هدیه***
منتظر آرمیتا نشسته بودم، که صدای زنگ در اومد بلند شدم و به سمت در رفتم به امید اینکه آرمیتا جلوی در باشه، اما با دیدن سه دختر که تقریباً با کله اومده بودن توی دوربین آیفون چشمهام گرد شد. آیفون رو برداشتم و گفتم:
- بله؛ امرتون!؟
دختری که جلوشون بود با صدای نرم لایتی گفت:
- من؛ شادیام اینهم رفیقامن همونطور که معامله شده بود قرار بود که ما باهم همخونه بشیم.
تازه فهمیدم اینها کی هستند! اینها همخونههای من و آرمیتا بودند. که چند هفته پیش برای اینکه خونه گیرشون نیومد، املاکیهم خونه رو به دوتا دختر نمیداد. با کلی بحث و حرف اینها شدند همخونه ماها... از پشت آیفون صدای همون دختره که اسمش شادی بود اومد.
- مردی! نکنه از دیدنمون از خوشحالی سکته کرد؟
خنده ملایمی به شیطنت، این دختر کردم و گفتم:
- نه زندهام، بفرمایید داخل.
دکمه آیفون رو فشار دادم بدو، بدو شروع کردم به جمع کردن ریخت و پاش های آرمیتا، آرمیتا برعکس اینکه دختره خیلی شلختهاس یک جورایی زیاد توی قید و بند تمیزی و کثیفی خونه نیست در هر حال از زندگی میخواد لذت ببره، بعد جمع کردن لباسها و ریخت پاش ها صدای زنگ در اومد. حالا مگه دستش رو از روی اون زنگ بر میداشت! با داد گفتم:
- اومدم، اومدم زنگ سوخت!
خودم رو به در رسوندم نگاهی به سر وضع خودم کردم، همه چیز خوب بود در رو باز کردم دیدم یکی از دخترها که حدس میزدم ترنج باشه دستش رو گذاشته روی زنگ و مدام فشار میده، انگار متوجه نشد من در رو باز کردم چونکه روبه یکی از دخترها که چهره آرومی داشت گفت:
ترنج: نرگسی؛ این چرا در رو باز نمیکنه!؟
نرگس: مگه نمیبینی!؟ در رو باز کرده دستت رو از روی اون زنگ بردار سوختیش!
ترنج؛ برگشت و با دیدن من دندونهای سفید و مرتبش رو برام به نمایش گذاشت.
لبخندی به روشون زدم و گفتم:
- بفرمایید داخل.
نرگس که مشخص بود یک دختره، نسازه و با همه سر جنگ داره خیلی شیک من رو کنار زد و چمدونش رو کشید داخل، ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم.
شادی هم محکم دستم رو چسبید و سلام علیک کرد، تو نگاه اول میشه گفت از شادی و ترنج خیلی خوشم اومد، چون زودی گرم گرفتند.
نرگس: اتاق من کوش!؟
ترنج: طبه بالاست، بدبخت بی اخلاق!
لبخندی به این زبون درازی ترنج زدم، برگشتم تا قیافه نرگس رو ببینم چشم غرهای به ترنج رفت که من جای ترنج سکوت رو ترجیح دادم. بدون توجه به ماها چمدونش رو کشون، کشون برد بالا برگشتم سمت دخترها که شادی گفت:
شادی: ببخشیدا، این نرگس یکم کج اخلاقه!
لبخندی زدم کلاً لبخند جز اصلی صورتمه، گفتم:
- نه؛ مهم نیست شاید بخاطر اینه که تازه اومد و با غریبهها سازگار نیست.
ترنج؛ خواست حرفی بزنه که شادی پیش دستی کرد و جلوی در دهن ترنج رو گرفت.
شادی: بله؛ درسته همینطوره نرگس یکم دیر جوشه!
چیزی نگفتم دخترها رو به داخل راهنمایی کردم و در رو بستم.
جفتشون، بدون تعارف ولو شدند روی مبلها سری تکون دادم و وارد آشپزخونه شدم، بعد از آماده کردن یک شربت لیمو توی چهار لیوان شربت ریختم. پیش دستی رو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم و به سمت دخترها رفتم، لیوان شربتها رو گذاشتم جلوشون و گفتم:
- بفرمایید.
در سالن به ضرب باز شد، و آرمیتا چمدونش رو با خستگی از روی سه پلهای که میخورد تا ورودی سالن پرت کرد پایین، خودشم با صورتی بیحال و خسته وارد شد.
آرمیتا: یا خود خدا! مامان کمرم، بی دختر شدی تاج سرت از هستی ساقط شد.
من؛ با دهن باز نگاهش میکردم ترنج و شادی با نیش باز بلند شدم و گفتم:
- آرمی جان خوش اومدی، همخونههای جدیدم پیش پای تو رسیدن!
آرمیتا پرید بغلم و بعد از آبیاری کردنم، رفت سمت دخترها و با انرژی بهشون سلام کرد.
بعدشم نشست و یک لیوان شربت داد بالا... رفتم کنارشون نشستم.
آرمیتا: خوش اومدین! صفا آوردین، قدم رنجه کردین!
شادی؛ که معلوم بود کلافه شده با حرص گفت:
شادی: آجی فداتم، دستت نقره ولمون کن دیگه!
آرمیتا چون دل پاکی داشت و به دل نمیگرفت نیشش رو باز کرد و عین آدامس به جلو خودش رو کش داد، خواست یک لیوان دیگه شربت برداره، ترنج کوبید روی دستش و گفت:
ترنج: بسه دیگه، ماهم اینجا آدمیم یک ریز هی داری میخوری مثلاً ما مهمونیم!
بلند زدم زیر خنده شادی هم همراهیم کرد، ترنج واقعاً دختر رکی بود.
شادی: هدیه؛ تو چرا حرف نمیزنی نکنه زیر لفظی میخوای!؟
آرمیتا: نه هدی کلاً زبون دون نداره کم حرفه و آروم، از دیوار صدا در میاد از هدیه نه تو دوران مدرسه همیشه انظباطش بیست بود.
لبخند خجولی زدم و چیزی نگفتم، ترنج آهی کشید و گفت:
ترنج: یاد اون روزها بخیر انظباطم همیشه خدا تو دوران دبستان، یا نیاز به تلاش بود دبیرستانم که رفتم همیشه هشت بود.
با دهن باز نگاهش کردم، هشت برای من که همیشه انظباطم بیست بود یکم غیر طبیعی بود ترنج باز ادامه داد:
ترنج: شادی همیشه یک میشد با کلی پارتی بازی که معاون مدرسه عمهاش بود رفت بالا، نرگس هم ده میشد چون هر روز دعوا میکرد.
آرمیتا با نیش باز بهشون نگاه میکرد، مشخص بود از اومدن دو نفرکه پایه شیطنتهاش باشن خوشحاله، منم گفتم:
- آرمیتا؛ تو دوران دبستان باز انظباش خوب بود دبیرستانی که شد از ده هیچوقت بالا نرفت... بحثمون با دخترها سر گرفت و شروع کردیم به حرف زدن، نرگس تمام مدت توی اتاقش بود... .
@هدیه زندگی
@SHADI315
@tor.anj.o.o
@*First __ Lady*