. . .

متروکه رمان سرگذشت من تویی | الی حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. معمایی
اسم رمان: سرگذشت من تویی
نویسنده: الی حسینی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، معمایی
ناظر: @Zahra.v.n
خلاصه: السا تک‌دخترِ
خانواده‌ی مهرآرا ،
یک دختر بیست ساله
در هفده سالگی خانه‌ی
کودکی هایش را برای
عشقی واهی ترک می‌کند
، حال زندگی در حالِ است
، تکراری از جنسِ گذشته‌ای
تلخ ولی این میان دخترکِ ساده
شیطنت هایش رنگ می‌بازد.

مقدمه:
جان من و جهان من، روی سپید تو شده‌ست
عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو

از تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو

من آنِ تواَم

مرا به من باز مده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

worning.f

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
worning.f
شناسه کاربر
1573
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
موضوعات
2
نوشته‌ها
23
پسندها
88
امتیازها
63
سن
21
محل سکونت
خیال جانگ اوکم😭🛀

  • #11
پارت9

-اه درسا میگم نه یعنی ولم کن باو.
پامو رو گاز فشار دادم اصا اعصابم نزاشتن امروز اون از علی اینم از درسا اه بعد ده دقیقه رسیدم جلو دانشگاش از ماشین پیاده شد

-خدافظ.

-تنها نرو خونه میام دنبالت مواظب خودت باش فعلا

دستی براش تکون دادم گازشو گرفتم صدای اهنگو زیاد کردم


(از زبان احسان)

هرچقد خواهش کردم به حرفام گوش نکرد بدجور داغونم اخه
بی معرفت چرا نمیزاره براش توضیح بدم وقتی رفتم تعمیرگاه ماشینمو بیارم دیدمش اومده بود دنبال ماشین دوستش خیلی سعی کردم باهاش حرف بزنم حتی تعقیبش کردم ولی از دستم در

رفت حالا ک فهمیدم تهرانه ادرسشو زیر سنگم باشه پیدا میکنم هرجور ک شده ب خیلیا سپردم برام پیداش کنن اون تمومه دنیامه عین سگ پشیمون شدم سه سال پیش وقتی اون حرفارو بهش زدم
الهام بهم دروغ گفته بود فقط بخاطره دخترخالم ازشون متنفر شدم ولی دیر فهمیده بودم

ک اون دروغ گفته السا رفته بود الهام بهم گفت السا با پسرهمسایه شون وقتی ک با من بوده با اونم رل زده بهم گفت حتی باهم قول قرار ازدواج گذاشتن من یادم رفته بود ک عشقم برای من بود، ن کس دیگه ای همه چیو یادم رفته بود، انروز
هه فرداش فهمیدم از حرفاشون ولی دیگه السایی نبود ک براش توضیح بدم تمومه فارسو زیرپا گذاشتم نبود ک نبود حتی ب ذهنمم نمیرسید اون اومده باشه تهران همون سه سال پیش اومدیم کرج

وقتی ک رفیق فاب السا به هممون گفت اون از ایران رفته هنوز نفهمیدم چرا بهمون دروغ گفت
چرا نذاشت بیشتر دنبالش بگردیم از خریت خودم خجالت میکشم چرا ب حرف دوستش گوش کردم شاید خودم دنباله رفتن السا بودم ک تلاش نکردم برای پیدا کردنش گوشیم زنگ خورد نگاش کردمدوستم بود

-جانم داداش

-سلام احسان جان خوبی داداش خبر مهمی دارم برات

-خوبم داداش زودباش بگو پیداش کردی؟

-ارره داداش احسااان مژده گونی بده بالاخره پیدا کردم عشقتو.

ذوق زده گفتم-خدایا.. شکرت عشقمو.. پیدا کرد خدایا شکرت،
صدای خنده ای دوستم اومد

- باخنده احسان نمیری از ذوق زیاد

-کامران خفشو فقط ادرسو بفرس برام بای، گوشیو قطع کردم ذوق زده همش میخندیدم برای دیدنش نقشه ها داشتم با صدا اس مس گوشی نگاهی بهش انداختم کامران برام ادرسو فرستاده بود
پامو رو گاز گذاشتم راه افتادم ب سمت تهران خیلی تند میروندم سرعتم خیلی بالا بود بعد دو ساعت بالاخره رسیدم ب ادرس موردنظر جلو خونشون پارک کردم از بیرون خونه خیلی شیک و قشنگی بود تو ماشین منتظر بودم تا یکی از خونه بیاد بیرون
یا بره تو خونه رو فرمون ضرب گرفته بودم ی ماشین رد شد رفت تو خونه خیلی سرعت داشت

نتونستم داخلشو ببینم نکنه السا بود باید میرفتم دم در تنها راهش همین بود اگع دوست زبون درازشم باشه مهم نیست پیاده شدم رفتم از جلو ایفون رفتم کنار زنگو فشار دادم بعد چند ثانیه صدا یکی اومد

-کیه؟صدای علی بود، وایی اون اینجاس پس من چرا هیچ خبری نداشتم مهم نیس اینجاس ک اینجاس من با السا کار دارم

-سلام من با الساخانوم کار دارم میشه بگید بیان دم در
صداش اومد پر از تعجب بود صداش

-احسان خودتی تو اینجا چ غلطی میکنی

-به تو ربطی نداره ب السا بگو بیاد کارش دارم، دیدم جواب نداد همون لحظه در باز شد یکی پرید بیرون هنوز طرفو ندیده بودم
، ی مشت محکم خورد ب صورتم منگ سرمو اوردم بالا داداش السا بود دستمو بردم بالا محکم زدم بهش همینجوری داشتیم جلو در هم دیگرو میزدیم باصدای جیغ یکی نگاش کردم دوست السا بود داشت
جیغ میزد یک هو از هوش رفتم

(از زبان السا)

بعد ظهر از سرکار برگشتیم درسارم با خودم اوردم خیلی خسته بودم تا رسیدیم پریدم تو حموم تازه از حموم اومده بودم
بیرون شلوار و تیشرت تنم کردم داشتم موهامو سشوار میکشیدم با جیغ درسا دویدم بیرون

-درسااا چیشده چرا جیغ میزنی

با گریه گفت- الساا اونجاا رو، سرمو برگردوندم ولی دیر شده بود چون علی با چوب محکم زد ب سر احسان دویدم ب سمتشون من قبلا پزشکی خونده بودم چند ترم یکم حالیم میشد رفتم نبضشو گرفتم کند میزد با داد ب علی گفتم بره ماشینو بیاره
ببریمش بیمارستان بعد اوردن ماشین با کمک هم سوارش کردیم درسا برام مانتو شال اورده بود تنم کردم بهش گفتم برو تو خونه خودم پشت فرمون نشستم با سرعت زیاد روندم ب نزدیکترین بیمارستان هی از احسان خون میرفت واقعا ترسیده بودم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

worning.f

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
worning.f
شناسه کاربر
1573
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
موضوعات
2
نوشته‌ها
23
پسندها
88
امتیازها
63
سن
21
محل سکونت
خیال جانگ اوکم😭🛀

  • #12
پارت10

بعد یک ربع رسیدیم ماشینو پارک کرده-نکرده علی پرید پایین دوید به سمت بیمارستان بعد چند لحظه با چندتا پرستار و برانکارد


اومدش احسان رو گذاشتن روش با سرعت راه افتادن به سمت ورودیه بیمارستان دنبالش رفتم خیلی استرس داشتم چرا اون از هوش رفت یعنی بخاطره ی چوب این همه خون ازش رفت واقعا گیجم زودی بردنش اتاق عمل

پشت در وایساده بودم علی کنارم ایستاد نگاش کردم دستمو گرفت برد رو صندلی ته راه رو نشوندم با استرس پاهامو تکون-تکون میدادم گوشیم زنگ خورد از کیفم اوردمش بیرون نگاش کردم
شماره ناشناس بود تعجب کردم ولی خو جواب دادم

-الو.. الو.. چرا حرف نمیزنی..

-سلام السا، این صدا صدای الهام بود گوشیو قطع کردم!

من حرفی نداشتم با اون بزنم، عصبی دستامو گذاشتم رو شقیقه هام ماساژشون دادم بعد 1ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون رفتم سمتش

-چیشده اقای دکتر؟ چرا اون از هوش رفت؟ چرا بردینش اتاق عمل؟

-خانوم شما باهاش چ نسبتی دارید؟، نمیدوستم چی بگم یهو از دهنم پرید!

-نامزدشم.. ،خودمم گیج شدم علی با دهن باز نگام کرد دکتر ی نگاهی بهم انداخت و گفت

-خانوم نامزدتون بخاطره ضربه ای که ب سرش وارد شده از هوش رفتن اون خون ریزیم بخاطره ضربه بوده و اینکه الا حالش خوبه هروقت ب هوش اومد میتونید برید ببی‌نی‌نش

رو صندلی نشستم گوشیمو در اوردم به درسا زنگ بزنم بگم بهش
پرستاری اومد کنارم وایساد

-خانوم ب خانوادش اطلاع بدید!

-میشه خودتون بهشون زنگ بزنید؟ بگیدپسرشون اینجاس؟

-چرا خودتون زنگ نمیزنید؟ ایشون نامزدتون هستن پس باید شما زنگ بزنید!

-لطفا من واقعا از خانوادش خوشم نمیاد! چشامو مظلوم کردم بهم نگاهی انداخت و گفت باشه بعد چند دقیقه، گفت ک زنگ زده اطلاع داده

یک ساعت گذشت پدر و مادرشو دیدم مادرش داشت زار میزد

، هه بره پیش کسی زار بزنه ک نشناستش من اونو خیلی خوب میشناسم مثلا الان احسان خیلی براش مهمه شایدم تو این سه سال براشون مهم شده نیشخندی کنج لبم نشست از جام بلند شدم
رفتم سمت ایستگاه پرستاری ازشون پرسیدم هنوز به هوش نیومده گفتن چرا و میتونم برم ببینمش اتاقش طبقه بالا بود

از پله ها رفتم بالا رسیدم جلو در اتاق در زدم صدای خستش ب گوشم خورد

-بفرمایید

اروم درو باز کردم وارد اتاق شدم چشماش گرد شد بهم خیره شده بود بهش گفتم

- خوبی

با صدای پر ذوقی گفت

-حالا ک دیدمت عالی شدم..

-خداروشکر!

رفتم رو صندلی کنار تختش نشستم بهم خیره- خیره نگاه میکرد

-میشه اینجوری نگام نکنی؟

-باشه-باشه فقط تو رو خدا نرو قول میدم خیره نگات نکنم!،
خندم گرفت چقد اذیت شده ک میگه تو نرو قول میدم نگات نکنم خندیدم به چال لپم خیره شد یهو خندم ناپدید شد اروم گفتم

-چی میخواستی بگی الان بگو گوش میدم

با ذوق گفت- جون من

فقط نگاش کردم چشای پر ذوقشو دوخت ب در شروع کرد ب گفتن هرچیزی ک سه سال پیش اتفاق افتاده بود

-روزی ک علیرضا داداشت فهمید الهام بهش خیانت کرده و باهاش بهم زد الهام هی سعی میکرد بین منو تو رو بهم بزنه تا اینکه با اون حرفا موفق شد
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

worning.f

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
worning.f
شناسه کاربر
1573
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
موضوعات
2
نوشته‌ها
23
پسندها
88
امتیازها
63
سن
21
محل سکونت
خیال جانگ اوکم😭🛀

  • #13
پارت11
با دهن باز نگاش کردم باورم نمیشد الهام بخاطره کینه و انتقام اون همه بلا سرم اورد اخه مگه من چیکارش کرده بودم؟
ک رفت پشتم حرف زد اون دوست من بودچون ب داداشم بد کرده بود باید اینهمه بلا سر من بیاره اروم گفتم

- چطوری فهمیدی اون دروغ گفته

-یک روز ک داشت با دوستش حرف میزد شنیدم خیلی خوشحال بود باورم نمیشد اون عکسا اون فیلما همچی فتوشاپ بود اینکارارو کرد فقط و فقط بخاطره اینکه تو رو از من دور کنه هرچند موفق شد از اون روز ازش متنفر شدم هرکاری میکرد باهاش حرف بزنم ببخشمش مخصوصا اینکه دوستش رفت همچیو به علی گفت بهش گفت ک اون باعثه بانیه رفتن تو بوده


علی هم ک داشت حرفاشو باور میکرد این دفعه دیگه واقعا ازش متنفر شد

-پس چرا هنوز به عکسش نگاه میکنه؟

-نمیدونم فقط میدونم علی اون رو جلو مامان بابا خورد کرد بهش گفت حالم ازت بهم میخوره علی بهش گفت تو میدونستی من خواهرمو خیلی دوست دارم باز اونو از ما گرفتی جوری ک ازش هیچ خبری نداریم همش تقصیره توعه، دو بار دست ب خودکشی زد

ولی خو باز نجات پیدا کرد مث دیوونه ها شده بود همش خودشو از یک جا پرت میکرد خودشو زخمی می‌کرد می‌گفت من اجیمو میخوام بردنش پیش روان شناس دکتر گفت ک فقط دیدن دوباره ای تو حالشو خوب میکنه ولی تو نبودی..!

سرشو اورد بالا چشاش پر اشک بود به چشاش خیره شدم ی قطره از چشاش چکید سریع پاکش کرد تا من نبینم ولی دیدم چشای منم
بارونی شد باز قلبم براش لرزید حالا ک فهمیده بودم چرا ولم کرده باز دوستش داشتم من این عشقو نمیخوام ولی خودمم میدونسم دارم خودمو گول میزنم باز شروع کرد به حرف زدن

-دلم براش میسوخت اونهمه بلا سرت اورده بود حالا فقط دیدن تو خوبش میکرد اون لحظه بود ک فهمیدم خدا جواب تموم بدیاشو داده فهمیدم ک اینا تاوان دله شکسته ای توعه


بهش لبخندی زدمو گفتم

-احسان

-جونم

-بهش زنگ بزن میخوام باهاش حرف بزنم!، با تعجب نگام کرد چشاش برق زد، گوشیشو ب سمتش گرفتم از دستم گرفت شروع کرد ب شماره گرفتن بعد دو تا بوق صدای الهام تو گوشم پیچید

-سلام داداشی!

گفتم علیک سلام با صدای گیجی گفت

-السا ابجی تویی

-بله الهام خانوم شنیدم می‌خواستید بامن حرف بزنید حرفی دارید بگید باید برم!

-السا منو ببخش ابجی من احسان رو ازت گرفتم من کاری کردم تنها بمونی همش تقصیره منه ک تو ناپدید شدی تقصیره منه که
داداشت داغون شد همش تقصیره من ک مامانت قرص مصرف میکنه،

با دهن باز داشتم ب حرفای الهام پشت گوشی گوش می‌کردم باورم نمیشد اینهمه بلا سره خانوادم اومده بعد من ازشون هیچ خبری نداشتم با نفرت گفتم

-ازت متنفرم!، گوشیو قطع کردم ب احسان نگاه کردم با بغض گفت-

-السا دیگه دوستم نداری؟

اروم با پاهای لرزون ب تختش نزدیک شدم روش نشستم با صدای اروم تری گفتم

- خیلی دوست دارم بی معرفت صدای دادش خجالتمو از بین برد با داد گفت

-السا نوکرتم..،
با داد اون علی پرید تو اتاق با دیدن من بغل دسن احسان هم خندش گرفت هم خجالت کشید مثلا میخواس نشون نده
اخم کرد ولی با دیدن اخم احسان از خنده ترکید احسان گفت

- فکر کنم این درو واسه زدن گذاشتن! مگه نه اقا علی؟!،

داداشم لبخنده دندونمایی زد و گفت

-عه جدی؟ فک کردم واسه گند زدن ب روز عاشقای مثل تو هست!

حرص احسان بدجور دراومد از جاش پاشد بره علی رو کتک بزنه داداشم اومد خودشو پشتم مخفی کرد و گفت

-وای السا منو از دس این بربر (یعنی وحشی) نجات بده

وایی این دوتا چشونه؟ چرا اینجوری میکنن؟!

دکتر اومد تو اتاق با دیدن احسان گفت

-عه بچه چرا پاشدی؟ برو بخواب وگرنه مرخصت نمیکنما!

اونم چشاشو مظلوم کرد گفت

- دکی جون احسان بزار برم اخه قراره همین روزا دامادشم، دکتر رو میشناختم داداش تیامم بود بهم نگاهی انداخت و گفت

- مبارک باشه بدون خبر میخوای عروسشی هان؟!

خندیدم گفتم

- عه داداش این چ حرفیه هنوز مامان بابا ازم هیچ خبری ندارن بزار اول اونا بیان ایران حالا بعد عروس میشم تو که نیازی ب دعوت نداری مگه ن داداش، بعد دندونامو ب نمایش گذاشتم خندید گفت

-اره ناسلامتی یدونه ابجیمی ها!

احسان بعد چند ساعت مرخص شد رفتیم خونه ما مجبور شد بره اتاق علی نمیخواستم فعلا بزارم بره پیش خانوادش مخصوصا اینکه اونا منو تو بیمارستان دیدن فهمیدن برگشتم پیش احسان فقط حالشو پرسیدن دیگه نگفتن بیا خونه چون میدونستن عمرا بزارم بره
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

worning.f

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
worning.f
شناسه کاربر
1573
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
موضوعات
2
نوشته‌ها
23
پسندها
88
امتیازها
63
سن
21
محل سکونت
خیال جانگ اوکم😭🛀

  • #14
پارت12

، فرداش علی زنگ زد ب مامان اینا همه چیو گفت بهشون اونا اول باور نکردن ولی خو کلی هم گریه کردیم با مامان از پشت گوشی

یک روز بعدش اومدن ایران تو فرودگاه بابا زد زیرگوشم درکش کردم بعد اینکه بهم سیلی زد محکم بغلم کرد میدونستم اون سیلی حقمه من سه سال اونا رو بی خبر گذاشته بودم خب مامان بابای احسان اومدن خاستگاریم همچی خیلی خوب بود و اینکه علی درسا رو خواستگاری کرد فردا عروسی دوتامونه هم من هم

درسا خیلی خوشحالم ی ماه پیش مامان بابای درسا اومدن ایران رفتیم خواستگاری اونام تا دیدن علی پسره خوبیه قبول کردن

خیلی ذوق دارم هم من هم درسا اخه قراره فردا عروسشیم ایوول


(راوی)

خیلی خوشحال بودن امروز قرار بود بعد اینهمه سال بهم برسن
احسان جلو ارایشگاه منتظر عروسش بود سرشو اورد بالا با دیدن السا چشاش برق زد هرچند صورت عروس پوشیده بود ولی بازم حس میکرد ک اون خیلی خوشگل شده

السا برا رفتن ب سمت ماشین باید از خیابون رد میشد فقط چند قدم با ماشین فاصله داشت درحالیکه داماد ب ماشینش تکیه داد بود
و عروسش رو تماشا میکرد درس تو همون لحظه ی ماشین با سرعت خیلی بالا محکم کوبید به عروسش چشای داماد بود ک دید عروسش چند متر جلوتر پرت شده بود خبری از لباس سفید عروسی نبود تماما قرمز شده بود پاهای داماد لرزید به زمین افتاد

باورش نمیشد این همون عروس قشنگش باشه صدای داد دوستا و خانوادی عروس داماد تو سر احسان می پیچید چیزی رو ک میدید
باور نمیکرد دوست و مادر عروس از هوش رفتن داماد راه افتاد با پاهای لرزون نشست کنار السا با دستش تکونش داد

- پاشو.. السا.. پا..پاشو.. الان.. که.. وقت.. خ.. خواب.. نیست.. ببین.. مهمونا.. من. منتظرمونن..

اشکاشو با دستش کنار زد با داد گفت

-پاشو.. لعنتی.. تو حق نداری ولم کنی.. السا..! تو رو مرگ من پاشو..

زار میزد التماس یک جسد پر خون میکرد جسدی که نه دیگه قلبش میزد نه دیگه نفس میکشید

نه دیگه حسی داشت ولی اون این حرفا حالیش نبود که اون فقط میخواست بازم چشای عشقشو ببینه چندتا از فامیلا و دوستا اومدن بلندش کردن اون دیگه پاهاش هیچ حسی نداشت باز افتاد

کشون کشون خودشو رسوند ب جسم بی روح عشقش دست السا رو گرفت تو دستش چشماش بسته شد دوتاشون باهم به خواب فرو رفتن ولی خواب السا عمیق بود خوابی بود ک دیگر بیدار شدنی توش نبود

همه تو بهشت زهرا زار میدن اشک میریختن میزدن به سر و صورت هم میزدن حالشون بد بود دخترک خیلی زود رفت از پیششون و این باورش امکان پذیر نبود عاشق وقتی ب هوش اومد

با اصرار زیادی ک کرد بردنش تا برای اخرین بار عشقشو ببینه وقتی که السا رو داشتن میزاشتن تو قبر احسان زار میزد نمیخواست بزاره اونو بزارن اون تو میگفت

- اون از تنهایی میترسه، می‌گفت،

- اون کوچیکه برای تنها بودن، با التماس ازشون می‌خواست بیارنش بیرون ولی گوش کسی بدهکار حرفای اون نبود روش خاک ریختن

ب همین راحتی السا رفت دیگه اخرای شب بود هنوز احسان رو قبر عشقش بود سرمو گذاشت رو قبر جوری ک انگار سرش رو سینه ای السا هست با بغض صداش کرد

- چطوری تونستی بری؟ مگه قول ندادی تا اخرشبا همیم؟!

اونقد گریه کرده بود ک اشکاش خشک شده بود نفسش لحظه ب لحظه تنگ تر میشد بیشتر خودشو کشید رو قبر و چشاشو بست..!

پایان جلد یک..
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
327
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین