بر روی صندلیاش مینشید که یکی از خدمه، قهوه میآورد.
با تکان دادن دست الیاد کار را نصفه رها میکند و بعد از ادای احترام، از اتاق خارج میشود.
عصای چوبیاش را با حرص به زمین میکوبد و میگوید:
- اون افعی دو سر گولمون زد.
با آرامش فنجانش را به دهانش نزدیک میکند و قبل از خوردن از آن زمزمه میکند:
- میدونم.
- حالا باید چیکار کنیم؟
نگاهی به زیور میاندازد و میگوید:
- همون کاری که از اول باید میکردیم؛ باهاش ازدواج میکنم.
- اگه قبول نکرد؟
لبخندی میزند و کمی از قهوهاش را مینوشد.
- قبول میکنه، بخاطر خواهرزادهاش هم که شده قبول میکنه؛ تو با مرضیه حرف بزن.
- چشم.
- اگه قبول نکرد یا بهانه آورد بهش یادآوری کن که به ارباب مدیونه و با ازدواج اون دختر با من، دیهش صاف میشه.
لـ*ـبخندی بر روی صورت چروکش ثبت میشود.
بعد از کسب اجازه از اتاق خارج میشود.
***
صدای شیون جمعیت، تا فرسنگها آنطرفتر میرسد و مردم عادی، در حیاط برای خانمشان گریه میکنند.
داخل عمارت نزدیکان ارباب با لباسهای محلی مشکی نشستهاند ولی تعداد کمی از آنها گریه میکند.
صدای پچ پچ زنان، که دربارهی دخترکی با صورتی بیرنگ که گوشهای کنار پریناز نشسته است، میآید که دربارهی دخترک سؤال میپرسند.
- اون دختر کیه؟
یکی از خانمها با موهای طلایی، دستی به انگشتر طلاییاش میکشد و رو به زن مو مشکی که این سوال را پرسیده، میگوید:
- میگن، خواهرشه
و بعد پوزخندی میزند. دختر جوانی که کنار همان زن مو طلایی نشسته، ابروهایش بالا میرود و متعجب، میگوید:
- ولی من یادمه توی جشن عروسی، اون نبودش.
زن دوم پشت چشمی نازک میکند و دستی به شال مشکی ولی براقش میکشد و میگوید:
- والا ما هم گیج شدیم سمیه جان؛ هیچ کس از این خانواده و رازهاشون سر در نمیاره.
زن اولی که سوال را پرسیده بود، خیره عمهی ایرن که درحال گریه و زاری و چنگ زدن به خودش بود، میشود و با لحن تمسخر آمیزی میگوید:
- نگاه کن چه کارها میکنه این زن، نوشین جون!
نوشین یا همان زن مو طلایی، خنده کوتاهی میکند و میگوید:
- اون خدا بیامرز که مامان صداش میزد، ولی این یکی عمه صداش میزنه؛ آخرش معلوم نشد کی به کیه!
با این حرف او، جمعیت چهار نفره شروع به ریز خندیدن میکنند و سرشان را پایین میگیرند تا کسی متوجه نشود.
زیور که تا آن موقع به حرفهایشان گوش میداد، نگاه گذرایی به ارباب میاندازد و بعد روبه نوشین میکند و میگوید:
- این کارها از یک زن ارباب، بعیده!
نوشین سکوت میکند و روبه زیور با چاپلوسی میگوید:
- ببخشید زیور خانوم، آخه خانواده عروست کمی عجیبه. راستی کی قراره جای زن ارباب رو بگیره؟
و نگاه پر افتخاری به دخترش، سمیه، میاندازد و ادامه میدهد:
- اصلاً کسی رو تعیین کردین؟
زیور با افتخار میگوید:
- ارباب خودش فکر همه چیز رو کرده.
نوشین نگاه خیرهای به زیور میاندازد و مبارک باشهای، زیر لـ*ـب میگوید.
بالأخره مرضیه طاقت نمیآورد و از حال میرود؛ خدمتکارها او را میگیرند و به طرف اتاقش میبرند. لعیا و ریحانه با ناراحتی خیره ایرنی که در آن دنیا بود، میشوند.
خدمتکار شربتی جلویش میگیرد و میگوید:
- بخورید خانم، براتون خوبه.
ایرن سری به معنای «نه» تکان میدهد که خدمتکار نگاهی به ارباب میاندازد؛ ارباب سری تکان میدهد که خدمتکار دوباره اصرار میکند ولی ایرن، ناخودآگاه سرش داد میزند.
امیر متعجب خیره او میشود، چرا که با اخلاقش آشنا بود و میدانست ایرن، آدم بداخلاقی نیست.
ایرن خجالتزده ببخشیدی میگوید و به طرف اتاقش میرود.
***
در را ناگهانی باز میکند که مرضیه را با چند خدمتکار میبیند.
- برید بیرون.
بعد از اینکه خدمه اتاق را ترک کردند، بر روی تـ*ـخت مینشیند و به وضع آشفته مرضیه خیره میشود.
- اون دیگه رفته، چرا اینقدر خودت رو اذیت میکنی؟ فراموشش کن.
مرضیه که با ظاهری آشفته افتاده بود، با صدایی خشدار میگوید:
- چطور شادنم رو فراموش کنم؟ شما میتونید؟
لحنش تلخ میشود و زمزمه میکند:
- منم بچههام رو از دست دادم ولی بخاطر نوههام اونها رو فراموش کردم. تو به فکر شایراد نیستی؟
نگاهی به مرضیه که غرق در فکر است میکند و تیر آخر را میزند.
- یعنی تو میخوای نوهت دست نامادری بزرگ بشه؟ به فکر اون نیستی؟
- خب مگه راهحل دیگهای هم هست؟
لـ*ـبخند مرموزی میزند و میگوید:
- ایرن دختر خوشگلیه، راستش ارباب هم ازش خوشش اومده.
چشمان قرمزش را که اطرافش حلقه قهوهای زده بود، به طرف دیگری میچرخاند و با ناامیدی میگوید:
- ایرن قبول نمیکنه.
- تو حتماً میتونی راضیش کنی، باهاش حرف بزن. بگو بخاطر خواهر زادهت این کار رو بکن.
از روی تـ*ـخت بلند میشود و زمزمه میکند:
- راستی، ارباب گفت اگه با ایرن ازدواج کنه، طلبت صاف میشه.
چشمان مرضیه برق میزند که قهقههای سر میدهد و از اتاق خارج میشود.
***
دستی به کت و شلوارش میکشد و به طرف اتاق ایرن حرکت میکند. بدون اجازه در را باز میکند که ایرن را بدون شال میبیند؛ جیغی میکشد که نیشخندی میزند و بیتوجه به او به طرف مبلهای کناری اتاق حرکت میکند.
سریع شالش را سرش میکند و به طرف الیاد میرود و با خشم میگوید:
- شما کی هستید؟ چرا بدون اجازه وارد اتاق شدید؟
- برای ورود به جایی از خونهم، اجازه نمیگیرم. بشین.
اخم میکند و میگوید:
- بیشعوریتون رو میرسونه؛ برید بیرون.
خیره چشمانی که پایشان گود افتاده و به کبودی میزدند، میشود و محکم میگوید:
- من همیشه اینقدر خونسرد نیستم دخترجون. بهتره مراقب حرفهات باشی.
- اگه نباشم چی میشه؟ برو بیرون.
بلند میشود؛ حداقل یک سر و گردن از او بلندتر است!
به طرفش میرود و گلویش را فشار میدهد.
در چشمان قهوهای رو به سیاهاش خیره میشود و با صدایی که بخاطر فشار به گردنش، خش دار شده و به زور بلند میشود، میگوید:
- چی کار...دارید میکنید؟ دارم... خفه میشم... دستتون رو بردارید.
بیتوجه به حرفهای ایرن، دست هایش را بالای سرش قفل میکند.