پارت چهار
***
خورشید در حال غروب کردن بود و نسیم ملایمی صورتم رو نوازش میکرد، با افشین یه گوشهی محوطه قصر نشسته بودیم، افشین به ستون تکیه داد:
- آرش شنیدم یک جشن ازدواج امشب قرار برگزار بشه؛ خیلی وقته خوش نگذروندیم!
بهش خیره شدم:
- چجوری بیرون بریم؟ ملکه بشنوه ناراحت میشه!
افشین لبخند زد و دستش رو روی شونم زد:
- بیخیال پسر کسی متوجه نمیشه، دوتایی میریم، زود هم برمیگردیم.
یکدفعه صدای آرمیتا اومد:
- دو تایی نه، سه تایی!
به پشت سرمون برگشتیم و به آرمیتا نگاه کردیم، افشین با اخم گفت:
- یعنی چی سه تایی؟
آرمیتا لبخند زد و کنارمون با ذوق نشست، لبخند زد و گفت:
- خیلی دوست دارم به عنوان یک آدم عادی به جشن برم.
افشین با بیخیالی گفت:
- خب این چه ربطی به ما داره؟
روی شونهی افشین زدم. پسر احمق، نمیدونم چرا اینقدر بدسلیقه است که با دختری به این خوبی اینجوری رفتار میکنه؟ باید به آرمیتا حالی کنم چجوری افشین رو راضی کنه:
- اگه نبریمش به ملکه میگه. مگه نه؟
بعد با چشم به آرمیتا اشاره کردم، آرمیتا با لبخند سر تکون داد:
- درسته، اگه من رو نبرین به ملکه میگم!
افشین چپ چپ بهم خیره شد:
- چته؟ چرا حرف تو دهنش میذاری؟
شونهای بالا انداختم:
- بیخیال، خوش میگذره.
افشین بلند شد و یک نگاهی به آرمیتا کرد:
- فکر نکنم با این خوش بگذره.
آرمیتا دستهاش رو به کمرش زد:
- مگ من چمه؟
افشین قیافهای کج کرد و رفت، لبخند زدم:
- بیخیال! آرمیتا، لباس مبدل میتونی جور کنی؟
آرمیتا با ذوق سرتکون داد:
- من از بچگی دوست داشتم شاهدخت نبودم و به عنوان یک آدم معمولی زندگی میکردم.
- امشب قرار یک دختر معمولی باشی، نه شاهدخت!
خیلی دوست داشتم دختری به خوبی آرمیتا زنداداشم باشه، باید یکم وسط کار رو بگیرم و این دو تا مرغ و خروس رو به هم برسونم.
***
مراسم توی یک محوطهی بزرگ بود که چند تا میز و صندلی گذاشته بودن. مهمونهای کمی حضور داشتن، من و آرمیتا کنار هم روی یک میز نشستیم، افشین با اخمهای گره کرده روبهروی آرمیتا نشست. به هر دوشون خیره شدم:
- بیخیال بچهها. بیا این جنگ رو همینجا تمومش کنیم.
آرمیتا با لبخند به آرش نگاه کرد:
- من اهل دشمنی کردن نیستم.
افشین به آرمیتا خیره میشه. لبخند زدم:
- افشین تو اون رو تو سطل انداختی، اون هم
رنگ بهت پاچید. تو گازش گرفتی، اون هم سطل تو سرت زد. کلاً بیحساب! دست بدید تمومش کنید.
آرمیتا که از ذوق بیرون اومدن حسابی خوش اخلاق شده بود، دستش رو سمت افشین گرفت:
- شاهزاده... !
وسط حرفش پریدم:
- این القاب رو نگو، یادت رفته کجا هستیم.
***افشین***
دست آرمیتا رو فشار دادم و بهش خیره شدم. آرمیتا از درد صورتش رو جمع کرد و گفت:
- وحشی! چه طرز صلح کردن؟
نگاهی به چشمهای مشکی فریبندش کردم، پو*ست سفیدش مانند برف میدرخشید و موهای بلندش به تاریکی شب بود. توی اون لباسهای مبدل زیباییش دو چندان شده بود، ضربان قلبم یکی در میون میزد، آرمیتا بلندتر گفت:
- آی دستم! وحشی، ولم کن.
آرش با لبخند به شونم زد، من هم به خودم اومدم رو به آرش نگاه کردم:
- دستش شکست.
دست آرمیتا رو ول کردم، آرش آروم بهم گفت:
- بدجوری غرق شدی؟
با لبخند بهش نگاه کردم:
- چرا نشم؟
آرمیتا با اخم بهم خیره شد و توپید:
- واقعا وحشی هستی.
آرش لبخند میزنه:
- بهش حق بده محو زيبايی تو شده بود.
آرمیتا با تعجب به آرش نگاه کرد، لبخند زدم؛ واقعاً راست گفت، تا به حال هيچ چیزی اینجوری من رو تحت تاثیر قرار نداده بود:
- بیخیال برادر، شاهدخت رو اذيت نکن!
آرمیتا لبخند رو لباش نقش بست و از خجالت سرش رو پایین انداخت. آرش به صندلی تکیه داد:
- برادر از القاب استفاده نکن.
نمیدونم یهو چیشد ولی اون خجالتش داشت قلبم یه جوری میکرد، بهش خیره شدم:
- باشه، بهش میگم آرمیتا!
آرمیتا سرش رو بلند کرد و با لبخند بهم نگاه کرد، قلبم دیگه نمیزد. آرش بلند شد:
- این چه جشنیه که هیچ ر*ق*ص و آوازی نداره.
روی میز با دست ضرب گرفتم:
- بخون آرش.
آرش بلند شد رو میز با ر*ق*ص شروع به خوندن کرد، مهمونها بعضیها دست میزدن، بعضیها با دست به میز میزدن و برخی با آرش میر*ق*صیدن و همخواني میکردن.
آرمیتا دست میزد، بهش خیره بودم، در دل شاهزاده یک انقلاب صورت گرفته بود، دختری که تا دیروز هیچی براش نبود الان براش همه چیز بود؛ حسم رو درک نمیکردم، مگه میشه؟ اونم یکدفعهای!
رفتم روی میز و شروع کردم به ر*ق*صیدن و رو به آرمیتا شروع کردم به خوندن. آرمیتا اول یکمی تعجب کرد، با لبخند و شرم سرش رو پایین انداخت. دستش رو گرفتم، یک انرژي خاص بهم منتقل شد:
- بیا بالا!
آرمیتا سرتکون داد:
- نه نمیتونم.
روی پاهام نشستم و توی فاصلهی کمی بهش خیره شدم:
- باور کنم ر*ق*ص بلد نیستی؟
آرمیتا با خجالت گفت:
- بلدم ولي خجالت میکشم.
به چشم های قشنگش خیره شدم، از این همه زیبایی نفسم حبس شد:
- نشد شاهدخت، فقط دستت رو بده به من.
آرمیتا با لبخند دستش رو سمتم گرفت، بلند شدم کمکش کردم روی میز بیاد؛ با هم شروع به رقصیدن کردیم، آرمیتا اولش خجالت میکشید؛ ولی آروم- آروم یخش آب شد، ولی من لحظه به لحظه حسم قویتر میشد. آرمیتا قشنگ میرقصید، صدام رو صاف کردم:
- به قشنگی ر*ق*ص شما تا به حال ندیدم شاهدخت!
آرمیتا به چشمهام نگاه کرد و لبخند زد. نگاهم رفت سمت آرش که وسط جمعیت داشت میخوند و میرقصید، آرمیتا یک لحظه تعادلش رو از دست داد. وقتی خواست بیفته، رو هوا دستم رو دور کمرش حلقه کردم، توی چشمهای هم خیره شدیم، ضربان قلب همدیگه رو به خوبی میتونستیم بشنویم؛ دلم میخواست محکم بغلش کنم، با لبخند بهش خیره شدم و حرف دلم رو غیرمستقیم گفتم:
- دیشب با اینکه سطل رو کوبیدی بهم؛ ولی دردش کمتر از الان بود! نگاهت بدجوری قلبم رو به درد آورده.
آرمیتا رو بالا کشیدم، اون هم با خجالت گفت:
- شاهزاده!
سرم رو نزدیکتر بردم:
- من برای تو فقط افشینم!
آرش دستش رو به شونم زد:
- برای من چی؟
از حضور یکدفعهیی آرش جا خوردم و تعادلم رو از دست دادم، دو تایی پخش زمین شدیم، آرمیتا روم افتاد و موهاش روی صورتم ریخت. آرش بلند خندید، موهای آرمیتا رو کنار زدم، خیلی لطیف بودن. با لبخند بهش خیره شدم؛ آرمیتا از روم بلند شد و یک گوشه نشست. به آرش نگاه کردم:
- برادر!
آرش بهم نگاه کرد:
- چیه؟ تا دو دقیقه پیش به زور باهاش صلح کردی. حالا چیشده؟
به آرمیتا نگاه کردم، آرمیتا نگاهش رو پایین دوخت؛ راست میگفت واقعا چیشده؟ چرا یکدفعه اینجوری شدم؟