تعجب روی ابروان جیسون و سارا نشست. مشخص بود بابت حرفم جا خورده و انتظار چنین سؤالی را نداشتند. صدای مردد سارا در گوشم پیچید.
- من بلدم.
بدون منتظر ماندن برای آنان، یا حداقل برای واکنشی از جانب آنان، چرخیدم و درحالی که داشتم به سمت آن طرف ساختمان می‌رفتم تا به نزد ماشین‌ها برسم، جدی و قاطع گفتم:
- پس بیاین از این خراب شده خارج بشیم.

***
با سیلی‌ای که جکسون دم گوشم زد، سرم به سمت راست متمايل شد. دستم را فشردم و دندان‌هایم را روی هم ساییدم. چشمانم را بستم و پلک‌هایم را روی هم فشردم.
از این واکنشش جا خورده و علی‌رغم تعجبم، حسابی هم خشمگین شده بودم.
رد محکم سیلی روی گونه‌ام می‌سوخت و شاید حتی قرمز شده بود، نمی‌دانم! فقط می‌دانستم خیلی محکم زد.
صدای فریاد جکسون در گوشم طنین انداخت.
- دفعه بعدی که خواستی باز همچین غلطی بکنی، مطمئن باش بیشتر از یه سیلی نسیبت خواهد شد.
سرم را کمی بالا بردم و به انگشت اشاره‌ی جکسون که به نشانه‌ی تهدید و هشدار به سمتم گرفته بود، نگاه کردم. صدای خشمگین و تهدید آمیزَش، توجهم را جلب کرد. صدای جدی‌اش نشان می‌داد در عملی کردن حرفش صادق بود.
- فهمیدی؟
دستم را بیشتر مشت کردم و چشمان بی‌باک و جدی‌ام را در نگاهش دوختم، تا نشان دهم حتی ذره‌ای از کار خود پشیمان نبودم. مانند او صدایم را بالا بردم. حق به جانبی درون صدایم که نشان می‌داد پشیمان نبودم، موجب افزایش خشمش شد.
- من هیچ کار اشتباهی نکردم جکسون.
پی در پی و تند تند نفس کشیدنش و سینه‌اش که مدام جلو عقب می‌شد، بیانگر خشمش بودند. اخمی روی ابروانش نشست و فریادزنان گفت:
- هیچ کار اشتباهی نکردی؟ به خاطر تو شکست خوردیم، ارن. تو فقط تونستی گروگان‌ها رو نجات بدی. مجرم فرار کرد، می‌فهمی؟ تو سر خود پاشدی رفتی دنبال مجرم و به هیچ کس هیچی نگفتی. فکر می‌کردی کی هستی که بتونی تنهایی از پس مأموریت بربیای، ها؟ فکر کردی کی هستی؟! اصلاً این اجازه و این سر خودیت رو از کجا آوردی؟ مدیر تیم منم، مسئول پرونده منم.
جکسون آه کشان، دستی روی صورتش کشید و سعی کرد خشمش را فروکش کند. سعی کرد خود را کنترل کرده و تن صدایش را پایین ببرد، اما موفق نشد. نتوانست از کاری که کرده بودم، چشم پوشی کند و درنتیجه، درحالی که به ساعت روی دیوار اشاره می‌کرد، در چشمانم چشم دوخت و گفت:
- ساعت رو ببین، ساعت یازده و نیم شبه و تو با گروگان‌ها تازه برگشتید، اونم با وضعی داغون. هیچ می‌دونی وقتی تنهایی پاشدی رفتی، چقدر نگرانت شدیم؟ می‌خواستم وقتی از نیمه شب گذشت، یه تیم بفرستم تو شهر دنبالت بگردن. می‌فهمی چه دردسری درست کردی؟ ارن گند زدی به مأموریت و به گردن هم نمی‌گیری؟ لازمه یادآوری کنم به خاطر تو مجرم فرار کرد؟
خبر داشتم مجرم فرار کرد و من حتی بیشتر از جکسون بابت این موضوع تأسف می‌خوردم. خود را سرزنش می‌کردم که چرا مایکل از دستم فرار کرد و این سرزنش ها مرا دیوانه می‌کردند. صداهایی که زیر گوشم به من یادآوری می‌کردند به خاطر ضعیف بودن من مایکل فرار کرد، خشمم را برمی‌افروختند. افکارم درون ذهنم آشوب به پا کرده بودند و من خود را مقصر می‌دانستم بابت ناتوانی در از بین بردن آن افکار. خود را مقصر می‌دانستم بابت عاجزی ام در گیر انداختن مایکل.
بیخیال افکاری که در ذهنم جولان می‌دادند، شدم و سعی کردم با لحن صدای صادق و مصمم و مطمئنم، اعتماد جسکون را جلب کنم. سعی کردم به او بفهمانم حتماً شکست امشب را جبران خواهم کرد و می‌خواستم باورم داشته باشد.
- جک، قول میدم مجرم رو پیدا کنم و بذارم کف دستت. مطمئن باش اجازه نمی‌دم پرونده ناموفق بمونه. هر طور شده اوکیش می‌کنم.
جکسون که سرش را پایین انداخته بود، ناامیدانه نفس عمیقی کشید. گویا داد و بیداد کردن و سرزنش کردن من به پایان رسیده بود، چرا که خشم چند لحظه پیشش را نداشت و آرام‌تر شده بود. به سمت میز خودش رفت و درحالی که کاغذهای روی آن را درون کلر بوک می‌گذاشت، با لحنی ناامید که برایم حکم ناقوس مرگ را داشت، گفت:
- لازم نکرده.
صدایش تند و زننده بود و مرا متعجب می‌کرد. چرا این حرف را زد؟ چه فکری در سر داشت؟ قلبم روی دور صد می‌تپید و مضطرب بودم. نمی‌دانستم چه فکری کنم. گویا با شنیدن حرف جکسون ذهنم ایست کرد.
جکسون کلر بوک مرتب شده را در دستش گرفت و به نزدم برگشت. مقابلم ایستاد و چشمان ریز شده و جدی‌اش را در چشمانم قفل کرد. چهره‌ی جدی و اخم روی ابروانش، مصمم بودنش را نشان می‌دادند و قاطعیت و اطمینان درون صدایش که بیان می‌کردند حتی یک درصد هم از تصمیمش شک نداشت، موجب گرد شدن چشمانم شد.
- ارن اسمیت، از این پرونده کنار گذاشته میشی. دیگه حق دخالت توی این پرونده رو نداری.
صدای جدی‌اش در سرم اکو می‌شد و من در بهت حرفی که زد، فرو رفته بودم. یعنی چه که از پرونده کنار گذاشته شدم؟ چشمانم کم مانده بودند از حدقه بیرون بزنند. با نگاهی متعجب و سرگردان اجزای چهره‌ی مایکل را می‌کاویدم. احساس می‌کردم یک سطل آب یخ روی سرم ریخته شده باشد. نمی‌خواستم از پرونده کنار گذاشته شوم. اگر این اتفاق می‌افتاد، نه تنها نمی‌توانستم از جزئیات پرونده خبردار شوم، بلکه دیگر نمی‌توانستم حکمی روی دستگیری مایکل داشته باشم.
از میان دندان‌های به هم قفل شده‌ام غریدم:
- نمی‌تونی این کار رو کنی!
لحن صدایم جوری بود گویا وجودم به این پرونده وابستگی داشت. خب، همین‌طور بود! دستگیری مایکل از طریق این پرونده، برایم حکم مرگ و زندگی داشت. زندگی من به انتقامم وابسته بود و کنار گذاشته شدن از این پرونده، این وابستگی را از بین می‌برد.
من امشب در برابر مایکل شکست خوردم و نمی‌توانستم با بیخیال پرونده شدن، در انتقامم نیز با شکست مواجه شوم.
پوزخندی لبان جکسون را آرایش کرد و او درحالی که با تمسخر نگاهم می‌کرد، گفت:
- چرا، می‌تونم.
این را گفت و از کنارم رد شده و به سمت در به راه افتاد. به سمتش چرخیدم و درحالی که دستانم را باز کرده بودم، با صدای بلند و خشمگینی که خارج از کنترلم بود، فریاد زدم:
- نباید من رو از پرونده کنار بذاری. مایکل به من مربوطه، من باید دستگیرش کنم.
بدنم داغ کرده بود و سینه‌ام از شدت خشم و نفس نفس زدن، مدام جلو عقب می‌شد. اعصابم به هم ریخته بود و سرخ شدن صورتم و متورم شدن رگ های دستم را حس می‌کردم. افزایش شدت جریان خون در رگ هایم را حس می‌کردم. جکسون که خیلی خونسرد جلوه می‌داد، در چارچوب در ایستاد. یک دستش را در جیب شلوارش گذاشت و به سمتم چرخید. اخمی روی ابروانش خودنمایی می‌کرد و صدای آرامَش، در تضاد با لحن عصبی و زننده اش به سر می‌برد.
- ببین ارن، من نمی‌دونم قضيه‌ی تو با این یارو مایکل چیه، ولی هر چی که هست، بهتره بیخیالش شی. مایکل راجر مجرم تیم اِی هستش. تو بهتره برگردی سر تیم خودت.
این را گفت و با وارد کردن رمز در به دستگاه، از اتاق خارج شد و مرا با انبوهی از افکار و احساساتم رها کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #45
به محض خروج او، فریادزنان چرخیدم و مشت دستم را به دیوار پشت سرم کوبیدم. برخورد محکم دستم با دیوار سفت و محکم، دردی غیر قابل توصیف در ماهیچه‌های دستم پدید آورد که از نظر خودم لایقش بودم! برای سر و کله زدن با این جنونی که داشت به من دست پیدا می‌کرد، این درد را لازم داشتم؛جنونی که روح و روانم را به بازی گرفته و سر انگشتش می‌چرخاند. قلبم شکسته بود و افکارم به سمت ذهنم هجوم می‌آوردند. دلم می‌خواست دستانم را روی سرم بگذارم و فریاد بزنم.
صداهای خیالی ای کنار گوشم شروع به زمزمه کردند و قدری حالم بد بود که نمی‌دانستم به کدام یک گوش سپارم.
ظرفیت تحملم تکميل شده بود.
فریادی زدم و بار دیگر مشتی به دیوار کوبیدم.
دستانم سرد بودند، اما من از درون داشتم می‌سوختم. احساس می‌کردم شعله‌های آتش مانند طوفان دورم را فرا گرفته بودند. خشم، ناامیدی، شکست و هزاران احساس دیگر درون قلبم جولان می‌دادند و قلب من چه گناهی داشت که می‌بایست همه‌ی این احساسات را تحمل کند؟ قلب من فقط انتقام می‌خواست و داشتند این حق را از آن می‌گرفتند. فقط می‌خواست انتقام تمام آن سال‌هایی را که زیر پای مایکل له شد، بگیرد.
بالا رفتن ضربان قلبم را حس می‌کردم. از خشم و دردی که در قلبم پیچیده بود، دندان‌هایم را روی هم می‌ساییدم. باز به دیوار مشت زدم.
برگشتم و سرم را به دیوار تکیه دادم. دستم درد گرفته و سرخ شده بود.
جکسون مرا از پرونده کنار گذاشته بود؛ آن هم از پرونده‌ای مربوط به مایکل!
با یادآوری مایکل، چشمانم را بستم و چهره‌اش را تجسم کردم. امشب آخرین دیدارم با او نخواهد بود. نمی‌توانستم اجازه دهم فرصت انتقام گرفتن از او را از من بگیرند. نمی‌توانستم بگذارم بار دوم نیز فرار کند و ناپدید شود.
نمی‌خواستم او را با ظن این‌که هنوز ضعیف بودم، ول کنم. باید به او نشان می‌دادم دیگر ضعیف نیستم.
مایکل حتماً باید دستگیر می‌شد، آن هم به دست من و توسط من! انتقامم حتماً باید گرفته می‌شد و برایم مهم نبود در راه این انتقام، چه اتفاقاتی بیفتند یا که چه کسانی آسیب ببینند!
***
سرم را روی میز گذاشته و چشمانم را بسته بودم. احساس می‌کردم بدنم کرخت و سست شده بود و علاوه بر سردرد تسلط یافته بر سرم، درد زخم پایم نیز موجب کلافگی ام می‌شد. دیشب قبل رفتن به خانه، به یه درمانگاه شبانه رفتم. پس از درمان شدن زخم پایم، به خانه رفتم.
از صبح هیچ کاری انجام نداده بودم. هیچ پرونده‌ی قتلی موجود نبود. جکسون و تیم اِی داشتند تدارکات لازم برای تحت تعقیب قرار گرفتن مایکل را انجام می‌دادند، درحالی که من این‌جا نشسته و از بیکاری رنج می‌بردم. از فکر کردن به اتفاقات دیشب رنج می‌بردم.
آهی کشیدم و سرم را از روی میز برداشتم. درحالی که کف دستانم را روی میز گذاشته بودم و سرم پایین بود، داشتم به پرونده‌ی مایکل فکر می‌کردم. باید هر طور شده راه خود را به آن پرونده باز کنم و دوباره وارد مأموریت شوم. نمی‌توانستم بگذارم مایکل از دستم فرار کند.
هوفی کشیدم و جعبه قرص‌هایم را از جیب شلوارم برداشتم. یک قرص در دهانم گذاشته و با آب روی میز، آن را قورت دادم. نمی‌خواستم باقی روز کنترلم را از دست دهم. می‌خواستم حواسم جمع باشد.
در همان هنگام که داشتم جعبه را درون جیب شلوارم برمی‌گرداندم، صدای باز شدن در سکوت اتاق را شکست و موجب شد سرم را به سمت در بچرخانم.
فرانچسکا درحالی که سرش پایین بود، وارد اتاق شد. سرش را بالا آورد و گویی تازه متوجه من شد. درحالی که نگاه خوشحال و لبخند پر انرژی‌ای چهره‌اش را زینت می‌دادند، به سمتم آمد و کنارم ایستاد.
- هی ارن، چخبر؟
درحالی که صندلی چرخ دار را نزدیک میز می‌کشیدم، به سمت کاغذهای پخش و پلا شده روی آن دست دراز کردم.
- تو بگو چخبر؟
فرانچسکا نفس عمیقی کشید و گفت:
- هیچی.
کاغذهای روی میز را، مرتب کرده و گوشه‌ای گذاشتم. سپس آهی کشیدم و دستانم را از آرنج روی میز نهادم. سردرد کلافه ام می‌کرد. فرانچسکا به سمت جیب دامنش دست برد و یک پاکت سیگار و فندک برداشت. درحالی که داشت یک نخ از پاکتش بیرون می‌آورد و به سمت لبانش می‌برد، با چشمانی ریز شده و اخمی روی ابروانم نگاهش کردم. صدای کنجکاو و ملامت گَرَم، نگاهش را به سمتم چرخاند.
- فکر می‌کردم تو تَرکی.
همان‌طور که نخ سیگار را میان لبان سرخش می‌گذاشت، سرش را پایین انداخت و آهی کشید. صدای ناامید و کلافه اش توجهم را جلب کرد. چه مشکلی وجود داشت که صدایش این‌طور ناگهانی تغییر لحن داد؟! فهمیدم از موضوعی رنج می‌برد، اما بیخیال پرسیدنش شدم.
- گاهی لازم می‌شه.
آری؛ گاهی اوقات مشکلات آن‌قدر زیاد و زیاد می‌شدند که انسان برای آرام ساختن خود و فرار از آن مشکلات، به هر چیزی پناه می‌برد و فرقی هم نداشت آن منبع آرامش چه باشد. گاهی واقعاً چاره نمی‌ماند!
چیزی نگفتم و نگاهم را از او گرفتم. ترجیح می‌دادم مشکلش را نپرسم، زیرا به من ربطی نداشت! من دوست صمیمی اش، یا خانواده‌اش یا دوست پسرش نبودم که بخواهم در زندگی‌اش سرک بکشم.
- یکی می‌خوای؟
صدای فرانچسکا مرا از قعر افکار چرت و پرتم خارج کرد. سرم را به سمتش چرخاندم. پاکت سیگار را به سمتم گرفته و منتظر نگاهم می‌کرد. یک نخ برداشتم. سیگار را لای لبانم گذاشتم و فرانچسکا به سمتم خم شد و با فندکش سیگار را روشن کرد. سپس دوباره صاف ایستاد و فندک را روی میز گذاشت. به پشتی صندلی تکیه دادم و نخ سیگار را میان دو انگشتم گرفتم. دودش را از دهانم بیرون فرستادم. در همان هنگام، فرانچسکا پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:
- ماجرای دیشب رو شنیدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #46
نیم نگاهی به او که نگاهم می‌کرد، انداختم و سپس دوباره به سمت میز خم شدم. دستانم را روی میز گذاشتم و سرم را پایین انداختم. فرانچسکا قصد داشت ماجرای دیشب را پیش بکشد و من نمی‌خواستم در این مورد با او حرف بزنم. نمی‌خواستم اتفاقات دیشب بین من و جکسون و شکست من در مأموریت، زبانزد کل سازمان شود. گرچه می‌دانستم فرانچسکا اهل این کارها نبود، ولی باز هم. ترجیح می‌دادم از سکوت درون اتاق لذت ببرم و حواسم را به سوختن سیگار و پرونده‌های پخش شده روی میز و لیوان خالی قهوه‌ی روی میز دهم، اما در مورد دیشب حرف نزنم. گذاشتن سرم روی میز و بستن چشمانم و در تاریکی ای آرامش بخش فرو رفتن، برایم بهتر از این بحث بود.
صدای نگران و جدی فرانچسکا که گویا سعی داشت نصیحتم کند، یا کار اشتباهم را به من یاد آوری کند، ملودی گوشم شد و اخمی روی ابروهایم پدید آورد.
- ارن، نباید تنهایی می‌رفتی. تنهایی در برابر چند نفر می‌تونستی دووم بیاری؟
نفس عمیقی کشید و نگاهش را از من گرفت. به دیوار روبه‌رویش چشم دوخت. دود سیگارهایمان در هوا به رقص در می‌آمد و نور اندک سوختنشان، به چشم می‌زدند. صدای فرانچسکا لحنی داشت که گویا می‌خواست به من نشان دهد چون از من بزرگتر بود، بیشتر از من تجربه داشت.
- ارن، توی دنیایی زندگی می‌کنیم که هيچ‌کس نمی‌تونه تنهایی توش دووم بیاره. یه سیستم، زمانی درست کار می‌کنه که همه‌ی اجزاش در کنار هم و در ارتباط با هم باشن. اگه این اجزای این سیستم از هم بپاشه، اون سیستم دیگه به درد نمی‌خوره. انسان‌ها، جامعه و اللخصوص سازمان ما هم این‌طوریه. ما هر کاری رو تیمی انجام میدیم، نه خود سر.
صدایش موقع زدن جمله‌ی آخرش، بیش از حد جدی بود و گویا سعی دا‌شت مرا قانع کند. لبخند پر انرژی‌ای را روی لبانش پذیرا شد و سپس نگاهش را به سمت من چرخاند. دست دراز کرد و موهایم را به هم ریخت؛ جوری که گویا من یک بچه‌ام و او بزرگتر من! با لحنی که نشان می‌داد به من اعتماد داشت، گفت:
- دیگه از این کارای بد نکن.
این را گفت و به سمت در رفت. پس از خروج فرانچسکا از اتاق، هوفی کشیدم و سیگار را میان لبانم بردم. پک عمیقی به آن زدم. افکارم خیلی به هم ریخته بودند، خیلی!
***
(راوی)
دستش را بالا برد و توپ سبز کوچک را در هوا گرفت و دوباره آن را به سمت دیوار پرت کرد. توپ، با شتاب به سمت دیوار حرکت کرد و پس از برخورد به آن، دوباره به سمت خودش برگشت. باز دستش را بالا برد و توپ را در هوا گرفت. مدت‌ها بود این چرخه را تکرار می‌کرد و گویا از آن خسته نمی‌شد. گویا دراز کشیدن روی مبل سرخ گوشه‌ی اتاق، پرت کردن توپ به دیوار و نوشیدنی خوردن، برایش لذت داشت.
در واقع حوصله‌اش سر رفته بود. دلش هیجان می‌خواست. با این‌که زندگی‌اش بیش از حد شلوغ و هیجانی بود، اما با این حال از آن سبک زندگی خسته شده و دلش چیزهای جدید می‌خواست.
پرده‌های سیاه و ضخیم اتاق کشیده شده بودند و مانع عبور نور خورشید می‌شدند. تاریکی بر اتاق و علاوه بر اتاق، بر سراسر پنت هاوس، سایه می‌افکند و او دلش اندکی نور می‌خواست. دیگر تاریکی برایش بی‌مزه شده بود.
صدای تق تق برخورد توپ به دیوار، مانع حکمرانی سکوت می‌شد و صدای آزار دهنده‌ای در کل اتاق بزرگ ایجاد می‌کرد، اما گویا او از این صدای آزار دهنده لذت می‌برد.
صدای جدی و دستوری زن، در گوشش پیچید.
- زِک، بسه دیگه!
زک نیم نگاهی به زن انداخت و پس از گرفتن توپ در هوا، دیگر از ادامه‌ی آن چرخه دست برداشت. توپ را روی میز شیشه‌ای کنارش گذاشت و نوشیدنی روی میز را برداشت.
زن پس از چند لحظه خیره شدن به زک که به دسته‌ی مبل تکیه داده، یک پایش را دراز کرده اما پای دیگرش را از زانو خم کرده و روی مبل گذاشته بود، باز سرش را خم کرد و مشغول زیر و رو کردن کاغذهای روی میزش شد.
خودکار را در دست می‌چرخاند و با ابروانی در هم تنیده، مطالب کاغذ را می‌خواند. همان‌طور که نگاهش هنوز به کاغذها بود، با دست دیگرش تکه‌ای از کیک درون بشقاب را با چنگال برداشت و آرام آن را به سمت دهانش برد.
چهره‌اش همیشه جدی و متفکر بود. او همیشه برای کارهایش تمرکز می‌کرد و با دقت و حوصله‌ی زیاد کارهایش را به انجام می‌رساند.
تکه‌ی کوچک کیک را درون دهانش گذاشت و چنگال را سر جایش برگرداند.
زک لیوان نوشیدنی اش را در دست گرفته و به مایع درون لیوان نگاه می‌کرد، که ناگهان حرکت پیتون روی شانه‌اش، موجب جلب توجهش شد. در همان هنگام که پیتون از شانه‌اش به روی سینه‌اش می‌خزید، خم شد و لیوان را روی میز گذاشت.
سپس درحالی که لبخندی به لب می‌نشاند، دست برد و پوست خشک و پولک های بدن پیتون را نوازش کرد. مار کوچک داشت از سینه‌اش به سمت پایش می‌خزید و زک توجهش را به حیوان خانگی اش داده بود، که صدای زن موجب به هم ریختن تمرکزش شد.
- زک، می‌دونی اون مار جایی توی مهمونی امشب نداره.
زک سرش را چرخاند و به زن که همچنان صاف نشسته و مشغول امضا کردن اوراق بود، نگاهی انداخت. جدیت و قدرت از ظاهرش می‌بارید. محکم و قاطعیتش در صدایش خودنمایی می‌کرد.
نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد و چشمانش را در حدقه چرخاند. از شنیدن این حرف ها کلافه بود! هوفی کشید. از دیروز که ترتیب مهمانی امشب داده شده بود، زک چندین بار این حرف را شنیده بود و مدام برایش تداعی کرده بودند که نباید مارش را به مهمانی ببرد. دست برد و پیتون را از روی بدنش برداشته و روی مبل گذاشت. سپس پاهایش را از مبل آویزان کرد و آرنج دستانش را روی زانوهایش گذاشت.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره مامان، می‌دونم.
همان لحظه در زده شد.
صدای بفرمایید زن، مجوز باز شدن در را صادر کرد و مرد بلند قامتی درحالی که از ترس به خود می‌لرزید و سرش را با شرمندگی پایین انداخته بود، وارد اتاق شد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #47
در را پشت سرش بست و پس از باز کردن دکمه‌ی کتش، چند قدم فاصله را پر کرد. مقابل میز ایستاد.
زک پوزخندی روی لبش نشاند و به پشتی تکیه داد. دستانش را روی پشتی مبل گذاشت و یک پایش را روی پای دیگرش انداخت. با هیجان به مقابل چشم دوخت، گویا داشت به یک فیلم یا نمایش نگاه می‌کرد!
او می‌دانست مرد برای چه چیزی به آن‌جا آمده بود و برای واکنش مادرش، پس از شنیدن حرف های مرد، هیجان داشت. می‌دانست مادرش خشمگین خواهد شد و خشم مادرش چیز ساده‌ای نبود!
مرد از این امر آگاه بود و سر همین، نمی‌دانست از کجا وارد موضوع شود. دستانش را پشت سرش در هم قفل کرد. تصمیم گرفت یک راست وارد سر اصل مطلب شود. می‌دانست زن از مقدمه چینی خوشش نمی‌آمد.
با زبانش لبانش را تر کرد و شروع کرد به شرح دادن اتفاقات دیشب!
صدای متأسف و مردانه‌اش در محیط اتاق پيچيد. سعی کرد علی‌رغم شرمندگی درون صدایش، احترام نیز در لحنش به کار ببرد تا بلکه مانع خشم زن شود.
- خانم دِبورا، بابت مأموریت دیشب... .
دبورا که تا آن لحظه مشغول نوشتن چیزی روی کاغذ بود، با باز شدن بحث مأموریت ناگهان سرش را بالا برد و چشمان سبز رنگش را روی چهره‌ی مرد قفل کرد. نگاه تند و جدی‌اش را جوری در چشمان مرد دوخت، که گویا می‌خواست مچش را بابت انجام کار بدی بگیرد. دبورا حدس می‌زد گوش‌هایش انتظار شنیدن حرف های خوبی را نمی‌کشند.
- مأموریت دیشب چی؟!
صدای جدی و کنجکاو دبورا، موجب شد مرد سرش را بالا بگیرد و درحالی که در چشمان دبورا نگاه می‌کرد، بگوید:
- خانم، مأموریت دیشب شکست خورد. اسلحه‌ها و حتی گروگان‌ها رو هم از دست دادیم.
دبورا یک تای ابرویش را بالا داد و با شگفتی به مرد روبه رویش نگاه کرد. برایش عجیب بود که چنین حرفی را بشنود. چطور امکان داشت شکست بخورند؟! آن‌ها هيچ‌گاه در هیچ مأموریتی شکست نخورده بودند. هیچ چیز قادر به متوقف کردن آنان نشده بود. گوش‌هایش سال‌ها کلمه‌ی شکست را نشنیده بودند؛ چرا که او همیشه پیروز می‌شد! این‌که اکنون این مرد مقابلش ایستاده و به او خبر شکستشان را می‌داد، برایش عجیب و آن‌قدر غیرقابل باور بود، که یک آن به خود و قدرتش شک کرد، که نکند به خاطر ضعیفی اش شکست خورده باشند؟
همان لحظه، ندای درونش به او تداعی کرد که او ضعیف نبود!
به فکر فرو رفت.
در برزیل، هيچ‌گاه شکست نخورده بودند. حال که به نیویورک آمده‌ بودند، چه چیزی تغییر کرده بود؟ چه چیزی موجب شکستشان ‌شد؟! این سؤال‌ها در ذهنش می‌چرخیدند و خشمگینش می‌کردند.
خودکار را روی میز کوبید و درحالی که اخمی روی ابروان خوش فرمش می‌نشاند، گفت:
- مایکل، یعنی چی که شکست خوردیم؟
مایکل دستانش را که در هم قفل کرده بود، به هم فشرد و شروع کرد به توضیح دادن ماجرا. توضیح داد که به خاطر دستگیری مکسول، پلیسی دیشب به آنان حمله کرده و سبب شکست مأموریت شده بود، هر چند نامی از ارن نبرد. حساب او با ارن جدا بود. مشکلش با او شخصی بود و ربطی به دبورا و کارهایش نداشت.
هنوز هم بابت دیدن ارن، آن هم پس از هشت سال متعجب بود. مدام اتفاقات دیشب را با خود مرور می‌کرد و گویا سعی داشت به خود بفهماند همه‌ی آن وقایع حقیقت داشتند و ارن دیشب واقعاً آن‌جا بود. سعی داشت با تکرار کردن آن خاطرات در ذهنش، غیرقابل باور بودن ماجرای دیشب را قابل باور بکند.
اما سخت بود! سخت بود ببیند پسری که در بچگی از او متنفر بوده، حال بزرگتر و قوی‌تر شده و به قصد انتقام برگشته. آری، قبول داشت که ارن قوی‌تر شده بود؛ خیلی قوی‌تر.
با یادآوری حالت‌های غیر نرمال و پارانوئید دیشب ارن، مو به تنش سیخ شد. می‌دانست نگاه درون چشمان ارن با نگاه چند سال پیشش فرق کرده بود. دیشب تاریکی درون نگاهش را دید و مطمئن بود آن تاریکی چند سال پیش وجود نداشت.
کنجکاو بود بداند چه بر سر ارن آمده. می‌خواست بداند چه شده که ارن تغییر کرده و به فکر انتقام افتاده. آخر پسری که چند سال قبل می‌شناخت، هیچ وقت به فکر انتقام نمی‌افتاد، چون آن‌قدر قوی و شجاع نبود.
دندان‌هایش را روی هم سایید. باید هر طور شده جلوی ارن را بگیرد.
در انتهای توضیحاتش، دبورا دستش را روی میز مشت کرد و سرش را پایین انداخت. خشم، وجودش را در بر گرفته بود و اخم و حالت چهره‌اش به وضوح بیانگر این موضوع بود. نمی‌توانست باور کند تنها یک پلیس موفق به ایستادگی در برابرشان شده بود. آخر یک نفر به چند نفر؟! مگر شدنی بود؟! اصلاً آن پلیس که بود که توانسته بود به تنهایی شکستشان دهد؟!
دندان‌هایش را با خشم روی هم سایید.
یا آن پلیس خیلی قوی بود، یا مایکل و آدم‌هایش خیلی ضعیف!
با خشم از روی صندلی خود بلند شد و میزش را دور زد. صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌هایش با پارکت های قهوه‌ای زمین، در اتاق اکو می‌شد و او همیشه عاشق این صدا بود. با قدم‌هایی محکم و استوار به سمت مایکل رفت و مقابلش ایستاد. تلقی نگاه خشمگین و ملامت آمیزَش در نگاه مایکل، موجب اضطراب مایکل و نشستن لبخندی روی لب‌های زک شد. از نظر زک اتفاقات جلو رویش نقش نمایشی طنز داشتند که می‌خواست از آن لذت ببرد. درحالی که نوشیدنی به دست گرفته و پایش را روی پای دیگرش انداخته بود، با کنجکاوی مقابلش را می‌نگریست.
مایکل که می‌دانست خشم دبورا حد و اندازه نداشت، داشت خود را برای هر نوع واکنشی از جانب دبورا آماده می‌کرد. داشت بدترین سناریوها را در ذهنش می‌نوشت‌‌‌، که صدای جدی دبورا نغمه‌ی گوش‌هایش شدند.
- کوپِر هافمن در مورد این موضوع می‌دونه؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #48
مایکل سری به معنای تایید حرفش تکان داد. مگر می‌شد کوپر در مورد شکست مأموریت نداند؟! از دیشب صد بار به مایکل زنگ زده بود. صدای جدی‌اش پاسخگوی سؤال دبورا ‌شد.
- بله خانم، آقای هافمن اطلاع دارن. من هر چقدر سعی کردم قرار داد رو با ایشون لغو کنم، یا حداقل قرار داد دیگه‌ای بچینم، قبول نکردن. گفتن قرار خریدشون همون مدل اسلحه‌ها و همون سه گروگان بود و شرایط دیگه‌ای رو نمی‌پذیرن.
دبورا دستانش را که پشت کمرش در هم قفل کرده بود، به هم فشرد و دندان‌هایش را بیشتر از قبل روی هم سایید. سرش را پایین انداخت و نگاهش را به پارکت های روی زمین دوخت. اگر کوپر هافمن که خریدار بود، شرایط دیگری را قبول نمی‌کرد؛ پس تنها یک راه باقی می‌ماند. تنها یک کار برای انجام دادن می‌ماند. نفس عمیقی کشید و سرش را بلند کرد. خشمگین بود، اما نه آن‌قدر که بخواهد مایکل را بابت شکستش مجازات کند. می‌شد این شکست را جبران کرد و این امر عاملی برای کنترل خشمش می‌شد. سعی کرد خشم درون صدایش را با جدیت و هشدار تعویض کند. می‌خواست به مایکل هشدار دهد اين‌بار بیشتر احتیاط کند.
- ترتیب اسلحه‌های جدیدی رو بده و...
برگشت و به سمت میزش رفت. درحالی که دستش را روی میز گذاشته و روی صندلی چرم و چرخ دارش می‌نشست، گفت:
_ اون پلیس رو پیدا کن و بفهم گروگان‌ها رو کجا برده. محل گروگان‌ها رو که فهمیدی، اون پلیس رو بکش.
چشمان مایکل از تعجب گرد شدند. یعنی دستور دبورا این بود؟! یعنی باید ارن را می‌کشت؟ می‌دانست نمی‌تواند از دستور سرپیچی کند یا خلافش را انجام دهد. می‌دانست اگر مو به موی دستورات دبورا را به انجام نرساند، عاقبت بدی به انتظارش می‌نشیند و از دست دبورا خلاص نمی‌شود. چهار سال بود با این زن کار می‌کرد و به تک تک اخلاق و خصوصیاتش پی برده بود. دیگر دبورا را مانند کف دستش می‌شناخت.
البته مرگ ارن برای او فرقی نداشت. او از همان ابتدا از ارن متنفر بود. الان شاید حس نفرت به او نداشت، اما ارن آن‌قدری برایش بی‌اهمیت بود که در کشتنش تردید نکند. اگر این مأموریت را انجام می‌داد، می‌توانست هم شکست دیشبش را جبران کند و هم ارن را بکشد. به سخنی دیگر، با یک تیر دو نشان!
مایکل نفس عمیقی کشید و به دبورا که دستانش را زیر چانه‌اش گذاشته و آرنج دستانش را به میز تکیه داده بود، نگاه کرد. سری تکان داد. احترام درون صدایش نشان می‌داد در هر شرایطی حاضر به پيروی از دبورا بود.
- چشم خانم.
دبورا به پشتی صندلی‌ تکیه داد و یک پایش را روی پای دیگرش انداخت. آرنج دستش را روی دسته‌ی صندلی گذاشت و با اشاره‌ به زک گفت:
- زک رو هم با خودت ببر.
مایکل نیم نگاهی به پسر دبورا که با چشمانی گرد شده مادرش را می‌نگریست، انداخت. از زک خوشش نمی‌آمد و آبشان با هم در یک جوی نمی‌رفت. زک زیادی پسر رو اعصابی بود و همین موضوع مایکل را اذیت می‌کرد. زک که از این حرف مادرش متعجب شده بود، تکیه اش را از مبل گرفت و لیوان نوشیدنی‌اش را روی میز شیشه‌ای گذاشت.
‌- مامان، من چرا باید باهاش برم؟
دبورا سرش را به سمت زک چرخاند. زک زیادی سر تق بود و همین رفتارش گاهی دبورا را عصبانی می‌کرد. درحالی که به چشمان سیاه پسرش چشم دوخته بود، خیلی جدی و کوتاه گفت:
- چون من می‌خوام.
زک که صدای جدی و نگاه خشمگین مادرش را دید، فهمید دیگر جای اعتراض وجود نداشت. این لحن صدا و این نگاه‌ها، یعنی اگر مخالفت کنی و حرف روی حرفش بگذاری، عاقبت به خیر نمی‌شوی. زک هوفی کشید و به مایکل که به او چشم دوخته بود، نگاه کرد. چهره‌ی کلافه و اخم‌های در هم تنیده ی مایکل به وضوح آشکار می‌کردند او نیز از همراهی زک خوشش نیامده.
دست برد و پس از برداشتن پیتون از روی مبل و آویزان کردنش از گردنش، از روی مبل بلند شد. درحالی که داشت به سمت در خروجی می‌رفت، با صدای بی‌حوصله و کلافه ای خطاب به دبورا گفت:
- پس به سگت بگو پا پیچ من نشه.
این را گفت و مقابل در بزرگ اتاق ایستاد. مایکل که از این‌گونه خطاب شدن حسابی خشمگین و عصبانی شده بود، نگاهی به زک انداخت. این پسر او را سگ خطاب کرده بود؟! حیف نمی‌توانست جلوی دبورا به او چیزی بگوید. دبورا زیادی روی پسرش حساس بود و در پنت هاوس، هیچ کس حق خم به ابروی زک نشاندن را نداشت، اما مایکل می‌دانست چگونه از خجالتش در بیاید. تندی و تمسخر صدای زک به غرورش بر خورده بود. او تنها بیست و یک سال داشت و آن‌گاه این‌گونه با او رفتار می‌کرد؟!
پوزخند بی صدایی زد.
زک پس از وارد کردن رمز در به دستگاه، از اتاق خارج شد.
***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #49
(زک)
درحالی که یک پایم را به دیوار تکیه داده و دستانم را مقابل سینه‌ام در هم قفل کرده بودم، داشتم به آدم‌هایی که جعبه‌های اسحله را داخل کامیون می‌گذاشتند، نگاه می‌کردم. مایکل به دستور مادرم، اسلحه‌های دیگری با همان مدل اسلحه‌های از دست رفته تهیه کرد. به گمان همسایه‌های اطراف، داخل این جعبه‌ها لوازم صادراتی وجود داشتند! مادرم برای پوشش کارهای باند، کار صادراتی را برچسب کارهایمان می‌کرد و حتی مدارک جعلی و افراد نفوذی ای هم برای تثبیت خود داشت.
نفس عمیقی کشیدم و کت سیاه بلند تا زانویم را که از روی شانه‌هایم آویزان کرده بودم، بالا کشیدم؛ زیرا داشت از روی شانه‌ام سر می‌خورد. پیراهن قرمز تنم را نیز مرتب کردم و دوباره دست به سینه ایستادم.
هوای پاییزی اما با این حال نه چندان سرد نیویورک، دلنشین تر از هوای زمستانی سائو پائولو بود. هر چند که دلم برای زادگاهم تنگ شده! با این‌که هنوز یک هفته می‌شد که به نيويورک آمده بودیم.
صدای فجیع برخورد جعبه‌ای با در کامیون، حواسم را جلب کرد و موجب تغییر مسیر نگاهم از آسمان به سمت کامیون شد. اخمی روی ابروانم نشست. این آدم‌ها حتی نمی‌توانستند چنین کار ساده‌ای را انجام دهند. مادرم با چه منطقی روی آنان حساب می‌کرد؟! چشمانم را در حدقه چرخاندم و به دو نفری که جعبه را به کامیون کوبیده بودند، به زبان پرتغالی برزیلی گفتم:
- این‌قدر دست و پا چلفتی نباشید.
آن دو که فهمیدند مخاطب حرفم هستند، سرشان را پایین انداختند و به کارشان ادامه دادند.
هوفی کشیدم و بی‌حوصله، به زبان برزیلی زمزمه کردم:
- پس این مایکل کجا موند.
همان لحظه دستی دور بازویم پیچید و محکم مرا کشید. فشار محکم انگشت‌هایش به بازویم، موجب دردم ‌شد. سرم را چرخاندم و با مایکل مواجه شدم که مرا هل داد و من به کامیون خوردم. پیتون که ترسید، شروع به خزیدن از روی گردنم به سمت بازویم کرد. کتم از شانه‌هایم روی زمین افتاد و من با بهت به مایکل خیره بودم که دستش را روی سینه‌ام گذاشته و با خشم مرا می‌نگریست. اخم روی ابروانش موجب می‌شد بفهمم از موضوعی ناراحت و ناخشنود بود.
مرا به کامیون چسبانده و صورتش را نزدیک صورتم قرار داد. از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش غرید:
- تو به کی گفتی سگ، ها؟
قهقهه‌ی بلندی زدم که موجب پررنگ‌تر شدن اخمش شد. پس علت خشم و بی اعصابی اش حرف من بود. خوشم می‌آمد آن‌قدر نازک نارنجی بود که با هر حرفی خشمگین می‌شد! درحالی که لبخند حرص درارم را روی لب داشتم، با نگاه مغرورم به مایکل چشم دوختم. مانند او انگلیسی حرف زدم.
- چیه؟ نکنه بهت بر خورده؟ مگه سگ مامانم نیستی؟
مایکل پس از دندان قروچه ای کردن و چند لحظه دزدیدن نگاهش از من و خیره شدن به زمین، باز نگاهش را به من دوخت و لبخند شروری زد. بیشتر خودش را به من نزدیک کرد، آن‌قدر که دیگر داشتم شک می‌کردم هدفش چیز دیگری جز تهدید باشد! کم کم داشتم به این فکر می‌کردم قصد ت×جـ×ـا×و×ز× داشت! درحالی که سعی می‌کردم بابت فکرم نخندم، به صدای جدی و تهدید آمیز مایکل که دم گوشم طنین انداخته بود، گوش سپردم.
- زیاد سر به سر این سگ نذار. حیف دستور از بالاست که بچه‌ی لوس و تخسی مثل تو رو همراهم ببرم، وگرنه لیاقت تو همینه که با جک و جونور بپری.
این را گفت و نگاهی به پیتون که دمش روی شانه‌ام، اما بدنش دور بازویم بود، انداخت. می‌دانستم منظورش از جک و جونور پیتون بود. اخمی روی ابروانم نشست. او حق زدن چنین حرفی را نداشت. دستانم را مشت کردم و دندان‌هایم را روی هم ساییدم. اخم و خشمم را که دید، پوزخندی زد. چهره‌ی خونسردی به خود گرفت و می‌دیدم با خالی کردن عقده‌اش سر من، خودش را آرام ساخته.
بالأخره مایکل از مقابلم کنار کشید و به سمت پارکینگ پنت هاوس رفت. همان‌طور که با نگاهم مسیر رفتنش را دنبال می‌کردم، دست بردم و سر پیتون را نوازش کردم. صدای کلافه و لحن دستوری مایکل در گوشم پیچید.
- این ماشین کوفتی رو بیارید دیگه!
بی‌حوصله و کلافگی اش در صدایش می‌بارید و همان‌طور که جلوی پارکینگ منتظر ماشین بود، با موبایلش مشغول شد. خم شدم و کتم را روی از زمین برداشتم. چشمان ریز شده‌ام را روی او ثابت نگه داشته بودم و در افکارم غرق بودم. او حق زدن آن حرف ها را به من نداشت. نشانش می‌دادم‌ تخس بودن یعنی چه!
لبخندی زدم و به سمتش به راه افتادم.
***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #50
من و مایکل در یک لیموزین نشسته بودیم و چند نفر دیگر هم در لیموزین دیگری دنبال ما می‌آمدند. داشتیم دنبال پلیسی می‌رفتیم که دیشب گروگان‌ها را با خود برده بود. ساعت تقریبا سه ظهر بود.
درحالی که روی صندلی لیموزین دراز کشیده و از پنجره‌ی روی سقف ماشین، آسمان آبی بالا سرمان را می‌نگریستم؛ در فکر فرو رفته بودم. حقیقتاً درک نمی‌کردم چرا خریدارها شرایط دیگری را قبول نکرده و همان گروگان‌های قبلی را خواسته بودند. مگر چه فرقی داشت؟! فقط به خاطر آنان داشتیم این همه دردسر را تحمل می‌کردیم. نفس حبس شده در سینه‌ام را با کلافگی بیرون دادم. حوصله‌ی این کارهای اضافی را نداشتم. چرا مجبور شدم همراه مایکل بیایم؟!
چشمانم را در حدقه چرخاندم و باز حواسم را به آسمان دوختم. زیبا و روشن بود. منم دلم روشنی می‌خواست. می‌خواستم نور را لمس کنم، نه تاریکی را!
صدای عصبی مایکل و لحنش که نشان می‌داد چندشش شده، در گوشم پیچید.
- زک، این مارتو جمع کن، اه.
تک خنده‌ای کردم و سرم را چرخاندم. به پیتون که کف لیموزین داشت به اين‌طرف و آن‌طرف می‌خزید، نگاه کردم. مایکل هم از ترس پیتون، گوشه‌ای نشسته و حسابی خود را به در لیموزین چسبانده بود. از این حرص خوردن و اضطرابش لذت می‌بردم و حس می‌کردم خشمی که در دلم کاشت، داشت فروکش می‌کرد. نگاه حرص درارم را در چشمانش دوختم و بیخیال گفتم:
- نترس بابا، مگه فقط جک و جونور نیست؟ ترس نداره که.
داشتم تلافی حرف هایش را می‌کردم و او خود نیز این را فهمیده بود. چشمانش را در حدقه چرخاند و نفس حبس شده در سینه‌اش را با حرص بیرون داد و کشدار گفت:
- یا مسیح!
قهقهه‌ای زدم.
لحنش نشان می‌داد سعی در تحمل من داشت. یعنی این‌قدر برایش غیرقابل تحمل بودم؟! دستانم را مقابل سینه‌ام در هم قفل کردم و پاهایم را بلند کردم و به شیشه‌ی پنجره تکیه دادم.
- امیدوارم عیسی مسیح به کمکت بیاد مایک، تو وضعیت بدی گیر افتادی.
مایکل دستی به صورتش کشید. دستانش را روی زانوان جمع شده‌اش گذاشته بود و با اضطراب به پیتون که داشت به او نزدیک می‌شد، نگاه کرد. خدایی پیتون چه داشت که این‌قدر او را می‌ترساند؟! من یکی که نمی‌فهمیدم. پس از پیتون، نگاهش را به من دوخت. آن‌قدر جمع و جور نشسته بود که کت و شلوار خردلی رنگش که مرا یاد سس خردل و ساندویچ می‌انداختند، در تنش چروک شده بودند.
صدای کفری اش موجب خنده‌ام شد.
- مامانت که این‌طوری نیست. تو به کی کشیدی آخه؟ به پدرت؟!
- از اونجایی که بابام قبل تولد من به رحمت خدا رفت، من از پاسخگویی به این سؤالت معذورم. برو از مامانم بپرس.
چشمانش را در حدقه چرخاند و بار دیگر به من تشر زد.
- مارت رو جمع کن.
- نوچ.
(ارن)
درحالی که از طریق اپل واچم داشتم با دومینیک حرف می‌زدم، وارد حیاط سازمان شدم. بادهای ملایم و نه چندان گرم و سرد صورتم را نوازش می‌کردند و این امر برایم دلنشین بود. ساعت چهار بود و آفتاب کنج آسمان نشسته و با تمام توانش می‌تابید.
صدای کلافه ی دومینیک در گوشم پیچید.
- ارن خیلی وضعیت خسته کننده‌ایه. ترجیح میدم چهارتا پرونده‌ی قتل داشته باشیم ولی اینا رو مرتب نکنم.
دومینیک در طبقه‌ی بیست و نه مشغول سر و سامان دادن به پرونده‌ها بود و در همان هنگام داشت راجع به حوصله سر بر بودن کارش سر من غر می‌زد.
تک خنده‌ای کردم. امروز هیچ پرونده‌ای نداشتیم و همین موجب حوصله سر بر شدن سازمان شده بود. همگی بیکار بودیم و گوشه‌ای از سازمان خود را مشغول کرده بودیم. با احتمال پیش آمدن پرونده‌های ناگهانی نیز اجازه‌ی برگشت به خانه نداشتیم.
- دیگه وقتی بیکار می‌شیم فرانچسکا این‌طوری کارهای مسخره میندازه رو سرمون.
دومینیک هوفی کشید. صدای کلافه اش نشان می‌داد چقدر از دست آن پرونده‌ها داشت رنج می‌کشید.
- اوف! اصلاً خود فرانچسکا کجاست؟
- نمی‌دونم.
همان لحظه برخورد شخصی به کمرم، موجب جلب توجهم شد. برخورد محکم آن شخص، موجب یک قدم به جلو رفتنم و از دست دادن تعادلم شد. درحالی که سعی کردم تعادلم را حفظ کنم و روی زمین نیفتم، اخمی روی ابروانم نشاندم و به عقب برگشتم. دلم می‌خواست بدانم چه کسی به من خورده بود. مگر نمی‌توانستند درست حسابی راه بروند که این‌طور به دیگران می‌خوردند؟ چشمانم را ریز کردم و با نگاهی تند و خشمگین، به شخصی که به من خورده بود نگاه کردم.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
392
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین