. . .

متروکه رمان مجبوری با من بمانی | آیدا کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
به نام خدا
نام رمان: مجبوری با من بمانی
نام نویسنده: آیدا رستمی
ژانر:عاشقانه، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula

خلاصه:
و چه‌قدر سخت است مردی که جای برادرت بود؛ حال همسرت بشود.
چه‌قدر سخت است که آرزوهایت یک به یک بسوزد و تو برای بچه‌ای بسوزی که از جنس تو نیست... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آیدا رستمی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
340
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-03
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
59
پسندها
251
امتیازها
108

  • #11
بر روی صندلی‌اش می‌نشید که یکی از خدمه‌، قهوه می‌آورد.
با تکان دادن دست الیاد کار را نصفه رها می‌کند و بعد از ادای احترام، از اتاق خارج می‌شود.
عصای چوبی‌اش را با حرص به زمین می‌کوبد و می‌گوید:
- اون افعی دو سر گولمون زد.
با آرامش فنجانش را به دهانش نزدیک می‌کند و قبل از خوردن از آن زمزمه می‌کند:
- می‌دونم.
- حالا باید چیکار کنیم؟
نگاهی به زیور می‌اندازد و می‌گوید:
- همون کاری که از اول باید می‌کردیم؛ باهاش ازدواج می‌کنم.
- اگه قبول نکرد؟
لب‌خندی می‌زند و کمی از قهوه‌اش را می‌نوشد.
- قبول می‌کنه، بخاطر خواهرزاده‌اش هم که شده قبول می‌کنه؛ تو با مرضیه حرف بزن.
- چشم.
- اگه قبول نکرد یا بهانه آورد بهش یادآوری کن که به ارباب مدیونه و با ازدواج اون دختر با من، دیه‌ش صاف می‌شه.
لـ*ـب‌خندی بر روی صورت چروکش ثبت می‌شود.
بعد از کسب اجازه از اتاق خارج می‌شود.

***
صدای شیون جمعیت، تا فرسنگ‌ها آن‌طرف‌تر می‌رسد و مردم عادی، در حیاط برای خانمشان گریه می‌کنند.
داخل عمارت نزدیکان ارباب با لباس‌های محلی مشکی نشسته‌اند ولی تعداد کمی از آن‌ها گریه می‌کند.
صدای پچ پچ زنان، که درباره‌ی دخترکی با صورتی بی‌رنگ که گوشه‌ای کنار پریناز نشسته است، می‌آید که درباره‌ی دخترک سؤال می‌پرسند.
- اون دختر کیه؟
یکی از خانم‌ها با موهای طلایی، دستی به انگشتر طلایی‌اش می‌کشد و رو به زن مو مشکی که این سوال را پرسیده، می‌گوید:
- می‌گن، خواهرشه
و بعد پوزخندی می‌زند. دختر جوانی که کنار همان زن مو طلایی نشسته، ابرو‌هایش بالا می‌رود و متعجب، می‌گوید:
- ولی من یادمه توی جشن عروسی، اون نبودش.
زن دوم پشت چشمی نازک می‌کند و دستی به شال مشکی ولی براقش می‌کشد و می‌گوید:
- والا ما هم گیج شدیم سمیه جان؛ هیچ کس از این خانواده و راز‌هاشون سر در نمیاره.
زن اولی که سوال را پرسیده بود، خیره عمه‌ی ایرن که درحال گریه و زاری و چنگ زدن به خودش بود، می‌شود و با لحن تمسخر آمیزی می‌گوید:
- نگاه کن چه کار‌ها می‌کنه این زن، نوشین جون!
نوشین یا همان زن مو طلایی، خنده کوتاهی می‌کند و می‌گوید:
- اون خدا بیامرز که مامان صداش می‌زد، ولی این یکی عمه صداش می‌زنه؛ آخرش معلوم نشد کی به کیه!
با این حرف او، جمعیت چهار نفره شروع به ریز خندیدن می‌کنند و سرشان را پایین می‌گیرند تا کسی متوجه نشود.
زیور که تا آن موقع به حرف‌هایشان گوش می‌داد، نگاه گذرایی به ارباب می‌اندازد و بعد روبه نوشین می‌کند و می‌گوید:
- این کار‌ها از یک زن ارباب، بعیده!
نوشین سکوت می‌کند و روبه زیور با چاپلوسی می‌گوید:
- ببخشید زیور خانوم، آخه خانواده عروست کمی عجیبه. راستی کی قراره جای زن ارباب رو بگیره؟
و نگاه پر افتخاری به دخترش، سمیه، می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- اصلاً کسی رو تعیین کردین؟
زیور با افتخار می‌گوید:
- ارباب خودش فکر همه چیز رو کرده.
نوشین نگاه خیره‌ای به زیور می‌اندازد و مبارک باشه‌ای، زیر لـ*ـب می‌گوید.
بالأخره مرضیه طاقت نمی‌آورد و از حال می‌رود؛ خدمت‌کار‌ها او را می‌گیرند و به طرف اتاقش می‌برند. لعیا و ریحانه با ناراحتی خیره ایرنی که در آن دنیا بود، می‌شوند.
خدمت‌کار شربتی جلو‌یش می‌گیرد و می‌گوید:
- بخورید خانم، براتون خوبه.
ایرن سری به معنای «نه» تکان می‌دهد که خدمت‌کار نگاهی به ارباب می‌اندازد؛ ارباب سری تکان می‌دهد که خدمت‌کار دوباره اصرار می‌کند ولی ایرن، ناخودآگاه سرش داد می‌زند.
امیر متعجب خیره او می‌شود، چرا که با اخلاقش آشنا بود و می‌دانست ایرن، آدم بداخلاقی نیست.
ایرن خجالت‌زده ببخشیدی می‌گوید و به طرف اتاقش می‌رود.
***
در را ناگهانی باز می‌کند که مرضیه را با چند خدمت‌کار می‌بیند.
- برید بیرون.
بعد از اینکه خدمه اتاق را ترک کردند، بر روی تـ*ـخت می‌نشیند و به وضع آشفته مرضیه خیره می‌شود.
- اون دیگه رفته، چرا این‌قدر خودت رو اذیت می‌کنی؟ فراموشش کن.
مرضیه که با ظاهری آشفته افتاده بود، با صدایی خش‌دار می‌گوید:
- چطور شادنم رو فراموش کنم؟ شما می‌تونید؟
لحنش تلخ می‌شود و زمزمه می‌کند:
- منم بچه‌هام رو از دست دادم ولی بخاطر نوه‌هام اون‌ها رو فراموش کردم. تو به فکر شایراد نیستی؟
نگاهی به مرضیه که غرق در فکر است می‌کند و تیر آخر را می‌زند.
- یعنی تو می‌خوای نوه‌ت دست نامادری بزرگ بشه؟ به فکر اون نیستی؟
- خب مگه راه‌حل دیگه‌ای هم هست؟
لـ*ـب‌خند مرموزی می‌زند و می‌گوید:
- ایرن دختر خوشگلیه، راستش ارباب هم ازش خوشش اومده.
چشمان قرمزش را که اطرافش حلقه قهوه‌ای زده بود، به طرف دیگری می‌چرخاند و با ناامیدی می‌گوید:
- ایرن قبول نمی‌کنه.
- تو حتماً می‌تونی راضی‌ش کنی، باهاش حرف بزن. بگو بخاطر خواهر زاده‌ت این کار رو بکن.
از روی تـ*ـ‌خت بلند می‌شود و زمزمه می‌کند:
- راستی، ارباب گفت اگه با ایرن ازدواج کنه، طلبت صاف می‌شه.
چشمان مرضیه برق می‌زند که قهقهه‌ای سر می‌دهد و از اتاق خارج می‌شود.
***
دستی به کت و شلوارش می‌کشد و به طرف اتاق ایرن حرکت می‌کند. بدون اجازه در را باز می‌کند که ایرن را بدون شال می‌بیند؛ جیغی می‌کشد که نیش‌خندی می‌زند و بی‌توجه به او به طرف مبل‌های کناری اتاق حرکت می‌کند.
سریع شالش را سرش می‌کند و به طرف الیاد می‌رود و با خشم می‌گوید:
- شما کی هستید؟ چرا بدون اجازه وارد اتاق شدید؟
- برای ورود به جایی از خونه‌م، اجازه نمی‌گیرم. بشین.
اخم می‌کند و می‌گوید:
- بی‌شعوریتون رو می‌رسونه؛ برید بیرون.
خیره چشمانی که پایشان گود افتاده و به کبودی می‌زدند، می‌شود و محکم می‌گوید:
- من همیشه این‌قدر خون‌سرد نیستم دخترجون. بهتره مراقب حرف‌هات باشی.
- اگه نباشم چی می‌شه؟ برو بیرون.
بلند می‌شود؛ حداقل یک سر و گردن از او بلندتر است!
به طرفش می‌رود و گلویش را فشار می‌دهد.
در چشمان قهوه‌ای رو به سیاه‌اش خیره می‌شود و با صدایی که بخاطر فشار به گردنش، خش دار شده و به زور بلند می‌شود، می‌گوید:
- چی کار...دارید می‌کنید؟ دارم... خفه می‌شم... دستتون رو بردارید.
بی‌توجه به حرف‌های ایرن، دست هایش را بالای سرش قفل می‌کند.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آیدا رستمی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
340
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-03
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
59
پسندها
251
امتیازها
108

  • #12
بر روی صورتش فوت می‌کند، که تار مویی که بر روی پیشانی‌اش افتاده بود، جا به جا می‌شود.
در چشمانی که بخاطر گریه قرمز شده‌ بودند، خیره می‌شود و زمزمه می‌کند:
- من ارباب الیاد هستم، صاحب این مال و منال؛ فقط کافیه دست تکون بدم که بلایی سرت بیارن که مرغ‌های آسمون به حالت گریه کنن؛ پس این‌قدر سرکش نباش و بیا بشین.
جمله‌ی آخرش را بلندتر و محکم‌تر در صورت ایرن، می‌غراند که چشمانش را می‌بندد.
دستانش را آزاد می‌کند ‌و دستی به تار موی فر لجبازی که از روی صورتش کنار نرفته بود، می‌کشد:
- موهاتم مثل خودت هستن ولی...
موی‌ قهوه‌ایش را می‌کشد که صدای جیغش بلند می‌شود.
- من با آدمای سرکش این‌جوری برخورد می‌کنم؛ پس احترام خودت رو نگه دار. این بی‌ادبی‌ها رو پای از دست دادن شادن می‌ذارم.
از او فاصله می‌گیرد و به طرف مبل‌های قهوه‌ای حرکت می‌کند. پا روی پا می‌اندازد و با اشاره به مبل‌ها، زمزمه می‌کند:
- بشین.
او که بخاطر آزاد شدن گلویش به دیوار با کاغذ دیواری‌های کرم رنگ چسبیده بود، گوش به فرمان، به طرف مبل‌ها حرکت می‌کند و روبه رویش می‌نشیند که پوزخند کش‌داری می زند.
- نه اهل مقدمه چینی‌م نه وقتش رو دارم؛ پس میرم سر اصل مطلب.
ایرن با ترش‌رویی به طرف دیگری نگاه می‌کند. الیاد خیره چشمان ایرن، محکم می‌گوید:
- الآن سه روزه از مرگ شادن می‌گذره و شایراد بدون مادره.
نگاه گذرایی به سر تا پایش و لباس‌های مشکی‌اش، می‌اندازد و دوباره خیره چشمانش می‌شود تا واکنشش را ببیند؛ ادامه می‌دهد:
- پسرم به مادر نیاز داره و تو که نمی‌خوای یادگار خواهرت با نامادری بزرگ بشه؟
- حرفت رو بزن.
گره‌ی بین ابروهایش، محکم‌تر می‌شود و با حرص می‌گوید:
- وسط حرفم نپر.
مکثی می‌کند و ناگهانی می‌گوید:
- زنم شو. با من ازدواج کن.
لحظه‌ای مات و مبهوت خیره او می‌شود، ولی سریع از جایش بلند می‌شود و داد می‌زند:
- چی؟! مگه تو خواب ببینی.
بی‌توجه به او و چهره‌ی قرمزش روی مبل لم می‌دهد و با بی‌خیالی می‌گوید:
- تو واقعیتم می‌بینم. در هرصورتی یا با من ازدواج کن و از یادگار خواهرت مراقبت کن یا...
بلند می‌شود و دستی به کت مشکی‌اش می‌زند و ادامه می‌دهد:
- فردا صبح آخرین دیداریه که باهاش داری و دیگه هیچ وقت، نمی‌بینیش.
-‌ تو حق نداری...
بی‌حوصله، وسط حرفش می‌پرد و می‌گوید:
- خود دانی؛ من حرف‌هام رو زدم.
به طرف اتاق حرکت می‌کند و با بی‌رحمی می‌گوید:
- تا همین امشب فرصت داری. راستی، گفتم شایراد؟! اسمیه که خواهرت انتخاب کرده بود؛ اگه دوست داری خواهر‌زاده‌ات با این اسم صدا زده بشه، قبول کن.
از اتاق خارج می‌شود که صدای شکستن چیزی و بعد گریه ایرن بلند می‌شود. پوزخندی می‌زند و زمزمه می‌کند:
-ضعیفه.
دوستان ایرن را می‌بیند؛ در جواب سلام آنها، سری تکان می‌دهد و مرموز به امیر خیره می‌شود.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
281

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین