. . .

متروکه رمان سفر کیش | فاطمه فرهمندنیا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
به نام خدا
نام‌ رمان: سفر کیش
نام‌ نویسنده: فاطمه فرهمندنیا
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
فلورا دختری جوان که دانشجو سال آخر پزشکی است و تنها دل مشغولی‌اش درس و دانشگاهش است، چون با علاقه‌‌ی خودش وارد این رشته شده است و صدالبته که در کارشم فوق‌العاده است... اما در این میان فقط یک تصمیم تمام زندگی‌اش را دگرگون می‌کند... .
مقدمه:
تا یار برفت صبر از من برمید
وز هر مژه‌ام هزار خونابه چکید
گوئی نتوانم که ببینم بازش
«تا کور شود هر آنکه نتواند دید»

عبید زاکانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,364
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #2
پارت۱
***
صدای دلنواز مامانی بدجور توی خونه پیچیده بود‌ و داشت دختر خوشکلش که بنده باشم‌رو صدا می‌زد:
- فلورا بیا دیگه چقدر تو من‌رو حرص میدی آخه! بقیه دختر دارن منم خیر سرم دختر دارم اونم نه ۲ ساله نه ۳ ساله ۲۴ سالشه مثلا!
با لبخند گشادی دویدم سمت پایین و با خنده دست‌هام رو بهم کوبیدم و گفتم:
- به به چه کردی مامان خوشکل من، الحق که به دختر زبر و زرنگ خودت رفتی‌ها!
منتظر جواب نموندم چون می‌دونستم که گلپر خانم این‌قدر ازمن حرص داره که حتی جواب حرف‌هم نمیده. به آرومی روی یکی از صندلی‌ها نشستم؛ با ولع شروع کردم به خوردن اون اسنک‌های خوشمزه‌ای که داشتن بدجور بهم چشمک می‌زدن، یکهو با دیدن جای خالیه بابا، لب‌هام پشت و رو شد و با غم سمت مامان برگشتم وگفتم:
- بابایی که باز رفته ماموریت! خسته شدم دیگه مامانی.
پوفی کشیدم که مامان گفت:
- حالا واسه من آب غوره نگیر این‌طوری! زودتر غذات‌رو بخور برو بخواب بابات‌هم زودتر میاد و واست قاقالی‌لی‌هم می‌گیره، دختر کوچولوی‌ من؛ غصه نخور!
حرصی لب‌هام رو توهم جمع کردم و با عصبانیت ساختگی گفتم:
- عه مامان! خب دلتنگش میشم دیگه! چند وقته درست حسابی نتونستم ببینمش حق بهم بدین گلپرخانم.
یک‌دفعه یاد قراری که با بچه‌ها گذاشته بودیم افتادم به کلی یادم رفته بود‌ها! با نیت شیطانی‌ای که تو اون لحظه بدجور تو وجودم جولان می‌داد سعی کردم کمی قیافم‌رو مظلوم کنم با چهره‌ی دل فریبی رو به مامان گفتم:
- گلپری خانم دورت بگردم من، امروز با دوست‌ها قرار گذاشتیم که برای آخر این هفته بریم سفر البته اگه شما مامان عزیزم اجازه بدین!
با تعجب ابرویی بالا داد:
- عه مبارکه سفر به کجا انشالله!؟
کمی مِن مِن کردم و با لحنی التماسی گفتم:
- خب یکم دوره اوم... م... مم... خب کیش!
چشم‌های مامان اندازه‌ی نعلبکی شده بود و با صدای بلندی به طوری جیغ کشید:
- کیش؟ می‌دونی چقدر دوره؟ اون‌وقت من از نگرانی دق کنم آره؟
یک حس خوشحال بودن شدیدی بهم تزریق شده بود که مامانی با این‌که هم سرم کلی غر می‌زنه و زیاد‌هم بهم رو نمیده اما خب در عوضش دوسم داره و این‌طوری دل نگرانم میشه. با لبخند گشادی رو بهش گفتم:
- مامان جونم اون‌جا که تنها نیستم چندتا از دوست‌هامم همرامن، تازه مگه چند روز می‌خوایم بمونیم؛ فوقش دوسه روز! قول میدم بیش‌تر نشه آخه قول دادم بهشون که راضیتون می‌کنم تو رو ‌به‌خدا ضایع‌ام نکنین پیششون!
مامان پلکی زد و به آرومی بدون این‌که حتی نگاهم کنه، مشغول خوردن غذاش بود:
- باشه فلورا خانم اجازه میدم، اما گفتی دوسه روز‌ها بیش‌تر بشه کشتمت!
تو بعضی جاهام‌عروسی به پا شده بود یکهو با خوشحالی از جام بلند شدم و یک ماچ گنده رو گونه‌هاش زدم ، ولی بازهم مثل همیشه خیلی بی‌احساس کنار زده شدم. بعدشم خیلی دستوری بهم گفت که سفره شام رو جمع و جور کنم من‌هم خب دیگه عادت کرده بودم به این رفتارهاش، برای همین خیلی عادی و به تبعیت ازش زود ظرف‌هارو از روی میز جمع کردم و یک راست تو آشپز خونه بردم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #3
پارت۲
ظرفارو خواستم بزارم داخل ماشین ظرفشویی که‌ یک‌دفعه صدای بلند مامانی به گوشم رسید:
- فلورا! جان من دیگه دست به ضر‌ف‌ها نزن، خودم می‌شورمشون کل ظرف و ظروف‌هام‌رو شکوندی، دیگه بهم رحم کن عزیزم.
پقی زدم زیر خنده و تند برگشتم سمتش:
- چشم گلپر بانو دست به ظرف و ظروف‌های بلوریتون نمی‌زنم خواستم کدبانویم و نشونتون بدم که دیگه خودتون نخواستین مقصر من نیستم! پس من ‌میرم اتاقم تا وسایلم‌رو جم و جور کنم واسه یک سفر رویایی با رفیق‌ها!
مامان با این حرفم درحالی که داشت لباس‌های ریخته شده روی کاناپه‌رو همراه با غر زدن جمع می‌کرد، مشغول حرص خوردن شد و چندتا فحش زیبا نثار من بدبخت کرد. یکهو محکم پریدم بغلش و با یک شب بخیر به سمت اتاقم رفتم . با شتاب موبایلم که روی میز توالت بود رو برداشتم و بدون معطلی شماره‌ی تانیا رو گرفتم بعد چند تا بوق بالاخره خانم جواب داد:
- سلام فلویی خوبی؟!
بیشعوری نثارش کردم و با لحن حرصی‌ گفتم:
- تانیا واقعاً واست متاسفم، آخه چرا این‌قدر سطح شعورت اون پایین پایین‌هاست؟ مگه صدبار بهت نگفتم اسمم‌رو مخفف صدا نکن هان؟
خنده‌ی بلندی کرد وبا لحنی طلبکاری گفت:
- اولاً به تو چه دوست دارم فلوییم‌رو هرجور که دوست دارم صدا کنم، دوماً شما شعور نداری جواب سوال بنده رو بدی آیا؟
پقی زدم زیر خنده و از اون شخص بی‌ادب و تخس چند دقیقه قبلم بیرون پریدم و با لحن معروف خودم گفتم:
- تاتی خوشکلم! دورت بگردم عالیه عالی‌ام به‌خدا! تازه یک خبر دسته اول‌هم واستون دارم فقط اول یکم حرص بخور تا بهت بگم!
صدای سابیده شدن دندون‌هاش‌رو حتی از پشت تلفن‌هم می‌شد شنید، آخه اصلاً از منی که همیشه سرخوش و پر انرژی باهاش صحبت می‌کردم توقع نداشت واسش اون‌طوری نقش بازی کنم، وقتی دیدم جوابی نداد؛ دوباره با لحن مهربونی اسمش‌رو صدازدم که با حرص در جوابم گفت:
- بفرما فلویی!
خوشحال از این‌که زیاد اون رفتارم‌رو به دل نگرفته بود سرخوش گفتم:
- حدس بزن چی‌شده تاتی!
- بگو دیگه از کنجکاوی مردم ،نکنه دوست پسر پیدا کردی یا این‌که حامله شدی یا این‌که...
داشتم می‌ترکیدم از خنده، آخه این چه رفیقی بی‌حیاو بی فرهنگیه که نصیب من شده؟! تندی جلوش‌رو گرفتم چون اگه همین‌طور ادامه می‌داد معلوم نبود دیگه چه وصله‌هایی می‌خواست بهم بچسبونه!

- عزیزم شما خونه بالات کلا تعطیله‌ها! این‌هایی که گفتی خبر دسته اولاً خنگهِ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #4
پارت۳
کمی مکث کردم ، که یکهو باجیغ گفتم، به طوری که فکر کنم تارهای صوتیم قشنگ یک لحظه جـ×ر خوردن:
- تاتی مامان و راضی کردم! می‌تونیم فردا بریم بلیط‌هامون‌رو بگیریم!
وحالا صدای جیغ و دادهای تانیا بود که به گوشم می‌رسید. اون‌هم دست کمی از من نداشت و دوتایی کلاً تو یک دنیایی دیگه‌ای بودیم .بهش گفتم که خبر رو به باقیه رفیق‌هام بده تا اون‌هام وسایلشون‌رو جمع و جور کنن واسه فردا. بعد کلی حرف زدن و خنده و جیغ جیغ کردن بالاخره خانم رضایت داد تا خداحافظی کنیم، ب×و×س محکمی براش فرستادم و گوشی‌رو قطع کردم، ساعت‌رو نگاهی انداختم دوازده‌ و نیم شب بود و من یکی از شدت ذوق و هیجانی که داشتن اصلاً خواب به چشم‌هام نمی‌اومد،
کش و قوصی به بدنم دادم که یک‌دفعه چشمم به لپ تاپم که روی میز کنار تخت بود افتاد، نیشم تا بناگوش باز شده بود با خوشحالی به سمتش خیز برداشتم و بازش کردم به محض روشن کردنش کلی ایمیل از طرف دانشگاه وهزارتا مسیج و میس‌کال از تانیا و سوگل خانم بود که رو سرم آوار شد! اخم عمیقی روی پیشونیم نشست و با حرص محکم لپ تاپ‌رو بستم. ایشی گفتم و تصمیم گرفتم که زودتر بگیرم بخوابم تا حداقل یک فردا رو سر موقع برسم دانشگاه چون اگه این‌بارهم دیر برسم استاده کلاً از این کلاس طردم می‌کنه به جان خودم؛ بعدش یک هفته‌ام که نیستم افتضاح تر میشه وضعیت! دوباره به تخت خواب رفتم واین‌بار سعی کردم که به زور‌هم شده بخوابم که موفق‌هم شدم.
***
صبح با صدای مامان که داشت اسمم‌رو با حرص صدا می‌زد و تک و توک تکونم‌هم می‌داد، چشم‌هام‌ رو کمی باز کردم، با فکر این‌که قراره امروز بریم بلیط‌هامون رو بگیریم و به احتمال نود ونه درصد واسه امروز پرواز داریم اون‌هم به کیش! با خوشحالی پریدم بغل مامان و لپ‌هاش رو یک ماچ گنده کردم، به تندی از تخت خواب بلندشدم، خواستم سمت توالت برم که صدای مامان مانع رفتنم شد:

- فلورا جان؛ امروز بابات برمی‌گرده ایران خداروشکر ماموریتش موفقیت آمیز بوده، فکر کنم دیگه امشب یا فردا صبح بیاد خونه.
اخم‌هام رفت توهم، لب‌هام آویزون شد، آخه قشنگ همون روزی که من بیچاره می‌خواستم برم، بابایم می‌خواد بیاد خونه! این چه وضعشه!؟ پوفی کش‌داری کشیدم و با حرص گفتم:
- آخه ما امروز میریم که بلیط‌ها رو بگیریم و امشب احتمالا‌ً پرواز داریم بعد بابا بیاد من چجوری ببینمش دلم‌هم براش لک زده! اصلاً دانشگاه که رفتم به تانیا میگم که سفرمون کنسله یک چند وقت دیگه میریم!

مامان با مهربونی دستاش و نوازش وار روی صورتم کشید و گفت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #5
پارت ۴
- گلم به دوست‌هات بگو که خودشون برات بلیط بگیرن، شما نرو... بمون خونه بابات‌رو ببینی، بعد که دلتنگیت رفع شد، میری بهشون ملحق میشی
با دیدن قیافه‌ام خنده‌ای کرد و ادامه داد:
- حالا این‌طوری زل نزن به من زود برو آماده شو و صبحانت‌روبخور که سرموقع برسی سرکلاست بدو.
لبخند دندون نمایی بهش زدم و محکم خودم رو تو بغلش فشردم، غرق لذت شده بودم از ذوق این‌که قرار بود بابام‌رو همین امشب ببینمش داشتم همون‌جا پس می‌افتادم؛ از طرفی‌هم خب وقتی فکر می‌کردم که باید زودی ازش دل بکنم لحظه‌ای دلم می‌گرفت. سریع به سمت توالت رفتم و دست وصورتم رو شستم و لباس‌هام‌ رو که تنم کردم و بدو بدو به سمت پایین دویدم. به زور مامان چند لقمه‌ای صبحانه خوردم و با یک خداحافظی به سمت پارکینک رفتم.
ماشین خوشکلم اون گوشه موشه‌ها بدجور داشت برام دلبری می‌کرد. که پریدم سمتش و سوار شدم، یک پنج دقیقه‌ای طول کشید تا دم در دانشگاه رسیدم. ماشین‌رو همون‌جا پارک کردم وداشتم دزد گیرش و می‌زدم که متوجه رفیق‌ها شدم که داشتن می‌اومدن سمتم، تانیا زودتر از همه پرید بغلم و محکم فشارم می‌داد که با لبخند موزیانه‌ای سمت نازی که یکی از دوست‌های قدیمیه من تو دانشگاه بود برگشتم و گفتم:
- نازی؛ این تاتیه ما چرا این‌قدر سرخوشه... اومم نکنه بالاخره تونسته مخ شهرام بهرامی و بزنه هان کلک؟
تاتی که رنگ صورتش از حرص به قرمزی می‌خورد ازم جدا شد و مشتی محکمی به بازو هام زد و گفت:
- ایش من اون مردک عصا قورت دادی تخس رو می‌خوام چیکار کنم؟ دیگه خواهشاً اسمش‌رو پیشم نیارحالم بهم می‌خوره به جان فلورا!
خنده‌ای کردم و با یک باشه‌ای بهش، که یعنی خرخودتی و می‌دونم داری مثل سگ دروغ میگی ! به سمت دانشگاه رفتیم و یک راست سر کلاس فیزیک ،استاد به محض این‌که من رو دید با لحن تمسخر آمیزی رو بهم گفت:
- به‌به! خانم تهرانی بالاخره تشریف فرما شدین! می‌گفتین براتون فرش قرمزی چیزی پهن کنیم.
ازین تیکه انداختنش و ضایع کردنم جلوی این همه آدم بدجوری لجم گرفته بود من‌که هرروز سر کلاس مزخرفش حاضر می‌شدم حالاشاید گاهی وقت‌ها دیر می‌اومدم اما خب غیبتی نداشتم. برای همین دهن باز کردم تا هرچی از دهنم در میاد بارش کنم که یک‌دفعه تانیا آرنجش‌رو محکم تو پهلوم زد که یعنی خفه شو حرفی نزن که بعداً به غلط کردن بی‌افتی! چشم غره‌ای براش رفتم و بدون هیچ حرفی با اکرا به سمت نیمکت‌های ته کلاس قدم برداشتم و روی نیم‌کت دونفره‌ای که گوشه‌‌ی کلاس بود نشستم و تانیام مثل همیشه اومد درست بغل دست من نشست... .


@تیام بانو🖇️
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #6
پارت۵
بعد چند ساعتی بالاخره کلاس اون استاد ایکبیری‌مون تموم شد و خسته و کوفته همراه دخترها به سمت حیاط دانشگاه راه افتادیم. خدارو شکر که دو سه هفته‌ای‌رو تعطیل‌مون کرده بودن به‌خاطر یک سری تعمیرات و باز سازی دانشگاه وگرنه باید دو ساعت التماس حراست و مدیرت می‌کردیم تا رضایت بدن واسه یک هفته غییت‌مون. به فکر بابا افتادم قرار بود چند ساعت دیگه ببینمش، باید زودتر این‌هارو در جریان می‌ذاشتم‌شون که واسه بلیط گرفتن نمی‌تونم همراهشون برم، برای همین خوشحال پریدم جلوشون و با لحن ملتمسی گفتم:
- برو بچ من الآن باید برم خونه یک کار خیلی مهم دارم، شماها خودتون برین واسه بلیط و اگه پروازمون واسه همین امشب بود، سعی می‌کنم زودتر بیام پیشتون.
تک تکشون شروع کردن به غر غر کردن که با حرص ادامه دادم:
- ایش! ‌باباییم امشب از ماموریت برمی‌گرده می‌خوام برم ببینمش چرا درک نمی‌کنین آدم‌رو؟
مظلوم ازشون رو برگردوندم و داشتم راهم می‌رفتم که یک‌دفعه تانیا با شتاب پرید رو کمرم و با خنده بهم توپید:
- بچه تخس و ننر خودم تو دلیلش اول بنال بعد بگو نمی‌تونم بیام، نه که یک‌دفعه ضدحال بزنی به هممون!
حالاهم دیگه خودت‌رو لوس نکن! رفتی خونه سلام ماروهم به عمو حسین برسون خوش‌بگذره بهتون کوچولو.
کمرم داشت زیر آوارش نصف و نیمه میشد که محکم هلش دادم پایین و با دست‌هام مالشی به کمرم دادم.
- وحشیه خر چرا عین گوریل می‌افتی سر آدم! آخ کمرم ریز شد.
تانیا خنده‌ای کرد و گفت:
- الاغه میمون گمشو برو دیگه!
از این‌که راضی شده بودن کمی خیالم راحت شده بود؛ اخمی نثار تانیا کردم و ماچی برای همشون پرتاب کردم و با یک خداحافظی به سمت بی‌ام‌و خوشکلم رفتم و سوار شدم و به سمت خونه راه افتادم، توی راه یک دسته گل بزرگ خیلی خوشکلم خریدم که به بابای مهربونم هدیه‌اش بدم مطمعنم خیلی خوشش بیاد. به محض این‌که به خونه رسیدم و وارد پارکینک شدم چشمم خورد به یک دویست شیش آلبالویی گوگولی که دقیق وسط پارکینگ بود! یعنی واسه کی می‌تونه باشه؟ هرکی که هست چقدرهم بی ادبه و بی فرهنگ! آخه کدوم بی شعوری میاد ماشینش‌رو وسط پارکینگ خونه پارک می‌کنه! خسته و کوفته ماشین‌رو گوشه‌ای پارک کردم و وارد خونه شدم. مامان داشت با یک دختر جوونی خوش و بش می‌کرد و دل می‌دادن و قلوه می‌گرفتن؛ به خودم یقین دادم که صاحب اون ماشین صد در صد همین دختره است! بیچاره، چقدرهم فحش خورد ازم‌ها! خنده‌ی کوتاهی کردم و با یک سلام و احوال‌ پرسی به سمتشون رفتم و درست روبه روشون نشستم. مامان که دسته گل به اون بزرگی رو تو دستم دید با چهره‌ای متعجب پرسید:
- این دسته گل‌رو از کجا آوردی فلورا؟ چقدرهم بزرگه!
بلند زدم زیر خنده و با لحن شوخ طبعی گفتم:
- از گل‌ فروشی کنار خونمون دزدیدمش! می‌خوام پیشکشش کنم برای گلپر بانو و عیال محترم.
ناگهان متوجه‌ی اون دختره شدم، تقریباً داشت از رفتار‌های غیرعادی من شاخ‌هاش میزد بیرون که زود سمت مامان برگشتم و سوالی گفتم:
- مامان میشه ایشون‌رو بهم معرفی کنی؟

مامان لبخندی زد وسری به نشونه تاکید تکون داد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #7
پارت۶
_ ایشون اسمش شیداست! یکی از هم بازی‌های قدیمی تو بوده فلورا و اگه یادت بیاد خیلی وقت پیش‌ها تقریباً پونزده سال قبل، همسایه دیوار به دیوار ما بودن؛ نگاهی دقیق به سرتاپاش انداختم اما هیچی ازش یادم نمی‌اومد؛ ولی برای نرفتن آبروم زودی دستم‌رو به سمتش دراز کردم و با لحن مهربونی گفتم.
_ من‌هم فلوراهم خوشحال شدم از دیدنت شیدا خانم!
دست‌هاش‌رو به سمتم دراز کرد و با صدایی که انگار از ته چاه می‌اومد بیرون و با لهجه‌ی خاصی گفت:
_ من... ن‌... هم... م deli. ..gh ...tedاومم خوشحالdid ...iشد... م... دیدنت... ت... ت فلورا!
قبل از اینکه واکشنی به حرف‌هاش نشون بدم مامان سریع به حرف اومد و گفت:
_ دخترم! شیداخانم قراره یه چند وقتی رو پیش ما بمونه! تا وقتی که کارهای اقامتش تو ایران ردیف شه و یک خونه‌ی خوب براش پیدا کنیم.
شک زده پرسیدم:
_ یعنی چی؟ پس پدر وما... که مامان نذاشت باقیه حرفم و بزنم و گفت:
_ عزیزم متاسفانه مثل اینکه چند ماه قبل متوجه شدن که مادرش دچار سرطان شده و... بیچاره همین چند وقت پیش‌هم فوت کرده و پدرش‌هم که بعد مرگ مادرش دیوونه میشه و این‌قدر که اوضاعش خراب و داغون میشه که مجبور میشن بفرستنش تیمارستان تا اونا ازش مراقبت کنن و این اتفاق‌های تلخ هم باعث میشه که شیدا تنها بشه وحالاهم که به اجبار به ما پناه آورده؛ ما باید کمکش کنیم دخترم لطفاً از این به بعد هواش‌رو داشته باش!
سری به نشونه تاکید سمت مامان تکون دادم که یکهو صدای زنگ خونه هممون‌رو غافلگیر کرد؛ خوشحال از اینکه مطمئاً بودم بابام پشت دره به تندی به سمت آیفون رفتم و دکمه‌ی ورودی‌رو فشار دادم طولی نکشید که قامت تنومند بابا بین چهار چوب در نمایان شد، بدون درنظر گرفتن وضعیت خونه با شتاب پریدم سمت بابا و تو آغوش پر مهرش جا گرفتم، تازه فهمیده بودم چقدر دلم واسش تنگ شده بود و چون اصلا یک درصدم قصد جدا شدن ازش رو نداشتم که بابا به آرومی من و از خودش جدا کرد وبا حالتی خندان و شوخ طبعی گفت:
_‌ آخه دختر به این بزرگی این‌طوری می‌پره بغل باباش!؟
سرم‌رو باتخسی به نشونه تاکید چند باری تکون دادم و گفتم:
_ بعله بابایی؛ بعد چشه مگه خب؟ دلم تنگ شده بود واست دیگه می‌دونی چند وقته اینطوری بغلم نکرده بودی؟
بابا از اون حالت شوخ طبعی بیرون اومد و دستی به شکمش کشید و با حالت مظلومی که می‌دونستم میخواد بحث عوض کنه، گفت:
_ حالا این‌هارو بیخیال، این‌قدر گشنمه که، دلم لک زده برای خوردن غذاهای خونگی بدو بریم.
نگاه موشکافانه‌ای بهش انداختم و گفتم:
_ خوردن غذاهای خونگی یا...
با اشاره دست به سمت مامان برگشتم و ادامه دادم:
_ غذای‌های خوشمزه‌ی گلپر بانوو! هوم؟
جفتشون زدن زیر خنده؛ یکهو مامان نگاهی عمیق به بابا انداخت ازاون نگاه‌هایی که سرشار از عشق و محبته و در کنارش‌هم کلی دلتنگی ودرماندگی؛ که آدم بدجور قبطه میخوره به وجود همچین عشق‌هایی؛ که البته خیلی‌هم کم پیش میاد دونفر اینطور پاک و زلال دلباخته ودلداده هم باشن! من یکی که به هیج وجه فکر نمی‌کنم یه روزی همچین عشقی نصیبم بشه فوق فوقش یه پسر بی احساس و هوسباز، بدجنس به تورم می‌خوره حالا ببین کی گفتم؛ همینطور داشتم با عشق نگاهشون می‌کردم که ناگهان بابا با دیدن شیدا با عطف و مهربانی رو بهش گفت:
_ سلام شیدا خانم خوش اومدی؛ حالت خوبه دخترم؟
شیدا با همون لهجه جالبش که به شدت ازش خوشم اومده مخصوصا جاهایی که ناخواسته و یهویی انگلیسی‌هم قاطیش می‌شد خیلی بامزه بود ؛ سمت بابا برگشت و گفت:
_ سل... ا... م عمو... و... و... بهسا... بهزا...ادخیلی مت... شکرم ازت... ون.

وقتی فهمیدم شیدا قراره مدتی پیش ما بمونه ته دلم ناراضی بودم؛ دلم نمی‌خواست کسِ دیگه‌ای بیادو جای من‌رو بگیره، از جایی که من تک فرزند بودم و خیلی ننر ولوس بار اومده بودم و نه خواهری نه برادری داشتم ؛ به اینکه این موقعیت‌هم از بین بره ومامان بابام‌رو با یکی دیگه تقسیم کنم بدجور می‌ترسیدم، ولی خب انگار که مجبور بودم این موضوع رو قبول کنم چون راه دیگه ای نبود. پوفی از ته دل کشیدم و باهم سمت میز نهار رفتیم بابا وقتی دسته گل و دید کلی خوشحال شد و من این حس نابی که اون لحظه برام تداعی شده بود رو با هیچی‌ تو دنیا حاضر نیستم عوض کنم. مشغول خوردن غذا بودیم؛ نگاهم‌ رفت سمت ساعت، پووف حالم دیگه از این داغون تر نمی‌شد بخدا؛ ساعت دو بعدظهر بود.
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #8
پارت۷
چقدر عجیب! ساعت عین جت می‌گذره وقتی حال آدم خوبه!
_ بابایی... امروز قرار گذاشتیم که همراه چندتا از دوست‌هام بریم کیش؛ تانیاشون رفتن تا بلیط‌هارو بگیرن، باشه بابایی؟
بابا که سخت مشغول خوردن غذاها بود، با شنیدن صدای من ناگهان به طرفم ‌برگشت ، لقمه تو دهنش‌رو تند قورت داد و اشاره به مامان گفت:
_ والا مامانت اجازه داده دیگه! ما چیکاره‌ایم؟
از اینکه به نظر مامانی اینطور احترام‌می‌ذاشت و روحرفش حرف نمی‌زد؛ تو دلم‌کیلو کیلو قند آب می‌شد.
_دورتون بگردم من.
***
تا چشم‌ روهم گذاشتم ساعت شد ۶ غروب؛ تانی نیم ساعت پیش زنگ‌زد که بلیط‌هارو گرفتن و ساعت هشت پرواز داریم؛ تند تند لباس‌هام‌رو عوض کردم؛ چمدونم‌رو از تو کمد به سختی بیرون کشیدم ، از پله‌ها پایین رفتم، بابا رو کاناپه‌ مشغول تماشا تلوزیون بود و مامانی‌هم تو آشپزخونه درحال آماده کردن خوراکی برای تو راهیم بود، شیدا رو ندیدم احتمالاً رفته بود بیرون؛ توجهی نکردم و به سمت مامانی رفتم.
_ مامان جانم... نیازی به این‌همه زحمت نیست به خدا! فوقش دوساعت تو راهیم، اگرهم چیزی خواستم خب از فروشگاهی چیزی می‌خرم دیگه!

_ فلورا نذار دم رفتنی از دستم کتک بخوری‌ها! حرف‌ نباشه، از بیرون‌هم چیزی نمی‌خری! ضرر داره همه چی واست گذاشتم...
رفتم از پشت بغلش کردم و یک ماچ گنده روی گونه‌هاش کاشتم.
_ خب دیگه... من برم!
چمدونم‌رو برداشتم؛ جفتشون اومدن دم در و به زور ازشون جدا شدم و سمت پارکینگ رفتم؛ ماشینم‌رو برداشتم و از خونه زدم بیرون، کلافه به تانیا زنگ زدم؛ بعد سه تا بوق صدای نکرش به گوشم رسید.

_ سلام دلبرک من کجایی پس!؟
_ هوف ساکت شو... حرکت کردم، دارم میام، چیزی لازم ندارین تو راه بخرم!؟
با حرص گفت.
_ نه نه تو فقط خودت‌رو بیار لازم نیست پتروس فداکار بشی؟!
طعنه آمیز لب زدم.
_ اولاً پتروس فداکار نه و دهقان فداکار، دوماً تو زر نزنی نمیگن لالی‌ها!
_ خب حالا خبر مرگت با اون اخلاق سگت، خداحافظ...
_ به سلامت...
***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #9
پارت۸
_ فلورا!

سرم‌رو بی‌حوصله به طرفش چرخوندم.
_ چیزی شده رویا؟!
با لکنت گفت.
_ ن...ه...ه فقط می‌تر... سم...!
خنده‌ام گرفت، نگاهی به ساره و مهتاب انداختم، برعکس ما جفتشون داشتن هفت پادشاه‌رو خواب می‌دیدن.
_ بیا تو بغلم خرچنگ من...
ایشی کرد و مثل بچه‌ای که بهش کلی شکلات و لواشک و پاستیل داده باشن خوشحال خودش‌رو توی بغلم جا داد. دوساعتی گذشت که صدای خانمی هرجفتمون‌رو هوشیار کرد.
_ خانم‌های محترم بیدار شید؛ رسیدیم..
هیجان‌زده و متعجب پرسیدم.
_ ا...ا... الان کیشیم ما؟! یعنی اومدیم کیش جدی جدی!؟
_ بله خوشبختانه...
جیغی زدم که با لگد رویا بغل پاهام توی لحظه خفه شدم؛ اخمی بهش کردم و ذوق‌زده چمدونمان‌رو برداشتیم و تند از هواپیما خارج شدیم.
رویا سمتمون برگشت و کلافه و حرصی گفت:
_ اوم بچه‌ها الان چه غلطی بکنیم بنظرتون؟!
نفس عمیقی بیرون دادم.
_ معلومه دیگه خنگول میریم یک جایی تا یکم بکپیم؛ مُردیم از خستگی!
ساره تند گفت.
_ عه فلوری تو که تا اینجا عین خرس خوابیده بودی! نه میریم یکم دور دور... فکر کنم شهربازی‌هم داشته باشه دیگه مگه نه!؟
دندون‌های سفید و براقم‌رو با حرص به نمایش گذاشتم و لجوج گفتم:
_ تو ساکت‌ شو جغد شب! من که خوابم میاد شما ها هر غلطی دوست داشتین بکنین به جهنم اه!
طرف تانیا برگشتم و حرصی گفتم.
_ تو بیا بریم دیگه خرچنگ!
تانیا نوچی گفت و مظلوم طرف من گفت.
_ هوا به این قشنگی و جا به این جذابی دلت میاد بری بکپی فلویی؟! بیا بریم دیگه ضد حال نزن...
عصبانی شده بودم، چرا این سه‌تا تا این حد خستگی ناپذیر بودن، چرا من کمی مثل این‌ها نبودم تا این‌قدر از دست این کار‌هاشون حرص نخورم و اذیت نشم!؟
_ باشه... الاغ‌ها بریم... این چمدون‌ها رو که نمی‌خواین با خودم حمل کنیم هی؟! بیاین لااقل ببریمشون هتل و بعد بریم گم و گور شیم!
و تنها حرفی که از سه تا‌شون هم‌زمان شنیدم کلمه‌ی‌ بلند وحشی بود! واقعاً خودم‌هم نمی‌دونستم چرا وقت‌هایی که خوابم می‌گیره اینقدر وحشی و سگ می‌شم. همراهشون به هتل رفتیم و بعد گذاشتن چمدون‌ها توی اتاق‌هامون از هتل زدیم بیرون.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
185
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
32
بازدیدها
313

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین