رو تخت نشستمو مدام پاهامو تکون میدادمو پوست لبمو میجویدم. پیدا میکنم، بالاخره یه راهی پیدا میکنم از دستت خلاصشم کیارش!
به ساعت نگاه کردم، نه شب بود. با دیدن تراس سریع بلند شدمو آروم در و باز کردم. باد نسبتاً خنکی سمتم روونه شد. تراس بزرگو خالی بود. لبهی تراس رفتمو دستمو به نرده گرفتمو خم شدم و پایینرو نگاه کردم.
_ بیصاحاب چقدرم بلنده!
بلاتکلیف ایستاده بودمو به بیرون نگاه میکردم. خونههای اطراف قشنگ بود...حتی تو شب قشنگتر هم بود؛ اما دیگه جذبم نمیکرد.
روی زمین نشستمو پاهامو از لای نرده رد کردمو آویزون کردم. دستمو به نرده گرفتمو دوباره پایینو نگاه کردم. لبو لوچم آویزون شده بود. عین بچهها به پایین نگاه میکردمو قصه میخوردم. کاش پارکور بلد بودم، حداقل میپریدم خودمو از این خونه نجات میدادم. همینجور تو فکر بودم که صدای کیارش از سمت چپم بلند شد.
کیارش: قصه نخور. یه سُر بدی خودتو قشنگ از لای نزده قل میخوری میری پایین.
هول زده سر بلند کردمو نگاش کردم. وسط دو تا تراس دیوار کوتاهی بود و تراس هارو به هم وصل میکرد. کیارش یه وری به نرده تکیه زده بود و یه دستشو توی جیب شلوار گرمکنش فرو برده بود و تو دست دیگش سیگاری بود.
با پوزخند مسخرهای نگام میکرد. مطمئنم تازه اومده بود، وگرنه از دود سیگارش متوجه حضورش میشدم.
سیگاری هم بودی پس! با چشمقره رو ازش گرفتم ودوباره به بیرون خیره شدم. تلخ گفتم:
_ بیوفتم پایین برام بهتر از اینه پیش تو باشم!
برخلاف تصورم که عصبی میشه و بهم حمله میکنه، تک خندهی بلندی سر داد؛ که با تعجب نگاش کردم. خندههاش هم عین سرتا پاش جذاب بود. اخلاقش نه! فقط سر تا پاش!
@هدیه زندگی