- آتا، بیدارشو!
آروم لای پلکم و باز کردم، تو خواب و بیداری بودم، صداهایی گنگ تو سرم میپیچید.
از جام پاشدم خمیازهای کشیدم به قول مامان غار علیصدریه برای خودش، خواستم برم طرف دستشویی که پتو دور پام پیچید، با ملاجم اومدم زمین.
- آیی مامان!
به سرعت در باز شد و قامت مامان تو چهارچوب در ظاهر شد، نچنچ کرد و با غر گفت:
- پاشو خودت رو جمع کن دخترهی دست و پا چلفتی!
بعدش رفت و چنان درو بهم کوبید که گفتم چهار ستون خونه میاد رو سرمون، اه گند بزنن تو شانسه من، بلاخره از مانع پتو دراومدم و یک راست رفتم سرویس.
- آتا امروز خونهای غذا با تو...
از تو دستشویی پریدم بیرون و داد زدم:
- یه روز خونهام تو کجا میری؟
اومد نزدیکم، از شش فرسخی بوی عطرش میاومد، کت و دامن فیروزهای تنش کرده بود با جوراب مشکی ساقدار، رژ قرمزش بیشتر از همه تو چشم بود، دستی به موهام کشید و گفت:
- میرم خونهی مهرنوش، تو که نمیای حداقل من برم.
بعدم بوسم کرد و رفت!
هوف، انگار نه انگار من بیست و دو سالمه، با من عین بچههای شانزده ساله رفتار میکنه!
بگذریم، دستامرو شستم و رفتم طرف آشپزخونه مشغول پخت یه غذای شاهانه، خیلی باید تو خوردنش احتیاط کرد چون ممکنه انگشتاتم بخوری باهاش. از افکار خودم خندم گرفت شاید واقعاً هنوز بچهام!
آرتین
- هه نمیخوای به این افریته چیزی بگی؟
یکتا که داشت چاییشرو میخورد گذاشت زمین و گفت:
- هویهوی، افریته خودتی و عمت! چیزی بهت نمیگم از شخصیتمه فکر نکن لالم!
آتنا، پوزخندی زد و گفت:
- شخصیت؟ ببین منرو، فکر کردی کی هستی؟ دختره شاهه قاجار؟
دستم و گذاشته بودم رو شقیقم و به حرفهای این دوتا گوش میدادم، آخ بابا آخ بابا ببین چه آشی برام درست کردی! تو بیست و هفت سالگی باید بشینم دعوای زنامرو گوش کنم، چشمامرو تو کاسه سرم چرخوندم و با صدای معمولی گفتم:
- ساکت شید!
گوش ندادن که هیچ بدتر صداشونرو بلندتر کردن، عصبی شدم و با دست راستم کوبیدم رو میزو داد زدم:
- د میگم خفه شین!
جفتشون از ترس ساکت شدن و ترس تو چشماشون بود، عصبی گفتم:
- هر دوتاتون از جلو چشمم گمشید!
بدون حرف از جاشون بلند شدن و تو دوثانیه غیب شدن، اخیش یکم ارامش.
فنجون قهوهامرو به لبم نزدیک کردم، شاید شیرینیش میتونست آرومم کنه؛ با صدای کوبیده شدن عصای بابا به زمین متوجهی اومدنش شدم، از جام پاشدم همراهش مامان و مامان بزرگ هم بودن، وقتی نشستن دوباره نشستم سره جام، بابا با خونسردی گفت:
- تنهایی، زنهات کجان؟
با یاداوریه دودقیقه پیش خونم دوباره به جوش اومد، جواب دادم:
- تو اتاقاشون، داشتن همو میکشتن!
مامان با سردی گفت:
- دفعه اولشون که نیست!
دوباره قهوهام رو برداشتم که بخورم، هنوز نرسیده به لبم با حرف بابا جا خوردم،
- میدونی دیروز اردلان چی بهم میگفت؟
عمو اردلان رفیق و دوست بابام و همچنین ارباب روستای پایین بود، البته رقابت هم بینشون بود.
با بیمیلی، گفتم:
- چی؟
- گفت اسفندیار نسلش داره منقرض میشه!
اخمام و توهم کشیدم بازم قضیه وارث، اصلاً دلم نمیخواست بشینم و دوباره حرفاشرو گوش کنم، از جام بلند شدم که با تحکم گفت:
- بشین!
بیمیل دوباره نشستم که گفت:
- خاندان بزرگمهر وارث میخواد ارتین!
- اما بابا، خودتونم که میدونین ما تازه دوساله ازدواج کردیم یکم زوده هنوز!
عصاشرو محکم رو زمین کوبید، عصایی با طرح و نقش زیبا و سری که شبیه اژدها بود، دو چشم سرخ که با یاقوت درست شده بود و چند زمرد برای یالش.
- نگفتم بگو زوده یا دیره، گفتم وارث میخوام! ابروی خاندان و داری به تاراج میبری، اون علیخان رو ببین!
تو ده بالا و پایین هر جایی می شینه این بی وارث بودن منرو پیراهن عثمان میکنه و این بیوارث بودن منرو میزنه تو سرم!
توی گوشم از حرفهای تکراری پدرم پر بود؛ ولی چی میتونستم بگم؟
اینکه مایل به رابطه با هیچ کدوم از زنهام نیستم؟
- علیخان که همه میشناسن مثل خاله زنکا، همیشه در حال سرک کشیدن تو زندگی بقیه است؛ کسی به حرفاش اهمیت نمیده!
- سفسطه نکن برای من بچه، دوساله ازدواج کردی، دوتاهم زن داری؛ ولی دریغ از یک بچه!