. . .

متروکه رمان متانویا | حانیا صدرا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. طنز
نام رمان: متانویا

نام نویسنده: حانیا صدرا
ناظر @at♧er
ژانر: عاشقانه، طنز

خلاصه: درمورد دختری به اسم آتانازه که گیره دوتا ارباب میوفته یکیشون فوق العاده مهربون، یکی سرد و خشن

مقدمه: هیج کس از هیچ چیز و قدم بعدی زندگیش خبر نداره عین همون لبه پرتگاه می‌مونه که آدم نمی‌دونه پرت میشه یا نجات میده می‌کنه عین ته خیلی از رمان‌ها که معلوم نیست چی میشه؛ اما با تمام این‌ها بازم زندگی کردن شیرینه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

حانیا صدرا

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3022
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
16
امتیازها
43

  • #3
- آتا، بیدارشو!
آروم لای پلکم و باز کردم، تو خواب و بیداری بودم، صداهایی گنگ تو سرم می‌پیچید.
از جام پاشدم خمیازه‌ای کشیدم به قول مامان غار علی‌صدریه برای خودش، خواستم برم طرف دست‌شویی که پتو دور پام پیچید، با ملاجم اومدم زمین.
- آیی مامان!
به سرعت در باز شد و قامت مامان تو چهارچوب در ظاهر شد، نچ‌نچ کرد و با غر گفت:
- پاشو خودت رو جمع کن دختره‌ی دست و پا چلفتی!
بعدش رفت و چنان درو بهم کوبید که گفتم چهار ستون خونه میاد رو سرمون، اه گند بزنن تو شانسه من، بلاخره از مانع پتو دراومدم و یک راست رفتم سرویس.
- آتا امروز خونه‌ای غذا با تو...
از تو دست‌شویی پریدم بیرون و داد زدم:
- یه روز خونه‌ام تو کجا میری؟
اومد نزدیکم، از شش فرسخی بوی عطرش می‌اومد، کت و دامن فیروزه‌ای تنش کرده بود با جوراب مشکی ساق‌دار، رژ قرمزش بیش‌تر از همه تو چشم بود، دستی به موهام کشید و گفت:
- میرم خونه‌ی مهرنوش، تو که نمیای حداقل من برم.
بعدم بوسم کرد و رفت!
هوف، انگار نه انگار من بیست و دو سالمه، با من عین بچه‌های شانزده ساله رفتار می‌کنه!
بگذریم، دستام‌رو شستم و رفتم طرف آشپزخونه مشغول پخت یه غذای شاهانه، خیلی باید تو خوردنش احتیاط کرد چون ممکنه انگشتاتم بخوری باهاش. از افکار خودم خندم گرفت شاید واقعاً هنوز بچه‌ام!

آرتین

- هه نمی‌خوای به این افریته چیزی بگی؟
یکتا که داشت چاییش‌رو می‌خورد گذاشت زمین و گفت:
- هوی‌هوی، افریته خودتی و عمت! چیزی بهت نمیگم از شخصیتمه فکر نکن لالم!
آتنا، پوزخندی زد و گفت:
- شخصیت؟ ببین من‌رو، فکر کردی کی هستی؟ دختره شاهه قاجار؟
دستم و گذاشته بودم رو شقیقم و به حرف‌های این دوتا گوش می‌دادم، آخ بابا آخ بابا ببین چه آشی برام درست کردی! تو بیست و هفت سالگی باید بشینم دعوای زنام‌رو گوش کنم، چشمام‌رو تو کاسه سرم چرخوندم و با صدای معمولی گفتم:
- ساکت شید!
گوش ندادن که هیچ بدتر صداشون‌رو بلندتر کردن، عصبی شدم و با دست راستم کوبیدم رو میزو داد زدم:
- د میگم خفه شین!
جفتشون از ترس ساکت شدن و ترس تو چشماشون بود، عصبی گفتم:
- هر دوتاتون از جلو چشمم گمشید!
بدون حرف از جاشون بلند شدن و تو دوثانیه غیب شدن، اخیش یکم ارامش.
فنجون قهوه‌ام‌رو به لبم نزدیک کردم، شاید شیرینیش می‌تونست آرومم کنه؛ با صدای کوبیده شدن عصای بابا به زمین متوجه‌ی اومدنش شدم، از جام پاشدم همراهش مامان و مامان بزرگ‌ هم بودن، وقتی نشستن دوباره نشستم سره جام، بابا با خون‌سردی گفت:
- تنهایی، زن‌هات کجان؟
با یاداوریه دودقیقه پیش خونم دوباره به جوش اومد، جواب دادم:
- تو اتاقاشون، داشتن همو می‌کشتن!
مامان با سردی گفت:
- دفعه اولشون که نیست!
دوباره قهوه‌ام رو برداشتم که بخورم، هنوز نرسیده به لبم با حرف بابا جا خوردم،
- می‌دونی دیروز اردلان چی بهم می‌گفت؟
عمو اردلان رفیق و دوست بابام و هم‌چنین ارباب روستای پایین بود، البته رقابت هم بینشون بود.
با بی‌میلی، گفتم:
- چی؟
- گفت اسفندیار نسلش داره منقرض می‌شه!
اخمام و توهم کشیدم بازم قضیه وارث، اصلاً دلم نمی‌خواست بشینم و دوباره حرفاش‌رو گوش کنم، از جام بلند شدم که با تحکم گفت:
- بشین!
بی‌میل دوباره نشستم که گفت:
- خاندان بزرگ‌مهر وارث می‌خواد ارتین!
- اما بابا، خودتونم که می‌دونین ما تازه دوساله ازدواج کردیم یکم زوده هنوز!
عصاش‌رو محکم رو زمین کوبید، عصایی با طرح و نقش زیبا و سری که شبیه اژدها بود، دو چشم سرخ که با یاقوت درست شده بود و چند زمرد برای یالش.
- نگفتم بگو زوده یا دیره، گفتم وارث می‌خوام! ابروی خاندان و داری به تاراج می‌بری، اون علی‌خان رو ببین!
تو ده بالا و پایین هر جایی می شینه این بی وارث بودن من‌رو پیراهن عثمان می‌کنه و این بی‌وارث بودن من‌رو می‌زنه تو سرم!
توی گوشم از حرف‌های تکراری پدرم پر بود؛ ولی چی می‌تونستم بگم؟
این‌که مایل به رابطه با هیچ کدوم از زن‌هام نیستم؟
- علی‌خان که همه می‌شناسن مثل خاله زنکا، همیشه در حال سرک کشیدن تو زندگی بقیه است؛ کسی به حرفاش اهمیت نمیده!
- سفسطه نکن برای من بچه، دوساله ازدواج کردی، دوتاهم زن داری؛ ولی دریغ از یک بچه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • پوکر
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

حانیا صدرا

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3022
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
16
امتیازها
43

  • #4
با عصبانیت به بابا گفتم:
- همین دیگه پدره من، من دوتا زن دارم؛ اما هیچ کدوم انتخاب خودم نبود، یکتا رو گفتی چون باباش سفیره بگیرم، گفتم چشم باهاش ازدواج کردم سره سال نشده گفتی برو آتنا رو عقد کن، خارج به دنیا اومده فلانه بسانه، گفتم چشم! حتی تو زن گرفتنمم ازم نپرسیدین دوستش داری یا نداری!
بابا خون‌سرد گفت:
- تو یه اربابی آرتین، نباید احساسات تو کارت باشه؛ نباید دلبسته و عاشق کسی بشی!
بازم حرف‌های تکراریش، خودمم خسته شده بودم و نمی‌خواستم بحث و ادامه بدم، گفتم:
- علی‌رضا پسره محمد خانم سه ساله ازدواج کرده بچه نداره... .
تا این رو گفتم بابا با توپ و تشر گفت:
- اون پنج تا پسر داره علی‌رضا نیاره جلال میاره، جلال نیاره، اکبر میاره، اکبر نیاره محسن میاره؛ اما تو، با هزار نذر و نیاز و دکتر فرهنگ و این‌ها به دنیا اومدی تا بشی آرتین بزرگ‌مهر، وارث من! حالا که نوبته خودت شده شونه خالی می‌کنی!
کتم و از روی صندلی برداشتم و گفتم:
- بحث ما بی‌فایده و تکراریه بابا، تا آخر هفته نیستم، می‌مونم تهران برای کارای شرکت، خدانگه‌دار!
به سمت دره خروجی را افتادم، خداروشکر که چندتا کارخونه تو تهران هست که من و از این فضای مسخره‌ی ارباب بودن در بیاره، تا رسیدن به تهران به حرف‌های بابا فکر کردم؛ اما طبق معمول به نتیجه قابله توجهی نرسیدم!


آتاناز

- بازم شراره دلا رو دیوونه کرده، مامانش موهاش‌رو عروسکی شونه کرده، حالا بیا وسط قرش بده، بوق واسه همه زنگ زندنات مرسی؛ آخ پیتم پیتم از تهران تا توکیو... .
رو مبل وایستاده بودم و با شونه‌ی توی دستم کنسرت اجرا می‌کردم.
- خوب، بریم برای یه اجرای خوب، من دلم تنگه... .
بعد شونه‌رو گرفتم سمت جمعیت خیالی و باهاشون لب‌خونی می‌کردم که یهو مامان با چشمای ورقلمبیده رو به روم ظاهر شد، چنان جیغی، کشیدم که خودش ترسید،
- یا استخدوس، مامان‌! این چه کاریه چرا عین روح‌ها میای میری؟
مامان دستش و روی قلبش گذاشت و با اخم گفت:
- ببند دهنتو دختره‌ی گاو، سه ساعته دارم صدات می‌زنم تو، توی هپروت بودی به من چه!
از روی مبل اومدم پایین و گفتم:
- ناهار حاضره!
چشماش و بست و عمیق بو کشید، با لذت گفت:
- اوم مشخصه چه‌قدر خوش‌مزه است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

حانیا صدرا

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3022
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
16
امتیازها
43

  • #5
بعد ناهار آماده شده بودم برم بیرون یکم بگردم برای خودم، چیه والا همش تو خونه پوسیدم به‌مولا، سوار ۲۰۶ لیموییم شدم؛ الهی اقدس فدات بشه یه پا عروسکی برای خودت، به ماشینم علاقه خاصی داشتم اسمشم گونش بود به معنی افتاب یه وقتا لج می‌کرد اما یارم بود‌‌.
خوب_خوب گونش خانم بزن که بریم...
تو خیابون مشغول اواز خوندن بودم صدای ضبط سرسام‌آور بود منم قشنگ رفته بودم تو فاز که یهو موقع پیچیدن تو کوچه با کله رفتم تو فرمون؛ سرم و بلند کردم و صدای ضبط و کم کردم؛ نه تو رو به خدا گونش چیزی نشده باشه!
عین جت از ماشین پریدم بیرون و با داد گفتم:
- مرتیکه مگه کوری نمی‌بینی ماشین به این بزرگی رو؟ زنگ بزنم چشم پزشک بیاد ببینتت یا کور مادرزادی!
دهنم و وا کرده بودم همین‌طور می‌گفتم که یه یارویی از ماشینش اومد بیرون؛ اولالا این‌جاس که شاعر می‌گه:
- چه دل‌نواز اومده آما با ناز اومده...

آرتین


تو عالم خواب و بیداری متوجه‌ی صدایه زنگ گوشیم شدم؛ ای سگ تو روحت کی اخه زنگ می‌زنه الان؟
کورکورانه دستم و روی میز عسلی، به دنبال تلفن می‌گشتم که بلاخره پیداش کردم تماس و وصل کردم و با صدای بم و خواب‌آلود گفتم:
- بله؟
صدای پر از استرس و نگرانیه شاهپور، معاون شرکت پیچید تو گوشم:
- الو مهندس؟ کجایید اخه شما ساعت هشت صبحه ما نُه جلسه داریم!
چشمام قده دوتا تخم‌مرغ شده بود یا امام زاده کالباس!
گوشی تو دستم بود از هول نمی‌دونستم چیو دارم کجا می‌پوشم، سریع پیرهن و کتم و پوشیدم، سوییچ و از رویه میز چنگ زدم و پریدم تویه پارکینگ، موهام خیلی اشفته بود‌.
ماشین و روشن کردم و سریع روندم سمت شرکت، تو راه زنگ زدم به سورنا دوستم گوشی و با خنده و نهایت ریلکس بودن جواب داد:
- چه‌طوری آرتین جون؟
- ببند سورنا، خواب موندم امروز جلسه داشتیم چرا نگفتی دیشب؟
خندید و گفت:
- برادر من دیشب که م×س×ت بودی چیزیم یادت هست مگه؟
با تعجب گفتم:
- دیشب مگه منم خوردم؟ می‌گم چرا سرم درد می‌کنه برای همونه پس!
خندش بلندتر شد:
- آرتین می‌خوای جلسه رو کنسل کنیم؟ اوضاعت داغونه‌ها!
عصبی شدم؛ خدا لعنتت کنه سورنا من از دست زنام فرار می‌کنم میام گیر تو می‌افتم؛ داد زدم:
- شرکت می‌بینمت!
گوشی و پرت کردم رو صندلی شاگرد و خواستم از کوچه فرعی بپیچم زودتر برسم؛ اما با صدای بهم خوردن ماشین تازه فهمیدم تصادف کردم!
فقط همین کم بود، سرم و به اسمون گرفتم و گفتم:
- خدا مصبتو شکر، الان اخه؟
با سر و صدایه راننده فهمیدم دختره، با داد گفت:
- مرتیکه مگه کوری نمی‌بینی ماشین به این بزرگی رو؟ زنگ بزنم چشم پزشک بیاد ببینتت یا کور مادرزادی!
شیشه رو دادم پایین که با دیدنم مات موند، همه خل شدن یا فقط خلا یه پست من می‌خورن چه‌طوریه دقیقا؟
دو دقیقه گذشت؛ یهو به خودش اومد و چنان اخماش و تو هم کشید انگار باباشو زیر گرفتم جلوش، اومد جلو با دست کوبید رو کاپوت ماشینم، با چشم از جا درومده نگاهش کردم که گفت:
- مرتیکه گواهینامه‌ات و کی بهت داده که راست_راست بیای بزنی بری؟
نفس عمیقی کشیدم؛ بسه دیگه هی توهین می‌کنه هیچی نمی‌گم مغرورانه از ماشین پیاده شدم و روبه روش وایستادم و زل زدم تو چشماش، ترس توش نبود بیشتر سرکشی بی‌داد می‌کرد گفتم:
- خانم کوچولو، بهتره اول یاد بگیری چه‌طوری عین آدم حرف بزنی تا بعد ببینیم چی‌ می‌شه!
یکم رفت عقب عقب و با چشم‌های ریز شده سرتا پام و نگاه کرد؛ گفت:
- آقای انسان و با ادب؛ شما پایین تنتون ماله خود
تونه؟
اول منظورش و نگرفتم بعد به پاهام که اشاره کرد دیدم ای داد، با شلوارک نشستم تو ماشین، خدا بگم چی‌کارت نکنه شاهپور ببین چه ابروریزی راه انداختی برام!
دستی به صورتم کشیدم و رومو کردم اون‌طرف که یه کاغذ جلوم گرفت و گفت:
- شمارمه، منتظرم خسارتم و بدی‌!
یه نگاه به دستش کردم و یه نگاه به خودش با پوزخند گفتم:
- روش جدید شماره دادنه؟
قیافش قرمز شده بود در حده گوجه‌ای که هر آن تو تصادف تبدیل به رب می‌شد، شماره رو انداخت زمین و انگشت نشانش و گرفت سمتم و گفت:
- فکر کردی من عین این دخترای اویزونه دور و برتم که هر زری دهنت میاد بزنی‌؟ ببین یارو کاری نکن که با اون شلوارک مامان دوزت عکس بگیرم ازت بزارم اینستا!
با دستم انگشتش و گرفتم و آوردم پایین با عصبانیت گفتم:
- من و تحدید نکن جوجه، وگرنه اتفاقای قشنگی برات نمی‌افته!
پوزخندی زد و گفت:
- می‌دونم، شما مردا فقط بلدین زور بازو تون رو نشون به من و امثال من نشون بدین فکرم می‌کنید خیلی مردید!
- پاتو از گیلیمت دراز تر نکن وگرنه...
- وگرنه منم خشتکت و رو سرت پاپیون می‌زنم!
دستش و کشید و رفت سمت ماشینش و تو چند دقیقه ازم دور شد...
 

حانیا صدرا

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3022
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
16
امتیازها
43

  • #6
وای_وای یارو چه‌قدر پرو بود اداشو درآوردم:
- روش جدید شماره دادنه؟
زهرحلال بشی نکبت خوشگل، آخه من به این گلی قشنگی واسه چی باید بیام به تو شماره بدم‌؟
ولی میگم‌ها قیافش بدم نبود، بور بود تقریبا با چشم‌های سبز زمردی، قیافه مردونه‌ی قشنگی داشت حیف که آدم نبود وگرنه...
" آتا ندید بدید بازی در نیار مگه تو پسر ندیده‌ای؟ "
بَه غورباقه‌ی درون، چه عجب پیام بازرگانی اتفاقا از دبیرستان به این‌ور پسر ندیدم.
" غورباقه و درد غورباقه و مرض آتا تو نمی‌خوای آدم بشی؟"
نخیر غوری خانم فرشته‌ها آدم نمی‌شن مگه دیوونه‌ام پست فرشته بودنم رو ول کنم؟
"برو صدات و نشنوم"
هین، غوری خانم چه‌قدر تازگی‌ها بی‌تربیت شدی باید بازگشت به کارخانت رو بزنم!
با غورباقه‌ی درونم در مجادله بودم، هنوزم دلم می‌خواست این پسره رو یه جا دیگه ببینم حسابش و برسم!
بی‌خیال دور زدن شدم و گونش و بردم تعمیرگاه، قرار شد یه روز بمونه منم مجبور شدم با تاکسی برگردم خونه، کلید انداختم درو که باز کردم حجمی از انواع بوهای غذا به مشامم خورد‌.
صدام و بلند کردم و گفتم:
- به‌به ببین مامان خانم چه کرده!
از تو یه آشپزخونه داد زد:
- خوش اومدی!
ممنونی گفتم بعد تعویض لباسام جهیدم سمت ناهار، به شدت گرسنه‌ام بود و بدون معطلی شروع کردم به خوردن؛ یه لحظه خودمم یادم رفت چه برسه به قیافه مامان که با تاسف داشت نگاهم می‌کرد.
سری تکون دادم و با دهن پر گفتم:
- چیه؟
- یکم یواش‌تر بخور ازت که نمی‌گیرنش!
لقمه‌ام و قورت دادم و مظلوم گفتم:
- از شما بعید نیست شاید گرفتی ازم
چیزی نگفت و منم به خوردن ادامه دادم، حس کردم مامان یکم تو خودشه به شوخیام جواب نمی‌ده همین خودش یه نشانه است.
- چیزی شده؟
- آتاناز...
انگار مردد بود، دست از خوردن کشیدم و مسمم‌تر پرسیدم که چیزی شده یا نه؛ اما جواب منفی داد و از جاش پاشد رفت‌‌.
یعنی چی اخه چی ممکنه شده باشه، سفره رو همین‌طور رها کردم و رفتم سمت اتاق مامان، قبل باز کردن در صدای گریه می‌اومد.
بدون در زدم رفتم داخل و نشستم کنارش دستش و گرفتم گفتم:
- آتاناز بمیره برات چی‌شده آخه؟
با هق‌‌هق گفت:
- آتاناز‌‌... تو باید بری پیش خوانواده پدرت!
شکه شدم و عصبی با اخم به مامان گفتم:
- پدر؟ مامان انگار یادت رفته باهات چی‌کار کرده! من پدری ندارم پدره من بیست و دو ساله که مرده!
- اما آتا...
نذاشتم حرفی بزنه و از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم با داد گفتم:
- اسم اون ع×و×ض×ی و خوانواده ع×و×ض×ی‌ترش و پیشم نیار!
درو جوری بهم کوبیدم که خودم از صداش ترسیدم، لعنت بهشون از کجا دوباره پیداشون شده اخه؟
متنفرم ازون خوانواده و مردی که فقط اسم پدر و یدک می‌کشه.
همون مردی که رو بچه‌ی خودش انگ حروم‌زادگی زده و حالا بعد بیست و دو سال می‌خواد چی‌کار کنه، قبر منو بکنه؟
ان‌قدر عصبی بودم و تو فکر که نفهمیدم چه‌طوری خوابم برد؛ وقتی پاشدم ساعت هشت شب بود همیشه همینه وقتی خیلی عصبیم می‌خوابم.
از جام پاشدم و رفتم از اتاق بیرون، خونه تاریک و ساکت بود انگار سال‌هاست کسی توش حرف نزده؛ جلوتر رفتم و برق سالن و روشن کردم، میز ناهار هنوز دست نخورده بود‌.
رفتم تو اشپزخونه که تیکه کاغذی رویه اُپن توجهم رو جلب کرد، طرفش رفتم و بازش کردم از چیزهایی که می‌خوندم دو وجب دو وجب چشام بازتر می‌شد:
- آتاناز عزیزم، می‌دونم برات سخته اما تو باید برگردی پیش خوانواده‌ی پدرت من بیشتر از این نمی‌تونم نگهت دارم، دخترکم امیدوارم روزی که فهمیدی چرا این تصمیم و گرفتم دل‌خوری ازم نداشته باشی!
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

حانیا صدرا

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3022
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
16
امتیازها
43

  • #7
فکرم درگیر نامه‌ای که مامان برام گذاشته بود؛ شد.
اخه این‌قدر یهویی؟
یک هفته گذشته هرجا که فکر می‌کردم ممکنه رفته باشه سر زدم؛ اما انگار آب شده رفته تو زمین هیچ اثری ازش نبود.
فقط یه ادرس از یه روستا تو منطقه‌ی شمال برام گذاشته بود؛ به این فکر کردم اگه تو تهران پیداش نکردم برم اون‌جا بلکه فرجی بشه و پیدا بشه.
صدای زنگ گوشیم منو از افکارم دراورد، برش داشتم و به اسم بیتا که روش خودنمایی می‌کرد نگاه کردم و جواب دادم:
- سلام چه‌طوری؟
صدای شاد و شنگولش تو گوشم پیچید با ذوق گفت:
- آتا، تو ازمون بین‌المللی کاراته اول شدم باورت می‌شه؟
خندیدم و گفتم:
- دختر تو خیلی تلاش کردی معلومه که باورم می‌شه!
از استرس و هیجاناتش برام گفت و یکمم دل‌داریم داد برای مامانم؛ منم بهش گفتم اخره هفته می‌خوام برم روستا شاید اون‌جا باشه.
کلی جیغ و داد کرد که باهام بیاد اما قبول نکردم نباید یکی دیگه رو هم تو دردسر خودم می‌ا‌نداختم؛ گفت‌و‌گوم با بیتا یک ساعت طول کشید.
عقربه‌ها ساعت 10و نشونم می‌دادن؛ فردا چهارشنبه بود و باید وسایلم و جمع می‌کردم، سرم گذاشتم رو بالشت طولی نکشید که فرشته‌ی خواب من با خودش برد.


آرتین

تو اتاقم پشت میز کار نشسته بودم؛ ان‌قدر غرق کار شدم نفهمیدم ساعت کی ده شب شده؛ چه‌قدر خوبه که آرامش داشته باشی، یکتا و سارا رفتن خونه پدراشون چون پنج‌شنبه است و آخره هفته چه‌قدر خوبه که کسی نیست بهم غر بزنه.
چنان لبخندی اومد رو لبم از نبودنشون که نگو، صدای تق‌تق در اومد با بفرمایید من یکی از خدمت‌کارها اومد داخل و گفت:
- ارباب، ارباب سالار صداتون می‌زنن برای صرف شام.
باشه‌ای گفتم و از جام پاشدم؛ با شادی رفتم سره میز و نشستم پشتش، این‌چند روز خیلی حرص خورده بودم برای همین اصلا نتونستم درست غذا بخورم.
اما حالا با ولع کامل دیس برنج و از جلوی چشمای ورقلمبیده‌ی مامان برداشتم؛ این‌جا همه می‌دونن غذای من باید رژیمی باشه چون من روغن و چیزهای پر کالری و کلسترول نمی‌خورم.
بابا مثله همیشه قده گنجشک غذا ریخته بود و داشت نوک می‌زد بهش؛ بی‌ادب نیستم عین حقیقته مامان بزرگ نگاهی بهم کرد و گفت:
- زن‌هات نیست خوب به اشتهایی!
لقمه‌ی تو دهنم و قورت دادم؛ گفتم:
- دوتا مایع عذاب واسم گرفتین الان دیگه ولم کنید لطفا!
ادامه نداد منم چیزی نگفتم بعد شام گرم‌کن ورزشیم رو پوشیدم چشمم به نقاب زورویی که از بچگی داشتم افتاد، برش داشتم گذاشتم تو جیبم اهی کشیدم چه خاطراتی باهاش داشتم؛ پیش به سوی دویدن.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

حانیا صدرا

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3022
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
16
امتیازها
43

  • #8
#part_6


آتاناز

ساعت نزدیک‌های یازده شب و بود و من از صبحه به خاطر گونش کناره جاده نشستم؛ یارو گفت نبرش وسط راه می‌ذارتت گوش ندادم.
شارژ گوشیمم تموم شده دیگه جدی‌جدی قراره خوراک گرگ‌ها بشم؛ از فکرش مو به تنم سیخ شد.
تو جاده یه دختر تنها؛ اونم کنار جنگل موقعیت ترسناکی برام رقم زده بود، دلم و زدم به دریا و از ماشین پیاده شدم.
می‌دونم احمقانه‌اس این وقت شب کسی بیرون باشه اگه حداقل می‌خوام بمیرم در آغوش طبیعت بمیرم؛ به دور و اطراف نگاه کردم؛ نور ماه تقریبا دیدم و واضح کرده بود.
تو ماشین یه چراغ‌قوه داشتم همون رو برداشتم و بسم‌الله گویان وارد جنگل شدم؛ با هر قدمم کله اطرافم و رصد می‌کردم که مبادا چیزی باشه.
ای خدا غلط کردم قول می‌دم دختره خوبی باشم فقط من و ازین مهلکه نجات بده، دیگه داشت گریم می‌گرفت نمی‌دونستم کجام و حتی تو ماشینمم نمی‌تونستم برگردم.
تاریکی بی‌داد می‌کرد درختا ان‌قدر بلند بودن که نور ماه از لاشون رد نمی‌شد؛ یکی زدم تو سره خودم اخه دختره‌ی احمق پیشه خودت چی فکر کردی که پاشدی اومدی تو جنگل؟
می‌خواستم گریه کنم که صداهایی گنگ به گوشم رسید زوزه‌ی گرگ نبود اما صدای دوتا ادم و بعدش جیغ یه زن می‌اومد.
خوش‌حال از این‌که تنها نیستم با امید از جام پاشدم و دنبال صدا رو گرفتم...
یکم که رفتم صداها واضح‌تر شد از پشت یه درخت دید زدم، دوتا مرد که داشتن یه دختره رو اذیت می‌کردن؛ چشمام از حدقه درومد با خودم گفتم آتا کارت ساخته‌اس که یهو یکی از پشت من و گرفت و دستش و گذاشت رو دهنم از پشت کاملا تو بغلش بودم.
خواستم جیغ بزنم که اروم گفت:
- آروم باش کاریت ندارم؛ می‌خوام دستم و بردارم داد نزنی‌ها!
نفسم گرفته بود؛ اسکل مشنگ اگه دادم نزنم خفم می‌کنی، صداش آشنا بود انگار قبلا جایی شنیدم اما یادم نمی‌اومد.
دستش و برداشت؛ برگشتم طرفش که دیدم عه نقاب زده به چشماش تو اون موقعیت دست از لودگی برنداشتم و گفتم:
- تو تارزانی؟
حس کردم تعجب کرده ادامه دادم:
- نه بابا اون که لخته، رابین هودم که بهت نمیاد، بزار فکر کنم اوم، عه زورو تویی چقدر عوض شدی؛ عموجون اسبت کو؟
هم خندش گرفته بود هم عصبی بود با جدیت گفت:
- تو این وقت شب این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
از بغلش درومدم و با لحن ملتمس گفتم:
- زورو حالا که خدا تو رو فرستاده فرشته‌ی نجاتم بشی من این اجازه رو می‌دم همچین افتخاری نسیبت بشه و نجاتم بدی!
- خیلی پرویی؛ نصف شب تو ملک خودم برای خودم شرطم تعیین می‌کنی؟
صدای جیغ اون دختر نذاشت جوابش و بدم، جفتمون برگشتیم سمت دختره زورو گفت:
- بیا بریم.
با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم:
- وجدانت اجازه می‌ده خدایی؟
بدون فکر راه افتادم سمت اون دوتا قلچماغ، صدام و صاف کردم و گفتم:
- ببخشید که وقتتونو می‌گیرم اقایون کمک نمی‌خوان؟
هر سه تاشون برگشتن سمت من یکی از اون گنده‌بک‌ها اومد جلوتر و با لحن چندشی گفت:
- لیدیه محترم تنهایی تو جنگل جایی تشریف می‌برن؟
اون یکی بلند زد زیره خنده؛ حناق رو آب بخندی نکبت چراغ‌های موتوراشون روشن بود و دید کافی ایجاد می‌کرد.
گفتم:
- نزنم شتکت و پتک کنما!
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
216
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین