. . .

در دست اقدام رمان سرزمین اِمُرداد | ابراهیم نجم آبادی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
  4. اساطیری
نام رمان: سرزمین اِمُرداد
ژانر: جنگی_تاریخی،عاشقانه
نویسنده: ابراهیم نجم آبادی
ناظر: @nafas.shahpori
خلاصه:
در گذشته‌ای نه چندان دور و نزدیک؛ سلسله آپاردیا بر سرزمین بهشتی اِمُرداد حکومت می‌کرد؛ زندگی مردم آن سرزمین غرق در شادی و نشاط بود، به دور از افکار و اعمال شیطانی، تا این‌که اَبرهای تیره بر سرزمین بهشتی چیره شد و برگه‌های تاریخ سرزمین اِمُرداد با خون نوشته شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,364
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

ابراهیم نجم آبادی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6993
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
60
امتیازها
33

  • #3
مقدمه:
این رمان در یک فضای تخیلی نوشته شده و هیچ حقیقت تاریخی ندارد؛ ولی در دروغ‌ها نیز حقایقی پنهان است؛ زبان رمان عامیانه و تا حد زیاد امروزی‌ست برای راحتی شما.
***
ای سرزمینی که غرق در تیرگی و ظلم شده‌ای، منتظر باش او می‌آید.
خرافات و تاریکی روزگار بر دلت سایه افکنده، منتظر باش روشنایی در راه است.
مردمت سرشان خم و ناامید به فردا، منتظر باش کوه امید در راه است.
او می‌آید کسی که از خون سلسله‌ آپاردیاست، کسی که شاهزاده سرزمین اِمُردادست.
برق شمشیرش تیرگی را از بین خواهد برد، عشق وجودش، نفرت‌ها را از میان خواهد برد.
به درستی که او، اسطوره دلیرست، از ترس او دشمن‌های این سرزمین دیگر خواب را بر چشم‌هایشان نخواهند دید.
او می‌آید، این یک وعده دروغین نیست، این راست‌ترین حرف تاریخست.
او می‌آید چون رسم، گویش و آیین سرزمین اِمُرداد در خطرست، او خواهد آمد، او خواهد آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6993
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
60
امتیازها
33

  • #4
پارت یک
***راوی***
سال‌ها قبل سلسله آپاردیا بر سرزمین پهناور اِمُرداد حکومت می‌کرد، هشت حکومت(شهر) بزرگ زیر پرچم آپاردیا بودن( اِمرداد، پارادینا، سلیوا، پژوا، ژین، سلوج، کارناک و میتیریا) و یک کشور قدرتمند ساخته بودن که باعث نگرانی کشور همسایه، مبید شده بود.
قصر پادشاهی آپاردیا اون‌قدر باشکوه بود که آوازه زیبایی این قصر در کل کره خاکی پیچیده بود، این قصر شامل دو دروازه غربی و شرقی بود و بالاترین امنیت رو داشت، دیوارهای بلند قصر برای هر دشمنی نفوذناپذیر بودن، شاه بختیار وارث حکومت آپاردیا بود و توانسته بود مثل نیاکان خود، پادشاه خوبی برای سرزمین اِمُرداد باشد و شکوه و جلال امپراطوری آپاردیا را حفظ کند.
***
دربار بزرگ پادشاهی آپاردیا با مجسمه‌های نمادین تزئین شده بود و پرده‌های قرمز رنگ سرتاسر اون برافراشته بود؛ پادشاه به تخت طلایی_نقره‌ای خود تکیه داد، تاجش را در سرش جابه‌جا کرد و با چشم‌های مشکیش به همسر دومش آیت نگاه کرد، زنی که بعد از مرگ آذرنوش به همسری برگزیده بود و از او پسری به نام افشین داشت؛ آیت به پادشاه احترام گذاشت، سرش را بلند کرد و لبخند گرمی زد:
- سرورم.
بختیار با مهربونی همیشگیش به آیت نگاه کرد و لبخند زد:
- دو تا شاهزاده از صبح در قصر نیستن، برای همین ازت خواستم به این‌جا تشریف بیاری تا در مورد آن‌ها جویا بشم.
آیت لبخند زد و با صدای رسایی گفت:
- هر دو شاهزاده صبح زود به شکار رفتن؛ عالی‌جناب!
بختیار سری تکون داد پ ابروهایش را بالا انداخت:
- اوه، پس شیرهای من به شکار رفتن!
اردشیر نخست وزیر دربار پادشاهی با چاپ‌لوسی گفت:
- پدر که شیر باشه، پسرم شیر میشه؛ پادشاه من!
بختیار بهش خیره شد و دستش رو روی تخت گذاشت:
- کم‌ ز*ب*ون بریز اردشیر.
اردشیر با لبخند به پادشاه خیره شد:
- پسرهای شما حرف ندارن پادشاه؛ افشین در شمشیرزنی و تیراندازی بی‌نظیرست.
بختیار با لبخند و عشق به آیت نگاه کرد:
- به لطف توجه‌های ملکه‌ست.
آیت چشم‌هاش برقی زد و سرش رو پایین انداخت:
- ممنون سرورم.
بعد سرش رو بالا گرفت، به اردشیر نگاه کرد و با اقتدار گفت:
_ درسته که افشین یک دلاور شجاع؛ ولی آرش خود معنای شجاعته!
اردشیر سر تکون داد و با مهربونی گفت:
- بله ملکه. در تمام این سرزمین، آدمی به شجاعت شاهزاده آرش نیست؛ مردم نیز عاشق او هستن.
بختیار مستانه خندید و با افتخار گفت:
- اون‌ها غرور سلسه آپاردیا هستن.
***
خورشید به جنگل پهناور سرزمین اِمُرداد می‌تابید و نور خورشید، در این صبح دل‌انگیز از لابه‌لای شاخ و برگ درختان به چهره‌ی افشین گرما می‌بخشید. افشین با چشم‌های مشکیش به گوزن درحال چریدن خیره شده بود؛ تمام تمرکزش رو جمع کرد، نفسش رو در س*ی*نه حبس کرد، بعد تیر را رها کرد و تیر مستقیم بر گر*دن گوزن فرود آمد:
- عالیه، زدمش.
بعد به چشم‌های قهوه‌ای زیبای آرش خیره شد، گرچه ترکیبات چهره آرش خیلی ساده بود؛ ولی وجودش یک قدرت عجیبی داشت و این قدرت را افشین به خوبی حس می‌کرد. آرش لبخند زد و ابرو بالا انداخت:
_ چیه؟
افشین سر تکون داد و با ذوق گفت:
- هیچی برادر، زدم به هدف.
بعد با لبخند به آرش نگاه کرد، آرش دستش رو روی شونه‌ی افشین گذاشت و با عشق برادرانه بهش خیره شد:
- تو بهترین تیراندازی پسر!
افشین خندید، سرش رو خاروند و با خجالت جواب داد:
- خجالتم نده برادر؛ کل سرزمین آگاه هستن که به ماهری شما در تیراندازی هیچ‌کس نیست.
آرش لبخند زد و افشین کمان رو سمت آرش گرفت:
- امتحان کن!
آرش با لبخند به افشین نگاه کرد؛ ولی کمان‌ رو ازش نگرفت، افشین با تعجب به آرش نگاه کرد:
-چی‌شد برادر؟
آرش به راه افتاد، افشین بعد از کمی مکث به دنبالش حرکت کرد و آرش با لبخند گفت:
- من رو شکار کردن یک شکارچی، هیجان‌زده می‌کنه.
برگشت به چشم‌های افشین نگاه کرد و با اعتماد به نفس خاص خودش گفت:
- می‌خوام یک شیر نر بزرگ شکار کنم و پو*ستش رو به پدر پیش‌کش کنم.
افشین از تعجب دهنش باز موند:
- شیر!
آرش سر تکون داد و لبخند زد:
- آره!
***آرش***
دشت سکوتی عجیبی تجربه می‌کرد و این می‌تونست آرامش قبل از طوفان باشه، به بوته‌ها خیره بودم، هر حرکت این بوته‌ها می‌تونست خبر از کمین یک شیر داشته باشه. نگاهم به اطراف می‌چرخید و خودم رو آماده نگه می‌داشتم؛ چون هر لحظه ممکن بود شیری که تو قلمروش بودم برای تثبیت قدرتش بهم حمله کنه. نگاهم به چهره وحشت زده افشین افتاد که با ترس بهم خیره شده بود.
افشین از دور بهش خیره شده بود و زیر ل*ب غر- غر می‌کرد:
- شکار شیر، اون هم بدون هیچ سلاحی؛ خودت رو به کشتن میدی!
دشت پر از گل و بوته بود، باید حواسم رو خوب جمع کنم شاید شیر بين اين بوته‌ها کمین کرده باشه، افشین با ترس گفت:
- آرش این‌جا موندن جایز نیست، بریم!
به افشین نگاه کردم:
- یکم‌ دیگه صبر کن تا... .
با دیدن شیر پشت سر افشین که در کمین بود حرفم رو خوردم، افشین متوجه تعجب من شد:
- چیه آرش؟
یال‌های شیر بين بوته‌ها معلوم بود، با قدم‌های آروم به افشین نزدیک می‌شدم، نگاهم رو از شیر برنمی‌داشتم؛ افشین متوجه نگاهم شد و برگشت به پشت سرش نگاه کرد، پو*ست سفیدش از ترس یک‌دفعه قرمز شد و با ترس گفت:
- ش... ش... شیر.
بعد شروع به دویدن سمت من کرد، پسر ابله این چه واکنشیف، خیر سرت شاهزاده آپاردیا هستی. بلند داد زدم:
- نه افشین.
شیر به سمت افشین یورش برد؛ من هم با نهایت سرعت و قدرتم شروع به دویدن کردم. باید قبل از این‌که خودش رو به افشین برسونه بهش حمله کنم وگرنه اتفاق ناگواری می‌افته، تا شیر به سمت افشین حمله کرد و از زمین خودش رو جدا کرد، من هم پام رو به سنگ زدم و از روی زمین بلند شدم و خودم رو روی پشت شیر انداختم، بعد گلاویز شدیم و از بالای تپه به پایین تپه غلت می‌خوردیم. باید تموم قدرتم رو جمع کنم و نذارم دندون‌هاش به بدنم برسه؛ وگرنه با یک حرکت کارم رو تموم می‌کنه. پایین تپه پرت شدیم و هر کدوم یک گوشه افتادیم، شیر از جاش بلند شد و بهم خیره شد؛ من هم به چشم‌های شیر چشم دوختم، شیر نعره‌ای کشید تا ترس بهم غالب کنه؛ ولی نمی‌دونست کسی که جلوش ایستاده خودش معنای ترس و وحشته! بی‌خیالی پسر، الان وقت افتخار به خودت نیست.
به سمتم حمله کرد و با پنجه‌اش خواست ضربه‌ای بهم بزنه ، من هم دو دست شیر رو گرفتم. او را به عقب روندم، واقعاً قدرت بی‌نظیری داشت؛ شیر تا خواست گردنم را گ*از بگیره، خودم رو به زیر شیر کشیدم و مشتی به زیر گلوی شیر زدم، اون‌قدر پوستش محکم بود که دست خودمم درد گرفت، شیر نعره ای زد، پاش تو گدال افتاد، بهترین فرصت بود، با تموم قدرتم به ساق پاش کوبیدم، شیر دوباره نعره‌ای زد، فکر کنم پاش شکست؛ شیر از درد به خودش می‌پیچید. افشین داد زد:
- کارش رو تموم کن.
چشم به تیکه سنگی افتاد، آن را برداشتم و به هوا پریدم و محکم به سر شیر کوبیدمش؛ سنگ چند تیکه شد و شیرم نعره‌ای زد و کارش تموم شد. کنار شیر رو پام نشستم، نفس نفس می‌زدم، افشین با خنده به سمت پایین تپه اومد:
- عالیه پسر!
با نفس- نفس زدن گفتم:
- من عالی نبودم. این شیر، شیر نبود؛ خیلی زود زمین گیر شد.
افشین نشست، به ب*دن شیر دست کشید و بهم خیره شد:
- هیچ‌ موجودی توان مقابله با تو رو نداره پسر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6993
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
60
امتیازها
33

  • #5
پارت دو
***
پدرم و تمام کارکنان دربار به داستان افشین در مورد شکار من گوش سپرده بودن. نمی‌دونم چرا حس می‌کنم پدرم از این موضوع ناراحت شده:
- بعد با یک تیکه سنگ به سر شیر کوبید و تمام.
به پدرم نگاه کردم تا پو*ست شیر بهش پیش‌کش کنم که متوجه چهره برافروخته پدرم شدم، سرم رو پایین انداختم و احترام گذاشتم:
- چیزی شده، سرورم؟
پدرم با عصبانیت نفس می‌کشید، دست‌هاش رو مشت کرده بود:
- شکار کردن شیر! ما فقط چیزهایی شکار می‌کنیم که بهشون نیاز داریم.
افشین که متوجه منظور پدر شده بود در حمایت از من سریع گفت:
- آرش مجبور شد پدر، اون شیر به سمت من حمله کرد.
بختیار بلند داد زد:
- بسه افشین، چطور جرأت کردی جلوی من دروغ بگی!
همه با تعجب به پدرم خیره بودن، از جاش بلند شد و رو به اردشیر کرد:
- هر دو شاهزاده تا طلوع فردا صبح، آویزون بشن.
بعد با عصبانیت از دربار خارج شد، با قیافه‌ی جدی به افشین خیره شدم:
- حالا بازم داستان‌سرایی کن.
ملکه بهمون نزدیک شد:
- اون از قدرت آزمایی در برابر هر موجود بی‌گناهی متنفرِ.
افشین لبخند زد و به مادرش نگاه کرد:
- حالا این دستورش واقعا جدی بود.
آیت با لبخند به هر دومون نگاه کرد، زن مهربونی بود، همیشه با من عین افشین برخورد می‌کرد و هیچ فرقی با مادرم برام نداره، آیت به افشین نگاه کرد:
- بختیارشاه با هیچ‌کس شوخی نداره!
***
خورشید داشت غروب می‌کرد و آخرین پرتوهایش به من و افشین که برعکس آویزون بودیم می‌تابید، فاصله زیادی با زمین نداشتیم. حس می‌کنم مغزم داره از دهنم بیرون میاد، افشین کلافه گفت:
- کو تا طلوع صبح؟
لبخند زدم:
- من اون شیر رو شکار کردم، تو چرا دروغ گفتی؟
افشین بهم نگاه کرد:
- برای نجات تو؛ ولی خودم گرفتارشدم.
خندیدم:
- بی‌خیال، حالا خوبه از این بدتر نشد.
به قصر بزرگ خیره شدم که سربازان زیادی از اون محافظت می‌کردن، ما رو از یک ستون بزرگ نزدیک دروازه غربی آویزون کرده‌ بودن، در همین لحظه شیپورچی جار زد:
- بهرام‌شاه با دخترشون تشریف آوردن.
افشین با تعجب به آرش نگاه کرد:
- این هم از بدترش، اون دختره از کجا پیداش شد‌.
لبخند زدم، پسره‌ی احمق از یک دختر می‌ترسه:
- چیه؟ ازش تو این وضعیت می‌ترسی!
افشین سرتکون داد و به بهرام خیره شد که با تخت روانش از اون‌جا عبور می‌کرد، بهرام با دیدن ما که آویزون بودیم بلند خندید:
- اوه! می‌بینم بختیارشاه رو ناراحت کردید.
بعد با خنده از اون‌جا رد شد، دختر بهرام، آرمیتا پرده‌ی سفید کجاوه رو کنار زد و با پوزخند به ما خیره شد:
- آرش نگاه کن چجوری داره پوزخند می‌زنه.
لبخند زدم:
- به تو می‌زنه به من چه؛ بعدش هم دنیا همین، دیروز برای تو بود و امروز برای اون!
افشین با بی‌خیالی لبخند پهنی به آرمیتا زد، اون هم با حالت مغروری از اون‌جا رفت:
- آرش.
با بی‌حوصلگی جواب دادم:
_ چیه؟
- اگه کار اون روز رو تلافی‌کنه چی؟
از نگرانی افشین خندم گرفت:
- می‌خواد چی‌کار کنه؟ بی‌خیال کاری ازش برنمیاد.
افشین زیر خنده زد:
- ولی خدایی قیافه‌ای براش ساختم اون روزها.
چند روز قبل تو کاخ بهرام شاه، افشین حواسش نبود و سطل رنگ روی صورت آرمیتا ریخت. من هم سرتکون دادم:
- بدبخت رو سبزرنگ کردی، خیلی خنده‌دار شده بود.
بعد هر دو زیر خنده زدیم، افشین با خنده گفت:
- از قصد نبود؛ ولی باحال شد.
من هم تابی خوردم:
- آرمیتا به رنگ سبز.
بهم نگاه کردیم و بلند خندیدیم.
***
در دل تاریکی قصر در خواب عمیق بودیم، آرمیتا با دوتا از ندیمه‌ها با چند تا سطل رنگ به سمتمون اومدن، چشم‌هام رو باز کردم متوجه آرمیتا شدم که نزدیک افشین ایستاده بود. با لبخند به صورت افشین زد، افشین چشم‌هاش رو باز کرد و خواب‌آلود به آرمیتا نگاه کرد، آرمیتا لباس بلند آبی رنگ ابریشمی تنش بود:
- شاهزاده براتون پیش‌کش آوردم.
افشین که خواب‌آلود بود دوباره چشم‌هایش را بست، آرمیتا محکم‌ توی صورت افشین زد و افشین از خواب بیدار شد:
- کی هستی؟ تو!
بهش توپیدم:
- هی دختر چته نصف شبی؟
آرمیتا بهم نگاه کرد و لبخند زد:
- این قضیه به ما دو تا مربوطه، تو بخواب.
افشین بهش خیره شد:
- تو هنوز از اون روز کینه داری؟
آرمیتا با حرص گفت:
- نداشته باشم، می‌دونی چقدر مسخره شدم.
بلند خندیدم:
- ولی اون‌قدرهام بدنشده بودی.
افشین لبخند زد:
- بی‌خیال آرش! الان شاهدخت ناراحته، وقت شوخی نیست.
وقتی چهره افشین رو دیدم بیشتر خندم گرفت، افشین معلوم بود داره جلوی خودش رو می‌گیره تا نخنده، آرمیتا با اخم دستش رو به کمرش زد:
- بیارش.
ندیمه سطل رو به آرمیتا داد، با دیدن سطل بیشتر خندم گرفت، افشین با نگرانی‌گفت:
- اه! بی‌خیال شاهدخت، بریز رو برادرم، نگاه کن بهت می‌خنده.
آرمیتا با لبخند سطل رنگ رو روی افشین ریخت، افشین قرمز شد و آرمیتا خندید. افشین هی توف می‌کرد و آرمیتا به افشین لبخند زد:
- خب پیش‌کش چطور بود سرورم؟
افشین با عصبانیت تهديدش کرد:
- خورشید طلوع کنه، زندگی تو غروب می‌کنه.
آرمیتا لبخند زد:
- رنگ سبز بیار.
بلند تر خندیدم، دلم درد گرفته بود، سربازها متوجه شده بودن یک شوخیه، هیچ واکنشی نشون نمی‌دادن، به آرمیتا نگاه کردم:
- اوه! رنگ اصلی رو هم آوردی.
آرمیتا با لبخند بهم خیره شد:
- شنیدم شاهزاده از رنگ آبی خوشش میاد.
با لبخندسر تکون دادم، لعنتی داشت تهديدم می‌کرد:
- نه شاهدخت من از تموم رنگ‌ها متنفرم!
بعد سطل رنگ سبز رو به روی افشین ریخت، افشین عصبانی گفت:
- دختره‌ی احمق تو اون رو تهديد می‌کنی، بعد روی من می‌ریزی.
آرمیتا سریع سطل رنگ آبی رو برداشت، اون هم روی افشین خالی کرد، بعد با حالت مغروری به افشین نگاه کرد:
- من احمقم! حالا آدم شدی.
صدای خنده‌هام کل قصر رو گرفته بود:
- افشین رنگین کمان شدی.
آرمیتا خندید، افشین با حرص گفت:
- حداقل دهنم و لب‌هام رو پاک کن، دارم خفه میشم.
آرمیتا لبخند زد:
- باشه شاهزاده؛ ولی باید درخواست عاجزانه کنی.
افشین با خشم گفت:
- خواهش می‌کنم شاهدخت.
آرمیتا با ذوق به سمت افشین رفت تا خواست دهنش رو پاک کنه، افشین محکم دست آرمیتا رو گ*از گرفت:
- آیی ولم کن! وحشی، دستم!
افشین خندش گرفت، دست آرمیتا رها شد، از بس خندیده بودم اشک‌هام سرازیر شده بود و به زور می‌دیدم:
- برادر عجب گازی گرفتی!
- آره برادر، شیر تو بندم خطرناکه.
آرمیتا با حرص سطل خالی رو برداشت و به سر افشین کوبید،چشم‌هام رو بستم، صدای افشین اومد:
- شاهدخت وحشی!
آرمیتا خندید و با ندیمه‌ها از اون‌جا دور شد، با خنده چشم‌هام رو باز کردم:
- دردت اومد برادر!
افشین با اخم بهم نگاه کرد:
- سرم ترکید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6993
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
60
امتیازها
33

  • #6
پارت سه
***
برای خوردن صبحونه به سمت میز رفتم. بهرام و پدرم گرم گفت‌وگو بودن، آیت به آرمیتا لبخند زد:
- بفرما شاهدخت.
آرمیتا سرتکون داد و با مهربونی گفت:
- ممنون.
به میز نزدیک شدم و احترام گذاشتم، پدرم بهم خیره شد:
- بشین پسر!
روبه‌روی آرمیتا نشستم، لبخند زدم و به دست آرمیتا نگاه کردم، هنوز کمی قرمز بود، صدای افشین اومد:
- روز بخیر!
همه به افشین نگاه کردیم، پدر متوجه ک*بودی پیشونی افشین‌ شد و با تعجب پرسید:
- پیشونیت چرا کبود؟
من و آرمیتا آروم‌ خندیدیم، آیت با نگرانی به افشین نگاه کرد. افشین نگاهی به آرمیتا کرد:
- سرورم چیزی نیست. یک پشه خیلی بزرگ نیشم زد.
آروم‌خندیدم که آیت بهم نگاه کرد:
- راست میگه؟
با نگاه به آرمیتا گفتم:
- آره پشه خیلی بزرگ بود.
آرمیتا با حرص بهم خیره شد، بهرام خندید:
- اگه من پسری داشتم که چنین جرأتی داشت که یک شیر شکار کنه بهش یک سرزمین پیش‌کش می‌کردم؛ ولی تو آویزون‌شون کردی.
پدرم با اخم بهم نگاه کرد:
- باید یاد بگیرن شجاعت مرد به این‌چیزها نیست.
افشین کنارم نشست، به پدرم خیره شدم:
- دیگه تکرار نمیشه، سرورم!
آیت لبخند زد:
- بفرمایید.
بعد مشغول خوردن شدیم، تکه نانی برداشتم، متوجه نگاه افشین به آرمیتا شدم، آرمیتا هم زیر چشمی حواسش به افشین بود، به پهلوی افشین زدم:
- با نگاهت ذوبش کردی.
- حالش رو می‌گیرم آرش.
لبخند زدم:
- دختر بدی نیست، تو فکرم زن... .
افشین بهم نگاه کرد کخ حرفم رو خوردم:
- چرا این‌جوری نگاه می‌کنی، منظورم زن‌داداش بود.
افشین با تعجب آروم گفت:
- این دختره بشه زن من؟ مگ دیوونم؟
- چشه مگه؟
- چش نیست، قاتل! قاتل.
خندم گرفته بود، آیت متوجه زخم روی دست آرمیتا شد:
- دستت چی‌شده شاهدخت؟
آرمیتا با لبخند گفت:
- فکر کنم شاهزاده‌ها درست گفتن، پشه‌های این‌جا خیلی بزرگ هستن، پشه احمق توی خواب دستم رو نیش زده.
همه شروع به خندیدن کردن، جز افشین که با بی‌تفاوتی به آرمیتا نگاه کرد و زیر ل*ب گفت:
- یک پشه‌ای نشونت بدم، حال کنی!
***
با افشین درحال تمرین تیراندازی بودیم، افشین در حال تیراندازی بود که متوجه آرمیتا شد که از دور داشت به تمرین ما نگاه می‌کرد. کمان سمت آرمیتا گرفت، آرمیتا و ندیمه‌ها تعجب کردن و با نگرانی به افشین نگاه کردن، افشین ازم پرسید:
- آرش! به نظرت می‌تونم از این فاصله بزنم تو چشم شاهدخت.
لبخند زدم و دستم رو توی موهای مشکیم کردم:
- چیه؟ تیر نگاهش قلبت رو زخمی کرده!
افشین با تعجب بهم نگاه کرد:
- این حرف‌ها چیه از صبح می‌زنی؟
تا برگشت دید آرمیتا نیست کلافه گفت:
- حواسم پرت کردی اون دختره چموش فرار کرد.
لبخند زدم و کمان رو برداشتم:
- بی‌خیال، به تمرین ادامه بدیم.
- بی‌خیال تمرین، نه من یک روزی به پای تو می‌رسم، نه بالاتر از مهارت تو وجود داره؛ پس تمرین کردن هر دومون بی‌فایده است.
کمان رو برداشتم و تیری رها کردم:
_ کار نیک از پرکردن است.
افشین یک گوشه نشست:
- درسته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6993
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
60
امتیازها
33

  • #7
پارت چهار
***
خورشید در حال غروب کردن بود و نسیم ملایمی صورتم رو نوازش می‌کرد، با افشین یه گوشه‌ی محوطه قصر نشسته بودیم، افشین به ستون تکیه داد:
- آرش شنیدم یک جشن ازدواج امشب قرار برگزار بشه؛ خیلی وقته خوش نگذروندیم!
بهش خیره شدم:
- چجوری بیرون بریم؟ ملکه بشنوه ناراحت میشه!
افشین لبخند زد و دستش رو روی شونم زد:
- بی‌خیال پسر کسی متوجه نمیشه، دوتایی می‌ریم، زود هم برمی‌گردیم.
یک‌دفعه صدای آرمیتا اومد:
- دو تایی نه، سه تایی!
به پشت سرمون برگشتیم و به آرمیتا نگاه کردیم، افشین با اخم گفت:
- یعنی چی سه تایی؟
آرمیتا لبخند زد و کنارمون با ذوق نشست، لبخند زد و گفت:
- خیلی دوست دارم به عنوان یک آدم عادی به جشن برم.
افشین با بی‌خیالی گفت:
- خب این چه ربطی به ما داره؟
روی شونه‌ی افشین زدم. پسر احمق، نمی‌دونم چرا این‌قدر بد‌سلیقه است که با دختری به این خوبی این‌جوری رفتار می‌کنه؟ باید به آرمیتا حالی کنم چجوری افشین رو راضی کنه:
- اگه نبریمش به ملکه میگه. مگه نه؟
بعد با چشم به آرمیتا اشاره کردم، آرمیتا با لبخند سر تکون داد:
- درسته، اگه من رو نبرین به ملکه میگم!
افشین چپ چپ بهم خیره شد:
- چته؟ چرا حرف تو دهنش می‌ذاری؟
شونه‌ای بالا انداختم:
- بی‌خیال، خوش می‌گذره.
افشین بلند شد و یک نگاهی به آرمیتا کرد:
- فکر نکنم با این خوش بگذره.
آرمیتا دست‌هاش رو به کمرش زد:
- مگ من چمه؟
افشین قیافه‌ای کج کرد و رفت، لبخند زدم:
- بی‌خیال! آرمیتا، لباس مبدل می‌تونی جور کنی؟
آرمیتا با ذوق سرتکون داد:
- من از بچگی دوست داشتم شاهدخت نبودم و به عنوان یک آدم معمولی زندگی می‌کردم.
- امشب قرار یک دختر معمولی باشی، نه شاهدخت!
خیلی دوست داشتم دختری به خوبی آرمیتا زن‌داداشم باشه، باید یکم وسط کار رو بگیرم و این دو تا مرغ و خروس رو به هم برسونم.
***
مراسم توی یک محوطه‌ی بزرگ بود که چند تا میز و صندلی گذاشته بودن. مهمون‌های کمی حضور داشتن، من و آرمیتا کنار هم روی یک میز نشستیم، افشین با اخم‌های گره کرده روبه‌روی آرمیتا نشست. به هر دوشون خیره شدم:
- بی‌خیال بچه‌ها. بیا این جنگ رو همین‌جا تمومش کنیم.
آرمیتا با لبخند به آرش نگاه کرد:
- من اهل دشمنی کردن نیستم.
افشین به آرمیتا خیره میشه. لبخند زدم:
- افشین تو اون رو تو سطل انداختی، اون هم رنگ بهت پاچید. تو گازش گرفتی، اون هم سطل تو سرت زد. کلاً بی‌حساب! دست بدید تمومش کنید.
آرمیتا که از ذوق بیرون اومدن حسابی خوش اخلاق شده بود، دستش رو سمت افشین گرفت:
- شاهزاده... !
وسط حرفش پریدم:
- این القاب رو نگو، یادت رفته کجا هستیم.
***افشین***
دست آرمیتا رو فشار دادم و بهش خیره شدم. آرمیتا از درد صورتش رو جمع کرد و گفت:
- وحشی! چه طرز صلح کردن؟
نگاهی به چشم‌های مشکی‌ فریبندش کردم، پو*ست سفیدش مانند برف می‌درخشید و موهای بلندش به تاریکی شب بود. توی اون لباس‌های مبدل زیباییش دو چندان شده بود، ضربان قلبم یکی در میون‌ می‌زد، آرمیتا بلندتر گفت:
- آی دستم! وحشی، ولم کن.
آرش با لبخند به شونم زد، من هم به خودم‌ اومدم رو به آرش نگاه کردم:
- دستش شکست.
دست آرمیتا رو ول کردم، آرش آروم بهم گفت:
- بدجوری غرق شدی؟
با لبخند بهش نگاه کردم:
- چرا نشم؟
آرمیتا با اخم بهم خیره شد و توپید:
- واقعا وحشی هستی.
آرش لبخند می‌زنه:
- بهش حق بده محو زيبايی تو شده بود.
آرمیتا با تعجب به آرش نگاه کرد، لبخند زدم؛ واقعاً راست گفت، تا به حال هيچ چیزی این‌جوری من رو تحت تاثیر قرار نداده بود:
- بی‌خیال برادر، شاهدخت رو اذيت نکن!
آرمیتا لبخند رو لباش نقش بست و از خجالت سرش رو پایین انداخت. آرش به صندلی تکیه داد:
- برادر از القاب استفاده نکن.
نمیدونم یهو چیشد ولی اون خجالتش داشت قلبم یه جوری می‌کرد، بهش خیره شدم:
- باشه، بهش میگم آرمیتا!
آرمیتا سرش رو بلند کرد و با لبخند بهم نگاه کرد، قلبم دیگه نمی‌زد. آرش بلند شد:
- این چه جشنیه که هیچ ر*ق*ص و آوازی نداره.
روی میز با دست ضرب گرفتم:
- بخون آرش.
آرش بلند شد رو میز با ر*ق*ص شروع به خوندن کرد، مهمون‌ها بعضی‌ها دست می‌زدن، بعضی‌ها با دست به میز می‌زدن و برخی با آرش می‌ر*ق*صیدن و هم‌خواني می‌کردن.
آرمیتا دست می‌زد، بهش خیره بودم، در دل شاهزاده یک انقلاب صورت گرفته بود، دختری که تا دیروز هیچی براش نبود الان براش همه چیز بود؛ حسم رو درک نمی‌کردم، مگه میشه؟ اونم یک‌دفعه‌ای!
رفتم روی میز و شروع کردم به ر*ق*صیدن و رو به آرمیتا شروع کردم به خوندن. آرمیتا اول یکمی تعجب کرد، با لبخند و شرم سرش رو پایین انداخت. دستش رو گرفتم، یک انرژي خاص بهم منتقل شد:
- بیا بالا!
آرمیتا سرتکون داد:
- نه نمی‌تونم.
روی پاهام نشستم و توی فاصلهی کمی بهش خیره شدم:
- باور کنم ر*ق*ص بلد نیستی؟
آرمیتا با خجالت گفت:
- بلدم ولي خجالت می‌کشم.
به چشم های قشنگش خیره شدم، از این همه زیبایی نفسم حبس شد:
- نشد شاهدخت، فقط دستت رو بده به من.
آرمیتا با لبخند دستش رو سمتم گرفت، بلند شدم کمکش کردم روی میز بیاد؛ با هم شروع به رقصیدن کردیم، آرمیتا اولش خجالت می‌کشید؛ ولی آروم- آروم یخش آب شد، ولی من لحظه به لحظه حسم قوی‌تر می‌شد. آرمیتا قشنگ می‌رقصید، صدام رو صاف کردم:
- به قشنگی ر*ق*ص شما تا به حال ندیدم شاهدخت!
آرمیتا به چشم‌هام نگاه کرد و لبخند زد. نگاهم رفت سمت آرش که وسط جمعیت داشت می‌خوند و می‌رقصید، آرمیتا یک لحظه تعادلش رو از دست داد. وقتی خواست بیفته، رو هوا دستم رو دور کمرش حلقه کردم، توی چشم‌های هم خیره شدیم، ضربان قلب هم‌دیگه رو به خوبی می‌تونستیم بشنویم؛ دلم می‌خواست محکم بغلش کنم، با لبخند بهش خیره شدم و حرف دلم رو غیرمستقیم گفتم:
- دیشب با این‌که سطل رو کوبیدی بهم؛ ولی دردش کمتر از الان بود! نگاهت بدجوری قلبم رو به درد آورده.
آرمیتا رو بالا کشیدم، اون هم با خجالت گفت:
- شاهزاده!
سرم رو نزدیک‌تر بردم:
- من برای تو فقط افشینم!
آرش دستش رو به شونم زد:
- برای من چی؟
از حضور یک‌دفعه‌یی آرش جا خوردم و تعادلم رو از دست دادم، دو تایی پخش زمین شدیم، آرمیتا روم افتاد و موهاش روی صورتم ریخت. آرش بلند خندید، موهای آرمیتا رو کنار زدم، خیلی لطیف بودن. با لبخند بهش خیره شدم؛ آرمیتا از روم بلند شد و یک گوشه نشست. به آرش نگاه کردم:
- برادر!
آرش بهم نگاه کرد:
- چیه؟ تا دو دقیقه پیش به زور باهاش صلح کردی. حالا چی‌شده؟
به آرمیتا نگاه کردم، آرمیتا نگاهش رو پایین دوخت؛ راست می‌گفت واقعا چی‌شده؟ چرا یک‌دفعه این‌جوری شدم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6993
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
60
امتیازها
33

  • #8
پارت پنج
***
سه تایی یواشکی و پاورچین- پاورچین توی راه‌رو منتهی به اتاق‌هامون حرکت می‌کردیم. من و آرمیتا نزدیک هم بودیم و آرش با فاصله کمی از ما جلوتر می‌رفت که یک‌دفعه آرش به عقب برگشت و با اشاره‌ی آروم گفت:
- ملکه!
دست آرمیتا رو کشیدم و چسبوندمش به دیوار و بهش چسبیدم، نفس‌هاش رو روی پوستم حس می‌کردم، به چشم‌های هم‌دیگه خیره بودیم. تو چشم‌هایی که‌ من رو به سلطه خودش درآورده بود خیره شدم، آرمیتا از خجالت لپ‌هاش گل انداخته بود، دلم می‌‌خواست جونم رو براش هزار بار بدم. آرش سرک کشید:
- وضعیت امن.
از آرمیتا فاصله گرفتم، آرمیتا هم با لبخند به سمت اتاقش رفت. از پشت سر بهش خیره شدم، آرش دستش رو روی شونم گذاشت:
- انگار یک‌دفعه داستان عوض شد!
به آرش نگاه کردم و شونه‌ای بالا انداختم:
- واقعاً نمی‌دونم یک‌دفعه چی‌شد؟
آرش لبخند زد:
- دختر خوبیه، خوش شانسی پسر!
لبخند زدم:
- تا داستان جدی نشده چیزی به ملکه نگو!
می‌دونستم حتما به ملکه میگه، آرش بهم نگاه کرد:
- تا جایی که بتونم نمی‌گم.
چپ چپ به آرش نگاه کردم:
- برادر یک راز کوچیک نمی‌تونی تو دلت نگه داری!
- من هر چی راز باید به مادر بگم.
- حالا این یک بار رو بی‌خیال شو!
- حالا ببینم چی میشه، شب خوش!
بعد از شب بخیر به سمت اتاقش رفت، در رو باز کرد، من هم دستم رو به معنای سکوت روی دهنم گذاشتم، اون هم با لبخند توی اتاق رفت؛ ولی مطمئن بودم که این راز توی دلش نمی‌مونه.
***
بهرام و آرمیتا قصد رفتن کرده بودن، از اومدنش خوشحال نشدم؛ ولی الان از رفتنش غمگین هستم، واقعا چه عجیبه این بازی سرنوشت. بهرام لبخند زد:
- از مهمان‌نوازی شما سپاس‌گزارم، سرورم!
پدرم لبخند زد:
- هر وقت تونستی بازم به این‌جا بیا.
مادرم به آرمیتا نگاه کرد:
- این دختر زیبا رو هم بیار، دلمون خیلی زود براش تنگ میشه!
آرش بهم تنه آرومی زد:
- انگار ملکه خوشش اومده از عشقت!
لبخند زدم و با نگاه عاشقانه به آرمیتا گفتم:
- سلیقه من و مادرم یکیه.
آرمیتا با لپ‌های گل انداخته رو به مادرم گفت:
- این از لطف شماست.
آرمیتا نگاهش به سمتم کشیده شد، چشمک یواشکی زدم، آرمیتا سعي کرد لبخندش پهن نشه؛ بعد بهرام و آرمیتا سوار بر تخت‌های خود شدن و حرکت کردن. به کجاوه آرمیتا نگاه کردم، غم عجیبی توی قلبم حس می‌کردم و انگار جز زیبایی آرمیتا دیگر زیبایی‌های این دنیا برام معنا نداشت.
*آرش*
به سمت محل تمرین حرکت کردم، چند روزی بود که زیاد تمرین نکرده بودم، خوب می‌دونم که اگه از این تمرينات دور بشم مهارتم کم میشه. شمشیری برداشتم و شروع به تمرین کردم، ذهنم رو از هرگونه افکاری خالی کردم چون یک مبارز باید با تمام وجودش شمشیر رو دست بگیره و شمشیر قسمتی از روح و جسمش بشه. با شمشیر به سمت آدمک‌های چوبی حمله کردم؛ فرمانده ارتش متوجه من در حال تمرین شد و بهم نزدیک شد:
- کارتون حرف نداره شاهزاده!
دست از تمرین کشیدم و به ارژنگ خیره شدم، خیلی کم پیش‌ می‌اومد که از کسی تعریف کنه:
- ممنون؛ ولی هیچ جنگ‌جویی بالاتر از شما نیست فرمانده!
ارژنگ خندید و باچشم‌های مشکیش بهم خیره شد:
- کسی که به راحتی یک شیر رو با دست خالی شکار می‌کنه، بی‌شک اون بهترین جنگ‌جوئه!
خندیدم و شمشیر رو توی دستم فشار دادم:
- آره دیروز پاداش این‌کارم رو گرفتم.
ارژنگ به شونم زد:
- با اون تنبیه پدرانه هیچ‌وقت از ارزش کاری که کردی کم نمی‌شه.
لبخند زدم، فرمانده ارژنگ آدم عجیبی بود. بعضی وقت‌ها سرد و بعضی وقت‌ها عین الان خودش به دیدن آدم میاد، در مورد مهارتش خیلی شنیدم و دلم می‌خواد یک روز باهاش مبارزه کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6993
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
60
امتیازها
33

  • #9
رمان اِمُرداد:
***
بختیار به تخت پادشاهی تکیه داده بود، تختی که از طلا و نقره ساخته شده بود و دستگیره های آن سر شیر داشت، پرده های قرمز دور تا دور دربار گرفته بود و یک فرش قرمز وسط دربار پهن بود، نور خورشید فضای دل انگیزی را ساخته بود، اروم رو به افشین گفتم:
- تو نمیدونی چه خبر؟
افشین با تکون دادن سر گفت:
- نه!
به جز من و افشین فقط اردشیر و ارژنگ در این جلسه یهویی حضور داشتن، پدرم به ارژنگ خیره شد، چهره‌اش برافروخته بود:
- در مورد کارهای پسرعموت شنیدی؟
ارژنگ با تعجب به پدرم خیره‌ شد:
- متوجه منظورتون نشدم سرورم!
پدرم دستاش از عصبانیت مشت کرده بود؛ کمی لرزش میشد تو دستاش مشاهده کرد، اردشیر به پادشاه خیره شد:
- چیزی شده سرورم؟
پدرم عصبانی داد زد و مشت هاش به تخت کوبید:
- اون مردک آبروی امپراطوری آپاردیا رو برده!
با تعجب به پدرم خیره شدم، تا به حال تا این حد عصبانی ندیده بودمش، رنگ پوستش قرمز شده بود، اردشیر با خونسردی دوباره پرسید:
- منظورتون اردلان، حاکم شهر پارادینا؟
بختیار شاه با عصبانیت سرتکون داد:
- آره همون مردک پست و حقیر!
ارژنگ بدجوری در شوک بود، کمی هم ترسیده بود:
- اردلان چی‌کار کرده؟
بختیار دستاش رو کله های شیر دو طرف تخت گذاشت و اخم هاش تو هم کشید:
- اینکه مالیات دوبرابری میگیره و به مردمش ستم میکنه بیخیال! ولی به دختر یکی از کشاورزها... ‌.
بختیار چشم هاش رو هم فشار داد، با شنیدن این حرف خون منم به جوش اومد، پدرم که سعی در کنترل خودش داشت ادامه داد:
- حتی نمی‌تونم به زبون بیارم!
دستام با عصبانیت مشت کردم و فشار دادم. ارژنگ با سری پایین گفت:
- سرورم، شاید دسیسه‌ای... .
پدرم وسط حرفش پرید:
- خودتم می‌دونی اون پست فطرت چه ذاتی داره، این خبر معتبر!
ارژنگ زانو زد و سرش رو زمین گذاشت:
- خواهش می‌کنم منو بکشید سرورم!
پدرم بهم خیره شد:
- همین‌الان به اونجا میری و اون مردک دستگیر می‌کنی می‌اری!
با خشم تو چشم های پدرم خیره شدم:
- چشم سرورم!
پدرم به اردشیر نگاه کرد:
- از تمام‌جاسوس‌ها بخواه که در مورد وضعیت شهرهای زیر پرچم ما اطلاعات بیارن!
اردشیر احترام گذاشت:
- چشم سرورم!
بختیار بلند شد و به ارژنگ خیره شد:
- هرکس مسئول اعمال خودشه ارژنگ، سرتو برای گناه دیگران پایین نیار.
***
قبل از غروب خورشید تابستونی، سوار بر اسب سیاهم شدم با نهایت سرعت به سمت شهر پارادینا حرکت کردم، تا اون‌جا نصف شبانه روز راه بود و قبل از طلوع خورشید می‌تونستم به شهر برسم؛ با سرعت زیاد از دشت پهناور و سرسبز عبور کردم، خورشید در حال غروب بود، بدجوری عصبانی بودم از کار بی‌شرمانه‌ای که اردلان انجام‌داده بود؛ سرزمین اِمُرداد به دور از ناپاکی؛ هیچ وقت چنین گناهانی بخشودنی نبود و فقط یه تاوان برایش بود اونم مرگ! جایگاه و مقام تو دادرسی عدالت‌ هیچ تاثیری نداشت، در سرزمین اِمُرداد مجرم، مجرم است؛ می‌خواد پادشاه باشه یا یه ادم معمولی.
در دل تاریکی شب از تپه ها و جنگل بزرگ عبور کردم و در طلوع صبح به شهر پارادینا رسیدم، نگاهبان های شهر پارادینا جلوی منو گرفتن، یه سرباز جوان پرسید:
- کیستی؟
از اسب پیاده شدم و افسار اسب را در دست گرفتم، دستم تو جیبم کردم و نشانی که پدرم داده بود در آوردم و رو به سرباز گرفتم:
- شاهزاده آرشم!
سرباز با دیدن اون نشان احترام گذاشت، بقیه سربازها نیز احترام گذاشتن:
- ببخشید سرورم، شما رو نشناختم!
سری تکون دادم و افسار اسب کشیدم و وارد شهر پارادینا شدم، به اطراف نگاه کردم، این اولین باری بود که به این شهر میومدم؛شهر زیبایی بود؛ شهر خلوت بود و مردم هنوز تو خواب عمیق بودن، برگشتم به پشت سرم نگاه کردم:
- هی سرباز!
سرباز با عجله به سمتم اومد و احترام گذاشت:
- بله سرورم!
بهش خیره شدم:
- می‌خوام برم نزدیک آسياب قدیمی!
سرباز با چشم های مشکی و پوست گندمیش سرتکون داد:
- من شما رو می‌برم سرورم!
سرباز جلو افتاد و آرش افسار اسبش را کشید و دنبال سرباز حرکت کرد:
- شهر قشنگیه! اولین بار به این شهر اومدم.
سرباز جلوتر حرکت می‌کرد و بدون این‌که برگرده به عقب جواب داد:
- عجیبه سرورم، این شهر جزئی از حکومت آپاردیاست.
به خونه‌هایی که با چوب و سنگ ساخته شده بود نگاه کردم:
- تو این ۲۶ سال از زندگیم تا به حال فرصت پیدا نکردم که به این شهر قشنگ بیام.
سرباز برگشت با لبخند به آرش نگاه کرد:
- واقعا در وصف شما درست گفتن سرورم!
لبخند زدم:
- چی شنیدی در موردم؟
سرباز به جلو خیره بود حرکت می‌کرد:
- در مورد زیبایی ظاهری شما و ‌... .
برگشت بهم نگاه کرد:
- و بیشتر در مورد زیبایی اخلاقی شما!

خندیدم:
- مردم مبالغه زیاد می‌کنن.
سرباز لبخند زد:
- همین‌که بنده حقیر لایق هم‌صحبتی دونستی، گواهی بر همه چیزست.
به سرباز نزدیک شدم، دستم رو شونه سرباز زدم:
- بیخیال پسر! اسمت چیه؟
_ کیان!
لبخند زدم:
- اسم قشنگیه!
سرباز احترام گذاشت:
- ممنون سرورم، رسیدیم به آسیاب قدیمی!
افسار اسب به سرباز دادم و به آسیاب نزدیک شدم، آسياب قدیمی بود و نیمه خراب سرم به اطراف چرخوندم، بهم گفته بودن که اون دختر اطراف این آسیاب زندگی می‌کنه.
متوجه پیرمرد و دختری شدم که زیر درخت نزدیک آسیاب خوابیده‌ بودن؛ از کنار آسیاب مخروبه گذشتم، به پیرمرد و دختر نزدیک شدم، اروم پیرمرد صدا زدم:
- پدرجان!
سرباز بهم نزدیک شد:
- می‌شناسید؟
به سرباز نگاه کردم و سرتکون دادم، بعد به پیرمرد خیره شدم:
- پدرجان!
 

ابراهیم نجم آبادی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6993
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
60
امتیازها
33

  • #10
پیرمرد با وحشت بیدار شد با دیدن من و کیان شوکه شد، لبخند زدم:
- نترس پدرجان! من شاهزاده آرشم.
پیرمرد تازه از خواب بیدار شده بود کمی تو هنگ بود، دخترش بیدار شد سریع پشت پدرش پناه گرفت، چشمان توسی رنگش تو صورت سفیدش، جذابیت خاصی داشت؛ بسیار دلربا و خوشگل بود، کیان بهش خیره شده بود، اروم به کیان زدم اونم به خودش اومد بعد به پیرمرد خیره شدم:
- من از طرف پدرم اومدم که حاکم این شهر به سزای عملش برسونم!
پیرمرد و دختر احترام گذاشتن، لبخند زدم کنارشون پای درخت نشستم، به دختر خیره شدم:
- اسمت چیه و چند سالت؟
دختر سرش پایین بود اروم گفت:
- پونزده سال، نيلوفر!
اخم هام تو هم کشیدم، چجوری تونسته بود به یه دختربچه تعرض کنه، عصبانی به پيرمرد خیره شدم:
- مشکلی ندارید که تو دربار حاضر بشید.
پيرمرد شروع کرد گریه کردن:
- کل اهالی این شهر در مورد این اتفاق می‌دونند شاهزاده، دیگه چیو می‌خوام پنهون کنم.
دختر اشک هاش سرازیر شد، دستی به موهای دختر کشیدم:
- تو چرا گریه می‌کنی، تو که گناه‌کار نیستی، به خدا قسم یاد می‌کنم که حتما اون مرد می‌کشم!
دختر به آرش خیره شد با چشم های اشک آلود، به راستی که با پرپر کردن هیچ گلی نمیشه از زیبایی‌اش لذت برد!
***
به همراه پيرمرد و دخترش به دربار رفتیم، اردلان از تخت خود پایین اومد و بهم احترام گذاشت:
- سرورم چرا شما زحمت کشیدید، می‌گفتید خودم تشریف می‌آوردم.
با خشم به اردلان خیره شدم، به پیرمردی که به یه دختر بچه تعرض کرده، خونم به جوش اومده بود ولی باید اونو به دادرسی پادشاه می‌بردم:
- باید با من به اِمُرداد بیای!
اردلان خنده ای کرد و به پيرمرد و نيلوفر که پشت سر آرش بودن نگاه کرد:
- شاهزاده من، به خاطر چنین اتفاق کوچیکی خودتون به زحمت انداختید، صبر کنید الان مشکل حل می‌کنم!
بعد از کنارم گذشت و گردنبندش را در آورد به سمت پيرمرد پرت کرد:
- با دخترت ازدواج می‌کنم پیری!
بعد برگشت بهم خیره شد:
- مشکل حل شد سرورم!
به نيلوفر پيرمرد خیره شدم:
- بله حل شد، دیگه هیچ جرمی نیست!
نيلوفر با چشمانی اشک آلود بهم خیره شد، شاید تا الان تونسته بودم خودم کنترل کنم؛ ولی با این حرکتش دیگه درنگ کردن نشانه نامردی بود تو یه حرکت سریع شمشیرم در آوردم و با فریاد گردن اردلان زدم؛ سرش جلو پای پيرمرد و دختر افتاد، داد زدم:
- هیچ جرمی نیست! چون هیچ مجرمی دیگه نیست.
نيلوفر اشک ذوق می‌ریخت و تمام درباریان با تعجب به سر قطع شده اردلان خیره بودن، به سر قطع شده اردلان خیره شدم با قدرت گفتم:
- به خدا قسم هر مردی بخواد چنین رفتاری داشته باشه فقط یه چیز در انتظارش مرگ، مرگ، فقط مرگ!
صدای فریادم در دربار پارادینا می‌پیچید، تمام درباریان زانو زدن بهم احترام گذاشتن، به نيلوفر نزدیک شدم از زمین بلندش کردم:
- تو کل شهر جار بزنید و به گوش همه برسونید که این دختر از این به بعد خواهر من محسوب میشه و هيچ‌کس حق نداره در مورد این اتفاق سرزنشش کنه یا حرف زشتی بهش بزنه!
نيلوفر با ذوق بغلم کرد، موهای نيلوفرنوازش کردم:
- خواهر این اتفاق فراموش کن و زندگیت بکن، وجود تو پاکه و پاک خواهد بود.

*روای*
بختیار با لباس ابریشمی که طرح شیر داشت با لبخند به پیک شهر پارادینا نگاه کرد و سرش تکون داد؛ از جاش بلند شد، به اردشیر نگاه کرد خندید:
- نخست وزیر، برای این خبر خوب به پیک مژدگانی خوبی بدید!
اردشیر رو به بختیار احترام گذاشت:
- چشم سرورم!
تموم درباریان احترام گذاشتن:
- تبریک میگیم سرورم!
ارژنگ زیر چشمی با خشم به بختیار خیره شد، قلبش آتیش گرفته بود از کاری که آرش با پسر عمویش کرده بود؛ ولی الان فرصت مناسبی نبود که احساسات درونیش رو بروز بده، نور خورشید خودش به دربار رسونده بود و با پرده های قرمز فضای قشنگی ساخته بود، افشین با لبخند به پدرش خیره شد:
- پدرجان! من به داشتن چنين برادری همیشه افتخار میکنم.
بختیار لبخند زد و سری تکون داد:
- منم به هر دو شما افتخار میکنم پسرم؛ می‌خوام بهت وظیفه‌ای بسپارم.
افشین احترام گذاشت، کنجکاو شده بود که پدرش چه وظیفه‌ای قرار بهش بسپاره:
- الان فصل تابستون و وقت برداشت محصول، می‌خوام تو به این کار نظارت کنی.
بختیار به تخت پادشاهی نشست و تکیه داد، افشین لبخند گرمی زد:
- چشم سرورم، تموم تلاشم میکنم که به وظیفه‌ام درست عمل کنم.
ارژنگ سعی می‌کرد خشمش کنترل کنه تا بتونه سر فرصت انتقام خون اردلان بگیره
***
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
184
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
32
بازدیدها
309

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین