. . .

متروکه رمان فاجعه‌ی دیدن تو | رقیه کروشاتی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
اسم رمان: فاجعه‌ی دیدن تو
اسم نویسنده: رقیه کروشاتی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ناظر: @ملیکا√

خلاصه‌ی رمان: خسته ام از شمردن دقایق دریغ از دیدن دوباره ات نمی‌دانم چه دردیست که گرفتارش شده ام این بیماری شهر را گرفته! و من پا گذاشته فقط برای دیدن روی تو هستم اما از هرکس می‌پرسم نشانه ایی از تو نمیابم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,364
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Rogaye

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1115
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
33
امتیازها
53

  • #2
مقدمه:
دلم برای نگاه سردت تنگ شده است کی می‌توانم تو را ببینم آیا کسی هست مثل من شیفته‌ی نگاه سردت و صدایت شود؟ این بیماری هم امان من را بریده است! من ساده کاشکی به تو دل نمی بستم آخر رفتی به ناکجا آباد، همیشه به من می‌گفتی:
- تو تلاش کن و خودت را نباز منم کمکت می‌کنم.
هنوز خاطره‌های باهم بودنمان فراموش نشدنی است، لبریزم از وابستگی به حمایتت بیا تا من حسرت نبودنت را نداشته باشم و به همه جواب پس ندهم که رفته‌ایی به سفر، کاشکی بیایی و به من امید دهی تا با این بیماری و حال خرابم مبارزه کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Rogaye

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1115
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
33
امتیازها
53

  • #3
به دوردست نگاهی می‌اندازم منتظر اتوبوسم در این وقت ظهر تا اینکه اتوبوسی با شلوغی که داخلش بود و جا تنگ بود مجبور شدم سوار شم.
هوا گرم بود، یزد شهری باصفا و قشنگ بود. میله‌ی اتوبوس رو گرفته بودم که کفش زنانه‌ایی محکم به پای من اصابت کرد! به شخصی که پام رو لگد مال کرد با طلبکاری نگاه کردم وگفتم:
- خانم کوری؟ نمی‌بینی پام رو له کردی.
خانمه روترش کرد:
- شلوغه، جا تنگه کم غر بزنین.
با پرویی ادامه دادم:
- حقیقته غر زدن نیست، حداقل توجه کنین پاتون روی چی فرود میاد.
خانم:
- عجب گیری کردیم، گیره یک مشت آدم زبون نفهم گیر افتادیم!
خلاصه جوابش رو ندادم حوصله‌ی کل کل این خانم روانی نداشتم، کم کم اتوبوس خالی شد منم به خیابونمون رسیدم کلید خونه رو در آوردم و در خونه آهنی‌ را باز کردم، خواهر کوچیکم رو دیدم روی تاب خونه نشسته، بهم سلام کرد، منم با خوشرویی جوابش رو دادم و رفتم داخل خونه از ایوان خونمون خوشم می‌اومد; چون گیاه میخک کاشته بودیم با گل سوسن، مادرم سبزی پاک می‌کرد، بهش سلام کردم که تا منو دید اومد و صورتم رو بوسید:
- خسته نباشی دختر گلم، برو بشین تا برات چای بیارم.
- لازم نیست مامان من میرم برای خودم آماده
می‌کنم.
مادرم لبخندی زد می‌دونست همیشه مراعات حالش رو می‌کردم. رفتم آشپزخونه کتری رو گاز گذاشتم فلکس چای رو با قاشق چای پر کردم و کمی گل محمدی بهش اضافه کردم تا خوش بو شه. رفتم اتاقم تا لباسام رو عوض کنم همیشه حسرت محبت پدرم رو داشتم حتی برادری نداشتم که باهم حرف بزنیم فقط من و خواهر کوچیکم بودیم از پدرم پرسیدم که مادرم گفت:
- وقتی بچه بودین ترکم کرد بی‌خبر، دلیلش رو نمی‌دونستم و با خون دل خوردن شماهارو بزرگ کردم.
منم دیگه تا حالا نپرسیدم و ترجیح دادم بی‌خبر باشم تا دنبال علت نبود پدرم رو بدونم.
نشستم روی زمین خونمون نه تخت داشت، نه فر می‌دونستیم چیه فقط دوبار خالم از سر دلسوزی برامون آب میوه‌گیر آورد با بخاری تا یخ نزنیم تو تابستون، منم کارم لباس فروختن بود اونم پاساژ شریکی با خانمی که اول راضی نشد; ولی تا فهمید وضع مالیمون خوب نیست گذاشت باهاش کار کنم و پول خوبی بهم می‌داد هر هفته، صدای جیغ خواهرم رو شنیدم بدو رفتم بیرون و به حیاط رسیدم که دیدم خواهرم از ترس می‌لرزید و پشت سرش سه تا مرد طلبکار بودن یعنی چی می‌خواستن با اعتماد به نفس رفتم جلو و رو بهشون گفتم:
- سلام کارتون چیه؟ چرا اینجا اومدین؟
مرد وسطیشون با صدای زخمتش گفت:
- سلام خانم ما کاری به این دختر بچه نداشتیم، فقط دنبال شخصی بودم که خونمون رو خالی کرده و در رفته!
با تعجّب گفتم:
- من که این محله کسی رو نمی‌شناسم با سکوت میرم و میام.
مرد اولی:
- یعنی این آقا رو ندیدین این سمتا بیاد همه‌ی داراییمون رو برده.
بعد عکس مرد جوانی رو داد که ابروی سمت چپش شکسته و موی مشکی فرفری داشت با چشمای نافذ قهوه‌ایی رنگ امّا نگاهش سرد بود.
سرمو به معنی نه به راست و چپ تکون دادم. مادرم با هول اومد کنار ما ایستاد و گفت:
- دخترم چیزی نمی‌دونه لطفا مزاحم وقت ما نشین هر کی باشه پیداش میشه.
اون سه مرد عذر‌خواهی کردن و بعد از خداحافظی رفتن، تا مادرم درو بست به من مبهوت گفت:
- باز چیه؟ رفتی تو هپروت از آسمون و خیال بیا بیرون و به زمین فرود بیا!
که خواهرم محکم دست زد گفتم:
- چیه؟ چی‌شده‌؟ مامان می‌دونستی اینا کین؟
با اخم جواب داد:
- اره یک بار اومدن خونمون معلوم نیس یارو چه بلایی سرشون آورده از مردم پرس و جو می‌کنن بیاین داخل.
از مادرم دلگیر شدم همیشه بعضی چیزا رو بهم نمی‌گفت حتی خبر مهم رو، بغض کرده رفتم تو پذیرایی نشستم و به قالی زمین نگاه کردم خواهرم هم کنارم نشست و گفت:
- ببخش آجی گلم، مامان نمی‌خواد فکرتو مشغول کنه می‌گفت همینطور به خاطر ما خرج زندگیمون رو در میاری کافیه.
به روی خواهر عاقلم لبخند زدم ۹سالش بیشتر نبود; ولی عاقل بود، بخاطر همین تیز هوشیش جهشی یک سال خوند و الان چهارم هستش، بغلش کردم که خواهر نازنینم کیف کرد براش عزیز بودم بعضی موقها مامان خسته بود من بهش درس یاد می‌دادم تا فوق دیپلم زبان انگلیسی بیشتر نخوندم; چون کار معرف می‌خواست و من نداشتم و کاری رفتم مشغول شدم که به رشتم نمی‌خورد اجناس مواد غذایی هم گرون‌تر می‌شد. رفتیم ناهار رو با خواهر گلم آماده روی سفره گذاشتیم و نشستیم ناهارمون کتلت بود، بعد از تموم کردن غذا رفتم اتاقم تا استراحت کنم سه تا اتاق تو خونه داشتیم که برای سه نفرمون کفایت می‌کرد. تا چشام رو بستم به خواب عمیقی فرو رفتم تو خواب دیدم انگار کنار ساحل نشسته بودم یکی صدام کرد دیدم مرد مسنی بهم لبخند می‌زد نشناختم کی بود گفتم:
- تو کی هستی؟ چرا منو صدا کردی؟ چی ازم می‌خوای؟
مرده بهم لبخندی زد و گفت:
- من پدرتم! عزیزم به زودی یکی میاد واست تعریف می‌کنه چرا پیشتون نبودم، مواظب خودت و خواهرت باش، بچگیتون دوست نداشتم برم; ولی به خاطر جنگ مجبور شدم.
با مبهوتی دستام روی سنگ گذاشتم:
- چرا رفتی؟ اون شخص کیه؟ کمکم می‌کنه تا از گذشتت سر دربیارم.
پدرم دستم رو گرفت با جدیت گفت:
- می‌فهمی غریبست، آینده‌ی پیچ و خمی در پیش داری سعی کن خودتو نبازی، هر اتفاقی تو زندگیت واست افتاد بی حکمت نیست دخترم.
همه امتحان می‌شیم نبینم دلت بگیره از زندگی و آدما من رفتم.
بلند شد و دستش رو برام تکون داد دنبالش رفتم ولی محو شده بود من موندم و دریای خروشان، با شتاب بلند شدم، خواب پدرم رو دیده بودم چشمام پر اشک شدن. خودم رو دراز کشیده روی رخت خواب توی اتاقم دیدم، رفتم بیرون اتاق ساعت دیواری رو دیدم ۲شب بود رفتم آشپزخونه آبی خوردم و دوباره سر جام دراز کشیدم این‌بار خواب آرومی داشتم صبح زود با صدای خروس همسایه بیدار شدم گوشیم که ساده بود در دستم گرفتم و روشنش کردم ساعت هفت صبح بود باز امروز باید می‌رفتم سر‌کار، بلند شدم دست و صورتم رو شستم مادرم لباس بیرون پوشیده بود روی زمین پای سفره نشستم گفتم:
- صبح بخیر مامان جان، خیره جایی میری؟
بهم نگاهی انداخت:
- صبح توام بخیر، آره می‌خوام یک سر برم خونه‌ی عمت دلتنگ ما شده خواست تورو هم ببینه که گفتم بعد سرکارت میای مستقیما˝ خونه‌ی عمت کمی روحیت باز شه بعد از صبحونه خوردن با خواهرم که تازه بیدار شده بود آماده شد اومد صورتم رو بوسید:
- پس می‌بینمت خونه‌ی عمت مهمونی داره سه روز دیگه همه‌ی فامیلا رو دعوت کرده.
چشمی گفتم تا رفت پوفی کشیدم حوصله‌ی غیبت زنا و پز دادنشون رو نداشتم فامیل پر جمعیتی بودیم چون پدر مادرم سه بار زن گرفته بود! وسایل صبحونه رو جمع کردم و شستم درمورد خوابه باید به مادرم بگم نکنه حرفای پدرم راست بود باشه چرا مجبور شده بخاطر جنگ از ما بگذره؟ چه جنگی بوده؟ بی‌خیال افکارم شدم رفتم تا لباسام رو بپوشم مانتوی گلبهی رنگ پوشیدم که کمرش نخ بسته می شد و قسمت سینش طلایی رنگ بود شلوار پارچه‌ایی قهوه‌ایی پوشیدم با کفش گلبهی رنگ و شال قهوه‌ایی کیف قهوه‌اییم رو هم آویزون دستم کردم به صورتم فقط کرم پودر زدم با کمی ریمل و از خونه زدم بیرون خونمون امنیتش بیست بود حتی اگه در خونه باز بوده باشه کسی نمیاد; امّا جریان اون سه مرد که دنبال دزده بودن اونم تو محلمون رو نمی‌تونم درک کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Rogaye

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1115
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
33
امتیازها
53

  • #4
به میدان همافر یزد رفتم; چون اونجا محل پاساژ کارم بود رسیدم به اتوبوس کارت اتوبوسم خداروشکر پر بود. به جنب و جوش مردم در خیابان‌ها نگاه می‌کردم یک چیز جالبی که دیدم اینکه پسرای جوان، با گیتارشون اومدن و آهنگ می‌زدن وقتی به پاساژم رسیدم از کنار مردم به سختی عبور می‌کردم از بس شلوغ بود به صاحب کارم که زن بود سلام کردم اونم با لبخند جوابم رو داد. تا ایستادم سر جام مشتری‌ها کم‌کم اومدن یک خانمی اومد گفت مانتوی بالا رو بدم منم قلاب رو بردم بالا و مانتو رو گرفتم و به مشتری دادم، تا اینکه صاحب کارم گفت:
- کار مهمی دارم گلم، پشت صندوق باش و مشتری‌ها رو راه بنداز.
چشمی گفتم دو دقیقه همینطور سرگرم تماشای لباسا بودم که صدای مرد و دختر جوانی رو شنیدم بهم سلام کردن منم به گرمی جواب دادم مرده که جوان بود و موهای فرفری داشت منو یاده عکسه انداخت استرس گرفتم این دزده اینجا چکار می‌کرد!؟ مرده گفت:
- خانم، به دختر داییم مانتویی که مدنظرشه بده ما زودتر بریم کار داریم.
یاعلی گفتم و دختر دایی جناب دزد، مانتوی سفید رنگو انتخاب کرد که بالا تنش چروک می‌شد و آستینش سه ربع بود. تا یارو حساب کرد رفت. تمام مدت، ذهنم مشغول بود اما حواسم بود به حرفای مشتری تا عصبی نشن و ازم ایراد بگیرن، تا صاحب کارم برگشت بعد از اتمام کارامون، برگشتم خونه از کار و ایستادگی زیاد روبه موت بودم.
به کوچمون رسیدم و در خونه روباز کردم لباسای مهمونی رو پوشیدم که اعم از مانتوی طوسی رنگ زیپ دار بود با شلوار نخودی رنگ که قسمت مچ پام حالت چروکی داشت مدلش بود، بعد از پوشیدن دوباره آرایشم رو تمدید کردم و به سمت خونه‌ی عمه رفتم تا جلوی درشون ایستادم، خواهر عزیزم رو دیدم که درو به روی من باز کرد بهش لبخند زدم گفتم:
- کلک، از کجا می‌دونستی این موقع میام؟
با گذاشتن دستاش رو کمرش گفت:
- حیاط بازی می‌کردم با بچه‌ی دختر عمه تازشم صدای ماشین رو شنیدم خسته نباشی قهرمان!
موهاش رو بهم ریختم باهم وارد خونه شدیم حیاطشون کوچیک بود امّا گوشه حیاط گیاه حسن یوسف گذاشته بودن داخل گلدون و کمی گیاه هم کاشته بودن خونشون به آدم انگیزه می‌داد تا پامو گذاشتم داخل عمه و مادرم و دختر عمه‌ام که سرگرم صحبت بودن با دیدنم ساکت شدن منم رفتم پیششون اوّل به عمه‌ام سلام کردم و باهاش روبوسی کردم بعدش به دختر عموم و نشستم پیششون به مادرم هم فقط سر تکون دادم عمه‌ی من که با دیدنم گلش شکفته شده بود رو به من گفت:
- چه عجب، به خونه‌ی ما سر زدی کم پیدا شدی متوجه‌ایی؟ چه خبرا؟
در حینی که لیوان چاییم رو مزه می‌کردم:
- شرمنده درگیر کارم و خرج خونه، سلامتی می‌گذره.
_ از شما چه خبر؟ به چه مناسبت می‌خوایین مهمونی برگذار کنین؟
دختر عموم سایه گفت:
- سلامتیت مناسبتش اینه که کمی به روحیمون برسیم تو هم به تفریح نیاز داری خودتو همش تو کار خفه کردی! و قراره با خانواده‌ی جدیدی آشنا شیم یکی از دوستای برادر شوهر م هستن.
چاییم که تموم شد مقداری شیرینی بردم:
- هنوز برادر شوهرت دنبال دوست دختره! کنجکاوم بدونم دوستش کیه؟
دختر عموم اخمی کشید:
- هر چی باشه به ما ربطی نداره، اگه برادر شوهرمو دیدی بهت تیکه انداخت جوابشو نده!
ولی شوهرم در عوض برعکس برادر و پدر موزیشونه خیلی هم با کمالات و آقا.
دیگه حرفی نزدم فقط به حرفاشون گوش دادم مادرم حتی جریان اون سه نفرو گفت که دنبال دزده می‌گردن که عمه‌ام گفت:
- خدا مرگم بده چه جور آدمایی پیدا میشن امیدوارم این آدما براتون شر درست نکنه.
که من جریانه امروزو گفتم:
- راستی عمه، مامان من امروز پاساژی که کار می‌کردم اون مردی که عکسشو دیده بودم همون دزده به قول اون ۳ نفر، با دختر داییش اومده بودن خرید شبیه همون عکسه بود که عمه و مادرم مبهوت نگاه می‌کردن مشکوک می‌زدن:
- چی‌شده؟ چرا اینطور نگاهم می‌کنین؟ چیز عجیبی گفتم.
که عمه‌ام هینی کشید و گفت:
- کم کم این ماجرا داره جالب می‌شه دخترم مواظب باش دردسر درست نشه واست.
چشمی گفتم برای خودم میوه پوست می‌کندم که خواهرم رو دیدم وارد خونه شد اومد کنارم نشست که سرشو بوسیدم مادرم خواهرمو صدا زد:
- کمند، بیا پیشم بشین فقط خواهرت واست عزیزه؟
به حسودی مادرم خندیدم کمند رفت کنار مادرم نشست عمه رو به ما گفت:
- راستیتش پسر خواهرت از سربازی برگشته و دنبال کار می‌گرده تا اینکه دوستش کار رانندگی ترمینالو بهش پیشنهاد می‌کنه خواهرت اومده گله می‌کنه از پسرش که خیلی کم میاد خونه و همش خوابه شکایت می‌کرد، این‌قدر سرش شلوغه که به خودش مرخصی نمیده تفریحی به خودش بده منم برای این مهمونی دعوتشون کردم اونم گفت که پسرشو راضی می‌کنه.
مادرم خودشو جلو کشید:
- خیلی خواهر من بی معرفت شده قبلاً˝ بهمون سر می‌زد حتی باهامون ناهار می‌خورد و عصر می‌رفت امّا الان کم خبر ازش دارم.
منم که از حرف زیاد کلافه شده بودم سایه تا کلافگی رو دید دست منو گرفت و برد اتاق مجردی خودش یک خواهر هم داشت که شهرستان درس می‌خوند و عمه‌ام نگرانش بود طبیعیه مادرا نگران بچه‌هاشون باشن هزار تا اتفاق می‌افته، تا منو کشوند تا روی زمین بشینم اونم کنارم نشست و دستاشو بهم مالید:
- خوب چه کارا می‌کنی؟ پیرانه خبرای ما که ته کشیده!
- میگی چه خبری؟ خبری ندارم زندگی می‌گذرونیم تو میونت با پدر و برادر شوهرت چطوره؟
آهی کشید:
- همش می‌خوان شوهرمو ازم دلسرد کنن، خیلی وقتا کم میارم شوهرم بهم امید میده که
به غیر از من چشمش به زن دیگه نیست بهش اعتماد دارم ولی خیلی می‌ترسم حتی مادرش میگه به خدا توکل کنم و افکار منفی رو بریزم دور.
دستاشو گرفتم:
- راست میگه از خدا کمک بخواه زندگیت دوام داشته باشه درسته من نماز نمی‌خونم، ولی خیلی خدارو دوست دارم و باهمه خوبم سرم تو کار خودمه.
سایه بغلم کرد حس خوبی داشتم به این دختر امیدوارم همه‌ی زن و شوهرایی که همو دوست دارن زندگیشون به وسیله‌ی اطرافیان خراب نشه. سایه رفت تا استراحت کنه گفت ناهار خورده پس من، عمه، مادرم و خواهرم همگی پای‌سفره مرغ شکم پر خوردیم که خیلی خوشمزه بود البته از شدت گرسنگی دو بشقاب خوردم! که سرمو بالا بردم با لبخند و تعجب خواهرم و عمه‌ام و اخم مادرم روبرو شدم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Rogaye

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1115
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
33
امتیازها
53

  • #5
بهشون نیشی همچون برق آینه زدم که دیدم کمند ریز ریز می‌خنده بعد از ناهار، به خواهرم و سایه پیشنهاد دادم که آواز بخونن تا بعد بریم، منچ دسته جمعی بازی کنیم. که اوّل من شروع کردم:
- نذار تو غروب چشمات، دل من بی تو بگیره
بذار حس کنم که هستی تو به من نگو که دیره
اگر فرصتی نشد که بگم اون حسی که دارم
ولی عاشق تو بودم تو نرو بمون کنارم.
تا چشامو باز کردم دیدم کمند سوت می‌زنه و هیجان‌زده میگه:
- ایولا رکورد زدی بین خواننده‌ها صدات بی نهایت زیبا و بکر بود.
از حرفش خندم گرفت، یه پس گردنی بهش زدم تا ادامه نده! تصمیم گرفتیم کمی منچ بازی کنیم سایه مشخص بود تقلب بازی درمی آره، چند بار بهش تذکر دادم; زیرا منچ رو جوری پرت می‌کردم و فوت می‌کرد داخلش تا شیش دربیاره همش!
بعد از حرفای متفرقه مادرم گفت بریم خونه، منم لباسامو پوشیدم با خواهرم و مادرم رهسپار خونمون شدیم تا رسیدیم کش و قوسی به بدنم دادم:
- آخیش مامی، کمند کمون، هیچی مثل خونه‌ی خود آدم نمیشه راحت باشه آدم و شروع به شکستن قلنج انگشتام کردم که مادرم تشر زد:
- نکن با دستات، برو شام درست کن فقط بلدی کار بیرون انجام بدی و مزه بپرونی.
اعتراض کردم:
- مامان خستمه از من بی‌نوا کار نکش، کمند بیا کمک من فقط نشستی درس می‌خونی.
کمند با بی‌خیالی گفت:
- مامان به تو گفت نه من، دختر زرنگی باش برای شکم‌های بیچارمون غذا درست کن تلف نشیم بعد می‌میریم تلف می‌شیم!
عجب رویی داره این دختر رفتم تا غذا درست کنم که مادرم برای اینکه اذیتم کنه گفت:
- برنج عدس با گوشت و هویج درست کن آفرین کد‌بانوی مادر!
پوفی کشیدم اول رو به بالا گفتم:
- خدایا کرمتو شکر، چه خانواده‌ی مهربون و
با‌درکی دارم من، فقط امر می‌کنن.
با سختی و تمرکز درگیر پختن بودم که مادرم اومد گفت:
- سالادم درست کن، سعی کن تمرکزت فقط به یک چیز نباشه تا قول بدم ببرمتون یزد گردی فردا.
چشام درخشید کمند جیغی کشید و برای اینکه پیش مادر گرامی عزیز بشه صورتش رو بوسید و مادرم خندید، منم هم سالاد درست می‌کردم هم سر به غذام می‌زدم خوب شد مواد عدس پلو رو درست کردم، تا تموم شدن غذا و رهایی از مسئولیت طاقت فرسا سرگرم بودم وقتی غذا رو تست کردم خوشم اومد خوب دراومده بود. فکر نکنین هیچی بلد نیستم بلدم تابستونا بعد اینکه مدارس تموم میشد مادرم بهم رحم نمی‌کرد فقط چون سرم مشغول کار بیرون بود زیاد کار انجام نمی‌دادم مادرم وقتی منو از خسته بعد اومدن منو می‌دید کاری بهم محول نمی‌کرد، بلند صدام کردم:
- مامان، کمند خانم، بیاین غذا آمادست تا نمردین و یتیم نشدم کامل! بیاین شکماتون رو پر کنین.
اونا هم با لبخند تشریف فرما شدن منم کنارشون نشستم و به غذا خوردنم مشغول شدم. بعد از ناهار ظرفا رو با کمند شستم اجبارش کردم کمکم کنه و اونم همش نق می‌زد:
- بابا من سنی ندارم سن من ذوق و هیجانه نه کار کردن اونم ظرف دهنمون رو که خوردیم بشورم.
بهش اخمی کردم:
- میشه اینقدر حرف نزنی کارتو انجام بده خانم لوس.
بعد از شستن رفتیم استراحت کنیم نشستم کنار گوشیم هیچ دوستی نداشتم دلم بهش خوش باشه.
********
«شخص سوم»
رفت کنار پولایی که به دست آورده بود کار همیشگیش بود پول پولدارا رو بدزده! دوستش که همسایه‌ی جفتش بود و خیلی وقتا به اون سر می‌زد وضعیت متوسطی داشت، اسمش معین بود از خانوادش جدا زندگی می‌کرد به دلیل اختلافات فامیلی; ولی با اون مردی که از شدت خوشی و پول زیاد می‌خندید زیاد آبش توی‌ یک جوب نمی‌رفت. معین با افسوس گفت:
- بالاخره که گیرت می‌اندازن، تا کی می‌خوای فرار کنی این کارت درست نیس پسر.
روبه دوستش کرد پوزخندی زد:
- همین پولدارا تحقیرم کردن حتی خانوادم رو از من متنفر کردن با اینکه بی‌گناه بودم می‌دونی چیه تو نمی‌دونی چه قدر سختی کشیدم حتی از دخترا و زنایی که مردو پایبند زندگی کنن و اونجوری که می‌خواد آزادی نداشته باشه; چون همش باید زنشون رو درک کنن بدم میاد! می‌دونی از جنس زن متنفرم!; چون ضعیفن، بلدن چطور مردو درست کنن امّا من دوست ندارم این موجود ضعیف و دست و پاگیر بهم امرو نهی کنه! هر جور دوست دارم زندگی می‌کنم.
معین نشست روی مبل دستش رو حائل سرش کردو زمزمه کرد:
- دیگه نمی‌دونم چطور این کله شق رو سر راه بیارم!
در طی یک ثانیه از جاش بلند شد دستاشو پشت کمرش قلاب کرد و عرض اتاقو متر می‌کرد
خودش بلند شد پولا رو مخفی کرد با نگاه سرد و برانش رفت آشپزخونه تا چیزی بخوره خوبه فقط داییم هوامو داشت و گرنه از فرط تنهایی از این کشور می‌رفتم بلکه نه اینجا خیلی کارای مهم دارم، رفت پیش دوستش دم گوشش از کارایی که می‌خواست بکنه گفت معین با اخم به پنکه‌ایی که به راست و چپ می‌چرخید نگاه می‌کرد بعد که حرفای دوست خبیثش تموم شد از دوستش خداحافظی کرد و رفت بیرون خونه.
”«قضا دستی است پنج انگشت دارد،
چو خواهد از کسی کامی برآرد
دو پر چشمش نهد دو نیز برگوش
یکی بر لب نهد گوید که خاموش»
چشماش رو فشرد از این گره‌های زندگیش خسته بود گاهی خانواده‌اش می‌اومدن بهش سر می‌زدن وقتی معین بود با او انگار دشمنی داشتن از آدمای زود باور و احساساتی متنفر بود! با خودش گفت من تنهایی می‌دونم چطور با تنهاییم کنار بیام به من میگن سنگدل! کمک کسی رو نمی‌خوام از خدا گله دارم اگه کمکم می‌کرد بی گناهیم ثابت شه ازش روبر‌نمیگردوندم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Rogaye

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1115
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
33
امتیازها
53

  • #6
رفتم حیاط روی تخت چوبی نشستم و به حیاط کوچیک و درخت خشکیده‌ی نارنگی نگاه کردم. نمی‌خواستم به فکر گذشته بیوفتم، پس بلند شدم که صدای زنگ تو خونه به صدا دراومد، رفتم درو باز کردم که با این پسر نفهم و قلدر روبه رو شدم اسمش نعمت بود روبهش گفتم:
- فرمایش، کاری داری؟
پوزخندی زد با یویو بازی می‌کرد و بعد از کمی گذروندن وقت که حرص منو بیشتر می‌کرد گفت:
- شهرو برو ببین عکستو دیدم نوشتن سارق حرفه‌ایی و فرز تحت تعقیب پلیس است! کسی اورا دید به پلیس اطلاع دهد، کارت ساختس نمی تونی تا آخر اینجا بمونی تا کی می‌خوای خودتو خونه حبس کنی.
با بی‌خیالی گفتم:
- مهم نیست من اونقدری زرنگم که کسی نمی‌تونه گیرم بندازه نعمت جان.
و ترق درو بستم باید می‌رفتم شهر دورافتاده، تا استرس نداشته باشم و کار مشکوکی نمی‌کردم تا منو فراموش کنن! یا نه بهتره خودمو گریم می‌کردم به صورتم نگاهی انداختم چشمای قهوه‌ایی رنگ و موهای فرفریه مشکیم باید لنز عسلی بزنم با موهای صاف بور ته‌ریش پرفسوری هم بذارم ابروی شکسته سمت چپم هم پر کردم بهش مو چسبوندم تا شناسایی نشم هیکلم هم کمی چاق کردم حالا شد دیگه کسی حتی دخترا به این ریخت و اندام جذب نمی‌شه رفتم بیرون بایستی برم سمت کار جدیدم زندگی جدید برای خودم بسازم رفتم سمت خیابان سلمان فارسی و باغبون خونه‌ی شیک شدم که خداروشکر دختر نداشتن زن و شوهره هم در سکوت کاراشونو می‌کردن حتی واسم غذا می‌آوردن.
*********
«پیرانه»
چند روز پیش رفتیم شمال غربی یزد برای گشت و گذار و کلی عکس گرفتیم از منظره‌های اطرافمون، حتی به شوخی از منم عکس گرفتن ، مامانم، کمند، سایه همسر سایه هم بود یک عکسی از خودمون گرفتم که پشتش نمایه فضا دربیاد، کمند زبونش رو درآورده بود مادرم به تصویر با لبخند خیره شده بود منم دستامو گذاشته بودم رو کمرم و اشاره به منظره‌ی پشتم می‌کردم سایه هم دستشو زیر چونه گذاشته بود بچه ها تا عکسو دیدن واکنش کمند جیغ بود گفت:
- عجب دیوانه‌هایی هستیم ما، حواستون نبود چند تا زن و مرد بهمون می‌خندیدن.
اطرافو نگاه کردم:
- کجان، من که نمی‌بینمشون.
کمند با انگشتش ضربه‌ی آرومی به پام کرد:
- رفتن، جستجوگر! خوبه خواهر باهوشی دارم من.
بهش چشم غره‌ایی رفتم مادرم دستور داد بریم جاهای دیگه‌ی یزد، ماهم بین راه به اطرافمون اشاره می‌کردیم و می‌خندیدیم حتی کمند بی‌نزاکت پوست میوه می‌کند می‌انداخت زمین بهش می‌گفتم:
- این کارو نکن کمنی، مسئولین میان و بخاطر توجه نکردنت به بهداشت مارو می‌اندازن بیرون.
حرف گوش نکرد تا اینکه مردی داد زد:
- آهای خانم زباله نریز، سطل آشغال بیرون از این محوطه است.
که مادرم و شوهر سایه شنیدن مادرم نیشگونی از کمند گرفت:
- آبرومونو بردی، خاک برسر خواهرت چرا جلوتو نگرفت؟
با مظلومی گفتم:
- بهش گفتم حرف گوش نکرد.
مادرم بی توجه به حرفم گوشمو کشید که جیغ خفیف کشیدم شوهر سایه که اسمش مرصاد بود گفت:
- راضیشون کردم دیگه اینکارو نمی‌کنن، چه خبره؟ این جیغا زشته.
با اخم گفتم:
- مادرم بهم رحم نکرد گوشمو کشید.
مادرم من و کمندو جلوترشون کشید تا دیدم کسی حواسش به ما نیست لپ کمندو کشیدم که خواست جیغ بکشه دستمو رو دهنش گذاشتم تهدیدش کردم:
- بار آخرت باشه حرف منو گوش نمی‌دی جوجه!
اونم چیزی نگفت، گردشمون خوش گذشت حتی یکی اومد درمورد آثار تاریخیه یزد تعریف می‌کرد و ما گوش می‌دادیم رفتیم سوار ماشین شدیم برای برگشتن به خونمون وقتی رسیدیم خونه هر کدوم گوشه‌ی از خونه خوابمون برد.
روز بعدش تصمیم گرفتم برم سرکارم، به صاحب کارم سلام کردم بهش زنگ زدن گفت:
- مراقب مغازه و پولا روی صندوق باش و گرنه اخراجی.
چشمی گفتم، تا اینکه مرد کمی چاق وارد شد، با اون یکی پسره که قیافش خوشگل بود اون مرد کمی چاق بور بود اومدن سلام کردن منم با لبخند جوابشون رو گفتم; ولی نمی‌دونستم این دو نفر دردسر برام درست می‌کنن و بیکار می‌شم که ناگهان صدای شلیک شنیدم! که نزدیک اینجا بود ترسیدم، اون دو پسر هم در حال انتخاب لباس مردانه بودن که اون پسر خوشگله گفت:
- چی‌بود؟ بیا بریم ببینیم برو بیرون خانم جونت در خطره!
که صدای شلیکه روبروی مغازم رسید طرف دستور داد که پاساژو ترک کنم ولی یاد حرف صاحب کارم افتادم گفتم:
- من این مغازه رو ترک نمی‌کنم مگه از جنازم رد شین.
که یارو گفت:
- خودت خواستی فداکاری برای صاحب مغازه مسخرست.
مغازه رو آتیش زدن و فرار کردن تا اینکه از شدت دود بیهوش شدم لحظه‌ی آخر هوشیاریم صدای صاحب کارم رو شنیدم که به سمتم می‌دوید. انگار جایی بودم بین درختای پر شکوفه و نهر پاک که صداش دلنواز بود، خوشحال بودم تا اینکه صدایی منو به خودش جلب کرد پدرم بود با لبخند دستشو دراز کرده بود منم دستشو گرفتم کنار هم قدم می‌زدیم با ذوق گفتم:
- چرا اینجام؟ چقدر اینجا خوشگله.
پدرم لبخند تلخی زد و جواب داد:
- تو بیمارستانی، حال ریه‌ات خرابه! و خراب شدن ریه‌ات تا آخر با تو هست بهتره خودتو نبازی، اون مردی که میاد درمورد من میگه فامیل دورته نمی‌شناسیش نوه‌ی دوستم میشه.
آهانی گفتم پرسیدم:
- اون مرد دزد چرا باید هر چند مدت ببینمش چه ربطی به من داره؟
پدرم دستی به صورتم کشید:
- اونو باید خودت بفهمی دختر جان.
بعد آهی کشید به یک نقطه‌ایی خیره شد:
- دلم برات می‌سوزه آینده‌ی تلخی داری امّا دزده تقاص کاری که باهات کرده رو میده نگو چه کاری خودت کم‌کم متوجه می‌شی.
و پدرم رفت تو این جای زیبا گیر کرده بودم بخاطر حرفایی که پدرم زده بود دلم گرفت چرا نباید آیندم خوش باشه چه گناهی کردم؟
«از چرخ به هر گونه همی دار امید
وز گردش روزگار، می‌لرز چو بید،
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس موی سیاه من چرا گشت سفید،
بر من و تو روزگاری رفت و عشقی پا گرفت
عاقبت چرخ حسود این عشق را از ما گرفت»
*******
«کمند»
وقتی بهمون زنگ زدن که طی حادثه‌ایی حال پیرانه بده گریم گرفت وقتی بیمارستان رسیدیم و پرستاره به ما گفت:
- هنوز بهوش نیومده بهش شک وارد شده براش دعا کنین حال ریه‌اش داغونه.
مادرم افتاد زمین کمکش کردم روی صندلی بشینه و رفت نماز خونه تا برای خواهرم دعا کنه رفتم پذیرش به خانمه گفتم:
- خانم، کی خواهرمو به بیمارستان آوردید؟
خانم انگار صدامو نشنید یا منو نمی‌دید از یک خانمی درخواستمو گفتم قبول کرد رفت با خانمه صحبت کرد اومد گفت:
- یک مرد به فامیلیه شمعانی هست.
تشکر کردم یعنی این یارو کی بود چرا نیومد جلو تا ما بشناسیمش چطور خواهرمو می‌شناسه، تو دلم از خدا خواستم خواهرمو نجات بده و ما باز چشمای باز و صداش رو بشنویم دلم برای کل‌کلامون تنگ شده، مادرم اومد پیشم نشست جریانو گفتم اونم از من پرسید:
- یعنی کی می‌تونه باشه چرا این فاجعه اتفاق افتاده؟
از دور مرد مسنی دیدم اوّل مارو نشناخت; ولی با پرس و جو کردن اومد سمتمون جلوی مادرم ایستاد، تا مادرم سرش رو بالا برد مرده جریان آتیش سوزیه مغازش رو گفت و دستاشو هم تکون می‌داد و من و مادرم بیشتر شکه می‌شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Rogaye

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1115
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
33
امتیازها
53

  • #7
بعد اینکه رفت، به مادرم نگاه کردم شرشر اشک می‌ریخت منم شونه‌هاشو مالش می‌دادم. تصمیم گرفتم به سایه و عمه زنگ بزنم تا عمه گفت الو؟ جواب دادم:
- الو سلام عمه خوبی اتفاق برای پیرانه افتاده، لطفا˝ خودتونو برسونین حالش وخیمه.
بعد از این حرفا صدای بوق پشت خط شنیدم قطع کردم. کمی فکر کردم دیگه کی مونده بود؟
یاد خالم افتادم اون روزی که واسه‌ی مهمونی خونه‌ی عمه رفته بودیم پیرانه قبول نکرده بود بیاد و خیلیا از مادرم پرسیدن:
- چرا دخترت نیومده؟ خیلی بی‌معرفت شده.
- از پیرانه انتظار نداشتم نباشه مجلس بدون اون بی‌حال بود!
حتی عمه از نبود پیرانه ناراحت شده بود امّا یکی بهش می‌گفت پیراهن اونم کسی نبود جز پسر خاله که از خارج برگشته بود وقتی پیرانه رو ندید خیلی ناراحت شد. آخر که برگشتیم خونه مادرم خواست خواهرمو دعوا کنه که پیرانه رو دیدیم قاب عکس پدرو گرفته و اتاق مادرم نشسته و گریه می‌کنه مادرم ابتدا نرم شد، بعدش درمورد سوالا و شکایت‌های فامیل به پیرانه گفت و حرص خورد. پیرانه بی‌حس گفت:
- حرف بقیه برام مهم نیست، این همه وقت هست وقتی که مناسب باشه بهشون سر می‌زنم.
قطره اشک از چشمام چکید الآن حال خواهرم معلوم نیست دوست داشت فردا به خاله اینا سر بزنه که به این روز و حال افتاد. عمه با سایه اومدن خاله با پسر و شوهرش هم بودن خوبه گفتم فقط عمه، فکر کنم دوست دارن خواهرمو ببینن. بهم سلام کردن و رفتن داخل بیمارستان.
********
«پیرانه»
چند دقیقه‌ایی میشد که چشام رو باز کرده بودم که پرستاری وارد اتاق شد منو بیدار دید، با عجله رفت بیرون منم به سقف نگاه می‌کردم اینجا چکار می‌کردم وقتی نفس می‌کشیدم قفسه‌ی سینم درد می‌گرفت دکتر اومد معاینم کرد:
- حالت خوبه خانم؟ ملاقاتی داری می‌تونی حرف بزنی؟
- حال… حالم خوبه دکتر. فقط ریه‌ام اذیتم می‌کنه.
دکتر بعد از شنیدن حرفم آهی کشید:
- خواستیم ریه‌ی تورو عمل کنیم که دیدیم خراب‌تر این حرفاست و پیوند ریه می‌خواد! که خانوادت راضی نشدن عمل کنی.
با یاد اتفاقات آتش سوزیه قطره اشکی از چشام چکید، خدا خیلی امتحانم می‌کرد لابد چون بنده‌ی خوبی نبودم کارم رو از دست دادم ناگهان در اتاق باز شد مامورای پلیس با دستبند اومده بودن! صاحب کارم هم با اخم منو اشاره کرد ترسیدم نکنه منو بندازن زندان با استرس گفتم:
- چی‌شده؟ چرا اومدین اینجا؟
مرد مسن با طلبکاری گفت:
- ببینین آقایون به این خانم اعتماد کرده بودم که مواظب مغازم باشه به زار و زندگیم ضرر زد! وضع زندگیمون بدتر شد دستگیرش کنین! من از این خانم شکایت دارم.
خواستن دستمو بگیرن که با داد گفتم:
- اون اتفاق تقصیر من نبود; این آقا انگار فکر می‌کنه که سهمشو من خوردم.
که عمه‌ام، خالم، پسر خالم سیار و حتی خواهرم اومده بودن داخل وضعیت مارو دیدن عمه گفت:
- چی‌شده؟ این دختر چه گناهی داره؟می‌خوایین دستگیرش کنین.
مادرم هم کمی بعد وارد شد اونم شکه شده بود. اون مرد مسن همه‌ی تقصیراتو گردن من انداخت:
- از این خانم بپرسین گفتم مراقب مغازم باشه در برابر اون یارو نایستاد; بلکه فقط نگران جونش بود به هر کسی اجازه میده بیان داخل من از این دختر شکایت دارم به تمام مال زندگیم ضربه زد!
عمه و خاله با نفرت نگاهم کردن سیار اعتراض کرد:
- آقای محترم مگه این دختر چه گناهی انجام داده شلوغش می‌کنی آبروشو می‌بری! ازخدا بترس شر درست نکن، مگه دست خودش بود
اون جونشو از دست داد نخواست وسایلای تورو بدزدن!
مرد مسن روی سیار ایستاد گفت:
- تو مگه بودی این چیزا رو کی بهت گفته؟
- من گفتم اگه آدم بی‌شعوری هستی بیا با من دعوا کن.
مادرم با جدیتو این گفت بعد اومد تا دست منو بگیره ببره که مامورا نذاشتن و با زور به دستام دستبند زدن.
خواهرم و مادرمو دوست داشتم می‌دونستن من مقصر آتیش سوزی نیستم و آدمای خرابکار هست که برام دردسر درست کنن منو بلند کردن عمه و خاله با نفرت نگاهم می‌کردن البته حقم داشتن; چون وقت نکرده بودم بهشون سر بزنم و حرف این مرد غریبه رو باور کردن.
مامورا منو هل دادن برم جلو مردم هم بعضیا با خشم و بعضیا با ناراحتی نگاهم می‌کردن مادرم می‌خواست منو از اونا جدا کنه حتی دکتر هم گفت:
- بیمارمون تازه به هوش اومده حالش خوب نیست، این‌کارو نکنین.
ولی مامورا به حرف دکتر اهمیت ندادن و دکتر رو از راه کنار زدن. من این دردسرو از اون دوتا مرد می‌بینم نمی‌بخشمشون اگه به قصد نابودیم این اتفاق رو برای زندگیم رقم زدن.
«این زندگی که می‌خواستم نبود
چشام پر از اشک و کبود،
بعضیا زمینت می‌زنن که باشه سود
بعضیا دلسوزت میشن امّا فایده نبود،
دلم برای خودم می‌سوزه این رویام نبود
در تب حسرت آرامش و سلامتیم،
خدا نگذره از آدمای‌حسود
من یک روزی می‌ایستم تا عذابتون بدم عین دود،
خدا به دادم برس این رسمش عمده شدید
تا آخر نمی‌مونه چرخ روزگار رود»
منو بردن کلانتری برام حکم زندان نوشتن زندگیم سراسر تاریکی بود، قلم پام بشکنه اگه آزاد شدم به خونمون برگردم; چون مایه‌ی خجالت خانوادم هستم کی به آدم سابقه دار میگه سالم هیچکی. منو بردن زندان البته زنای دیگه هم بودن تا رفتم تختم نشستم دیدم زنا با کنجکاوی نگاهم می‌کنن بی‌خیالشون شدم چرخیدم پشتم رو بهشون باشه دلم گریه حسابی می‌خواست.
*********
«شخص سوم»
دوستم از این‌کاری که کردیم کلی منو دعوا کرد:
- چرا این غلطو انجام دادی اون مغازه جزء پولدارا نبود امروز دوستم گفت اون مرده از خانمه شکایت کرده افتاده زندان، الآن حالت خوبه راحت شدی؟ عذاب وجدان نداری. من دیگه دوست تو نیستم خودت بمون و تنهایی‌هات اشتباه کردم با تو همکاری کردم! خدانگه دار نیای طلب ببخش که نمی‌خوام ببینمت
پوزخندی زد:
- از ماست که برماست به سلامت.
محکم درو کوبید و رفت خوشحال بودم اون دختر گناهی نداشت; ولی منو یاد عشق اوّلم انداخت که منو بازی داد و گفت دوستم داره بعد با دوست صمیمیم ازدواج کرد از این دخترا متنفرم! رفتم تا بخوابم که خواب آشفته‌ایی دیدم انگار جهنم بودم دختری شبیه اون خانم پاساژه با بی‌رحمی نگاهم می‌کرد و لعنتم می‌کردکه ناگهان از خواب بیدار شدم نفس نفس می‌زدم کمی عذاب وجدان داشتم چرا جدیدا˝من ظالم شدم؟! اینقدر بد شدم کینه‌ایی شده بودم از زنا و دخترا حتی دختر داییم سمیره هم می‌دونست. بی‌خیال وجدانم شدم من خیلی وقت بود مرده بودم; امّا من با سنگدلی و غرورم آخر با یک بیماری لاعلاج که نفرینش بود از دختره عذر خواهی می‌کنم! میگن زندگی می‌چرخه مواظب باش به بی‌گناه بد نکنی که آخر دودش به چشم تو میره امان از کوته فکری و کینه‌ی ما!
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
197
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
324

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین