. . .

در دست اقدام رمان زن جلاد | ملکه خورشید

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
نام عنوان : زن جلاد
ژانر : پلیسی ، انتقامی ،عاشقانه
نویسنده : ملکه خورشید
خلاصه :تا به حال فکر کرده اید که در کوچه ،خیابان و بازار ها،از کنار چه کسانی رد می شوید ؟
شاید با خودتان بگید از آدم های معمولی!چه سوال مسخره ای می پرسد.جواب خوبیست ،اما تو از کجا میدانی ؟شاید هزاران نفری که امروز از کنارت گذشتند ، در کمد ، یخچال و یا حتی در باغچه بزرگ خانه اش ، جنازه خاک کرده باشد. بخواهیم کمی ترسناک تر جلوه دهیم ، شاید دنبال کشتن تو هستند ؟
هیچ کسی معمولی نیست. همه روحی شیطانی در خود دارند. فقط بعضی ها قادر به بیدار کردنش هستند ؛ چه با زور، چه بی زور!
مقدمه :
سزاوار نیست
مرگ زودرسش
بر دست بشر
زود رنج نیست
درد مرگش
بر خویشش
فقط او آرام است
در خدافظی*
منظور است
با جلادش
* منظور به مراسم تشییع جنازه _ سوگواری.

نکته : هیچ قسمتی از رمان واقعی نیست و برگرفته از تخیل هستش.
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
904
پسندها
7,421
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

queen sun

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
35
پسندها
65
امتیازها
48

  • #3
#پارت اول

پا میذارم روی سرامیک های خونه ، همه در حال ریختن چیزی بی ارزش به نام ، اشک بودن.
نفس هام رو پراکنده به بیرون می‌فرستم و سعی می کنم برای آخرین بار با پدرم وداع کنم ؛ اما دل پر شکسته ام اجازه نمی‌ده ،حتی جلو برم!
با برخورد دختری به کتف هام ، نگاهش می‌ندازم.
خواهر کوچکترم ، ساحره بود.
دختری با موهای قهوه ای ، قدش که بین ۱۵۰ تا ۱۷۰ است ، چشم‌هاش که اقیانوسی برای خودش داره رو به طرفم می‌چرخونه .
-قسمت مردونه توی طبقه بالاس.
-من یه زنم، فندق کوچولو!
پشت می‌کنم و از خانه خارج می‌شم .
با انداختن کلاه کاسکت بر روی سرم ، می‌خوام حرکت کنم ، اما ساحره روبه روم می‌ایسته.
تک خنده ای می‌کنم که می‌گه :
-تو کی هستی؟
به وضوح می‌تونستم نفرت رو در عمق چشمانش حس کنم .
حسی که من رو به اینجا کشوند.
-نکنه تو... سودایی؟
جوابی نمی‌دم و فقط اشاره می‌کنم ، کنار بره‌.
-سودا ... خودتی ؟ میدونی بابا بعد از رفتنت، چقدر سختی کشید ؟ تو یه لحظه به من و سحر فکر نکردی؟!
اصلا می‌دونی بابا... .
جمله اخر را با داد گفت.
-چیزی شده ، ساحره؟
با شنیدن صدای نحسش برمی‌گردم و از موتور پیاده می‌شم .
-چیزی نیست مسعود ... .
- این آقا کیه ؟
- کسی نیست ... .
به سمتم یورش می‌بره و به دیوار می‌چسبونه.
شاید در گذشته می‌ترسیدم ، اما الان گرگ هم رو ، تربیت میکنم.
میخواد کلاه رو در بیاره ، اما به سرعت دست هاش رو پیچ میدم و با صدایی حاله ای از خشونت حرف می زنم .
-از این طرفا ... مرتیکه اشغال!
میخواد با اون یکی دستش من رو بزنه ، که مشتی بر روی صورتش فرود میارم .
ساحره جیغ زنان سمت مسعود میره و من هم حرکت می‌کنم .
پدرم می‌بایستی تاوان می‌داد ، تاوان زندگی خراب شده،
خوشی های تمام شده و رویاهای ناپدید شده!
سرعت که به سمت عدد صد میره، خودم رو شل می‌کنم .
یادآوری گذشته نه تنها ناراحت کننده ، بلکه عذاب آور بود . چونه ام که به لرزش می افته، جیغ می‌کشم .
-گریه نکن احمق! گریه نکن!
با رسیدن به خونه ، ریموت رو فشار میدم . به سرعت اشک هام رو پاک می‌کنم ، نمی‌خواستم پیش این مرد، نقطه ضعفی نشون بدم .
پیاده که می‌شم صدای دردانه ، همه جا را پر می‌کنه .
 
آخرین ویرایش:

queen sun

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
35
پسندها
65
امتیازها
48

  • #4
#پارت‌دوم

کلاه کاسکت روکه در میارم ،خوشحال کنان سمتم میاد.
-بگل بگل (بغل) ، خاله!
-بابات کجاست ؟ صدیقه خانم؟
شونه اش رو به معنی نمی دونم تکون میده .اروم بلندش می‌کنم که سفت به بدنم می‌چسبه ، به راستی که بهم وابسته شده بود و من این رو نمی‌خواستم .
چون وابسته شدن ، به معنای باخت برات تمام می‌شد. وارد خونه می‌شم و از پله ها بالا می‌رم .
می‌خوام قدم دیگری بر دارم ، اما با چیزی که می‌بینم شوکه می‌شم. روی زمین چکه های خونی وجود داشت .
- دردانه ، برو اونجا وایستا ، تا وقتی صدات نکردم سرتو بر نمی گردونی ، گوشاتم بگیر .
- باچه(باشه)
اروم قدم بر می‌دارم و هر لحظه ای هم به دردانه نگاه می کنم .
وارد اتاق شهاب که می‌شم ، صدیقه خانم رو می‌بینم.
به سمتش می‌رم و گره های دستش رو باز می کنم.
- شهاب کجاست ؟
- مرتیکه ها بردنش بالا پشت بوم ... .
- دردانه راهروئه . با همدیگه توی همین اتاق می‌مونید ، بیرونم نمیاید! چند نفر بودن ؟
- وایستا! ۹ نفر... آره ۹ نفر.
از اتاق بیرون زده و پله ها ر‌و به تندی طی می‌کنم .
تعداد گلوله ها ۶ تا بود ، بر بخت خودم لعنتی فرستادم و اروم وارد بالا پشت بوم شدم که با دیدنشون ،به دیوار تکیه دادم .
بعدا باید متشکر بینایی دقیق صدیقه خانم باشم .
- اون بادیگارد مسخره ات نیست ؟
-حرف دهنتو بفهم شاهین .
با مشتی که رو گونش فرود میاد، خشاب رو می‌کشم .
- یادم باشه بعد ازش تشکر کنم ، بابت نبودنش.
البته بعد از اینکه جنازه ات رو واسش فرستادم .
شهاب فقط می‌خنده و با حالت ترسناکی می‌گه :
-اون خطرناک تر از این حرفاس ، منو بکشید تا نتیجه اش رو ببینید .
-اوو ، چه حرفا !
با پیچوندن گردن یکی از افرادش اروم سمتش حرکت می‌کنم .
- قربان! همون بادیگارده.
- چی میگی برای خودت ؟
- قلبم برای پدر لجنت ریس ریس میشه ، وقتی جنازه بچشو می‌فرستم‌.
- تو هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی!
- اینطوریه؟
عقب میرم که مردا به سمتم حمله ور میشن .
دست یکیشون رو می‌پیچونم و گلوله ای به قلبش می‌زنم. مرد رو ،رو به روم قرار می‌دم که گلوله به اون بخوره.
یکی دیگشون رو هم با گلوله می‌زنم .
به یکباره می‌گم :
-چطوره فیزیکی پیش بریم ؟ ببینم می‌تونید شکستم بدید یا نه! اگر بردید ، سرم رو تقدیم رئیستون می‌کنم!
با شنیدن شرط ، همزمان تفنگ ها رو پرتاب می کنن به یک ور.
شهاب نگران به من نگاه می‌کنه، که پوزخندی تحویلش میدم .
من باید موقعی می‌ترسیدم ، که وارد این بازی شدم .
تنها چیزی که تا الان بیشتر به چشمم میاد ، ادم‌کشتنِ.
نه آدمای معمولی ، بلکه مردهایی که از جنس غرور ، متکبر ، دروغگو و هوس باز هستن!
شاهین به سمتم میاد و روی زمین می‌ندازتم.
با یه حرکت سرش رو به زمین می‌زنم و حالا من روش می‌افتم . اما طولی نمی‌کشه که دوباره من روی زمینم و در حال خفه شدن.
 
آخرین ویرایش:

queen sun

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
35
پسندها
65
امتیازها
48

  • #5
#پارت‌سوم
- دخترجون فکر کردی ... .
اروم چاقوم رو از جیب در میارم و به ارنجش می‌زنم.
از درد عربده می‌کشه و عقب میره .
سریع تفنگی بر می‌دارم و پاهاش رو نشونه می‌گیرم . -حالا من باید سرتو برای پدرت بفرستم ، نه ؟
- اونی که باید بفرسته ، تویی!
تفنگ که وسط مغزش میره ، می ترسه و با داد می‌گه :
-باشه روانی! هر چی بخوای می‌گم .
-کی گفت اعتراف کنی ؟
با طناب دستاش رو به میله می‌بندم.
-فکر کردم نمیای!
جوابی نمی‌دم و دست و پاشو باز می‌کنم .
تا تفنگ رو سمتش گرفتم ، گفت :
- من دست به اینجور چیزا نمیزنم.
مچش رو می‌گیرم و تفنگ رو بین دستاش می‌زارم.
- رو ضامنه.
وارد راهرو میشم و خون های روی صورتم رو پاک می‌کنم . شاهین ، یه ترسویی پیش نبود ، توی حمل مواد مخدر و قاچاق انسان دست داشت . وقتی با شهاب آشنا شدم و شاهین رو دیدم ، اولین کاری که می‌خواستم بکنم زنگ زدن به پلیس بود . دختری پر از ترس بودم و بی پناه . سگ به اینجور آدما اعتماد نمی کنه ، حالا من اعتماد می‌کردم!
طی ۲ سال آموزش سخت، تونستم به یکی از بهتریناشون تبدیل بشم . یادم میاد اولین کسی که کشتم، یه زن بود . از تهدید هایی که می کرد، خوشم نمی‌امد.
بهتره بگیم مسخره بودن .
توی اینکار افتخاری در کار نیست، کی گفته جلاد بودن و کشتن آدما لذت بخشه؟!
من نیاز داشتم روحم، احساساتم و عشقی که نسبت به خانواده ام داشتم رو ، محو می کردم. با صدای گریه دردانه به خودم امدم .
- چیشده کوچولو ؟
با قیافه ی گیج عقب میره ، به احتمال ترسیده بود .
-نترس ، من سودام.
-نه!
-دردانه ؟
با شنیدن صدای شهاب ، به سرعت سمتش می‌ره.
حق دادم ازم بترسه ، خودمم می‌ترسیدم.
***
با پوشیدن تیشرتی ، موهامو داخل حوله بردم . در که باز شد؛ به سرعت برگشتم .
- چی می‌خواستی ؟
-یه خانم امده می‌گه باهات کار داره .
با زدن کرم به صورت ،سرد گفتم :
- ردش کن بره.
 
آخرین ویرایش:

queen sun

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
35
پسندها
65
امتیازها
48

  • #6
#پارت‌چهارم
- پاچه گیره ، ول کن نیست .
-چه زود شخصیت می‌شناسی!
می‌زنم بیرون و از پله ها پایین میام . با دیدن ساحره می‌گم :
- فرمایش؟
برمی‌گرده که دوباره حرفم رو بازگو می‌کنم.
- فرمایش؟
-فکر نمی‌کردم زنده باشی .
-حالا باورت بشه، فرمایش؟
- اون مرد کیه؟ چرا یه پیگیر حالمون نشدی؟
نگفتی یه خواهر دارم ، بدون من می‌میره؟!
قطره اشکی از چشمش می‌چکه ، سرش رو بالا می‌گیره تا بیش تر از این اشک نریزه .
-هنوز دلیل تعقیب کردنت رو بهم نگفتی.
-جوابمو بده ع×و×ض×ی!
- خواهرت مرده ، فقط جسمش در حال کار انجام دادنِ.
- نیومدم منت کشی ، فقط خواستم بگم ... بابا ازت خواسته ای داشت .
-خب؟
- اصلا میدونی بابا رو کشتن ؟!
گره ابرو هام باز میشه و می‌گم :
-چی برای خودت میگی ؟
کاغذی زد سمتم می‌گیره، حرفاش به نظر منطقی نمی‌ومدن .
- ساعت ۸ توی این آدرس، منتظرتم.
خواهش می‌کنم بیا.
چادرش رو سر می‌کنه و می‌زنه بیرون ، که صدای شهاب می‌پیچه .
- هی، دختره چی می گفت؟
-هیچی!
کاغذ رو مچاله کردم و توی جیبم انداختم . با خنده شروع به صحبت می کنه و می‌گه :
-یه ماموریت دیگه برات دارم ، ۲۸ ساله اهل تبریز .
- نمیشه فردا انجام بدم؟
-نه ، تا فردا ازت دستمون در میره.
فقط به سر تکون دادن ، اکتفا می‌دم و با برداشتن هودی و کلاهم، گوشیم رو باز می‌کنم .
عکس یه پسر جوون بود ، عجیب نبود که کارشون رو از پیرها به اینا ارتقا دادن.
سوار موتورم می‌شم و برای آخرین بار به عکس پسره نگاه می‌ندازم .
***
همینجور که آمپول رو آماده می‌کردم گفت :
- خواهش می‌کنم ازت ، من می خوام زندگی کنم!
- زندگی دیگه از دستت خسته شده.
-ببین خواهش می‌کنم، هر کاری بگی می‌کنم.
خواستم آمپول رو فرو کنم ، اما با حرفش مکثی کردم ‌.
- اونا به هیچ کسی رحم نمی‌کنن، حتی خود تو!
چونه اش رو گرفتم و گفتم :
- من خودم به هیچ کسی رحم نمی‌کنم.
با گریه عربده می کشه و می‌گه :
- خواهش می‌کنم ، هر چی بخوای بهت می‌دم.
هر کاری بخوای برات می کنم.
- شمارتو بگو.
- ...۰۹۱۲
- چند روز خودتو گم و گور کن تا فراموشت کنن، به قول خودت اینا بی رحم هستن.
- ممنون ازت ... .
- پلیس!
زیپ کوله ام رو می بندم و دستاشو باز می کنم‌.
 
آخرین ویرایش:

queen sun

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
35
پسندها
65
امتیازها
48

  • #7
#پارت‌پنجم‌

- بدو برو پایین.
-پس تو چی؟
- نزار پشیمون بشم‌.
تند سر تکون می‌ده و از پنجره با طناب ، پایین میره. دلیل اینکه نکشمتش رو نمی‌دونستم ،فقط باهاش پایین رفتم.
هیچوقت نمی خواستم به کسی رحم کنم.
بر می گردم و با دیدن مرد پلیسی ، راه می‌افتم‌.
[امیرحافظ]
- یاسر، یاسر به گوش!
- به گوشم.
- یه موتور با پلاک .‌‌... رو برام پیدا کن.
- بله قربان.
به سیاوش نگاه می‌ندازم که می‌گه :
- انگار قصد داشته کسی رو بکشه!
- مطمئنم ربطی به پرونده سیاهرگ داره.
- امیر!چرا هر چیزی رو به اون ربط میدی؟
کنارش می زنم و با دیدم سرهنگ ، ادای نظامی می کنم .
- همین مونده بود مملکت با اینا به کثافت کشیده بشه .
- قربان ، من حس می کنم این اتفاق به پرونده سیاهرگ ربط داره .
- از چه نظر؟
- قربان!ظاهراً یک فرد ناشناس قصد داشته یکی از افراد اینجا رو بکشه اما موفق نشده ، توی این ماه این اتفاقات مشابه خیلی رخ داده. با پیدا کردن اون فرد می تونیم به هسته اصلیشون برسیم.
- امیر حافظ ... خیلی خودتو درگیر اون پرونده کردی!
با امدن ایمان، ریشه کلام ازم گرفته می‌شه .
- قربان، خبر رسیده توی احمد آباد، جنازه شاهین بوشهری پیدا شده .
گیج به ایمان نگاه می کنم و می‌گم :
- پسر احمد بوشهری ؟
- کلیه دوربین های مداربسته راه احمد آباد رو چک‌کن ، همشو!
سرهنگ با صورتی مبهم از کنارم می‌گذره .
با شنیدن جیغ دختری ، به سمت صدا می‌رم.
دیدن اون صحنه برام ناخوشایند بود ،پس با صدایی پر از خشونت می‌گم :
- کارِتون از مواد کشیدن ،به دست درازی به دختر کشیده شده؟
وقتی موهای دختره رو می کشه و چاقو رو نزدیک گلوش می بره ، به سرعت یه گلوله به پاش می‌زنم.
کاپشنم رو در میارم و بدون اینکه بهش نگاه کنم؛ سمتش گرفتم.
- ممنون.
- دختری مثل تو نباید اینجاها باشه!
- نمیدونم چجوری پام به اینجا کشیده شد.
سیامک سریع وارد می شه و با عصبانیت به مرد دست بند میزنه . منم دیگه درنگی نمی کنم و می زنم بیرون .
تنها چیزی که می‌تونستم درباره اون فرد سیاه پوش انتقاد کنم‌این بود ، مرد نبود!
 
آخرین ویرایش:

queen sun

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
35
پسندها
65
امتیازها
48

  • #8
#پارت‌ششم

***
همونجور که داشتم قهوه‌ام رو می‌خوردم ، با ماژیک اسامی کسایی که به اون مهمونی‌امده‌بودن،می‌نوشتم . عجیب بود! آمار نشون می‌داده ۴۰ نفر بودن ، اما ما ۳۸ نفر رو دستگیر کرده بودیم .
- سرگرد ؟
با شنیدن صدای خانم رحمانی ، سریع بر می گردم.
- بله ؟
- سرهنگ جلسه گذاشتن، گفتن بگم شما هم برید .
- متشکرم!
از اتاق امدم بیرون که چشمم به اون دختر خورد.
خودشو جمع و خیره به جایی کرده بود .
خواستم برم اما چیزی مانع شد ؛ خانمی که به نظر میومد مادرشِ ،با خشونت سمتش امد و سیلی به صورتش زد .
- خجالت نکشیدی؟ ها؟ نگفتی با این کارم ابرو کل خانوادم رو می برم؟ بهت نگفته بودم هر غلطی بکن اما ، من پام به پاسگاه کشیده نشه؟!
- خانم لطفا اروم باشید، خودشون مقصر این کار نبودن!
- شما از کجا می دونید ؟ من این عجوزه رو می شناسم . به هیچ کس جز خودش، اهمیتی نمی‌ده.
دخالتی نکردم و سمت دفتر سرهنگ رفتم .
- خب... مهم ترین فرد هم که امد .
سیامک با خنده گفت :
- امیر فقط حفظ می کنه ، انجام که نمیده.
ادای نظامی کردم و کنار ایمان نشستم.
- خب،چند شبه که پشت سر هم از افراد ناشناس خبر یک مهمونی غیر قانونی رو می شنویم .
به گفته حافظ، توی هر یکی از این مهمونی ها یک فردی قسط کشتن یک مهمون رو داشته!
حافظ لیست امروز چطور بود ؟
- قربان طبق آماری که تونستیم از افراد بگیریم. انگار ۴۰ نفر بودن ، اما ما فقط ۳۸ نفر رو دستگیر کردیم.
- پس اون دوتا، مضنون اصلی هستن .
- به نظر میاد . یاسر تونستی پلاک موتوری که بهت گفتم رو پیدا کنی؟
- توی سِرور ها زدم ، اما همچین پلاکی وجود نداشت.
- پس جعلی بوده. من می تونم یقین بدم ، اگر اون فرد مشکی پوش که سوار بر موتور بود رو پیدا کنیم؛می تونیم به شروع کننده این بازی برسیم .
- چه بازی امیر؟ اونا فقط می‌خوان آدمایی که به ضررشون هست رو حذف کنن .
از جام بلند شدم و گفتم:
- بازی سیاهرگ
- همون سایته که دستور قتل کلی آدم رو داد؟
- اون سایت که بسته و به کل نابود شد .
با جدیت به سرهنگ نگاه انداختم و گفتم :
- کسی که مقصر تمام این کشتاره، با این سایت آدم های خودش رو جمع کرده ؛ جوری هم تربیت کرده هیچ حرفی نزنن‌.
- و شاید فکر کردن شاهین باهامون همکاری کرده،که کشتنش ؟!
 
آخرین ویرایش:

queen sun

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
35
پسندها
65
امتیازها
48

  • #9
#پارت‌هفتم

- اگر همچین فکری می‌کردن ، همون روزی که ما آزادش کردیم دستور قتلش رو می‌دادن.
یاسر سوالی گفت :
- چیزی از قیافه فرد سیاه پوش یادت میاد ؟
- نه ، کلاه کاسکت سرش بود ؛ تنها چیزی که می‌تونم بهت اطمینان بدم ، اینه که اون مرد نبود.
- از چه لحاظ میگی؟
یکم فکر کردم و گفتم :
- دستاش، دست یه مرد نبود!
- پس داری میگی یه زن تمام این قتل هارو انجام داده؟
- نمی‌تونم بگم همه رو ، فقط‌می‌تونم بگم ایندفعه کسی رو می‌خواسته بکشه اما موفق نشده.
- حافظ!
- بله قربان؟
- درباره ی تک تک افراد توی مهمونی اطلاعات
جمع آوری کن و بر اساس سابقه شون ، ازشون بازجویی بکن.
- چشم قربان.
- همگی گوش کنید ، دست از تلاش بر ندارید.
به این فکر کنید که جون خیلی آدما در خطره و شما وظیفتونه که نجاتشون بدید . ختم جلسه!
وقتی بچه ها بیرون رفتن ، سرهنگ دوتا به شونه ام زد و گفت :
- پسر بهت افتخار می کنم.
- ممنون.
- بعد از جمع آوری اطلاعات ، برو خونه کمی استراحت کن که خیلی قراره تو این راه ، خسته بشی.
- چشم.
با رفتن سرهنگ، دستی روی صورتم کشیدم . سوالات و ابهاماتی که وجود داشت فرصت یک لحظه چشم رو هم گذاشتن رو ، نمی‌داد.
[سودا]
رو به دریاچه وایستادم و به خنده بچه ای نجوا دادم.
حالا می‌فهمیدم چقدر بچگی خوبه .
خطا می‌کنی ،میگن بچه اس.
زخمی می‌شی میگن، بزرگ بشه یادش میره!
 
آخرین ویرایش:

queen sun

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
35
پسندها
65
امتیازها
48

  • #10
#پارت‌هشتم‌

اما من تک تک لحظه زندگیم رو با تمام تلخیش یادمه.
حقارت رو نشنیدم ، چشیدم.
با امدن ساحره افکار هامو پس زدم.
- سلام
- علیک
کاغذی رو سمتم می‌گیره ، بین گرفتن یا نگرفتن فقط می‌گم:
- این چیه؟
- وصیت نامه بابا.
- این همه راه منو ... .
- خواهش می‌کنم. دوست داشت دومین نفر تو بخونی.
کاغذ رو از دست لرزونش گرفته و شروع به مطالعه شدم.
«سلام بر دختران زیبایم . شاید وقتی نامه را می‌خوانید ، پدری وجود نداشته باشد. ساحره. دختر عزیزم، امیدوارم هر چه زودتر بتوانی به مراد دلت رسیده و پدرت را ببخشی. بدانید من نظاره گر تمام کارهای شما و دعاگو هستم. سحر جان کاش بشود پیش از بسته شدن چشمانم مقابل گیتی ، دختر گلت را ببینم. آرزوی یک زندگی خوب را برایت خواستارم. و می‌رسیم به دخترک نازم ، سودا... . در حقت زیادی بدی کرده ام و می‌دانم نمی بخشی اما از تو خواهشی می‌کنم . من به احتمال خودم نمی‌میرم بلکه کشته می‌شوم ، خیلی وقت است با خلافکار های زیادی در ارتباط هستم. می‌خواهم به پلیس لو بدهم اما تهدید هایشان، مصمم می‌کند. قسمت می‌دهم که مسبب بدبخت شدنت همین افراد هستند. هر چه که هست، لطفا انتقام من رو از سیاهرگ بزرگ بگیر. »
کاغذ رو مچاله می‌کنم و می‌گم:
- خب ؟ من که نمی فهمم!
- بابا رو کشتن ، باید پزشک قانونی رو بیارم تا باورت بشه؟ اون ازت می‌خواد آخرین هدفش رو برآورد کنی.
- که انتقام میشه هدفش؟ با خودت چی فکر کردی و اینو واسم آوردی؟
- که بزاری بابا ، با آرامش بخوابه.
اون بعد تو کلی درد کشید . کلی دنبالت گشت اما دریغ از یه پیام دریافت کنه.
- فقط اون درد کشید؟ فقط اون زندگی نکرد؟
من رفتم ... .
- از بابا شنیده بودم آدم میکشی.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
171
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
128
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
106
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
102

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین