. . .

متروکه رمان عشق در پس جدایی | hana81 کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
4hd6_عشق_در_پس_جدایی.gif

نام رمان: عشق در پس جدایی
نام نویسنده: hana81
ژانر: عاشقانه
ناظر: @S O-O M

خلاصه: دختری که از کودکیاش با دختری دیگر دوست شده است. دختری که چند سال آخر تحصیلش توانست دوست دیگر به نزدیکی همان دوست دوران کودکی اش پیدا کند؛ اما امان از سرنوشت و قسمت که باعث میشود دو دوست از هم جدا بشوند و درد جدایی برای این دختر خیلی سخت است! درد وابستگی، درد جدایی از رفیق، درد...

مقدمه: در این روزگاری که آدمی نمی‌داند سرنوشت برایش چه رقم زده است چه می‌شود کرد؟ درد جدایی یا درد شیرین عشق؟! عشقی که تب آن می‌سوزاند و جدایی که باعث می‌شود احساس کنی پشتت خالی از هر چیزی شده است. آری! گویی همه چیز به قسمت و سرنوشت برمی‌گردد. همین واژه چند حرفی، همین واژه‌ای که آدم‌ها را به هم نزدیک یا از هم دور می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,234
امتیازها
619

  • #2
a28i_negar_20201204_151610.md.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #3
پای تلویزیون نشسته بودم و در فکر فرو رفته بودم؛ نمی‌دونستم سرنوشت من قراvi چی بشه، خوب یا بد؟ اصلا اون جوری می‌شه که من دوست دارم یا نه؟ بیخیال فکر کردن شدم و حواسم رو به تلویزیون دادم، بیخیال رشته دانشگاه و بیخیال اینکه دانشگاه دولتی قبول میشم یا نه، خداروشکر معماری قبول شده بودم؛ اما اصرار مامان بنا به اینکه صبر کن تا نتیجه دولتی بیاد بیشتر کلافه ام می کرد. گرچه حتی اگر هم قبول می‌شدم نمی‌رفتم؛ شاید چون با فاطی یه جا قبول شده بودم دلم نمی‌خواست برم یا شاید هم چون رشته مورد علاقه‌م قبول شده بودم نمی‌خواستم برم، هرچی که بود بعد از اومدن نتیجه یک سری از دانشگاه‌ها دیگه رغبتی به رفتن به دانشگاه دولتی نداشتم. ساعت طرف های هشت شب بود که مامان صدام زد تا برم سفره رو بندازم و قبل از اون هم موهام رو درست ببندم. آخه همیشه خدا من بودم و یه کیلیپس و بسم الله موها جمع شد. همیشه هم مامانم حرص می‌خورد که چرا انقدر نامرتبی؟ مسیرم رو از آشپزخونه به اتاقم تغییر دادم. روبه روی آینه ایستادم و شونه‌م رو برداشتم و به خودم یه نگاهی کردم. چشمانی تقریبا درشت و قهوه‌ای رنگ، ابروهایی قهوه‌ای، موهایی به رنگ خرمایی که تا قوس کمرم می‌رسید و پوستی سفید، دماغ استخونی و خوش فرم، لب‌هایی که به فرم صورت گردم می آمد،خلاصه از قیافه‌م راضی بودم. یه داداش کوچیک‌تر از خودم هم دارم که اسمش آرین هست. تپل و شیطون، چشم‌ها و ابرو‌های قهوه‌ای، موهایی قهوه‌ای روشن که به خاطر استخری که می‌رفت موهاش حسابی روشن شده بود و پوستی سفید. با داد مامانم فهمیدم حسابی در فکر فرو رفته ام و مدت زیادی است که در اتاق هستم. سریع موهایم رو دم اسبی بستم و یه بافت ساده کردم و از اتاق بیرون رفتم. سر سفره شام نشسته بودیم که بابام گفت:
- تارا! خبری از نتیجه‌های دانشگاه نشد؟!
نمی‌دونم چرا دلم نمی‌خواست هیچ‌وقت نتیجه دولتی بیاد، به خاطر همین با بیخیالی بی‌سابقه‌ای گفتم:
- نه، نیومده! گفتن تا دهم مهر می‌یاد، امروز هشتمه. خیلی بخواد زود بیاد فردا می‌یاد؛ ولی بعید می‌دونم.
بابام سری تکون داد و به شوخی گفت:
- تو هم که از خداته قبول نشی.
آره واقعا از خدام بود قبول نشم؛ ولی قولی باید ظاهر‌سازی می‌کردم تا کمی از شک‌شون کاسته بشه و با خیال راحت بذارن دانشگاه ثبت نام کنم، به خاطر همین گفتم:
- وا! بابا این چه حرفیه؟! کی دلش نمی خواد نمی‌خواد دولتی قبول بشه؟ ولی خب می‌ترسم اونجا قبول نشم مهلت ثبت نام اون یکی دانشگاهم تموم بشه، دیگه هیچی.
بابا خنده‌ای ریز کرد و گفت:
- تو که راست می‌گی.
می‌دونستم دیگه انقدر جلوشون فیلم بازی کردم که دیگه حنام براشون رنگی نداره؛ ولی چاره‌ای نداشتم.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #4
شام هر جوری بود خورده شد و سفره هم جمع شد. دلم می‌خواست زودتر به اتاقم برم؛ اما هیچ بهونه ای نداشتم، پس مجبور بودم همون‌جا جلوی تلویزیون بشینم. گوشیم رو از روی صندلی برداشتم و رفتم تو اینستا، داشتم توی اینستا می‌چرخیدم که یک‌آن به یاد حرف بیتا افتادم؛ همیشه می‌گفت: «دوست دارم دانشگاه تهران قبول شم» و من همش می‌زدم به نشنیدن. می‌گفتم: «بیتا بعیده بره تهران، اون توی همین شهر می‌مونه.» وقتی خواهرش تهران قبول شد بیشتر تلاش کرد که قبول بشه و بره پیش خواهرش؛ اما من نمی‌خواستم قبول کنم که بیتا واقعا دوست داره دانشگاه تهران قبول بشه؛ اما الان انگار تازه ترس دوری از بیتا به جونم افتاده. ترس از اینکه نکنه قبول بشه و بخواد بره. بی‌منطق شدم، حرف های بی سر و تهی که توی مغزم رژه می رفت بیشتر ترس به جونم می‌انداخت. نکنه اصلا کرونا بره و بیتا هم بره تهران، نمی دونم، نمی‌خواستم قبول کنم. اصلا دوست نداشتم حداقل به این آرزوش برسه؛ ولی دوست داشتن یا نداشتن من فایده نداشت چون این آروزی بیتا بود و نمی‌خواست قید آرزوش رو بزنه. حاضر بود باز پشت کنکور بمونه؛ ولی دانشگاه تهران قبول بشه. هی! توی همین فکرا بودم که فاطی پیام داد.
- حنا!
- جان؟
- خوبی؟
نمی‌دونستم بگم خوبم که نبودم، نمی‌دونستم بگم بدم دلیل چی بیارم؟ بگم نمی‌خوام رفیق و بهترین کس زندگیم ازم کیلومترها دور بشه؟ به خاطر همین ترجیح دادم بگم استرس نتیجه رو دارم.
- خوبم، فقط استرس نتیجه رو دارم.
- آهان! می گم‌ها راستی تو نمی‌خوای ثبت‌نام کنی؟
می خواستم ثبت‌نام کنم؛ ولی مامانم نمی ذاشت، هوف!
- چرا، این نتیجه دولتی لعنتی بیاد می‌رم ثبت نام.
نمی‌دونم چرا حس می کردم فاطی هم نمی‌خواد من دانشگاه دولتی قبول شم! بهش گفته بودم من همه شهرها رو زدم به جز شیراز، قبلا می‌گفتم من شیراز نمی‌مونم، شاید اونم ترس از رفتن من داشت که تلاش می‌کرد من نرم. به خاطر همین گفت:
- حنا! اگه قبول بشی می‌ری؟
لبخندی روی لبام جا خوش کرد، نمی‌دونم از این نگرانیش بود یا شاید از ترسش؛ ولی هرچی بود لبخندِ شاید به جا بود.
- نه! نمی‌رم، مگه خلم؟! من گرافیک دوست ندارم.
با پیامی که داد نمی دونم چرا یهو تند شدم و ریختم بهم.
- شاید علاقه‌مند شدی؟
بی‌مقدمه نوشتم:
- به تجربی علاقه‌مند شدم که بعدش بخوام به این علاقه‌مند بشم؟
انگار خودش جوابش رو گرفته بود که گفت:
- ایشالله قبول نمی‌شی.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
425
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
288
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
241

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین