. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #231
با قدم‌های بلند بهم پشت کرد و سمت در رفت. با تعجب به اوامر بی‌ربطش گوش می‌دادم.

کیارش: چهارنوع غذا درست کن، با سه نوع دسر. تمیزکاری کل سالن‌و آشپزخونه یادت نره. یه لک روی چیزی ببینم هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.

در و باز کرد و بیرون رفت‌و محکم به هم کوبید. گوشم زق‌زق می‌کرد. دستم‌و‌ جلوی دهنم گرفتم. مرتیکه‌ی بیشعور خجالتم خوب چیزیه! برده آوردم. غلط کردی برده آوردی. حیف‌! حیف که فعلا نمی‌خوام آتو دستت بدم. یه جوری از دستت فرار می‌کنم که عمراً به عقلت می‌رسید. عصبی‌و بق کرده سمت آشپزخونه رفتم. تک‌تک کابینت ‌هارو ‌باز کردم‌و نگاه کردم. تا جای وسایل دستم بیاد. اول تی و چند تا وسیله‌ی شوینده گرفتم‌و شروع کردم تمیز کردن سالن‌و آشپزخونه.
باز خونه عقلش رسید نگفت اتاق‌هار‌‌و هم تمیز کن. سالن نسبتا تمیز بود و فقط گرد و خاک داشت. سه ساعت کارم شد تمیز کردن خونه. ازکت‌ کول افتادم. ساعت یازده رفتم آشپزخونه.
چه کوفتی به خوردت بدم حالا! مسرف بدبخت چهارنوع غذا به چه دردت می‌خوره آخه!
بعد از کمی فکر کردن، سوپ، قرمه‌سبزی‌، قیمه‌و‌ مرغ درست کردم. برای دسر هم‌ نمی‌دونستم چیکار کنم و فقط ژله درست کردم. از فکرخوردن این غذاها باهم حالم بهم خورد. تا ساعت دو کارم شده بود غذا بار بزارم‌و ظرف‌های کثیف‌‌رو بشورم.
ساعت دو و نیم بود که خسته روی مبل‌های سالن ولو شده بودم. سرم‌و‌به پشتی مبل تکیه‌ دادم‌و به سقف پر از نقش خیره شدم. ذهنم پراکنده بود و نمی‌دونستم باید با این وضعیت چیکار کنم. همه‌چیز مثل یه کابوس کثیف اتفاق افتاده بود و به هر دری می‌زدم نمی‌تونستم از شرش خلاص بشم. خدایا خودت یه راهی جلوی پام بزار.
کلافه دستم‌و به صورت خستم کشیدم. نیم‌ خیز شدم‌و تا اومدم بلند شم در بزرگ سالن به آرومی باز شد‌‌ و اول کیارش و پشت بندش دختری وارد سالن شدن. همین‌جور نیم‌خیز خشک شده به اون‌ها نگاه می‌کردم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #232
دختر هم قد و هیکل فرناز بود و حسابی لاغر بود. کت چرم کوتاه قرمز و شلوار جذبی پوشیده بود. موهاش عین شب سیاه بود و پوست گندمی داشت. خیره خیره به صورت زیباش نگاش می‌کردم، که سمت مبل رو به روم اومد و جا گرفت.
این کی بود دیگه؟! پا روی پا انداخت‌و با ابروی بالا رفته به سر تا پام نگام می‌کرد. حَقم داشت. من با لباس‌هایی مردونه‌ای که حداقل سه سایز ازم بزرگ‌تر بود و تو تنم زار می‌زد جلوش نشسته بودم.
ساکت دوباره توی مبل چرمی فرو رفتم؛ که صدای کیارش از کنار سرم من‌ و از هپروت بیرون آورد.

کیارش: می‌دونستم زبونت اینقدر کوتاه می‌شه همون دیشب می‌آوردمش!

به سمت چپم که کیارش بود رو چرخوندم. اینقدر محو دختره بودم و گیج بودم، که حتی نفهمیدم کیارش کی کنارم نشست! کتش روی دسته مبل افتاده بود و سرش و به مبل تکیه داده بود و چشماش بسته بود. صورتش خسته به نظر می‌رسید. اخمام‌و توی هم کشیدم. خودم اینقدرخسته بودم که حوصله‌ی جـ×ر و بحث و کنایه‌هاش رو نداشتم. بی‌هیچ حرفی نگاه ازش گرفتم‌و بلند شدم.
دوباره صدای دستوریش بلند شد:

کیارش: زودتر میز و بچین!

برنگشتم‌و مستقیم سمت آشپزخونه رفتم. وسایل‌و برداشتم‌و میز شش نفره‌ی توی سالن‌رو چیدم. میز با فاصله‌ی زیادی پشت سر کیارش وته سالن قرار داشت. صدای آروم حرف زدنشون به گوشم می‌رسید. دختره تو صداش اینقدر ناز داشت که منی که دختر بودم محو صداش شده بودم. چه برسه به یه پسر!

دختر: کیارش‌جان امشب مهمونی دعوتم، همراهیم‌ می‌کنی؟!

یه لحظه از دختر بودن خودم خجالت کشیدم. بس‌که این دختر آروم و با متانت صحبت می‌کرد. کیارش برخلاف وقتی که با من حرف می‌زد، خیلی ملایم جوابش‌رو داد که ابروهام بالا پرید.

کیارش: هنوز نرسیده مهمونی دعوتت کردن؟

مارال: اره به قول خودشون دلتنگم شده بودن.

کیارش سری تکون داد و با ملایمتی که ازش بعید بود گفت:

کیارش: نه مارال امشب نمی‌تونم.

پس جز وحشی بازی کارای دیگه‌هم بلد بود!
آخ کاش می‌رفتی کیارش، تا من همین امشب از این خراب شده می‌زدم بیرون.
مدام می‌رفتم آشپزخونه‌و می‌اومدم. هر بشقاب‌ و لیوانی دم دستم بود آورده بودم. هیچ سلیقه‌ای هم توی تزئین غذاها بکار نبردم‌. کیارش من‌و خرید که خرید! قرار نیست بدون میل ‌و خواست خودم کوزت آقا بشم!
تو دلم پوزخندی زدم. گرچه من بدون خواست خودم به کجاها کشیده شده بودم.
میز و چیدم و از همون‌جا آروم گفتم:

_ همه‌چی آمادست.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #233
مارال با حرفم بلند شد و کتش‌رو از تنش در آورد و روی دسته‌ی مبل گذاشت. برق چرم کت قرمزش چشمم‌رو گرفته بود. معلوم‌ بود کلی پول سر تا پاشِ. قبل از بلند شدن کیارش سریع عقب گرد کردم‌و از پله‌ها بالا رفتم‌و به اتاقی که موقتاً برای من بود پناه بردم. بوی غذاها حسابی گشنم‌کرده بود. نمی‌دونستم آخرین بار این معده‌ی بیچارم کی غذا به خودش دیده بود. گرسنه‌و بلاتکلیف روی تخت نشستم‌. نمی‌دوستم چیکار کنم. بلند شدم‌و از اتاق بیرون رفتم. مشکوک به سالن بالا نگاه کردم تا مطمئن بشم کسی بالا نیست. جلوی در اتاق کیارش ایستادم‌و آروم در رو باز کردم. خوبه که قفل نبود. مثل دیشب اتاقش تاریک بود. پریز و پیدا کردم‌و زدم. اتاق روشن شد. بی‌معطلی سمت تنها دراور توی اتاق رفتم. کشوی اول‌و باز کردم؛ که رایحه‌ی خوش و دلچسبی رو حس کردم. با دهن باز به محتوای کشو نگاه کردم. پر بود از شیشه‌های عطر و ادکلن‌ متفاوت‌و گرون قیمت. کل کشو پر از ادکلن بود. با احساس سر خوشی دست بردم‌و یکی از ادکلن‌هارو برداشتم و زیر بینیم گرفتم. با ولع بو کشیدم. بوی کیارش‌و می‌داد. مقداری زیر گردنم زدم‌و دوباره عمیق بو کشیدم. احساس بیهوشی می‌کردم. با رسیدن فکری به ذهنم، با وحشت در ادکلن‌و بستم و سر جاش گذاشتم. نکنه از اون ادکلن‌ها باشه! یا خدا چرا زدم این کوفتی‌رو خیلی خوش‌بو بود. بیخود نیست این کیارش حال خراب کنه! چشمام حسابی گیج و منگ شده بود. عصبی از گندی که زدم ادکلن‌و مرتب سر جاش گذاشتم‌ و در کشو رو بستم و با سرعت از اتاق بیرون رفتم. خسته روی تخت ولو شدم و پتو روی خودم کشیدم و پنج‌دقیقه بعد خوابم برد.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #234
با صدای بلند در با وحشت از خواب پریدم‌و نیم‌خیز شدم. اتاق نیمه تاریک بود و نور کمی از پنجره‌ی تراس داخل‌و روشن کرده بود. قامت بلند و درشت کیارش‌رو تشخیص دادم.
کیارش دست به دست‌گیره در با قیافه‌ی برزخی جلوی در و دقیقا رو به روی تخت ایستاده بود. آنی پشت گردنم از ترس خیس ع×ر×ق شد. اخماش حسابی توی هم بود و با یک قدم بلند سمتم اومد و هم‌زمان عربدش تو کل اتاق پیچید و لرز بدی به بدنم انداخت.

کیارش: با اجازه کی رفتی تو اتاق من؟!...هان؟!

ترسیده پتو رو به خودم چسبوندم و به دیوار پشت سرم چسبیدم. این از کجا فهمید؟!
دست کیارش جلو اومد و محکم پتو رو از توی مشت شل‌و بی‌رمقم کشید و روی زمین پرت کرد. عین ازرائیل بالا سرم ایستاده بود و با نگاهش آتیشم می‌زد.
با چشمای گشاد شده نگاهش می‌کردم. صدای نفس‌های عصبیش تو اتاق ساکت پخش شده بود. به سختی‌و با ترس لب زدم؛ که خودم به‌زور صدام رو شنیدم.

_ من...من نرفتم!

با دروغی که گفتم بدتر عصبیش کردم؛ که خم شد و دستش اینبار روی یقه ی گشاد لباس کیپ شد و محکم و با ضرب از یقه منو سمت خودش کشید. لباس پشت گردنم رو خراشید؛ اما پاره نشد .با شدت سمت کیارش کشیده شدم. بدون اینکه دستش بهم بخوره از یقم کشید همین جور منو روی تخت میکشید تا بالاخره از تخت پرتم کرد پایین. از ترس جیغی کشیدم؛ که با دو زانو محکم روی کف پارکت افتادم. صدای خرد شدن زانوهام توی صدای جیغم خفه شد. اشک توی چشمم جوشید.

_ ولم کن ولم کن کیارش خفم کردی....

کیارش بی‌هیچ حرفیبه دیوار پشت سرم کوبیده شدم. داشتم بین کیارش و دیوار پرس می شدم. جوری که قصد له کردنم و داشت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #235
نزدیکم بود و عصبی می‌غرید و داد می‌زد:

کیارش: دروغ نگو...دروغ نگو به من دروغ نگو نوال!

از ترس زیاد به گریه افتاده بودم. زبونم مدام انکار می‌کرد. دوباره با هق‌هق گفتم:

_ نرفتم من...تورو خدا ولم کن...

گره‌ی ابروهای مشکیش محکم‌تر شد.
با حرفم بدتر عصبی شد و محکم دستش‌و بالا آورد و با شدت زیادی مشت محکمی توی دیوار و درست کنار صورتم زد. با ترس چشمام وبستم و جیغ کشیدم. کیارش داد محکمی زد و تکونم داد.

کیارش: می‌دونم رفتی نــوال می‌دونـــم! چرا بهم دروغ می‌گی چرا؟!

بازوی لاغرم داشت خرد میشد و نفسم رفت. جای بند بند انگشتاش‌ رو روی بازوم حس می‌کردم.
با چشمای به خون نشستش تو چشمام نگاه کرد و با خشم گفت:

کیارش: دروغ نداریم نوال! یادت باشه حق دروغ گفتن به من‌و نداری! بگو رفتی تو اتاق!

پرده‌ی گوشم لرزید.

کیارش: زودباش بگــو!

سرم روی شونم کج شد. دستام‌و روی گوشم گذاشتم‌و چشمام‌رو بستم و با هق هق جیغ زدم:

_ رفتم اره رفتم تو اتاقت...

با اشک نگاهش کردم و ادامه دادم:

_ خوبه خیالت راحت شد؟! همین و می‌خواستی دیگه!

دستش شل شد؛ اما گره‌ی اخمش هنوز محکم بود. تموم داد و بیداد هامون تو یک لحظه جاش رو به سکوت عجیب غریبی داد. فقط صدای ته مونده‌ی هق هق من‌و نفس های نامنظم کیارش تو اتاق پیچیده بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #236
هیکل درشتش از پیش روم کنار رفت. قدمی عقب رفت و به موهاش دست کشید. نگاهی به منی‌که داغون و آویزون به دیوار تکیه داده بودم انداخت. هیچی از نگاهش نفهمیدم. کاش زودتر گمشی کیارش...گمشو بزار به حال خودم بمیرم. دردم‌و تو دلم خفه کردم. خیره به زمین نگاه می‌کردم که کیارش مثل همیشه با جدیت گفت:

کیارش: دیگه دست به ادکلن‌های من نزن!

رفت و در و محکم پشت سرش بست. لرزون روی زمین سر خوردم و روی پارکت نشستم. خسیس...گدا...وحشی...حیوون...پست...نامرد...
همش برازندش بود. برازنده‌ی این مرد وحشی.
چیکار کردم مگه! فقط چون رفتم تو اتاقش حقم این بود؟! با چه قانونی حکم می‌دی کیارش! با چه منطقی این‌همه بلا سرم میاری! پشت گردنم می‌سوخت...بازوم از درد زیاد زق‌زق می‌کرد. قوت از زانوهام رفته بود. چرا؟! چون فقط بی‌اجازه تو اتاقش رفتم. من چی؟! من بایدچه بلایی سرش می‌آوردم که بی‌اجازه من‌و خریده بود؟! من بیچاره چه حکمی باید برای این کارش می‌دادم!
با ضعف بلند شدم و تو اولین حرکت لباس کوفتی‌رو از تنم کندم. همین بوی لعنتی کیارش و مطمئن کرده بود که رفتم اتاقش. لباس‌و روی زمین ول کردم. در کشو رو باز کردم‌و تیشرت مشکی رنگی برداشتم. کارم به کجا رسید که باید تن به لباس‌های اون بزنم. به سرعت از اتاق بیرون رفتم و به سالن پایین رفتم. همه‌ی چراغ‌ها خاموش بود و فقط چند هالوژن، سالن‌و روشن کرده بود. رفتم اشپزخونه و در یخچال وباز کردم. پنیر برداشتمو برای خودم لقمه درست کردم. پشت میز نشستم‌و با ولع زیاد مشغول خوردن شدم. به تاریکی خیره شدم. دوتا لقمه دیگه هم خوردم‌و بلند شدم. سمت در سالن رفتم‌و هلش دادم؛ اما باز نشد و قفل بود. جای قفل‌و لمس کردم؛ اما کلیدی هم نبود. سمت پنجره‌ی تمام قد سالن که کنار در بود رفتم. تموم حیاط پیدا بود. بر خلاف دیشب که پر از آدم بود دو نفر محافظ جلوی در ایستاده بودن. نگام به دیوارهای بلند و حفاظ دار افتاد و آهم بلند شد. زندانم اینقدر امنیت نداره! دوباره برگشتم تو اتاقم.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #237
رو تخت نشستم‌و مدام پاهام‌و تکون می‌دادم‌و پوست لبم‌و می‌جویدم. پیدا می‌کنم، بالاخره یه راهی پیدا می‌کنم از دستت خلاص‌شم کیارش‌!
به ساعت نگاه کردم، نه شب بود. با دیدن تراس سریع بلند شدم‌و آروم در و باز کردم. باد نسبتاً خنکی سمتم روونه شد. تراس بزرگ‌و خالی بود. لبه‌ی تراس رفتم‌و دستم‌و به نرده گرفتم‌و خم شدم ‌و پایین‌رو نگاه کردم.

_ بی‌صاحاب چقدرم بلنده!

بلاتکلیف ایستاده بودم‌و به بیرون نگاه می‌کردم. خونه‌های اطراف قشنگ بود...حتی تو شب قشنگ‌تر هم بود؛ اما دیگه جذبم نمی‌کرد.
روی زمین نشستم‌و پاهام‌و از لای نرده رد کردم‌و آویزون کردم. دستم‌و به نرده گرفتم‌و دوباره پایین‌و نگاه کردم. لب‌و لوچم آویزون شده بود. عین بچه‌ها به پایین نگاه می‌کردم‌و قصه می‌خوردم. کاش پارکور بلد بودم، حداقل می‌پریدم خودم‌و از این خونه نجات می‌دادم. همین‌جور تو فکر بودم که صدای کیارش از سمت چپم بلند شد.

کیارش: قصه‌ نخور. یه سُر بدی خودت‌و قشنگ از لای نزده قل می‌خوری می‌ری پایین.

هول زده سر بلند کردم‌و نگاش کردم. وسط دو تا تراس دیوار کوتاهی بود و تراس هارو به هم وصل می‌کرد. کیارش یه وری به نرده تکیه زده بود و یه دستش‌و توی جیب شلوار گرمکنش فرو برده بود و تو دست دیگش سیگاری بود.
با پوزخند مسخره‌ای نگام می‌کرد. مطمئنم تازه اومده بود، وگرنه از دود سیگارش متوجه حضورش می‌شدم.
سیگاری هم بودی پس! با چشم‌قره رو ازش گرفتم و‌دوباره به بیرون خیره شدم. تلخ گفتم:

_ بیوفتم پایین برام بهتر از اینه پیش تو باشم!

برخلاف تصورم که عصبی می‌شه و بهم حمله می‌کنه، تک خنده‌ی بلندی سر داد؛ که با تعجب نگاش کردم. خنده‌هاش هم عین سرتا پاش جذاب بود. اخلاقش نه! فقط سر تا پاش!
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #238
پک عمیقی به سیگارش زد و سرش‌رو آروم تکون داد؛ که موهای صافش توی هوا تکون خورد.

کیارش: امتحانش ضرر نداره.

کمی جلو اومد و ابروهاش‌و بالا داد و ادامه داد:

کیارش: می‌خوای بیام امتحان کنیم؟!

سریع از جام بلند شدم‌و ایستادم. از این دیوونه هیچی بعید نبود. ولش می‌کردن می‌اومد من و با کله شوت می‌کرد پایین.
خاک احتمالی روی لباسم‌و تکوندم‌و بی‌توجه بهش داخل اتاقم رفتم‌و در کشویی تراس‌و محکم بستم که صدای بلندش اومد.

کیارش: یواش‌تـــر!

دوباره در و باز کردم و این‌بار با حرص‌و لجبازی محکم‌تر بستم؛ که از صداش خودم پریدم؛ اما دیگه صدایی از کیارش نیومد.
بی‌حوصله طاق باز روی تخت دراز کشیدم‌و نامفهوم خیره شدم به سقف. از طرفی ذهنم پر از سوال بود و گیر کرده بودم. از طرف دیگه دلتنگی برای بچه‌ها اَمونم‌و بریده بود. وای که من اینجا چیکار می‌کردم. مطمئنم تا الان به پلیس خبر داده بودن. اما چه فایده؟! من خودم نمی‌دونستم تو کدوم جهنم‌دره‌ایم اونا چطور منو پیدا کنن؟!
اخرین صحبتا و حرفام با شهاب مدام تو مغزم تکرار می‌شد. چقدر بد باهاش حرف زدم. یعنی بازم می‌تونستم ببینمش؟!
کلافه چرخیدم و به شکم خوابیدم. سعی کردم هوشیار بخوابم تا صبح زود بیدار شم براش صبحانه حاضر کنم. به قدری تو فشار بودم که دیگه واقعا تحمل جنگ‌و دعوا نداشتم.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #239
با سنگینی زیاد از خواب بیدار شدم. اول نگام سمت ساعت چرخید که یک‌ربع هفت بود. با عجله بلند شدم و از اتاق بیرون زدم. سمت ته راهرو که توالت بود دویدم‌و سریع بیرون اومدم.
طبق معمول این دو روز لباس‌های کیارش تنم بود و موهام آشفتم باز بود. با التماس به دربسته اتاق کیارش نگاه کردم‌و تو دلم دعا کردم کاش امروز و دیرتر بیدار شه. با دو به پایین رفتم و پله‌هارو دو تا یکی دویدم.
پیچ راه‌پله رو رد کردم‌و دو تا پله باقی مونده رو با ضرب پایین پریدم. خواستم سمت آشپزخونه برم که با دیدن کیارش روی مبل‌ خشک شده سرجام ایستادم. پا روی پا انداخته بود و با لپ‌تاپی که روی پاش بود کار می‌کرد. چقدر سحر خیز بود! خیره نگاش می‌کردم. بدون اینکه حتی نیم‌ نگاهی بهم بندازه گفت:

کیارش: اسب میاوردم تو خونه اینقدر سر و صدا نداشت.

پوزخندی صدا داری زدم‌و با حرص گفتم:

_ چرا اسب؟! گاو میاوردی تنها نمونی!

سرش به سرعت از روی مانیتورش به سمتم چرخید. گره ابروهاش دوباره محکم شده بود و صورتش سرخ! با دیدن قیافش از حرفی که زدم پشیمون شدم. عجب غلطی کردم‌ها!
رو از کیارش گرفتم. آب دهنم‌و قورت دادم‌و خواستم سمت آشپزخونه برم که با افتادن شی شیشه‌ای درست جلوی پام و صدای تیز و بلندی با وحشت هینی گفتم‌ و عقب رفتم؛ که از پشت گردنم احساس خفگی کردم و به سرم فشار وارد می شد. نگام به خرده شیشه‌هایی بود که درست جلوی پام بود. صورتش کنار صورتم بود و عصبی گفت:

کیارش: همین‌و دیدی؟! دفعه دیگه تو سرت خوردش می‌کنم. بار آخرت باشه با من اینجوری حرف می‌زنی. دفعه آخره که بهت رحم می‌کنم! فهمیدی؟!

جواب ندادم. فشار بیشتر شد و روی شاهرگم فشار میاورد.
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #240
کیارش: فهمیدی یا نــه؟!

چشمای پرم‌و روی هم فشار دادم‌ و که قطره‌ای درست روی پارکت افتاد. آروم سر تکون دادم.
کنار گوشم داد کشید:

کیارش: سر تکون نده واسه من! بگو بله آقـا فهمیدم!

عقده‌ای! مگر اینکه خودت به خودت آقا بگی!
قلبم از این همه تحقیر فشرده شد. با حقارت گفتم:

_ بله آقا...فهمیدم.

با یک ضربه به عقب رفت.

کیارش: حد خودت‌و بدون!

دستم‌و به چشمای خیسم کشیدم‌و سمت آشپزخونه رفتم‌و با دل‌خون میز و کامل چیدم.
کیارش رفت بالا و دوباره برگشت‌و سر میز نشست. دلم داشت ضعف می‌رفت. با این حال جارو و خاک اندازی گرفتم‌و خرده شیشه‌هاروجمع کردم.
توی کیسه زباله مشکی گذاشتم‌و کیسه رو جلوی در سالن گذاشتم. کیارش با آرامش نشسته بود و صبحانه می‌خورد. ده‌دقیقه بعد بلند شد و دوباره بالا رفت.
با حسرت به میز خالی نگاه کردم. هر چی بود و نبود خورده بود. تیکه نونی گرفتم‌ و به ته شیره مربای آلبالویی که مونده بود زدم‌ و خوردم. همینم شد صبحانه امروزم.

با اعصاب داغون ظرفای کثیف‌و شستم. میز و دستمال کشیدم‌ و از آشپزخونه بیرون اومدم؛که کیارش حاضر و آماده پایین اومد. شلوار مشکی، تیشرت سفید با کت چرم مشکی پوشیده بود. موهاشم بالا داده بود. اولین بار که دیدم بدون کت‌ و شلوار میره بیرون. نکه تا حالا انگار صدبار تا حالا دیده بودمش!
چقدر با ابهت بود. نگاه ازش گرفتم‌ و سرم و تکون دادم تا از فکر بیام بیرون. باقدم‌های بلندش سمتم اومد و چیزی که دستش بود و پرت کرد تو بغلم. با تعجب تو هوا گرفتم‌ و به کت قرمز رنگی که مطمئن بودم برای مارال نگاه کردم. سوالی نگاش کردم که گفت:

کیارش: زود بپوش بریم.

@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
251
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
282

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین