. . .

متروکه رمان ساختمون دیوونه ها | تیام

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: ساختمون دیوونه ها
نویسنده: تیام قربانی
ژانر: طنز، عاشقانه، اجتماعی، تراژدی

خلاصه:
داستان از اونجایی شروع شد، که شادی و دوستاش پا گذاشتن به اون ساختمان. ساختمان دیوونه ها یک ساختمان، که هرچی آدم شاد و شنگول، روانیه توش جمع شدن. البته، اگر یکی از واحدها رو به علاوه واحد شادی اینا فاکتور بگیریم.
خیلی زود، این چهار نفر توی این ساختمان جا باز می‌کنند. این تازه اول ماجراهاس،بعدها کلی اتفاق‌های خنده دار می‌افته که خالی از لطف نیست خوندنش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,364
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #2
#مقدمه
همه‌ی ما انسان‌ها دیوانه‌ایم، عده‌ای از ماها دیوانه یک چیز خوردنی هستیم، عده‌ای دیگر‌ دیوانه زندگی زناشویی خود هستند.
خلاصه، که هرکس دیوانه چیزی هست. اما آدم‌هایی که سر راه من قرار می‌گیرن دیوانه یک چیز خاص هستن.
که بیش‌ترین ما اصلا معنی‌اش رو درک نمی‌کنیم،
یا حتی خیلی از ماها اون رو برای خودمون، به جهنم تبدیل کرده‌ایم. انسان‌هایی، که سر راه من قرار می‌گیرن دیوانه زندگی کردن هستن. به راستی؛ چندنفر از ماها توانسته‌ایم معنی این کلمه را درک کنیم؟
واقعیت این است، که ۹۹درصد انسان‌ها نه این جمله را درک می‌کنن و نه حتی دیوانه‌اش هستن. پس سعی کن از الآن دیوانه زندگی کردن باشی، زمان مثل سرعت باد می‌گذرد شاید دیگر وقت نکنی که دیوانه باشی
دیوانه باش دیوانه زندگی کردن...

بسم الله الرحمن الرحیم
شادی***
- انگشت، اشاره‌ام رو کردم توی دماغم و با چهره‌ای خوابالود به سپیده زل زدم. که داشت عین طوطی چرت و پرت بلغور می‌کرد.
- شادی؛ جون حواست کجاست؟ دارم باهات حرف می‌زنما!
ریلکس گفتم:
- اصولاً نه از سر صدا بدم میاد، برای همین حواس درست حسابی ندارم.
- یعنی؛ من دارم دوساعته الکی برات حرف میزنم؟
- اصلاً یک چی اون‌ور حرف، چرت و پرت میگی.
- واقعا که، خیلی بیشعوری!
- خب؛ از نداشته‌هات بگو!
- ع×و×ض×ی
- خودتی، پاشو برو بیرون نبینمت دخترِ دیوانه!
سپیده؛ با چشم‌های گریون نگاهم کرد. که به دماغم چینی دادم و انگشتم رو توی دماغم پیچ دادم. بعدهم جلوی چشم‌های گریون سپیده، کشیدمش بیرون.
- اه حالم رو بهم زدی، جمع‌کن این بیشعور بازی‌ها رو...
بلند شدم و ایستادم، با پا محکم کوبیدم پشت .... سپیده و گفتم:
- برو بیرون عصاب ندارم، میمون ساعت هفت صبح بیدارم کردی، داری از دوست پسر‌های میمون‌تر از خودت میگی.
هلش دادم بیرون، با صدای بلندی گفتم:
- رفتی، بیرون در رو هم پشت سرت ببند.
چنان جیغی کشید که ناکجم به گز گز افتاد. انگشتم رو با مانتویی که سپیده جا گذاشته بود، پاک کردم و خودم رو انداختم روی تخت، بشمار یک، دو سه خوابم برد.
خررپوف، خررپووف
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #4
نرگس***
- با دستم یک‌بار سرم رو می‌خاروندم، بعد باهاش برنج می‌خوردم. چندش خودتونید! همین تازه، دست‌هام رو شستم.
با پس گردنی که نوش جون کردم، محکم با مخ رفتم توی بشقاب غذا... آی مامان
نیما: گند کثیف، پاشو ببینم.
نرجس: جَند تَثیف، پاچو داداچم بیچینه(گند کثیف، پاشو داداشم بشینه)
خدایا؛ خودت داری می‌بینی این‌ها چه قوم ظالمی‌ان... فین محکمی کردم و با حرص گفتم:
- گمشید اون‌ور، شعور ندارید! قبل از این‌که قضاوت کنید، بپرسید!
نیما: داریم می‌بینیم، نیاز نیست بپرسیم!
با سر و صورت چرب، روبه روش ایستادم و گفتم:
- خاک تو مخت، گمشو اون‌ور دست‌هام رو شسته بودم!
نیما: نرگس؛ به نفعته خودت از جلوی چشم‌هام غیب بشی در اون صورت غیبت می‌کنم.
دست‌هات رو شستی درست! ربطی نداره، تو هی با دستت سرت که یک هفته‌ است نشستیش می‌خارونی از اون‌ طرف باهاش برنج می‌خوری، خدایا این چی بود؟ که خواهر من شد.
پوکر فیس، نگاهش کردم و گفتم:
- من یک فرشته بودم، خدا فرستادم پیش شما‌ها...
نرجس: فیلیچته‌ها جشتن، توهم جشتی(فرشته‌ها زشتن، توهم زشتی)
نگاهی به این فسقلی، بی تربیت کردم و گفتم:
- برو اون‌ور بزار باد بیاد، فسقلی به درد نخور...
روبه نیما هم ادامه دادم:
- ناهار کوفت کردین، ظرفا رو جمع می‌کنید و می‌شورید! من امروز غروب با دخترها می‌رم.
نیما: بری که بر نگردی، زلزله!
- صدات رو نشونم نیما... پسره بی تربیت، هووی بی خاصیت.
نگاهی به نرجس کردم و ادامه دادم:
- یک دفعه دیگه، طرف‌داری این داداش منگلت رو بکنی به مرگ جعفر(نون خشکی) همچین می‌زنمت صدا بز بدی...
دیگه توجهی بهشون نکردم، همچنان که انگشتم توی دهنم بود و داشتم تیکه‌های غذا رو از لای دندون‌هام جدا می‌کردم، رفتم بالا... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #5
ترنج***
- جلوی آینه ایستاده بودم، و عین شاه پریون قر می‌دادم. آها بیا، شماین از همه بهترین، شاخ مجازی کشورین.
یکهو در به شدت باز شد و مادر گرام، دمپایی‌های خواهران صغری به جز آخری رو به سمتم پرت کردم.
شلغ، محکم خورد به پیشونیم. یک چرخ‌ زدم و خیلی شیک افتادم روی زمین.
- صدای، اون بی صاحاب رو کم کن تا نیومدم توی اون کله بی مخت خوردش نکردم.
خودم رو از کف زمین، جمع کردم و نشستم. نگاه، پوکر فیسی به مادر نمونه‌ام‌کردم.
- هان؟ چیه؟ چرا داری عین وزغ نگاهم می‌کنی؟! پاشو جل و پلاستو جمع کن.
اصلاً حال می‌کنید! اون‌قدر با ادبه، که من شرمم میشه به صورتش نگاه کنم. با نگاه پوکر فیسم گفتم:
- این دم آخری باهام درست رفتار کن، بابا من روحیه‌ام ضعیفه بوخودا!
الکی شالم رو از رو زمین ورداشتم، و باهاش اشک‌های نریخته‌ام رو پاک کردم. نگاهی به مامان کردم، با حالت چندشی داشت نگاهم می‌کرد.
- ترنج؛ مامان جان بهتره تن لشت رو جمع کنی و صدای این خواننده گوره‌خر رو کم کنی. چون این‌کار رو نکنی، مجبور میشم این دمپایی رو ...
اشاره‌ای، به دمپایی داخل دستش کرد و ادامه داد:
- همچین می‌کوبونم توی سرت، که قشنگ معلولیت ذهنی هم بهت اضافه بشه.
و تبارک الله احسن الخالقین، نمی‌دونم چه ربطی داشت اما اومد روی زبونم، حالا که موقعیت خطرناکه من بزنم به چاک، نیشم رو تا حداکثر امکان برای مامان باز کردم و گفتم:
- چه کاریه مادر من!؟ من الآن صدای این گوره‌خر رو کم می‌کنم، تن لشم رو جمع می‌کنم، بعد‌هم جل و پلاسم رو جمع می‌کنم، تا سایه رحمتم رو برای مدتی از سرتون کم کنم.
مامان؛ چپ چپ نگاهم کرد که به چیز خوردن افتادم، نیشم رو بیشتر براش باز کردم که، یک ابروش رو برد بالا و اشاره‌ای به دمپایی کرد ... .
قشنگ حساب کار دستم اومد، بلند شدم و ... .
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #6
امیر***
- چندین بار زنگ در رو زدم اما باز نمی‌کرد! لم داده بودم به در که یکهو در باز شد من پرواز کنان با مخ به سمت زمین به پرواز در اومدم. ماهان خمیازه بلند بالایی کشید و گفت:
- جدیداً؛ عین پرنده‌ها پرواز می‌کنی! نکنه چیز میزی زدی؟!
با اخم خودم رو جمع جور کردم و کمرم رو ماساژ دادم و نگاه، ترسناکم رو به ماهان دوختم. با حرص آشکاری گفتم:
- می‌دونی دلم الآن چی می‌خواد!؟
با نیش باز گفت:
- شیطون نگو که دلت دختر می‌خواد!؟
با حرص بلند شدم، پس گردنی حواله این رفیق شیطون و خنگم کردم. گفتم:
- دلم می‌خواد، جوری بزنمت با خاک یکسان بشی!
- این بیشعوریت، رو می‌رسونه داداش من!
دندون‌هام رو محکم روی هم سابیدم و گفتم:
- کمال هم‌نشینی، با تو در من اثر كرده!
- باشه اصلاً من تسلیم، تو چرا سر زده بدون این‌که خبر بدی میای این‌جا!؟ مگه این‌جا طویله‌ است!؟
با نیمچه لبخندی گفتم:
- آره؛ توهم دامشی!
- از خونه می‌ندازمت بیرون‌ها!
- آخه تو به این میگی خونه!؟ نگاهم، رو به سرتاسر سالن چرخوندم که روی هر مبلی یک چیز بود و همه چیز گند و کثیف بود.
- چشه!؟ خیلی‌ هم تمیزه!
- رو، رو برم. تو به این آشغال دونی میگی تمیز!؟
- وای گیر نده دیگه!
سری از روی تأسف براش تکون دادم. و با وسواس به سمت تک مبل گوشه سالن رفتم!
روی مبل نشستم، ماهان هم با همون تیشرت و شلوارکش اومد و مبل روبه رویی‌ام رو که کلی پوست چیپس و پفک روش بود رو تمیز کرد و نشست، تمیز میگم فک نکنید پوسته‌ها رو برداشت ببره بندازه سطل آشغال! همه رو ریخت زیر مبل، خودشم نشست روی مبل و میخ من شد. نگاه کنجکاوم رو سرتاسر خونه گذروندم، گفتم:
- حسام کجاست!؟
- کپیده توی اتاق! دیشب؛ از بس چیز میز کوفت کرد تاحالش بد شد.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم، منتظر بودم خبر مرگش پاشه یک کوفتی بیاره برای پذیرایی! اما ماهان؛ گشادتر از این بود که از من پذیرایی کنه خدایا آخه قربون عظمتت برم، این‌ها چی بود سر راه من قرار دادی؟!
- امیر!؟ هوی!؟ آقای حساس با توام!؟
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- بنال!؟
- کجایی؟ دو ساعته دارم با صدای گوش‌نوازم صدات می‌کنم.
- منظورت همون گوش‌خراشه دیگه!؟
- حالا هرچی! تو تخریبمون نکن!
- چته!؟
- مثل همیشه اعضای ساختمون جمع شدن که برن تفریح میای!؟
با یاد اعضای، روانی و سادیسمی ساختمون برق از سرم پرید. و تند تند گفتم:
- نه نمیام، نمیام!
- خیلی خوش می‌گذره به مولا!
- این‌ها روانی‌ان!
- حالا نه تو خیلی عاقلی، جمع کن بساتت رو به دستور فهیمه خانوم بزرگ ساختمون، شده می‌ندازمت توی گاری می‌برمت! نظر تو که مهم نیست! من؛ قول اومدنت رو از قبل به فهیمه خانوم دادم.
با دهن باز بهش زل زدم! آشغال چه خریه!؟ به سرعت دمپایی که گوشه مبل افتاده بود، رو برداشتم و پرت کردم سمتش شترق خورد توی سرش! گفتم:
- حالا بدون این‌که از من بپرسی! قول اومدنم رو به اون زنیکه سادیسمی میدی!؟ ماهان؛ بلایی سرت میارم مرغ‌های آسمون که هیچ خروساشم به حالت گریه کنن.
- داداش نوکرتم، فعلاً به اعصاب خودت مثلث باش! شکریه که خوردم آروم باش!
- بهش بگو من نمیام!
- چی‌ چیو نمیایی!؟ نیای خشتک منه بدبخت رو پرچم که هیچ، پستر می‌کنه!
با داد گفتم:
- وای، وای ماهان از دست تو...
نیشش رو برام باز کرد، دلم می‌خواست بکشمش ... .
@A.m...
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #7
آرمیتا***
- میرم! خوابشو دیدم، من این جدایی رو به جون خریدم!
با صدای داد مامان خفه شدم.
- برو خبر مرگت، همش چپیدی توی خونه برو نبینم قیافه‌ات رو...
از این همه محبت مادرم، چندین آه جانسوزی کشیدم و گفتم:
- میرم!
چمدون رو برداشتم، در کمد رو باز کردم که هرچی لباس بود ریخت بیرون، با نیش باز به شاهکارم نگاه کردم.
یکی یکی لباس‌ها رو چپوندم روی چمدون، و چشم‌های درشت روباهی شکلم که از نظر خودم زیبا ترین عضو صورتم بودن، رو سرتاسر اتاق ملوسم که پر از عکس و شکلک‌های انیمه بود چرخوندم. فین! دلم براتون می‌تنگه! آ نه ببخشید تنگ میشه، اما خوب من استاد گشاد کردنم.
هرچی داشتم و نداشتم، همه رو به زور چپوندم توی چمدون... هیق!
خودمم بلند شدم تا كمر فرو رفتم توی کمد، یک تاپ سفید که وسطش یک انیمه دختر بود رو برداشتم و پوشیدم، روشم سوییشرت طوسی پوشیدم، شلوار چسب سفیدمم از پشت کمدم پیدا کردم و پوشیدم!
همه چیم جمع و جور بود، چمدون رو برداشتم و کشون کشون رفتم پایین مامان روی مبل دراز کشیده بود و روی صورتش ماسک بود رو چشم‌هاشم دوتا خیار قاچ خورده، هق همراه با عر و کمی گریه بلندی زدم که بدبخت دومتر پرید هوا و با مخ به سمت زمین رفت.
با دیدن وضعیت مطمئن بودم اگه بلند بشه، از دیوار آویزونم می‌کنه پس برای همین یک جفت پا داشتم سه چهار جفت پای شترمرغ هم قرض کردم و با داد گفتم:
- آیه خانوم؛ خدافس من رفتم!
همین‌که پام رو از در گذاشتم بیرون، صدای جیغش اومد آروم دستم رو کردم توی گوشم و کمی توش چرخوندمش، آخه خیلی سوت می‌کشید، بعدشم سابیدمش به سوییشرتم! کثیفم خودتونید.
به سمت ماشین عزیزم رفتم، الهی امیر دورش بگرده!
خودمو پهن کردم روی کاپوت ماشین، نوازشش کردم و ب×و×س×ه‌ای داغ روی کاپوتش نشوندم که یکهو یک چیز سفتی خورد پس کله‌ام باز پهن شدم روی کاپوت، از اون‌ور صدای جیغ مامان اومد! خودمو جمع و جور کردم و به پشت برگشتم، با چشم دنبال مامان می‌گشتم که توی بالکن اتاق خودم دیدمش با تاپ، شلوار و یک چادر که سر ته پوشیدن بودش داشت جیغ می‌کشید با داد گفت:
- س×ل×ی×ط×ه این‌هم دمپایی های به درد نخورت، این‌جوری زدم توی سرت تا تو باشی عین خر عر نزنی!
نگاه محزونی به مادر با محبتم کردم و لب‌هام رو دادم پایین، انگشت اشاره‌ام رو به سمتش گرفتم و بعد مشت کردم و کوبیدمش قفسه سینه چپم.
مامان ادام رو در آورد و گفت:
- برو که دیگه نبینمت، آرمیتا به خداوندی خدا اگه بری و شب بیای به جون همون داداش به درد نخورت توی جوب می‌خوابونمت، از من گفتن بود به اون داداش عبوستم زنگ بزن بگو؛ مامان گفته امشب جرأت داری پات رو بزار توی خونه تا جفت پاهات رو قلم کنم. اون پراید بی صاحابتم قشنگ باهاش رفتار کن خرابش نکنی باز!
لب و لوچه‌ام رو آویزون کردم و بیش‌تر به حال خودم و داداش به قول مامان به درد نخورم گریستم، خم شدم و دمپایی‌های پشمی صورتی رنگم رو برداشتم و چپوندمشون توی جیب‌های سوییشرتم و با داد گفتم:
- باشه، همه عرض‌هات رو می‌رسونم!
سوار ماشین شدم و با نیش شل و ول به مامان زل زدم که، چادر رو عین کفن به خودش پیچ داد بود.
ماشین رو روشن کردم و با دست تکون دادم ازش خداحافظی کردم، ریموت در رو زدم و به سمت بیرون گازیدم... ‌.

@*First __ Lady*
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #8
هدیه***
منتظر آرمیتا نشسته بودم، که صدای زنگ در اومد بلند شدم و به سمت در رفتم به امید این‌که آرمیتا جلوی در باشه، اما با دیدن سه دختر که تقریباً با کله اومده بودن توی دوربین آیفون چشم‌هام گرد شد. آیفون رو برداشتم و گفتم:
- بله؛ امرتون!؟
دختری که جلوشون بود با صدای نرم لایتی گفت:
- من؛ شادی‌ام این‌هم رفیقامن همون‌طور که معامله شده بود قرار بود که ما باهم هم‌خونه بشیم.
تازه فهمیدم این‌ها کی هستند! این‌ها هم‌خونه‌های من و آرمیتا بودند. که چند هفته پیش برای این‌که خونه گیرشون نیومد، املاکی‌هم خونه رو به دوتا دختر نمی‌داد. با کلی بحث و حرف این‌ها شدند هم‌خونه ماها... از پشت آیفون صدای همون دختره که اسمش شادی بود اومد.
- مردی!‌‌ نکنه از دیدنمون از خوشحالی سکته کرد؟
خنده ملایمی به شیطنت، این دختر کردم و گفتم:
- نه زنده‌ام، بفرمایید داخل.
دکمه آیفون رو فشار دادم بدو، بدو شروع کردم به جمع کردن ریخت و پاش های آرمیتا، آرمیتا برعکس این‌که دختره خیلی شلخته‌اس یک جورایی زیاد توی قید و بند تمیزی و کثیفی خونه نیست در هر حال از زندگی می‌خواد لذت ببره، بعد جمع کردن لباس‌ها و ریخت پاش ها صدای زنگ در اومد. حالا مگه دستش رو از روی اون زنگ بر‌ می‌داشت! با داد گفتم:
- اومدم، اومدم زنگ سوخت!
خودم رو به در رسوندم نگاهی به سر وضع خودم کردم، همه چیز خوب بود در رو باز کردم دیدم یکی از دختر‌ها که حدس میزدم ترنج باشه دستش رو گذاشته روی زنگ و مدام فشار میده، انگار متوجه نشد من در رو باز کردم چون‌که روبه یکی از دختر‌ها که چهره آرومی داشت گفت:
ترنج: نرگسی؛ این چرا در رو باز نمی‌کنه!؟
نرگس: مگه نمی‌بینی!؟ در رو باز کرده دستت رو از روی اون زنگ بردار سوختیش!
ترنج؛ برگشت و با دیدن من دندون‌های سفید و مرتبش رو برام به نمایش گذاشت.
لبخندی به روشون زدم و گفتم:
- بفرمایید داخل.
نرگس که مشخص بود یک دختره، نسازه و با همه سر جنگ داره خیلی شیک من رو کنار زد و چمدونش رو کشید داخل، ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم.
شادی هم محکم دستم رو چسبید و سلام علیک کرد، تو نگاه اول میشه گفت از شادی و ترنج خیلی خوشم اومد، چون زودی گرم گرفتند.
نرگس: اتاق من کوش!؟
ترنج: طبه بالاست، بدبخت بی اخلاق!
لبخندی به این زبون درازی ترنج زدم، برگشتم تا قیافه نرگس رو ببینم چشم غره‌ای به ترنج رفت که من جای ترنج سکوت رو ترجیح دادم. بدون توجه به ماها چمدونش رو کشون، کشون برد بالا برگشتم سمت دختر‌ها که شادی گفت:
شادی: ببخشیدا، این نرگس یکم کج اخلاقه!
لبخندی زدم کلاً لبخند جز اصلی صورتمه، گفتم:
- نه؛ مهم نیست شاید بخاطر اینه که تازه اومد و با غریبه‌ها سازگار نیست.
ترنج؛ خواست حرفی بزنه که شادی پیش دستی کرد و جلوی در دهن ترنج رو گرفت.
شادی: بله؛ درسته همین‌طوره نرگس یکم دیر جوشه!
چیزی نگفتم دختر‌ها رو به داخل راهنمایی کردم و در رو بستم.
جفتشون، بدون تعارف ولو شدند روی‌ مبل‌ها سری تکون دادم و وارد آشپزخونه شدم، بعد از آماده کردن یک شربت لیمو توی چهار لیوان شربت ریختم. پیش دستی رو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم و به سمت دختر‌ها رفتم، لیوان شربت‌ها رو گذاشتم جلوشون و گفتم:
- بفرمایید.
در سالن به ضرب باز شد، و آرمیتا چمدونش رو با خستگی از روی سه پله‌ای که می‌خورد تا ورودی سالن پرت کرد پایین، خودشم با صورتی بی‌حال و خسته وارد شد.
آرمیتا: یا خود خدا! مامان کمرم، بی دختر شدی تاج سرت از هستی ساقط شد.
من؛ با دهن باز نگاهش می‌کردم ترنج و شادی با نیش باز بلند شدم و گفتم:
- آرمی جان خوش اومدی، هم‌خونه‌های جدیدم پیش پای تو رسیدن!
آرمیتا پرید بغلم و بعد از آبیاری کردنم، رفت سمت دختر‌ها و با انرژی بهشون سلام کرد.
بعدشم نشست و یک لیوان شربت داد بالا... رفتم کنارشون نشستم.
آرمیتا: خوش اومدین! صفا آوردین، قدم رنجه کردین!
شادی؛ که معلوم بود کلافه شده با حرص گفت:
شادی: آجی فداتم، دستت نقره ولمون کن دیگه!
آرمیتا چون دل پاکی داشت و به دل نمی‌گرفت نیشش رو باز کرد و عین آدامس به جلو‌ خودش رو کش داد، خواست یک لیوان دیگه شربت برداره، ترنج کوبید روی دستش و گفت:
ترنج: بسه دیگه، ماهم این‌جا آدمیم یک ریز هی داری می‌خوری مثلاً ما مهمونیم!
بلند زدم زیر خنده شادی هم همراهیم کرد، ترنج واقعاً دختر رکی بود‌.
شادی: هدیه؛ تو چرا حرف نمیز‌نی نکنه زیر لفظی می‌خوای!؟
آرمیتا: نه هدی کلاً زبون دون نداره کم حرفه و آروم، از دیوار صدا در میاد از هدیه نه تو دوران مدرسه همیشه انظباطش بیست بود.
لبخند خجولی زدم و چیزی نگفتم، ترنج آهی کشید و‌ گفت:
ترنج: یاد اون روز‌ه‍ا بخیر انظباطم همیشه خدا تو دوران دبستان، یا نیاز به تلاش بود دبیرستانم که رفتم همیشه هشت بود.
با دهن باز نگاهش کردم، هشت برای من که همیشه انظباطم بیست بود یکم غیر طبیعی بود ترنج باز ادامه داد:
ترنج: شادی همیشه یک می‌شد با کلی پارتی بازی که معاون مدرسه عمه‌اش بود رفت بالا، نرگس هم ده میشد چون هر روز دعوا می‌کرد.
آرمیتا با نیش باز بهشون نگاه می‌کرد، مشخص بود از اومدن دو نفر‌که پایه شیطنت‌هاش باشن خوشحاله، منم گفتم:
- آرمیتا؛ تو دوران دبستان باز انظباش خوب بود دبیرستانی که شد از ده هیچ‌وقت بالا نرفت... بحثمون با دختر‌ها سر گرفت و شروع کردیم به حرف زدن، نرگس تمام مدت توی اتاقش بود... .
@هدیه زندگی
@SHADI315
@tor.anj.o.o
@*First __ Lady*
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #9
نرگس***
از پله‌ها بدون توجه به اون سه تا بالا رفتم، در اتاق‌ها رو یکی پس از دیگری باز کردم. یک اتاق که پر از رنگ‌های مختلف بود و پر از برچسب و پوستر های انیمه بود، پوزخندی زدم و تو دلم گفتم اومدیم با دوتا بچه زندگی کنیم، اتاق بعدی رو درش رو باز کردم یک اتاق که ترکیبی از رنگ‌های آبی آسمونی و آبی پر رنگ بود، از این خوشم اومد اما همین‌که وارد شدم قاب عکس بزرگ شده اون دختره که در رو برامون باز کرد رو به دیوار دیدم و کفری شدم، اما پر رو تر از این‌ها بودم که چیزی که دوس دارم رو ول کنم.
وارد اتاق شدم و لباس‌های همون دختره رو مرتب یکی یکی جمع کردم و گذاشتم یک‌ گوشه، به جای لباس‌ها و وسیله‌های اون مال خودم رو‌ چیدم و لباس‌های بیرونم رو با یک تاپ گشاد و شلوارک گشادتر پوشیدم و شیرجه زدم روی تخت...
گوشیم رو برداشتم و روشنش کردم، منتظر بودم تا شاید اعلان بیاد بالا که یک تماس بی پاسخ از برادرم دارم یا از پدرم، اما هیچ به هیچ وارد واتساپم شدم خبری نبود. بازم مثل همیشه چیزی توی وجودم شکسته شد، نفس پر از دردی کشیدم و زیرلب مادرم رو صدا کردم. مادری که بعت از به دنیا آوردن نرجس لعنتی مرد.
از نرجس متنفر بودم! اون باعث مرگ مادرم بود اون لعنتی باعث شد من چهارساله بی‌پناه بمونم، درسته خودشم از آغوش و محبت مادر برخوردار نبود اما من نمی‌خواستم این چیز‌ه‍ا رو درک کنم.
هیچ چیز عوض نمیشد، با به دنیا اومدن اون دختر شوم مادرم مرد اون باعث عذاب های چهارساله منه، اون باعث عذاب‌هایی هست که من کشیدم.
بی‌خیال این چیز‌ها شدم و حواسم رو پرت گوشی و اینستاگرام کردم...
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #10
شادی***
روی مبل سه نفره‌ای دراز کشیده بودم، اما باز پاهام از مبل میزد بیرون( دراز خودتونید) از بس هدیه چیز میز آورده بود خورده بودیم، توان نداشتم خودم رو تکون بدم همچون بشکه‌ای پر از نفت.
ترنج: هدیه؛ چیز دیگه‌ای مونده بیار توروخدا، تازه گرم صحبت شده بودیم.
آرمیتا: می‌خوای بیا منم بخور، خونه خرابمون کردی مگه سر گنج نشستیم!؟ هدی اگه زهرمارم باشه حق نداری بدی این‌ها بخورن.
هدیه با لحن آروم خودش، گفت:
هدیه: می‌خوای بزارم کنار تو بخوری!؟
کش دهنم در رفت و نیشم باز شد، آرمیتا اول نفهمید چی به چیه اما همین‌که ما داشتیم توی ذهن خودمون فکر می‌کردیم كه همه چی به خیر گذشته، آرمیتا عین آژیر پلیس شروع کرد به جیغ کشیدن.
ترنج که با اخم سرش توی گوشی بود از ترس گوشی رو پرت کرد جلو منم چسبیده بودم به مبل، هدیه‌ هم فرار ر‌و بر قرار ترجیح داد یک جفت پای ناقابل داشت دو جفت دیگه هم قرض کرد و شروع کرد به دویدن. آرمیتا هم عین میگ میگ دنبالش می‌دوید. ترنج هنوز توی شک بود آروم خم شدم و سیبی از روی میز برداشتم و پرت کردم سمتش که تک خورد به کله‌اش... و نیش من رو بیش‌تر کش داد با حرص گفت:
- مگه مرض داری!؟
- آره؛ همون نوعی که تو داری!
- اِ خوشبختم!
سری تکون دادم که تازه فهمیدم! اِ نرگس کجاست!؟ طولی نکشید که صدای داد نرگس از بالا اومد. بلند شدم پام به لبه میز گیر کرد با مخ با سرامیک‌های کف سالن روبوسی کردم و پاشدم ترنج هم بدو بدو رفت بالا... فریاد های نرگس تا این‌جا می‌رسید مثل همیشه!
ریلکس از پله‌ها رفتم بالا و به سمت اتاقی رفتم که جیغ های گوش خراش نرگس ازش خارج شد. هنوزم داد می‌کشید.
نرگس: مگه این‌جا تحویله‌اس سرتون رو می‌ندازین پایین و میاین داخل!؟
آرمیتا: اصلاً تو توی این اتاق چیکار می‌کنی!؟ خیلی دور برت داشته هارت و پورت می‌کنی، این‌جا اتاق هدیه‌اس و دلش می‌خواد در نزده وارد بشه...
وارد اتاق شدم، نرگس رو دیدم که خودش و آرمیتا هردو عین مرغ زخمی روبه روی هم ایستاده بودند. مشخص بود نرگس عصبانی‌تره، نرگس انگشت اشاره‌اش رو به سمت آرمیتا گرفت و گفت:
نرگس: اتاق هدیه بود، الآن مال منه!
آرمیتا: ببین دختر جون، این‌جا خونه خاله نیست هر غلطی دلت بخواد بکنی، بهت احترام می‌ذارن احترام بزار باید ازمون ممنون هم باشی که اجازه دادیم حداقل تو یکی باهامون هم‌خونه بشی...
نرگس ریلکس برگشت و گفت:
نرگس: شماهم باید خیلی تشکر کنید، که ما به دادتون رسیدیم وگرنه به شما دوتا خونه نمی‌دادن.
آرمیتا کفری شده بود خواست به سمت نرگس حمله کنه، که از پشت توسط هدیه کشیده شد.
هدیه: بس کنید، نرگس جان تو لباس‌های من رو بدون اجازه برداشتی و جابه جا کردی بی‌زحمت ببرشون اتاق رو به رویی، من اتاقم رو میدم به تو در عوض تو وسایلم رو ببر اتاق روبه رویی...
نرگس که مثل همیشه تخس بود و زیر بار نمی‌رفت گفت:
نرگس: وسایل تو هستن، به من ربطی نداره!
آرمیتا باز خواست بره جلو و دست مشت شده‌اش رو بکوبه توی دهن نرگس که ترنج با داد گفت:
ترنج: بس کنید! لباس‌هات رو هدیه خودم می‌برم اتاق رو به رویی، ضمناً قراره ما چند سال باهم هم‌خونه باشیم‌ می‌خواین عین موش و گربه بهم بپرید!؟
منم دهن باز نکردم، وقتی ترنج این حرف رو زد گفتم:
- البته؛ دور از جون موش و گربه!
هدیه و ترنج زدن زیر خنده، اما آرمیتا و نرگس پوکر فیس نگاهم می‌کردند. بیش‌تر نرگس جوری نگاهم می‌کرد که یقین پیدا کردم امشب یا فردا جنازه‌ام رو بین موش و گربه‌ها به خاک می‌سپاره، هدیه آرمی رو برد بیرون منم رو به نرگس کردم که باز یک گوشه تخت جمع شد بود و هنذوری‌ توی گوش آهنگ گوش می‌داد.
حتماً الآن آرمیتا درباره این دختر کلی فکر می‌کنه، اما کاش از سرگذشت این دختر خبر داشت... کاش!
ترنج: چرا عین برج اون‌جا ایستادی!؟ پاشو بیا باهم این‌ها رو ببریم اتاق روبه رویی...
ریلکس گفتم:
- تر تر جون داداش خودت می‌دونی که، منه بدبخت فلک زدن اصلاً جسم و جون ندارم کمرمم که درد می‌کنه من نظارت می‌کنم تو این‌ها رو بردار ببر اتاق روبه رو!
ترنج: شادی؛ دلت کتک می‌خواد!؟
نیشم رو وا کردم و گفتم:
- دلم من غلط می‌کنه، به سمت ترنج رفتم و با کمک هم شروع کردیم به جابه جایی وسایل هدیه، اینقد فک زدیم که نرگس خیلی جدی برگشت سمت ما و گفت:
نرگس: زودتر این کار‌ها رو بکنید برید، حوصله ندارم.
ترنج؛ قاب عکس رو بلند کرد تا مخ معیوب نرگس رو هدف بگیره که نذاشتم.
باید امشب با این سیرابی حرف میزدم، فک کرده ما نوکرشیم دختره چهارپا... .
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
185
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
32
بازدیدها
312

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین